رمان مریم باورم کن



به میز که نزدیک میشم دستم رو میگیره و انگشتانش را مابین انگشتانم قفل میکنه زودتر از من سلام میکنه و باعث میشه سرها به سوی ما برگرده ... منهم نگاهش میکنم اما اون بی توجه به من جواب احوال پرسی های بقیه رومیده....نگاه ماهرخ و مادرم را لحظه ای روی دستهامون میبینم و لبخند زدنش رو....گیج میشم
نگاهی به کیارش میندازمو لبخند ژیگولش و به این نتیجه میرسم که واقعا مادرم دامادش رو بیشتر از من دوست داره!
لبخندی میزنم و با مهربانی جواب احوالپرسی مژده خانوم رو که از من خواسته مادر صداش کنم میدم
کیارش صندلیی را بیرون میکشه و با نگاه از من میخواد که بنشینم ...
بی حرف روی صندلی میشینم و کیارش نیز صندلی کناریه من میشینه....
با خجالت زیر چشمی نگاهی به مهدیو پدرم و پدرشوهرم میندازم که در سکوت غذا میخوردند....با دیدن دیس برنج روبه روم و دستهای دراز شده .... لبخندی بی اختیار رو لبام میشینه!
اینکه هرلحظه حس میکنم کنارمه و بهم توجه میکنه احساس ارامش میکنم حتی اگر رمزالود ترین ادم دنیا باشه
حتی اگه عجیب غریب ترین مرد دنیا باشه!
کمی از برنج توی بشقابم ریختم و از خورشت کنار دستم هم چند قاشق برمیدارم بشقابو مقابل کیارش میذارم ..پرسشگرانه نگاهم میکنه.... اروم میگم
--من دوباره میکشم این برای تو!
بعد نگاهمو ازش میگیرم و دوباره بشقابمو با کمی برنجو خورشت پر میکنم....
--کیارش جان منو پدرت یه برنامه چیندیم واسه چند روز دیگه که عیده
کیارش مودبانه قاشقش رو داخل بشقابش گذاشت و پرسید
--چه برنامه ای پدرجون؟
توی دلم برای این ژست ادبی و خودشیرینش زبون درازی کردم تا دلم خنک بشه....پدرجون؟؟؟!!!!
بابا نگاهی به پدر کیارش انداخت ... پدرکیارش کمی سرش رو متمایل کردو در عینی که با سالاد توی بشقابش بازی میکرد با هیجانی پنهان گفت
-- خانوم بزرگ ازما و خانواده ی اقای صبوری دعوت کرده که برای عید ویلاشون بریم اونجا بقیه هم حضور دارند و موقیعیت خوبی برای اشنایی بیشتر مریم با خانواده ی ما پیش میاد
توی دلم یکی بالا پایین میپریدو میگفت اخ جوووووون...یکیم انگار قل قل راه انداخته بود از استرس....مسافرت با کیارش؟...خانواده اش؟...مادربزرگ پیرو رمز الودش؟....یه ان به ذهنم رسید راستی کیارش به مادربزرگش نرفته؟!!!!
قطعا که خیلی شبیه هم اند! با این تفاوت که اون بدقلقه و خودخواه اما کیارش؟ اونم به نظرم بدقلقه! خودخواهه! ندیدی مریم چطور تورو تا اینجا اورد؟ --نظر شما چیه عروس خانوم؟ یه ان از سوال پرسیده شده جا میخورمو سریع سرمو بالا میگیرمو میگم --من؟ کیارش کنار گوشم میگه --منظورشون شماله! ازین حواس پرتیه خودم توی دلم برای خودم یه خط بدوبیراه مینویسمو امضا میکنم.... --هرچی که شما بگین! وبعد کنجکاوانه پدرم رو نگاه میکنم....ینی الان اکی داد؟ سعیدخان(پدرشوهرمو میگم نه پدر کیارشو میگم :دی) با سرخوشی در حالیکه یه تیکه جوجه رو با چنگالش برمیداشت گفت --پس انشالله برای ظهر بعد از ناهار حرکت کنیم! توی دلم یه نفر چماقی برمیداره و محکم توی سر سعیدخان میزنه.... بابا لبخندی بر لبش میشینه ...نگاه کوتاهی به مامان میندازه و میگه --خوبه! سرمو زیر میندازمو با غذام ور میرم ... خدایا توبه....رحم کن به من!....خوبیش اینکه میرم اونجا میبینم چند نفر دیگه ازین خانواده مثل همند!... از قدیم گفتن خواهرشوهر....مادرشوهر....خانو اده شوهر....تازه مادر پدرشوهر!!!!! با له شدن پام نگاهمو بالا میگیرم و سعی میکنم اخم نکنم... کی انقدر محکم پاشو روی پام گذاشت؟؟؟؟ مهدی دقیقا روبه روم بود و خیره به من....مشخصه کار کی بود!!! با چشمو ابرو بهم اشاره میکنه که چی شده؟! با سر اشاره میکنم به پامو زیرلب میگم کوفت!...اما اون هنوزم نگاهش به منه! سعی میکنم لبخند بزنم تا باورش بشه هیچ مشکلی نیست....اونم سرشو تکونی میده و دوباره مشغول میشه... تازگیا نمیتونم درک کنم اینهمه نگرانیه مهدی و اشفتگیش رو! یعنی با حرفهای ثنا که بی اجازه گوشیمو برداشته بوده و برحسب اتفاق با مهدی هم کلام شده بوده و در نهایت بی هوا گفته بوده شما چه بردری هستیدو بقیه ماجراهای منو کیارش مهدی انقدر بهم ریخته؟ به خودش اومده که در این زمینه نسبت به من کوتاهی کرده؟ و حالا قصد جبران داره؟ اینجاست که میگن چاه نکن بهر کسی مریم خانوم!! اول خودت بعدا کسی!!! حالا نمیدونم ربطی بود یا نه؟؟! --مریم خانوم بازم واست بکشم؟؟ چقدر کیارش اگر بدیهای قبلشو میزاشتیم کنار پسر خوبی بود!! نگاهی به بشقاب خالیم میندازم...راستی راستی همه اشو خوردم؟؟؟ لبخند کجی میزنم و برمیگردم سمتشو میگم --نه! انگار برق شیطنت رو توی چشمام میبینه که چشماش برقی میزنه و میگه

--مطمئنی؟؟ خیلی گشنه ات بودااااا


طبق معمول میز خالیه و ما اخرین نفرات هستیم نگاهی به دسر و بقیه ی مخلفات میز میندازم...
سالاد فصل...گوجه خیار!....عشقم! کرم کارامل!!!!!....ژله میوه ای!!
ای مامان دسرات تو حلقم چه کردی....
دستمو دراز میکنم و کل ظرف کرم کاراملو برمیدارمو میگم
--حالا چون اصرار میکنی...
زیر چشمی نگاهش میکنم ... ساعتشو نگاهی میندازه و روبهم با تمسخر میگه
--نکنه ازین خانومای شیکمو هستی؟
چشمامو گرد میکنمو روبهش میگم
--وای وای !!! چطور با این اندام لاغر من شکموام؟؟؟؟
یه ابروشو میده بالا و میگه
--تا الان چیزه دیگه ای فکر میکردم!!!
انکه داشت کارمون به گیسو گیس کشی میکشید بماند....ینی اول زندگی دعوا ؟؟ با این صراحت؟؟؟!!!!!
بینیم رو خاروندم...بازم قلقلکش گرفت....ای خدااااااااااااااااااااااا حالا چرا تو اوج خواب باید بینیه من بخاره؟؟؟
پهلو به پهلو شدمو پتو رو با شدت کشیدم رو صورتم ...اما همونطورم به شدت پتو کشیده شد!
اینبار خواب از سرم پرید و سریع چشمامو باز کردم و نیم خیز به دستم تکیه دادم که اول با چشمها بعد قیافه ی بدجنس کیارش روبه رو شدم!!
سریع چشمامو بستم ! مطمئنا توهم آنی منو گرفته بود....زیرلب گفتم
--بسم الله اعذو بالله!!
--همیشه وقتی منو میبینی بسم الله میگی؟
صدای مردونه و جدیو در عین حال پروش باعث شد اینبار مطمئن بشم که اصلا مشکل توهم بینی نداشتم و این فقط یه نوع تلقین بوده که من به خودم میکردم.....:دی
یکی از اون چشمای پف کردمو باز کردم و از گوشه چشم نگاهش کردمو گیج و خواب الو گفتم
--راستی راستی خودتی؟
گفته بودم صبحا کلی نمک میخورم از خواب بیدار میشم؟ تازه اخلاقمم صبحا ماورای روز خوش اخلاقه؟
نه نگفته بودم!
کیارش بینیمو کشیدو گفت
--موش نخوردتت دختر نه من فرشته ام اومدم ببینم ادم خوبی بودی یانه؟
دستهامو میکشم روی تختو میخوام از جام بلندشم...یه زنگ خطر توی گوشم زنگ میزنه!!!
صد دفعه به مامان گفتم نمیخواد تخته دونفره بگیری خوبیت نداره!!
نگاه چه لم داده رو تخت من!
مچمو میگره و که با صورت فرود میام رو بالشم
--اااااا چرا بلند شدی؟؟
شیطونه میگه آی اون مشتتو بیار بالا صاف بزن تو صورتش ...چقدر ادم راحت!
صدام بلند میشه صورتمو برمیگردونم سمتشو اخمو میگم
--کی به شما اجازه داده صبح اول وقت بیای تو اتاق من؟؟
دست به سینه و دراز کش رو تخته من؟؟
همونطور با لبخند حرص دراری میگه
--ما ما نت!
ای بمیری مریم که مادرت داماد دوست بودو تو خبر نداشتی وگرنهههه!!!!!!!!!!!!!!!
سریع میگم
--خب که چی؟ خب الان واسه چی اومدی؟
--نماز صبح بیدارت کنم
نگاهی به موهای ژل زده و مرتبش میندازم که رو متکام کجوکل شده و پقی میزنم زیرخنده
--اخی الان؟
یه ان مهربون میگه
--چقدر خوش اخلاق میشی بهت میاد ! نه برا فردا!
چشمام نو درجه باز میشه که دماغشو میخارونه
--دخترم انقدر گیــــــــج؟!
--چی؟
--اومدم ببرمت خونه امون چمدون منم تو ببندی مریمم
روی زمین نشستم و دارم لباسهامو تا میکنم تا تو چمدون بزارم ...توی دلم با خودم عهد کردم که حتما چمدون کیارشو من میبندم! ینی انقدر منو حرص داد و بی اجازه تو کارام فضولی کرد که اعصاب ندارم
توی اتاقش قدم رو میرم تا پیداش میشه روبه روم وایمیسته و میگه
--الان دقیقا چیکار میخوای بکنی؟
نگاهی دقیق بهش میندازم..یه تیشرت مشکی با شلوار گرمکن مشکی ...چطوری روش شد با این تیپ بیاد جلو مامانم اینا؟؟
با مطمئن شدن از حضورش میرم سمت کمدشو اولین کت شلوار موجود رو پرت میکنم رو زمین
--این خوبه!
در حینی که میاد سمتم میگه
--چیکار میکنی؟
دذومین کت شلوار مارک دار سورمه ایشو پرت میکنم طوری که بیفاته تو بقلش بعدم رومو ازش میگیرمو میگم
--اینم خوبه!
تا بخواد به خودش بجنبه تند تند لباسهاشو پرت میکنم تو بغلشو اینبار با هیجان تند تند میگم
--ای وای!!!! همه اش خوبه!
میشینه رو زمین و با اخمهای درهم لباسهاشو جمع میکنه ....با خیال راحت توی کمد خالی رو نگاه میکنم روبه روش میشینمو یکی یکی لباسهاشو از دستش میکشمو میزارم تو چمدون...
با همون جذبه و اخمهای درهم نگام میکنه !
ای وای چقدر وقتی عصبانی میشه بده!
با لحن تحکم امیز و دستوری میگه
--مریم برو اونور خودم میتونم لباسامو جمع کنم! نیازی به کمک تو نیست!
با لجبازی میگم
--نه کیارش تو به من کمک زیادی کردی پس باید کمکت کنم!
حرفی نمیزنه .... ای بابا چقدر ناراحت شد...ینی به خاطر لباسهاش بود؟ اه ادمم انقدر سوسول ؟
دستمو میارم بالا و بی اختیار لپشو میکشمو میگم
--بابا یکم مرد باش! اصلا لباسا مهم نیست تو حتی میتونی از وسط با قیچی ببریشون!!
لباسارو ول میکنه زل میزنه تو چشمامو میگه
--واقعا؟
دستی لای موهام میکنم و میگم
--بله!!
پالتوشو برمیداره و روی صورتم میندازه!
حتما ما باهم میتونیم زندگیه خوبو راحتی داشته باشیم


کیارش--باز خاله بازیای مامان شروع شد!
چشمهامو ریز کردمو نگاهش کردم که بی تفاوت عینک افتابیشو به چشم زد....
مژده خانوم بدو بدو پله هارو پایین اومد
--
خدارو شکر قران اقاجونو پیدا کردم
لبخند بزرگی روی لباش بود به ما که رسید چندتا نفس عمیق کشید نگاهم به قفسه ی سینه اش بود که بالا و پایین میشد ...قران رو بالا گرفتو با نگاه سریعی به منو کیارش گفت
--
بیا بیا مادرجون از زیر قران ردشید انشالله به سلامت بریمو برگردیم
صداش سنگین اما شادو سرخوش بود....رفتم کنارش تا از زیر قران رد بشم...سعیدخان خندون گفت
--
بابا حاج خانوم از نفس افتادیا!
مژده خانوم روبهش گفت
--
حاجا اقا بگو خدا حفظشون کنه!
قرانو با دست پایین اوردمو بوسیدم ...چشمهامو بستمو زیرلب گفتم
--
خدایا به امید تو!
رفتم کنار که کیارش هم با دستهای توی جیبش اومد سمت منو گفت
--
مامان مارو باش مهم اینه که من چجوری رانندگی کنم
بعدم یه چشمک به من زد .... نگاه چپکی بهش انداختم که یعنی اگه من گذاشتم تو یه درصد پاتو کج بزاری!
به نگاهم لبخند زد...خدا داند پشت لبخندش چه بود!

***************************************
چمدون رو با حرص روی زمین گذاشتم....چندتا نفس عمیق...حرص نخور حرص نخور مریم خونسردیه خودتو حفظ کن!
صدای خنده ی کیارش باعث شد با خشم برگردم سمتش اما چمدون چرخید روی پام افتاد ....از درد خم شدم و پامو توی دستم فشار دادم
سریع به سمتم اومد اطراف رو نگاه کرد بعد روی زانو نشستو پامو از دستم کشید
--چیکار کردی ؟
از درد پا اشک توی چشمام جمع شده بود
--اقای شوماخر برو کنار ببینم فک کنم قلب درد گرفتم به خاطر رانندگیه بی خودت!
با تعجب ابروهاشو بالا دادو گفت
--خب تقصیر خودته که هی بامن بحث کردی!
پامو از دستش کشیدم بیرونو گفتم
--اگر تا الانم زنده ایم به خاطر اون چهارقولیه که من خوندم و رد شدنه مون از زیر قرانه وگرنه....
بازومو گرفت و کمک کرد که صاف بایستم
--خب دختر خوب هرچی تو بگی حالا گریه نکن!
سریع پشت دستمو به صورتم کشیدم من داشتم گریه میکردم؟ فقط برای درد پا بود یا به خاطر سرعت بالای ماشینو ترسی که تا الان داشتم؟
موهامو با دست بردم زیر روسریم و سعی کردم اهسته پامو روی زمین بزارم
صورتشو نزدیکم اوردوتوی چشمام نگاه کرد و اروم گفت
--ترسیدی؟
نگاهمو ازش گرفتم...دلش اومد انقدر منو بترسونه؟
گونه امو سریع بوسید و گفت
--ببخشید دیگه...
نمیدونم چرا گونه ام داغ شد که دستمو روش گذاشتمو باز نگاهش کردم....چمدونم رو از زمین بلند کرد و دسته اشو گرفت
--به اقای داماد!
صدای پسر جوانی باعث شد سریع روسریمو مرتب کنم و چادرمو جلو بکشم و برگردم تا ببینم کیه!
کیارش رو بهم کردو گفت
--چرا وایسادی؟
دنبالش راه افتادم به سختی چمدون های سنگینی که هر کدوم برای دیگری پر کرده بودیم رو دنبال خودش میکشید پسری بالای چند پله ی اول ایستاده بود اروم اروم پله هارو پایین اومد...نگاه کوتاهی بهش انداختم جوون بود فکر کنم هم سنای کیارش ....قد بلند...موهای قهوه ای با لباس شلوار ورزشی قهوه ای بود....دستهاش توی جیبش بود
--سلام عرض شد!
سلام کردم که کیارش گفت

--اقا سهیل به جای اینکه سلام کنی کمک کن!

ادامه دارد


مطالب مشابه :


رمان باورم کن

رمان ♥ - رمان باورم کن مریم حالش بد شده دارم می برمش بیمارستان. تقریبا" با جیغ گفتم: چی ؟




رمان مریم باورم کن

رمان مریم باورم کن . تاريخ : پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۱/۲۲ | 14:42 | نويسنده :




رمان باورم کن-20

رمان مریم پاییزی elahe mohamadi. موضوعات مرتبط: رمان باورم کن aram-anid. تاريخ : ۹۱/۰۹/۰۲ | 10:48




رمان مریم باورم کن

رمان مریم باورم کن. تاريخ : شنبه ۱۳۹۱/۱۰/۱۶ | 13:31 | نويسنده :




رمان باورم کن

رمان ♥ - رمان باورم کن حتی مریم. وقتی با شروین از در باغ وارد شدیم با چشم دنبال دخترها میگشتم.




رمان باورم کن

رمان باورم کن. سریع زنگ زدم به مهسا و مریم و گفتم آب دستتونه بزارید زمین و بیاید اینجا.




برچسب :