رمان سفید برفی 23

دیگه حرفی نزدم .حرفی نداشتم که بزنم .تمام خشم و حسادتم فروکش کرده بود ولی من گلیا نیستم اگه یه روز حال این زنیکه رو نگیرم . 
پرو به شوهرمن میگه عاشقتم . 
عجب رویی داره بابا .
باند و دوره دستش محکم بستم و از جام بلند شدم و گفتم :
همینجا بمون تا بیام .
سریع رفتم تو اتاقش و در کمدش و باز کردم . 
ناخوداگاه سوت بلندی زدم . 
ماشالله لباساش انقدر زیاد بود می تونست کل مردای محله ی مارو جواب بده . 
پولیور ابی رنگی رو برداشتم و سریع از اتاق اومدم بیرون . 
پولیور و دادم دست توهان و گفتم :
بپوش .زخمتم گرم نگه دار تا بهتر بشی . 
اروم خندید و گفت :
چشم خانوم خانوما . 
می پوشم . فقط گلی من دارم از گشنگی می میرم . دو تا تخم مرغ می ندازی ؟
_باشه .برو لباسات و عوض کن تا درست کنم .
از جاش بلند شد و سرش و اورد نزدیک صورتم و لاله ی گوشم و اروم بوسید .
سرم و انداختم پایین . 
زیر گوشم زمزمه کرد :
همیشه فکر می کردم فرشته ها تو اسمونن هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز یه فرشته تو خونم کناره خودم زندگی کنه .
مطمئن بودم گونه هام قرمز شدن . 
توهان امروز چش شده . 
یه قدم رفتم عقب و سریع رفتم سمت یخچال. 
سنگینی نگاهش و رو خودم حس می کردم . 
دو تا تخم مرغ از یخچال برداشتم و گاز رو روشن کردم . 
هنوز داشت نگام می کرد . 
دستمالی که تو دستم بود و انداختم رو میز و با عصبانیت گفتم :
برو لباست و عوض کن دیگه . 
_نمی خوام .
_نمی خوای که نخوا فقط اینطوری من و نگاه نکن . 
با دو قدم بلند اومد جلوم و گفت :
می خوام زنم و نگاه کنم .شما مشکلی داری؟ 
_اره من مشکل دارم . 
دستش و انداخت دوره کمرم و تو یه لحظه بلندم کرد 
سرش و اورد نزدیک گردنم و اروم گفت :
من مشکلی ندارم . تو زنمی .مال منی .پس هر چقدر دلم بخواد نگات می کنم . 
_توهان من و بذار پایین . 
_نمی خوام .
_توهان بچه نشو لجبازی هم نکن .من و بذار زمین . 
دستش و محکم دوره کمرم فشار داد و گفت :
جات راحته .لازم نیست بذارمت زمین . 
با صدای ناراحتی گفتم :پ
توهان .....
_هیشششش.هیچی نگو .هیچی. 
سرش و اورد پایین و محکم لبامو بوسید .
همونطور که می رفت سمت اتاق گفت :
خوشحالم که خدا یکی از فرشته هاش و داده به من .

با خوشحالی به مانتوی خوش فرمی که تو تنم بود نگاه کردم . 
عالی بود .کل پاساژ و زیر و زبر کرده بودم تا پیداش کنم . 
تنها مشکلش این بود که یه خورده نازک بود . یه خورده که چه عرض کنم ......
بیخیال بابا خیلی هم عالی بود . 
سریع مانتو رو عوض کردم و از اتاق پرو رفتم بیرون . 
رو به فروشنده که پسر جوونی بود کردم و گفتم :
اقا این خیلی عالیه فقط یه سایز بزرگترش و بدین . خیلی تنگه . 
با لحت دخترونه ای گفت :
البته خانوم . همین الان . 
تا روشو برگردوند اوق زدم . حالم از این جور مردا بهم می خورد . 
خجالتم نمی کشید با اون ابرو های نازکش 
داشتم به بقیه ی مانتو ها نگاه می کردم که صدای پسره اومد :
بفرمایید خانوم . خدمت شما . 
_ممنون . همین و بر می دارم .بعد ببخشید قسمت شال و روسری هاتون او طرفه ؟
_بله .بفرمایید برید نگاه کنید .شری جون راهنمایوتون میکنه . 
به دختری که روبروم ایستاده بود نگاه کردم . 
ماشالله هزار ماشالله یه قسمت از صورتش نبود که عمل نشده باشه . 
ابروهاش و انقدر بالا اورده بود که هر لحظه فکر می کردم از پیشونیش جدا میشن . 
سرم و تکون داد م و به خودم توپیدم :
اخه تو به قیافه مردم چیکار داری ؟اصلا به تو چه . 
کم کم جذب شدم سمت شالای رنگ و رنگی که دختره برام اورده بود . 
اخرای اسفند بود . 
دیگه کم کم داشت عید می شد . 
عید خوبی نبود . عیدی که توش خشایار وجود نداشت برای من بیشتر شبیه عذا بود .سعی می کردم خودم و خوشحال نشون بدم ولی ........
چهلمش با خوبی و خوشی تموم شده بود . 
بالاخر نرگس و راضی کردم مشکی رو از تنش در بیاره . 
وای اون لحظه که مانتوی سبزی که براش خریده بودم و پوشید چشمای طاها برق می زد . 
نفس عمیقی کشیدم و شال طلایی رنگ رو برداشتم و رو سرم انداختم . 
دختره با خودشیرینیگفت :
واووووو عالیه .مثل یه تیکه جواهر می درخشید . 
خدا شفا بده همه قاطی دارن . 
شال و با پسره حساب کردم و پلاستیک های خریدم و برداشتم و از پاساژ زدم بیرون . 
یه قول طاها پاساژ و شخم زده بود . 
بیچاره توهان که من پولاشو اینطوری خرج می کنم . 
سوئیچ ماشین و از تو کیفم در اوردم و در ماشین و باز کردم 
توهان برای اینکه سختم نباشه پرادو رو داد بهم . 
یاد اون لحظه که داشت سوئیچ و می داد افتادم :
گلیا تورو خدا مواظب باشیا . 
_بده من بابا.مگه بچه ام ؟
_گلیا من این ماشین و خیلی دوست دارما . اصلا ماشین به درک یه وقت تصادف نکنی بلایی سرت بیاد . 
سویچ و تو هوا از دستش قاپیدم و گفتم :
خداحافظ اقای دکتر . 
خدا بهش صبر ایوب بده .چطوری من و تحمل میکنه ؟
پلاستیکارو گذاشتم تو ماشین تا می خواستم سوار بشم گوشیم زنگ زد :
_بله ؟
_الو گلیا سلام .
_سلام تارا.ای بی معرفت از این ورا ؟
_از اون ورا .
_خل و چل. 
_چه عجب یادی از ما کردی؟
_باور کن اگه مامان مجبورم نمی کرد همین الانشم زنگ نمی زدم . 
صدای داد اذر جون از اون طرف اومد :
تاراااااااااااا. 
گوشی رو یکم از گوشم فاصله دادم . خنده ام گرفته بود.
تارا هم بلند بلند می خندید . 
بعد از اینکه کلی خندیدیم تارا گفت :
راستش گلیا فردا یه مهمونی زنونه تو خونه ی ماست . مامان گفت توام دیگه الان جزو فامیلی پس حتما باید باشی . 
_اخه نمی دونم .
_دیگه نمی دونم و نمی خوام نداریم .باید بیای .
_توهان .......
_بابا بهش بگو بعد بیا اینجا . 
_مگه نمیگی فرداست ؟
_من لط کردم گفتم فردا . همین امروز . 
_اخه این چه طرز مهمون دعوت کردن ؟
_تا چشمات دراد . 
_خوب دیوانه یه روز قبل می گفتی تا اماده باشم . 
_چرت و پرت نگو گلیا .تا دو ساعت دیگه اینجا باش زن داداش جونم . 
تا خواستم چیزه دیگه ای بگم قطغ کرد . ای خدا من از دست این چیکار کنم 
به ساعتم نگاه کردم . واییییی چقدر دیر بود . 
سریع ماشین وروشن کردم و رفتم سمت خونه . 
انقدر ترافیک بود که مطمئن بودم تا 10 ساعت دیگه هم نمی رسم . 
بالاخره راه باز شد با یرعت100 تا می رفتم . خودمم باورم نمیشد دارم این کارو می کنم . 
در عرض یه ربع رسیدم خونه . 
انقدر ادرنالینم بالا زده بود که نفس نفس می زدم . 
سریع ماشین و پارک کردم و رفتم توی خونه . 
توهان با دیدن من سریع اومد جلوم .
صورتم و گرفت تو دستش و گفت :
چیه ؟چت شده ؟گلیا ؟گلیا جان عزیز دلم .فدات بشم چت شده . 
بالاخره نفس بالا اومد .
با مشت زدم تو بازوش و گفتم :
چته مرده گنده .بابا با سرعت می رفتم خودمم هیجان گرفتم . 
یه دفعه داد زد :
براچی با سرعت می روندی؟ده اخه احمق اگه چیزیت می شد من چه خاکی تو سرم می ریختم . 
تا بحال اینطوری ندیده بودمش . 
رفتم کنارش و با صدای ارومی گفتم :
توهان ؟
یه دفعه محکم بغلم کرد . 
استخونام داشت خورد میشد . این چرا اینطوری می کرد . 
_توهان چی شده ؟اتفاقی افتاده ؟
به چشمام خیره شد .
چقدر نگران بود 

_توهان چت شده ؟چرا اینطوری شدی؟ می خوای بهم بگی؟
یه دفعه دستش و گذاشت رو صورتش و گفت :
گلیا یه خواهشی ازت دارم . 
_هرچی باشه قبول می کنم . فقط بگو چی شده . چرا انقدر نگرانی ؟
_قول بده مواظب خودت هستی. قول بده حرف هیچ کسی رو باور نمی کنی.قول بده تا وقتی مطمئن نشدی حرف هیچ کس و گوش نده . 
_توهان چت شده ؟چی میگی؟حرف کی رو ؟
_فقط بگو که قول می دی؟
_اره معلومه قول می دم . قول قول قول. 
_مرسی عزیزم مرسی
می خواستم جو رو عوض کنم .نباید می ذاشتم این نگرانی تو چشماش باشه . 
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
امروز قراره برم خونه بابایی و اذر جون . 
_دوباره مهمونی های زنونه ؟
_وا تو از کجا می دونی ؟
_ببخشید مثل اینکه اونجا خونه ی منم هستا . در ضمن خواهر و مادرم و خوب می شناسم . 
با ذوق بچگانه ای گفتم :
توهان اون پیرهن قرمزه که برام خریدی رو بپوشم؟
_نخیر .
_چرا ؟
_دیگه چی .همینم مونده بذارم زنم با لباسی که نصف تنشم نمی گیره بره مهمونی .
_اونجا که فقط خانوما هستن . 
_اولا فقط خانوما نیستن و شهریارم همیشه اونجاست تا کمکشون کنه . دوم بر فرض که خانوما باشن دلیل نمیشه تو با یه لیاس که نیم متر پارچه بیشتر نداره بری اونجا 
_خوب چی بپوشم ؟
_مثل یه خانوم خوب و حرلف گوش کن یه بولیز شلوار ساده می پوشی میری؟ 
_چی ؟چی بپوشم ؟
_من خوشم نمیاد پشت سره زنم حرف بزنن .فامیل خودمم خوب می شناسم . می دونم یه ذره لباست اینور اونور باشه یه کاری می کنن بیا و ببین . 
_تا 45 دیقه دیگه باید اونجا باشم .
_برو حاضر شو زنگ می زنم اژانش .ببخشید خودم کار دارم نمی تونم برسونمت . 
با لب لوچه ی اویزون بلند شدم و رفتم سمت اتاق . 
توهان راست می گفت یه بولیز شلوار ساده بهتر از لباسای کسایی مثل شهرزاد و اهو بود . 
سریع لباسم و عوض کردم و رفتم پیش توهان . 
با لبخند رضایت مندی بهم نگاه می کرد . 
اومد جلوم .موهام و داد پشت گوشم و گفت :
یه خانوم زیبا و شیک و موقر . 
شالم و سرم کردم و گفتم :
ممنون اقای راد . 
دوباره چشماش داشت نگران میشد . 
لبخند رو لبم خشکید . 
توهان با لبخند مصنوعی نگام کرد و با تته پته گفت :
گلیا ...........راستش .........راستش یه خواهشی ازت دارم . 
_چی ؟
_میشه ........میشه شب همونجا بمونی ؟
_کجا بمونم ؟
_پیش تارا . 
_اخه چرا ؟
_ازت خواهش می کنم قبول کن . لطفا . 
بیشتر از قبل ناراحت شدم . توهان داشت یه چیزی رو ازم مخفی می کرد . 
خدا بخیر کنه . 
_اخه توهان برای چی؟ 
_لطفا نپرس .فقط بگو باشه . 
_با اینکه دلم نمی خواد . ولی باشه .
خنده ی عصبی کرد و گفت :
ممنونم ازت .خیلی خیلی ممنون گلیا . 
................
تارا محکم بغلم کرده بود . 
با صدای با نمکی گفتم :
تار تار ولم کن دیگه . خفه شدم . 
محکم بوسیدتم و گفت :
دلمان برایتان تنگ شده بود بانو . 
اذر جون هلش داد کناره و گفت :
بابا بچه رو تموم کردی . بذار منم از این عروس خوشگل یه فیضی ببرم . 
اذر جون رو بوسیدم و گفتم :
کجا میشه لباسام و عوض کنم؟
_اتاق من . بدو گلی کلی کار دارم برات . باید کلی کمک کنی.
_چشم اومدم . 
سریع رفتم تو اتاق تارا و لباسام و عوض کردم و رفتم سمت اشپرخونه . 
هنوز پام و توی اشپزخونه نذاشته بودم که صدای تارا باعث شد بدون حرکت بایستم .
_مامان من می ترسم . 
_چرا ؟
_مامان توهان 10 دیقه پیش زنگ شد گفت گلیا شب اینجا بمونه وقتی ازش پرسیدم چرا گفت قراره یه نفر بره اونجا . 
_کی ؟
_مامان .......
_تارا بگو دیگه جون به لبم کردی .کی ؟
_اهو .
خون تو رگم یخ بست . اهو تو خونه ی من ............

چی می شنیدم ؟بخاط همین توهان نگران بود اره؟سریع برگشتم توی اتاق .بغضم و خوردم و لباسام و عوض کردم و سریع اومدم پایین .داد کشیدم :تارا ؟تارا جان ؟تارا با سرعت از اشپزخونه اومد بیرون و گفت :چیه ؟چرا لباسات و در نیاوردی؟_راستش یکی از دوستام تصادف کرده .الان باید برم پیشش. __الان ؟_اره .حتما باید برم ._خوب حداقل بذار برسونتمت ._نه عزیزم مرسی تو کلی کار داری برو به اذر جون کمک کن از طرف منم ازشون خداحافظی کن . _اخه ......_خداحافظ . از خونه زدم بیرون و سریع یه تاکسی گرفتم . نمی خواستم گریه کنم . اگه اهو تو خونه کناره توهان باشه نشانه ی اینه که توهان مال من نیست . این و مطمئن بودم . نفس عمیقی کشیدم و رو به راننده گفتم :اقا میشه تندتر برین ؟_چشم خانوم .ترافیک داشت دیوونه ام می کرد . می خواستم هرچه زود تر برسم خونه . من دیگه پول نمی خواستم توهان و می خواستم . اگه اهو اونجا باشه من جایی تو اون خونه ندارم . حتی جایی تو دل توهان ندارم . می دونم چیکار می کنم . بعد از تقریبا 1ساعت رسیدم . سریع کرایه رو دادم و از مشین پیاده شدم . کلیدم و دراوردم و بدون اینکه کوچکترین صدایی تولبد کنم در و باز کردم و رفتم تو خونه . دم در خشکم زد . می دونستم اینطوری میشه . کفشای پاشنه بلند مشکی توی جا کف بود . پس اینجا بود . در و باز کردم .صداشون خیلی خوب می اومد . _امیر من عاشقتم .برای چی من و از خودت می رونی ؟توام من و دوست داری مگه نه ؟_اهو بس کن .باشه ؟لصفا بس کن.اولا این که اسم من توهان نه امیر دوم فرض کن دوست داشته باشم من زن دارم می فهمی؟_تو اونو دوست نداری .تو من و دوست داری .این و از چشمات می فهمم تو نمی تونی بخاطره اون دختره ی خیابونی........._درست حرف بزن اهو . لقب خودت و به زن من نده . _توهان بس کن .توهان دوست دارم . می دونم اشتباه کردم به خدا پشیمونم ولی خودتم می دونی تقصیره من نبود . سیامک دیوونم کرده بود .وعده هایی که بهم می داد دیوونم می کرد . توهان ........._سیامک گولت زده بود ؟باشه قبول .بقیه چی؟شهریار گولت زده بود ؟اون هم دانشگاهی بدبختت دیوونت کرده بود ؟پسر عموی خودت بهت دروغ گفته بود ؟_توهان معذرت می خوام .توهان بایا دوباره شروع کنیم ازاول ._اهو دیگه بسه . من زن دارم توام شوهر .من هیچ علاقه ای به تو ندارم اگه اون دفعه اومدم از دست سیامک نجاتت دادم بخاطر اون عشقی بود که یه زمانی بهت داشتم .اگه امروز قبول کردم بیای اینجا اول بخاطر این بود که تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم دوم بخاطر این بود که می خواستم بهت بفهمونم هیچ علاقه ای بهت ندارم . لای در و باز کردم و گردنم و کج کردم . می تونستم ببینمشون . هردوشون رو یه مبل نشسته بودن .رو به روی هم . دوباره صدای اهو بلند شد :توهان دوستم داری .می دونم . می دونم من و می خوای . داشت به توهان نزدیک می شد . دستش و گذاشت رو پای توهان و ادامه داد :توهان از اول شروع می کنیم از همون موقع ها .توهان از جاش بلند شد و داد کشید :یادت نره اینجا کجاست .یادت نره من کی هستم یادت نره خودت کی هستی این دفعه اخری که به من دست می زنی .حالا از خونه ی من گمشو بیرون_توهان من هنوزم عاشقتم .مثل روز اول .مثل ثانیه ی اول که هردومون عاشق هم شدیم توهان خنده ی بلندی کرد و گفت :عاشق هم بودیم ؟مطمئنی درست حساب کردی؟من احمق دیوونه ی تو بودم ولی تو چی ؟نمردیم و معنی عشقم فهمیدیم .هر روز تو بغل یه مرد خوابیدن عشق ؟_توهان من .......من این کارو نکردم . دوباره بلند خندید و این دفعه داد کشیدم :د اخه لامصب الانم دروغ میگی؟اره ؟نمی خوای بس کنی؟خجالت نمیکشی اهو ؟_به خدا فقط سیامک و......_قسم دروغ نخور اهو .تو بی شرف حتی به اهورا هم رحم نکردی . اونم می خواستی از راه بدر کنی ولی اخ اخ اخ تیرت به خطا خورد .دست رو بد ادمی گذاشته بودی . اون بهترین دوستم بود . می دونی روزای اولی که از هم جدا شده بودیم هر روزو هر روز فیلمای عشق بازی زنم با معشوقه های مختلفش و می دیدم و بیشتر از قبل ازت نفرت پیدا می کردم .خجالت بکش اهو . _تو راست میگی من اشتباه کردم .من قدر تورو نمی دونستم .به خدا اشتباه کردم . بلند شده بود و کناره توهان ایستاده بود .قدش تا شونه های توهان می رسید .نگاه عصبانی توهان و حس می کردم . اهو داشت می رفت سمت لباش.توهان هلش داد و گفت :خجالت بکش زنیکه ی .........حالا وقتش بود . در و با شدت باز کردم و با کفشای پاشنه بلندم محکم روی سرامیکا راه می رفتم . توهان با تعجب و اهو با خشم بهم زل زده بودن . با صدای محکمی گفتم :ببخشید . مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم . به کارتون دادمه بدین .وقتتون و نمی گیرم 
پوزخند کجی زدم و گفتم :ادامه بدین خواهش می کنم . به ارومی رفتم سمت اتاقم . همین و می خواستم .باید توهان و خورد می کردم . باید می فهمید ارزشی برام نداره . اره عاشقش بودم . وقتی لبام و می بوسید وقتی بهم می گفت گلی بهترین لحظه های زندگیم بود ولی دلیل نمی شد این زنیکه رو تو خونه ی من راه بده .توهان انگار از شوک اومده بود بیرون . سریع اومد دنبالم . قبل از اینکه برسه در و محکم پشت سرم کوبیدم و قفلش کردم . رفتم سمت کمد و چمدون قرمز رنگ خودم و برداشتم . لباسام و ریختم توی چمدون و درش و بستم . توهان محکم کوبید رو در و داد کشید :باز کن گلیا .گلیا جان من .گلیا تورو خدا .چمدون و برداشتم و در باز کردم و گفتم :بیا باز کردم . بفرمایید._چمدون چیه دستت ؟_توهان من خستم خیلی خسته .دیگه تحمل این زندگی مسخره رو ندارم توهان می خوام برم . داد کشید :کجا بری ها ؟تو خونت اینجاست . _اینجا خونه اون خانوم . اهو یه گوشه ایستاده بود و با نیشخند داشت نگام می کرد . توهان رفت طرفش و گفت :برو بیرون . _توهان تو که من و دوست .........توهان دستش و گرفت و هلش داد بیرون . اهو داد کشید :توهان اینجا خونه ی من .......توهان و در و بست و نذاشت صدای نکره اش بهم برسه . دوباره اومد طرفم و گفت :تو هیچ جا نمیری._توهان برو کنار . به خدا دیگه تحمل ندارم .نمی خوام . توهان نه پولت و می خوام نه مهریه ات و می خوام نه هیچ چیز دیگرو . توهان بذار برم . _ت قول دادی .تو به من گفتی تا یک سال ......._نمی خوام توهان .بس کن . تو اهو رو دوست داری . _من ؟_توهان دیگه خستم کردی .بذار برم .بذار نفس بکشم . تو اون و می خوای پی من و عذاب نده . با سرعات زیادی رفتم سمت در . توهان دستم و کشید و گفت :نمی ذارم بری .تو مال منی.........دستم و کشیدم و گفتم :خداحافظ توهان .خداحافط اقای راد . سریع از خونه رفتم بیرون و در و بستم . بغضم داشت می ترکید . بدترین حس دنیا رو داشتم . توی تاکسی نشستم و ادرس خونه ی خشایار و دادم . اشکای داغم رو صورتم می ریخت . دیگه خسته شدم . حتی بخاطر مرگ خشایار انقدر حس خفگی نداشتم . راننده گفت :اتفاقی افتاده خانوم ؟_نه نه .لطفا فقط تند برین ._می خواین برسونمتون بیمارستان ؟_نه اقا .نه .همونجایی که گفتم برین لطفا . _چشم . هق هقم بلند شده بود .بلند بلند با خودم حرف می زدم :ای خدا ..........خدا چرا انقدر ازارم میدی؟خدایا . سرم و گرفتم تو دستام و بلند بلند گریه می کردم .بعد از یه مدت که نفهمیدم چطوری گذشت صدای راننده بلند شد :خانوم .......خانوم رسیدیم . سرم و بلند کردم و از ماشین پیاده شدم . راننده داد کشید :خانوم ......خانوم کرایت . سریع برگشتم و گفتم :ببخشید .بفرمایید .به بچه های وسط کوچه نگاه کردم . مثل همیشه .داشتن بازی می کردن . دلم برای بازی کردن تنگ شده بود . دستم و کشیدم روی دیوارا .دیواری قدیمی . لبخند کوچیکی روی لبم نشست . دیوونه شده بودم . یه ثانیه می خندیدم و یه ثانیه گریه می کردم . یه دفعه احساس کردم یه نفر دستش و گذاشت رو شونم . برگشتم .طاها بود . چونم شروع کرد به لرزیدن . طاها بغلم کرد و بون هیچ سوالی گفت :هیشششش اروم باش خواهری . درست میشه .هرچی هست درست میشه . _طا.......طاها ؟_جان دلم ؟_تو خونه جایی برای من هست ؟_کوچولو در این خونه همیشه برای تو بازه . بیا بریم خواهرکم .بیا بریم . در و باز کرد و کمکم کرد که برم تو .نرگس با خوشحالی از خونه اومد بیرون . لبخندی که رو لبش بود با دیدن من خشکید . اومد طرفم و گفت:گلیا ؟سلام .چی شده ؟اینجا چیکار میکنی؟این چمدون چیه دستت ؟_نرگس .........نرگسی .....می ذار .....می ذاری تو خونت یه چند وقتی....چند وقتی زندگی کنم ؟قول می دم زود برم تا .........تا مزاحمت نباشم . _گلی چت شده ؟بیا تو عزیزم . بیا بریم ببینم چه بلایی سرت اومده . به کمک طاها و نرگس رفتم داخل خونه . روی زمین نشستم و پاهام و توی سینم جمع کردم . همه چیز تموم شده بود . همه چیز دنیای منم تموم شده بود . خدایا بهم صبر بده .دیگه طاقت ندارم . دیگه نمی تونم . کمکم کن خدا .برای یه بارم که شده کمکم کن تا فراموشش کنمعینک و از چشمام برداشتم و گذاشتمش روی کتاب .از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه .خنده ام گرفت .دوباره می خواستم همون کارو بکنم رفتم پشت سر طاها و داد کشیدم :پــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــخ .با ترس برگشت و گفت :مگه روانی دختر ؟این کارا چیه ؟نگس در حالی که دستش و به کمرش گرفته بود گفت :ولش کن این خل و چل .از این کارا زیاد میکنه . هر سه تامون بلند بلند می خندیدیم . طاها با انگشت زد رو نوک دماغم و گفت :چیه ؟چرا کپکت خروس می خونه؟_خوب تولدمه خوشحالم . _اااااااای واییییی امروز تولدت ؟_ساعت خواب .یادت نبود امروز تولدمه ؟زحمت کشیدی واقعا _مگه امروز پونزدهمه ؟_اره اقای حواس پرت . _پس باید به فکره کادو و کیک و این چیزا باشم دیگه اره ؟_معلومه که اره .اگه شب به من کادو ندی کلامون بد میره تو هم . سریع پیش بند و از کمرش باز کرد و گفت :ای به چشم الان میرم .نرس داد کشید :بابا بیا غذا رو درست کن . _گلیا عاشقتم که من و از دست این کار نجات دادی. نرگس می خواست بره دنبالش که دستش و گرفتم و گفتم :بابا خودم درست میکنم ._تو دیروز درست کردی الان نوبت اون ._نرگس خوشت میاد دستپخت مزخرفش و بخوری؟ بابا بذار بره دیگه . توام برو استراحت کن .اگه یه تار مو از سره برادرزاده ی من کم بشه پدرت و در می اوردم . قرصاتم بخور باز نیام ببینم نخوردیشونا ._چشم .چشم .چشم ._افرین بدو برو .منم غذا درست کنم .نرگس رفت سمت اتاقش. 6 ماهش شده بود . تا سه ماه دیگه بچه به دنیا می اومد . برای اون روز لحظه شماری می کنم . نفس عمیقی کشیدم و رفتم سره گاز . دوماه گذشته بود . از اون روز نحس دوماه گذشته بود . تارا و اذر جون خیلی سعی کرده بودن که باهام تماس بگیرن یا بیان پیشم ولی من منتظر اونا نبودم . اون ادمی که باید می اومد نیومد . اون ادمی که می خواستمش نیومد . روز اول فروردین طاها از نرگس خواستگاری کرده بود . اولش نرگس به هیچ عنوان قبول نمی کرد .حتی فکرشم نمی کرد ولی وقتی طاها جلوش زانو زد وقتی گفت عاشقتم وقتی گفت این بچه ای که تو شکمت هست بچه ی منم هست دل نرگسم نرم شد .یه مراسم ساده نامزدی تو خونه .فقط بین ما سه تا . خیلی عالی بود .شاید اون روز از عروسی خشایار و نرگسم بیشتر بهم خوش گذشت چون برق خوشحالی رو تو چشمای نرگس و طاها می دیدم چون حس خوشحالی خشایارم احساس می کردم . چون اون روز همه خوشحال بودن . قرار شد بعد از به دنیا اومدن بچه باهم ازدواج کنندلم برای توهان خیلی تنگ شده بود .خیل بیشتر از خیلی . حاضر بودم تمام زندگیم و بدم ولی یه بار دیگه بتونم کنارش باشم . حتما با اهو اشتی کرده بود .حتی دنبالم نیومد .حتی نخواست برام توضیح بده . اون هیچ وقت مال من نبود .این عشق از اول اشتباه بود . صدای زنگ در باعث شد پیشبند و باز کنم و سریع برم سمت ایفون . _کیه ؟_گلیا سلام .منم .میشه در و باز کنی ؟تارا بود .دلم برای اونم تنگ شده بود .برا خنده هاش مسخره بازی هاش . در و باز کردم و خودم رفتم استقبالش . جلوی در ایستاده بود . با لبخند رفتم طرفش و گفتم :سلام بیا تو . با نگاه گله مندی بهم خیره شده بود . اروم اومد طرفم و گفت :خجالت نمیکشی؟ حاجی حاجی مکه ؟یه سلامی یه علیکی .نمیگی اینا مردن زندن چیکار می کنن .خیلی بی وفایی گلیا خیل بیشتر از خیلی . بغلش کردم و گفتم :تو اگه جای من بودی الان درم باز نمی کردی.دستش و کشید رو صورتش و گفت :روز عید زنگ زدم که بهت بگم برگرد .بگم بیا پیش ما .بگم عیدت مبارک ولی جواب ندادی .خیلی نامردی ._بیا تو .بیا الان بارون می گیره ها .بیا .رفتیم داحل خونه . روی مبل نشست و گفت :راستی تولدت مبارک خانوم خانوما.سینی چایی رو گذاشتم رو میز و گفتم :از کجا یادت بود ؟_گلیا مثلا دوستمی ها در ضمن زن ......._تارا بس کن . _باشه .هرجور که تو می خوای . اصلا من به یه دلیلی اینجام نمی خوای بپرسی ؟_من و باش فکر کردم دلت بام تنگ شده .نگو خانوم با من کار داشته . خندید و کارتی رو از کیفش دراورد و داد به من . _این ......این چیه ؟_کارت .کارت عروسی . زانوام شل شد . کارت عروسی .نکنه عروسی اهو و توهان بود . کارت و باز کردم .هر لحظه انتظار داشتم اسم توهان و اهو رو ببینم ولی .......نیشم تا بنا گوشم باز شد . چی می دیدم .شهریار و تارا . وای خدا .بلند خندیدم و گفتم :تبریک میگم .واقعا تبریک میگم .بلند شدم و محکم بغلش کردم . _وای خدا باورم نمیشه داری عروس میشی._مراسم یه ماه دیگست ولی من خواستم تورو زود تر خبر کنم . _وای خدا خیلی خوشحالم تارا .واقعا خیلی ممنون که بهم گفتی .راستی توهان با شهریار چطوریاست ؟_رابطشون خوب شده .نه اینکه بگم مثل دو تا مرغ عشقنا ولی حداقل دیگه باهو دعوا نمی کنن .توهان دیگه شهریار مقصر نمیدونه . _خوب از بقیه ......._الان نمی تونم برات توضیح بدم خیلی عجله دارم .در ضمن من اصلا نباید بهت بگم.خود ت باید بفهمی یا اینکه ..........بیخیال . بیا این نامه و این کادو مال تو._مال من ؟واقعا ؟کادو چی؟ _کادو تولدت دیگه خنگ خدا . _خوب کی برام خریده ؟_نامه رو بخونی می فهمی.گلیا شهریار منتظرمه باید برم . فعلا با من کاری نداری ؟_خوب به ایشونم می گفتی بیاد تو . _نه کار داریم باید بریم خرید . ایشالله بعدا مزاحمت میشیم . رفتم جلو صورتش و بوسیدم و گفتم :ممنون که اومدی .دلم برات تنگ شده بود . _منم همینطور .راستی به طاها خان و نرگس جون سلام برسون .فعلا با من کاری نداری؟_بازم بیا اینجا .ممنونم ازت . _خداحافظ ._خداحافظ عزیزمگوشه ی اتاقم نشسته بودم و نامه رو تو دستم گرفته بودم . نفس عمیقی کشیدم و بازش کردم . لبخند نشست رولبم . دستخت توهان رو تشخیص دادم . نمی دونستم طاقت خوندنش و دارم یا نه . نمی دونستم می تونم یا نه .اصلا نمی دونستم چی قراره بفهمم .اگه بگه ازم بدش میاد چی؟ در هرحال باید بخونمش . باید بخونم .دستم و کشیدم روی نامه و شروع کردم به خوندن :سلام .سلام به تویی که یه زمانی برام یه وزغ کوچولوی بانمک بودی و الان پری شهر غصه هامی . گلیا من هیچ وقت یادنگرفتم احساساتم و بیان کنم پس تصمیم گرفتم بنویسمشون . می دونم شاید ازت نفرت داشته باشی .نفرتی که برای تباه کردن زندگیت ازم یادگاری گرفتی . گلیا یه چیزی رو دوست دارم بدونی ,اون چند وقتی که کنارم زندگی کردی اون چند وقتی که با صدای بند خندیدی اون مدتی که کنارم دراز کشیدی و سرت و رو سینم گذاشتی بهترین لحظه های زندگیم بود . گلیا اولین بار موقعی که خشایار عکست و نشونم داد گفتم خودشه .می تونم راضیش کنم من و از دست اذر نجات بده . وقتی تو شب خواستگاری اونطوری نگام کردی از خودم خجالت کشیدم .حس خیلی بدی بود . ولی تو قبول کردی .باورم نمیشد . از همون اول متوجه شده بودم بچه تر از اونی هستی که بتونی مراقب خودت باشی و بتونی رو پای خودت به ایستی .تصمیم گرفتم اذیتت کنم ولی این اذیتا یه دفعه قلبم و سوزوند .انگار اهت گرفتارم کرد . نفرینم کرده بودی اره ؟اون روز تو ماشین یادت ؟وقتی داشتیم می رفتیم ویلا رو نشونت بدم وقتی اونطوری ترسیدی قلبم فشرده شد .ناراحت شدم .از همون اول می دونستم طاها دوست خشایار .ولی شب عروسی وقتی بغلت کرد موهای بدنم سیخ شد .نمی دونم چرا . یه دفعه گر گرفتم .نه اینکه عاشقت شده باشما نه ولی یه حسی داشتم .حس می کردم دختر کوچولومی .حس می کردم باید ازت مراقبت کنم اون روز که پارچ اب و روم خالی کردی انقدر عصبانی شده بودم که تصمیم گرفتم بهت بگم نیای شرکت . دلیلمم شهریار بود . وقتی بغض کردی وقتی چشمات گریون شد خوشی که چند ثانیه قبلش داشتم یه دفعه فروکش کرد .وقتی برای اولین بار بوسیدمت قلبم انقدر تند می زد که انگار باره اولم بود . گلیا روزه مهمونی رو فکر کنم خوب یادته .وقتی اهو اومد تو یه دیقه از خود بی خود شدم . من کلا خیلی کم ممکنه الکل بخورم ولی اون شب .......حالم خیلی بد بود . وقتی اهو بهم گفت میشه لطفا با من برقصید تعجب کردم ولی می دونستم انقدر پرو هست که بدتر از اینم بگه .می دونم بعضی وقتا مثل یه پسره 18 ساله به نظر می رسدیم .بعضی وقتا اصلا به کاری که می کنم فکر نمی کنم درست مثل تو.وقتی اون پیرهن قرمز و تو تنت دیدم حاضرم قسم بخورم برای چند ثانیه قلبم ایستاد .وقتی بغلت کردم وقتی بوسیدمت وقتی.........ولی یه دفعه یادم اومد من کی هستم تو کی هستی . اون شب برای اولین بار حس کردم تو زن هرکس بشی اون ادم خیلی خوشبخت میشه . فرداش بهت گفتم بخاطر این اومد سمتت که شکل اهو شده بودی . دروغ گفتم . اگه اهو همون لباس و جلوم می پوشید حتی نگاشم نمی کردم .گلیا فقط خواستم غرورت و بشکنم تا فکر نکنی دوست دارم . وای خدا .بدترین روز زنگیم بود .روزی که بهم زنگ زدی با صدایی که از ترس می لرزید گفتی بیا سیامک اینجاست . فکر کنم خدا اون روز نجاتم داد وگرنه 100 بار تصادف می کردم . وقتی دیدم اون عوضی داره چیکار میکنه دیوونه شدم . می دونستم تقصیره تو نبوده ولی همش یه چیزایی تو ذهنم می اومد که از اونی که بودم بدترم می کرد . داشتم با سیامک دعوا می کردم که یه دفعه چشمم به تو افتاد تشنج کرده بودی نمی تونستی نفس بکشی .حتی یه لحظه هم فکر نکردم و اومد سمتت .سیامک از دستم در رفت . ولی تو برام مهم تر بودی .می ترسیدم . می ترسیدم از دستت بدم . خیلی جالبه نه بدترین و بهترین شبای زندگیم پشت سره هم بودن . اون شب .....................ترجیح می دم حرفی دربارش نزنم چون مطمئنم تک تک لحظه هاش و حفظی الان مطمئنم گونه هات قرمز شدن .کاش اونجا بودم و گونه های ارغوانی رنگ و می بوسیدم . گلیا اگه من رفتم پیش اهو فقط و فقط بخاطر این بود که نذارم کسی که یه زمانی بهترین دوستم بود دستش به خون یه زن کثیف الوده بشه . وگرنه خودمم تو کشتن اهو کمکش می کردم .اهو اون روز زنگ زد و گفت داره میاد خونه . می خواستم تو کنارم باشی می خواستم بهت ثابت کنم کم ترین علاقه ای به اهو ندارم . ولی اهو گفت اگه می خوای گلیا تا ابد از پیشت بره بهش بگو بمونه . اگه بگم ترسیدم دروغ نگفتم . اون همیشه وقتی چیزی میگه عمل میکنه . بخاطر همین بهت گفتم پیش تارا بمونی .خوب ببخشید پرحرفی کردم .راستی تولدت مبارک خانوم کوچولو .امیدوارم از کادت خوشت بیاد. حرف اخرم اینه گا من یه چیزی رو به تو دادم که باید بهم پس بدی اگه لطف کنی داقل برای اخرین بار بیای خونه ممنون میشم .به اون چیزی که دستت خیلی نیاز دارم باید بهم پسش بدی .خداحافظ کوچولو . ..... دست من ؟توهان به من چیزی نداده بود که .با تعجب به اخر نامه نگاه می کردم . یه چیزی دست من که توهان بهم داده پس چرا ادم نمیاد .از جام بلند شدم و کادو رو از روی میز برداشتم .بسته بندیش و سریع باز کردم . یه کارت روی جعبه ی قلب شکل بود .بازش کردم {{تولدت مبارک سفید برفی}}در جعبه رو برداشتم و ............با تعجب به البوم قاب عکس نگاه کردم . عکس عروسی من و توهان توش بود . توهان مثل همیشه جدی و اخمو و من با خوشحالی و مسخره بازی براش دو تا شاخ گذاشته بودم . این تنها عکسی بود که عکاس گذاشته بود راحت باشیم و هر مدلی که می خوایم داشته باشیم.می خواستم برم رو تختم بشینم و به عکس خیره بشم که یه چیزی توی جعبه برق خودم . برش داشتم . یه گردنبند بود . یه گردنبند که روی پلاکش نوشته بود :{{سفید برفی}}دستم و گذاشتم رو صورتم و بلند خندیدم . توهان .از دست تو ....................................با لبخند به ساختمون خیره شدم . دلم بقرای این جا تنگ شده بود . هنوز کلید اینجارو داشتم . در و باز کردم و رفتم تو . چقدر اینجا قشنگ شده بود . پر از گل های مختلف . چه ارامشی داشت اینجا . رفتم سمت در خونه . باز بود چه عجیب . در و هل دادم و رفتم تو . اروم گفتم :توهان .....توهان .......کجایی؟اورم رفتم سمت اتاقش و در و باز کردم . نبود . اتاقش مرتب مرتب بود .انگار دست نخورده بود . _توهان کجایی ؟رفتم سمت اتاق خودم و در و سریع باز کردم . دهنم باز موند . این چرا اینجا خوابیده بود ؟رفتم طرفش و کنارش نشستم . _توهان ؟توهان بیدار نمیشی؟ یه دفعه چشماش و باز کرد و با حیرت به من زل زده بود . خندیدم و گفتم :سلام .اینجا چرا خوابیدی؟با صدای خواب الودی گفت :دوباره دارم خواب می بینم اره ؟تو دوباره تو رویامی؟چرا واقعی نمیشی نامرد _توهان چی میگی؟منم گلیا . خودت برام نوشته بودی بیام .یه دفعه نیم خیز شد و دستش و گذاشت رو صورتم . با صدای متعجبی گفتی:گلی خودتی ؟گلیا برگشتی ؟خانوم کوچولو کی اومدی؟_پاشو .پاشو صورتت و بشور الان چایی درست می کنم می کنم . از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه . دلم برای اینجا هم تنگ شده بود . چای ساز و روشن کردم و چندتا میه شستم و گذاشتم تو طرف و بردم توی پذیرایی .ظرف و روی میز گذاشتم و نشستم روی مبل . توهان با صورت خیس اومد کنارم و پهلوم نشست . به ابروهای به هم ریخته اش خیره شدم و خندیدم . دیوونه . سرش و گذاشت رو شونم و گفت :ممنون که اومدی . _توهان ؟_جان دلم؟_من فقط برای این اومدم تا چیزی که بهم دادی رو بهت پس بدم ولی هرچی فکر کردم یادم نیومد .تو به من چیزی ندادی . _کادوت و دوست داشتی ؟_اره دستت درد نکنه خیلی قشنگ بود .حالا میشه جواب من و بدی ؟_فکر کنم یه سوالایی تو ذهنم مونده .اول اونا رو بپرس بعد میگم .به چشماش خیره شدم و گفتم :سیامک ؟_تو اسایشگاه بستری شده .شاید تا چند سال دیگه خوب بشه .هر هفته بهش سر می زنم _اهو ؟_رفت امریکا .فقط دنبال پول بود .وقتی دید دیگه خر نمیشم برگشت دیگه ؟_همین بود .تموم شد .حالا جواب میدی؟_اره .جوابت و می دم . دلم و بهت دادم . قلبم و گرفتی .اگه می تونی پسش بده . اب دهنم و قورت داد م و با صدای لرزونی گفتم :چی ؟_هیچ وقت فکر نمی کردم این و بهت بگم اما .........اما الان وقتشه .دوست دارم گلیا . دو ست دا رم ._تو ......توهان ؟یه دفعه روم خم شد و گفت :گلیا ؟_توهان .اخه .......تو......_گلی خانوم ؟_بله ؟_زن من میشی؟_چی؟خندید و گفت :زنم میشی؟فکر نکن فقط جواب بده . چونم شروع کرد به لرزیدن .چی می گفتم .قطره اشکی که رو صورتم بود و بوسید و گفت :بگو .اگه می خوای برم اون دنیا بگو نه ._توهان ؟_جان دلم ؟_دوست دارم .خندید و گفت :تو نمی خوای جواب سوالای من و بدی؟_چرا می دم .با اجازه ی بزرگترا بعله . لبای خندونش اومد پایین و اروم لبام و بوسید . ...................سرم رو سینه ی داغ توهان بود . لحاف و کشید روم و گفت :یخ نکنی کوچولو . اروم چال گونشو بوسیدم و گفت :دوست دارم . سرش و برد زیره گوشم و لاله ی گوشم و بوسید و اروم گفت :من عاشقتم .عاشقتم سفید برفی .


مطالب مشابه :


بازی سفیدبرفی

بازی سفید برفی یه بازی جالب دخترانه است این بازی دخترانه سفید برفی با دیگر بازی های




قصه کودکانه " سفید برفی "

در این وبلاگ بعضی داستان ها ، اشعار و بازی های چاپ شده در شماره های قبل نبات کوچولو درج می گردد.




رمان سفید برفی 2

رمان سفید برفی 2 به جمع رمان خوان های ایران _اونوقت چند سال باید به این بازی




رمان سفید برفی 23

رمان سفید برفی 23 روزو هر روز فیلمای عشق بازی زنم با معشوقه های مختلفش و می دیدم و




برچسب :