رمان دختری از جنس غرور قسمت 2

 

                درسا : این پسر خوشگله کی بود تو ماشین باهاش اومدی ؟

من : عظیمیو میگی ؟

درسا : فامیلش عظیمیه ؟

من : اهههم

درسا : شمارشو داری ؟

گیتی و سوگند از خنده ریسه رفته بودن.

درسا : چه تونه شما ؟

سوگند : عظی ...می ...رانن....ده ....سرویس ..اشه

درسا : پارمییییییییییس؟؟؟؟؟

من :جاااااااااااااااااااانممم؟؟

درسا : با اون نبودم که با اون پسر خوشگله که صندلی عقب کنارت نشسته بود هستما !!!

من: پارسا رو می گی ؟

درسا : اسمش پارساست ؟ وای چه اسم خوشگلی ..حالا میگم چه کارته ؟چن سالشه؟

گیتی : نامزدشه ....

درسا سنگ گوپ کرد ، چشماش ازتعجب بیرون زده بود .

پدیده : سلام

بلند شدم و بغلش کردم و در گوشش گفتم: سلام ، حرفی نزنیا!!!

درسا : پا ...پا ..پارمیس ؟؟؟ آره ؟؟؟؟؟؟

من : آره ، خوشگله ؟ نه ؟

درسا با ناراحتی که سعی میکرد پنهانش کنه گفت : مبارکه !

پدیده :چی ؟

سوگند : عروسی پارمیس و پارسا ...!! و زد زیر خندید .گیتی هم که از خنده روی نیمکت پهن شده بود .من لبخند زده بودم .

پدیده تازه ماجرا رو گرفته بود و یه لبخند کوچولو زد .

و درسا متعجب بین ما سعی می کرد ماجرا رو بفهمه !!

درسا امسال به گروه پنج نفری ما اضافه شده بود و خیلی چیزا رو نمی دونست !

پگاه بالاخره نتونست جلوی خودشو بگیره و گفت : ببین عزیزم پارسا برادر پارمیسه .گرفتی ؟

درسا  گل از گلش شکفت : یعنی اونی که من دیدم داداشت بود ؟

من: آره عزیزم ، داداشم بود

سوگند : ولی محل به هیچ دختری نمیذاره

گیتی : نه پارسا نه پرهام هیچ کدومشون به دخترا محل نمیذارن .

درسا : پرهام کیه ؟

پدیده : برادر منه ، یه پسر خوب و خشگل

درسا : واووو. من میگم چقدر شباهت ااخلاقی دارین نگو داداشاتونم اینجورین!

سوگند : بگذریم امتحان چی خوندین ؟

درسا : نه وایسا پارمیس من یه سئوال دارم .

من : چیه ؟

درسا : دوست دارم خانواد تو  بهم معرفی کنی!

گیتی : آره عزیزم پسرای خوشگلی دارن ، تلاش کن قاپ یکیشون بدزد .

درسا : جدی گفتم!

من : جدا می خوای بدونی ؟

سوگند: زیادنا ...!!

درسا : من تازه اومدم تو گروه خیلی چیزا هس که شما می دونیین ولی من نمی دونم بگو دیگه ..

من : من و پارسا و پردیس بچه های کوچیک ترین پسر خانواده آریاهستیم با این وجود از همه بزرگ تریم!

عمو پیمان چهار تا دختر داره ترسا و تبسم و ترنم و تمنا ......

سوگند :اهههههههههههه تمنا انگار از دماغ فیل افتاده .

به چشمای سوگند ذل زدم و با نگاه بهش فهموندم وسط حرفم نپره .

من: بعد بابای سوگند عمو پژمان و پسرش سپند عمو پویا هم بابای گیتیه و یه دختر دیگه ام داره که خواهر گیتی گیسو یه

دایی یاشارم  هم  پدیده و پرهامو داره خاله یاسمن هم  چهار تا پسر داره آرتان و آرتین و آترین وآتردین.

درسا :اَهههههههههههه چقدر زیاد ...

من :اره، پس چی ؟

سوگند :حرف بزنم ؟

من :حالا آره

سوگند : ببین عزیزم یه عمه هم داریم ملقب به پرند بزرگ که دوتا دختر دوقلو داره ، سها و سونیا و همه ی جوونا ی فامیل از دستش عاصین .

گیتی : آره ، دخترا رو به خانه داری و بچه داری و آشپزی ارشاد می کنه و پسرا رو هم به کار کردن و همسر داری و غیره...

درسا : چه جالب ........

گیتی :تومی گی چه جالب ما می گیم چه وحشتناک .

درسا : من که توی خانواده تکم .

من : خوش به حالت.

مارال : هی بچه ها پرنسس کلاس رو دفتر خواسته .

سوگند : با هاش چی کار دارن ؟

ونوس : خودش زبون نداره که نوچه هاش حرف بزنن ؟

گیتی : خودش با آشغالا حرف نمی زنه ! ما این لطفو در حقش می کنیم .

غزل : اوووووو ه چه دوستای فداکاری.

خواستم برم طرفشون که پدیده آروم دستمو گرفت .

مهسا : احساس می کنم بعضی ها فقط لقب پرنسسو یدک می کشن.

دستم از توی دست پدیده در آوردمو رفتم روبروی مهسا .

من : منم احساس می کنم بعضیا ترسیده بودن که اول می ذارن دیگران دعوا رو شروع کنن اگه خبر ی نبوداونها هم بیان وسط اینطور نیست خانم  مهسا خدری ؟

صورتش از عصبانیت قرمز شده بود .

من : من با مورچه ها در نمی افتم امروزه دیگه پاتو بیشتر از گلیمت بیرون گذاشتی فهمیدی ؟

و یه فن ابتدایی جودو رو روش اجرا کردم . سوگند و گیتی دست زدن درسا باور نمی کرد که من جودو بلد باشم و پگاه هم دست می زد و پدیده فقط نگام می کرد و نگاش پر از سرزنش بود .

 اومدم کنار بچه ها.

درسا : وای دختر تو جودو بلدی ؟

سوگند : تا آخر سال فکش سرویس شد.

گیتی :  سوگند واقعا که باید یه کلاس جودو بریم لازممون می شه .

پگاه : عالی بود.

پدیده : فن خوبی اجرا کردی .

از تعجب شاخ در آوردم اما هیچی بروز ندارم اصولا استعداد خاصی توی پنهان کردن احساس واقعیم دارم .

از پدیده  انتظار همچین  حرفی  نداشتم ، و می دونستم که خودش این فن جودو رو بهتر ازمن انجام می ده (پدیده هم با من و پارسا جودوکار می کرد .)

رفتم طرف دفتر ، من اگر مدرسه رو ویران هم می کردم ،خبری نبود چون مدرسه رو بابام  تاسیس کرده و مدرسه ی خصوصی با روش تیزهوشانه و هیچ مشکلی نداشت از این بابت خیالم راحت بود.

رفتم طرف دفتر ، درو باز کردم که اولین چیزی که به چشمم خورد ، کتاب هایی بود که سفارش داده بودم .رفتم طرفشون و سرگرم ورق زدنشون بودم که صدای خانوم شریفی از پشت سرم اومد:

-      پدرم در اومد تا پیداشون کردم ، جز کتابای علوم تجربی بقیش چین که می خونی ؟

خنده ام گرفته بود : من اولا دستتون درد نکنه برای اینا من قراره چند هفته ی دیگه برم تهران واسه همین گفتم شما زودتر می رید بیارید وگرنه زحمت نمی دادم دوما اون کتابا فلسفه اس سوما بعدا باهم دیگه حساب می کنیم.

خانوم شریفی یکی از معلمای مورد علاقه و خوش برخورد و صمیمی من بود.خانم شریفی زیست درس می داد و همیشه با بچه های المپیادی خوش برخورد بود.

توی راهرو مدرسه راه می رفتم و مشغول ورق زدن کتابا بودم که به یه چیزی بر خوردم  و همه ی کتابا روی زمین پخش شد ، سرمو بالا کردم و یه پسر چشم و مو مشکی دیدم که یه تیشرت ومشکی خیلی شیک و مارکدار مثل مال پارسا با یه جین خاکستری سایه دار پوشیده دقیقا جلوم بود. اعصاب سروکله زدن نداشتمولی به هیچ چیز به اندازه ی کتاب نو حساس نبودم و همشون نابود شده بودند که گفت : خانوم محترم شما به من زدید ، باید عذر خواهی کنید !

تو چشماش نگاه کردمو گفتم : شتردر خواب بیند پنبه دانه ....

میمردم هم همچین کاری نمی کردم ، یکی از فن های جودو را اجرا کردم و پامو گذاشتم روی پاش و یه ضربه به کمرش زدم طوری که جلوم به حالت زانو زده افتاد .

یه پوزخند زدمو گفتم : اینجور مواقع یه پسر خوب و سر به زیر می گه ببخشید خانوم محترم که بهتون تنه زدم .لطفا عذر منو پذیرید .

از متعجب کردن دیگران لذت می بردم ، توی چشماش ذل زدم و گفتم :مفهوم شد مستر (mr) آسایش ؟؟؟

تعجبش چند برابر شد و گفت : متاسفم ! اما شما  فامیل منو از کجا می دونید ؟

من : تله پاتی دارم ، در ضمن عذر خواهیتون پذیرفته شد . روز خوش مستر آسایش.

از کنارش رد شدم و رفتم طرف کلاسمون .

یه پسر جوان  دیگه که عینک مشکی و کت و شلوار داشت بعد از رفتن من از زمین بلندش کرد . برام جالب بود که بدونم چرا شبیه بادیگارد ها لباس پوشیده بود ؟

سرکلاس با خودکارم ور می رفتم که خانم سلیمی اومد سرکلاسو گفت :

-      بچه ها هفته ی دیگه المپیاد تجربی دارید لطفا خوب مطالعه کنید !

من : مطالعه نمی خواد که جاش برید چند تا تست بزنید با سئوالا آشنا شید

مهسا : تا کتابو بلد نباشی تست به چه درد می خوره ؟

من : هرچند لازم نیست جوابتو بدم اما باید بگم کسی که توی المپیاد شرکت می کنه باید توی سال  درسشو خونده باشه حال فقط ریکاوری کنه ؟ افتاد ؟

مهسا : البته ... و نشست .

درسا : خوب حالشو گرفتی ... .

من : قربانت ، کسی حریف مانیست !

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

پارمیس ؟ پارمیس؟

من : اممم؟

گیتی : می دونی فردا می ریم تهران ؟

من : امممم!!!!

گیتی : آماده شدی ؟

من :اممممم

گیتی : کووووو............

 یه نگاهی بهش کردم که حرفشو تغییر داد و گفت : کوله ات چه خوشگله کجا خریدی منم بگیرم !

یه نگاه خشمناک بهش کردمو بهش فهموندم خر خودتی !! به فحش حساسیت داشتم و از اینکه یکی بهم همچین حرفی بزنه متنفربودم .... همه بچه ها می دونستن که جلوی من نباید به کسی فحش بدن به خودم که دیگه بدتر روزگارشون سیاه می شد .

من :لندن .......... بابا برام آورده .

گیتی : بی خیال حالا . ببین نقشه ها آماده اس ؟

من : واسه پرند ؟

گیتی : نه واسه کمند ؟خوب آره دیگه .

من :خداحافظ          

گیتی : یعنی چی ؟

من : یعنی نچ!!

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

اسباب وسایلمو ریختم توی کوله ی آدیداسم و به علاوه تبلت و لپ تاپو گوشیمو برداشتم و رفتم پایین پارسا هم دقیقا یه یه کوله آدیداس مثل مال من و تبلت و گوشیو لپ تاپشو آورده بود . پردیس با خوشحالی از این که از مدرسه و درس در می رفت دو ساک بزرگ و دو تا کوله پشتی  وسیله آورده بود و یلدا بهش اصرار می کرد زودتر بیاد !

همگی سوار ماشین شدیمو رفتیم طرف فرودگاه عمو پژمان و سوگند وسپند هم بودند!

پارسا : به به سپیدار آقا ..!

سپند : 1.2.3 آموزشگاه پارسه  سلام بر کازین عزیزم (پسرعمو )

من : سپندآقا ، پارسه اسم دختر ه بیشتر از خلاقیتت استفاده کن !

سپند : تا شما هستی چرا من ؟

پارسا : به خدا می دونین یه خواهر خوشگل و با هوش و با جذبه داشته باشی چه خوبه ؟

سپند : آره ، باید یه دیگ غیرت بپزی هر وقت یه پسر احمق از راه پیدا شد یه خورده ازش استفاده کنی ! از بس پارمیس خوشگله مثله امریکن هاست (American) .

پارسا : فکر کنم باید یه خورده از اون دیگه غیرتو اینجا استفاده کنم ؟ ها ؟

سپند: بی خی پارسا جون !× از روی خواهری گفتم!

سوگند : به به پرنسس کجایی ؟

من : لوس بازی موقوف.

پارسا : من و خواهرم یه جا میشینیما ...

سپند : خاک تو سر ت کنن پار .............

حرفش رو کامل نزده بود که دستشو گرفتمو پیچوندم گفتم : آقا پارسا مفهوم شد ؟

سپند : واییییییییییییییییییییییییییییی من میترُُُُسسسسسسسسسسسسسسسسم ...الفرار ماکه رفتیم . سوگند بیا پیش من ...

پارسا : پرنسس این فنتو در معرض عموم نمایش نده OK?

من :پارسا Shute up(ساکت )

چند ساعت بعد  توی تهران بودیم !

سوگند : کدوم هتلیم ؟

عمو پژمان : هتل.............

من:  fantastic(عالیه )

توی فرودگاه تمنا رو با یه آرایش غلیظ دیدم که سوگند گفت : اه بازم این چغندر .........

من : سلام

تمنا با یه حالت تنفر به سوگند و یه نگاه کوتاه به من از بغلمون رد شد و پارسا رو بغل کرد .

من : چندشششششششششششششششششششششش...

پارسا : I'm saying this too(منم همینو میگم)

ترنم : چی گفتین ؟

من :  چند جمله از زبان شیرین و راحت انگلیسی ، متوجه ای که ؟

ترنم با تاکید : البته

سپند : جمع کنید زد و خورد هم دیگه رو و با عمو پیمان احوال پرسی کرد .

بابا : چرا زحمت کشدید اومدید ؟

عمو پیمان : وظیفه بود .

من : البته که بود. منم حرفتون رو تصدیق می کنم !

پارسا با حالت شوخی : پارمیس من میترسم این تمنا چشمش منو گرفته ها !

من :غلط بی جا !
عمو پیمان هم وضع مالی خوبی داشت ، یه خونه دو طبقه بزرگ و شیک با اتاق خوابای فرواوون که سالی یه بار کسی بهشون  سر نمی زد .

عمو پیمان : بفرمایید خونه ی ما !
بابا : نه  داداش ما می ریم هتل ، جا رزرو کردیم !

عمو پیمان : کنسلش کن داداش که اصلا نمی ذارم .زشته دیگه وقتی یه داداش اینجا داری بری هتل ...!

خلاصه با اصرار زیاد عمو رفتیم خونه ی عمو پیمان ...!

بعد از قسمت سلام و احوال پرسی من و سوگند و گییتی یکی از بزرگترین اتاقا رو که اتفاقا بغل اتاق تمنا بود برداشتیم بابا و مامانو عمو و زن عمو هم هر کدوم یه اتاق برداشتن . سپند و پارسا هم یه اتاق برداشتن !

تبلتمو در آوردمو هنذفریمو زدم توش  و درس آزمونا رو آوردم بالا و درس  زیستو گذاشتم آخر هفته که برگردم بوشهر باید المپیاد بدم !

آدم خرخونی نیستم اما از تمام امکانات و وقت استفاده می کنم تا به هدفم برسم!

از اتاق رفتم بیرونو و از پله های شاهانه خونه ی عمو اومدم پایین یادشون رفته بود واسمون آب بذارن تو اتاق رفتم آشپزخونه و بطری در آوردمو آب خوردم . ازپله ها اومدم بالا می خواستم برم توی اتاق که احساس کردم تمنا با کسی صحبت می کنه .

تمنا : آیدین اذیت نکن دیگه ؟

....................................              

تمنا : باشه عزیزم ، فردا شب می بینمت.

....................................

تمنا : بوس ، خداحافظ

رفتم تو اتاقمونو درو بستم.

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

-      پارمیس ؟ پاشو می خوایم بریم بیرون.

من : سوگند ولم کن ، بیدارم بابا !!

سوگند : اِ؟ بیداری ؟ دوساعته دارم داد می زنم ؟

من : shut up (ساکت )

سوگند : باز زد کانال اروپا !

من : اهه ! برو اونور دیگه

بعد از خوردن صبحانه قرار شد بریم  شمال ..!

تمام وسایلمو جمع کردمو و با پارسا و سپند و سوگند و گیتی سوار B.M.Vمشکی بابا شدیم !
زیاد ماشین مدل بالا دوست نداشت چون گذارش به ماشین نمی افتاد منم قول یه فراری رو از بابا گرفته بودم .

پارسا : من می رونم ...!

من : داداشی حیف که فراریم هنوز تومغازه اس  نیومده وگرنه باهم مسابقه می دادیم ..

پارسا :عمرا

من :why ?(چرا ؟)

پارسا : بغلم کرد و گفت یه خواهر دارم اونم تصادف کنه ؟؟؟

سوگند : اه اه اه !!پارسا حالمو به هم زدی به تو هم می گن پسر ؟؟

من : سوگند اینجا رو ببین !

سوگند سرشو چرخوندو به من نگاه کرد .ذل زدم تو چشاشو با چشم بهش گفتم : حرفتو پس بگیر .

سوگند :چیز خوردم ، یعنی ببخشید

من : very good

سوگند : آخیشش

سپند : پارسا جمع کن بساطتو ببینم یکی ببینه فکر میکنه تازه عروس دامادین!

من : آره داماد16 ساله!

سوگند : با عروس 17 ساله چه شود !

سپند :مگه شما نمی دونین توی ایران سن ازدواج رفته بالا ؟

گیتی : چه ربطی داشت؟

سپند : ربطش به اینجاست که ما میخوایم نذاریم سن امر به این خوبی بالا بره !
سوگند :سپند خان سر و گوشت خیلی می جنبه ها!

من : بچه ها تموم کنید بحثو  دیگه ! چه قدر چرت و پرت می گید .

بعد از چندساعت رسیدیم شمالو رفتیم ویلای عمو اینا .

اتاقا که تقسیم شد برای ناها رفتیم پایین بابا و عمو پیمانو عمو پژمان رفته بودن برای غذا .

یلدا و پردیس رفته بودن پیش مادرگیتی و سوگند و زن عمو پیمان !

بعد از خوردن ناهار من و گیتی و سوگند و پارسا و سپند برای رفتن به ساحل آماده شدیم .

عمو پیمان : عمو جون زود برگردید شب یه خبر خوب می خوام بهتون بدم !

من : چشم عمو  از خوردن ناهار من و گیتی و سوگند و پارسا و سپند برای رفتن به ساحل آماده شدیم .

من : چشم عمو good bye

برای رسیدن به ساحل یه راه جنگلیو می گذروندیم وقتی  به دریا رسیدیم بچه ها همه رفتن تو آب ولی من دوست نداشتم در هر صورت دریا ندیده نبودم چون بالاخره جنوب کشور زندگی می کردم متوجه شدم که گوشیم نیست یادم افتاد که توی راه که داشتیم می اومدیم گوشیمو داشتم . سریع از کیفم یه یاداشت در آوردمو نوشتم :

«نگران من نباشید برگشتم ویلا .»

وگذاشتم کنار وسایل بچه ها !از راه که بر می گشتم ، رو زمین نگاه می کردم تا ببینم گوشیمو پیدا نمی کنم که متوجه شده ام بالای  یه تپه ام ، خواستم خودمو عقب بکشم که یه زیر پام خالی شد چشمامو بستم و منتظر افتادن بودم که دوتا دست کمرمو گرفت.

چند ثانیه بعد چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم یه جفت چشم خاکستری تیره روشن جلوم دیدم که فاصلش با صورتم 5 تا 6 سانتی متر بود .

سریع خودمو آزاد کردم و یه فن جودو روش اجرا کردم و دستشو پشتش گرفتم

پسر :آخ...

معلووم بود انتظار همچین حرکتی نداشت و غافلگیر شده بود چون استیل بدنی خوبی داشت.

من :چیکار کردی؟

پسر : یه بنده ی خدا رو از مرگ حتمی نجات دادم اینم از پاداش کار نیک!

ولش کردمو گفتم : آها ! در هر صورت ممنون

تازه متوجه صورتش شدم ، پسر خیلی خوش قیافه و خوشگلی بود !
پسربا شیطنت  گفت: ایلیا آسایش هستم 21ساله  ....افتخار آشنایی با کیو دارم؟

آسایش ؟....مطمئن بودم که این فامیل رو یه جایی شنیدم اما هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید .

من : دلیلی نداره اسممو به شما بگم !

ایلیا : من یه دلیل دارم .

من :چی ؟

ایلیا : نجاتتون دادم !

من :جدا ؟ چه دلیلی محکمی !

ازتوی کیف پولم یه تراول 100 تومنی در اوردم و گرفتم سمتش !

ایلیا :این چیه ؟

من : مگه شما در عوض نجاتم اسممو نخواستین ؟

ایلیا : خب ؟

من : اینم به جای اسمم اگه کمه 50 تومان دیگه هم گذاشتم روشو گفتم : کافیه یا بذارم روش ؟

ایلیا : منو چی فرض کردین ؟گدا ؟

من:یعنی چی ؟

ایلیا : هیچی . خداحافظ

حرفاش عجیب بود !
برگشتم بگم که حرفش یعنی چی که دیدم رفته !

صدای پارسا بود که داشت داد می زد و اسممو می گفت:

پارمیس ؟پارمیس؟

من : اینجام ! پارسااا! پارساااا

پارسا رو  دیدم ، با تمام توانش دویید و اومدم محکم بغلم کرد هر لحظه ممکن بود استخونام بشکننن!!

پارسا : پارمیس هیچی نگو!!

گیتی : انگار صدساله ندیدتش !

سوگند : خفه شو ! الان پارسا لهمون می کنه تبدیل به پاستیل می شیما!

من : پارسا من  نوشته بودم که ....

پارسا منو از بغلش در آوردو گفت :

چقدر حرف می زنی آجی !(آبجی)

باهم دیگه رفتیم طرف ویلا ، نزدیک در ویلا بودیم که پریدم جلوشونو گفتم :

حرفی زدید نزدیدا اگر یه کلمه بپرونید،  برید اشهد تو بخونید کفنتون هم آماده کنید !×افتاد؟

گیتی و سوگند : البته

پارسا : شما چه جوری هرچی پارمیس میگه، میگید باشه چشم؟

گیتی :چون ثابت شده که انجام می ده !

سوگند : خودت چی ؟ خودت که هنوز پارمیس حرف  نزده کارو انجام می دی !

پارسا : خوب من فرق میکنم !

گیتی : چه فرقی ؟

پارسا : خو من داداششم تازه اونم چی ؟ داداش کوچیکه!

سوکند : نه بابا ! یه ذره هم به سپند یاد بده !

پارسا : چشم به روی چشم ، اما خرج داره ها !

سوگند : بزار اگه  روشت جواب داد هزینه رو هم می پردازم!

گیتی :پارسا  نگو عاشقش پارمیس شدی که میزنم لهت می کنم !

پارسا : خوب یه چیزی تو همین مایه ها !

من : خفه شید بریم داخل !

عمو پیمان : چقدر دیر کردید !

پارسا : خیلی خوش گذشت !نفهمیدیم کی گذشت !

عمو : خیلی خوبه !

ترنم : کسی به پرنسس گیر نداد؟


مطالب مشابه :


رمان پیله ات را بگشا5

دو هفته است که سپند سرماخورده تب میکنه وشبا تا صبح سرفه میکنه سینه اش به خس خس میوفته




میرطاهر مظلومی،ارژنگ امیرفضلی،سپند امیر سلیمانی(اخراجی ها 2)

عکس بازیگران سینما - میرطاهر مظلومی،ارژنگ امیرفضلی،سپند امیر سلیمانی(اخراجی ها 2) - سینما




اسفندیار رویین تن در اوستا

2-همخوان بی واکt-جزء نخست،به همخوان واک دارd- تبدیل شده: سپند ارمذ(پهلوی)و در فارسی نو:




رمان دختری از جنس غرور قسمت 2

رمــــان ♥ - رمان دختری از جنس غرور قسمت 2 سپند : 1.2.3 آموزشگاه پارسه سلام بر کازین عزیزم




بررسی تاریخچه فلفلو (PK) در ایران

نمونه جوان‌پسند سپند 2 با طرح برف پاک‌کن‌های متفاوت، سپرهای همرنگ بدنه، آینه‌های همرنگ




رمان پیله ات را بگشا3

سپند اونقدر ازم دور شده که من رو درحد از ساعت 2 که سهراب زنگ زد و گفت که تا چند دقیقه دیگه




آموزش قرار دادن آیکون کنار نام سایت در مرورگر

سپند گرافیک.آی آر - آموزش قرار دادن آیکون کنار نام سایت در مرورگر - دانلود وکتور،لوگو،هدر




برچسب :