داستاني جديد تقديم به دوستان

اصولا بعضي از ذهن‌ها معتاد عاشق شدن هستند. عشق‌هاي ذهني‌اي كه معمولا پيداكردن مصداق فيزيكي براي آنها مشكل است. انسان‌هاي آرمانگرايي كه به دنبال حدّ آرماني هرچيز هستند و آن حد برايشان در بي حد تعريف مي‌شود و اين بي حدي در عشق به زيبايي برايشان جنون آور است. جنوني روحي و نه ذهني كه قليانهاي آن در غم و انقباض‌هاي شديد عاطفي نمايان مي‌شود. و در اين دنيا تنها دو چيز است كه مي‌تواند اعتياد آنها را تخدير كند، هنر و زن، كه يكي آفرينش زيبايي است و ديگري آفريده‌ي زيبايي. و راهي ندارند جز اينكه عاشق آن باشند.

هنگاميكه آگوستين در زهدي عاشقانه از معشوقه‌‌‌ي زميني‌اش مي‌گذشت بدين اميد بود كه به معشوق آسماني‌اش دست يابد اما شايد او تازه در ابتداي اين راه مي‌بود و تكامل راهش آن بود كه در سيري مجدد از آسمان به زمين بازگردد و خدا را دوباره در معشوقه‌اش بازجويد؛ خدايي ديدني‌تر و در دسترس و نه كاملا انتزاعي، خدايي كه دستش بالاي همه دست هاست، خدايي كه كرسي دارد و بر آن نشسته است و در عين حال كاملا انتزاعي است، در دوردست ذهن.

شايد اين نوسان توصيفي ميان دو حد، ناشي از دوسير مجزا از شناخت اوست و آنچه كه در اين ميان بيشتر مستور مانده سير دوم است، بازجستن او پس از سير اول، در زمين، در معشوقه، در زن.

اما به واقع حكمت كتابي او از ارائه اين دو حد توصيفي شبه انساني و انتزاعي، براي اين انسان وارفته در ذهنيات خويش چيست؟ مطمئنا حكمت او فراتر از اين حرف‌ها و فراتر از ذهن باديه نشيناني است كه بخواهد با مثالهاي بدوي خود را بدانها بشناساند. وراي اين مثالها حكمتي عظيم‌تر نهفته است و البته امثال من نيز كه نسيه بهشت را فروخته و به دنبال بهشت نقد هستيم، هنگاميكه مي‌گويد از رگ گردن به شما نزديكترم، او را به واقع ملموس در همين رگ كردن ميجوييم،

 و شايد رگ گردن زن نيز هم.

زني كه مخدر است. اعتيادي نه به واقع جسمي بلكه روحي بدان. اعتيادي كه از جنس شدن است و نه از جنس نياز جسمي. اعتيادي آكنده از سوزش و زايش، سوختني كه سرآغاز آفرينشي جديد است، آبستني‌اي است كه مرگ آبستن خويش را به دنبال دارد و از مرگ آن گريزي نيست زيرا كه عاشقان زيبايي مرض استسقا بدان دارند و هرچه بيشتر در معرض آن قرار مي‌گيرند بيشتر تشنه‌اش مي‌شوند و اين زياده‌خواهي زيباپرستانه است كه به اتحاد با آن منجر مي‌شود، استسقا هرچه بيشتر مي‌طلبد، ارضا نمي‌شود جز آنكه به وسعت او دست يابد و اين دست يابي به محيط جز در اتحاد و فناي در آن ميّسر نمي‌گردد. اينگونه انبساط روح سيّال به اوج خود مي‌رسد درحاليكه جسم بازمانده است و ماداميكه اين روح منبسط با عالم جسد در تقابل است، جسم را به تقلّا وامي‌دارد، تقلّايي كه به زن ختم مي‌شود. تقلّايي عمدتا كور. و شايد اين كوري در زايشي ديگر از ميان برود همانگونه كه خدا پس از رهايي از جسم نيز بدو وعده داد، ايده آليسمي زن محور و جنسي.

و اما تكليف خود زن با اين جايگاه وجودي‌اش چيست؟ زن خود را چگونه ببيند در دنيايي كه بر محور آفريدگي و آفرينندگي او مي‌چرخد؟ محوري خداگونه.

گويا چاره‌اي نيست جز آنكه بر اين محور سوار باشد و همگام با آن پيش رود؟ گويي تكامل او در يادگيري اخلاق خدايي است، و نه صرفا خدايي شدن بلكه به واقع خدا بودن. ملكوتي كه مقدّر هر يك از آفريدگان است و

ملكوت زن ملكوت آسمانهاست كه در زمين جاري شده، ملكوت خدا بودن

و ملكوت مرد فنا شدن در ملكوت اوست.

****

 

اينجا دوبي

اينجا، خرابه‌هاي برج تجدد

اينجا، حضور سرد تجرّد

اينجا، ميان خواهش اين صاحبان شغل تحسّر

اينجا، دوبي

اينجا، مسكو هتل، فاحشه‌خانه‌اي به اندازه‌ي خاورميانه

اينجا، مدعيان جديد خليج تمدن

اينجا، دوبي

به خدا چه؟

اينجا، نوازنده‌ي شبهاي مسكو

اينجا، بار هتل

تمسخر چند خانم زيبا و ايراني خجل

من و تمام بشريت و سنگيني برج العرب

روسپي و شغل او و دستهاي من

اينجا، دوبي

"اكل! اكل! رفث! رفث!"

اينها خلاصه‌ي تمدن اين مردمان چگل

 


سكوت

 

تمسخر چند خانم زيبا و ايراني خجل

دختر تاجيك و مرزهاي گسسته

سابرينا!

راستي من ديشب با تاريخ از هم گسسته‌ي خويش همبستري كردم

اينجا، دوبي

لعنت به اين خاطره‌ي تلخ

دوبي

 

****

مسكو در دوبي، به طرز كليشه‌اي بولشوييكي، با رنگ و بوي عربي سرمايه داري، فاحشه خانه‌اي به اندازه خاورميانه، هتل مسكو دوبي. نمايشگاهي كه دخترها از مليتهاي مختلف خود را در آن به معرض انتخاب مي‌گذاشتند. آنهايي كه پولدارتر بودند با خرج سيصد درهم به ديسكو مي‌رفتند تا مشتري‌هاي پولدارتري نصيبشان شود. آنهايي كه اوضاع جيبشان متوسط بود به بار مي‌رفتند، مشروب يا نوشيدني‌اي سفارش مي‌دادند و منتظر مي‌شدند و آنهايي كه ديگر خيلي اوضاع جيبشان وخيم بود جلو در و اطراف هتل پرسه مي‌زدند تا مشتري‌اي نصيبشان شود. گوشَت را كه تيز مي‌كردي از در و ديوار اتاقهاي هتل سرخ، صداي تقلّاهاي جنسي زنان و مردان را مي‌شنيدي. به طرز سرمايه‌داري‌اي آخرين ميراث كمونيستي براي آنها، دختران تاجيك، قزاق، ارمني و بعضا ايراني، عراقي، لبناني، مصري و بعضي مليتهاي ديگر و دختران روس كه البته براي تفريح آمده بودند و پسرهاي ايراني‌اي را كه به آنها پيشنهاد مي دادند مسخره مي‌كردند. ولي اين طرز مسخره آور، مسخرگي‌اش را چندان ادامه نمي‌داد، پاهايت را سست مي‌كرد و دم دماي صبح بود كه درمي‌يافتي همه درهم‌هايت را خرج دخترها كرده‌اي و از ترس اينكه از بابت تصفيه حساب هتل گرفتار شرطه‌ها نشوي دست به دامن اقوام ايران مي‌شدي كه برايت پول حواله كنند. البته در اين ميان وضع آقازاده‌ها فرق مي‌كرد و زحمت گشت و گزار در ويترين ديسكو، بار و يا اطراف هتل را نداشتند و حتا قبل از پروازشان، از سايت اسكورت جهاني، دختر مورد علاقه‌شان را انتخاب مي‌كردند و فقط كافي بود شماره اتاق خود را به او اعلام كنند.

كافه كنار هتل شلوغ بود. چايي‌اي سفارش دادم و نشستم. نظاره‌گر زيايي دختراني بودم كه به داخل هتل مي‌رفتند و يا از هتل بيرون مي‌آمدند، با موهاي از پشت بهم ريخته كه حواسشان نبوده صافش كنند و نشان مي‌داد كه بدجور روي تخت خوابيده‌اند. گره كراواتم را محكم كردم. چايي را سركشيدم، كتم را پوشيدم تا اطراف هتل گشتي بزنم. دخترهاي چيني هم اطراف هتل مدام پاپي‌ات مي‌شدند، مثل جنسهاي بنجول چيني با قيمتي ارزانتر در بازار. آنها را دور زدم، از دم در هتل گذشتم. نگاههاي آميخته به التماس و غرور دخترها دنبالم مي‌كرد. به چشم مشتري. از همان نگاههاي زنانه كه التماس را به طرز ناشيانه‌اي پشت غرور و عشوه پنهان مي‌كند و اينجا از جنسي ديگر.

نمي‌دانم. شايد هم من زيادي شلوغش كرده بودم. به غير از دخترهاي كاسب، بقيه زنها و دخترها براي تفريح آمده بودند. تفريحي بي‌سر‌و‌صدا كه آقا بالاسري دايمي را وارد زندگيشان نكند، پولي هم به رويش. شايد همين زير پوست ماندن‌هاست كه در ايران خودمان منجر به هزارها رابطه پنهان و جرم‌هاي خشن و نابهنجار ديگر مي‌شود و اگر جايي ايزوله مثل همين هتل سرخ كاپيتاليستي وجود داشت، در ميان دروديوارهاي سرخ آن دفن مي‌شد. شايد يك روسپي خانه ايزوله نياز يك شهر باشد تا اينكه خود شهر تبديل به روسپي‌خانه نشود.

ويا شايد هم ما يهوديان هستيم و اين دختركان مريم مجدليه و عيسايي نيست كه اينگونه گرفتار سنگسار ما شده‌اند.

عيسايي كه ازدواج نكرد ولي تثليث زن با او بود. تثليث مريم‌ها. مريمي باكره و صالح كه از او زاييده شد، مريمي زناكار كه او را رهانيد و عاشق خود گردانيد و مريمي از دربار حاكم رومي كه مريدش شد. گويي ملكوت و ناسوت و جهنم در سه زن با او همراه بود. عيساي مجرد.

****

آشا زمزمه مي‌كرد. سروده‌هايي از كاما سوترا. سروده‌هاي مقدس جنسي هندوان. كاما به معناي كام بود و سوترا به معناي سرود، سوره. چراغها خاموش بود و سوسوي نور از شمعهاي رمق بريده‌ي اطراف اتاق، سايه روشني از بدن برهنه او را در فضاي پر از دود اتاق به گرته مي‌كشيد. زيبايي بدن برهنه او به عنوان تمثالي از قوّه‌ي آفرينشگر الهه شكتي پرستش مي‌شد.

بوي عود فضا را پر كرده بود. بويي آكنده از حس جنگل. گرم و تلخ. زبانه دود عود به بالا مي‌كشيد تا نداي پرستندگان الهه شكتي را به آسمان برساند. بوي غليظ عود گيجم كرده بود. يوگيها پاهاي آشا را مي‌بوسيدند. چهره او آرام در مديتيشن كامل بود. يوگيها چاكراهاي ناف خود را به كنترل درآورده بودند تا موجهاي تحريك و قليان ذهني به سمت انزال را كنترل كنند. شهوت در اين جلسه برهنه سرّي ممنوع بود. يوگيها حلقه را شكسته و در سمت چپ آشا رديف شدند. هر وقت كه با آشا بيرون مي‌رفتم اصرار داشت كه سمت چپ من باشد. اين اعتقاد چند هزارساله تانترا بود كه زن براي توازن نيروي متافيزيكي بايد سمت چپ مرد قرار گيرد. نمي‌دانم از سر عادت شده بود يا واقعا انرژي اين توازن بود كه هروقت آشا به سمت راستم مي‌آمد تعادلم بهم مي‌خورد و هروقت سمت چپم بود آرامتر بودم.

دود گيجم كرده بود. روبه بالا زبانه مي‌كشيد. آشا چيزهايي روي كاغذ نوشت و به درون جاعودي انداخت. گويي اسم و من و خودش بود كه همراه طلسمي از يجور ودا به آتش سپرد. دود عود به حروفي كشيده و رمزآلود تغيير حالت مي‌داد و فقط آشا از معاني آن سردرمي‌آورد. پاهاي آشا را بوسيدم و از اتاق بيرون آمدم.

آشا براي من عصاره‌ي هند بود. تمثالي از عشق و هندوييسم كه نمي‌توانستم برهنگي او را در مقام تمثالي از خداي پرستندگان شكتي نظاره‌گر باشم. موهاي كلاف مانند بلند، ابروهاي كمان و چشمان درشت و صورت گندم‌گون، اندام موزون و لطيف او پيچيده به ساري و زيورآلات هندي هر چشمي را به تحسين وامي‌داشت. اما او متعلق به جرياني بود و آن جريان از آن من نبود. هند، هند بود. ميراثي كه من هم جزيي از آن بودم. از مادري شودره و پدري انگليسي. ياد و خاطره آشا سوغاتي از هند بود كه براي همه‌ي عمر به انگليس بردم. ياد و خاطره‌اي ميراث گونه كه همه‌ي اعضاي وجودم را تحت تاثير خود گذاشته بود. قلياني از آرزو. آنچه كه من مي‌خواستم زني از جنس زمين بود، ملموس و دست يافتني با همه كمي‌ها و كاستي‌هايش، با همه شوخ طبعي‌ها و كج طبعي‌ها و هر چيز كوچك و بزرگي كه هر انساني مي‌تواند از آن غمگين و يا خوشحال شود و به اشتراك گذاشتن اين فضاي روحي و جسمي. ولي تانترا از او معبودي دست نيافتني ساخته بود، معبودي كه بود، برهنه، ولي در عين حال فرازميني، نماينده‌ي الهگان.

غرور، خاصيت هر زني است كه تانترا آنرا ناخواسته در او به اوج رسانده بود. غرور كه سرريز زيبايي و ناز است و او آنرا تا سرحد قدرت ويرانگر شيوا، از آن خود مي‌دانست.

به اعتقاد تانترا جهان بر پايه‌ي قوّه‌ي خالق و آفرينشگر زن استوار است و اين آفريننده‌ي مونث، الهه شكتي است كه در وجود زن قابل پرستش است. خدا به باور آنها زن است، با قوّه‌اي مونث و اين قدرت آفرينشگر در آميزش جنسي به اوج خود مي‌رسد. در اين حالت با كنترل چاكراي ناف خود از انزال جلوگيري مي‌كنند كه به اعتقاد آنها به انرژي الوهيت منتهي مي‌شود، خلسه‌اي كه از آن تعبير به ارگاسم سه ساعته مي‌كنند.

 هيچوقت نتوانستم بفهمم آشا و يا كسانيكه با او رابطه داشتند آيا به اين ايده آليسم سه ساعته مي‌توانستند برسند يا نه؟

از پس تمرينهاي سخت اين فرقه برنيامدم و جسم آشا از من دور ماند. جسمي كه هزارها بار آنرا در اعماق ذهنم جويده و هضم كرده بودم. جسمي فرازميني كه هندوييسم به او داده بود، به دور از نيازهاي عاطفي و روزمرّه من.

يوگيها مرتبا پاهاي او را غرق بوسه مي‌كردند و اعتقاد داشتند كه انرژي اصلي در پاهاي او نهفته است. درحاليكه من عاشق بوسيدن دستان او بودم. دستهايي كه در تنفس صبح جنگلهاي حومه بمبئي، آكنده از عطر وحشي هندوستان، تنفسي رويايي به من مي‌بخشيد. در اين تنفس تازه‌ي صبحهاي جنگلهاي بمبئي بود كه عشق من به او شكل گرفت. او همانند تازه شاگردهايي كه در اين جنگلها به پاي صحبت استادان پير مي‌نشستند، مرا به اوپانيشاد جسم و روح خود، در دعوت كرد.

آشا براي من، هم بود و هم نبود و آنچه كه زنده بود، ياد و ميراث او بود كه با خود به يادگار به انگلستان بردم.

****

 

اطراف هتل قدم مي‌زدم. كنار سكوي پياده رو نشستم و به ماشينهاي گران قيمت آمريكايي كه به نوبت مشغول سوار كردن دخترها بودند خيره شدم. بوق ماشيني كه كنارم ايستاده بود ذهنم را آشفت. چند بوق كوتاه زد و تازه متوجه شدم كه با من است. تويوتا ياريس جمع و جوري بود. مشكي با شيشه‌هاي دودي. شيشه را پايين كشيد و دختري گندم‌گون كه راننده‌اش بود با خنده دعوتم كرد. چهره‌اي هندي داشت، با موهاي مشكي كلاف مانند تا كمرش، ابروهاي كمان و چشمان درشت، پيچيده به ساري و زيورآلات هندي. و گويي در اين ميانه‌اي كه همه دنبال شكار دخترها يودند او به دنبال شكار من بود.

****


هواپيما ارتفاع كم مي‌كرد. سرگيجه مبهمي داشتم. غذاخوردن در ارتفاع ده هزار متري از زمين در جعبه‌اي آلومينيومي، با دلهره‌اي آميخته به بهت و ترس از آنچه در هاله‌اي از ابهام سرنوشتي كه پيش رويت است، حالتي بهتر از اين در پي نداشت. فرودگاه ديترويت لندن مملو از مسافر بود. از هر مليتي. صف مهر پاسپورت را در نظرم به چرخ گوشتي استعماري تشبيه كردم. تشبيهي شايد خيلي بي ربط كه از اجبار ذهنم مي‌آمد. اجباري از تصوري كه هر چه مي كوشيدم از ذهنم پاك كنم، نمي‌شد. پشت اين ژستهاي ليبراليستي كه مي‌گرفتم عقده‌اي تاريخي نهفته بود. عقده‌اي از جنس همان شوخي هميشگي دايي جان ناپلئون كه هنوز هم به جد و به شوخ در ذهن‌هاي تاريخيمان حك شده است.

مترو لندن در چشم منِ جهان سومي، دنيايي بود و يافتن مسير در آن، هنري به واقع هشتم. البته شلوغي‌اي نه از جنس شلوغي و ازدحام وحشيانه مترو تهران.

حس مي‌كردم دو سال، استفاده از مترو تهران براي رفتن به دانشگاه همه‌ي انسانيتم را خورد كرده بود.

هميشه در دوران دبيرستان، آن روزها كه شديدا حس وطن دوستي داشتم، با باد شعارها و تبليغات تمدن و فرهنگ ايراني اسلامي در سرم، هر وقت كه به سطور تاريخي كاپيتولاسيون و حق توحّش گرفتن مستشاران مي‌رسيدم، خونم به جوش مي‌آمد. اما دو سال، در توحش فاحش مترو تهران، كه گويي چاه مستراح زير زمين همه‌ي اضطرابها و عجله‌هاي مردم در سطح بود، با خودم مي‌گفتم كه حق توحش گرفتن اين چشم آبيها چندان هم بي‌ربط نبوده است.

بهرحال مهريه دموكراسي غرب حماقت امثال ما بود و اين حرفها در ذهن مردمي كه مثل ماشين كوكي فقط به دنبال دادن اقساط و سرهم كلاه گذاشتن بودند، جايي نداشت. تنها چيزي كه در ازدحام توحش گونه مترو تهران ذهنشان را موقتا مشغول مي‌ساخت، موبايل بود. عده‌اي هدفن ميگذاشتند و آهنگ گوش مي‌كردند و عده‌اي هم مشغول بلوتوث بازي عكسها و فيلمهاي سكسي ايراني و خارجي مي‌شدند. واگن‌هاي زنانه جدا بود اما دخترها و پسرها با گذاشتن شماره خود به عنوان نام بلوتوث همديگر را پيدا مي‌كردند و مشغول اس ام اس بازي و ردّ و بدل كردن فيلم و عكس مي‌شدند. البته در اين ميان شماره‌ي روسپي‌ها و همجنس بازها هم به وفور پيدا مي‌شد و براي گذراندن شبي صد و پنجاه هزارتومني و يا نيم ساعتي هشتاد هزارتومني با زني كاسب فقط كافي بود بلوتوثت را روشن كني.

اتاق كوچك و دانشجويي‌اي كه كرايه بودم در حد خود شيك و فانتزي بود. به معني واقعي كلمه ليبرال، فردگرا و در عين حال پيوسته به جمع! فضاي اتاقها و خانه‌ها هم اينجا ليبرال شده است. آكنده از حس تنهايي، محترم و ويتريني. وسعت فرد در اينجا به اندازه جامعه است و اين وسعت به قدري زياد است كه انسان در آن گم شده و احساس تنهايي مي‌كند. تنهايي‌اي محترم كه با عضويت در گروههايي كليشه‌اي عملگرا مي‌تواني تزيينش كني.

روي تختم دراز كشيدم و بيش از هر چيز، برخورد با لوسيا ذهنم را به خود مشغول كرد. لوسيا اهل روسيه بود و از سايت راشن بروتل ميسترس[1] با او آشنا شده بودم. زيبايي حيرت انگيزي داشت، آكنده از غرور. ماده ببري زيبا كه وسوسه نوازشش را داشتي ولي به هنگام خشونت و درّندگي جانت را مي‌گرفت. دقيقا همان چيزي كه دنبالش بودم. ماده ببري زيبا و خشن كه زير چنگالهايش دريده شوم. حسي آكنده از تحسين زيبايي و وحشت اقتدار شكنجه و ذجر به زير پاهايش. لوسيا يكي از خشن‌ترين و زيباترين ميسترسهاي جهان بود و شديدا علاقه داشت كه برده‌اي از ايران داشته باشد. خيلي از ثروتمندترين و مشهورترين مردان دنيا حاضر بودند همه چيز خود را بدهند تا لحظه‌اي تحت تحقير زيبايي او قرار گيرند. دنبال كردن مطالب وبلاگم درباره‌ي ريشه‌هاي فكري رابطه ميسترس اسليو در سبك تانترا و تمثيلهاي آن و همچنين درباره انرژي متافيزيك جنسي، سرآغاز آشنايي ما بود. آشنايي‌اي كه مرا برده‌ي او ساخت تا با قرض سنگين و به بهانه ادامه تحصيل به انگلستان بيايم.

خاطره‌هاي كودكي‌ام را مرور مي‌كنم و ردّ پاي اين حس را در جاي جاي آن مي‌بينم. نشانه‌هايي كه حاشيه‌هاي ذهني و جسمي‌ام را گهگاه رنگين خود مي‌ساخته است. قديمي‌ترين نشانه‌اي كه از اين حس به ياد داشتم، قبل از مدرسه رفتن بود. هميشه تمايل داشتم كه به انحاء مختلف، از جمله گذاشتن انگشتر ركاب بزرگ به آلتم، ذجر جنسي‌اي را به خودم وارد كنم. ذجر و لذتي كه در آن هنگام انزال و شهوتي پشتوانه‌ي آن نبود.

 دومين نشانه ‌را همواره به ياد دارم و گويي تولد اين حس در وجودم بود. پنجم دبستان، اراك، مدرسه غير انتفاعي خوارزمي. دختر زيبايي كه آن موقع تقريبا بيست و دو سال داشت و معلم زبانمان بود. خوش اندام، قد بلند، ظريف و زيبا پوشيده به مانتو و مقنعه معلمي. اسمش كبريا بود و چه زيبا اين اسم به وقارش مي‌آمد. كبريايي كه اولين عشق خود به زن را با او تجربه كردم و همواره حسي پنهان مرا وامي‌داشت كه خود را تحت تحقير او قرار دهم. هرچه بود درونم مستور بود و آنچه كه در نمود بود حركتهايي عمدي براي برانگيختن خشم و مواخذه دختر زيباي معلم بود. چند وقت پيش در فيس بوك پروفايلش را پيدا كردم. هنوز زيبا بود. زيبايي‌اي افتاده‌تر. در كنار خانواده‌اش. و چقدر كليشه‌اي. پيامي برايش فرستادم و اقراري ضمني‌اي كردم به عنوان اولين زني كه در زندگي‌ام طعم دوست داشتن را با او چشيدم كه البته جوابش جوابي كليشه‌اي همانگونه كه انتظار داشتم نبود.

اي‌كاش عشق، الهه‌اي داشت تا معشوقه‌هاي بي‌تفاوت در قبال آه بي پاسخ عاشقانشان را مواخذه كند.

آنچه كه از فوت فتيش به ياد دارم كمي ديرتر ظاهر شد.[2] حداقل اوايل شروع تحصيل در دانشگاه بود. شروعي دير ولي شديد و ويرانگر. ويراني‌اي كه جزء جزء روح و جسمم را دربرگرفته بود. نشانه‌اي ديگري كه چندين سال قبل از آن داشتم كاملا اسطوره‌اي، مبهم ولي همچنان ويرانگر بود.

شيراز، شهر عجايب. شهري كه اطميناني بدان نيست و در تخديري مداوم و آهسته، ذره ذره روحت را همچون پدر و مادري معتاد كه فرزندش را به اعتياد مي‌برد، به نشئگي مي‌كشاند. يك لحظه بيشتر نبود ولي همان يك لحظه كافي بود تا آتش زير خاكستر را در آن دوران بلوغ جسمي به فوران بكشاند.

زن جوان چادري، محجبه، قد بلند و چهارشانه، سفيدرو، اينها تنها هاله‌اي بود كه پس از ديدنش در ذهنم به جا مانده بود. ولي هاله‌اي رويايي‌تر، بسان جادوگري خبيث كه مرا گرفتار افسون رهايي ناپذير خود كرد، هاله نوراني پاهاي او بود. تابستان بود و گرماي شديد شيراز و زن جوان جوراب به پا نداشت. گويي اين حس بهانه‌اي مي‌خواست تا به خاطر آن انقلاب كند و آن صحنه، آن هاله، آن بهانه بود. بهانه‌ي انقلابي عاشقانه. اين صحنه‌ي ناواضح و هاله مانند مرا عاشق خود كرد. عشقي كه مدتها در فضاي روحاني آن سوختم. سوختني كه اكنون دليل آنرا مي‌فهمم، كه نه چهره‌ي زن بلكه پاهايش بود كه مرا عاشق خود كرده بود.

و اين والگي پاي زن بود كه مرا تا سرحد جنون بردگي لوسيا و پرستش پاهاي او تا انگليس كشاند. پذيرش از دانشگاه و ادامه تحصيل دكتري بهانه بود و انگيزه‌ي اصلي ملاقات با لوسيا يكي از زيباترين و خشن‌ترين ميسترسهاي دنيا و التماس به درگاه او بود. التماسي پرستش گونه. پرستشي التماس گونه و تضرع به درگاه زيبايي او، پاهاي او و تنفس در رايحه مطبوع پاهاي لطيف و دلفريبش. او به واقع يك ميسترس بود. و نه از آن دسته دخترها و يا هنرپيشه‌هايي كه صرفا براي پول در نقش ميسترس و يا فوت فتيش ظاهر مي‌شدند. به واقع خشن بود و از اين حس، برده داري جنسي، لذت مي‌برد. لذتي معبودگونه به مبهمي جنگلهاي شرجي هند، به قدمت معابد رازآلود آن و به آرامش يوگيهاي در مراقبه.

توصيف حس دروني يك ميسترس از بيرون و به عنوان يك نظاره‌گر سخت است. به سختي توصيف حس يك برده. جرياني است سيل آسا كه هر دو را غرق كرده و زمام رفتار و اعمالشان را به دست مي‌گيرد. در وراي اعمالشان كه نمود فيزيكي پيدا مي‌كند دنيايي است با زبان خاص خود، زباني با دستور خاص ، حروف و الفباي خاص خود كه  آموزش و يادگيري آن مستلزم نگرشي ديگرگونه به جهان، به زن و به خود است. خود در اين زبان معنايي ندارد و آنچه كه هست اوست. اوست كه دستور مي‌دهد و تصميم مي‌گيرد. زندگي و بود و نبود برده به دست اوست و زندگي برده در تنفس و بوسيدن و ليسيدن پاهاي زندگي بخش اوست و نبود آن نيستي است. خدمت به ارباب زن و سرسپردگي به او بايد تا حدي باشد كه مستحق مراسم پرستش پاهاي او قرار گيرد و اگر لايق گردد ادرارش را در دهان و يا بر بدن برده خالي كند. تكامل و آرامش ميسترس نيز در سيري است كه در اين بنده نوازي خود دارد. او براي پرستش آفريده شده و ذاتا معبود است.

 لذت ارضاي حس عبد، آرامش او در رحمانيت خويش است. برده جزيي از وجود او مي‌گردد و هر دو يك واحد مي‌شوند. او به برده مشتاقتر از خود اوست و برده بدون او، بدون پاهاي او، ناقص است. شدت وابستگي برده به پرستش پا و داشتن پاهاي زيباي يك زن براي تنفس، غير قابل توصيف است. وابستگي‌اي مرگ آور و آنانكه از اين نعمت محروم مي‌مانند تا سرحد جنون خودكشي كشانده مي‌شوند. تنها دارويي كه تشنج ذهني و رواني اين بيماران را درمان مي‌كند، حضور پاي زيباي زن در زندگيشان است.

اكنون در آستانه‌ي تماس با لوسيا قرار داشتم و او حتما منتظرم بود و تاخير خشم او را بر مي‌انگيخت. حسي گنگ مرا مي‌ترساند. تصميم گرفتم تا پيامكي برايش بفرستم تا انتقال حس تحقير را بيشتر تحت كنترل داشته باشم. نوشتم: “HUP HUP! IT’S YOUR DOG. WHAT’S YOUR ORDER? BABY!”

بلافاصله جواب داد:”Shut up! I am not your baby”

واقعا خراب كردم و با گفتن عزيزم به او، همانند آغاز صحبت با يك روسپي، خشمش را برانگيخته بودم. اشتباه اول در مقابل يك ميسترس مي‌توانست اشتباه آخر باشد: يا اخراج يا مرگ و اگر خوش شانس باشي شكنجه، تا تربيت شوي. فرمان خفه شو داده بود و بنابراين سكوت كردم. مدتي نگذشت كه آدرس خانه را فرستاد. ديگر احتياجي به تماس تلفني نبود و بهتر هم همين بود. جاي صحبت نبود. مهم عمل بود. لوسيا مي‌گفت كه بيش از حد مغرورم و به واقع هم بودم. او از تحقير و خورد كردن شخصيت مردهاي مغرور لذت مي‌برد. و به واقع شكسته شدن غرور و منيّت در مقابل خداوند زيباي خود، در مقابل زني زيبا كه سرشار از حس خدايي است، چه زيبا است. حسي كه در ميسترسهاي ايراني نبود. در تهران با دخترهايي كه ادعاي ميسترس بودن داشتند برخورد داشتم ولي غرور آنها از جنس غرور شخصي بود، كبرياي خدايي نبود و تمايلي كه به تحقير مرد داشتند از جنس توهين و خالي كردن عقده‌هاي شخصي، معمولا شكست‌هاي زندگي زناشويي قبلي‌شان، بود و اين نيات آلوده از آنها خدا نمي‌ساخت. استفراغ سرخوردگيهاي اجتماعي و خانوادگي در تقليدي بي‌روح از فمينيسم بود كه مرد را به سخره مي‌كشيد. فيمينيسمي ايراني كه با اخلاق زنانه ايراني درهم آميخته بود و بيشتر به خاله زنك بازي و منم منم گفتن حمامهاي زنانه شباهت داشت. ميسترسي كه بعد از آوار كردن حجم سنگين تحقير و انواع سوء استفاده‌هاي مالي، با لحني تصنعي مي‌گفت: "با من ازدواج مي‌كني؟"

فيس بوك پر بود از پروفايلهاي اين نوع ميسترسهاي ايراني:

میسترس الهه‏

مردهای کثیف و حیوان : باید به پاهام بیفتند و عاجزانه با زبونشون پاهامو تمیز کنن *** این سزای مرد بودن آنهاست ***

ميسترس

رومینا‏

ميسترس روميناهستم.چندماهي هست كه ازآلمان برگشتم وتصميم به گرفتن 3تابرده براي كارهاي شخصي خودم دارم اما چون ميسترس بودن شغل من هست،فقط ازاين 3برده پول نميگيرم.بشرطيكه تمام وقت درخدمتم باشن.بايدكاري كنيد كه بهتون اعتمادكنم......

پس از فوران آتش فشان فوت فتيش بود كه خيابانها محل آوارگي و گدايي من شد.

دخترهاي ايراني معمولا همه هنر خود را در ارايش صورت، مو و پوشيدن لباسهاي رنگارنگ به كار مي‌بردند تا جلب توجه بيشتري در چشم پسرها داشته باشند و پسرها با سينه ستبر و سرهاي افراشته در خيابان مشغول چشم چراني آنها مي‌شدند. و اين كار هر روز عصر تا غروب سرگرمي جوانهاي ايران شده بود. اما در اين ميان سر من پايين بود و به دنبال پاي دخترها. بعضي وقتها مثل گربه‌هايي كه جلو قصابي در مقابل گوشتهاي آويزان شده مسحور و خيره سرجايشان خشكشان زده مقابل كفش فروشيهاي زنانه، پشت ويترين يا در جايي كه ديد مناسبي داشته باشد كمين مي‌كردم تا پاهاي دخترها و زناني را كه مشغول كفش عوض كردن بودند، همچون سراب به ديده‌ي تشنه‌ي خود بسپارم. گاهي وقتها فشار اين تشنگي تا حدي بود كه حاضر بودم در كنار پياده رو همانند گدايي بنشينم و نظاره‌گر پاهاي زنان در پياده‌رو باشم. گدايي دلنشيني كه روز به روز فقرش بيشتر مي‌شد. نظاره‌ي مردم از زمين جوري ديگر بود و مخصوصا نظاره‌ي زن از آن منظر، منظر يك گدا.

در حالتي كه غرورت شكسته و به روي خاك نشسته‌اي ابهت زن و پاهاي او ديدني‌تر است.

لوسي آن شب آرام بود و برخلاف انتظار من از همان ابتدا برخورد تندي نداشت. شايد آرامشي از جنس قبل از طوفان. كت و دامن مشكي‌اي پوشيده بود با جورابهاي شيشه‌اي بلند. وسوسه انگيز و زيبا. صداي تق تق كفشهاي پاشنه بلندش فضا را پر مي‌كرد. موهاي بلوندش را جمع كرده بود. آرايشي نداشت و چشمهاي رنگينش شرارتي پنهان را در خود نهفته داشت، شرارت زنانه زيبايي كه عاشق آن بودم. خانه نيمه تاريك بود و فقط نورهاي نقطه‌اي كه در سقف كار شده بود نيم روشناي مبهمي به فضا مي‌بخشيد. او نيز در اين نيمه سياهي گم بود و آنچه كه جلب توجه مي‌كرد روشنايي چشمها و برق موهاي طلايي‌اش بود.

گنگ بودم. سلامم در اقتدار زيبايي‌اش گم شده بود و حس نفرتي از خود سراپايم را فرا گرفته بود. نفرت از اينكه چرا در برخورد با او آنقدر ساده لوح و كم تجربه هستم. روي كاناپه نشست و پاهايش را روي هم انداخت و گفت: “YOU ARE POOR[3]!”

گفتم: “YES”

با سرش به يخچال اشاره كرد. منظورش ويسكي داخل يخچال بود. قوطي را آوردم و به دستش دادم. آرام به نظر مي‌رسيد و توقع اين آرامش را نداشتم. در خيالات خودم گم و غرق تماشاي زير چشمي جورابهاي شيشه‌اي اش بودم كه ناگهان سيلي محكمي به صورتم زد. انقدر محكم و سنگين كه احساس كردم نيمي از صورتم كنده شده است. سرم گيج رفت و هنوز نفهميده بودم چه شده كه سيلي محكم ديگري به آن طرف صورتم زد. سرم سنگين‌تر و گيج‌ترشد. احساس گريه‌اي سطحي به چشمانم نشست و خيلي زود رنگ باخت. از داغ شدن صورتم فهميدم كه حتما سرخ شده‌ام. احساس حقارت مي‌كردم. حقارتي شيرين. گويي ديوار غرورم به پايين فروريخته بود. در مقابل او. زيبايي چشمان و اندامش خيره‌ام كرده بود. چقدر دوست داشتم كبريا، معلم زبانم، آن مواقعي كه سعي مي‌كردم خشم و مواخذه‌اش را برانگيزم، سيلي‌اي به صورتم بزند. و سيلي از آن موجود زيبا چه زيبا و دلنشين بود. و اكنون اين حس به لقاي خود رسيده بود. حس سجده‌اي بر دلم غلبه كرد. ياراي ترجمه آن حس به انگليسي را نداشتم و در نهايت آنرا در LET ME PRAY YOU خلاصه كردم. سجده‌اي زيبا در مقابل هيبت دلفريبي كه وجودم را در حضور مقتدر خويش ويران كرده بود. به ياد سيلي‌هاي ذهني‌اي افتادم كه همواره در ذهنم مي‌پروراندم. سيلي از كبريا، شيدا و ...

چقدر تلاش مضبوحانه‌اي داشتم كه به دخترها و زنان جوان ايراني اين قدرت نهفته در وجودشان را بفهمانم. قدرتي خدايي. انرژي يك ميسترس. اما فايده‌اي نداشت. حداقل تا وقتيكه خودشان نمي‌خواستند.

تقليد مضبوحانه فمينيسم در ايران كه تبديل به خالي كردن عقده‌هاي مرد ستيزي شده بود حالم را بهم مي‌زد. لانه مورچه‌اي اينترنتي پيدا كردم تا در آن آبي بريزم و كمي سر به سر دخترهاي دنبال شوهر بگزارم. سايت همسريابي. عضو آن شدم. البته نه شايد فقط هم به خاطر سربه سر گذاشتن. بهرحال فضايي مجازي بود كه راحت تر مي‌توانستم خود را در آن ابراز كنم و شايد همسري ميسترس هم در آن پيدا مي‌شد. هرچه بود از چت ياهو بهتر بود. چتي كه تبديل به استفراغ مجازي ايرانيان شده بود. كثافتي اينترنتي كه سندروم حادّ معده آشفته جامعه ايران را نشان مي‌داد. معده‌اي آكنده از غذاهاي فاسد و تاريخ مصرف گذشته‌ كه در سطح جامعه فقط بوي گند آن را از دهان مردم مي‌شنيدي و اكنون استفراغ آن در فضاي مجازي ميّسر شده بود.

 سايت همسريابي آكنده از پروفايل دخترهاي دم بخت بود. پروفايلها واقعا خواندني بود. "دختري هستم مغرور، مهربان، عاطفي، دنبال همسري هستم كه واقعا مرد باشه، خيانت نكنه، از دروغ متنفرم، خونه داشته باشه، ماشين داشته باشه و درباره مهريه به توافق مي‌رسم." اكثر پروفايلها شامل اين مضامين بود. با خودم گفتم تا وقتيكه گونه‌ي تفكر و توقعات دختران ايراني از اين جنس باشد، اوضاع و احوالشان بهتر كه نخواهدشد بدتر هم مي‌شود. خود اعتراف به ضعيف و منفعل بودن خود دارند. اعترافي به طرزي ناخودآگاه كه آنرا در پوششي از غرور ساده لوحانه كه به راحتي قابل فريب دادن نيز هست، پنهان كرده‌اند.

تصميم به حركتي غير متعارف گرفتم. متني آماده كردم و آنرا براي دخترهاي همشهري فرستادم:

"سلام عزيزم. به قول گوگوش غريب آشنا هستم. بزار رك و پوست كنده بگممن برده خانمها هستم. مجرد هستم و از نظر گرایش جنسی پیرو سبک تانترای هندی و سبک جنسی تائوئیسم که در همون رابطه میسترس و اسلیو تجلی پیدا میکنه و همچنین عقاید اوشو. واقعا به دنبال کسی هستم که این رابطه رو درک کنه و واقعا اینجوری باشه. توی این سبک اعتقاد بر اینه که زن تجلی و عصاره آفرینشه و تمام انرژیهای آفرینش در او نهفته است و میشه زن را پرستید, زیرا پرستش زن همان پرستش انرژی کاینات ( تائو) است و مخصوصا پاي خانمها كه اسم اعظم خدا در اون نهفته است ، مخصوصا وقتي كه با رنگ مشكي جوراب مخلوط ميشه. البته این موضوع خیلی گسترده است و اگه خواستی بیشتر با هم دربارش صحبت می کنیم."

آب دقيقا به لانه مورچه رفته بود. واكنشها متفاوت بود و اكثرا زننده، توهين آميز و متعجب. در اين ميان تنها كسي كه انگار موضوع كمي برايش جالب بود، شيدا بود و جوابش منجر به شماره دادن و آشناييمان شد. شايد هم جلب توجه او از نوع كنكاش يك خبرنگار و يا ريزبينيهاي يك داستان نويس براي جمع آوري مواد خام داستان آينده‌اش بود. خبرنگار بود و دستي هم در داستان نويسي و موسيقي داشت. حداقل از اينكه سوژه‌ي ذهن تحليل‌گر او، به عنوان همسري با اين نگرشها و يا شايد براي انعكاسي شديد يا ضعيف در يكي از پرده‌هاي داستانهايش، قرار گرفته بودم خوشحال بودم. شايد هم همسري ميسترس ، به همان سبك ايراني‌اش مي‌توانست برايم باشد. زيرا به اندازه كافي غرور و زيبايي اين كار را داشت. بيشتر صحبتهايمان از همان ابتدا خيلي كليشه‌اي پيرامون ازدواج گذشت و سدي ارتباطي مانع از آن شد تا آن حسي را كه سرآغاز آشناييمان بود برايش دقيق بشكافم. هرچند كه خود او نيز مشتاق شنيدن بود اما سدي ميان ما سنگيني مي‌كرد و خيلي زود رابطه‌مان را كليشه‌اي ساخت. كليشه‌هايي كه سنگيني آنها را به قدمت صدها سال بر روح و بدنم حس مي‌كردم.

 خود را به دست لوسيا مي‌سپردم كه به نيابت از همه‌ي تاريخ زن در ايران، آنها را در من بشكند و بهتر همان بود كه من در چشم شيدا و يا ساير زنان ايران، همان روان پريش و يا موجود قابل تفحص باقي مي‌ماندم.

****

پرواز لندن به زمين نشست. صداي دخترك با كششي آزاردهنده و تو دماغي از بلندگوي فرودگاه بين المللي آنرا اعلام كرد. فاصله ميان فرودگاه تا تهران، كه هنوز رسوبات نمكي برهوت قم در خاك گرماخورده‌ي آن نمايان بود، با ورود به جنوب تهران شلوغ، چشم‌هاي هر جهانگرد علاقه‌مند و ناعلاقه‌مند به ايران را اذيت مي‌كرد. تاسيسات فرودگاه همانند وصله‌اي ناجور در وسط بيابان سر برآورده بود. فرودگاهي نه چندان بزرگ كه پسوند بين المللي را به زور به يدك مي‌كشيد.

اولين باري بود كه براي استقبال به فرودگاه مي‌آمدم. نه مترو و نه اتوبوس بدانجا راه نداشت و فقط كرايه‌اي بيست و پنج هزارتوماني مي‌طلبيد تا خود را به اين تاسيسات وسط بيابان برساني. مسافرها در حال برداشتن چمدانهاي خود از روي نوار نقّاله بودند و من در ميان جمعيت، چهره تك تك مسافران را از نظر مي‌گذراندم. سارا دختري سي و يك ساله بود، با موهاي طلايي، چشمهاي خرمايي، تقريبا يك متر و شست و متعادل. فقط عكسش را ديده بودم و اكنون مشتاقانه به دنبال حسي آشنا منتظر ديدنش بودم. سارا دو رگه ايراني انگليسي بود، از پدري انگليسي و مادري ايراني كه چهره‌اش بيشتر به مادرش برده بود، كاملا شرقي. سابقه اشنايي من و او به خاطره دعوايي ميان پدرهايمان باز مي‌گشت و همچنين ارتباطي مجازي و اتفاقي در دنياي عنكبوتي اينترنت. پدرش زمان شاه در ايران مستشار نظامي بود. شيراز، تيپ 37 زرهي. پدر من هم درجه دار ارتش بوده ، و تحمل صحبتهاي به جد و يا طنز پدر سارا را نمي‌آورد و با مشت به دهانش مي‌زند. هر دو روي تانك چيفتن بوده‌اند و مستشار به زمين پرت مي‌شود. جار و جنجالي به پا مي‌شود و در نهايت مستشار را از ايران اخراج مي‌كنند ولي حرف مستشار و مشت پدرم جزيي از تاريخ تيپ 37 شيراز مي‌شود. تانك روغن گران قيمتي داشته كه مستشار بي ملاحظه آنرا به زمين مي‌ريزد و هنگاميكه با اعتراض پدرم مواجه مي‌شود مي‌گويد كه نگران نباش دوباره از چاههاي نفت خوزستانتان بيرون مي‌آيد. بهرحال سياستي گران پشت اين حرف نهفته بوده و سياست ما و پدرانمان كه جز مشت، چيزي ديگري نبوده جوابش را مي‌دهد. ادبيات سياسي متوحشي كه تاريخمان از آن رنج مي‌برد و هنوز هم گرفتار آن هستيم و جواب هرچيز را با مشت مي‌دهيم. ادبياتمان سياسي‌اي متشكل از مشت و مرگ و هيچ غلطي نميتواند بكند، و يا راي دادني كه پس از آن انگشتمان را در مقابل دوربين در چشم امپرياليسم مي‌كنيم. توحشي سياسي.

 

 

..... ادامه دارد



[1]يك نوع گرايش جنسي كه در آن مرد برده است و از نظر جنسي خود را به ارباب زن ميسپرد تا او را شكنجه كند. برده ها معمولا گرايشهاي خفيف مازوخيستي و ميسترسها گرايشهاي خفيف ساديسمي دارند. برده‌ها به پرستش پاهاي ارباب پرداخته و مثل موش كه در دستان گربه مرده است تحت تسلط ارباب زن هستند.

[2]برده‌ها شديدا گرايش به پاهاي زن دارند كه از آن تعبير به فتيش مي‌كنند

[3]فقير و بيچاره


مطالب مشابه :


فتيشيسم چيست؟

3 آگوست 2011 ... اين دسته از افراد گاه با مشاهده كفش يا چكمه،جوراب و يا پاهاي زنان و يا حتي مشاهده انگشتان پاي زنان(فوت فتيش) دچار تحريك جنسي مي شوند و اين مساله




فتیش چیست؟

واژه فتیش در زبان انگلیسی به معنای بت می باشد ( نمی دونم چطور برای فارسی اون ... در نتیجه تمام این هجویانی که بعنوان فوت فتیش یا نظایر اینها می بینید تنها از




فتیشیسم؛ از بیماری تا درآمدی بر روابط نامشروع!!!

افرادی كه در كودكی طبق روش غلط خانوادگی رشد پیدا كردند و بنگاه تبلیغاتی غربی نیز بر آنها تاثیر گذاشته در جوانی با مشكلاتی دچار شدند، تجویز فتیش و امثال آن




عوامل روانی همجنس‌گرایی

شیئ پرستی، بت پرستی، پا پرستی (فوت فتیش) یا عضو پرستی و غیره انحراف جنسی است که فرد بوسیله دیدن و لمس کردن آنها از نظر جنسی تحریک و با آنها لذت




اختلالات جنسی و انحرافات جنسی و هیپنوتیزم درمانی

شیئ پرستی، بت پرستی، پا پرستی (فوت فتیش) یا عضو پرستی و غیره انحراف جنسی است که فرد بوسیله دیدن و لمس کردن آنها از نظر جنسی تحریک و با آنها لذت




آيا آزارخواهي جنسي بيماري است كه نياز به درمان دارد؟

آيا آزارخواهي جنسي بيماري است كه نياز به درمان دارد؟ سوال شما : foot fetish با عرض سلام خدمت شما امیدوارم جواب من را بدهید...پسری 20 ساله هستم..مجرد...که از سنین کودکی و




داستاني جديد تقديم به دوستان

آنچه كه از فوت فتيش به ياد دارم كمي ديرتر ظاهر شد.[2] حداقل اوايل شروع تحصيل در دانشگاه بود. شروعي دير ولي شديد و ويرانگر. ويراني‌اي كه جزء جزء روح و جسمم را




فتیشیسم چیست؟

این دسته از افراد گاه با مشاهده کفش یا چکمه،جوراب و یا پاهای زنان و یا حتی مشاهده انگشتان پای زنان(فوت فتیش) دچار تحریک جنسی می شوند و این مساله برای خود آنها آزار




دانلود كتاب دايره المعارف جنسي نوشته شده در سال 1326

وی,انواع انزال زودرس,روش جراحی برای بزرگ کردن آلت,ورزش آلت,دراز شدن,دستگاه وکیوم،آلت تناسلی را بزرگ می کند,زود انزالی,فوت فتیش,ارضا روحی,دستگاه كشنده آلت




برچسب :