دكلمه

متن دكلمه 1: چشمهاي منتظر

سلام اي حجت يزدان؛ سلام اي داور ايمان؛ سلام اي سَروَرِ خوبان؛ سلام اي آيتِ رحمان؛
سلام از جان اَدا كردم؛ اميد دل بيان كردم؛ كَرَم كرده جوابم ده؛ گدائي را نما احسان.
شبي پرسيدم از بابا؛ چرا كوتاه دست ما؛ شده از دامن مولا؟؛
جوابم داد با صد آه؛
كه از ترس ستمكاران شده غائب؛ وگرنه پنج سالِ اول عمرش؛ حياتي آشكارا داشت؛
به او گفتم: پدر! حفظ امام عصر؛ براي قادرِ يكتا كه مشكل نيست!
پاسخ داد: آري؛ هيچ كاري نيست مشكل بهر او؛ ليكن به حكمت مي‌كند هر كار!
شنيدم عالمي مي‌گفت: حكمت‌هاي بسياري است در غيبت؛
يكي حفظ امام از شرّ دشمن؛ ديگري آزاديش از بيعت حكّام ظالم؛ سومي هم امتحان دوستانش؛
نيز حكمتهاي ديگر؛ نيست از بهر بيان اكنون مجالش!
بعد اينسان گفت: در تاريخ؛ دو غيبت آمده بهر امام عصر؛ يكي كوتاه مدت؛
دوّمي بسيار طولاني…؛
زمان غيبت اول؛ كه نامش «غيبت صغري» است؛ حدود 69 سال؛ از مكانش باخبر بودند يارانش؛
شرفياب حضورش گاه مي‌گشتند؛ با ديدار رخسارش؛ غم از دل پاك مي‌كردند؛
از فيض كلامش؛ بهره مي‌بردند؛ نبود او آشكار اما؛ ميسّر بود ديدارش!
پس از آن؛ غيبت كبري پديد آمد؛ كه پايانش نداند كس مگر الله؛
به او گفتم پدر؛ آيا كسي مي‌داند اكنون خانة او را؟ نگاهش را گرفت از من؛ و فهميدم؛
نمي‌خواهد ببينم اشك چشمش را!
سپس آهي كشيد از دل؛ و با اندوه بسياري چنين فرمود:
فقط يك تن؛ كه او هم خادم مولاست؛ زِ جا جَستم و گفتم: مي‌شناسيدش؟!
پدر جان مي‌شناسيدش؟!
سرش را بُرد بالا؛ ساكت و خاموش؛
دو دستش را گرفتم با دو دست خويش؛ و حس كردم؛ تن بابا بسي آرام مي‌لرزد!
و وقتي اشكهايش؛ قطره قطره؛ بر سَرم افتاد؛ دانستم كه مي‌گريد!
برايم ديدن اشك پدر بسيار مشكل بود؛ توان دادم زكف ناگاه؛ و اشك از ديده‌ام باريد؛
پدر با اشك چشمش پاسخم راداد؛ بشنو حرفهاي‌اشكهايش را!:
نمي‌دانم كه خادم كيست؛
نشاني نزدم از او نيست؛
فهميدم كه بابا؛‌ جستجو بسيار كرده؛ هر دري را دَر زده؛ از هر كسي پرسيده؛
تا شايد بيابد خانه‌ات را؛ اما صد هزار افسوس؛ تلاشش بي‌ثمر مانده؛ و پايش خسته از رفتن؛ كنار راه جا مانده!
من و بابا دو همدرديم؛ و درد ما فراق توست؛ ندارد هيچ داروئي چنين دردي؛ مگر ديدار؛
كَرَم كن؛ مرهمي بر درد ما بگذار…
امام عصر؛ اي موعود اديان الهي؛ اي اميد مؤمنان؛ اي دادگر؛ اي آخرين خورشيد حق؛
من دوستت دارم؛ و هر لحظه؛ تقاضا مي‌كنم؛ وقت ظهورت را؛
قنوت هر نمازم؛ وقت هر راز و نيازم؛ هر دعا؛ هر خواهشم؛ هر آرزويم؛ يادگاه توست.
ندارد دل دگر طاقت؛ جدايي را تو پايان ده؛ خرابي‌ها تو سامان ده؛ و اشك چشمهاي منتظر را اشك شادي كن…


متن دكلمه 2:

قصه‌ي پدر (برگرفته از كتاب نيمه‌ي ماه اميد)

شكوه‌‌ي يتيمان در ماتمكده‌‌ي هجران:
قصه‌‌ي پُر غصه‌‌ي حرمان!
توصيف‌گونه‌اي از پدر در كلام پدر:
من بي‌پدري نديده بودم        سخت است كنون كه آزمودم
…شب‌ بود و سكوت بود و ديگر هيچ.
… او بود و ما بوديم و ديگر هيچ.
… راز بود و رمز بود و خلوت و ديگر هيچ.
دلهايي آماده، چشماني گشوده و راه كشيده.
گوشهايي شنوا و پندهايي زيبا…
پدر با زباني گويا و حسرتي جانكاه،
از سوز دل و عمق وجود برايمان بازگفت؛
آنچه را تاكنون نگفته بود و نشنيده بوديم، و به دانستنش مشتاق بوديم.
…پدر مي‌گفت:
من از پدرم و او از پدرش و او از نياكان خويش… همچنان بياد داريم كه امّت‌هاي پيشين را هر يك پدري مهربان و عطوف بوده كه مردم در خلوت و آشكار سر بر دامن لطفشان مي‌گذاشتند و از لبان لعل فام آنان، شكوفه‌هاي حيات مي‌چيده‌اند و سخنان گهربارشان را چون دُرّي شاهوار آويزه‌‌ي گوش نموده و بر جاي گام‌هايشان پا مي‌نهاده، راه را از چاه باز مي‌شناخته‌اند.
خود را پيرو و آنان را پيشواي خويش مي‌دانسته‌اند.
خود را مطيع و آنان را فرمانرواي مطلق مي‌دانسته‌اند.
خود را ذليل و آنان را عزيز مي‌شمرده‌اند.
خود را خاكي و پست و آنان را عِلْوي و آسماني مي‌دانسته‌اند.
خود را ريزه‌خوار و آنان را وليّ نعمت خود مي‌دانسته‌اند.
خود را بي آنان شقي و با آن‌‌ها سعيدِ دو سَرا مي‌دانسته‌اند.
خود را درمانده و آنان را پناه مي‌دانسته‌اند.
و من سراپا گوش، نگاهم را به چهره‌اش دوخته و دلم نيز از حرارت سخنانش چون هزاران شمع افروخته… .
و او باز هم ادامه داد؛ در حالي‌كه از چشمان بي‌رمق و بي‌فروغش دانه‌هاي مرواريد فراواني بر دامن حسرت ريخته و كلام گرمش را با آهي سرد از درون آميخته بود.
چنين مي‌گفت: پدرم و پدرش و پدر او و او و …،
سالياني دراز هر صبح با دعاي عهد با پدر غريب يتيم‌نواز دور از ديار خويش تجديد عهد مي‌كردند و به او وعده مي‌دادند كه اگر اين بار بازآيد؛
بي‌مهري و جفا نبيند.
از دوستان و ياران جز وفا نبيند.
از فرزندان، نافرماني و خطا نبيند.
بر لاله‌هاي دشت فراق، جز داغ نبيند.
بر چهره‌‌ي پدران، جز غبار يتيمي نبيند.
در درمندان، جز دردِ بي كسي نبيند.
از چشم‌به‌راهان جز قصه پر غصه هجران نشنود.
در وادي عشق، جز شيفتگان و سوختگان را نيابد.
در دل سوختگان، جز آتش و آه نبيند.
از محبين، جز محبت نبيند.
از شيعيان و پيروان، جز اطاعت محض نبيند.
و ادامه داد:
آنگاه كه او بازگردد؛
كفن سفيد مرده‌‌گاني را كه سالياني دراز در سپيده‌دمان با او به نجوا نشسته و سرانجام بي‌لقايش و با غم انتظارش سر به تيره‌‌ي تراب برده‌اند، از آتش فراق، سوخته و سياه خواهد ديد.
چشمان مرده‌گاني را كه سالها در هجرانش سرشك غم به دامن ريختند؛ كور خواهد يافت و بايد كه به گوشه دامانش اين يعقوب‌هاي منتظر را يك به يك بينايي دهد.
و باز گفت و گريست،
تا از خود بي‌خود گشت و مرا و برادران مرا نيز از خود بي‌خود نموده داغ فراق و جدايي‌مان را تازه كرد و خود نيز با تجديد داغ‌هاي خويش گريبان حسرت دريد و آنقدر گفت و گفت تا نيم افروخته‌هاي هميه‌هاي عشقش شعله‌اي دوباره گرفت…
لَختي گريست و باز ادامه داد. لَختي سكوت و باز ادامه داد…
سرانجام پس از بارها گريستن و هق هق و تأمل و تحمل و سكوت، به چهره افسرده و غمزده ما نگاهي كرد و چنين گفت:
فرزندانم! من نيز مانند شما سالياني دراز بر محروميت از وجود پدر صبر نموده و از اين درد جانكاه رنج بردم؛ در حالي‌كه هر صبح و شام، به تمناي وصالش اشك مي‌ريختم. تا اين‌كه يكبار… آري فقط يكبار…،
آن‌هم نه در بيداري كه در رؤيا به محضرش شرفياب شدم و از آن پس تاكنون كه بيش از پنجاه بهار را پشت سر نهاده‌ام در حسرت ديداري ديگر مي‌سوزم و مي‌سازم. بخدا اگر آنچه را من ديده‌ام مي‌ديديد؛ لحظه‌اي از يادش غافل نمي‌شديد، هستي‌تان را در برابر يك نگاهش مي‌بخشيديد و از خداي خويش مي‌خواستيد كه همه نعمت‌ها را از شما باز ستاند و در مقابل لحظه‌اي ديدارش را نصيب و روزيتان نمايد. عزيزانم! توصيف من از آن چهره‌‌ي ملكوتي و آينه‌‌ي تمام نماي هستي كه لحظاتي ميهمان جام بلورين نگاهم بوده چنين است… ؛
او پدري است مهربان و يتيم نوازي است بي‌نظير؛
با قامتي عباس‌گونه،
و خالي چون پيامبر بر گونه،
قد و بالايي رعنا،
چهره‌اي يوسف گونه و دلربا،
سيمايي ملكوتي،
لباني لعل فام،
صدايي داوودي،
كلامي مفتون‌ شدني،
    ابرواني كماني،
   عطري خدايي،
قدومي استوار،
متانتي خارج از توصيف،
نگاهي جذاب،
جلال و شكوهي ستودني،
سرود انتظاري سرودني،
صفاتي خدايي و خدادادي.
و سرانجام با چشماني اشكبار و دلي محزون و رخي افسرده سخنش را اين چنين به پايان بُرد كه: فرزندانم! رواست هر صبح و شام چهره‌ي ملكوتي‌اش را در نظر آوريد و چنين خطابش كنيد:
سَـيّدي و مولاي
بأبي أنتَ وَ اُمّي
آنچه خوبان همه دارند؛
تو تنها داري
  
آري او
ماه پاره‌ي نرجس، دردانه‌‌ي عسكري، عزيز زهرا و اميد اولياء و اصفياء و روشني چشم رسولخدا است.
و چنان است كه
ظهورش از مكه،
دعوتش از كعبه؛
عدلش جهان‌گستر؛
قسطش فراگير؛
اخلاقش الگو؛
كردارش اسوه؛
 گفتارش نور؛
پيامش پندآموز؛
توصيه‌اش:
تهجّد، تقوا، ايتان واجبات، ترك محرمات.
و تأكيدش:
نافله،
    عاشورا،
        جامعه،
و رهنمود مدامش    
       «دعا بر فرج» است.



مطالب مشابه :


خیرمقدم حجاج

رااز مكه مكرمه رنگی عکس فکس-طراحي وچاپ كارت ويزيت دراسرع وقت وبهترين كيفيت-چاپ كارت




متن جالب يك كارت عروسي

ازدواج و طلاق (سردفتر ) - متن جالب يك كارت عروسي - گرد آوري و پاسخ به سئوالات قانونی و شرعی در




دكلمه

متن كارت دعوت شعر متن مجري . Powered By BLOGFA.COM . دكلمه. متن دكلمه 1: چشمهاي ظهورش از مكه




املا

داده پس از مدتي يكي را بر مي داريم تا او بگويد كدام بود. 4- از بين كارت متن املا 2 مكّه




طرح درس تاريخ پايه پنجم (موضوع گسترش اسلام )

3-در مورد چگونگي گسترش اسلام تحقيق انجام مي دهد .4-ماكت شهر مكهكارت هاي سوال – متن درس




بیائید با هم عمره برویم 2 (مطالب جلسه ایران بخش اول )

سفر به مكه مكرمه براي عمره و حج اهميت بسيار ولي بدون كارت دعوت هم نيست و متن سخنرانی و




برچسب :