رمان بچرخ تا بچرخیم قسمت13
نگاهشان کردم. شیوا و ساغر متعجب بودن ولی آقای فراهانی و آوش عین خیالشونم نبود...
آقای فراهانی-شایان چطور؟
حالا نوبته من بود که تعجب کنم! شایان؟! چه راحت میگفت شایان... احساس کردم اون بیشتر از خودم راجبه زندگیم میدونه...
-ببینین آقای فراهانی...نمیدونم واقعا دلیل پرسیدن این سوال ها چیه ولی...
حرفم رو قطع کرد:"مطمئن باش اگه دلیلم منطقی و درست نبود این سوال ها رو نمی پرسیدم."
نمیدونم چی توی صداش بود، صداقت...همراهه غرور... عاقلی...نمیدونم! هر چی بود یه حس خاصی پیدا کردم. یه اعتماد خاص...
-من و شایان میونمون خوب نیست.
شیوا-پس توی خونه با همه مشکل داری.
نمیدونم این شیوا چه لذتی میبرد از خنجر زدن به من! دختره ی سرسره!
آقای فراهانی-من خستم...میرم بالا یکم استراحت کنم. همه که اومدن منم صدا کنید با هم برگردیم.
چی؟ حداقل میگفتی چرا منو پیچ وا پیچ کردی با سوالات بعد میرفتی! هععععییییی! سردرد شدیدی داشتم. دستم رو روی شقیقه هام فشار دادم تا شدتش کم بشه... میخواستم فکرم رو از همه چی پاک کنم...همه چیز و همه کس...
آوش-باران تو هم برو یکم استراحت کن.
صداش خشک و سرد بود. اه! اینم این وسطه این جوری میکنه. نه میخوای بیاد دلدارید بده لابد؟ حالا... به هر حال درست نیست این قدر سرد برخورد کنه...اون همیشه باهات اینجوری برخورد میکنه عادتشه پس حرف مفت نزن. بعدشم چه اهمیتی داره که اون چجوری باهات برخورد میکنه؟ آره ولی خب گفتم...اون گفت برام توضیح میده...نگفت؟
آروم پرسیدم:"چرا آقای فراهانی اون سوالات رو پرسید؟"
آوش-به دلایلی. زیاد مهم نیست راجبش بدونی بعدا میفهمی. الانم اگه نمیخوای استراحت کنی حداقل حرف نزن."
اینا رو آروم گفت که ساغر و شیوا نشنون....ولی من داشتم میترکیدم. این همه چیز رو اعصاب داشتم حالا اینم رو اعصاب من میدوه! نتیجه گرفتم هر چی بیشتر حرف بزنم اعصابم داغون تر میشه. با حرص دندونام رو به هم فشار دادم و از جام بلند شدم. با قدم هایی تند به سمت در رفتم و از ساختمون خارج شدم. مریم جون و بهنازجون و بقیه کنار ساحل نشسته بودن. میخواستم تنها باشم...قدم زنان کمی از ساختمون دور شدم و به طرف ساحل رفتم. مریم جون اینا دیگه اصلا دیده نمیشدن...معلوم بود خیلی دور شدم...روی شن ها نشستم و به تاریکی آسمون و رقص موج ها خیره شدم...
-مامان...من خیلی بدبختم آره؟
بغض گلوم رو گرفت. قورتش دادم و به سختی ادامه دادم:" مامان تو از منم بدبخت تر بودی ولی میدونی تفاوتمون چیه؟ تو خودت این راه رو انتخاب کردی ولی من هیچ انتخابی نداشتم. من دارم چوب گذشته ی تو رو میخورم." پوزخند تلخی زدم و قطره ای اشک از چشمم جاری شد. زود پاکش کردم و با انگشتم روی شن ها شکل های گوناگون کشیدم... چی کار باید میکردم؟ آهی کشیدم و از جام بلند شدم. همون طور که داشتم مانتو رو میتکوندم به طور ناگهانی احساس کردم دستی دور کمرم حلقه شد. وحشت کردم و خواستم جیغی که دستش رو از دور کمرم برداشت و جلوی دهنم گرفت. چشمام از ترس گرد شده بود. این دیگه کی بود؟ چی کار داشت؟ میخواست باهام چی کار کنه؟ خدایا خودت کمکم کن...خدایا... با صدای مردونه و رساش چیزی گفت که وجودم لرزید...
-بهشون بگو هر کاری بخوان بکنن تو آخرش برای مایی... چون ما همیشه یه قدم جلوتره اوناییم.
تنها واکنشی که نشون دادم این بود که نیروم رو توی دستم جمع کردم و با یه حرکت فوری آرنجم رو به شکمش کوبیدم. آخ آرومی گفت و دستش رو دورم بیشتر حلقه کرد. لامصب کی بود با این همه زور؟ داشت اشکم در میومد. با اون دستش دو تا دستام رو گرفت و گفت:"ا؟ پس تو هم دم داری؟ دیگه چیا بلدی؟" بعد پاش رو دور دوتا پام انداخت نمیتونستم جم بخورم. دوباره گفت:"نگفتی دیگه چه کارا میتونی بکنی جوجه؟" اشکام از ترس جاری شدن. خندید و گفت:"پس اشکم بلدی بریزی؟! عجب... ولی من این قدر این چیزا رو دیدم که دلم رحم نمیاد." با ناخونم به دستش که دو تا دستام رو گرفته بود چنگ زدم فوری دستش رو از دوتا دستام ول کرد و تا رفتم با دست هام یه بلایی سرش بیارم تیزی چاقویی رو روی گردنم حس کردم. نفسم بند اومد. دوباره گفت:"ببین من دستم رو از دهنت برمیدارم ولی اگه بخوای جیغ بزنی و داد بزنی و سر و صدا کنی کارتو تموم میکنم. شیرفهم شدی؟" فقط سرم رو تکون دادم. آروم دستش رو از روی دهنم برداشت. زبونم بند اومده بود. انگار نمیتونستم اصلا حرف بزنم. خودش گفت:
-برمیگردی ویلا و به اون پیرمرده خرفت میگی تلاشاش بی نتیجه میمونه.فهمیدی یا نه؟
سرم رو تکون دادم. دوباره گفت:"نشنیدم صداتو!"
ظاهرا نمیخواست آسیبی بهم برسونه...خیالم راحت شد و یکم از ترسم ریخت. با صدایی که سعی میکردم ترسم معلوم نباشه گفتم:" ولم کن."
پوزخندی زد و منو هول داد روی شن ها. افتادم. روم خم شد. نقاب مشکی زده بود بخاطر همین نمیتونستم صورتش رو ببینم.... دیگه واقعا نمیتونستم نفس بکشم...انگار اکسیژنی وجود نداشت...خنده ای کرد و گفت:"من نمیدونم چرا شما زنا حتی لحظه ای که از ترس دارین میلرزین هم دست از دلبری برنمیدارین..."
چـــــــــــی؟ اصلا منظورش رو نفهمیدم. با صدایی که از ته چاه میومد بیرون گفتم:"گف...تم ول...لم کن!"
خندید و گفت:"نه تو دیگه از اوناشی. حیف که باید سالم تحویلت بدم مگه نه یه بلایی سرت میووردم که نتونی از جات بلند شی."
تحویلم بده؟ به کی؟ باید کاری میکردم اگه دست رو دست میذاشتم مطمئنا منو با خودش میبرد و یه بلایی سرم می اورد. دستش رو نزدیکم اورد بلافاصله گفتم:"به من دست بزنی نزدی!"
پوزخندی زد و گفت:"توی جوجه میخوای منو تحدید کنی؟ ریز میبینمت کوچولو."
آب دهنم رو قورت دادم و با حرکت روی آرنجم عقب عقب رفتم...
دست به سینه وایساد و گفت:" یادت نره قرار شد بهشون چی بگی. به زودی دوباره می بینمت، ولی تو وضعیت بهتر." بعد دوان دوان دور شد. به طرف خیابون رفت و سوار ماشینی شد و رفت. قلبم تند تند میزد. تازه به هق هق افتاده بودم. دستام میلرزید. به سختی روی پام وایسادم و با قدم هایی که میلرزید سعی به دویدن کردم. وقتی به ویلا رسیدم با قیافه های نگران زیادی رو به رو شدم ولی مهم نبود....رسیده بودم...! این مهم بود! شادی رو دیدم که میاد سمتم... چشمام داشت سیاهی میرفت...دستم رو روی بازوی شادی گذاشتم تا بتونم وایسم. صدای مبهم شادی رو به سختی شنیدم:"باران چه اتفا..." دیگه هیچی نشنیدم...همه چیز سیاه شد...
* * *
چشمام رو باز کردم. هوا روشن بود. معلوم بود صبحه! همه چیز یادم اومد... دور و برم رو نگاه کردم. چهره های نگران...روی تخت بودم. نیم خیز شدم....
مریم جون-باران جان مادر دراز بکش اگه حالت خوب نیست.
شیوا-مامان چی چیو حالش خوب نیست؟ فقط فشارش افتاده بود. نگرانی نداره که. ایییش.
آوا-باران چی شده بودی؟ چرا از ساختمون رفتی بیرون؟
-من...
با تته پته و صدای لرزون همه ی جریان رو گفتم... مریم جون بعد شنیدن این جریان فقط اشک دوره چشماش جمع شد...آوا متعجب نگاه کرد...شیوا اخم هاش تو هم بود...بقیه هم تعجب کرده بودن و ساغر... پوزخندی روی لبش بود. آوش هم...طبق معمول! خونسرد بود!!!طوری که میخواستم کلش رو بکنم!!! آقای فراهانی..اخمی داشت. غم توی چشماش پیدا بود...ولی چرا؟!
آوش-اشکان با ماشین مامان اینا برو. ساغر، شیوا شمام با آقابزرگ برگردین. شادی خانوم شمام با آوا برو. من و باران با هم میایم. باران زود کاراتو بکن. پایین منتظرم.
بعد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. این آدمه؟! دستور میده فقط!خر!بلند شدم و پالتوم رو تنم کردم. همه آماده شدن و با عمو سعید و خاله شوکت خدافظی کردیم. به سمت ماشین آوش رفتم و صندلی جلو نشستم...دیگه داشتم کم کم آدم میشدمااا...
ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.
آوش-بدون این که حرف بزنی فقط گوش میکنی. وسط صحبتام حق هیچ سوال و حرفی رو نداری.
با بی حوصلگی نگاهش کردم و گفتم:"خیله خب بابا! نوبرشو اورده!"
آوش-چه ربطی داشت؟
-بفرما میخواستی حرف بزنی!
آوش-آقا بزرگ میدونست بابات و داداشت باهات خوب نیستن اون سوالا واسه این بود که مطمئن بشه.
-خب؟ این الان چه ربطی داره؟ دونستن و ندونستن آقا بزرگت چه فرقی میکنه؟
آوش چشم غره ای به من رفت که تازه یادم افتاد نباید حرف میزدم. دوباره گفت:"نمیتونی دو دیقه دندون رو جیگر بذاری و ساکت بشینی؟"
-چرا خب...بگو...
آوش-همین طور میدونست تو مدت زیادی اونجا نمیمونی چون بابات میخواد برات خونه بگیره این حرف رو به آقای ارجمند زده بود(همونی که وانمود میکرد پدرشه!) خب ما درست نمیدونیم به دختر تنها زندگی کنه یه جورایی امنیت نداره...تصمیم گرفتیم همه ی وقایع رو بعد از این که برات خونه گرفت و خواستی بری خونه ی جدید رو کنیم و تو بیای پیشه ما زندگی کنی.
تا این رو شنیدم داد زدم:"چـــــــــــــــــــــــــــــی؟"
آوش-چه بخوای چه نخوای تو نوه ی آقابزرگ هستی. تصمیم گرفتیم بیای با ما زندگی کنی. در ضمن قرار بود حرف نزنی البته من بعید میدونم دست از پارازیت انداختن برداری. درست نمیگم؟
با حرص دندونام رو فشار دادم و گفتم:" ادامه بده."
آوش-خب همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا این که دوباره سایه ی نحث عموجونت پیدا شد.
-عمـــــــــــوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آوش-بله عموت. چسب بدم خدمتت این دهنت رو ببندی البته بعید میدونم با چسبم بسته شه!
-خب عموم چی گفت؟ چی کار داشت؟ چی کار کرد؟
آوش-گویا مامانه بابات وصیت داشته که همه ی نوه هاش یه هفته قبل از مرگ پیشش باشن و هزار تا وصیت مسخره ی دیگه که باید بذارن لبه کوزه آبشو بخورن! الان دکترا گفتن که حال مامان بزرگ جونت خوب نیست بنابر این عموت میخواد تو رو ببره خونه مامان بزرگ جونت تا اگه عمرشو داد به بنده تو هم پیشش باشی! چون بالاخره یکی از نوه هاشی دیگه حالا اصلا مهم نیست چه غلطی کردن تا ازدواج مامان و بابات سر نگیره ها... اصصصلا مهم نیست!
-صبر کن!داری باهام شوخی میکنی؟!
آوش-من... با تو...دارم شوخی میکنم؟؟؟
لحنش جدی بود... فوری گفتم:"نه....داری جدی میگی ولی...امکان نداره یعنی...آخه..."
آوش با لحنی عصبی و تمسخر آمیز گفت:
آوش-حالا اگه گفتی الان چی شده؟ الان عموت میخواد تو رو بگیره آقا بزرگ هم میخواد بگیره! هه. و اون مردی که دیشب اومد یه پارازیت انداخت و رفت از طرف عموت بوده. اگه باره دیگه ای هم اومد پیشت اصلا رحم نکن، نیشگون، لگد، گیس کشی نمیدونم هر چی که شما دخترا بلدین به کار بگیر چون اون هیچ آسیبی بهت نمیرسونه.
-میدونی چیه؟ آدم...یه آدم چجوری میتونه در عرض دو سه روز زندگیش از این رو به اون رو بشه؟
آوش-آدمی که خنگ باشه همین جوری هم میشه. کی گفته توی دو سه روز زندگیت این جوری شده باهوش؟ از اولشم همین طوری بوده منتها جنابالی روحتم خبر نداشت. میگم چرا قبلا حس کاراگاه بازیت گل نمیکرد؟ چرا یه بار به خودت فشار نیووردی با خودت بگی مامان من کدوم خری بوده؟ چه کارا کرده؟ چجوری با بابای من آشنا شده؟ هوووم؟ اصلا چرا از خودت نپرسیدی چرا من مثه بقیه خاله ندارم دایی ندارم؟ هـــان؟
-پرسیدن و نپرسیدن این سوالا هیچ فرقی نمیکنه وقتی کسی نیست که جوابشو بهت بده.
آوش-ا؟ اون وقت این پدره جنابالی اون جا نقش چیو بازی میکنه؟
-فکر نمیکنم بهت مربوط باشه.
آوش-اتفاقا کاملا اشتباه فکر میکنی!
-زندگی خصوصی من به هیچ کس مربوط نیست.
آوش-چه جالب...نه که خیلی از زندگیت اطلاع داری واسه بقیه خط قرمز بکش.
با حرص بهش نگاه کردم و سپس از پنجره به بیرون خیره شدم. خیلی پررو بود. اه! هر چی میگفتم یه چیزی جواب میداد! قربونه زبون غورباقه! این دیگه زبونش از زبون غورباقم دراز تره!بی شعور...اییییییییش....
آوش-حالا نگفتی چی شد که دیشب دیوونه بازی در اوردی؟
هه. دیوونه بازی؟ نه میخوای برقصم بابام میخواد زن بگیره؟! اه! لعنتی...چیزی نگفتم. آخه به اون چه؟ فووووزوووول...واقعانا...
بقیه ی راه رو سکوت کردیم. منم هدستم رو گذاشتم تو گوشم و با گوش دادن به آهنگ های مازیار فلاحی خودم رو مشغول کردم...
* * *
وقتی رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. به طرف ویلا رفتم که آ.ش مانع شد...
آوش-صبر کن..
رویم رو برگردوندم...با بی حوصلگی گفتم:"هوم؟"
آوش-هوم چیه؟بله...بعدشم اقابزرگ میخواد باهات حرف بزنه...
-خودش که چیزی نگفت نکنه تو زبون آقای فراهانی هستی؟
آوش-نخیر شمام اگه اون هدست ها رو نمیذاشتی تو گوشت حرفای من رو میشنیدی.
معترضانه گفتم:"خب تو اگه دیدی هدست تو گوشمه یا نباید حرف میزدی یا بهم میگفتی در بیارم!"
آوش-به من ربطی نداره. من حرفامو زدم، چه شنیده باشی چه نشنیده باشی. الانم برو اونور میخوام برم داخل.
-برو بابا!
رویم رو برگردوندم و قدم زنان به طرف ویلا رفتم... پسره ی دیوونه... از پشت دستم رو گرفت و منو عقب برگردوند.
آوش-الان که دیگه شنیدی؟ برو تو ماشین آقابزرگ! کارت داره!
با حرص چشمام رو روی هم فشار دادم و گفتم:"کو ماشینش؟"
آوش با چشم هاش به ماشین سفیدی که اون طرف پارک شده بود و آقای فراهانی تنها در اون نشسته بود اشاره کرد و گفت:"محترمانه برخورد کن. حاضر جوابی هم نکن."
-ببین کی داره به کی میگه حاضرجوابی نکن.
سری از تاسف تکون دادم. با لحن سرد و خشکش گفت:"در ضمن.... سوالایی که میپرسه رو جواب بده."
-چرا اونوقت؟؟؟
آوش-محض ارا... میگم واقعا ما که داریم به تو کمک میکنیم اشتباه میکنیما...لیاقت نداری.
چشک غره ای رفتم و زیر لب بهش فحش دادم. پوزخندی زدم. با قدم هایی تند به سمت ماشین آقای فراهانی رفتم و سوار شدم.
-سلام اقای فراهانی...با من امری داشتین؟
آقای فراهانی-مریم میگفت دیشب رفتی لبه ساحل و در مورد مامانت داد زدی و گریه کردی...اتفاقی افتاده؟
شاید بهتر بود میگفتم...حداقل به یه نفر...نمیدونم چرا فکر میکردم مرد عاقلیه...یه اعتماد هاصی بهش داشتم...
-نه آقای فراهانی...هنوز نیوفتاده...
آقای فراهانی-پس به زودی میوفته...
چشمام پر از اشک شد و با صدایی که سعی میکردم بغضم رو خفه کنم گفتم:"با....بابام...میخواد ازدواج کنه."
تا این رو شنید اخم هاش رفت توی هم. از عصبانیت قرمز شد...شاید بهتر بود نگم...اه لعنتی باران! با صدای بسته شدن در ماشین به خودم اومدم. از ماشین پیاده شده بود و با قدم هایی خشمگین داشت به سمت ویلا میرفت... مثل همیشه!گند زدم...
از ماشین پیاده شدم و دنبالش دویدم. قبل از این که حتی به باغ ویلا برسه جلوش قرار گرفتم...
-آ...آقای فرا...هانی...تو رو خدا...
میون هق هق هام سعی داشتم بهش بگم نره و بلند بره به بقیه بگه... اون وقت بقیه پیشه خودشون راجبه من و خانوادم چی فکر میکردن؟! نگاهش کردم. اخم توی صورتش کم رنگ تر شده بود. چشماش مهربون بود...لبخندی بهم زد و گفت:"نگران نباش" بعد دوباره به طرف ویلا رفت. منم اشکام رو پاک کردم و قدم زنان پشتش اومدم. وارد ویلا شدیم. همه توی سالن نشسته بودند.
آقای فراهانی-امشب حرکت میکنیم و برمیگردیم.
همه متعجب بهش خیره شدیم...یعنی چی؟
رامین-ولی آقابـ....
آقای فراهانی-همین که گفتم.
و از پله ها بالا رفت و قلا از این که وارد راهرو شه گفت:"آوش بیا تو اتاقم." و سپس رفت داخل راهرو و دیگه چیزی پیدا نبود.
آوا-مامان! چیـــــــــشد؟
مریم جون-نمیدونم والا...
آوش به طرف من اومد و روبروی من قرار گرفت و آرام طوری که فقط خودمون میشنیدیم گفت:"دوباره چه گندی بالا اوردی؟"
با بی حوصلگی جواب دادم:"مگه نگفتی سوالاشو جواب بده منم جواب دادم فکر نمیکردم این جوری شه..."
آوش-اینو گفتم ولی اینم گفتم که حاضر جوابی نکن و محترمانه برخورد کن.
-من حرف بدی نزدم.
مریم جون-آوش! مگه آقابزرگ نگفت کارت داره؟ منتظرش نذار عصبانی میشه.
آوش-چشم مامان، چشم!
چشم غره ای به من رفت و از پله ها بالا رفت. بیشعور فکر کرده من بی ادبی کردم. خدایا داشتی شعور تقسیم میکردی اینو هویج دیدی یا شلغم؟؟؟والا...!
گوشیم رو از توی جیبم در اوردم و شماره ی شیدا رو گرفتم. بعد از خوردن یه عالمه بوق وقتی که ناامید شدم برداره بالاخره به خودش زحمت داد و برداشت! چه عجب!
شیدا-الو سلام باران...
-چه با ادب شدی...!
شیدا-باران...شادی در مورد دیشب باهام حرف زد. خیلی بیشعوری... ما مثلا دوستاتیم...نباید در مورد مشکلاتت بدونیم؟
-ا؟ شادی گفت؟ عجب...خب دیگه چه خبر؟
شیدا-مسخره بازی در نیار. دیشب چه اتفاقی افتاده بود که رفتی لب ساحل و زار زدی؟ هـــــــــان؟
-کرم کردی ببند اون نیشتو...بعدشم چیز خاصی نیست من...
حرفم رو قطع کرد:"باران فردا میام ویلاتون خودم با دستای خودم خفت میکنم!"
-نمیتونی، ما قراره برگردیم.
شیدا-چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟
-چقدر صدات جیغ جیغوئه. پرده گوشم که پاره شد هیچی پنجرشم شکست!
شیدا-بنال ببینم! چیشده که میخواین برگردین؟
-چمیدونم...پدربزرگه آوا اینا گفت امشب حرکت میکنیم.
شیدا-بابا اون یه چیزی گفته عمرا اگه امشب حرکت کنین!
-فکر نمیکنم این جوری باشه...خیلی قاطعانه گفت. بقیم جرعت نکردن رو حرفش حرف بزنن...اممم...... نمیدونم...
شیدا-منم واسه برنامه ی عقدم و اینا بایدپس فردا حرکت کنم. باران باورت میشه؟ دارم عقد میکنم!هه...
بغض توی صداش رو زود تشخیص دادم...
-شیدا تو که اونو دوستش داری پس چی بهتر از این؟
شیدا-من حق ندارم با کسی که دوستم داره ازدواج کنم؟
-شیدا من همچین حرفی نزدم...در ضمن مطمئن باش بهت علاقه پیدا میکنه…به خدا توکل کن...
شیدا-امیدوارم....هی...کاری نداری؟
-گونه ی دیگه ی برو گمشو حوصلتو ندارمه دیگه؟
شیدا-خوشم میاد باهوشی.
-گمشوووو فعلا!
شیدا-خدافظ...
قطع کرد. گوشی رو گذاشتم تو جیبم. مریم جون و اینا رفتن ویلای خودشون. من و شادی هم رفتیم اتاقمون. طبق گفته ی آوش ساعت ده حرکت میکردیم. گفته بود تا ساعت یک و اینا وسایلامون رو جمع کنیم و بقیشم اونایی که میخوان رانندگی کنن بخوابن تا ده شب که حرکت میکنیم سرحال باشن و خوابشون نگیره. من موندم حتما باید نصفه شب سر به بیابون میذاشتیم؟ والا...
البته برام بد نشد. زود وسایلام رو جمع کردم. اون دو تا پالتو رو گذاشتم توی پاکت و گذاشتم تو ساک. وقتی برگشتیم باید پسشون میدادم. الان چون آوش اعصابش خط خطی بود جرعت نمیکردم برم دور و برش! سگ شده بود هی پاچه میگرفت... منم تا ساعت شش و نیم تخخخخخت خوابیدم. چه قدر نعمت بزرگی بود خوابا... آدم میتونست از افکارش نجات پیدا کنه. کاش میتونستم از بیست و چهار ساعت روزو بیست ساعتشو لالا کنم. دو ساعت دیگم کارای روزمره دو ساعت دیگشم...اوممم...رمان بخونم!
حالا که نمیشه! خودم به خودم ضدحال میزنما...با صدای غرغر های شادی دوباره چشمام رو باز کردم...
-ها؟چته تو؟
شادی-ساعت نه شده پاشو دیگه عینه خرس خوابیدی!
-ا؟ نهه؟
بلند شدم و رفتم دسشویی بعد اومدم بیرون فوری یه مانتوی شیک زرشکی پوشیدم. بقیه چیزام سرتاسر مشکی بود. حال کشیدن خط چشم هم نداشتم. بکشم که چی شه؟؟؟ والا... از اتاق اومدم بیرون. بقیم اماده بودن. با شادی سوار ماشین آوش شدیم با یه تفاوت بزررررررررگ! این که به جای اشکان ساغر نشست! اییش. بدم میاد ازش. یادم باشه یه اسم گوگولی مگولی براش پیدا کنم!!!
حالا این چیزی نبود تا قبل از این که ساغر صندلی جلو نشست!!! دیگه چشمام از کنترل خارج شدن رفتن زیرمیکروسکوپ!!! قشنگ فکر کنم چار تا شدن! شایدم هزار تا! دختره ی پررو... شیوا سوار شد و شادی وسط نشست. آوش اخمی کرد و گفت:"شیوا بیا جلو." حال کردم یعنیــــــــــا البته قبل از این که این شیوا جوابشو بده!
شیوا-جلو ساغر نشسته بعدشم من عقب راحت ترم.
یعنی من روی تو رو کم نکنما باران نیستم! نگاهی به آوش توی آینه کردم. قشنگ خودمو خیس کردم یکی از این نگاه وحشتناکی ها داشت میکرد!!! زود فهمیدم باید یه کاری کنم تا سه نشه. مثلا باید نشون بدم به ساغر حسودیم میشه...من و حسودی؟!خخخ. عمرا! ولی خب قضیه جدیه باید خودی نشون بدم.
-ساغر میشه جاتو با من عوض کنی؟
خودم تو کف لحن سرد و خشکم موندم دیگه حرفی از دهن ساغر نمیزنم که عین گاراژ باز مونده بود...! تا رفت جوابمو بده آوش گفت:"آره این طوری بهتره."
آخی...قهوه ای شد...
شیوا-چه فرقی میکنه؟ الان همه راحتیم دلیلی هم نداریم جاها رو عوض کنیم. آوش حرکت کن قبل از این که آقا بزرگ بهمون یه چیزی بگه.
یعنی من موندم این شیوا ته پیازه یا سره پیازه؟ دختره ی فوزول. خب بعدش داداش جنابالی یقه ی منو میگیره!بیشعور... اه! من آخرش تو رو سره جات میشونم....بهت نشون میدم! دختره ی ...
از پنجره به بیرون خیره شدم و هدستم رو توی گوشم گذاشتم...
* * *
چشمام رو باز کردم...معبودا من خرسم آیـــــــا؟ چرا این قدر خوابیدم؟؟؟ هدست رو از گوشم بیرون کشیدم. شادی سرش روی شونم بود و خوابیده بود. چه قدر مظلوم خوابیده بود... آدم میخواس لپاش رو بکشه گوگوووولی... شیوا هم خوابیده بود ولی ساغر نه...میتونستم چشمای بازشو تو تاریکی ببینم. رفتم اعلام وجود کنم که صدای ساغر مانع شد!
ساغر-برای من مهم نیست چقدر بدبختی کشیده، مطمئنا برای تو هم مهم نیست. آوش...منم سختی کشیدم. خیلی بیشتر از اون... خودتم میدونی ولی نگاه کن. این مهم نیست که چقدر سختی کشیده باشی مهم اینه که بتونی بعد سختیا رو پات وایسی. باران نتونسته. اون هر چی میشه گریش به راهه. زود گریش میگیره و زودرنجه. یعنی چی؟ یعنی این که نتونسته سختی هاشو تحمل کنه ولی من تو این مدت فقط یه بار گریه کردم اونم برای تو آوش...آوش من نمیتونم بی محلیت رو تحمل کنم. این همه سختی کشیدم و تحمل کردم ولی سردی و خشکی رو تو رو نمیتونم...
مطالب مشابه :
مدلهای جدید نوکیا
19 میلیارد تومان از بیت المال، هزینه تولید 8 فیلم با فروش هدست استريو بلوتوث مدل bh-503 كه
سوالات متداول مانیتور، کیبرد، موس، اسپیکر، ابزار بازی و سایر ابزارها
503. مشكل مسخره 572. فروش mx518 دسته دوم. 573. 619. درخواست راهنمایی برای خرید هدست 620. مبدل
کلمات کلیدی
فروش زن مايكرو 175 503. در مورد philips یا یک mp3player هدست با قیمت بین 20-30 هزار تومان (فوری) 1053.
رمان بچرخ تا بچرخیم قسمت13
هدست رو از گوشم بیرون کشیدم. ♥ 181- رمان دخترك مواد فروش ♥ 503 - رمان سایه
رمان بچرخ تا بچرخیم قسمت16
هدست و گوشیم رو اوردم و با آهنگ "مادر من" همون طور که اشک ♥ 181- رمان دخترك مواد فروش ♥ 503
رمان شراره عشق 2
هدست بلوتوثم رو دراوردم وگذاشتم روی گوشم واهنگی شاد ♥ 181- رمان دخترك مواد فروش ♥ 503
برچسب :
فروش هدست 503