شاه کلید 1


وای خدایا پس چرا زنگ نمیخوره؟
همینطور که روی میز با استرس ضرب گرفته بودم به ساعت روبه روم نگاه میکردم....
فقط پنج دقیقه دیگه به زنگ مونده...
به پشت سرم نگاه کردم... وایی خدایا کمک کن به من نرسه من هیچی از تکالیفمو انجام ندادم!
دوباره به ساعت نگاه کردم... چهار دقیقه.... وایی بگذر دیگه.... یکم تکون بخور!
دوباره به پشت سرم نگاه کردم فقط دومیز مونده که به من برسه...
دو دقیقه... واییی بجنب!!! یه میز مونده!!!
زینگ زینگ!!!
با خوشحالی عرق نداشته ی روی پیشونیم رو پاک کردم و وسایلم رو جمع کردم و تا خواستم پام رو از کلاس بذارم بیرون روانی ( خانم اروانی!!!!!) گفت:
ـ حسینیان و خواجه وند! صبر کنید تکالیف شمارو هم ببینم ، بعد برید....
پنچر شدم! تمام شوق و ذوقم کور شد!!! خدایا خودت به خیر بگذرون!
آب دهنم رو قورت دادم و با ترس برگشتم طرفش.... مهرناز هم دفترش رو نشون اروانی داد و اروانی سری تکون داد و مهرناز از کلاس خارج شد.... منتظر من هم نموند چون میدونست که اخر عاقبتم چی میشه و حالا حالا ها باید بمونم!!! هیچ وقتم آدم نمیشدم و حرفای معلمام رو پشت گوش می انداختم و هر بار هم از کلاس پرتم میکردن بیرون!!!! ولی اینبار جدی بود... نوشتن تکالیف ریاضی برای خانوم اروانی خیلی مهم و ارزشمند بود و چون برای بار سوم حرفش رو پشت گوش انداختم اینبار به والدینم زنگ میزد که این مساوی بود با بدبختی من!!!!
خانوم اروانی یه قدم نزدیکم شد و گفت:
ـ خواجه وند دفترتو بده به من!
نفس عمیقی کشیدم و با دستای لرزون دفتر رو جلوش گرفتم.... چند صفحه اش رو ورق زد و گفت:
ـ کوشن؟
من ـ چی کوشن؟
اروانی نفس عمیقی کشید و با بی حوصلگی نگاهم کرد و گفت:
ـ تمرینات.....
صفحه اخر دفترم رو آوردم و گرفتم جلوش و خودم رو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:
ـ ایناهاش دیگه صفحه اخره!
ولی جفتمون میدونستیم که صفحه اخر چیزی نداره!!!!
با عصبانیت دفتر رو پرت کرد رو میز و بازوم رو گرفت و گفت:
ـ تو منو خر فرض کردی؟
من ـ نه به خدا!!!! بلا نسبت خر!
اروانی با چشمایی که آتیش ازش میبارید داد زد:
ـ چی گفتی؟!
با ترس و لرز گفتم:
ـ گفتم نه به خدا خانم!
اروانی ـ چرا ننوشتی؟!
من ـ سرم درد میکرد خانم به خدا!
اروانی ـ چه حاضر جواب! دفعه ی قبلم سرت درد میکرد نه؟!
من ـ نه دفعه قبل دلم درد میکرد!
ارونی اینبار از شدت عصبانیت سرخ شده بود و بازوم رو محکم فشار داد و از کلاس پرتم کرد بیرون و به سمت دفتر مدیر هلم داد....
با ترس نگاهش کردم و سعی کردم مقاومت کنم اما اون خیلی قوی تر از من بود و من رو بیشتر هل میداد...
وقتی رسیدیم تو دفتر مدیر ،خانم اکبری یا به عبارتی پاندای کنکفوکار، از پشت میزش به زحمت بیرون اومد و گفت:
ـ باز چه دست گلی به آب دادی رزیتا؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
ـ به خدا هیچی خانوم!!!
اروانی با داد گفت:
ـ من چند دفعه باید بهش بگم که بدون تکلیف نیاد سر کلاس من هان؟
خانوم اکبری ـ خودتون رو کنترل کنید خانوم اروانی...
اروانی ـ اینبار دیگه ببخشی در کار نیست سریع زنگ بزنید به والدینشون...
اره رزیتا حالا موقعشه!!!! بدو گریه کن! سعی کن رزیتا، سعی کن!
آره خودشه بیشتر.... و بالاخره قطره اشکی از چشمم به روی گونه هام سر خورد... با صدایی که سعی کردم بغض دار باشه گفتم:
ـ تورو خدا ببخشید این اخرین باره!!! هرکاری بخواید میکنم اما به خانواده ام زنگ نزنید!!!!!
اکبری دستی به چونه اش کشید و شروع کرد به راه رفتن.....
اکبری ـ رزیتا اگه میخوای به والدینت زنگ نزنیم نمره ترم اخرت باید بالای نوزده و نیم بشه!!
با چشمای از حدقه دراومده گفتم:
ـ نوزده و نیم؟ اونم من؟
من جز شاگردای تنبل کلاس بودم... راستش فکر سپهر نمیذاشت درست و حسابی درس بخونم... سپهر هم همیشه بهم میگفت یه دختر لازم نیست حتما درسش خوب باشه... من تورو همینطوری دوس دارم.... به خاطر همین زیاد به درسم اهمیت نمیدم.... مگر اینکه مجبور بشم!!! دیشبم برای اینکه پسرعموی عزیزم سپهر خونمون بود از انجام دادن تکلیفم غافل شدم... اینقدر محوش بودم که زمان از دستم در رفت!!!
با صدای خانم اکبری به خودم اومدم:
ـ باشه رزیتا؟
من ـ ببخشید متوجه نشدم!
اکبری ـ یا نمره ات همونی که من گفتم میشه یا به والدینت زنگ میزنیم!
با اخم گفتم:
ـ چشم سعیمو میکنم....
اروانی ـ سعیمو میکنم نشد حرف باید بالای نوزده و نیم بشی همینه که هست....
و با اجازه ای گفت و از دفتر خارج شد... اکبری هم با سر بهم اجازه خروج داد...
ای بپوکی روانی دیوونه! سرویسمم رفت! حالا باید پیاده تا خونه برم!
وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم... تو راه فکرم به گذشته نه چندان دورم پر کشید...
10 سالم که بود همیشه یه حس خاصی به سپهر داشتم.... روش حساس بودم... همیشه تو خیالم شوهرم بود! بچه بودم دیگه!
بزرگتر که شدم فهمیدم عشق چیه و تازه داشتم تجربه اش میکردم... بقیه دخترای فامیل هم سعی داشتن توجه سپهر رو جلب کنن... من از این موضوع ناراحت میشدم چون سپهر هم با همشون گرم میگرفت کلا پسر ازادی بود و صد البته خوشگل که تمام دخترای فامیل رو مجذوب خودش کرده بود... از دختر عمه ام ، نسترن گرفته تا دختر داییم کیانا...
12 سالم بود که موبایل خریدم.... هیچی از سپهر نمیدونستم تا اینکه یه شماره ناشناس بهم اس ام اس داد.... بعد کلی جست و جو و حدس فهمیدم سپهره... خیلی خوشحال شدم.... این بهترین راه بود برای اینکه به سپهر نزدیک بشم.... بعد ها فهمیدم که شماره ام رو از شایان پسر عموم گرفته... سپهر 14 سالش بود من 12 سال... هرشب بهش اس میدادم و اس هایی که بهم میداد رو پاک نمیکردم مگر اینکه پر میشد ، تازه قشنگاش رو جدا میکردم و چرت و پرتاش رو پاک میکردم! کم کم باهم صمیمی شدیم...اون رازاش رو بهم میگفت... وقتی فهمیدم دوست دختر داره میخواستم بمیرم... هیچی ازش نمیدونستم فکر میکردم پسر خوب و ساده ایه... ولی هیچی نگفتم... به شایان گفته بودم عاشق سپهر شدم.... اولش کلی دستم انداخت ولی بعدش کمکم کرد... یه روز شایان بهم زنگ زد و گفت:
ـ سپهر با یه دختره دوست شده و گفته که خیلی شاخِ تازه به منم پیشنهاد داد که با دوستش دوست بشم...
وقتی اینو شنیدم حالم از هرچی پسر بود بهم خورد.... باور نمیکردم .... فکر میکردم شایان دروغ میگه.... اما سپهر اس داد و آب پاکی رو دستم ریخت....
تا یه هفته خیلی ناراحت بودم اما تصمیم گرفتم که اعتراف کنم..... اعتراف کنم که عاشق سپهرم..... امین داداشم هم یه چیزایی فهمیده بود اما به روم نمیاورد... به سپهر اس دادم که ببین سپهر من دوستت دارم..........
و بعد منتظر جواب شدم.. از شدت هیجان بدنم یخ کرده بود.... و بالاخره وقتی جواب رو خوندم از خوشحالی جیغ کشیدم! خدارو شکر کسی خونه نبود!
نوشته بود: منم دوستت دارم رزی خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم....
ولی بعد با یاد اوری حرفاش و اینکه دوست دختر داره پنچر شدم و بهش اس دادم: پس با تمام دوست دخترات بهم بزن......
سپهر هم جواب داد: چشم هرچی شما بگی!!!!
باورم نمیشد به این راحتیا حرفمو گوش کنه... یعنی اینقدر عاشقمه!؟؟وقتی دیشب اومد خونمون موبایلش رو چک کردم اسم هیچ دختری به جز من توش نبود..... از خوشحالی میخواستم برم ببوسمش اما جلو خودمو گرفتم!!!!! از سقف برو بالا(استغفرالله!) رزیتا این چه کاریه؟!
بعد از اون ما باهم دوست شدیم.... اما... من نمیتونم رفتارِ سپهر و درک کنم حتی همین دیشب، این نزدیک شدنِ بی موردش به من نمیفهمم دیگه این چه جورشه... چرا میخواست منو ببوسه؟..... باهاش قهر کردم اما بعد دوساعت اس داد که غلط کردم ببخشید و...... و من هم کوتاه اومدم...... بالاخره عشقم بود! عاشقش بودم.....
با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم و دست از فکر کردن به گذشته برداشتم و کلید رو از جیب مانتو مدرسه ام دراوردم و توی قفل در چرخوندم و رفتم تو ساختمون.....

دکمه آسانسور رو زدم. ولی حوصله ی صبر کردن رو نداشتم . اووووووووووف تا آسانسور بیاد باید یه عالمه وایسم . خواستم با پله برم ولی وقتی یادم اومد طبقه پنجم زندگی میکنیم به طور کل از تصمیمم منصرف شدم.... اخه تازه چندماه بود که به اینجا اسباب کشی کرده بودیم و من هنوز عادت نکرده بودم...... مثل اینکه چاره ای نداشتم . باید صبر میکردم تا آسانسور بیاد . وقتی اومد سریع رفتم توش تا درش مثل دفعه قبل بسته نشده!!!
وایی بازم اهنگ آسانسور... رو مخه به خدا!!! با صدای ضبط شده ی خانومه که می گفت "طبقه پنجم" با خوشحالی از آسانسور خارج شدم و خواستم در ورودی رو باز کنم اما قبل از من یکی دیگه از پشت در رو باز کرد با باز شدن در آسانسور سپهر در چارچوب در نمایان شد.... یا قمر بنی هاشم قلبم!!! یکی بگیره منو!!!!!!!
از دیدنش اینقدر خوشحال شدم که حد نداره..... همینطوری وایساده بودم و نگاهش میکردم که سپهر با خنده گلوش رو صاف کرد و من به خودم اومدم و اون هم رفت کنار تا من بیام بیرون
با خوشحالی کفشمو دراوردم و سپهرمو برانداز کردم....
قد بلند....موهای مشکی و صاف...صورته سفید اما بیضی مانند... چشمای قهوه ای.... لبای قلوه ای.....
قیافش خوب بود... دوسش داشتم.... وقتی نگاه کردنم تموم شد تازه یادم اومد که باید یه چیزی بپرسم ازش!!!!!!!
من ـ سپهر اینجا چیکار میکنی؟
سپهر ـ ای بابا باز گشنت شد سلامتو خوردی؟
من ـ ببخشید سلام سپهر! اینقدر گیر نده جواب منو بده....
سپهر ـ مامانم اینا برای یه هفته میخوان برن مالزی امشب راه میوفتن بعد مامانم به زن عمو گفته که سپهر بیاد اینجا تنها نباشه.....
سری از روی فهمیدن تکون دادم و ناخداگاه گفتم:
ـ چه خوب!!!!!
وقتی فهمیدم چه گندی زدم سریع جلوی دهنم رو گرفتم و سپهر شیطون نگام کرد....
من ـ زهر مار چرا اینجوری نگاه میکنی خوب از دهنم پرید!!!!
سپهر خنده اش گرفت و من رفتم تو اتاقم و مانتو و شلوار مزخرف مدرسه رو از تنم دراوردم و لباس راحتیم رو پوشیدم......
موهامم طبق معمول بالای سرم بستم... این تنها مدلی بود که بهم میومد... رفتم دستشویی و یه مشت آب سرد به صورت داغم زدم که مور مورم شد... از شدت هیجان داغ کرده بودم کلا هروقت سپهر رو میدیدم سرخ میشدم و داغ میکردم... وقتی رفتم بیرون سپهر رو دیدم که رو صندلی نشسته و متفکرانه زل زده به صفحه مانیتور و یه اخم بامزه رو پیشونیشه.... با خنده بهش گفتم:
ـ به چی زل زدی؟
سپهر ـ پسورد امین چیه؟
با این حرفش غش غش خندیدم و گفتم:
ـ پسورد امینو میخوای چیکار؟ پسره ی فضول!!!
سپهر ابرویی بالا انداخت و گفت:
ـ میخوام ببینم امین چیزای بد بد نداشته باشه تو کامپیوترش!
با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:
ـ مگه همه مثه تو منحرفن؟ بیا پایین پسوردشو نمیگم!
سپهر مثل همیشه که میخواست رو مخم کار کنه دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک کرد و در گوشم گفت:
ـ جون سپهر؟!
و اینک دوباره داشتم خر می شدم!!! مثل همیشه سرخ شدم و بهش گفتم:
ـ ببین امین ناراحت میشه.....
سپهر ـ اشکال نداره من پسرعموشم..... بهش توضیح میدم...
سرم رو تکون دادم و گفتم:
ـ سپهر صدبار بهت گفتم اینکارارو نکن من خوشم نمیاد از اعتماد مامانم سو استفاده کنم...
سپهر سرش رو تکون داد و گفت:
ـ باشه عزیزم هرچی تو بخوای.....
دیگه اونجا واینستادم و من رفتم تو اتاقم و مشغول درس خوندن شدم.... ترجیح دادم فعلا جلوش ظاهر نشم.....
تا شب خودمو تو اتاق حبس کردم و این بهترین بهونه واسه درس خوندن بود چون من قول داده بودم.....
شب که مامان و امین از خونه عمه اینا برگشتن تازه از اتاق بیرون اومدم.... توعمرم اینقدر درس نخونده بودم!!!!!

رفتم پیش مامان و امین که تازه اومده بودن....یه سلام کلی کردم و رفتم نشستم رو مبل... حالا خیالم راحت شده بود که مامانم اینا اومده بودن... کلا دیوونه ای بودم واسه خودم... نه به اینکه واسه دیدن دوباره سپهر لحظه شماری میکردم و نه به اینکه وقتی میومد خودمو تو اتاق حبس میکردم!!! خب ولی به نفعم شد باز یه چیزی خوندم که جلوی اون روانی دیوونه کم نیارم!!!! البته هنوز دوهفته به امتحانای ترمم مونده... ولی خب من باید از الان کار کنم وگرنه معدلم کم میشه و اروانی و اکبری میریزن سرم و بعدش جلو کل فامیل ضایع میشم!!! البته به لطف دختر عمه ی فضولم نسرین!!!! کلا آبمون باهم تو یه جوب نمیره! اینقدر ازش بدم میاد دختره ایکبیری! تازه هَویمان نیز هست! کلا من رقیب عشقی زیاد دارم... ولی سوز به دل همشون سپهر مال خودمه!!! با این فکر نفس عمیقی کشیدم و یه لبخند ملیح زدم و چشامو بستم...
با صدای نکره امین چشامو باز کردم:
ـ از صبح تا حالا تو اتاق بوده و داشته استراحت میکرده ولی بازم خوابش میاد... دختر به کولا گفتی زکی!
من ـ امین ببند فکو! داشتم درس میخوندم خیر سرم...
امین ـ تو گفتی و منم باور کردم...
من ـ حالا میبینی... شرط ببندیم؟!
امین ـ باشه اگه معدلت بالای نوزده و نیم شد ... 200 هزار تومن بهت میدم.
من ـ امین گفتیا.... دیگه شرط عوض نمیشه..... باشه قبول حالا میبینی... از الان 200 تومن خوشگلمو اماده کن امین خان...
مامان ـ وایی بازم شما شرط بستید؟ اخرشم هیچ کدومتون نمیبرید!
امین ـ مامان ولش کن این رزیتا رو باز جو گرفتش میخواد درس بخونه واسه من...
من ـ امین جان هیچی بهت نمیگم هرچی دلت میخواد بگو وقتی کارنامه امو دیدی از حرفات پشیمون میشی!
امین ـ باشه...
تو همین حین سپهر هم اومد بیرون درحالی که داشت چشماشو میمالید به همه سلام کرد...
امین ـ به! سلام اقا سپهر! ببخشید بیدارت کردیم!
سپهر ـ خفه امین صدات تا هفت کوچه اونور ترم میاد توقع داری بیدار نشم؟! یکم بیار پایین صداتو!
امین ـ اوا مامان میبینی تورو خدا چه حرفا واسه ادم درمیارن!
من ـ خب راست میگه دیگه تن صدات بالاس عیزززم!!!!
امین ـ رزیتا حالا از سپهر دفاع میکنی؟!
من ـ امین حرفش درست بود منم تایید کردم چرا جو الکی میدی؟!
امین شونه ای بالا انداخت و رفت سمت اتاقش...
چون مامان تو اشپزخونه بود مجبور بودم با صدای بلند حرف بزنم تا بشنوه :
ـ مامان بابا کی میاد؟!
مامان ـ یه ربع دیگه میاد....
سری تکون دادم و نگاهم رفت سمت سپهر...
بهم چشمکی زد و منم بهش لبخند زدم....
نگاهمو ازش گرفتم به تلفن نگاه کردم... باید یه زنگ به آرمینا میزدم... امروز نیومده بود مدرسه... شاید سرما خورده... تو همین فکرا بودم که حس کردم دستم داغ شد... به دستم که نگاه کردم دیدم دست سپهر روی دستمه... نفس عمیقی کشیدم و یه لبخند بهش زدم و با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که یعنی مامان تو آشپزخونه اس اینجا نه...
و بلند شدم و تلفن رو برداشتم و رفتم تو اتاقم و شماره ارمینا رو گرفتم...
بعد چند بوق صدای سرحال خودش تو گوشی پیچید!
ارمینا ـ بله بفرمایید؟!
من ـ بله و درد آرمینا!!!! چرا امروز نیومدی؟
ارمینا ـ به! سلام بر دختر عمه ی گرامی! این سپهر هنوزم نتونست ادمت کنه اول سلام کنی؟!
من ـ آرمینا بحثو عوض نکن! تو که از منم سرحال تری!!!!!
آرمینا ـ خب بابا نزن منو! والا امروز صبح که پاشدم دیدم سرم داره قیری ویری میره ! بعد به خودم گفتم یا امامزاده غلام رسولی چرا من همچینک میشم؟! بعد گلاب به روتون ... بقیه شو نمیگم دیگه رفتیم دکتر... بعد دکی گفت که امروزو بشین ور دل مامان جونت فردا میتونی بری مدرسه!
از لحن حرف زدن آرمینا خیلی خنده ام گرفته بود و گفتم:
ـ ارمینا خدا نکشتت دختر!!!! حالا بهتری؟؟!
ارمینا ـ آره بابا از بس امروز مامانم دوا و دارو کرده تو حلقم بهترم!!!! خب دیگه چه خبر؟!
انگار که منتظر همین جمله اش بودم کل اتفاقای امروز رو براش تعریف کردم....
آرمینا ـ ای خدا، از دست سپهر هرشب خونه شما پلاسه.... نمیذاره تو تمرکز کنی که..... بپوکه ایشالا...
من ـ اوا ارمینا زبونتو گاز بگیر دلت میاد؟!
آرمینا ـ بعدا یه دلت میادی نشونت بدم رزیتا خانووم!
با خنده گفتم:
ـ فردا که دیگه میای انشالا؟!
آرمینا ـ به کوریه چشم خاکستریه تو میام!
من ـ به کوریه چشم خودت! پس منتظرتما....
ارمینا ـ باشه بابا میام.... بای!
من ـ این بای گفتنت تو گلوم..... خداحافظ...
و قطع کردم.... با صدای زنگ در سریع از اتاقم پریدم بیرون و رفتم پیش بابام...
بعد از سلام کردن و پاچه خواری مشتی به بهش گفتم:
ـ بابا! خریدی؟!؟
باباـ چیو؟!
با این حرفش مثل لاستیک همچین پنچر شدم:
ـ باابااااااااااا! شارژ دیگه!
بابا از قیافه وا رفته من خنده اش گرفت و گفت:
ـ بیا عزیزم!
وقتی شارژو داد یعنی آییی ذوق کردماااااا!
با خنده بوسیدمش و رفتم تو اتاقم و شارژو قایم کردم که بدم به سپهر!
فقط به خاطر سپهر... برای اولین بار به پدرم دروغ گفتم..... عذاب وجدان داشتم اما با فکر کردن به سپهر همه چی از یادم رفت.....


با صدای مامانم که رگباری صدام میزد از تو فکر بیرون اومدم و سریع خودم رو به آشپزخونه رسوندم و به مامانم که پشتش به من بود و داشت از کابینت لیوانارو بیرون میاورد چشم دوختم... اصلا حواسش به من نبود و داشت یه بند صدام میزد! من تو کف نفس مامانمم واقعا!
دستی به شونه مامانم زدم که بیچاره با ترس برگشت سمت من و یه چشم غره ای بهم رفت و گفت:
ـ تو اینجایی پنج ساعته صدات میزنم؟! پاشو برو میز رو بچین دیگه دختر!
با خنده چشمی گفتم و مشغول چیدن میز شدم. همزمان با کار کردنم زیر چشمی در اتاق امین اینارو دید میزدم که اگه سپهر بیرون اومد خوب براندازش کنم!(خاک تو سرت کنن رزیتا که اینقدر هیزی! خوب شد مرد نیستی وگرنه معلوم نبود....) اه وجدان یه دقیقه خفه بذار کارمو بکنم!سرم رو پایین اند بعد از اینکه کارم تموم شد مامان همه رو واسه شام صدا کرد و من دقیقا یه جایی نشستم که روبه روی سپهر باشم... موقع غذا خوردن اصلا طعمی از غذا نفهمیدم فقط حواسم به بقیه بود تا وقتی موقعیت جور شد سپهر رو دید بزنم اونم متقابلاً بهم نگاه میکرد که از این کارش احساس خوبی بهم دست میداد چون بهم ثابت میشد که من براش مهم تر از شکمشم!!!!!!! خب راس میگم دیگه بیشتر مردا شکمشون رو تو اولویت قرار میدن!!! همینطوری که با غذام بازی بازی میکردم یهو حس کردم کسی پاش رو زد به پام! با تعجب به روبه روم نگاه کردم که سپهر یه لبخند محو زد که کار دستم اومد خدارو شکر زهره ام پکید گفتم الان میان خر منو میگیرن میگن دختر دید زدنت تموم شد؟!؟!!!! از یه طرف هم خنده ام گرفته بود ولی خنده امو خوردم و دوباره مشغول شدم...
***
بعد از یکم شب نشینی رفتم تو اتاقم تا بخوابم... اصلا خوابم نمیبرد به اتفاقای امروز فکر میکردم... یعنی واقعا سپهر منو دوس داره؟! خب این چه سوالی اخه اخمخ! معلومه دوستت داره دیوونه وگرنه کدوم عاقلی تو اون شرایط هی بهت نگاه میکنه اونم با مامانی که تو داری!
یا این نزدیک شدناش از عشقه مطمئن باش رزی... تازه وقتی به خاطر تو خانوادشو میپیچونه اینم یه دلیلش! اینقدر خود درگیر نباش دوستت داره مطمئن باش! حالا هم بگیر کپه مرگتو بذار تا فردا زود بیدار شی خبرت درس بخونی!!!!!!!!!
***

صبح با صدای نحس امین که میگفت:
ـ رزی، رزی، رزی، رزی رزی!
چشمامو باز کردم و گفتم:
ـ ای درد و رزی، ای حناق بگیری، بمیری امین سکته کردم!
امین خنده ریزی کرد و گفت:
ـ ساعت 10 پاشو دیگه! شرطمون که یادت نرفته؟!
با خنده پتو رو کنار زدم و گفتم:
ـ خفه برو بیرون من بهت کارناممو نشون میدم پوزتو به خاک میمالم!
امین ادامو دراورد که با بالش زدم تو سرش و رفتم بیرون... بعد از اینکه صورتمو شستم یه راست رفتم حموم و دنبال سپهر گشتم که امین یه چشمکی بهم زد و گفت:
ـ رفته یه سر خونشون وسایلش رو بیاره!
من ـ خب مگه نیاورده؟!
سپهر ـ مونده بازم!
من ـ اهان خب من چیکار کنم؟!
امین ـ خودتی رزیتا جون!
شونه ای بالا انداختم و رفتم تو اتاقم تا شروع کنم به درس خوندن.....
کتاب علومم رو جلوم گذاشتم و اهی کشیدم که دلم کباب شد!!!! ای خدا اصلا چرا باید درس خوند؟!؟!؟!؟!
کتاب رو با بی حوصلگی باز کردم و شروع کردم... ولی چند دقیقه بعد دوباره ذهنم مشغول سپهر شد! ای تو روحت رزیتا اینم گند میزنی میره دیگه! تمرکز کن آفرین دختر! دوباره شروع کردم....
اینقدر مشغول درس خوندن شده بودم که نفهمیدم دو ساعت گذشته! ایول خوبه اگه اینطوری پیش برم خوب میشه...
دوساعت دیگه هم بشین رزیتا بعد که تموم شد ازاد میشی که بری پیش سپهر جونت!
دوباره حواسم رو به درس دادم و شروع کردم......
که با صدای در نیم متر از جام پریدم و با کلافگی گفتم:
ـ بفرمایید!
و بعد در باز شد و قامت سپهر توی چهارچوب در نمایان شد و امین هم با صدای بلندی خداحافظی کرد.....
با گیجی به سپهر نگاه کردم و گفتم:
ـ سلام سپهر! امین و مامان کجا رفتن؟!
سپهر ـ سلام عشق خوشگلم!
وای داره بهم میگه خوشگل؟! وای رزیتا! خفه سنگین باش دختر!
من ـ جواب منو بده دیگه!
سپهر ـ امین رفت خونه دوستش مامانتم رفت خونه همسایتون کرمی یا اکرمی چیه نمیدونم! رفت همونجا!
با خنده بهش گفتم:
ـ باشه حالا میای کمکم کنی تا درس بخونیم؟!
سپهر ـ برو بابا!
چشمامو نازک کردم و با حالت قهر گفتم:
ـ باشه پس برو...
سپهر ـ عزیزم شوخی کردم الان میام...
و وارد اتاق شد و در رو محکم بست و خواست قفل کنه که گفتم:
ـ قفل نکن...
سپهر ـ چشم!!! ( ودستاش رو به حالت تسلیم بالا برد!)
و اروم اروم اومد و کنارم نشست و طبق معمول دستام رو تو دستش گرفت..........


مطالب مشابه :


باز باران

شاه ماهی *سکوت در انتظار * از آن سوی آیینه .




شاه کلید 11

دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




شاه کلید 6

دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




شاه کلید 7

دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




شاه کلید 1

دانلودرمان روزای رمان شاه رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم )




شاه کلید 5

دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




برچسب :