رمان تو سهم منی 3
چندروزی بودمهتاب گرفته به نظرمی رسید ومثل همیشه،شیطنت نیم کرد.رفتارش مرانگران ساخته بود که مبادا اتفاقی افتاده است.این بودکه یک شب وقتی به حیاط رفت،بلندشدم وبه دنبالش رفتم. روی یکی ازپله هانشسته بودوفکرمی کرد،کنارش نشستم وبه شوخی گفتم:
- حالاکه امتحان هات تموم شد وتوبه قول خودت ازشرهرچی درس ومشق بود،راحت شدی!پس دیگه واسه چی ماتم گرفتی؟
درسکوت نگاهم کرد. چشمهای زیبایش ازاشک لبریزبود.دستم راروی بازویش گذاشتم وآهسته پرسیدم:
- راجع به سهنده؟!
به علامت تایید سرتکان داد وگفت:
- چندروزپیش سهابامن تماس گرفت.
- -ب؟چی گفت:
- اولش کلی صغری کبری چید،بعدهم گفت که مادرش باازدواج من وسهندموافق نیست!
- موافق نیست؟!
- نه!
- علتش رونگفت؟!
- نهفقط گفت که اون وسهند تمام سعی شون روبرای راضی کردن مادرشون می کنن.ولی معلوم بودکه این حرفوبرای دلداری من می زد،چون اون بالاخره حرف اصلی اش وزده بود!
- متاسفم!
مهتاب دیگرطاقت نیاوردوسردرآغوش من گذاشت وبه گریه افتاد.
موهایش رانوازش کردم وگفتم:
- سعی کن غصه نخوری!مطمئن باش اگرشما قسمت هم بودید،شده ازهفت خوان رستم هم می گذشتید وبه هم می رسیدید شاید قسمت توکس دیگه ای باشه، فکرشم نکن!
بعدکمی مکث کردم ومجدداً گفتم:
- همیشه سعی کن به آینده امیدوارباشی.درسته ک هاصل خوددختروپسرن که باید همدیگروبخوان،اماگاهی وقت ها بعضی ازخانواده ها این حرفابه خرجشون نمی ره وفقط به فکرآرزوها وخواسته های خودشونن،متهاب سرش رابه علامت تایید گفته های من تکان داد وگفت:
- خداروشکرکه درمورداین موضوع بامامان صحبت نکردم وگرنه حالا چه جوابی داشتم بهش بدم؟!
نوازشش کردم وبرموهایش بوسه زدم،درهمان حال نگرانی ازدرون بروجودم پنجه می کشید.نگرانی ازآینده،ازبرخوردخانواده ی محرابی،ازاین که آیاروزی من هم مانند مهتاب برای ازدست دادن کسی که دوستش داره اشک خواهم ریخت؟
چشمهایم رابستم وسعی کردم بغضم رادرگلویم مدفون سازم.
****
بالاخره سحرهم به خواستگاری شهداد جواب مثبت داد ودرروزعیدفطربه عقداودرآمد.
آن روزحوالی ظهر،رامبدبرای تبریک عیدبه خانه ی ماسرزد.دردستش بسته ای بود که وقتی آن راگشود،چند بسته ی کوچک کادوپیچ شده بیرون آمد.
باتعجب پرسیدم:
- ایناچیه رامبد؟
جواب داد:
- این هدیه ها مال مامان،مهتاب ومهدیه!
- مرسی،دستت دردنکنه!ولی باورکن لازم نبود....
حرفم رابرید وگفت:
- دیگه ولی واگر نداره!دوست داشتم این کارروبکنم ودیدم که عید بهترین فرصته....خودت ازطرف من زحمت اینا روبکش.
بعدلبخندزد وبسته ای دیگرراازجیبش بیرون کشید وگفت:
- این هم مال خانم خودم! تشکرکردم وبعدبه خواست رامبدکادررابازکردم.یک ز نجیرطلا ویک قلب بسیارزیبای طلایی که بانگین های سفید تزیین شده بود ونام رامبدومی گل روی آن حک شده بود.
- خیلی قشنگه رامبدمرسی!
وقتی نگاهش کردم،چشمهای مشتاق وجذاش دلم رالرزاند،سرم راپایین انداختم وپرسیدم:
- ناهارروپیش مامی مونی؟
- نه دیگه،بایدبرم.ممکنه براتون مهمون بیاد.
- برای عقدکنون سحرمی یای؟
- نه،من که اون ها رونمی شناسم،توجمعشون راحت نیستم.ولی هدیه اش رومی فرستم. خب،بهت خوش بگذره!بامن کاری نداری!
- نه،بابت همه چیزممنونم.
خواهش می کنم،فعلا خداحافظ.
- خدانگهدار.
عصرهمراه مهتاب به مراسم عقدکنان سحررفتیم.
دوست شیطان وبازیگوشم حسابی تغییرچهره داده وعوض شده بود ودرآن لباس زیبا آرایش ملیح مثل فرشته ها به نظرمی رسید.
وقتی برای تبریک جلورفتم ودرآغوشش کشیدم،کنارگوشم گفت:
- امیدوارم هرچه زودتر شیرینی توومهندس روهم بخوریم.
خندیدم وگفتم:
- خداکنه!
اوهم خندید وگفت:
- خو شم می یادکه این آقای مهندس بدجوری توروعا شق کرده!
خواستم حرفی بزنم که گروهی ازاقوام دامادجلوآمدند ومشغول خوش وبش وتبریک شدند.
آن شب تاحدود ساعت یازده آنجا ماندیم،رامبدهم هدیه اش راکه یک سبد گل بسیار زیبا بایک کارت تبریک ویک جفت ساعت شیک زنانه ومردانه بود،فرستاد وسحرکلی تشکرکرد.
به خانه که برگشتیم،لباس عوض کردیم وازشدت خستگی بیهوش شدیم.
چندروزبعدی حال مامان اصلا خوب نبود ومرتب دردداشت.رامبدبه شدت اصرارمی کرد تاهزینه های عمل مامان رامتقبل شود،امامن زیربارنمی رفتم واوهم چنان روی حرفش مصربود.
یک روز که اوضاع جسمی مامان حسابی بهم ریخته بود ورامبد هم آن جا حضورداشت،مرابه گوشه ای کشید وگفت:
- می گل!بیاوازخرشیطون پیاده شو ولجبازی روکناربذار.می دونی چقدربایدصبرکنی تا اندک اندک پول جراحی مامانت روفراهم کنی؟
- نمی دونم، شایدشرکت وام بده!
- شرکت اصلا بودجه ی وام نداره،چون اگربه یک نفربده همه می خوان،من این پول روبهت می دم وبعدها هروقت تونستی بهم بده،خوبه؟
- رامبد!هنوزمن وتوهیچ نسبت رسمی ای باهم نداریم. من چطوراین پول روازت قبول کنم؟ ضمن این که مامان اصلا نمی پذیره.
- مامانتومن راضی می کنم!نسبت ماهم معلومه! !درضمن بهت گفتم که این پول روبهت قرض می دم،بعدها هروقت تونستی به من برگردون.
- ممنونم،ولی باورکن که نمی تونم بپذیرم!خواهش می کنم دیگه اصرارنکن! بعدبرای عوض کردن بحث پرسیدم:
- حال خاله ات چطوره؟مادرت هنوزبرنگشته؟
- نه،هنوزنیومده!متاسفانه حال خاله ام اصلا خوب نیست دکترش گفته که سرطان همه ی بدنش ریشه زده.فکرنمی کنم دیگه امیدی باشه!
- هرچی خدابخواد همون می شه.
- بله هرچی خدابخواد همون می شه.اماتوهم یادت باشه که موضوع حرفمون روعوض کردی!فکرنکن نفهمیدم!
باخنده نگاهش کردم وچیزی نگفتم.
روزهابه سرعت برق وبادازپی یکدیگرسپری می شدند ومن برای جورکردن پول عمل مامان به هردری می زدم، امابی فایده بود.دراین بین رامبداکثرابه خانه ی مارفت وآمد می کرد.
یک شب که پای تلفن مشغول صحبت کردن بااوبودم،وقتی مکالمه ام به اتمام رسید مامان نگاهم کردوگفت:
- می گل!
- بله!
- ازت سئوالی دارم!
- بپرس مامان!
- توهیچ وقت ازرامبدخواستی که به خواستگاری بیاد؟!
سئوال مامان کمی غیرمنتظره بود.جواب دادم:
- بله مامان!اون خودش هم ازاین وضعیت خسته شده!مدتی پیش تماس گرفت تهران تابامادرش صحبت کنه امامادرش رفته کرج پیش خاله اش،آخه خاله ی رامبدمریضه ومادرش هم فعلا اون جاموندگارشده.
- به هرحال این شکل رابطه ی شما اصلا صورت خو شی نداره.درسته که اون جوون پاکیه ولی باید این رابطه صورت شرعی وعرفی داشته باشه. دهن مردم روکه نمی شه بست دخترم!
جوابی نداشتم بدهم چون حرفی که می شنیدم کاملامنطقی بود.مامان مجدداشروع به صحبت کرد
- چندروز پیش یکی ازهمسایه ها ازم درمورد اون پرسید.بهش گفتم یکی ازهمکارهای توئه وشمابه خاطرموقعیت کاریتون باهم ارتباط دارین،ولی خودت هم می دونی که دهن خاله زنک ها رونمی شه بااین دلایل بست!من دلم نمی خواد پشت سردخترم حرف های بی ربط زده بشه.
بازهم پاسخی نداشتم که به اوبدهم،فقط گفتم:
- حق باشماست مامان!مطمئن باشید بارامبد دراین مورد صحبت می کنم وسعی می کنم حتی الامکان ازاومدنش به این جاممانعت کنم.
- تودخترفهمیده ای هستی عزیزم!
مامان این راباخنده گفت وپس ازآن دیگرحرفی میانمان ردوبدل نشد.
فردای آن روزدرشرکت فکرم مرتب مشغول این بودکه موضوع بحث آن شبم رابامامان چگونه برای رامبد مطرح کنم؟گفتنش برایم سخت بود!
به او که پشت میزش مشغول انجام کاربودنگاه کردم.لحظه ای مانند این که قسمتی ازنوشته های روبه رویش برایش نامفهوم باشد،ابروهایش رادرهم گره کرد.بی اختیارلبخندی برلبهای من نقش بست. همه ی حالت ها به اومی آمد.اخم کردن،لبخندزدن،بی تفاوت بودن ومشتاق بودن،هرکدام اورابه نوعی جذاب ودلنشین جلوه می داد.
همانطورکه به چهره ی دوست داشتنی اش نگاه می کردم باخودم گفتم آیا روزی می رسد که اوازآن من باشد؟!اوموقعیت ممتازی داشت ومی دانستم دختران زیادی خواهانش هستند.گرچه مرادوست داشت واین برای من یک امتیاز به حساب می آمد،اما هنوزهیچ چیزمعلوم نبود ومن واوهیچ نسبتی به جزهمکاربایکدیگرنداشتیم.
باهمین افکارسرگرم بودم که رامبدسربلندکرد وهمان طورکه به من نگاه می کرد،بالبخند گفت:
- اصلا نفهمیدم تواین چنددقیقه آخرچی خوندم!
خندیدم وگفتم:
- چرا؟!
باهمان لبخند دلنشین جواب داد:
- تووقتی بدونی یک جفت چشم خوشگل بهت خیره شده می تونی کارت روانجام بدی؟!
شرمگین سرم رازیرانداختم وگفتم:
- حواست خیلی جمعه.
- فقط درموردتواین طوریه!
چند لحظه سکوت کردم امابعددل به دریا زدم وگفتم:
- رامبد!مامانم به شکل رابطه ی مااعتراض داره.اون به پاکی وصداقت توایمان داره امامعتقده که باید رابطه ی ما صورت شرعی وعرفی داشته باشه.
بازدن این حرف سربلندکردم تاعکس العمل اورابنگرم.به صندلی اش تکیه داده بود ونگاهم می کرد.پس ازچنددقیقه،نفس عمیقی کشید وگفت:
- حق بااونه!رابطه ی ما به این شکل صحیح نیست.خودمنم دلم می خواد هرچه زودترتوروبه عقدخودم دربیارم اما باورکن شرایط خانواده ام الان مناسب نیست.بااین و ضعیتی که برای خاله به وجوداومده نمی تونم بامامان صحبت کنم چون اون خیلی به خاله ام وابسته است ومی دونم الان حال درستی نداره.
- من تورودرک می کنم رامبداما.......
- مطمئن باش تواولین فرصت این کارومی کنم می گل،بهت قول می دم.
سربلند کردم وبه چشمهایش خیره شدم.پاکی وصداقت نگاهش قلب بی قرارم راآرام ساخت.آهسته گفتم:
- تاهروقت که بخوای صبرمی کنم!
نگاهی حاکی ازقدرشناسی به من کردوگفت:
- ممنونم می گل!همیشه ازخداتشکرمی کنم که توروسرراه من قرارداد وتوباپاکی ومهربونیت من روشیفته ی خودت کردی .
بعدحرفی راکه من نمی دانستم چگونه بیان کنم تاناراحت نشود،خوش برزبان آورد:
- توسعی کن مامانت روراضی کنی می گل.من هم تافراهم شدن موقعیت مناسب سعی می کنم کمترخونه ی شماآفتابی بشم.
به رویش لبخند زدم:
- ممنونم رامبد!توخیلی خوب من رودرک می کنی.
وقتی باردیگرنگاهمان اهم تلاقی کرد،هردویک دنیااشتیاق بودیم.
**** فصل پنجم
درست زمانی که مامان دراوج بیماری قرارداشت ومن باناامیدی تمام احساس می کردم تمام درها به رویم بسته شده،معجزه ای رخ داد و روزنه ای ازامیدبرایم گشوده شد.
شخصی خیرحاضرشده بودبی هیچ چشم داشتی کلیه اش رابه مامان اهداکند.ازخوشحالی سرازپانمی شناختم.تصمیم گرفتم مامان رافوراً بستری کنم وبرای پرداخت هزینه های بیمارستان نیزهرطورشده ازشرکت وام بگیرم.سپس شخصاًبارئیس شرکت،آقای بهتاش صحبت کردم واوکه کم وبیش ازوضعیت خانواده ی من اطلاع داشت قول داد تا جایی که امکان دارد کمکم کند.
مدتی بعدنامه ای ازآقای بهتاش به دستم رسید که درآن طی پیامی مختصرازمن خواسته بود به دیدنش بروم.
بلافاصله به اتاق اورفتم.وقتی واردشدم آقای بهتاش بادیدنم لبخند زدوجواب سلامم راداد.باتعارف اوروی صندلی نشستم وگفتم:
- به خاطرامرتون خدمت رسیدم آقای بهتاش.
به صندلی اش تکیه داد وگفت:
- دخترم متاسفانه پرداخت اون وامی که خواسته بودی برای شرکت مقدورنیست،اما به طریق دیگه ای می تونم کمک کنم.
پرسشگرانه نگاهش کردم واوادامه داد:
- من دریکی ازبیمارتسانها آشنادارم.مادرت رواونجابستری کن.
می تونم کاری کنم که مخارج بیمارستان روبرات قسط بندی کنند وماهیانه مقداری ازحقوق توکم وبه حساب بیمارستان واریزبشه.یعنی درواقع این وام روازبیمارستانمی گیری.
باخوشحالی به آقای بهتاش نگاه کردم.واقعاً نمی دانستم ازراهی که پیش پایم گذاشته چگونه بایدتشکرکنم.
رامبدازدستم دلخوربودکه کمک اوراقبول نکرده وعاقبت وام گرفته ام،امابااین حال درتمام مراحل بستری شدن مامان مثل یک تکیه گاه همراهم بودوتنهایم نمی گذاشت.
بالاخره روزعمل فرارسید.مهدی رانزدیکی ازهمایه ها گذاشتم وهمراه مهتاب ورامبد به بیمارستان رفتیم.لحظات سخت وپراضطرابی بود.هرسه پشت دراتاق عمل نشته بودیم ودرافکارخودمان به سرمی بردیم ومطمئناً هرسه هم به یک موضوع واحدمی اندیشیم.سلامتی مامان.
مدتی بعدسحرنیزبه جمعمان پیوست وبانگرانی حال مامان راپرسید.ازاوبه خاطرآمدنش تشکرکردم وگفتم که عمل هنوزبه پایان نرسیده.اوکنارم نشست وسعی می کرد باحرف های امیدوارکننده دلداری ام دهد.
درتمام آن مدت هرچه ازمسئولین بیمارستان خواسته بودم نام فرد اهداءکننده ی کلیه رابگویند،آنها امتناع کرده واین راخواسته ی خودآن فردعنوان کردند. حتی مارفتن اوبه اتاق عمل راهم ندیدیم.
عجیب بودکه هیچ یک ازافراد خانواده اش هم درهنگام عمل دربیمارستان حضورنداشتند!ه هرحال من ندیده ونشناخته ازاوبه خاطرفداکاری اش ممنون بودم. باصدای بازشدن دراتاق عمل،همگی ازجابلندشدیم ومن ومهتاب باشتاب به سوی دکتررفتیم.من پرسیدم:
- دکتر!حال مادرم چطوره؟
دکترکه مردمیانسالی بود،خندید وگفت:
- حالش خوبه،خوشبختانه عمل باموفقیت همراه بود.فقط باید تابه هوش اومدنش صبرکنید.
دستهایم رابه آسمان بردم وخداراشکرکردم که همه چیزبه خوبی به پایان رسید.بعدبلافاصله حال فرداهداءکننده راپرسیدم.دکترگفت که حال عمومی اوهم خوب است وجای نگرانی نیست.
دستهایم رابه آسمان بردم وخداراشکرکردم که همه چیزبه خوبی به پایان رسید.بعدبلافاصله حال فرداهداءکننده راپرسیدم.دکترگفت که حال عمومی اوهم خوب است وجای نگرانی نیست.رامبدوسحرنیزباخوشحال� �� � جلوآمدند وازدکترتشکرکردند.[/FONT]
مادرم یک هفته دربیمارستان بستری بودوبعدازآن مرخص شد وبه خانه برگشت.من هم ازشرکت مرخصی گرفتم تابتوانم چندروزی رادرکناراوبگذرانم.همزمان باروزهایی که مادردوران نقاهتش رامی گذراند،خاله ی رامبدازدنیارفت ورامبدبرای مراسم عزاداری اوراهی کرج شد.
دورانی که بی او می گذراندم بازهم به من ثابت کردکه تاچه حددوستش دارم.
محبت های بی دریغ وصادقانه ای که نثارم می کردمرابیش ازآن چه فکرمی کردم عاشق ودلبسته ساخته بود،طوری که حتی قادرنبودم لحظه ای به جداشدن ازاوبیاندیشم.اوراتکیه گاه محکمی می دیدم که مرادرپناه شانه های مردانه ی خود،ازگزندحوادث حفظ می کردواین تکیه گاه برای من به اندازه ی تمام دنیاارزش داشت.یک هفته به اندازه یک قرن برایم سپری شد امابالاخره گذشت ورامبددوباره به بندربرگشت.
شب اول ورودش باهم به کناردریا رفتیم.وقتی به همان جایی رسیدیم که نخستین بارنشسته بودیم،رامبدلخندی زدوگفت:
- خداروشکرکه این میزپرنشده.
سپس هردوروبروی یکدیگرنشستیم واوبازهم سفارش پیتزاونوشابه دادووقتی گارسون رفت،گفت:
- دلم خیلی برات تنگ شده بودمی گل!
به رویش لبخندزدم وگفتم:
- من هم همین طور.
- کی می یاداون روزی که من ازشرکت بیام خونه وتواون جامنتظرم باشی تاباهم غذابخوریم؟!
شانه بالاانداختم:
- خب می دونی که اون روزروخودت تعیین می کنی!
- توتاحالا باخودت فکرکردی چرامن ازتهران اومدم بندرعباس؟!
- حتماًبه خاطرکاردیگه.
- تهران هم کاربودبه خصوص برای من که فارغ التحصیل انگلستان هستم. ولی علت اومدن من به این جاچیزدیگه ایه!
پرسشگرانه نگاهش کردم وگفتم:
- می شه واضح تربرام توضیح بدی؟
رامبدمکثی کردوبعد گفت:
- خاله من پنج،شش سالی ازمادرم بزرگتربوداما بعدازازدواج ده سال طول کشید تابچه داربشه.بعدهم صاحب یک دخترشد به اسم مهرناز.دخترخاله ام به خاطرتوجه بیش ازحدخیلی لوس وننرتربیت شده الان درت همسن توئه اما مثل یک دخترپنج،شش ساله است وکسی جرات نداره بهش بگه بالای چشمت ابروئه!
رامبدبازهم مکث کرد.من که تقریباًمعنی حرف های اورادرک کرده بودم،نگاهش کردم ونشان دادم که منتظرشنیدن باقی صحبت هایش هستم.چندلحظه بعداوادامه داد:
- مامان خیلی دلش می خواد که اونوبه من قالب کنه ولی من هیچ علاقه ایه مهرنازندارم. اصلاً به خاطررفتارهای بچه گانه اش ازش بدم می یاد.
- اونچی؟اون تورومی خواد؟
- ظاهراًمتاسفانه ازوقتی خاله ام فوت شده اومده خونه ی ما،چون اقوام پدرش همه آمریکاهستند.
باشنیدن حرف های رامبدغم سنگینی رادردلم حس کردم.اوکه متوجه حالت من شده بود،گفت:
- می گل،من اگه اینهاروبهت گفتم فقط برای این که ازوضعیت خانواده ام مطلع بشی.اصلاًنمی خوام درباره ی من فکرناجوری به سرت بزنه،چون توتنهازنی هستی که مالک قلب منی!
سکوت کردم چون اگردهان بازمی کردم تاچیزی بگویم بغضی که درگلوداشتم می شکست وآن وقت اشک هایم درمقابل رامبد سرازیرمی شد.رامبدآهسته پرسید:
- حالا علت اومدن من روبه بندرعباس فهمیدی؟
سرم رابه علامت آری تکان دادم واوادامه داد:
- این جوری ازاونا دورتربودم وخیالم راحت تر!وقتی هم که فهمیدم به توعلاقمندم بیشتربه این جاوابسته شدم.....می گل ،من قصدناراحت کردنت رونداشتم.اگرمی دونستم ناراحت می شی اصلاً این چیزهاروبهت نمی گفتم.
- بالاخره که باید می دونستم.بااین اوصاف من فکرنمی کنم حالا حالاها بتونیم ازدواج کنیم.
- چرانتونیم؟بهت گفتم که تنهاکسی که من دوستش دارم تویی،حتی اگرهم خانواده ام با ازدواج ماموافق نباشند،مطمئن باش که من خودم به تنهایی اقدام می کنم وبامامانت صحبت می کنم.
- مامان من توقضیه ی ازدواج به نظرخانواده هاخیلی اهمیت می ده!
چون معتقده همسرآدم فقط نیمی ازنیازهای عاطفی آدم رومی تونه تامین کنه وبالاخره هرکس به خانواده اش ومحبت اونا احتیاج دارد.
- بله،ولی این فقط درصورتیه که محبت خانواده واقعی باشه وبه نظرفرزندشون هم اهمیت بدن.متاسفانه مادرمن اصلاً آدم منطقی ای نیست وچشمش فقط دنبال ظاهره!امامطمئن باش که نظراوناتواراده ی من تاثیری نداره!
- امامن نمی تونم بهت قول بدم که روی حرف مادرم حرف بزنم!اون تورودوست داره وخیلی هم قبولت داره امامطمئنم بدون رضایت خانواده ات راضی به ازدواج مانمی شه!
- ازکجا این قدرمطمئنی؟
- چون این مشکل زندگی مامان وبابای خودمم بوده!
- امااین دلیل نمی شه که ماهم به مشکل بربخوریم.تازه مگه پدرخودت وقتی ازخانواده اش برید وبامادرت ازدواج کرد،خوشبخت نشد؟اونازندگی خوبی داشتن،مگه نه؟!
- آره،پدرمن مردفوق العاده ای بود!
قطره اشکی راکه ازگوشه ی چشمم چکید تمیزکردم وگفتم:
- رامبد،من می ترسم!
- ازچی می ترسی عزیزم؟!
- ازآینده!آینده ای که من وتوروازهم جداکنه!
- می گلم!مطمئن باش آینده ی خوبی درانتظارماست.به محض این که شرایط ازدواجمون فراهم بشه من آماده ام.
سرم راروی میز گذاشتم واجازه دادم تااشک هایم جاری شوند.رامبد گفت:
- دراولین فرصت که مامانم ازعزادربیادباهاش حرف می زنم.اگه قبول کردند که بهتر،اگرهم نکردند من خودم توروبه شکل رسمی ازمادرت خواستگاری می کنم وازدواج می کنیم. اونچی؟اون تورومی خواد؟
- ظاهراًمتاسفانه ازوقتی خاله ام فوت شده اومده خونه ی ما،چون اقوام پدرش همه آمریکاهستند.
باشنیدن حرف های رامبدغم سنگینی رادردلم حس کردم.اوکه متوجه حالت من شده بود،گفت:
- می گل،من اگه اینهاروبهت گفتم فقط برای این که ازوضعیت خانواده ام مطلع بشی.اصلاًنمی خوام درباره ی من فکرناجوری به سرت بزنه،چون توتنهازنی هستی که مالک قلب منی!
سکوت کردم چون اگردهان بازمی کردم تاچیزی بگویم بغضی که درگلوداشتم می شکست وآن وقت اشک هایم درمقابل رامبد سرازیرمی شد.رامبدآهسته پرسید:
- حالا علت اومدن من روبه بندرعباس فهمیدی؟
سرم رابه علامت آری تکان دادم واوادامه داد:
- این جوری ازاونا دورتربودم وخیالم راحت تر!وقتی هم که فهمیدم به توعلاقمندم بیشتربه این جاوابسته شدم.....می گل ،من قصدناراحت کردنت رونداشتم.اگرمی دونستم ناراحت می شی اصلاً این چیزهاروبهت نمی گفتم.
- بالاخره که باید می دونستم.بااین اوصاف من فکرنمی کنم حالا حالاها بتونیم ازدواج کنیم.
- چرانتونیم؟بهت گفتم که تنهاکسی که من دوستش دارم تویی،حتی اگرهم خانواده ام با ازدواج ماموافق نباشند،مطمئن باش که من خودم به تنهایی اقدام می کنم وبامامانت صحبت می کنم.
- مامان من توقضیه ی ازدواج به نظرخانواده هاخیلی اهمیت می ده!
چون معتقده همسرآدم فقط نیمی ازنیازهای عاطفی آدم رومی تونه تامین کنه وبالاخره هرکس به خانواده اش ومحبت اونا احتیاج دارد.
- بله،ولی این فقط درصورتیه که محبت خانواده واقعی باشه وبه نظرفرزندشون هم اهمیت بدن.متاسفانه مادرمن اصلاً آدم منطقی ای نیست وچشمش فقط دنبال ظاهره!امامطمئن باش که نظراوناتواراده ی من تاثیری نداره!
- امامن نمی تونم بهت قول بدم که روی حرف مادرم حرف بزنم!اون تورودوست داره وخیلی هم قبولت داره امامطمئنم بدون رضایت خانواده ات راضی به ازدواج مانمی شه!
- ازکجا این قدرمطمئنی؟
- چون این مشکل زندگی مامان وبابای خودمم بوده!
- امااین دلیل نمی شه که ماهم به مشکل بربخوریم.تازه مگه پدرخودت وقتی ازخانواده اش برید وبامادرت ازدواج کرد،خوشبخت نشد؟اونازندگی خوبی داشتن،مگه نه؟!
- آره،پدرمن مردفوق العاده ای بود!
قطره اشکی راکه ازگوشه ی چشمم چکید تمیزکردم وگفتم:
- رامبد،من می ترسم!
- ازچی می ترسی عزیزم؟!
- ازآینده!آینده ای که من وتوروازهم جداکنه!
- می گلم!مطمئن باش آینده ی خوبی درانتظارماست.به محض این که شرایط ازدواجمون فراهم بشه من آماده ام.
سرم راروی میز گذاشتم واجازه دادم تااشک هایم جاری شوند.رامبد گفت:
- دراولین فرصت که مامانم ازعزادربیادباهاش حرف می زنم.اگه قبول کردند که بهتر،اگرهم نکردند من خودم توروبه شکل رسمی ازمادرت خواستگاری می کنم وازدواج می کنیم.
درمیان گریه گفتم:
- مامانم بدون رضایت خانواده ات راضی به ازدواج مانمی شه! امبدباناراحتی گفت:
- توروخدااین جوری گریه نکن می گل.مهم مادوتاهستیم که همدیگه رودوست داریم بهت قول می دم درآینده ی نه چندان دور،من وتومال هم می شیم.
درحالی که هنوزبغض داشتم،اشک هایم راپاک کردم وسعی کردم اوراناراحت نکنم.
تاساعتی بعدباهم کنارساحل قدم زدیم وبعداومرابه خانه رساند.
بعدازعمل جراحی مامان دیگربه خانه ی رامبد نمی رفتم،چون مامان اجازه نمی داد. می گفت همان مدت هم اگرمی رفته ام فقط برای به دست آوردن مخارج عمل بوده وپس ازآن رفتنم رابه آن جاصلاح نمی دانست.
ازآن روزی که کناردریا،رامبدآن حرف ها رابرایم زده ود احساس کلافگی می کردم،احساس دلشوره،عذاب ونگرانی.....به رامبدچیزی نمی گفتم اماترس ازآینده مثل خوره روحم رامی خورد،مخصوصاًکه حالامی دانستم رقیبی دارم که مادررامبدهم طرفداراوست.اگرمادررامبدمو� �� �� �فقت نمی کردمحال بودمادرمن هم راضی به این ازدواج شود.
این هاافکاری بودکه مرانسبت به آینده بدبین وناامیدمی ساخت.
درهمان گیرودار،سروکله ی خواستگاری برای من پیداشد.سعید،پسریکی ازدوستان مادرم بود که مادرعقیده داشت موقعیت خوبی است ونبایدبدون تفکرجوابش کنم.اومعتقدبودکه نباید فرصت هاراازدست داد ومی گفت رامبد اگرواقعاًمرامی خواهد پس چرااقدام به خواستگاری نمی کند؟حرف های مامان مرابیش ازبیش غمگین کردوباعث شد تادرلاک خودم فروبروم.ازطرفی باوجودسعیدوخواستگاری اشدرمنگنه قرارگرفته بودم واین برای منی که دل درگرودیگری داشتم واقعاًسخت بود.رامبد هم که متوجه ناراحتی ام شده بودمرتب پاپی می شد که چه اتفاقی برایم افتاده است ومن هربار به نحوی اوراازسربازمی کردم تااین که یک روز دل به دریازدم وگفتم:
- موضوع تکراریه!مامانم ازاین وضعیت خسته شده ومی خوادهرچه زودترتکلیف ما روشن بشه.اون نسبت به این قضیه خیلی حساس شده!
- چراحساس شده؟!
باکلافگی شانه بالاانداختم:
- نمی دونم!شده دیگه.
رامبدچند لحظه ا درسکوت نگاهم کردوبعدبی مقدمه پرسید:
- می گل!توخواستگاری دیگه ای داری؟! با حیرت نگاهش کردم . او که جواب سؤالش را از نگاهم گرفته بود ، پرسید :
اون کیه ؟
آهسته جواب دادم :
پسر یکی از دوستان مامانم .
حتماً مامانت هم اون رو پسندیده!
رامبد ، صحبت مامانم این نیست ! مامانم تو رو هم پسندیده ، خیلی بیشتر از اون ! فقط به شکل رابطه ی ما اعتراض داره .
چاره چیه می گل ؟ یعنی اگه خانواده ام با من همراهی نکنن ، مامانت تو رو به من نمی ده ؟
نمی دونم !
آخرش هم مجبور می شیم مخفیانه عقد کنیم و اون ها رو در برابر عمل انجام شده قرار بدیم !
با وحشت نگاهش کردم و وقتی دیدم جدی صحبت می کند ، گفتم :
این غیر ممکنه رامبد ! من بدون موافقت مادرم این کارو نمی کنم .
پس تو منو دوست نداری.
من تو رو دوست دارم اما تو نباید از من بخوای بدون اجازه ی مامانم با تو ازدواج کنم ، چون موقعیت من با تو فرق می کنه ! مادر من چندین سال برای ما ، هم پدر بوده و هم مادر ! من محاله بدون رضایت اون دست به همچین کاری بزنم .
رامبد با ناراحتی به نقطه نا معلومی خیره شد . مدتی طولانی بین ما به سکوت گذشت . وقتی دیدم حرفی نمی زند ، آهسته پرسیدم :
تو از من دلگیری ؟
بی آنکه نگاهم کند ، گفت :
با وضعی که ما داریم ، بی خود به آینده دلخوشیم ! من که وضعیت خانواده ام رو می دونم ، تو هم وضعیت خانواده ات رو می دونی . من خاطر تو حاضر به گذشتن از اونها هستم ولی تو حاضر نیستی از خانواده ات بگذری !
رامبد ، از من نخواه مادرم رو فراموش کنم .
پس یا باید مادرهامونو راضی کنیم یا مخفیانه عقد کنیم و راه سومی هم وجود نداره به جز این که همدیگر رو فراموش کنیم !
تو رو خدا اینقدر با نا امیدی حرف نزن !
آخه با این وضعیتی که ما داریم مگه امیدی هم برای آدم باقی می مونه می گل ؟!
بعد آهی کشید و گفت :
همین امشب با مامانم تماس می گیرم . دیگه نمی تونم تا هفته آینده صبر کنم .
احساس می کردم دارم او را از دست می دهم . گفتم :
رامبد ، من بدون تو دیوونه می شم !
با کلافگی میان موهایش دست کشید و گفت :
من تمام سعی ام رو می کنم . فکر نکن بدون تو برای من آسون می گذره .
بعد از آن هر دو در سکوتی غمگین و دلگیر فرو رفتیم .
آن شب تا نزدیک صبح خواب به چشمهایم راه نیافت و به یاد رامبد و مشکلاتی که داشتیم اشک ریختم . ساعت دیواری چهار و ده دقیقه را نشان می داد که احساس کردم دیگر طاقت ندارم و باید با رامبد صحبت کنم .
می دانستم که حالا حتما با مادرش حرف زده وبرای شنیدن نتیجه ی مکالمه اش بی تاب بودم .
آرام و آهسته به طرف تلفن رفتم و شماره ی منزل رامبد را گرفتم . پس از شنیدن تنها یک
بوق ، گوشی را برداشت .
بفرمایید!
سلام ، خوبی ؟
سلام می گل ! خوبم ، تو چطوری ؟
من هم بد نیستم ! بیدارت کردم ؟
نه ، بیدار بودم !
درست مثل من ! .... رامبد ؟!
با لحن غمگینی جواب داد :
بله عزیزم !
با مامانت تماس گرفتی ؟
آره !
نتیجه اش همون بود که خودت پیش بینی کردی ؟
متاسفانه بله !
از سر نا امیدی سکوت کردم . رامبد گفت :
می گل ! دیگه نوبت توئه که با مامانت صحبت کنی .
می دونم، اما به موافقتش امیدوار نیستم !
تموم شب رو داشتم به آینده مون فکر می کردم . هیچ راهی به نظرم نمی رسه جز همون راهی که بهت گفتم و تو مخالفت کردی .
حرفت اصلاً عاقلانه نیست !
پس تو راه حل دیگه ای سراغ داری ؟... می گل ، نمی شه ما بیخود امیدوار باشیم که اونا یه روزی موافقت کنن. باور کن ما چاره ی دیگه ای نداریم . بهت اطمینان می دم اونا بعد از مدتی خسته می شن و با ما آشتی می کنن !
نه رامبد !
پس باید منتظر بمونیم تا ببینیم کی دلش برای ما می سوزه و به ازدواج ما رضایت می ده ؟! البته اگه دلسوزی ای در کار باشه !
ما توکل به خدا می کنیم ! انشاالله همه چیز درست می شه .
توکل بر خدا درسته ولی بالاخره باید یه تلاشی هم بکنیم . نمی شه که دست روی دست گذاشت و منتظر موند تا کارها خود به خود درست بشه ! ببین می گل ، تو داری این مشکل رو بغرنج می کنی ! به پیشنهاد من فکر کن . به این که من و تو مال هم می شیم و دیگه هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه .
حرف های رامبد ، رویای شیرینی بود که در ذهنم رژه می رفت اما من قادر به پذیرشش نبودم . از طرفی وقتی فکر می کردم هیچ راهی پیش رو نداریم ، به او حق می دادم که از سر ناچاری چنین پیشنهادی بدهد .
تا روشن شدن کامل هوا ، کنار تلفن نشسته بودم و فکر می کردم . بعد از جا برخاستم و برای رفتن به شرکت آماده شدم و خانه را ترک کردم . تازه کنار خیابان رسیده بودم که صدای بوق ماشینی توجه ام را جلب کرد و وقتی برگشتم ، ماشین رامبد را دیدم که به طرف من می آمد .
چند لحظه بعد کنارم نگه داشت و گفت :
سلام خانم خودم ، صبح به خیر !
سوار شدم و گفتم :
صبح تو هم به خیر ! چی شده اومدی این وری ؟!
هیچی ، یکدفعه به سرم زد بیام دنبالت با هم بریم شرکت !
خندیدم و گفتم :
بیای دنبالم یا بایستی یه گوشه منتظرم ؟!
رامبد هم خندید و جواب داد :
گفتم که بیام دنبالت شاید مامانت ناراحت بشه ! اگه نیام پس با این دل چه کنم ؟!
در جوابش به لبحندی اکتفا کردم . پس از چند لحظه پرسید :
به پیشنهاد من فکر کردی ؟
نگاه گذرایی به او انداختم و گفتم :
من دلم نمی خواد با ناراحتی به خونه ی تو بیام !
پس همین امروز باید با مادرت حرف بزنی ! بهش بگو رامبد دیوونه ی منه ، عاشق منه ، داره می میره ! یه جوری بهش بگو که راضی بشه دیگه .
اون وقت مامانم می گه من داماد دیوونه نمی خوام !
رامبد خندید اما بعد نگاهم کرد و گفت :
اگه قبول نکرد ، اون وقت تو باید پیشنهاد منو بپذیری .
با اخم گفتم :
برای چی اینقدر اصرار می کنی ؟ من که جوابمو بهت گفتم .
برای این که جوابت برام قابل قبول نیست !
پیشنهاد تو هم برای من قابل قبول نیست !
لبخند تلخی زد و گفت :
پس باید اونقدر قوی باشی که بتونی مادرت رو راضی کنی !
من سعی خودم رو می کنم .
رامبد سر تکان داد و در سکوت مشغول رانندگی شد .
بعد از ظهر ، ساعتی پس از این که از شرکت برگشتم عزمم را جزم کردم تا با مامان صحبت کنم ، بنابراین از اتاقم خارج شدم و کنار تختش روی زمین نشستم . آهسته گفتم :
مامان ، من با رامبد حرف زدم !
مامان لحظه ای در سکوت نگاهم کرد و بعد پرسید :
خوب ، چی شد ؟
آب دهانم را فرو دادم و گفتم :
اون ... مادرش راضی نیست اما اون می گه براش فرقی نمی کنه . مهم اینه که خودش من رو می خواد و حاضره بدون خانواده اش هم پا پیش بذاره .
همان طور که حدس می زدم ، مامان ابرو در هم کشید و با لحنی جدی گفت :
اگه خانواده ی اون موافق نباشن ، ازدواج شما اصلا به صلاح نیست .
با التماس نگاهش کردم و گفتم :
مامان ! مگه بابا وقتی با تو ازدواج کرد از خانواده اش جدا نشد ؟
بله ! ولی اون هم طاقت نیاورد و بالاخره یک سال قبل از فوتش زمانی که فهمید مریضه به اونا سر زد ، ولی اونا باز هم من رو نپذیرفتند و حتی بعد از فوت بابات براش مجلس ختم
جداگانه گرفتند . من نمی خوام تو هم عمری رو مثل من با حقارت زندگی کنی . بهش بگو اگه تو رو می خواد باید خانواده اش رو راضی کنه و گر نه همین الان از هم جدا بشید بهتر از سختی هاییه که در آینده متحمل می شی .
اشک در چشمهایم جمع شده بود . باور نمی کردم مامان به این راحتی از جدایی من و رامبد حرف بزند . رامبد تمام عشق و هستی من بود و بی یاد او نفس کشیدن هم برایم دشوار بود . هر چه تلاش کردم و راه خواهش و التماس را در پیش گرفتم ، مامان به خواستگاری رامبد بدون حضور خانواده اش رضایت نداد که نداد .
وقتی موضوع را برای رامبد تعریف کردم ، بی درنگ پیشنهاد قبلی اش را تکرار کرد و وقتی با مخالفت من روبرو شد گفت :
پس اگه امروز و فردا آگهی ترحیم جوان ناکام «رامبد محرابی » رو تو روزنامه دیدی ، نشینی گریه کنی که دیگه فایده نداره !
تو رو خدا از این حرفا نزن رامبد ! به اندازه ی کافی اعصابم خراب هست !
از شوخی گذشته می گل ريال تو هم داری ناز می کنی به خدا !
حرف هایی می زنی ها ! ناز یعنی چه ؟ من هم برای خودم دلیلی دارم .
دلیلت غیر قابل قبوله !
پس مال تو قابل قبوله ؟!
رامبد خندید و گفت :
آره !
باشه ، به همین خیال باش !
و رامبد این بار تنها لبخند کمرنگی بر لب آورد .
******
چند روزی بود تصمیم داشتم بنا به درخواست مامان که بالاخره آدرس محل کار فرد اهداءکننده ی کلیه را از طریق بیمارستان به دست آورده بود ، سری به او بزنم .
یک روز پس از بازگشت از شرکت ،جعبه ای شیرینی خریدم و تاکسی گرفتم و دقایقی بعد مقابل یک مکانیکی بزرگ از ماشین پیاده شدم . وارد مکانیکی که شدم از اولین کسی که معلوم بود یکی از کارگرهای آن جاست سراغ آن مرد را گرفتم . او ابتدا از من نسبتم را با آن مرد پرسید و وقتی شنید که یکی از آشنایانش هستم ، جواب داد :
پس خبر ندارین که آقا قباد دیگه به اینجا نمی یاد ؟!
منظورتون به خاطر وضعیت جسمی بعد از عملشونه ؟؟!
مرد با تعجب نگاهم کرد و گفت :
نه خیر خانم ، ایشون دیگه وضعش توپ شده و رفته برای خودش یه مغازه خریده ! انگار شما از هیچی خبر ندارین !
با حیرت گفتم :
می شه آدرس مغازه شون رو ببه من بدید ؟!
آدرس را گرفتم و سوار یک تاکسی شدم . در تمام طول راه فکرم مشعول بود . آن طور که من خبر داشتم ، او کارگری ساده بود که به خاطر حس انسان دوستی حاضر به اهدای کلیه اش شده بود ، اما آن چه آن لحظه شنیده بودم .... او... صاحب یک مغازه بزرگ ...
برایم واقعاً عجیب بود و بی صبرانه منتظر رسیدن به مقصد بودم ، اما وقتی رسیدم مغازه ی او تعطیل بود و صاحب مغازه ی بغلی گفت که او برای خرید اجناس مورد نیازش به تهران رفته است .
بدین ترتیب من با دنیایی سوال بی جواب به خانه بازگشتم . جریان را که برای مادر تعریف کردم او بر خلاف من خیلی عادی با این قضیه برخورد کرد و واکنش خاصی نشان نداد ، اما من نسبت به این موضوع کنجکاو شده بودم و دلم می خواست بدانم چطور رئیس بیمارستان او را کارگری ساده معرفی کرده ، در حالی که این کارگر ساده حالا صاحب مغازه ای بزرگ بود؟!
بعد از آن ، یک بار دیگر هم همراه مادر به مغازه ی او سر زدم اما او برنگشته بود و صاحب مغازه ی همسایه اش این بار گفت که او برای آموزش کلید سازی در تهران مشغول گذراندن دوره است !
باز هم مدتی دیگر گذشت . در طول این مدت رامبد چند بار با مادرش تماس گرفت و چند مرتبه هم با مادر من صحبت کرد ولی هیچ کدام از موضع خود کناره گیری نکردند . مخصوصاً که مامان از وقتی به خواستگاری سعید پاسخ منفی داده بودم خیلی ناراحت شده بود و بیش از قبل ، روی حرفش پافشاری می کرد .
در خانواده ی رامبد ، پدرش و یکی از خواهرانش به نام بیتا نسبت به این موضوع دید مثبت داشتند و از رامبد حمایت می کردند ، اما مادر و خواهر دیگرش بهرخ با رامبد مخالف بودند و از او می خواستند تا فکر مرا از سر بیرون کرده و با مهرناز ازدواج کند . باربد برادرش هم که ساکن انگلیس بود و از دور در جریان قضایا قرار داشت ، نظر خاصی نمی داد و بی تفاوت بود .
رامبد از این وضعیت خیلی کلافه و ناراحت بود و مسبب تمام مشکلات را اول مادر خودش ، دوم مادر من و سوم خود من می دانست .
همه چیز به همین منوال ادامه داشت تا این که روزی من از شرکت برگشتم و وقتی مهدی را در خانه ندیدم ، از مامان سراغش را گرفتم مامان گفت :
فکر می کنم رفته خونه ی زهرا خانم .
چرا اجازه می دین بره اون جا ؟ حالا که تابستون نیست ، دیگه باید درسش رو بخونه .
گفته می ره با خواهرزاده ی زهرا خانوم که همکلاسیش شده ، درس بخونه .
به هر حال این وقت ظهر ، وقت رفتن به خونه ی مردم نیست مامان .
بعد از خانه خارج شدم و برای بازگرداندن او به خانه ی زهرا خانم رفتم . وقتی رسیدم ، زنگ را فشردم و منتظر ماندم . چند لحظه بعد مرد جوانی که او را نمی شناختم در را به رویم گشود . نگاهم را پایین انداخته و گفتم :
سلام ! ببخشید ، زهرا خانم هستند؟
سلام خانم ! بله ، ایشئن منزل هستند . بفرمایید داخل !
ممنون ! لطف کنید صداشون کنید .
آن مرد به سوی ساختمان رفت و با صدای بلند گفت :
خاله زهرا ؟! جلوی در با شما کار دارند .
کمی بعد زهرا خانم آمد و با دیدن من با چهره ای خندان شروع به احوالپرسی و تعارف کرد تا داخل شوم اما من نپذیرفتم و ضمن تشکر از او خواستم تا مهدی را صدا بزند .
وقتی زهرا خانم از مقابل در کنار رفت ، متئجه شدم آن جوان هم چنان کنار باغچه ایستاده و به سوی من نگاه می کند . نگاهم را به سمت دیگری دوختم و پشتم را به او کردم . چند لحظه بعد مهدی آمد و پس از خداحافظی از زهرا خانم به طرف خانه رفتیم .
از نظر من همه چیز در مورد دیدار کوتاه من و آن جوان که فرزاد نام داشت همان جا به اتمام رسید ، اما روز بعد وقتی از شرکت برگشتم ، پس از خوردن ناهار ، مامان نگاهم کرد و با
لبخند گفت :
می گل ، می خوام باهات حرف بزنم !
پرسشگرانه نگاهش کردم و گفتم :
راجع به چی ؟!
دیروز که رفتی خونه ی زهرا خانم ، جوونی رو اون جا ندیدی ؟
چرا دیدم . چطور مگه ؟!
مامان خندید و گفت :
اون جوون ، فرزاد خواهرزاده ی زهرا خانومه که از قرار معلوم از تو خوشش اومده . امروز زهرا خانم اومده بود که تو رو برای اون خواستگاری کنه !
حس کردم جلوی چشمهایم با شنیدن این خبر سیاهی رفت . با ناراحتی به مامان نگاه کردم که گفت :
می گل به من اینجوری نگاه نکن !دیگه هر چه صبر کردی کافیه . رامبد اگه واقعاً تو رو می خواست باید خانواده اش رو راضی می کرد . دیگه صبر کردن بی فایده ست ، این بار بهت اجازه نمی دم به بخت خودت لگد بزنی !زهرا خانم می گه که خواهرزاده اش توی فامیل تکه . پسر خیلی خوب و نجبیه و وضع مالی اش هم عالیه !
ولی مامان ...
حرفم را برید :
تو فکر می کنی تا کی برات خواستگار میاد ؟ آخه دختر من ،کی میاد یه خواستگار خوب رو که داره با خانواده اش می یاد جلو بزنه کنار و بچسبه به کسی که بدون خانواده اش و تک و تنها آدمو می خواد ؟
نفسم بالا نمی آمد . به زور آب دهانم را فرو دادم و از مامان خواستم فرصت دیگری به من و رامبد بدهد . آن قدر خواهش و التماس کردم تا بالاخره راضی شد و از آن روز که دوشنبه بود تا چهارشنبه به ما فرصت داد ، اما گفت که این آخرین بار است و او پنج شنبه باید جواب نهایی را به زهرا خانم بدهد .
بر خودم لعنت می فرستادم که چرا به خانه ی زهرا خانم رفتم و باعث شدم این غائله به پا شود .
بلافاصله با رامبد تماس گرفتم و در پارکی نزدیک خانه با او قرار گذاشتم . وقتی رسیدم او روی یکی از نیمکت ها نشسته بود و انتظار مرا می کشید . با دیدن من با آن حال آشفته ، حسابی جا خورد و پرسید:
اتفاقی افتاده ؟!
با پریشانی کنارش نشستم و گفتم :
رامبد دارم دیوونه می شم . ازت خواهش می کنم یه کاری بکن !
آخه چی شده ؟!
تمام اتفاقات را برایش تعریف کردم و گفتم که مامان دو روز بیشتر به ما فرصت نداده است .
رامبد که به شدت عصبی شده بود ،پرسید :
یعنی مادرت بدون رضایت تو به اونا جواب مثبت می ده ؟
به چهره بر افروخته اش نگاه کردم و گفتم :
اون می گه ازدواج با کسی که خانواده اش من رو نمی خوان به ضرر منه و اگر الان سختی بکشم بهتر از بدبختی های آینده اس !
رامبد با صدایی که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت :
مگه مادر تو پیشگویی هم می کنه ؟! آخه اون از آینده چی می دونه ؟!
سکوت کردم و سر به زیر انداختم . او ادامه داد :
چند بار بهت گفتم بریم عقد کنیم ؟ قبول نکردی . اینو می خواستی ، آره ؟!
نه به خدا رامبد !
اگه راست می گی همین حالا بریم خونه تون و تو شناسنامه ات رو بردار . بعدش هم می ریم محضر و عقد می کنیم .
با این کار ، مامانم دق می کنه ! من نمی تونم از مامانم دل بکنم .
پس حتماً دل کندن از من برات راحته ! اگه این طوریه این گوی و این میدان !
این طور نیست رامبد . ازت خواهش می کنم یک بار دیگه با مادرت حرف یزن و رضایتشو جلب کن .
حرف زدم عزیزم ، همین دیشب حرف زدم ! مثل یه ببر تیر خورده از دستم عصبانیه چون دختر خاله داره ازدواج می کنه و می ره پسش اقوام پدرش به آمریکا ! مامان بابت این موضوع من رو مقصر می دونه و می گه اگه من با اون ازدواج کرده بودم ، الان صاحب ثروتش بودم ! اون الان بیشتر از همیشه با من لج کرده ! می گل .... ما برای رسیدن به هم فقط یک راه داریم . خواهش می کنم نه نگو .
من ... من نمی تونم دل مادرمو بشکنم . هم مادرم رو می خوام و هم تو رو رامبد !
خودت می دونی که با این شرایط باید یکی از ما رو انتخاب کنی . با تمام وجود احساس درماندگی می کردم و هیچ راه نجاتی برای خودم نمی دیدم . رامبد آهسته گفت :
باورم نمی شه دارم تو رو از دست می دم می گل ! من تو رو دوست دارم ، نمی تونم ازت دل بکنم ! باورم نمی شه تو متعلق به مرد دیگه ای بشی . می گل ! من دیوونه می شم ، می میرم!
اشک هایم بی محابا روی گونه هایم جاری شدند . چشم های زیبای رامبد را نیز هاله ای از اشک پوشانده بود . با صدایی لرزان پرسید :
یعنی این آخرین باریه که من و تو روبه روی هم نشستیم و با هم حرف می زنیم ؟! .... نه ، باور نمی کنم !
حرف هایش دلم را به آتش می کشید . هر دو خوب می دانستیم که در فرصت کوتاهی که مامان داده هیچ کاری از دستمان بر نمی آید و من خود را شرمنده ی محبت های بی دریغ رامبد می دیدم .
از جا بلند شدم و در حالی که از شدت گریه به سختی حرف می زدم ، گفتم :
منو ببخش رامبد . منو ببخش که لیاقت تو رو نداشتم .
این را گفتم و با گام هایی سریع پارک را ترک کردم . نمی دانم چطور تاکسی گرفتم و کی به خانه رسیدم .
قدم که به داخل ساختمان گذاشتم ، مامان و مهتاب با دیدن من حیرت زده نگاهم کردند . مهتاب با نگرانی پرسید :
چی شده می گل ؟!
بی آنکه جوابی بدهم به اتاقم رفتم و در را از پشت قفل کردم . در همان حال با خودم زمزمه کردم :« همه چیز تموم شد . من رامبد رو از دست دادم !»
**********
دو روز بعد با حالتی نزار و فکری آشفته ، تنها به امید دیدن رامبد به شرکت رفتم اما در اتاق تنها ماندم و به یاد خاطرات مشترکمان اشک ریختم ، چون او به شرکت نیامد . او که تمام سهم من از عشق بود و داشتند در برابر چشمهایم از من جدایش می کردند .
ظهر چهارشنبه وقتی به خانه برگشتم مامان نبود . از مهتاب پرسیدم مامان کجاست و او هم در جوابم شانه بالا انداخت و گفت به خانه ی دوستش رفته بوده و وقتی برگشته ، مامان را در خانه ندیده است .
بی آنکه غذایم را بخورم به اتاقم رفتم و خوابیدم . وقتی بیدار شدم هوا رو به تاریکی می رفت . با ضعف و بی حالی از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم . چشمم به مامان افتاد که با لباس های بیرون و در حالی که هنوز چادر روی سر داشت ، کنار در نشسته بود . چهره اش گرفته و خسته به نظر می رسید و چشمهایش به نقطه نامعلومی خیره مانده بود .
با دیدنش در آن حالت ، جا خوردم . جلو رفتم و پرسیدم :
اتفاقی افتاده مامان ؟!
نگاهش به طرفم چرخید و روی صورتم ثابت ماند .
چشمهایش سرخ بود ،انگار گریه کرده بود . دیگر یقین پیدا کردم مسئله ای پیش آمده است . کنارش روی زمین نشستم و با نگرانی پرسیدم :
مامان چی شده ؟ امروز کجا رفته بودی ؟ .... مامان ؟!
همان طور که نگاهش صورتم را می کاوید ، با لحنی غمگین گفت :
هیچ وقت در زندگی ام این اندازه احساس شرمندگی نکرده بودم !
با حیرت به او چشم دوختم و پرسیدم :
منظورت چیه مامان ؟!
چشمهایش از اشک نمناک شد ، بعد دوباره نگاهش را به نقطه ی نا مشخصی روی فرش دوخت و گفت :
نمی دونم چرا امروز یک مرتبه به ذهنم رسید که برای تشکر به سراغ اون اهدا کننده ی کلیه برم . همون طور که حدس می زدم از تهران برگشته بود و مغازه اش بر خلاف دفعه ی قبل باز بود . داخل رفتم و خودم رو معرفی کردم . اون مرد عکس العمل خاصی نشون نداد و در برابر تشکرهای من که از حس نوع دوستی اون تقدیر می کردم چیزی نگفت . تشکرهای من که از حس نوع دوستی اون تقدیر می کردم چیزی نگفت . من هم وقتی دیدم چیزی نمی گه و ساکت و بی حرکت ، فقط داره به حرف های من گوش می ده خداحافظی کردم و خواستم بیام بیرون که یک مرتبه صدام کرد و گفت صبر کنم .وقتی به طرفش برگشتم سرش رو انداخت پایین و گفت :
« من کلیه ام رو به شما اهداء نکردم !» هاج و واج بی اون که بفهمم چی می گه نگاهش کردم و اون هم ادامه داد وگفت :
« من کلیه ام رو فروختم . این مغازه ای هم که می بینید با پول اون رهن کردم . » به سختی ازش خواستم برام توضیح بده و اون گفت که کلیه رو فردی ازش خریده و خواسته اسمش پنهان بمونه و در مقابل ؛ اون مرد خودش رو به عنوان فرد خیر معرفی کنه . وقتی بهش اصرار کردم و خواستم اون فرد رو معرفی کنه ، اسم رامبد محرابی رو آورد !
من که در تمام مدت با استرس و هیجان سخنان مامان را دن
مطالب مشابه :
آگهی ترحیم
در گذشت جوان ناکام عباس اسد زاده را به دوستان و آشنایان خصوصا فامیل های وابسته تسلیت عرض
رمان تو سهم منی 3
پس اگه امروز و فردا آگهی ترحیم جوان ناکام «رامبد محرابی من و آن جوان که فرزاد نام
مجالس ترحیم در منطقه شبستر
مجالس ترحیم در آگهی استخدام مجلس ترحیم شادروان جوان ناکام حبیبه هاشم زاده روزهای
مجالس ترحیم هفته
آگهی استخدام جوان ناکام مهدی حسینقلی زاده + حمید محمدزاده مجالس ترحیم مناطق خودتان را
مجالس ترحیم
مجالس ترحیم آگهی استخدام مجلس ختم جوان ناکام دکتر زهرا دهخدا .
چرا پس از گذشت دو هفته از فوت یک دانش آموز در هنرستان خوارزمی، هیچ خبری منتشر نشده است؟
کسی هم این وسط مقصر نبوده است و به صورت عمومی این اتفاق را در آگهی ترحیم جوان ناکام
وحید خواجه حسینی در غم از دست دادن فرزندش به سوگ نشست
اخبار قزوین سایتانتخابات قزوین انتخابات ریاست جمهوری آگهی جوان ناکام ترحیم آن مرحوم
تصادف در تسوج
آگهی استخدام درگذشت جوان ناکام دانش آموز عزیز است و اعلامیه ترحیم شادروان از طریق
برچسب :
آگهی ترحیم جوان ناکام