رمان در پایان شب (قسمت دهم)
از آن مهمانی ماه ها می گذشت ومن همه چیز را فراموش کرده بودم.مدرسه ها
بازشده بود و با رفتن سرکار،تا حدودی افکارم منظم شده بود.بچه ها هم به
کلاس های بالا تررفته بودند و غرق در درس و سرگرم دوستان جدیدشان
بودند.مدتی بود که وضوعی نگرانم کرده بود و نمی دانستم باید چه برخوردی از
خودم نشان دهم.چند وقتی بود که متوجه شده بودم آرسام بادختری دوست شده
است.گاهی ساعت ها تلفنی باهم حرف می زدند و من نگران و مظطرب در اتاقم بالا
و پایین می رفتم.مانده بودم چه برخوردی با آرسام داشته باشم.به روی خودم
نیاورم یا مستقیما مقابله کنم؟برای درس هایش نگران بودم،وقت و بی وقت بیرون
می رفت وقتی هم در خانه بود،گوشی تلفن از دستش جدا نمی شد.من سالیان سال
منتظر روزی بودم که پسرم دانشگاه قبول شود،حالا با اینکه یک سال با کنکور و
دانشگاه فاصله داشت اما می ترسیدم زحمات چندین ساله خودم و خودش برباد
رود،چون می دانستم اگر در این خط ها بیفتد دیگر بیرون آمدنش از محالات
بود.عاقبت بعد از چند هفته حرص خوردن به یاد فیروزه افتادم.اوهم پسری هم سن
و سال ارسام من داشت و حتما باچنین موردی برخورد کرده بود.با این فکرروزی
که بچه ها مدرسه بودند وخودم زود تعطیل شده بودم به خانه شان زنگ زدم.با
اولین زنگ خودش گوشی را برداشت. صدایش عجیب بود،انگار می لرزید وقتی ازش
علت را پرسیدم،قهقه زد و گفت:ماسک گذاشتم روی صورتم،درست نمی تونم حرف
بزنم!
می توانستم مجسمش کنم که صورتش را با ماسک سبز رنگی پوشانده و فقط سه دایره بزرگ چشم ها و دهانش را بی نصیب گذاشته.دست ها و پاهایش را با آن ناخن های بلند و مرتب ،لاک زده روی صندلی مخصوص ماساژ دراز کرده و هنوز حوله حمام تنش است.لبخند زدم.این فیروزه واقعی بود.کمی احوالپرسی کردم و بعد در مورد آرسام برایش گفتم.همه چیز را تعریف کردم،حتی ترس ها و نگرانی های خودم را و از او خواستم اگر راه حلی به نظرش می رسد،کمکم کند.چند دقیقه ای حرف نزد ولی بعد با نفس پرصدایی که کشید،گفت:امان ازدست این بچه ها که حتی فکر کردن به کارهای احمقانه شون باعث می شه یکی دو تا جوش روی پوست نازنین آدم سبز بشه!
خندیدم.صدایش بلند شد:دِنخند!راست می گم آذر،فردا پس فردا قیافه تو توی آینه می بینی نمی شناسی.با هرمشکلشون یک چین و چروک تازه تو صورت آدم می افته و با هر حرص و جوشی که واسه حرکات احمقانه شون می خوری،یک دسته از موهای نازنیت سفید می شه.اَی گور پدر هرچی بچه و صاب بچه است!
باخنده گفتم:بشمر....
فیروزه هم خندید.مثل همیشه نرم و قوی،بعد از چند لحظه گفت:علی با اینکه یک سال از سامی کوچکتره بیشتر سر و گوشش می جنبه،اول ها من زیاد کاری باهاش نداشتم،پیش خودم می گفتم این هم یه جور بچه بازیه که بالاخره تموم می شه،اما به قول تونگران درس خوندش بودم،حالا باز گلی به گوشه جمال سامی تو که همیشه معدلش بالای هیجده است.این علی که با درس خوندنش جون می گیره.می ترسیدم با این دختر بازی هاش این نمره های ناپلئونی رو هم دیگه نتونه بیاره و زرتی رد بشه،بعد که این دکتر مقتدربا این پسرش اومدن همسایه مون شدن و فهمیدم که دکترروانشناسه،باهاش در مورد علی صحبت کردم والحق والانصاف هم خوب کمکمون کرد.البته چند جلسه هم با بهانه های مختلف باعلی صحبت کرد و به من وکیوان هم یه کارایی یاد داد که در مقابل علی انجام بدیم و خلاصه بگم علی امسال وضعش خیلی بهتره.البته دکترمی گفت که این حالات و حرکات تا حدودی هم طبیعی است و اصلا لازمه ولی خوب باید جوری باشه که لطمه ای به درس و زندگیشون نزنه.حالا من بهت پیشنهاد می کنم بیای با این دکتر مقتدرمشورت کنی.هرچی نباشه متخصص همین چیزاست دیگه!
بی دلیل از شنیدن نام دکتر و به یادآوری آن مهمانی ضربان قلبم تندتر شد.دهانم خشک شده بود و تمام بدنم می لرزید اما نمی خواستم فیروزه را بدگمان کنم این بود که به زحمت خودم را جمع و جور کردم وگفتم:خوب حالا که تو هم همین مشکل رو داشتی و ازدکتر هم کمک گرفتی دیگه لزومی نداره منم برم پیشش،همون کارایی که به تو یاد داده و توهم نتیجه گرفتی به من بگو تا منم انجام بدم،بلکه آرسام دوباره عاقل بشه.فیروزه خندان گفت:بچه شدی آذر؟تو که خودت سالهاست با بچه ها سروکار داری چرا دیگه این حرف رو می زنی؟هر بچه ای با بچه دیگه فرق می کنه،نمی شه برای همه شون یک نسخه پیچید.تو باید بیای خودت با دکتر صحبت کنی،دکتر هم با سامی حرف بزنه پی به روحیات و شخصیتش ببره بعد راهنماییت کنه.سامی و علی زمین تا آسمون با هم فرق دارن!
حرفی نداشتم بزنم حق بافیروزه بود،خودم هم می دانستم اما دلم نمی خواست احساس کند من خودم هم مشتاق صحبت با همسایه شون هستم.فیروزه وقتی سکوت مرا دید گفت:
_اتفاقا جمعه شب دعوتشون کردم خونه مون،شماهم بیاین.این بهترین فرصته که با هم صحبت کنین.
صدای موزی وجودم جواب فیروزه را داد:خانم و بچه هاش هم می آن؟
فیروزه خندید:نه بابا،بیچاره زن نداره،تنها با پسرش سپهر زندگی می کنه.
صدای موذی پرسید:زنش مرده؟
_نه،طلاق گرفته.اینطوری که خودش تعریف می کنه زنش اصولا اهل زندگی در چهارچوب خانواده نبوده و بیشترتمایل داشته که تنها و بادوستانش،تفریحات زمان مجری اش را داشته باشه وآخر سر هم با خانواده اش مقیم خارج از کشور شده.
متعجب به حرف های فیروزه گوش می دادم،بی اختیار پرسیدم:چطور ازپسرش گذشته...؟
فیروزه پوزخند زد:به!از خداش هم بوده که بدون مزاحم برای خودش خوش باشه.چنین زنی با این مشخصات بچه می خواد چه کار؟
چیزی نگفتم.فیروزه بی حوصله گفت:خوب آذر جون ماسک صورتم خشک شده....جمعه شب منتظرتون هستم.
وقتی خداحافظی کردم و گوشی را سرجایش گذاشتم کمی از حرکتی که آنقدر با عجله و بی تامل انجام دادم پشیمان بودم،ولی خوب دیگرنمی توانستم حرفی بزنم چون هر چه می کردم بدتر از قبل می شد.ظهربچه ها خسته و گرسنه از راه رسیدند،منم طبق معمول توی اشپزخونه در حال چیدن میز و کشیدن غذا بودم.از همان بدو ورود متوجه بدخلقی بهاره شدم ولی چیزی نگفتم.حدس میزدم در مدرسه با دوستی قهر کرده یا برعکس.ازاین اتفاق ها برای بهاره با آمن روحیه خاصش زیاد پیش می آمد.اول آرسام دست و صورت شسته پیداش شد و پشت میز نشست.با دیدن غذا آهی ازخوشحالی کشیدو گفت:
_وای مامان دستت دردنکنه.خیلی وقته لوبیا پلو درست نکرده بودی.....بهاره که همان لحظه وارد آشپزخانه شده بود با دیدن غذا و شادی آرسام بابدخلقی دماغش را چین انداخت و گفت:اَه!باز لوبیا پلو....مامان غذای دیگه به فکرت نمی رسه درست کنی؟
قبل از آنکه حرفی بزنم آرسام جواب داد:خیلی دلت بخواد!
یک و بدوی فرساینده ای شروع شد.بهاره اخم کرد:به تو چه ربط داره؟هر موقع گفتن جسد خودتو بنداز وسط....
بعد آرسام روی دنده لج افتاد:هروقت گفتن اَن تو بگو من!تو هنوز عددی نیستی که مامان بخواد فکر کنه چی دوست داری و چی دوست نداری،فهمیدی جوجه؟!
_اِ؟صفر هم شد داخل عددها؟اصلا به توچه که انقدر زر و ور می زنی؟چاپلوس....
_بهاره پامی شم همچین می زنمت که از رو زمین پاک شی ها!
بهاره زبان درآورد:پاک کن من هنوز آفریده نشده....
بی طاقت از بگو مگوی آزاردهنده شان فریاد زدم:بس کنید!بس کنید!آرسام،بهاره با هردوتون هستم!هر کدوم گرسنه اید بفرماید غذا بخورید اگر هم گرسنه نیستید بفرماید تو اتاقتون!
_زکی!
_من ازگرسنگی بمیرم غذایی که چاپلوس ها می خورن ....
فریاد بعدی بهاره را ساکت کرد و آرسام را وحشتزده.بی توجه به نگاه هراسانشان پشت میز،روی صندلی ولو شدم و اشک هایم سرازیر شد.دستم را روی صورتم گذاشتم و مفصل گریه کردم.چند لحظه بعدآرسام بازوانش را دور شانه هایم انداخت و کنار گوشم زمزمه کرد:
_مامان تو رو خدا بس کن،ببخشید،خوب؟بهاره هم احمقه نمی فهمه داره چی می گه،شما چرا خودتو ناراحت می کنی؟بس کن دیگه مامان....جون سامی بس کن.
سرم را از میان دستانم بیرون آوردم و نگاهش کردم.چشمانش غمگین و نمناک بود.صورتم را بوسیدو با دستمالی که برایم آورده بود اشکهایم را پاک کرد.چیزی نگفتم.حوصله حرف زدن نداشتم.ولی حرف ها و حرکات آرسام برایم لذت آور و آرام بخش بود.دوست داشتم برای کسی مهم باشم،ناراحتی ام ناراحتش کندو شادیام خوشحالش کند.وآرسام چنین پسری بود.همه جای دنیا این دخترانند که غمخوار مادرند اما در خانه ما وضع برعکس بود.بهاره همیشه یخ و بی احساس به من نگاه می کرد.دوست نداشت کسی صورتش را ببوسد و کسی را هم نمی بوسید.حرف های محبت آمیز و پر مهر به نظرش احمقانه وحتی بچگانه و مسخره بود.خیلی جدی وخشک رفتار می کرد و وادارت می کرد تو هم همین رفتار را با او داشته باشی.
بعداز ظهر تنها در حال نشسته بودم و سعی می کردم حواسم را جمع کتابی که جلوی رویم باز بود بکنم و حداقل چند صفحه ای بخوانم.البته خواندنی که بفهمم چه خوانده ام وگرنه از ظهر حدود بیست صفحه خوانده بودم و دوباره به عقب برگشته بودم چون هیچی ازمطلبی که خوانده بودم،متوجه نشدم.خانه در سکوت و خاموشی بود.بچه ها هر کدام در اتاق خودشان بودند و من هم در تقلای خودم بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد،ناگهان سکوت خانه انگار که زلزله آمده باشد شکسته شد.در اتاق بچه ها با سرعت و صدای ترسناکی باز شد و هر دو به طرف تلفن دویدند.چنان می دویدند که انگار خانه آتش گرفته است و این دو از دست شعله های سوزنده فرار می کنند.من هم مثل تماشاگری که در صحنه تاتر ایستاده باشد وسط اتاق هاج و واج نگاهشان می کردم.اول بهاره به تلفن رسید ولی قبل از اینکه بتواند گوشی را بردارد آرسام مثل عقاب روی تلفن پریدو عصبی گفت:دستتو بردار!
بهاره جیغ زد: تو دستتو بردار،من اول رسیدم!
_بی خود کردی،کی باتو کارداره انچوچک؟
هر کی با توکارداشته باشه نردبون...
تلفن بی زبان مدام جیغ می زداما بحث و جدل بچه ها پایانی نداشت.عاقبت آرسام با آرنج محکم به بهاره ضزبه زد و گوشی را برداشت.بهاره دادکشید:
_اوووی!چته عوضی!
بعد خم شدو با حرص دو شاخه تلفن را از پریز درآورد.صدای آرسام بلندشد:
_اِ...عجب خری هستی ها!هرچی بهش هیچی نمی گم...بچه پررو می زنم بمیری ها !
_خواب دیدی خیر باشه،دستت به من بخوره از زندگی پشیمون می شی!
این بچه های من بودند؟کی باورش می شد این دختر لاغر و بلند با آن موهای ابریشمی و لخت،آن چشمهای گشاد شده از عصبانیت و دهن کف کرده و دستهای مشت شده دخترمن باشد؟پسرم باآن قد بلند،گوشی تلفن دردست به طرف دخترم حمله ور شد.صورتش از خشم،قرمز و زشت شده بود.صدایش می لرزید و چشمانش داشت ازکاسه بیرون می زد.صدای موذی بهاره بلند شد:
-حالاواسه کی انقدرداری جوش میزنی،شیرت خشک می شه ها!آنقدرواسه اون شیر برنج لاغر مردنی، بالا و پایین نپر...
صدای فریاد آرسام بلند شد:خفه شو!
دلم می خواست هردویشان را خفه کنم.از سرو صداو بگو ومگویشان خسته شده بودم،بغض گلویم را گرفته بود اما به هربدبختی بود جلوی ریزش اشک هایم را گرفتم.دلم نمی خواست بچه ها پی به ضعف مادرشان ببرند که اگر اینطور می شد فاتحه ام خوانده بود و کسی تره برای حرفهام خرد نمی کرد. جلورفتم و تفن را از میان دستهای آرسام بیرون کشیدم و با صدایی که به سختی می لرزید،فریاد زدم:
_خجالت بکشید.هردوتون ساکت باشید.از ان لحظه به بعد فقط خودم تلفن رو جواب میدم اگه با شماکارداشت صداتون می کنم،فهمیدین؟هیچکس به جز من حق نداره تلفن رو برداره...
بعد تلفن را مثل بچه ای بی پناه در آغوشم نگه داشتم تا بچه ها از جوش و خروش افتادند و غرغرکنان به اتاقهایشان رفتند.خسته با بدنی کوفته و اعصابی متشنج روی مبل افتادم و از حرصم کتاب را وسط اتاق پرت کردم.با صدای بلندی گفتم:
_نادر بی انصاف ببین منو چطور تنهاگذاشتی...اونم با این وحشی ها!خسته شدم،به خدا خسته شدم!
واقعا هم خسته شده بودم و از این جنگ و جدل و سروصدا اعصابم ناراحت بود.دلم می خواست باکسی که درکم می کرد بنشینم و ساعت هاصحبت و درد دل کنم.
دلم می خواست دوستی داشتم و با هم به خرید می رفتیم و شام را در رستورانی شیک ومعروف می خوردیم و سر شام برای هم در موردسربه راه بودن و بی دردسر بودن بچه هایمان روده درازی می کردیم.دلم می خواست همه چیز خواب باشد ومن وقتی بیدار می شدم،خودم را در خانه پدری ام ببیم که هنوز ازدواج نکرده ام و فقط با دوستان دانشکده ام به مهمانی می روم و خوش می گذرانم...حتی فکرکردن به چنین صحنه هایی باعث آرامش زیادی برایم بود.تا جمعه خانه در سکوت سنگینی فرو رفته بود.با بچه ها خیلی خشک و جدی صحبت می کردم و با سرسنگینی می خواستم بهشان بفهمانم که خیلی از دستشان ناراحتم.آرسام و بهاره هم با هم قهر بودند و حرف نمی زدند.بهاره با من هم چندان حرف نمی زد ولی آرسام در هر فرصتی سعی می کرداز دلم دربیاورد و خوشحالم کند.ازراه مدرسه برایم گل می خرید و شبها ظرف ها را می شست،از آن روز هیچ کدام تلفن را برنمی داشتند و من ناخودآگاه از انکه هنوزاین همه از من حساب می برند،غرق لذت و غرور می شدم.بی اختیار در انتخاب لباس دقت بیشتری به خرج دادم و برای اولین بار بعداز فوت نادر،آرایش مختصری کردم.بعداز اتمام کارم درآینه نگاهی به خودم انداختم.در کت و دامن آبی نفتی خوش دوختم،هنوز هم خوب و موجه به نظر میرسیدم بعد به صورتم نگاه کرد.خط باریکی پشت پلک هایم کشیده بودم و کمی از رژلبم را به گونه هایم مالیده بودم،با اینکه حسابی رویش دست کشیده بودم هنوز مثل یک وصله ناجور روی گونه هام به نظر می رسید.بعد به لب های باریکم که قرمزرنگ شده بود نگاه کردم و از خودم خجالت کشیدم.با دست رژ رامحکم پاک کردم و بنا بر عادت همیشگی دستم را به کنار پهلویم مالیدم و وقتی فهمیدم چه بلایی سر دامن نازنینم آورده ام آه از نهادم بلند شد.از حرص کت و دامن را درآوردم ومچاله کردم و گوشه ای پرت کردم.بعد اولین لباسی که دستم رسید از چوب لباسی بیرون کشیدم و بی توجه به رنگ و مدلش،تن کردم.یک بلوز سبز سیر با شلوار مشکی،بد نبود.با پنبه،باقیمانده آرایش صورتم را هم پاک کردم و ار اتاق بیرون آمدم؛هنوز هیچکدام از بچه ها حاظر نشده بودند.به در اتاق آرسام چند ضربه زدم و داخل شدم.روی تخت نشسته بود و داشت مجله فیلم و سینما ورق می زد.
عصبی گفتم:پس چرا نشستی؟پاشو راه بیفت...
خونسردنگاهی به طرفم انداخت وگفت:مامان باورکن حسش نیست.بی خیال من بشین!
خشمگین نگاهش کردم.انبوهی از شلوارو پیراهن وجوراب روی تنها صندلی اتاق ریخته شده بود.روی سطح میز تحریر پوشیده از کتاب و دفتر وکاغذ و جزوه بود که نامنظم روی هم افتاده بود.کف اتاق جا به جا پوست شکلات و جوراب کثیف و چرک افتاده بود.روی دیوار پوسترهایی بزرگ با آدمهای عجیب و غریب به چشم می خورد.مردان مو بلند با گوشواره هایی در گوش و زنان مو قرمز با شلوارهای پاره و تنگ چرمی!تنها چیزی که مرتب کنار دیوار قرار داشت گیتار آرسام بود.خودش هم با بی حوصلگی روی تخت ولو شده بود و با تنبلی مجله را ورق می زد،گفتم:
_من از حرف های تو سر در نمی آرم.من فقط اینو می دونم که توهم باید بیای.
آرسام در جایش نشست:اَه مامان حال نگیر دیگه.چرا من باید همه جا دنبالتون بیام؟انگار دختر چهارده ساله ام!
بالحنی جدی گفتم:تو دختر چهارده ساله نیستی ولی باید بیای به هزار و یک دلیل.اولیش اینکه خونه داییت می خوام برم که آنقدر برای تو دل می سوزونه و زحمت می کشه،تنها کاری که تو می تونی بکنی اینه که گاهی بهشون سر بزنی و بااحترام رفتار کنی.دومیش اینکه درست نیست من و بهاره تنها بریم،ممکنه شب دیر برگردیم و تو باید همراهمون باشی.سومین دلیل هم اینکه ازحالا کاریاد بهاره نده،از فردااونم برام قیافه می گیره که حسش نیست و ازاین چرت و پرت ها که من اصلا خوشم نمی اد.تو بخوای یا نخوای الگوی بهاره هستی،کاری نکن که زندگی برام از این که هست سخت تربشه.بقیه دلایلم پیش کشت!پاشو زود حاظر شو!
وقتی با بی میل بلند شد و در کمدش را باز کرد ازاتاق بیرون آمدم و در راهرو فریاد کشیدم:
_من پایین منتظرم.
عاقبت بعد از نیم ساعت هردو با سروگوشی آویزان پیدایشان شد.درسکوت به طرف خانه کیوان راندم.هزار بار دهانم را باز کردم تا سفارش های مهم در مورد رفتار و آداب معاشرت با مهمان کیوان را یادآوری کنم،ولی قبل از آنکه حرفی بزنم پشیمان شدم و دهانم را بستم.آخر سر تصمیم گرفتم چیزی درمورد دکترمقتدر نگویم تا همه چیز خودبه خود پیش بیاید.وقتی رسیدیم دکترو پسرش آمده بودند.فیروزه تونیک بلند سفید و شلوار گشاد مشکی به پا داشت وموهایش را بافته بود،یک رج مروارید بلند زینت بخش گردن زیبا و شکیلش بود.صورتش رابوسیدم و گفتم:چقدر خوشگل شدی....
خندید:شوخی می کنی آذر؟با این پیژامه؟
لبخند زدم و گفتم:تو اگه گون هم تنت کنی خوشگل می شی!
بعد صورت کیوان را بوسیدم و دستم را در میان دستان دراز شده دکتر که مشتاقانه نگاهم می کرد، گذاشتم.این بار لباس اسپرت پوشیده بود.ژاکتی پاییزه به رنگ زرشکی با شلوار جین و پیراهن طوسی که بی نهایت شیک وکامل بود.ازشان خواستم بنشینند بعدازرفتن بچه ها به اتاق علی،فیروه بی مقدمه رو به دکترکرد و گفت:
_فرهاد خان راستش من امشب از آذر جون خواستم بیاد اینجا تا از راهنمایی های شما استفاده کنه.
با دقت به صورت جذاب مرد که تازه متوجه لبخند شیک وخوش و خرمش شده بودم،خیره شدم.خنده ای زیبا که نه لبخند بود و نه قهقه،صدای مردانه و پرقدرتش انگار از فاصله ای دور می آمد:خواهش می کنم.خوشحال می شم کمکی بکنم.
کیوان با تعجب به من و فیروزه نگاه می کرد.معلوم بود از جریان بی خبر است.مثل دختربچه ای مدرسه ای دست و پایم را گم کرده بودم و حس کردم اگربخواهم حرف بزنم،صدایم خش دارو لرزان است.
این بود که اول سرفه ای کوچک و مسخره کردم و بعد گفتم:راستش نمی خواستم مزاحم شما بشم ولی فیروزه جون گفت که شما کسی هستید که می تونید کمکم کنید....یعنی چطور بگم....
فیروزه اخمی کوچک کردو به کمکم آمد:راستش فرهاد خان،آذر جون خیلی روی بچه هاش حساسیت داره،البته بهش حق می دم مسئولیت بزرگی رو شونه هاش سنگینی می کنه،این مسئله هم برمی گرده به اون مشکلی که چند ماه پیش ما با علی داشتیم.خاطرتون هست؟
دکتر که باکنجاوی هنوز مرا نگاه می کرد،سری به علامت تایید تکان داد.فیروزه ادامه داد:
_البته سامی پسر آذر جون دنیایی با علی فرق می کنه.خیلی بچه حساس و با عاطفه ای است.درس ها و نمراتش هم همیشه درخشانه....
آیا این تعارف در مورد ارسام بود؟آهسته گفتم:تو لطف داری....
فیروزه خندید:سامی به لطف من احتیاج نداره،واقعا به باهوش و با استعدادیه.باید ببینید چطور گیتار می زنه،روح ادم پروازمی کنه.حالا علی برعکس سامی است بازیگوش وسربه هواست.از این شاخه به اون شاخه می پره هنوز نمی دونه چی می خواد....درس و مدرسه براش یه جوربازی است.کیوان فرستادش کلاس گیتار همون جایی که سامی می رفت.یک سال و خرده ای هم رفت ولی اگه بگی بتونه یک آهنگ درست و کامل رو بزنه،نه!خودش هم زود خسته شد و ولش کرد.
دکتر با ظرافت روی صندلی جا به جا شد و با این حرکت فیروزه ساکت ماند.صدای دکتر دقیق و کنجکاو بود:خوب آذرخانوم ترجیح می دید به تنهایی با هم حرف بزنید با این طوری راحتید؟
با لکنت گفتم:نه نیازی نیست.کیوان مثل پدر ارسام می مونه.زحمت های این بچه رو شونه برادرمه، فیروزه جون هم برای من حکم یه خواهر رو داره.
هرچقدرسعی می کردم حواسم را جمع حرفهای دکتر کنم و کمتر به جذابیت و شیک پوشی اش توجه کنم،نمی توانستم.همین قدر فهمیدم که سوالاتی راجع به درس و مدرسه آرسام و شخصیت و حرکات و روحیاتش پرسید و من هم شکسته بسته جواب دادم البته کیوان و فیروزه هم به دادم می رسیدند.وقتی همه سوال ها را در مورد ارتباط آرسام با دختری که بهش تلفن می زد و با هم صحبت می کردند،جواب دادم،دکتر که حالا صورتش جدی و ریز بین شده بود نفس پر صدایی کشد و گفت:
_با این حرف هایی که شما دید و با شناختی که من از میون صحبت های همه تون از آرسام پیدا کردم، فکر می کنم که مسئله جدی در بین نباشه و اصلا ترجیح می دم در این مورد با خودش هم حرفی نزنم. موردعلی فرق می کرد.ولی این جوریکه پیداست سر شما بچه مسئول و با فکری است و ازاون تیپ آدم هایی است که تشخیص می ده مرز هر کاری کجاست و هر کاری را به موقع خودش انجام می ده...... درسش رو می خونه،گیتارش رو می زنه،با دوستانش بیرون می ره و با یک دختر هم صحبت می کنه! همه در حد متعادل،نه افراطو نه تفریط!خوب این آدم ایده آلیه.....مخصوصا در سن و سالی که داره نمی شه بیشتر ازش انتظارداشت. بهتون پیشنهاد می کنم تا وقتی که لطمه به درسش یا اخلاق و رفتارش نخورده،دخالتی نکنید.
فیروزه لبخندی زد و از جا برخاست:دیدی گفتم آذر؟بچه با بچه فرق می کنه.....
بعد به کیوان اشاره ای کرد و گفت:کیوان یه دقیقه بیا به من کمک کن!
بعدها فهمیدم که مخصوصا ما را با هم تنهاگذاشته است.بعد از آنکه هر دو در آشپزخانه ناپدید شدند،دکتر لبخند گرمی زد و گفت:
_من خیلی خوشحالم که باز شما رو دیدم.از اون مهمونی به بعد من خیلی شیفته شخصیت شما شدم.به خصوص اینکه کیوان و فیروه خیلی از شما تعریف می کنن،دلم می خواست باز فرصتی دست می داد تا بیشتر با هم آشنا می شدیم.
لبخندی شرمناک زدم و مِن مِن کنان گفتم که کیوان و فیروزه نسبت به من خیلی لطف دارن.
دکتر خندید:نه،شما واقعاهم قابل ستایش هستید.
چنان بی پرده ورک صحبت می کرد که واقعا در موقیعت یک دختر بچه مدرسه ای دیت و پاچلفتی قرار می گرفتی.معذب و در عین حال خوشنود از شنیدن آن حرفهای طلایی!تا وقت شام در مورد مسائل مختلف با هم صحبت کردیم و در کمال تعجب بسیار از هم صحبتی با دکتر که اصرار داشت فرهاد صدایش کنم،لذت بردم.بعد از شام ارسام با اصراردکترو کیوان گیتار علی را بغل گرفت و با آن دست های کشیده و ناخن های بلندش نوای جادویی و خیال انگیزی را در خانه بزرگ و شیک فیروزه و کیوان جاری ساخت.فرهاد کنار من نشسته بود،چشمانش را بسته بود و سرش را تکان می داد.معلوم بود در دنیای دیگری سیرمی کند.در دنیایی دور از دسترس آدم ها.بعد صدایش راکنار گوشم شنیدم:
_فیروزه حق داشت.پسر شما واقعا یک موجود استثنایی است.عجب پنجه هنرمندی داره....
آهسته تشکر کردم.صداش باز هم بلند شد:
_من خیلی دلم می خواد این ارتباط ادامه پیدا کنه.....
متعجب سر برگرداندم تا در تاریکی اتاق به صورتش نگاه کنم تامطمئن شوم درست شنیده ام.در چشمانم خیره شد و لبخند زد.مثل همیشه جذاب و اغوا کننده،خشمناک گفتم:
_این کار از سن و سال من بعیده،اینطور نیست؟
خندید:نه،اصلا اینطور نیست.شما هم سن و سالی ندارین،چنان حرف می زنید که انگارهفتاد سال و رد کردید.
باز خندید.من هم بی اختیارلبخند زدم،آهسته طوری که تمرکز آرسام بر هم نخورد گفتم:
_خوب من دوتا بچه بزرگ دارم...
فرصت ادامه حرفم را پیدا نکردم،چون فرهاد فوری جواب داد:منم یک پسر بزرگ دارم ولی هنوز که هنوز احساس نیاز به یک هم صحبت و همراه را در خودم احساس می کنم.به خودم قول داده بودم که اگرموردخوب وبه قول معروف اکازیونی پیدا شد پا روی دلم نذارم و حالا به قولم عمل کردم.شما جذاب و تحصیل کرده و باهوش هستید.زنی با اراده و با شخصیتی قوی که به تنهایی دوتا بچه را عالی و بی نقص بزرگ کرده و این برای من از ایده آل هم بهتره....
بیخودی سرفه کردم.بیشتر قصدم این بود که کسی صدای دکتر را نشنود.داشتم از خجالت می مردم.ولی در کمال تعجب حرف هایش برم خوشایند بود.وقتی سکوت طولانی شد،صدای فرهاد باز بلند شد:خواهش می کنم این فرصت رو از هردومون نگیرید.من هم مرد خیلی بدی نیستم و درمورد شکست قبلی هم نمی گم بی تقصیر بودم ولی گناهم کمتر اززنم بود....خواهش می کنم اجازه بدید بیشتر با هم آشنا بشم،من اطمینان دارم به نفع هر دومونه که....
به خشکی گفتم:حتی با وجود سه تا بچه بزرگ؟!
صدایش نرم و آهسته بود:بله.حتی شاید به خاطر این سه تا بچه،در ضمن زندگی شما و من نباد به خاطراین بچه ها ندیده گرفته بشه،نظرتون غیر از اینه؟
چیزی نگفتم.صدای دکتر مل زمزمه ای جادویی و سحرآمیز بود:خواهش می کنم آذر،بار یه مدتی باهم باشیم اگه دیدید من براتون مناسب نیستم،اون وقت بگید نه.....قبوله؟
نمی توانستم حرفی بزنم،تمام بدنم می لرزید.احساس می کردم در خوابم،صدای فرهاد را شنیدم که گفت:
_سکوت این بار هم علات رضاست؟
ومن بازحرفی نزدم.
حوادث بعدی به خودی خود پیش آمد،بدون اینکه کوچکترین دخالتی در به وجود
آمدنش داشته باشم،اینکه می گویم کوچکترین دخالتی،هر دو روی سکه را می
گویم!نه موافقتی کردم و نه مخالفتی!جذابیت شدید فرهاد،آن لبخندهای طلایی و
قهقه های جادویی اش،آن نگاه های پراحساس و اغوا کننده اش،همه حرکات شیک و
خواستنی اش از من یک آدم مسخ شده ساخته بود.کسی که انگار هیپنوتیزشده
باشد.به خانه و محل کارم تلفن می کردم و وادارم می کرد ساعت ها به حرف ها و
درد دل هایش گوش کنم.به هر مناسبتی برایم سبدای گل می فرستاد.سبدهایی
آنچنان زیبا و رویایی که صرف نظر کردن از نگه داشتنش ،احتیاج به یک اراده
قوی داشت که من نداشتم.آن روزها دردریایی ازاحساسات متضاد و ضد ونقیض دست و
پا می زدم.و همین تا حدودی مرا از بچه ها و مشکلاتشان دور نگه داشته
بود.هرباربا دیدن فرهاد و دریافت یکی از سبد گل های زیبایش،پراز احساس
شادی غرور می شدم.احساس محبوبیت و مهم بودن برای مردی با آن جذابیت چیز
کمی نبود که بود به سادگی از آن گذشت،مخصوصا برای زنی که تشنه توجه و محبت
بود.هرچقدرروزها برایم قشنگ و شیرین بود شبها تلخ و غم انگیزمی گذشت.شبها
در اتاقم با دیدن جای خالی نادر آن روی سکه برمی گشت.احساس بدی وجودم را پر
می کرد.دستم را به جای خالی نادردربستر می کشیدم و در دل ازش عذر می
خواستم.احساس می کردم به خاطره وعشق نادر خیانت کرده ام.با آشنایی و صحبت
با فرهاد،انگار به عشقم به نادرپشت کرده بودم.تا صبح در جایم غلت می زدم و
به خودم و نادر قول می دادم دیگر بافرهاد صحبت نمی کنم و اگر گل فرستاد
قبول نمی کنم.بانادر صحبت می کردم و ازش می خواستم مرا ببخشد و درکم
کند.برایش از بچه ها ونگرانی هایم راجع به مشکلاتشان صحبت می کردم.گاهی
اوقات درآینه میز توالتم،به خودم که مثل شبحی در شب بیدار بودم نگاه می
کردم و فکر می کردم دیوانه شده ام.بلند بلند بانادر حرف می زدم وانگار
صدایش رامی شنوم جواب حرفهایش را می دادم،بعد با شنیدن صدایی در تاریکی شب
دستم را محکم جلوی دهانم می گرفتم و خودم از اینکه بلند بانادر صحبت کرده
ام و اینکه شاید بچه ها را از خواب پرانده باشم،می ترسیدم.وقتی چشمانم از
خواب پرمی شد با خودم و نادرقرارمی گذاشتم که فرهاد را فراموش کنم و مثل
دختر بچه های تازه بالغ رفتار نکنم.ناسلامتی من مادر دو بچه بودم،باید
مواظب رفتارم می بودم حتی اگر برایم سخت بود،پس ان همه نصیحت و بکن نکن چه
فایده داشت؟
در آن مدت در مورد سبدهای گل و وقتهای طولانی که پشت تلفن از دست می دادم از پاسخ دادن به نگاه کنجکاو بچه ها طفره رفته بودم،اما تا کی می توانستم به این شیوه ادامه دهم؟اصولا چه هدفی داشتم؟ سرانجام این حرکات و پنهان کاری ها چه بود؟چه می خواستم،یعنی ته دلم چه می خواستم؟گاهی تا ساعت ها با صدای ایراد گیر ذهنم کلنجارمی رفتم.صدا را می شنیدم که می گفت:بر فرض نادر راضی باشه،بچه هایت چه می شوند؟مردم چه می گویند؟شانه بالامی انداختم:به جهنم که مردم حرفی بزنند،مگر من برای مردم زندگی می کنم؟
صدا پوزخند زد:جدی؟پس چرا انقدربه بچه ها امر و نهی می کنی؟مگه برای این نیست که مردم نتوانند از ظرز تربیتت ایراد بگیرند؟چرا انقدر مراقب رفتارت هستی،هان؟مگه به خاطر حرف مردم نیست که از فرهاد فرار می کنی؟
عصبی جواب صدا را می دادم:نه خیر!فقط به خاطر احساس تعلق و عشقی است که هنوز به نادر دارم،اینو نمی فهمی؟
صدای موذی جیغ می زد:برو خودتو رنگ کن!نادرفقط یک خاطره است یک خاطره دور که دستش از دنیا کوتاه،تو به خاطر حرف مردم و عکس العمل بچه ها و برادر و خواهرت می ترسی،مگه نه؟
نفس بریده از خشم فریاد می زدم:اصلا به تو مربوط نیست!مربوط نیست!
صدای قهقه در سرم می پیچید.گریه ام می گرفت و مستاصل فکر می کردم چه کنم؟حس می کردم آرسام کمی مشکوک شده است و با کنجکاوی و دقت به تمام حرکات ریزم خیره شده است.شاید هم اینطوری فکر می کردم و واقعیت چیز دیگری بود.به هر حال روزی که راز از پرده برون شد عکس العمل اطرافیان موجب حیرت و بهت عمیقم شد.
درآخرین صحبتی که با فرهاد داشتم عصبی و ناراحت ازش خواستم دیگر بامن تماس نگیرد و گل و هدیه نفرستد.با همان خوش خلقی ذاتی اش پرسید:
_چی شده؟مشکلی پیش اومده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نه!هنوز نه!ولی فکر نمی کنی سن و سال من کمی برای این اداهای جوان پسند،بالا باشه؟حالا فرض کن ما چند ماه دیگر هم با هم صحبت کردیم و تو ده تا سبد گل دیگه هم فرستادی،خوب که چی؟آخرش چی می شه؟
خندید.نرم و پر قدرت،عصبی پرسیدم:کجای این حرف خنده داشت؟به من هم بگو تا بخندم.
لحظه ای سکوت شد.می توانستم آن طرف خط مجسمش کنم که لبهایش را جمع کرده و دیگر نمی خندد.صدایش را شنیدم:خنده اش اینجا بود که خیلی وقته منتظر این سوال هستم.این که بپرسی آخرش چی می شه!حالا بهت می گم چی می شه....من آخر هفته میام خونه کیوان،دلم می خواد تو هم با بچه ها بیای،اونجا بهت می گم،قبوله؟
مشکوک پرسیدم:چه قصدی داری؟چی می خوای بگی؟
خندید:نترس!هیچ گروگانگیری در کار نیست،تا آخر هفته هم سه روز بیشتر نمونده فکرتو مشغول نکن!آذر،هیچ چیز دنیا انقدرسخت و پیچیده نیست که تو انقدر سخت می گیری.
اگر هم می خواستم نمی توانستم فکرم را معطوف فرهاد و خانه کیوان بکنم چون امتحانات ثلث دوم بچه ها شروع شده بود و در مدرسه هم درگیر امتحان و تصحیح اوراق بودم،در خانه هم باید بابهاره سر وکله می زدم و مراقب ارسام که امتحانات سختی را پشت سر می گذاشت می بودم.از صبح که بیدار می شدم تاوقتی که به رختخواب بروم مدام در حال کاربودم.سوالات امتحانی طرح می کردم،از بهاره درس می پرسیدم و فصل به فصل همراهش مرور می کردم،اشکالاتش را بر طرف می کردم و سری سری برای آرسام و مهدی که اغلب روزها در خانه ما بود،غذا و میوه و نوشیدنی می بردم.تا روز پنجشنبه اصلا از یاد برده بودم که فرهاد ازم چه خواسته و چه قراری گذاشته است،اما باتماس فیروزه در صبح پنجشنبه همه چیز را به یاد آوردم.صدایش کنجکاو پرسشگر بود:آذر،زنگ زدم بهت بگم که دکتر ازت خواسته امروز بعداز ظهر بیای خونه ما،هر چقدر هم ازش پرسیدم چه کارت داره حرفی نزد،گفت بهت یادآوری کنم انگار قبلا خودش دعوتت کرده بود......
لبخند زدم:حالا تا بعداز ظهر.
فریاد فیروزه بلند شد:پس تو واقعا می دونستی؟من فکر کردم دکتر مست کرده و داره چرند می گه.چه کارت داره ناقلا؟
آه کشیدم:نمی دونم فیروزه،واقعا نمی دونم.
فیروزه هم آه کشید:خیلی خوب پس بیا تا هر دو از فضولی دق نکردیم بفهمیم چه کار داره!
گوشی را گذاشتم و به فکر فرو رفتم.به بچه ها چه باید می گفتم؟شاید بهتر بود وانمود می کردم دیدار با دکتر در خانه کیوان تصادفی پیش آمده؟یا شاید باید حقیقت را می گفتم؟در فکر بودم که در ورودی باز شد و ارسام با سرو صدا به خانه آمد.مشتاقانه جلو دویدم:امتحانت چطور شد؟
لبخند زد،خیس از باران گوشه هال ایستاد وگفت:خوب شد،خیلی خوب!
با دقت نگاهش کردم.تصویرش باانچه صبح موقع رفتنش به خاطرداشتم فرق کرده بود.چشمانم را باریک کردم و به خاطر آوردم.یک کاپشن مشکی با کلاه پشمی و یک جفت چکمه خوش دوخت و گران قیمت کم داشت.باز نگاهش کردم،این بار خودش هم متوجه شد وخندید.دستهایش را بالا آورد وگفت:
_اینطوری نگاه نکن مامان!برات تعریف می کنم...
تی شرت نازکش خیس به تنش چسبیده بود و جوراب هایش فرق گل و کثافت بود.نمی توانستم هیچ حدسی بزنم،آنقدر در سکوت منتظر ماندم تا عاقبت تمیز و دوش گرفته با ژاکت و شلوار گرمکن از راه رسید.روی مبل کنارم نشست،عاقبت صدایم را پیداکردم:آرسام پس کاپشن و کفشت کو؟صبح که پوشیده بودی....
باز خندید کمی خجولانه،سرش را پایین نداخت وگفت:مامان خواهش می کنم ناراحت نشو.ولی بخشیدمشون....
بی اختیار جیغ کشیدم:چی؟.....
نگاهم کرد.نگاهی عجیب،انگار می خواست وادارم کند ساکت باشم،درکش کنم،بفهمم.ساکت ماندم.پس از چند لحظه سکوت گفت:یکی از بچه های مدرسه هست که تموم زمستون با یک پیراهن مردونه گشادو پاره و کفش های سوراخ به مدرسه می آد.سه تا برادر و خوار دیگه هم به جز خودش داره،مهدی می گفت که با برادر کوچیکه نوبتی کفش ها رو می پوشن.حالا نمی دونم راست می گفت یا نه،اما از اول مهر دلم می خواست کمکش کنم ولی فرصتش جور نمی شد.دلم نمی خواست جلوی بچه ها بهش ضد حال بزنم،اما امروز دیگه طاقت نیاوردم تمام هیکل لاغرومردنی اش خیس آب بود،هر قدمی که برمی داشت صدای شلپ از تو کفش هاش می اومد.بعداز امتحان پشت مدرسه تنها گیرش آوردم و کاپشن و کفشم رو بهش دادم،اصلا هم ناراحت نیستم در واقع خوشحالم.من دو،سه تا کاپشن و ده تا کفش دیگه هم دارم ولی اون...
ناباورانه نگاهش کردم.صدایم می لرزید:کاپشنی که عمو ناصر از آلمان برات آورده بود رو به همین راحتی بخشیدی؟چکمه های دست دوز که کیوان برای تولدت خریده بود،دادی به دوستت؟....آخه دیوونه کمک کردن هم راه داره،می خواستی یکی از اون کفش و کاپشن کهنه هات رو که دیگه نمی پوشیدی بدی بهش،برای اون که فرقی نمی کرد....
جمله بعدی آرسام سرجا خشکم کرد:ولی برای من که فرق می کرد.اون کار دیگه اسمش بخشش نیست،کلاه گذاشتن سرخود آدمه که من اهلش نیستم مامان!اگه ناراحت شدی معذرت می خوام....
با بغض گفتم:از مدرسه تا خونه با پای برهنه زیر بارون اومدی؟
از جابرخاست،سرش را به علامت تاکید تکان داد وگفت:مامان خواهش می کنم که به کسی چیزی نگو،مخصوصا جلوی مهدی حرفی نزن چون طرف و می شناسه دلم نمی خواد چیزی بدونه،خوب؟
سرم را تکان دادم.باتکان دادن سرم اشک هایم سرازیر شد.خدایا این قلب مهربان و رئوف از کجا آمده بود؟یاد آمدم که یک بار دیگر هم غافلگرم کرده بود.برای خرید با هم بیرون رفته بودیم،جلوی یک مغازه دو بچه کوچک،تقریبا شش یا هفت ساله با کفش های پاره و پاهای سیاه و کثیف،لباس های کهنه و گشاد با دسته ای فال حافظ و جعبه ای آدامس جلویمان دویدند و باالتماس ازمان خواسته بودند چیزی بخریم. نگاه چشمانشان پر از التماس و تمنا بود.من با تند پسری را که با یک دست گوشه مانتو ام را چسبیده بود و با دست دیگر فاهایش را جلوی صورتم تکان می داد از خودم دور کرده بودم.درست مثل یک سگ با بچه سمج رفتار کرده بودم.
_برو کنار بچه،گفته که نمی خرم....دِ برو دیگه پررو!
با قدم های تند جلو رفته از اینکه از شرشان خلاص شده ام احساس پیروزی می کردم،بعد به دنبال آرسام پشت سرم رانگاه کردم و دیدمش که روی دو زانو نشسته تا هم قد آن بچه های کثیف و سمج شود؛بعد چندین اسکناس درشت به هر کدام داد و تمام آدامس ها و فال ها را ازدستشان گرفت.چشمانم از حدقه داشت بیرون می زد.دلم می خواست سرش فریاد بزنم اما صدایم در نمی آمد.سرآخر صورت کثیف و چرک بچه ها را مهربانانه بوسید و از جا برخاست و خودش را به من رساند.
عصبانی و خشمگین بی توجه به مردمی که از کنارمان می گذشتند سرش فریاد زدم:
_فکر کردی خیلی هنر کردی؟این هم یک ژست جدیده؟آخه کم عقل اون بچه ها برای یک باند کارمی کنن،فکر کردی حالا با پولی که تو بهشون دادی نیم کیلو گوشت و چند تا نون می خرن و می رم خونه به مادر بدبخت و مریضشون مژده یک آبگوشت چرب و چیلی رو می دن؟نه هالو جون،پولشون رو می دن دست یک سیبیل کلفت قلچماق و دوباره یکی یه دسته فال حافظ و ده تا بسته آدامس می گیرن و دوباره ول می شن تو خیابون ها....
آرسام با خونسردی و ارامش جواب داد:خودم می دونم.ولی اینو هم می دونم که تا شب مهلت دارن خرت و پرت هاشونو بفروشن ،حالا این دوتا کلی وقت برای خودشون دارن و می تونن برن یک پارک و کمی هم بازی کنن،یا یک جا بشینن و کار نکنن و با هم بخندن،مگه ندیدی چقدر کوچولو بودن؟من نمی تونم زندگیشون رو عوض کنم تنها کاری که از دستم برمی اومدخریدن وقت کار و بیگاری شون بود....همین!
آن روز هم درست مثل امروز در مقابل پسرم احساس حقارت کردم و خجالت کشیدم.چطور من نمی فهمیدم؟شاید قلب من از سنگ بود،شاید هم روحم خشن و کور شده بود!در هر حال در دنیای لطیف آرسام من جایی نداشتم!
برخلاف انتظارم بعداز ظهر بدون غرغر و بهانه گیری حاظر شدند تا به خانه کیوان برویم.این بار آرایش ملایمی داشتم که تاآخرین لحظه جلوی خودم را گرفتم و پاکش نکردم.از نگاه بچه ها می فهمیدم که ازاین تغییر ظاهری راضی هستند.وقتی رسیدیم فرهاد و پسرش هنوز نیامده بودند.بی دلیل پاهایم می لرزد و قلبم محکم به دیواره سینه ام می کوبید.نمی توانستم حرف بزنم و جواب احوالپرسی های کیوان و فیروزه را بی ربط و قاطی پاطی می دادم.
عاقبت آنچه می ترسیدم پیش آمد.صدای زنگ در چنان از جا پراندم که همه متوجه شدند.صدای فرهاد که با کیوان احوالپرسی می کرد می آمد.حس می کردم صدای کوبش قلبم را می شنوند.فیروزه متعجب نگاهم کرد و آهسته گفت:
_آذر چته؟چرارنگت پریده؟
فرصت جواب دادن پیدا نکردم.فرهاد با کت شلوار و کروات،بسیار شیک و اراسته شده بود.یک سبد گل بزرگ پراز گلهای شیپوری و زنبق های بنفش در دست داشت و بالبخندی راحت و خونسرد باهمه دست داد و احوالپرسی کرد.حالا علاوه بر من نگاه کیوان و فیروزه هم رنگی از کنجکاوی گرفته بود.همه مشکوکانه به من و سبد گل نگاه می کردند و سریع نگاهشان را می دزدیدند.سکوت بدی بر جمع سایه افکنده بود که عاقبت توسط فرهاد شکسته شد.
_خوب معلومه که همه تون منتظرید تا دلیل آمدن من به اینجا و همراه داشتن سبد گل و بدونید.....
نمی توانم بگویم آن لحظه چه حالی داشتم.مثل بچه ای که مچش در حین انجام ک
مطالب مشابه :
دکتر کرد افشاری
برنامه های آقای دکتر کرد افشار در صدا و
نقدی بر دکتر کرد افشاری
ناروا از بعضی ها - نقدی بر دکتر کرد افشاری - ناروا همان حرفهاي نادرستي است كه درسته به خورد
این گیاه یک ضد اشتهای معجزه گر است
تغذیه سالم از دیدگاه طب اسلامی وایرانی - این گیاه یک ضد اشتهای معجزه گر است - سید اسماعیل
رمان در پایان شب (قسمت دهم)
خواستم بنشینند بعدازرفتن بچه ها به اتاق علی،فیروه بی مقدمه رو به دکترکرد و افشار عکس
برچسب :
دکترکرد افشار