رمان ناعادلانه قضاوت کردم4

با گفتن شب بخیر دست باراد و میگیرم و میریم سمت اتاقی که مامان براش درنظر گرفته . دست توپولش تو دستام گم شده ولی محکم گرفتمش ، انگاری نمیخوام بره ، نمی خوام دوباره گمشون کنم . باراد یه نشونه بود ، یه نشونه از باران ، یه نشونه از زمانی که شاید خیلی دور بود .در اتاق و باز میکنم و لامپ و میزنم تا اتاق رو روشن کنم . بعد از من باراد آهسته وارد اتاق میشه . داره به اتاق نگاه میکنه ، سرشو اطراف می چرخونه و نگاه میکنه . به ماشین بزرگی که گوشه اتاق به سلیقه مامان خریداری شده که میرسه یه لبخند میشنه رو لبش و چشماش باز باز میشه .خواب از شرس انگاری که کاملا پریده .- اون مال منه ؟با دستش داره به ماشین اشاره میکنه . میرم جلو و خم میشم . بغلش میکنم و دوتایی میشینیم رو تخت .- آره عزیزم ، مال شماست - میشه برم از جلو نگاش کنم سرمو تکون میرم و به ثانیه نمیکشه از بغلم خودشو میکشه پایین و میره سمت ماشین . اول یه دور دور ماشین می چرخه و آروم میخزه تو ماشین . یه ماشین کوچک که یه پسر بچه کوچک پشتش نشسته خیلی دیدنی شده . دیدنی تر از هر جیزی که تا الان دیدم .- راه هم میره ؟خندمو حفظ میکنم و میرم سمتش . رو زمین کنار ماشین می شینم - راه میره ولی اینجا نمیشه . اگه دوست داشتی فردا میرم تو حیاط تا تو راه ببریشبا خوشحالی دستاشو میکوبه به هم و دوباره فرمون و می چرخونه . انگار که داره راه میره .هونجوری که نگاهش به ماشین و داره وسایلشو نگاه میکنه میگه :- تو کجا بودی ؟- من ؟- آره دیگه ، مامان همیشه میگفت رفتی مسافرت . کجا رفته بودی ؟از حرفی که شندیم انگار یه سطل آب یخ ریخت روم . مسافرت . الان من چی به این بچه بگم . بگم کجا رفته بودم . آخه کدوم مسافرتی این همه سال طول میکشه . چی بگم به این بچه ، بگم که پدرت با مادرت چی کار کرد ، بگم که اصلا نمی دونستم تو این سالها بارادی هم وجود داشته ، بگم اصلا نمی دونستم مادرش کجاست ... چی بگم .مسافرت .. خوب چی باید می گفت ، چی باید میگفت تا کوتاهی منو جبران کنه ، چی باید می گفت تا جبران کارایی رو من نبودم تا براش انجام بدم بکنه .الان چی باید می گفتم .....- یه جای دور ؟- خیلی دور بود کم آوردم ، جلوی یه پسر بچه که از قضا پسرمم بود کم آورده بودم . سرمو تکون میدم - خوب باشه اونقدر راحت حرفشو زد و اونقدر راحت بی خیال شد که باور نکردم . پس همیشه همینطوریه ، همیشه زود میگذره از موضوعات اطرافش .- من میخوام بخوابم- خوب می تونی رو تخت بخوابی - یعنی با همینا بخوابم اینو میگه و به لباساش اشاره میکنه - مامان میگه هیچ وقت نباید با لباس های بیرون رفت رو تخت .تازه می فهمم چی میگه - الان میرم چمدونتو می یارم از رو زمین بلند میشم و میرم سمت در قبل اینکه کامل از اتاق بیرون برم نگاهش میکنم ، هنوز سرگرم ماشین و داره فرمونو میچرخونه و صدای گاز دادن ماشین و در می یاره .بدون اینکه در و ببندم میرم پایین تا چمدون باراد و بیاره - چرا پس اومدی پایین ؟به علی که این سوال و می پرسه میگم :- چمدون باراد و یادم رفته بود ببرم- آهان دوباره همه مشغول می شن به حرف زدن . چمدون و کنار دیوار برمیدارم و دوباره میرم سمت اتاق . باراد داره با زور خودشو از ماشین میکشونه بیرون . چمدونو میزارم دمه تخت و میرم کمکش میکنم تا از ماشین بیاد پایین .- خوب ببینم چی میخوای بپوشی ؟میشینیم رو تخت و ساک و باز میکنم .- چه قدر ماشین - ببین چه باحالن با خوشحالی تک تکشونو برمیداره و میگه که چه قدر دوسشون داره .از ذوقی که از دیدن ماشیناش کرده به خنده می یوفتم . با هر حرکتی که میکنه بیشتر خودشو تو دلم جا میکنه .- خوب حالا کدوم لباسو میخوای بپوشی دستشو دراز میکه و یه تاب شلوارک آبی در می یاره بیرون و میگه - اینو - خوب بزار من این ساک و جمع کنم تا بیام کمکت کنم لباستو عوض کنی- نه خیرم ، من خودم لباسمو عوض میکنم ، من بزرگ شدما - وای ببخشید آقا ، یادم رفته بود شما واسه خودتون مردی شدیدهمونجوری که داره بلند میشه و با غرور بچگونه اش میگه :- آره ، تازه مامان همیشه میگه من مردشم اینو میگه و میره و منو تو بهت میزاره . همونجوری رو تخت نشستم و ساک هنوز بازه رو تخت و ماشین های باراد رو تخت ولو . چند دقیه بعد لباساشو عوض کرده و اومد - اینا رو کجا چی کنم با سستی بلند میشم و رو تخت و خالی میکنم و چمدون و میزارم گوشه و لباسایی که باهاش اومده بود و از دستش می گیرم و میزارم رو مبل . بغلش میکنم و میخوابونمش رو تخت . برق و خاموش میکنم و فقط یک چراغ خواب که گوشه اتاق بود و فقط کمی از اتاق و روشن کرده بود میزارم روشن باشه .پتو رو مرتب میکنم - تو که دیگه نمیری ؟- کجا - مسافرت یه لحظه چشمامو میبندم تا به خودم مسلط بشم - نه عزیزم ، دیگه هیچ جا نمی رم ، دیگه هیچ وقت تنهات نمی زارم بالای سرش نشتم و به تخت تکیه دادم . ساعت هاست خوابیده و من هنوز داره موهاشو نوازش میکنم . ساعت هاس اون خوابیده و فقط به این فکر میکنم چه روزهایی که می تونستم با اون باشم و با کارهای احمقانه خودم ازش محروم بودم . فکرم مشغوله ، درسته که باراد الان اینجا بود کنارم ولی باران چی ، شاید بی جا باشه که دلم بخواد اونم اینجا باشه . کنار من ، کنار باراد .باران چرا رهاش کرد ، چطور تونسته از این موجود دوست داشتنی دست بکشه . من که چند ساعتی بیشتر نیست که دیدمش ، دوست ندارم لحظه ای تنهاش بزارم باران چطور تونست .شاید اون چیزی که دارم بهش فکر می کنم واقعیت داشته باشه ، شاید......شاید .........شاید میخواست زندگی جدیدی رو شروع کنه و وجود باراد یه مانع بود .. نه ، امکان نداره . چه طور می تونم باران و کنار مرد دیگه ای تصور کنم . بعد از اون جریانات . اون روزا بدترین روزهای زندگیم بود ، اما حالا کابوس هام داره دوباره برمیگرده . نمی تونم ، اونقدر آدم خودخواهی هستم که باران و فقط به واسه خودم میخوام . اون مال من ، نمی تونم اون بغل مرد دیگه ای ببینم ، نمی تونم بشنوم که باران داره ازدواج میکنه .حتی لمس شدن باران توسط یه مرد دیگه دیونم میکنه . چطور می تونم تحمل کنم زمزمه های عاشقونه رو کس دیگه ای به باران بگه .باران مال من بود ، نگاهش تب دارش ، صدا خوش آهنگش , عطر تنش که مستم میکرد ...یاد اون روزایی که با بودنش من و از خودم بی خود میکرد ، یاد اون روزایی که وقتی کنار عزیز میدیدمش لبخند میزدم .یا روزایی می یوفتم که قرار بود مامان یه جشن خودمونی بگیره ، خودمونی که چه عرض کنم . کلی مهمون دعوت کرده بود و مهش می گفت خودمونیه ، غریبه که نیست . اما من می دونستم که خیلیا هستن و برامم زیاد فرق نمی کرد . دو روزی می شد که خونه نرفته بودم . از یه طرف همایش دعوت بودیم ، از یه طرف درگیر بیمارستان بودم و نتونسته بودم برم خونه .میدونستم که خونه هم خیلی شلوغه واسه مهمونی پس ترجیح میدادم اون طرفا پیدام نشه .پس رفتم خونه خودم تا لباسامو عوض کنم داشتم لباسامو عوض میکردم تا برم بیمارستان که گوشیم زنگ خورد .عکس باران که می یاد رو صفحه ، لبخند میشینه رو لبم ، مثل همیشه - جانم - سلام بردیا ، ببخشید زنگ زدم یه چیزی شده بود میخواستم قبل از اینکه خودت بفهمی خودم بگم ، به خدا من نمی دونستم داشت پشت سر هم حرف میزد به من اجازه حرف زدن نمی داد چند دفعه صداش کردم تا بالاخره ساکت شده - حالت خوبه ؟- خوبم ولی- چی شده دختر ، چی کار کردی ؟- به خدا من کاری نکردم - پس چی شده ، نگرانم کردی - چیزه مهمی نیست به خدا ، فقط گفتم - باران خانم اگه چیزه مهمی نیست پس چرا اینقدر استرس داری یکم ساکن میمونه ، فقط صدای نفس های تندشو می شنوم- بردیا - بگو باران خانم - عزیز گفت تو هم باید تو مهمونی باشی ، مثل اینکه یکی از اونایی قرار بود بیاد امروز صبح پدرش مرده نمی تونه بیاد - چــــــــــــــــــی ؟- به خدا بردیا منم نمی خوام عزیز میگه عصبی شدم ، هنوز یادم نرفته چند ماه پیش چه اتفاقی افتاده ، امروز معلوم نیست چند نفر آدم اونجان بارانم بیاد اون وسط وسطا که دیگه نور علی نور میشه . خودم از دست کارای مامان حرص میخورم ، هنوز یادم نرفته چند ماه پیش تو مهمونی که ترتیب داده بود کم بوده بود یکی به باران ....عصبی شدم و صدام رفته بالا - شما الان باید به من بگی ؟با بغض میگه - به خدا عزیز همین الان به من گفت - من قبل بهت گفته بودم باران تو این جور مهمونیا غریبه زیاد هست ، یادت که نرفته - به خدا - قسم نخور ، همین الان میره یه جوری عزیز و راضی می کنی . من خودم یه نفر و پیدا میکنم به جای اون زنه می فرستم - چشم - برو ساختمون الان زنگ میزنم گوشی رو قطع میکنم ، از دست این کارای مامان ، خوب مهمونی دعوت میکنی دو تا کارگر بیشتر بگو بیان .می شینم رو مبل و زنگ میزنم به خونه - بله نفس نفس میزنه ، حدس اینکه که راه از خونه تا ساختمون دویده کار زیاد سختی نیست- چرا دویدی ؟صداش آرومه و ضعیف می یاد خودت گفتی زود بیام اینجا- گوشی رو بده عزیز- بردیا به خدا - باران الان عصبیم ، لطفا گوشی رو بده به عزیز - من خودم به عزیز میگم مریضم - شما که بگو ، با شما کاری ندارم . میخوام ببینم اونجا چه خبره - بردیا تو رو خداکم مونده به گریه بیوفته . می ترسه از اینکه یه چیزی از رابطمون به عزیز بگم- قسم نخور باران ، کاری ندارم . میخوام با عزیز حرف بزنم - چیزی نگی - نه . حالا میشه گوشی رو بده چند دقیقه بعد عزیز می یاد اونور خط- الو - سلام عزیز - سلام بردیا جان ، چیزی شده - نه ، میخواستم ببینم امروز واسه مهمونی چیزی کم و کسر نیست ؟اولش یکم مکث کرده ولی زود به حرف اومده - والا چی بگم ، خدا تو رو نگه داره که باز می پرسی . همه از صبح رفتن از خونه بیرون ،من پیرزنم موندم دست تنها - چیزی شده مگه ؟- یکی از کارگرا امروز صبح زنگ زد پدرش به رحمت خدا رفته نمی تونه بیاد از صبح نگران اون بودم که چی کار کنم که خدا رو شکر قرار شد باران بیاد کمکم دندونامو رو از عصبانیت رو هم فشار میدم - نه عزیز نیاز نیست باران خانم بیان . من خودم دو نفر و می فرستم بیان- دستت درد نکنه پسرم ولی باران بود - می فرستم عزیز ، دیگه مشکلی نیست ؟- نه خدا رو شکر غذا اینا که سفارش دادیم ، الانم کارگرا دارن صندلی ها رو می چشن- باشه ، پس اگه مشکلی داشتید زنگ بزنید به خودم- خداحفظت کنه پسرمبعد از حرف زدن با عزیز از خونه در می یام بیرون . قبل اینکه برم خونه میرم یه شرکت خدماتی و دو تا کارگر می فرستم خونه .ساعت 5 بود که شیفتم تموم شده و راه افتادم سمت خونه ، خسته بودم ، صبح با باران بد حرف زده بودم ، کلافه بودم ، ولی هر جور بود تا عصری تحمل کردم . باید امشب تو مهمونی می بودم تا حواسم باشه عزیز هوس نکنه باران بیاد کمکش .دوست نداشتم باران بیاد تو اون همه مهمون که بعضیا با چشماشون درسته باران رو بخورن . دوست نداشتم نگاه آلوده ی کسی رو به باران باشه . عصبی بودم بیشتر از دست خودم که صبح اونجوری عصبی شده بودم و باران و دل نگران کرده بودم .ماشین و می برم گوشه و پارک می کنم . خونه تقریبا سامان گرفته و زیاد قاطی پاتی نیست .- سلام - سلام بردیا جان اومدی- آره عزیز ، اوضاع چه طوره ؟ مامان کجاست ؟- خوبه ، والا از صبح که رفتن هنوز نیومدن - آهان ، باشه من برم یه دوش بگیرم میرم سمت اتاقم و کیفم و پرت میکنم رو تخت . هر چی گشتم باران و پیدا نکردم ، پس این سمت نیومده ، خوبه .یه دوش می گیرم و یکم دراز میکشم . میخواستم به باران زنگ بزنم ولی بیخالش شدم ، شاید اخر شب باهاش حرف زدم .ساعت هفت بود که مامان از خواب بیدارم کرد .- هی میگم اینقدر کار نکن چشمامو باز میکنم - چی شده مامان ؟- پسر پاشو مهمونا اومدن - باشه بیدار میشم یکم میگذره که مامان دوباره صدام میکنه - بردیا - بیدارشدم مامان ، بیدار شدم رو تخت می شینم و به مامان که دمه در اتاق وایستاده نگاه میکنم . لباس خوش دوختی تنش کرده که زیبا بود . نمی دونم چرا رو مامان اونقدر حساسیت نداشتم که الان روی باران دارم . شاید به خاطر این بود که مامان همیشه اینطوری لباس می پوشید و شاید به خاطر اون سالهایی بود که خارج از کشور زندگی میکردیم ولی الان نمی تونم به باران این اجازه رو بدم .لباسامو عوض میکنم و لباس رسمی تنم می کنم . صدای مهمونا از تو باغ می یاد . دو رتا دور باغ و علاوه بر چراغ هایی که بود چراغ های دیگه ای هم گذاشتن و باغ روشن تر از همیشه است . جلوی آینه وایمستم تا گره ی کراواتمو ببندم که در اتاق رو میزن - بفرمایید در باز میشه ولی کسی رو از تو آیینه نمی بینم - بفرمایید - ببخشید آقا خانم میگن زودتر بیاد پایین با شنیدن صدای باران دست از بستن کراوات می بندم و برمیگردم عقب . در داشت بسته می شد . - بارانهیچ صدایی نمی یاد ، در دیگه تکون نخورد - بیا تو - کار دارم آخه آقا سعی میکنم عصبانیتمو کنترل کنم- گفتم بیا تو به ثانیه نمی کشه در اتاق باز میشه و باران می یاد تو اتاق . سرشو انداخته پایین . یه مانتو مشکی با شلوار صورتی تنش کرده و یه شال مشکی انداخته رو سرش - سلام دستمو میزارم تو جیبمو نگاهش میکنم - به خدا من داشتم میرفتم خونه ، خانم گفت بیام صدات کنماخم میکنم- بردیا باور کن من تقصیر نداشتم هی میخواستم برم خونه عزیز کار میگفت به شالش که خیلی رفته عقب و موهاش بیرون بود نگاه میکنم . رد نگاهم و دنبال میکنه به شالش که میرسه فوری موهاشو میزاره تو و شالشو مرتب میکنه- همین الان میری خونه تا 5 دقیقه دیگه زنگ میزنم به تلفن خونه برنداری وای به حالت- چشم ، چشم همین الان میرم- سریعفوری میره خونه و در و می بنده . کراواتمو مرتب میکنم و شیشه عطر و برمیدارم . چند دقیقه ای که میگذره شماره خونه عزیز و میگیرم .- من خونم- متوجه شدم ، از خونه بیرون در نمی یای- باشهاز اینکه خونه است خیالم آسوده میشه ، یکم آرومتر میشم- شام خوردی ؟- نه - تا الان اینجا بودی و شام نخوردی ؟- کار زیاد بود خوب- مگه شما کارگری ؟- الان یه چیزی درست میکنم میخورم- مواظب باش باران ، خواهشنا امشب منو اذییت نکن - من کی تو رو اذیت کردم آخه - امروز کلی اذیت کردی خانوم- تقصیر من نبود که - باشه ، اشکالی نداره . استراحت کن- شب بخیر- شب توام بخیر عزیزمگوشیمو مزارم تو جیبم و از اتاق می یام بیرون .از کارای مامان واقعا سر در نمی یارم .. خودمونی ...من کلا نصف این آدم ها رو نمی شناسم ، هیچ علاقه ای هم نداشتم که باهاشون آشنا بشم . از بیشتر مردا که نمی تونن نگاهشون و کنترل کن و از زنایی که اینقدر رو صورتشون نقاشی کرده اصلا خوشم نمی یاد .مامان همش مراسم معارف اجرا میکنه ، لیندا از کنارم تکون نمی خوره ، خستگی این چند روز ، همه و همه کلافم کرده .فرشته نجاتم بابا بود که صدام کرد . - لیندا جان بابا اشاره میکنه من یه سر برم پیششچهره اش درهم شد ولی گفت - باشه عزیزم ، پس زود بیاپیش بابا احساس بهتری دارم تا وقتی نزدیک مامانم . حداقل مجبور نیستم بلاجبار از دیدن کسی اطهار خوشبختی بکنم .قبل از اینکه مهمونا رو واسه شام دعوت کنند یه بشقاب غذا برمیدارم و یکمی از سالاد ها میکشم و میرم سمت خونه .- بردیا جان کجا میری ؟برمیگردم عقب - عزیز سرم یکم درد میکنه میرم تو باغبا سرم به ته باغ اشاره میکنم- میخوای قرص بهت بدم - نه خوب میشم- زشت نیست؟- اینقدر شلوغه که کسی متوجه نبود من نمیشه .- پس بی زحمت یکم غذا می کشم سر راهت ببر واسه باران ، بچم گرسنه رفت .- حتما عزیزکور از خدا چی میخواد دو تا چشم . میخواستم یه سر پیش بارانم برم ، حالا که عزیز گفت بهترم شد .تو یه بشقاب غذا ریخته و گذاشته تو سینی- بیا پسرم ، غذای خودتم بزار تو سینی راحت تر ببری . سینی رو هم بزار خونه به باران میگم آخر شب بیارهتو دلم میگم : عمرا اگه اجازه بدم باران امشب از خونه دربیاد بیرون .سینی رو از دست عزیز میگیرم و از در آشپزخونه می می یام بیرون .در خونه بازه ، فکر کنم وقت هایی که همه خونه هستن عزی در خونه رو قفل نمیکنه . میرم تو چراغ حال روشن و بقیه خونه تاریک . پله ها رو میرم بالا و در اتاق بار رو میزنم ولی جوابی نمیده . صداش میکنم ولی بازم جواب نمیده . آروم در و باز میکنم و میرم داخل .یه چراغ خواب که نور زیادی نداره ، با نوری که از پنجره می یاد داخل اتاق .رو تخت دراز کشیده ، تقریبا تو تخت مچاله شده بود . غذا رو میزارم رو میز تحریر . پنجره اتاق بازه و هوا رو به خنکی میره . اول پنجره رو می بندم و بعد کتمو در کی یارم و میزارم رو صندلی و میرم نزدیکش .رو تخت میشینم ، دستمو می برم و موهاشو نوازش میکنم .- باران جان یکم تکون میخوره و دوباره میخوابه- بارانم یکم پلک هاش تکون میخوره و نمیه باز میشه اما دوباره می بنده و چند ثانیه بعد هوشیارتر میشه و کاملا چشماشو باز میکنه - بردیا - جان بردیا گونه هاشو نوازش میکنم- بلند شو دیگه خانممآروم رو تخت میشینه .- اینجا چی کار میکنی ؟به سینی روی میز اشاره میکنم- عزیز گفت برات غذا بیارمچشماش گرد شد . خندم میگیره . - داشتم می رفتم ته باغ عزیز گفت اینا رو هم برات بیارم - آهان- بلند شو من گرسنمه سخت بود اونجوری و با اون وضع رو تخت نشسته باشه و خودمو کنترل کنم- منم- خوبه پس بلند شو دیگه من از رو تخت بلند میشم و میزم ،بارام هم بالفاصله بلند میشه و میره سمت در . واقعا تو اون لباس خواب مشکی خیلی جذاب تر شده - بریم دیگه - احیانا نمی خوای یه چیزی تنت کنیبه لباسش نگاه میکنه و سرخ میشه- وای ببخشید حواسم نبود میره سمن کمد و دنبال لباس .دستمو میزارم تو جیبم و با لذت نگاه میکنم . شاید لذت توهم به هوس .هوس بودن با باران چیزی نیست که بخوام نادیده بگیرم .باران دختر فوق العاده ای بود . اخلاقش ، رفتارش ، احساسش نسبت به اطرافیانش و زیبایش . زیبایی چهره اش که مثل فرشته ها معصوم و دوست داشتنی بود .اگه چند ماه پیش یه نفر میگفت به یه دختر 16 ساله علاقمند میشم و بهش درخواست ازدواج میدم ، بهش می گفتم دیوانه .ولی الان من خودم عاشق یه دختری شدم که کم کم 17 سالش می شد و فوق العاده بود .- پس من میرم بیرون تا راحت باشی .سینی رو از رو میز برمیدارم و از اتاق در می یام بیرون تا راحت تر لباسشو عوض کنه .درسته نگاهم به باران خاص بود ولی زندگی فقط تمایلات جنسی نیست . باران ارزشش واسم خیلی بالا است . اگه اون شب ، اون شبی که ندا نیومد خونه و من و باران تنها بودیم خودم کنترل کرده بود هیچ وقت همچین رابطه ای رو با باران شروع نمی کردم . ارزش باران بالاتر از این بود . من میخواستم باران همسرم باشه و امیدوارم هر چه زودتر راضی بشه که موضوع رو علنی کنم .سینی رو میزارم رو میز و کنترل تلوزیون و برمیدارم .- پس چرا اینجا نشستی یه تونیک آبی با شلوار لی تنش کرده با یه روسری کوتاه با حاشیه های آبی .- همین حا خوبه ، تلوزیونم نگاه مبکنیم - باشه پس الان می یام اینو میگه و میره سمت آشپزخونه - فقط دو تا قاشق چنگال با آب بیارچند دقیقه طول میکشه تا برگرده . ماست و نوشابه و خیارشور و یکم مخلفات میچینه رو میز - خوبه گفتم چی بیار- آخه خالی خالی که نمیشه تو میخوای سالاد بخوری من باقالی پلو رو خالی خالی بخور .با خنده سرمو تکون میدم - بفرمایید - روسری چیه ی سرت کردی ؟- گفتم شاید عزیز یهو بیاد کنترل و برمیدارم و در حین خوردن کانال ها رو هم جابه جا میکنم .وقت تلوزیون دیدن ندارم واقعیت حوصلشم ندارم .- ا... بردیا بزار باشه دیگه - کدومش - همون قبلیه خوب بودخستگی این چند روز فقط با چند دقیقه کنار باران نشستن از بدنم درومد . لیوان و میزارم رو میز و به مبل تکیه میدم و چشم هامو ببندم باران آروم داره وسایل و جمع میکنه . سعی میکنه سر و صدا نکنه ولی اینقدر ناشیانه جمع و جور میکنه که لبخند میزنم .یکم طول میکشه تا بشینه کنارم .دسشتو تو موهام میکنه و نوازشش میکنه . نفسمو با صدا بیرون میدم .- صبح خیلی عصبانی بودی ؟- الان عصبانی نیستم - هستی ؟سکوت میکنم . باران اونقدر نزدیکه که اجازه حرف زدن ازم گرفته شده . چشمام بسته است ولی می تونم گرمی نگاهش و حس کنم . نوازش دستاش ، گرمی نفس هاش ، لوندی صداش . باران داره منو از پا در می یاره .- من به عزیز گفتم ...... می دونم دوست نداری تو این جور مهمونیا باشم ، خودمم دوست ندارم ولی عزیز گفت صدای تلوزین کم میشه .- بردیا نه اینکه نخوام جوابشو بدم . انگار تو یه خلسه فرو رفتم . از تکونی که میخوره میفهمم رو کناپه جابه جا شده و از نزدیکی زیادش می فهمم که تقریبا اومده بغلم دستاشو میزاره رو گونم . - ببخشید نفس هاش خیلی نزدیک ، نزدیک نزدیک .دستشو میزاره رو شونم و خودشو فرو میکنه تو بغلم . - ببخشید دیگه لباش اونقدر نزدیک لبام بود که وقتی داشت حرف میزد برخورد میکرد با لبام . به ثانیه نکشید که گرمای لباش اونقدر داغم کرد که انگار تو یه کوره آتیشم . این اولین باری بود که باران سمتم می یومد . همیشه خجالت می کشید ولی امشب ...آروم لبامو با لباش لمس میکنه ، لبای نرمش ، لبای داغش ، از خود بی خودم میکنه . دستم می یاد بالا و میشینه پشت گردنش. روسری کوتاهش از سرش می کشم پایین و دستمو می برم تو موهاش و همراهیش میکنم .لباش ، اونقدر دوست داشتنی و خواستنی بود که نمی تونسنم ازشون دل بکنم . کارای باران هیجان انگیزه ، وقت هایی که اصلا انتظارشو نداری کارایی میکنه که آدم و دیونه میکنه . نفس کم آورم ولی نمی خوام ازش جدا بشم . باران یکم میره عقب و در حالی که هنوز نفس نفس میزنه میگه :- بخشیدی ..؟چشمامو باز میکنم . چشمام خمار شده ،با چشم هایی که به سختی باز مونده به لباش نگاه میکنم . با انگشتم لباشو لمس میکنم جا به جا میشم . از رو کاناپه بلند میشم و باران و میخوابونم رو کاناپه . تقریبا جاهامون برعکس شده . چشماش بسته است و با دندوناش داره گوشه لبشو گاز میگیره . اونقدر خوب بوده که دلش میخواد بازم ادامه داشته باشه . امروز باران تو اوج احساسات بود و این یعنی بودن تو بهشت . سرمو میبرم جلو و فاصله ها رو کم میکنم . باران با دستش داره پشت گردنمو نوازش میکنم . حالت انگشتاش که رو بدنم میکشه منو به مرز جنون می رسونه . سیر نمی شم ولی لباش و ول میکن و لبامو رو گردنش میکشم که صداش از هیجان زیاد می لرزه و فشار دستشو که پشت گردنمه بیشتر میکنه .هیچ وقت باران و اینجوری ندیده بودم . یکم به مغزم فشار میاره تا بفهمم دوران ماهیانش کی تموم شده ، حساب کتاب ها درست بود . امروز باران و احساساتش هر دو ، تو اوج بودن . صورتشو غرق بوسه می کنم . نگرانم نکنه عزیز بیاد و ما دو تا تو هال با این وضعیت ببینه .موهاشو کنار میزنم و صورتشو نوازش می کنم .- خانومم با چشم های بسته لبخند میزنه. گونمو به گونش میچسبونم وغرق آرامش می شم .خودمو جمع و جور میکنم ، غیبتم طولانی شده و ممکنه لیندا دنبالم بگرده .- باران جان میخوای تا اتاقت همراهیت کنم - میخوای بری ؟- ممکنه دنبالم بگردن آروم میگه - باشه - لباستو عوض نمیکنی سرشو تکون میده کمکش میکنم تا بره رو تخت و پتو رو روش مرتب میکنم .- دوست دارمبا لبخند چشماشو می بنده . پیشونیشو می بوسم و از اتاق در می یام بیرون هنوز به در خونه نرسیده بود که با صدای باران وایستادم - بردیا از پله ها اومده بود پایین و کتم دستش بود .- آخ یادم رفته بود کت میزار و جا کفشی که دمه در بود . با تعجب نگاهش میکنم که داره چی کار میکنه می یاد و دقیقه روبرم وایمیسته . چشماش هنوز تب داره . رو انگشت های پاش بلند میشه و دستاشو دور گردنم حلقه میکنه و لبامو می بوسه . این دومین شوکی بود که باران امشب بهم داد و البته چه شک دوست داشتنیه . یک بعد که از شک در می یام بیرون دستامو دورش حلقه میشه و از رو زمین بلندش میکنم و محکم بغلش میکنم . - دوست دارم بردیا - منم دوست دارم عشقم ، خیلی زیاد بدنشو شل میکنه و فشار دستم و کمتر و کمتر میکنم و باران و میزارم رو زمین . هنوز چشمام بسته است . لذت این بوسه ناگهانی فوق العاده بود که هنوز دارم حضمش می کنم .همین که میزارمش زمین . میره . چشمامو که باز میکنمم باران نیست . اومدنش ناگهانی و رفتنشم ناگهانی . با لبخند کتمو برمیدارم و میرم بیرون . فکر نمیکرد این شب مهمونی که دوست نداشتم توش شرکت کنم اینجوری بشه ،اونقدر عالی و خاص .اونقدر تو گذشته غرق بودم که نفهمیدم کی خوابم برد .یه نفر داشت تکونم میداد ، ولی اینقدر منگ خواب بودم بیخیال تکوناش شدم ولی مثل اینکه اون بیخیال نمی شد .همین که تکون خوردم دردی تو گردنم پیچیده شد . دوباره کسی سعی میکنه بیدارم کنه . بیخیال خواب میشم و چشمامو باز میکنم . اولین چیزی که می بینم دست های کوچکی بود که رو دستام بود و دستامو تکون می داد . رد دستهای رو میگیرم و به صورت باراد که می رسم مکث میکنم . هوشیارتر میشم و با دقت بیشتری نگاه میکنم . با دقت و لذت . چه قدر خوبه که صبح ها از خواب بیدار بشی و یه موجود به این دوست داشتنی ببینی . کاش بارانم اینجا بود . کاش بود...دور از دسترس که از خواب بیدار بشم و باران و تو بغلم ببینم ، چه خوب میشد صبح ها با صدای اون از خواب بیدار میشدم ، چه خوب بود در کنار باران و باراد بود اما حیف... بودن با باران ، داشتن باران ، لمس باران ، همه و همه شده بود یه رویا ، یه رویای غیر قابل دسترس . حیف ...- بیدار شد دیگه بابا من گشنمه چشمامو رو هم فشار میدم و دستشو میگیرم و نوازش میکنم - گرسنته ؟- اوهوم با لبخند سعی میکنم تکون بخورم ولی از دیشب به تخت تکیه داده بودم و بدنم خشک شده بود .- خوب پس بریم اول دست و صورتتو بشور بعد یه صبحونه ی مفصل بخوریم - نرفته بودی تو اتاقت ؟- نه عزیزم گفتم شاید بترسی .میرم سمت در ولی می بینم همونجا وسط اتاق دست به سینه وایستاده و اخم کرده . لب هاش رو ، رو هم فشار داده و ذل زده بود به من برمیگردم قدم - چی شده ؟- من از تاریکی نمی ترسم اوه خدایا ، تازه می فهمم واسه چی این ژست و گرفته و داره به من اخم میکنه - من همیشه تو اتاق خودم تنها می خوابیدم هنوز دست به سینه وایستاده بود و اخم کرده بود . میرم جلوتر و رو زانو می شینم - ببخشد ، من نمی دونستم شبها تنها میخوابی - خوب باید از مامان می پرسیدی ، مگه من بچم که بترسم - ببخشید دیگه ، باشه ؟یکم اخماشو باز میکنه - مامان میگه نباید قهر کرد - خوب مامان راست میگه دستاشو باز میکنه - خوب پس بریم صبحونه بخوریم اینو میگه و میره سمت در . بازم به این فکر میکنم که باراد از همه چیز خیلی راحت رد میشه . از رو زمین بلند میشم و میرم دنبالش . هیچ جا رو بلد نیست چه با اعتماد به نفسم از اتاق میره بیرون .تو راهرو داره در همه اتاقا رو با سختی باز میکنه و توشون سرک می کشه - چی میکنی باراد جان ؟- میخوام ببینم دستشویی کدومه میخندم و میرم سمت سرویس . درشو باز میکنم - اینجاست - ا... بابا من خودم میخواستم پیدا کنم - دیگه نمی گم ببخشد ، بزار کمکت کنم .ببین تو رو خدا از صبح چند دفعه به این یه الف بچه گفتم ببخشــد .صورتشو با حوله خشک میکنم . - خوب بریم صبحونه بخوریم ؟اینو که میگم بدو بدو از میره سمت پله ها . یه لحظه احساس کردم از پله ها ممکنه بیوفتم . تند میرم سمتش و دستشو میگیرم سرشو بلند میکنه و نگاهم میکنه - با هم بریم سرشو تکون میده .میز چیدن ولی هنوز از خواب بیدار نشده بودن . میرم سمت میز- سلامبرمیگردم سمت صدا . ندا است .- سلام خاله - سلام عزیزه دلم ، چه زود بیدار شدی - سلام ندا خانم - صبحتون به خیر - ممنون - بریم صبحونه بخوریم دستشو سمت باراد دراز میکنه ، بارادم مشتاقانه دستشو میگیره . - بگم صبحونتو بیارن اینجا یا می یاد تو آشپزخونه ، علی هم داره صبحونه میخوره - من گشنمهمیخندم ، ندا هم خندش میگیره - بدو بریم همه میرم سمت آشپزخونه . به همه سلام میدم و می شینم .ندا داره برای باراد لقمه دست میکنه . عزیز کنارش نشسته و نگاهش میکنه - کی میخوای بری پیش این وکیل ؟- امروز حتما یه سر میرم علی آروم جوری که کسی نشنوه میگه :- خدا کنه از خر شیطون بیاد پایین - خدا کنه باراد داره خودشو خفه میکنه از لقمه هایی که می زاره تو دهنش - خاله جون آرومتر- آخه گرسنمه - خوب زودتر می یومدی پایین سرشو کج میکنه و میگه - آخه بیدار نمی شد - کی ؟- بابا اینو که میگه همه لبخند میزنن - آهان چای و شیرین میکنم و می خورم . به ندا نگاه میکنم که با عشق داره به باراد صبحونه میده . تو این دو سالی که با علی ازدواج کرده بود اولین باری بود که اینجا می یومد . بعد از رفتن باران همه چیز داغون شد ، ندا رفت ، علی رفت ، ، فروغ چشمای عزیز رفت ، اما حالا با اومدن باراد همه چیز برگشته سر جای خودش ، همه چیز جز خود باران .باراد سرگرم صبحونه خوردن و من از رو میز بلند میشم - بردیا جان چرا بلند شدی پس ؟- ممنون عزیز - فقط یه چای خوری - سیر شدم ممنون باراد سرگرم - ندا خانم حواستو به باراد هست - بله شما بفرمایید - پس با اجازه دارم میرم سمت اتاق که تبسم رو دیدم - عمو پسره کوش ؟- به به ، تبسم خانم . سلامت کو پس عمو ؟- سلام ، پسره کوش ؟- پسره کی ؟ - همون که دیشب اینجا بود دیگه - آهان بارادبا خوشحالی سرشو تکون میده- داره صبحونه میخوری به سمت میز نگاه میکنه ، لب هاشو جمع میکنه و آماده است واسه گریه کردن - نیستش که .- تو آشپزخونه است عزیزم میدوه سمت آشپزخونه ... ببین بلا چه طوری میدوه . پسره از حرف های تبسم خندم گرفته ، چه زود اسم باراد یادش رفته بود .چندین روز که باراد اومده ولی هنوز نتونستم یه راهی پیدا کنم تا باران رو ببینم .اون روز رفتم پیش احتشام زاده و حرف زدیم ولی روی حرفش پافشاری میکرد . باران هیچ جوره نمی خواست منو ببینه شاید حق داشت ، شاید نه .... اون حق داشت .کاری که من با باران و زندگیش کردم غیر قابل ببخشش ولی بازم ته دلم می خواستم که اون منو ببخشه و دعا میکردم که کسی تو زندگیش نباشه .علی هم تلاششو کرد و با وکیل باران حرف زد ولی همون حرف هایی که به من زده بود به علی هم زد . علی هم مثل من داشت تو تب دیدن باران می سوخت . همیشه غبطه می خوردم به رابطه ای که باران با علی داشت . یه رابطه ای که از بچگی باران شکل گرفت ولی اون رابطه هم نتونست تو شرایط سخت و دردناکی که داشت کمکش کنه .زندگی با یه پسر کوچولوی بامزه خیلی شیرین بود . هر روز یه اتفاق می افته ، هر روز یه حرکت با مزه ای میکرد که کل روز خنده از رو لبامون کنار نمی رفت . عزیز سر حال تر شده بود ، خیلی زیاد . می گفت ، میخندید و قربون صدقه ی باراد میرفت . مامان با تمام خونسردیش هم عاشق باراد شده بود . مگه می شد کسی باراد و ببینه و عاشقش نشه .باراد شبیه من بود ، عزیز و مامان میگفت شبیه بچگی های من بود و من خودمم میدیدم که چه قدر شبیه من بود ولی دلم می خواست شبیه باران باشه تا بتونم ساعت ها تماشاش کنم . کارای خاصی میکرد ، خیلی خاص . با همه خیلی راحت برخورد میکرد ، قهر نمی کرد ، دعوا نمی کرد ، وقتی چیزی میخواست می گفت . تا حالا از باران حرفی نزده بود . نمی دونستم دلش تنگ نمی شد یا فراموشش کرده بود .بچه ای به این سن خیلی زود به شرایط عادت میکنه و خودشو وقف میده ولی باراد از اول خیلی خیلی راحت با قضیه اومدن به خونه و زندگی من کنار اومد .شاید اگه کمی اظهار دلتنگی میکرد و میخواست که باران و ببینه واسه منم خوب بود . خیلی بی رحمانه است که باراد و وسیله ای کنم تا به باران برسم . شاید باران ازش خواسته بود که کمتر ازش حرف بزنه ، شاید خواسته بود که فراموشش کنه .ولی آخه بچه ای به سن و سال باراد این چیزه ها رو درک نمی کرد . تو این مدتی که باراد اومده بود تو زندگیم ، فهمیده بودم که با بچه های دیگه فرق داره . حرفاش ، کاراش ، حرکاتی که در مقابل دیگران انجام میده سنجیده تر از یه بچه ی 3 ساله بود .هر وقت نگاهش میکردم خودمو سرزنش میکردم که باعث شدم چه روزهایی رو از دست بدم .یه هفته بعد از روزی که باراد اومد علی و ندا برگشتن رشت ولی کماکان پیگیری میکرد تا باران رو پیدا کنیم .زندگی تقریبا رو روال افتاده بود، بیمارستان می رفتم و بقیه روز خونه ، وقتمو با باراد میگذروندم . اون روز بعد از شام داشتیم قهوه می خوردیم وتلویزیون تماشا میکردیم . یه فیلمی نشون میداد .باراد جلوی تلویزیون نشسته بود و هر چی اصرار میکردیم عقب تر بیاد نمی یومد . اونقدر اصرار کرد همونجا بشینه که دیگه منو عزیز بی خیال شدیم .بیشتر از اینکه هواسم به تلوزیون باشه با باراد بود که محو فیلم شده بود .نمی دونم چی شد که از جلوی تلوزیون بلند شد و رفت پیش مامان .مامان موهاشو نوازش میکنه - چی شده عزیز ، چرا بلند شدی ؟خودشو یکم تکون میده و به مبل تکیه میده . پاهای کوتاهش به زور یکم از مبل آویزون شده .دست به سینه نشسته و اخم کرده - دوستش ندارم نگاهش میکنم و میگم - چرا پسرم - مامانش مریضه متوجه نشدم چی گفت باراد . به مامان نگاه میکنم به تلوزیون اشاره میکنه - فیلم - آهان به باراد نگاه میکنم و میگم - نه پسرم مریض نیست - من می دونم مریضه ، مثل مامان من . اونم همونجوری می شد ایین اولین باری بود که باراد راجع به باران حرف میزد . فنجونو میزارم رو میز و هوش و هواسمو جمع می کنم و می پرسم - چی جوری می شد ؟با دستای کوچیکش به تلوزیون اشاره میکنه - همینجوری دیگه می یوفتاد زمین به تلوزیون نگاه میکنم . شخصیت زن فیلم وسط یه اتاق افتاده بود زمین و بی هوش شده و بود و همه دورش جمع شده بودنند . گیج شده بودم و متوجه نمی شدم باراد چی میگفت .- مگه مامان شما هم اینجوری می شد ؟به بابا که این سوال رو از باراد پرسیده بود نگاه میکنم . آب دهنم و به زور قورت میدم . دهنم خشک خشک شده .- آره دیگه همینجوری تازه بعضی وقت ها من و مامان خونه تنها بودیم ، مامان اینجوری می خوابید .من و مامان خونه تنها بودیم.... کی با اونا زندگی میکرد ، یعنی باران بیهوش میشد .؟صدایی باعث میشه سرمو از سمت باراد بگیرم و به کنارم که عزیز نشسته نگاه کنم . فنجون چای داره تو دستش به طرز وحشتناکی می لرزه . دستمو دراز میکنم و فنجون و ازش میگیرم و میزارم رو میز . کارام اصلا ارادی نیست . دوست داشتم باراد حرف بزنه کامل نه نصفه و نیمه .- خوب بعد چی میشد ؟- خوب خاله می یومد بهش از اون اسمارتیز میداد خوب می شد .زیر لب زمزمه میکنم : خاله ، اسمارتیز باراد فقط اسمارتیز و شنید .- آره از اون کوچولو رنگی رنگی یا با دستش دایره های کوچک کفه دستش می کشه تا بگه از کدوم اسمارتیزا . نگاهم میره سمت بابا ، نگاهم گنگم میره سمت بابا . بابا انگاری عصبی شده ،فضای خونه خیلی بد بود همه یه جوری بودن . بابا میگه :- مامان همیشه اینجوری می شد باراد جان ؟یه نگاهش به تلوزیونه . زنی که چند لحطه پیش تو اتاق بیهوش شده بود تو بیمارستان بود . دلم میخواست بلند بشم و کنترل و بردارم ولی اراده ای نداشتم . فقط میخواستم باراد بیشتر از باران بگه . خیلی بیشتر .هنوز نگاهش سمت تلوزیون بدون اینکه نگاهشو از تلوزیون بگیره جواب میده - بعضی وقت ها ولی الان دیگه خوب شده .با دستش به تلوزیون اشاره میکنه - این زن چرا نمیره مسافرت خوب بشه - مسافرت- آره . از اون مسافرت هایی که مامانم رفته خوب بشه حرف های باراد واقعا گیج کننده است . با نگاهم به مامان التماس میکنم که سوالاشو ادامه بده .مامان رو به بابا میگه :- عزیزم من نمیدونم از کدوم مسافرتا ، شما میدونی ؟مامان میخواست باراد و به حرف زدن تشویق کنه که بابا هم متوجه شد- من نمی دونم ولی فکر کنم باراد بدونه . مگه نه باراد جان ؟باراد هواسشو از تلوزیونن میده به حرف های بابا . با خوشحالی دسست هاشو به هم می کوبه و میگه - من می دونم تونستن به حرف بیارنش . پس چرا من ساکتم و فقط دارم نگاه میکنم . باران چی شده بود ؟- از اونایی که میرن خوب بشن - خوب کجا میرن ؟- یه جای دور - خوب میشن ؟- آره دیگه مامان میگفت بره اونجا دیگه مریض نمیشه چشمامو می بندم فقط واسه چند لحظه ،، باران چه مریضی داشت ، چشمامو باز میکنم که گندی رو که چند سال پیش زدم ببینم ، دوباره و دوباره . من دارم با این درد زندگی می کنم و حالا درد باران - خوب خوب میشه ؟- آره دیگه خدا خوبش میکنه خودمو جمع و جور میگنم و میگم :- خدا - آره دیگه بابا ، آدم هایی که مریضا میرن پییش خدا تا خدا خوبشون کنه ، دیدی من می دونستم با حالت بامزه ای ژست گرفته ، خدا خدا خوبشون کنه ....- خوب کی برمیگردن - دیگه نمی یان که - یعنی چی پسرم باراد خواب آلود شده ، چشماشو می ماله و میگه :- خوب میرن پیش خدا دیگه ، خدا کجاست بابا ؟- یه جای دور - مامان هم رفته اونجا ، دلش نمی خولست بره ها ولی مریض بود منم بهش گفتم بره - مریضی مامان چی بود ؟با یه حالتی نگاهم میکنه ، حرفمو اصلاح میکنم .- کجا مامان درد می یومد ؟مامان فهمیه خانم و صدا میکنه تا باراد و ببره و بخوابونه .- عزیز باران مریضی خاصی داشت ؟به عزیز نگاه میکنم ،رنگش سفید شده بود داشت می لرزید . حرف های باراد دل همونو لرزونده بود . فکر نکنم اصلا سوال بابا رو شنیده باشه . مامان اومده بود و کنار عزیز نسشته بود - بردیا برو آشپزخونه یه لیوان آب قند درست کن ، عزیز حالش خوب نیست .خودم کم از عزیز نداشتم . به سختی بلند می شم و یه لیوان آب قند درست می کنم و میدم دست مامان .بابا هم اومده نزدیک عزیز و داره نبضشو میگیره . - بهتره عزیز و ببریم تو اتاقش مامان زیر بغل عزیز و میگیره و بابا میره سمت اتاقش منم سمت دیگه ی عزیز تا یدفعه نیوفته . عزیز و رو تخت می خوابیونم که بابا می یاد داخل اتاق . یه سرنگ دستشه که می یاد جلو به عزیز تزریق میکنه - باران - چیزی نیست عزیز ، پیداش میکنیم خودمم به حرفی که بابا زده بود اطمینان نداشتم ولی تو اون لحظه چاره نبود باید یه چیزی میگفتیم تا آروم تر بشه .- یه آرام بخش بهتون زدم بهتر می شید . باراد بچه است ، دقیقه نمی دونه چی میگهبعد از اینکه بابا این حرف ها رو میزنه چشم های عزیز بسته می شه . آرام بخشش خیلی قوی بود که به این زودی عزیز و خواب کرد . اول از همه از اتاق می یام بیرون و میرم تو هال . راه میرم . دستامو مشت کردم و راه میرم . با اینکه سرم گیج میره ولی کوتاه نمی یام نمیدونم چرا .- بردیا جان بشین مامان کنارم ایستاده و داره منو میبره سمت مبل . می شینم ولی هنوز سرم داره گیج میره . یه چند لحظه بعد یه لیوان می یاد روبروی صورتم . لیوان و از دست مامان میگیرم و کمی آب می خورم . اونقدر داغم که حتی این آب خنک هم نمی تونه کمی آرومم کنه .- شاید همین جوری یه چیزی گفته باشه مامان خودشم از حرفی که میزنه مطمعن نیست اینو از لحن حرف زدنش میشه فهمید .- تا الان دخالت نکردم گفتم خودت تلاش کنی و پیداش کنی ولی الان باید یه کاری بکنیم . عزیز از فردا دیوانه میشه اگه خبری از باران نگیریم . - بابا شما که میدونن چه قدر به اون احتشام زاده گفتم چه قدر خواهش کردم ولی جواب درستی نمیده .- تو خبر نداری باران بیاری خاصی داشته یا نه ؟- نمی دونم بابا . اونقدر گیج شدم که خودمم داره دیوانه می شم . - ممکنه می خواسته ازدواح کنه و اینو به باراد گفته تا....با چشم های به خون نشسته دارم به مامان نگاهه میکنم . ادامه حرفشو نمی زنه . بلند میشم . به قدم دوم نمی رسه که احساس میکنم دنیا داره می چرخه . می یوفتم زمین . دستم تو چشمام فشار میدم تا حالم بهتره بشه مامان جیغ می کشه و اسممو صدا میکنه .داغونم اونقدر داغون که دارم دیوانه می شم تا کجا باید تاوان بس بدم ، بس نبود اینهمه مدت عذاب ، اینهمه مدت تنهایی بس نبود .دستای قدرتمند بابا کمکم میکنه که بلند بشم . - بهتره بریم تو اتاقت .همونجوری رو تخت دراز می کشم . هنوز چشمام بسته است . - چرا با خودت اینجوری میکنه آخه پسرم .صدای گریه آروم مامان مثل یه سوهانی می مونه که داره روحمو می خوره .چه جوری میکنم ، کاری نمیکنم ، فقط دارم تاوان کارایی که لیندا کرد و حماقت های خودمو پس میدم . حماقت روندن باران ، حماقت تمهمت هایی که به باران زدم ، حماقت اون روزایی که بایتس کنارش می بودم و نبودم . حماقت اعتماد نکردن به باران . خدایا کم آوردم با سوزش دستم چشمامو باز میکنم .- به یه آرام بخش احتیاج داشتی ، فردا راجع بهش مفصل حرف میزنی ، حالا استراحت کن .استراحت به تنها چیزی که الان فکر نم یکنم استراحت کردن . من چی کار کردم اگه باران مریض بوده باشه چی ، اگه باراد تو همون بچگی راست گفته باشه و یا نه اگه مامان حدسی که زده درست باشه .چرا گفت نمی خواد منو ببینه ، من می خواستم جبران کنم ولی باران این اجازه رو به من نمی داد ، چرا ؟من به اندازه کاری جزای کارایی که کرده بودم و کشیده بود . چهار سال تو دودلی دست و پا زدن ، پهار سال تو تنهایی . از وقتی که از قضیه ایندا با خبر شدم یه شب بدون فکر باران خواب به چشمام نیومده . بسه ، بسه این هم عذابی که به من روا شده ، که همش مقصرش خودم بودم .درسته شاید کارایی که با باران کردم قابل بخشش نباشه ولی حداقل یه خبری ، یه بار دیدنش ، خیالمون آسوده میشه .اگه می خواست ازدواج کنه می گفت مطمعنا این اجازه رو نداشتم که اعتراض کنم ولی می تونم آسوده باشم که سالمه و نه مثل الان که نمی دونم کجاست و جه حالی داره .بیچاره عزیز ، بیچاره باران ، بیچاره من .با آرامبخشی که بابا بهم تزریق کرد منگ شدم ولی خوابم نمی بره .لیندا ، لیندا ، با خودخواهی خودت چه کاری با زندگی ما کردی .....همش دارم به این فکر یکنم که باران بیماری خاصی داشت .... نداشت . با اینکه منگم ولی فکرم درگیر باران .- بهتره بریم بیمارستان عزیزم ، اینجوری خیالم راحت تره .با دستش دستمو میگیره و میگه - به خدا بهترم بردیا ، بیخیال 


مطالب مشابه :


رمان ناعادلانه قضاوت کردم6

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه باران من زود قضاوت کردم ، بد قضاوت کردم




رمان ناعادلانه قضاوت کردم9

رمان ناعادلانه قضاوت بود ، یاد اون روزی که رفت ، پیداش نمی کردم ، یاد اون روز تو




دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2)

بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان - دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2) - رمــان




رمان ناعادلانه قضاوت کردم5

رمان ناعادلانه قضاوت گفته بود که یه سر می یاد اینجا ولی همین که در و باز کردم باران و




رمان ناعادلانه قضاوت کردم8

رمان ناعادلانه قضاوت کردم8 وو من چه قدر ناراحت بودم از اینکه می دیدم چی کار کردم با این




رمان ناعادلانه قضاوت کردم7

رمان ناعادلانه قضاوت بریمم داخل حرف می زنیم تا وقتی کلید انداختم و در واحد و باز کردم




رمان ناعادلانه قضاوت کردم3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم3 رمان ناعادلانه قضاوت کردم3




رمان ناعادلانه قضاوت کردم4

رمان ناعادلانه قضاوت به من اجازه حرف زدن نمی داد چند دفعه صداش کردم تا بالاخره




رمان ناعادلانه قضاوت کردم1

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم1 - انواع رمان های رمان ناعادلانه




رمان ناعادلانه قضاوت کردم2

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم2 امروز بد هوای باران رو کردم




برچسب :