رمان میرم جای من اینجا نیست18
هوا تازه روشن شده بود كه رفتم كنار مهرداد دراز كشيدم...
تازه تبش افتاده بود همش هذيون مي گفت تو خواب...منم دستمال خيس مي كردم به صورتش مي كشيدم.
چشمامو كه باز كردم اولين چيزي كه ديدم ساعت روي ديوار بود....چقدر خوابيده بودم ساعت 3بود....از روي تخت بلند شدم مهرداد خونه نبود رفتم توي آشپزخونه روي ميز يك كاغذ بود براش داشتم...
سلام
همه مي دونند كه سخت ترين كار دنيا براي من معذرت خواهيِ كردنِ ، مي دونم در حقت بدي كردم انتظار ندارم منو ببخشي فقط مي خوام كه بدوني پشيمونم پاي تورو به زندگيم باز كردم. نمي دونم چرا ازم طلاق نمي گيري شايد مي خواستي ازم انتقام بگيري هر چي كه بوده الان ديگه برام مهم نيست، مهم نيست كه طلاق بگيري يا نه دل من دست نسيمِ و دستشم مي مونه.
بابت پرستاريتم ممنونم خدانگهدار
يادداشت گذاشتم روي ميز.. هيچ حسي نداشتم واقعا از لحاظ احساسي پوچ بودم
ناهار كه چه عرض كنم نون و آب خوردم...تا غروب بي هدف كانال اي تلويزيون و بالا و پايين كردم تا اينكه تلفن زنگ خورد...
_بله...
كاوه_سلام آرام خانوم مهرداد اونجاست؟
_نه نيست طوري شده؟
كاوه_هر چي بهش زنگ مي زنم جواب نميده نگرانش شدم
_نمي دونم به خدا امروز از اين جا رفت
كاوه_باشه ببخشيد مزاحمتون شدم
_آقا كاوه اگه ازش خبري پيدا كردين به منم بگين
كاوه_چشم...خداحافظ
_خدانگهدار
دلم شور مي زد نكنه بلايي سر خودش بياره؟"نه بابا بچه كه نيست" با همه اينا باز هم دلم شور ميزد....
دو روز از گم شدن مهرداد مي گذشت كه كاوه بهم زنگ زد
كاوه_رفته شمال ويلاشون
_دستتون درد نكنه
كاوه_خواهش مي كنم...آرام خانوم
_بله...
كاوه_مي شي يه سوال شخصي ازتون بپرسم
_بفرماييد
كاوه_مهرداد شما رو كم اذيت نكرده چرا طلاق نمي گيرين خودتونو راحت كنيد؟
_اگه بهتون بگم بين خودمون باقي مي مونه؟
كاوه_خيالتون راحت
_پدر من سرطان داره...دكترا گفتن تا يك سال بيشتر دوم نمياره...دلم نمي خواد خانواده ام جز دغدغه ي پدرم دغدغه ي منم داشته باشن...مخصوصا كه پدرم الان خيالش از خوشبختي من راحت شده...نمي خوام غصه دارش كنم...
كاوه_متاسفم اميد وارم خدا شفاشون بده
_ممنون
كاوه_جسارت نباشه...حالا كه نسيم ازدواج كرده مي توني با مهرداد باشيد؟؟
_نه نمي تونم
كاوه_باور كنيد مهرداد بارها به من گفته بود در مورد شما عذاب وجدان داره.... شما دوستش دارين چرا به خودتون فرصت نمي دين؟
_نه ديگه ندارم...
كاوه_خودتونم مي دونيد كه دارين...اونطوري كه اون روز نگران مهرداد بودي....
وسط حرفش پريدم با حالت عصبي گفتم:
_اشتباه مي كنيد
كاوه_ولي...
_نه آقا كاوه هيچ علاقه اي نيست
******
يك ماهي مي شد كه مهرداد و نمي ديدم و فقط از طريق كاوه از حالش خبر داشتم... مثل ايكه هنوز شمالِ كاوه مي گفت نياز به تنهايي داره تا با ازدواج نسيم كنار بياد...قسمتي از وجودم از حالِ بد مهرداد خوشحال بود ولي قسمت ديگه دلش براش مي سوخت... دركش مي كردم منم حال و روزم همين بود...ولي براش لازم بود آدمي به خودخواهي و مغروري مهرداد بايد طعم شكست وو بچشه... حتي مثل آدم ازم معذرت خواهي نكرد... بخاطر چي؟ بخاطر غرورِ لعنتي اش؟
وحيد و سحر قرار بود بعد از محرم و سفر عقد كنند يعني سه ماهِ بعد منم تا اونجاي كه مي تونستم جلوي وحيد آفتابي نمي شدم...نمي خواستم به خاطر من زندگي سحر خراب بشه از يك طرف مي ترسيدم كه سحر هم به وضع من دچار بشه....
داشتم مقنعه سر مي كردم كه صداي چرخيده شدن كيليد توي در آپارتمان اومد
_آخه گوس پند 100بار گفتم وقتي خونه ام زنگ بزن نه خودت درو باز نكن شايد من لخت بودم
_سلام
اِ اين كه مهرداد بود من فكر كردم سحرِ...برگشتم سمتش باورم نمي شد...خشكم زده بود...اين مهرداد بود؟..چرا..چرا...انقدر تغيير كرده؟...زيره چشماش گود رفته بود موهاي بهم ريخته اش روي پيشونيش ريخته بود...زيره چشماش گود رفته بود مي تونستم بگم كمِ كم 7 8 كيلويي كم كرده بود....صورتي كه هيچ وقت ته ريش نداشت ريش يك ماهه اي داشت...
_س..سل..سلام...حالت خوبه
مهرداد_الان خوبم
_فك..فكر كر..كردم سحرِ
مهرداد_فهميدم...
مهرداد خودشو انداخت روي مبل
مهرداد_داري ميري دانشگاه؟
_آره
مهرداد_تا كي كلاس داري؟
_تا 4
مهرداد_ميشه من اينجا استراحت كنم؟
_مشكلي نداره...فقط چرا نرفتي خونه خودت؟
مهرداد_دارم ميميرم از خواب...خونه تو نزديك تر بود
_باشه
مقنعه مو مرتب كردم و رژ لبمو زدم...كيفمو برداشتم كه برم
مهرداد_آرام
_بله
مهرداد_چيزي براي خوردن نداري؟
_قرمه سبزي دارم مي خوري؟
مهرداد_ميشه برام از اون نيمروهات درست كني؟...اگه ديرت نميشه
_الان درست مي كنم
از شدت خوابالودگي صداش به زور در ميومد...سريع براش نيمرو درست كردم..آب و نون گوجه و خيار شورو گذاشتم توي سيني براش بردم...خوابش برده بود آروم تكونش دادم
_مهرداد...مهرداد...
مهرداد_هوم...
_پاشو غذاتو بخور
مهرداد_مي خورم دستت درد نكنه
_من رفتم
مهرداد_باشه.
سحر_سلووووم خرِ
_سلام
سحر_چطوري؟
_اينطوري...تو چطوري؟
سحر_منم همين طوري...چي شده دماغي؟
_دماغ نه و دمغ...مهرداد خونمه
سحر_باز چيكار كرده؟
_هيچي
سحر_مگه ميشه مهرداد كاري نكنه؟
_فعلا كه امروز كاري نكرده...نمي دوني چه يختي شده بود ژوليده پوليده
سحر سرشو خاروند...مي دونستم اين يعني چي
سحر_ژوليده رو كه مي دونم چيه پوليده دقيقا چيه؟
_گمشو حوصله ندارم مي زنم نصفت مي كنم
سحر_oh my god100بار گفتم با اين مهرداد نگرد ببين تو هم از دست رفتي...جاني شدي
_عمه ات از دست رفتِ
سحر_اون كه بله درش شكي نيست..ولي آرام بي شوخي يه وقت...
_استاد اومد
سحر_خودت خوب مي دوني ي مي خوام بگم
آروم جوري كه استاد نشنوِ زير لب گفتم
_نگران نباش اگه براش دل مي سوزنم فقط يه حسِ انسان دوستانست نه بيشتر
سحر_اميدوارم
استاد_به چي اميدواري خانوم؟
سحر_به اينكه بتونم اين درسو پاس كنم
استاد_مراقب باش زبونت نا اميدت نكنه
سحر_استاد شما ما رو نا اميد نكنين زبونم لال ميشه..آ...آ
****
در خونه رو باز كردم خونه نيمه تاريك بود...هميشه قبل از غروب چراغ هاروروشن مي كردم از اين نور كم دلم مي گرفت... با تاريكي مشكلي نداشتم حتي يه جورايي هم بهم آرامش مي داد ولي اينجوري و نه...چراغ پذيرايي و روشن كردم خبري از مهرداد نبود ولي صداي آب از حموم ميومد...حتما رفته حموم...رفتم تو اتاق و لباس هامو عوض كردم...موهامو باز كردم و پست سرمو با نوك انگشتام ماساژ دادم..آخيش...آخيش موهامو حال اومد
اومدم از اتاق برم بيرون كه در حموم باز شد و مهرداد از حموم اومد بيرون...
مهرداد_سلام چقدر دير اومدي
چشمم به بالاتنه ي لختش افتاد ولي سريع چشممو انداختم پايين...نگاهم به چيزي افتاد كه نبايد مي افتاد
_اون وله ي من نيست دورِ خودت بستيش
مهرداد نگاهي به حوله ام كه دوره كمرش بسته بود انداخت
مهرداد_چرا ولي حوله نداشتم چيكار مي كردم؟؟
مهرداد_مگه ميشه؟
_يادت نيست...رفتم حموم حوله نداشتم مجبور شدم از حوله ي تو استفاده كنم چي كار كردي؟
مهرداد_من فرق مي كنم به وسايل شخصيم حساسم
_فقط تويي كه به وسايل شخصيت حساسي ديگه
مهرداد_چيه مي خواي درش بيارم كه راحت شي
دستشو برد سمت كمرش كه حوله رو باز كنه
_لازم نكرده خودتو خشك كن بعدا براي خودم يكي ديگه مي خرم
نمي دونم چرا قيافه اش پكر شد...از كنارم رد شد و رفت داخل اتاق
منم رفتم دستمال برداشتم كه گرد گيري كنم..هر روز خونمو گرد گيري مي كردم بر خلاف دوران مجرديم كه اصلا كار نمكردم، نمي زاشتم به هيچ عنوان خونه ام نا مرتب بشه كارم كه تموم شد مهرداد اومد بيرون يه ركابيِ سفيد با يه شلوار راحتي خاكستري تنش كرده بود...صورتشم اصلاح كرده بود... با چي اصلاح كرده؟؟؟؟؟
_با چي صورتتو اصلاح كردي؟
مهرداد_رفتم موهامو كوتاه كنم گفتم ريشمم بزنن
_گفتم...
مهرداد_شام چي داريم؟
_جان؟؟؟ نكنه شام هم تشريف دارين؟
مهرداد_يعني نمونم؟؟؟ مي دوني چند وقتِ غذاي خونگي نخوردم؟
_من شبا شام درست نمي كنم...مي خواستي بخوري به من چه
مهرداد_آفرين مي خواي رژيم بگيري؟
بحث و عوض كردم
_پاشو برو خونت مي خوام شب برم بيرون
يه تاي ابروشو برد بالا
مهرداد_كجا به سلامتي؟ اون هم شبي...
_دَدَر دودور با دوستان
حالا داشتم مثل چي خالي ميبستما ولي نمي خواستم شب اينجا باشه
مهرداد_خوش بگذره
_مرسي
رفت توي اتاق و بعد از چند مين لباس پوشيده اومد بيرون
مهرداد_من رفتم وقت كردي يه سر بيا خونه ام به مامان زنگ بزن
_باشه فردا يه سر ميزنم
مهرداد_خداحافظ
تا درو بست صداي چرخيده شدن كليد توي قفل اومد منتظر بودم در باز بشه...فكر كردم چيزي جا گذاشته ولي نشد...دستگيره درو تكون دادم ولي در باز نشد... مهردادِ بي نمك حتما در و قفل كرده...چه شوخي هايِ خَز و ضايعي... رفتم توي اتاق تا كيليدمو بردارم درو باز كنم...ولي هرچي مي گشتم كيليدمو پيدا نمي كردم يعني كيليدمو كجا گذاشتم؟...يك ربعي مي شد كه دنبال كيليدم مي گشتم كه تلفن زنگ خورد.
چيه؟
مهرداد_گشتم نبود نگرد نيست
_اين چه شوخي مسخره ايِ...؟ چرا درو قفل كردي؟ كيليدمو تو برداشتي؟
مهرداد_دونه دونه...
_چرا درو قفل كردي؟
مهرداد_واسه اينكه شب براي خودت راه نيوفتي بري اينور و اونور ددر ددور
_من خودم اختيار زندگيِ خودمو دارم به تو ربطي نداره
مهرداد_طلاقتو بگير هر كاري دوست داشتي بكنن
_پس بگو دردت چيه... به جهنم زنگ مي زنم به سحر كيليد خونه رو داره
مهرداد_انقدر بيكاره كه از كرج بياد تهران كه درو روت باز كنه؟
تلفن و قطع كردم...از عصبانيت نفس نفس ميزدم..پسره بيشعور اصلا به تو چه بر فرض محال ك بخوام شبا برم بيرون بگردم تو چيكارِ مني؟؟؟
***
ساعت نزديك هاي 12بود كه در اتاق باز شد
مهرداد_بيداري؟
دستم روي قلبم بيشتر فشار دادم...قلبم ديوانه وار به ديواره ي قلبم مي كوبيد...از ترس مي لرزيدم...مهرداد كه قيافه مو ديد اومد كنارم
مهرداد_چت شده؟ چرا مي لرزي؟
لرزش تنم دستِ خودم نبود...نمي تونستم خودمو كنترل كنم...مهرداد بغلم كرد
مهرداد_ترسونمدت؟ نمي خواستم بترسونمت...فكر كردم صداي در واحد و شنيدي؟
بغضم تركيد...توي تمام اين مدتي كه تنها زندگي مي كردم هر شب مي ترسيدم از اينكه كسي بخواد بفهمه تنهام و بخواد اذيتم كنه
گوله گوله اشك ميريختم و مهرداد موهامو نوازش مي كرد
مهرداد_ببخشيد عزيزم...آروم باش
خوب كه گريه هامو كردم از آغوش مهرداد اومدم بيرون...
_چرا انقدر با من دشمني داري؟مگه من چيكارت كردم كه انقدر از من بدت مياد؟ مي خواي سكته ام بدي بميرم؟ اينطوري راحت ميشي؟
مهرداد_به خدا نمي خواستم بترسونمت...باور كن كارم عمدي نبود
اشكتمو با پشت دستام پاك كردم
_كيليدامو بده
مهرداد_بيا
كيليدارو از دستش چنگ زدمو پرت كردم روي پاتختي
_ديگه حق نداري اين موقع شب بدون زنگ زدن بياي خونه ام
مهرداد_خوب بابا
از اتاق رفت بيرون چند دقيقه بعد با يك ليوان آب قند اومد توي اتاق
مهرداد_بيا بگير بخور حالت جا بياد
آب قندم تا ته خوردم واقعا بهش احياج داشتم حالم كه سر جاش اومدبه قيافه آويزون مهرداد نگاه كردم.
واسه چي اومدي اينجا؟
كاملا مشخص بود توي فكرهِ چون زل زده بود به دستايِ من
مهرداد_چي گفتي؟
_ميگم واسه چي اومدي اينجا؟
مهرداد_آهان...هيچي بابا همينطوري
_تو كه راست مي گي...اونجايِ ادم دروغ گو
مهرداد_دقيقا كجاش؟
_بي تربيتِ منحرف
مهرداد خنده اي كرد_سوال پيش اومد برام...پرسيدن عيب ندانستن عيب است
_يك كلام از شخصِ عروس خانوم
مهرداد_اِ عروس شدم ديگه؟
_واسه عروس بودن زيادي زشتي
با حالت بامزه اي شروع كرد تعريف كردن از خودش
مهرداد_عروس به اين خوشگلي...دلربا...ملوس...تنِ به اين بلوري...چشماي شهلايي..چيم كمِ..خيلي هم دلت بخواد..ايششش
غش كردم از خنده....مهرداد هم از خنده ي من خندش گرفت...تازه فهميدم وقتي مي خنده يه چاله ي كوچيك روي يكي از لپ هاش درست ميشه...خيلي محوِ ولي خيلي بانمكش مي كرد
_حالا بي شوخي... چيكار داشتي
مهرداد_الان خوبي؟ اگه بگم باهام لج نمي كني؟
_بگو ببينم چي مي خواي بگي
مهرداد_سعيد و چند تا از بچه ها قرار گذاشتن آخر هفته با ميني بوس باباي سعيد بريم روستاشون
_خب...
مهرداد_جمعشون خانوادگيِ...خانوم هاشونم هستن...منم بايد با تو برم
_خب بگو خانومم مسافرتِ
مهرداد_نمي شه دوبار قبل و بهونه آوردم اين دفعه رو نمي شه كاريش كرد
_حالا چرا با ميني بوس؟؟؟
مهرداد_ميني بوسش از اين جديداست نه از زبار درفته ها...چون مي خوايم دوره هم باشيم كسي ماشين شخصي نمياره مياري؟
_باشهميام... ولي شرط داره
مهرداد_چه شرطي؟
_بايد خرم شي؟
مهرداد_چييييييييي؟
_خَرم شو
مهرداد_شوخي مي كني؟
_نه كاملا جدي ام
مهرداد_خوب فك كن من خَرت شدم قبوله؟
_اوكي...برام اَر اَر كن
مهرداد_امرن
_بخدا اگه اَر اَر نكني من نميام..تازشم تو بخاطر اينكه من ترسوندي بايد اينكارو برام انجام بدي
مهرداد_برو بابا...اصلا فكرشم نكن
_هر جور كه ميلته.... پس منم نميام
مهرداد كمي فكر كرد
مهرداد_اَه اَه...خوب بابا اَر اَر
_نمي شنوم بلند تر
مهرداد_اَرررررر اَرررر خوبه؟
_نه بلند تر نمي شنوم
مهرداد_اَاَاَررررررررر اَاَرررررررر
_آفرين خرِ خوبم خوب اَر اَر كردي ميام.....
اينو گفتمو غش كردم از خنده...مهرداد از عصبانيت سرخ شده بود...قيافه شو كه مي ديدم ياد اار ار كردنش ميوفتادم بيشتر مي خنديدم...آخي...
مهرداد_بسه ديگه چقدر مي خندي؟
سعي كردم خودمو كنترل كنم تا بيشتر از اين نخندم
_آخه خيلي خوب بود...اوكي
مهرداد هنوز اخماش تو هم بود...آخي بچه ام بهش بر خورده...خخخ
_پاشو برو
مهرداد_كجا؟
_خونت ديگه... بعدشم دفعه ي آخرت باشه از اين كاراي مزخرف مي كني
مهرداد_خونه ام كه اينجاست... تا بسات ولگرديتو جمع نكني همينه
بي تفاوت زل زدم تو چشماش...شونه هامو بالا انداختم...با لحن حرص دراري گفتم
_به تو چه
مهرداد_با من اينطوري حرف نزنا
_هرطوري بخوام حرف مي زنم...الانم كيش كيش...بكش كنار مي خوام بخوابم
مهرداد_لياقت نداري باهات مثل آدم رفتار كنم
_مي توني درباره طرز رفتاربا فرشته ها تحقيق كني كه ديگه به مشكل بر نخوري
مهرداد_خيلي دارم تحملت مي كنما ....لال شو
دهنمو كج كردم با صداي تمسخر آميزي گفتم:
_واي واي واي...ترسيدم
مهرداد_تو با اين هيكل از چي مي ترسي؟
_چاقي من نبود مي خواستي چه عيبي توم پيدا كني؟
مهرداد_تو سرتاپات عيبِ ... هيكل كه نداري...عقل كه نداري...شعور كه نداري....
_بسه بسه... خوشا به سعادت تو كه همورو با هم داري...قهرمان زيبايي اندم...فيلسوف...دانشمند....با شعور...
مهرداد_مي دونم همي اينورهمه بهم مي گن.....الانم خوابم مياد حوصله بحث با تورو ندارم....سه شنبه شب ميام دنبالت وسايلتو جمع كن مياي شب خونه ي من چهار شنبه صبح ميان جلوي خونه دنبالمون...لباس گرم با خودت بيار اونجا خيلي سرده...چهارشنبه ميريم تا جمعه شب
_باشه...حالا نمي خواي زحمت و كم كني؟
مهرداد_اينا كه زحمت نيست رحمتِ
_خب آقاي رحمت خان برو مي خوام بخوابم شب بخير
پتو رو كشيدم روي صورتم...چند لحظه بعد صداي بسته شدن در اتاق.... بدون هيچ فكر اضافه اي بخواب رفتم
*****
از صبح تا ساعت 12دانشگاه بودم...به سحر هيچي راجب سفر نگفتم گذاشتم بيايم خونه بعد براش تعريف كنم...
سحر در يخچال تا آخر باز كرده بود خودشم تا كمر رفته بود تو يخچال
سحر_آرام قرمه سبزي كو؟ خورديش نامرد؟
_نه هستش طبقه آخر
سحر_يافتم
سرشو از تو يخچال در آورد قابلمه ي كوچيك قرمه سبزي و داد دستم
سحر_بيا گرمش كن كه خيلي گشنمه
قابلمه رو گذاشتم روي اجاق گاز و زيرشو روشن كردم..بي مقدمه گفتم
_چهار شنبه دارم ميرم سفر
سحر_اِ... چه بي خبر با كجا مي ري تنها تنها
_تنها نيستم با مهرداد و دوستاش ميرم...
سحر_چيييي؟ با مهرداد؟
براش همه چي و گفتم .. قيافه اش گرفته شده بود
سحر_مي دونم الان دوباره از دستم ناراحت مي شي...ولي آرام تو چرا باهاش مدارا مي كني؟ اون كه قدرتو نمي دونه
_باور كن سحر اصلا بحث مدارا نيست... ما به توافق رسيده بوديم كه جلوي ديگران آبرو داري كنيم... همونطوري كه اون جلوي سهند و وحيد فيلم بازي كرد...مي دوني اشكال نداره كسي بهم مديون باشه ولي دوست ندارم به كسي مديون باشم.... مي شناسيم كه چه اخلاقي دارم
سحر_مي دونم ...ولي داري بد عادتش مي كني...چرا جلوش واينميستي؟ چرا اجازه مي دي نارحتت كنه؟.. ناراحت نشو ولي دليل اينكه به كاراش ادامه داد بخاطر اين بود كه هيچي بهش نگفتي...فقط تحملش كردي....
_چون خسته ام...دو ساله تمامِ كه رنگ آرامشو نديم... قبل از مهرداد بيماري بابا... كم براش غصه نخوردم... بد تر از همه اينكه نبايد بروي خودم ميوردم...مي دوني چقدر سخته بدوني پدرت تا چند وقت ديگه بيشتر زنده نيست..ولي...ولي جلوش طوري رفتار كني كه انگار نه انگار... بغضمو پشت خنده هام قايم مي كردم... چقدر مي تونستم سر خوشي كنم؟؟؟
اشكامو با دستمال پاك كردم و ادامه دادم
_ مهرداد و كه ديدم نمي دونم چي شد... واقعا نمي دونم چي شد كه بهش حس پيدا كردم هر روز و هر روز حسم بيشتر ميشد... مني كه روي همه ايراد مي زاشتم...چشمامو رو رفتاراش مي بستم...فكر مي كردم وقتي با مهرداد ازدواج كنم كمي از آرامش از دست رفته ام بر مي گرده..ولي چي شد؟ ببين وضعمو.... شوهرم توي چشمم نگاه كرد و گفت يكي ديگه رو دوست داره.... تو تخمِ چشمام زل زد و با بيرحمي تمام گفت ازم بدش مياد... گريه كردم زار زدم... براي تو درد و دل كردم... پيش خداي خودم شكايتشو كردم ولي اينا 1درصد از غمِ توي دلم هم نبوده... نمي توني دركم كني وقتي جاي من نيستي... هر روز دارم دوست داشتنشو توي دلم خفه مي كنم ولي... ولي هنوز اون ته ته هاي دلم مهرداد هست... چيكار كنم؟
سحر هم با من اشك مي ريخت بعد از اينكه كمي تخليه شدم گفتم:
_خيلي خخودمو كنترل مي كنم كه جلوش بي تفاوت باشم... اون روز جلوي نسيم و كاوه... دلم خون بود... ولي نمي زاشتم كسي بفهمه... چيكار مي تونم بكنم؟... با مهرداد چطور رفتار كنم كه نفهمه هنوز برام مهمه؟.. نه ميشه باهاش سر ناسازگاري داشت... نه ميشه بهش محبت كرد.... فقط و فقط مي تونم عادي باشم... نمي خوام هر رفتاري كه مي كنم براش معنيِ علاقه داشته باشه...
اشكامو كه پاك مي كردم... ياد يه تيكه از آهنگ نيستيِ مجيد عاطفي افتادم"راز خندم با گريه لو رفت....
مهرداد_من تا يك ساعت ديگه ميام دنبالت
_باشه...فقط مهرداد چيا بردارم
مهرداد_لباس گرم با خودت بيار اونجا هوا خيلي سرده...احتمالا اين موقع از سال اونجا برف نشسته
_باشه
مهرداد_خب ديگه ... كاري نداري؟
_نه قربانت
مهرداد_خداحافظ
گوشي و قطع كردم وسايل هام آماده بود فقط بايد توي كوله ام ميگذاشتمشون... سريع يك دوش گرفتم و وسايلمو جمع كردم... يك ساعت بعد كاملا آماده بودم.
با مسكالي كه به گوشيم افتاد يك نگاه ديه به خونه انداختم...خب همه چي مرتب و تميزِ...گاز و بستم.... وسايل برقي و از برق كشيدم... اوكي همه چي درسته...كوله مو انداختم روي دوشتم و از خونه اومدم بيرون
_سلام
مهرداد_سلام چه كوله ي بزرگي برداشتي
_وسايلم زياد بود
مهرداد_منظورت لوازم آرايشتِ؟ شما زن ها جز لوازم آرايش چيزِ ديگه اي لازم ندارين
_هرچي مي خواي بگو
مهرداد_كم آوردي؟
_تو فكر كن كم آوردم.. حوصله بحث ندارم
مهرداد_بحث؟؟؟... اين كه بحث نيست...
_هرچي تو بگي
مهرداد_پس هرچي من بگم ديگه؟
تا رسيدن به خونه اش من ساكت بودم ولي مهرداد نه... انقدر در مورد فرق زن و مرد گفت گفت تا رسيديم... مي دونستم 99% از حرف هاش بخاطر اينه كه حرص منو در بياره براي همين هم جوابشو نمي دادم.
مهرداد_كوله تو بده من بيارم
_خودم مي تونم
مهرداد_اون كه معلومه تو اين هيكلت منم مي توني بلند كني چه برسه به اين كوله
هيچي بدتر از اينكه مسخره ام مي كرد آتيشم نمي زد، مثل هميشه سعي كردم خونسرد باشم كوله پشتيمو رو شونه ام جا به جا كردم
_چيه؟ امروز از كجا پري؟ چرا انقدر تلاش مي كني حرص منو دربياري؟ چي اذيتت كرده كه مي خواي سر من خالي كني؟
مهرداد_من اگه بخوام حرصتو در بيارم خيلي راحت حرصتو در ميارم
__پس لطفا با من حرف نزن... نمي خوام صداتو بشنوم
مهرداد بازو مو چنگ زد و توي دستش گرفت
مهرداد_ببين نمي خوام روال گذشته رو در پيش بگيرم پس پا رو دم من نزار اگه يكبار ديگه... فقط يكبار ديگه با من بد حرف بزني...يا وقتي دارم باهات حررف مي زنم جوابمو ندي... چنان..چنان بلايي سرت ميارم كه آرزو كني بميري..
با هر كلمه اي كه از دهنش در ميومد دستمو بيشتر فشار ميداد... براي چندمين بار ازش ترسيدم..فقط تونستم سرمو تكون بدم. دستمو ول كرد... با دستم بازو ماساژ مي دادم..."ديونه"...
نيم ساعتي يشد كه خونه ي مهرداد بودم... مهرداد خيلي عصبي بود... دليلشو ني دونستم فقط تند و تند سيگار روشن مي كرد... سيگار پشت سيگار... دود خونه رو گرفته بود... منم كه ريه م بخاطر سرماخوردگي خفيفي كه ديشب خورده بود درد مي كرد همش سرفه مي كردم...مهرداد كه اصلا متوجه ي من نبود...
يك ساعت گذشت مهرداد همچنان سيگار مي كشيد... نفسم ديگه بالا نميومد رفتم كنارش روي مبل نشستم
_مهرداد..
مهرداد_چيه؟
_ميشه ديگه تو خونه سيگار نكشي؟
مهرداد_نه نميشه... خونه خونه ي خودمه دوست دارم بكشم
سرفه اي كردم و گفتم:
_چرا انقدر سيگار مي كشي؟
مهرداد_برو انور حوصله تو ندارم
دوباره سرفه ام گرفت
_از چي ناراحتي كه انقدر پشت سر هم سيگار مي كشي؟
مهرداد پك محكمي به سيگارش زد و بعد از چند لحظه دود سيگار و بيرون داد... سرفه هام طولاني تر شده بود آروم گفتم:
_من عصبانيت كردم؟
جوابي نداد پك ديگه اي به سيگار تمام شده اش زد... دستشو آورد جلو تا پاكت سيگارِ روي ميزو برداره زودتر از اون پاكت و برداشتم
_بسه ديگه
مهرداد_سيگارو بده به من
_بسه مگ...(سرفه اجازه نداد بيشتر از اين حرف بزنم)
مهرداد_سيگارمو بده
_نميد(سرفه)....
مهرداد_بهت مي گم سيگارمو بده
در حالي كه داشتم سرفه مي كردم سرمو به نشونه نه تكون دادم
مهرداد حمله كرد سمتم با يه حركت سيگارو از دستم كشيد منم از زور سرفه نمي تونستم مقاومت كنم... سيگارو گذاشت گوشه ي لبش و روشنش كرد
مهرداد_يك بار ديگه دست به سيگارم بزني دستتو قلم مي كنم
نفسم ديگه بالا نميومد حالم به معناي واقعه اي بد بود...سرفه هام تمومي نداشت حتي انقدر نفس نداشتم كه از جام بلند شم مهرداد همچنان سيگار مي كشيد سيگارش كه تموم شد پاشو گذاشت روي ميز و دستشو گذاشت پشت سرش و چشماشو بست
مهرداد_انقدر الكي سرفه نكن گلوت پاره شد...
وقتي ديد سرفه ام تمومي نداره چشماشو باز كرد
_ااااااه چقد...
نمي دونم قيافه ام چطوري شده بود كه وقتي چشمش بهم افتاد حرفش ناقص موند.... اومد طرفم
مهرداد_آرام...حالت خوبه؟؟؟...
همچنا سرفه مي كردم...دستشو بغلم گرفتم و بلندم كرد..بيشتر وزن روي بدن مهرداد بود برتم سمت تراس .. در و باز كرد و بردتم تو تراس... چهره اش نگران بود... هِه اولين باري بود كه نگرانم شد...
مهرداد_آرام نفس بكش..نفس بكش...
به هِن و هِن افتاده بود نفسم بالا نميومد...مهرداد نگران زل زده بود بهم...يكم كه گذشت هواي تازه كارِ خودشو كرد... كم كم تونستم نفس بكشم... سرفه ام كم شده بود و فقط گاهي تك سرفه مي زدم..
مهرداد_بهتري؟
هنوز نفس نفس ميزدم... سرمو تون دادم مهرداد هم انگار خيالش راحت تر شده باشه ولي هنوز نگراني تو چشماش بود
مهرداد_چرا بهم نگفتي بوي سيگار اذيتت مي كنه؟
_من كه گفتم ديگه سيگار نكش..(سرفه)..ولي تو كشيدي
حالم يكم بهتر شد مهرداد رفت تو پذيرايي و در تمام پنجره هارو باز كرد تا بوي سيگار از تو خونه بره
مهرداد_اگه بهتر شدي بيا تو هوا سردِ
چندتا نفس عميق كشيدم و رفتم تو خونه... هنوز بوي سيگار توي خونه بود ولي خيلي كم...مهرداد اومد دستمو گرفت و منو نشوند روي مبل خودشم به فاصله يكمي كنارم نشست
مهرداد_آرام به خدا نمي دونستم حالت بده مگر نه سيگار نمي كشيدم
_نديدي داشتم سرفه مي كردم؟؟
مهرداد شرمسارانه گفت_من فكر مي كردم الكي سرفه ميكني من معذرت مي خو...
وسط حرفش پريدم..
_نمي خواد معذرت خواهي كني
مهرداد_ولي من..
_تو به هدفت رسيدي... مي خواستي منو آزار بدي كه دادي...ديدي كه داشتم خفه مي شدم...نيازي به عذر خواهي نيست
ازروي مبل بلند شدم..چهره ي مهرداد توهم بود... بي تفاوت از كنارش رد شدم كه برم توي اتاق... با اتاق نرسيده بود كه صداشو از پشت سرم شنيدم
مهرداد_من انقدرايي كه فكر مي كني بد نيستم
زير لب گفتم_بيشتر از اوني كه فكر مي كردم بدي
در اتاق بستم و خودمو انداختم روي تخت... از توي كواله پشتيم داروهامو درآوردم و خوردم ساعت نزديك 9بود نيم ساعتي دراز كشيدم تا حالم جا بياد بعد گوشيمو گرفتم دستمو باگوشيم بازي كردم
مرحله سه بازي بودم كه درِ اتاق زده شد و صداي مهراد از پشت در بلند شد
مهرداد_آرام بيا شام
_گرسنه ام نيست
مهرداد_خودتو لوس نكن بيا شامتو بخور
_من_شام_نمي_خو_رم
در اتاق باز شد و مهرداد ازاومد تو اتاق
مهرداد_چرا شام نمي خوري؟
_گرسنه ام نيست
مهرداد_داري لج مي كني؟
_هر جور كه دوست داري فكر كن
مهرداد_قهر كردي؟
_...
مهرداد اومد بالاي سرم وايساد با دست ضربه ي كوچيكي به بازوم زد
مهرداد_چه قهرم ميكنه برا من پاشو
_...
مهرداد_من كه مي واستم معذرت خواهي كنم تو نزاشتي... خب يگه جلوت سيگار نمي كشم...آرام...آرام خانوم قهر نكن
ته دلم فرو ريخت...چه قشنگ صدام مي كرد
مهرداد_قهر نكن ديگه... قهر مي كني زشت مي شي
توي دلم داشت قند آب ميشد...تا حالا باهام اينطوري حرف نزده بود... مهرداد كه ديد قصد حرف زدن ندارم دستمو گرفتو بلندم كرد بعد هم منو دنبالِ خودش كشيد تا سر ميز شام
مهرداد_بيا ببين چه كردم.... ببين چه غذايي درست كردم...حالا بيا قهر كن...از دستت مي پره
_دوتا دونه سوسيس سرخ كردي اسمشو گذاشتي غذا؟
مهرداد دستاشو به هم ماليد و تيكه اي نون برداشت
مهرداد_ببين حرف بزني بهترِ... بسم ا...
باصداي آلارم گوشيم از خواب بلند شدم ساعت 4صبح بود.. قرار بر اين بود راس ساعت 4:45بيان در خونه دنبالمون... دستو صورتمو شستم يك مقدار آرايش كردم... در حد ريمل و رژلب...
براي خودمو مهرداد لقمه ي نون و پنير و گردو گرفتم و رفتم مهرداد و بيدار كنم... بدون اينكه در بزنم در اتاق و باز كردم طبق معمول هميشه مهرداد با بالا تنه ي لخت خوابيده بود دستمو گذاشتم روي شونه اش و تكونش دادم
_مهرداد...مهرداد...بيدار شو دير ميشه ها
تكوني خورد و چشماشو باز كرد
مهرداد_ساعت چنده؟
_4:20بيداري ديگه
مهرداد_آره الان بلند مي شم تو برو آماده شو
_من آماده ام
مهرداد_پس يه قلمه اي چيزي بگير برام
قلمه ي نون و پنير گردو دادم دستش
_گرفتم بيا بخور
مهرداد_دستت درد نكنه... چيزي نخورم معده ام بهم ميريزه
از اتاق مهرداد اومدم بيرون مانتو و شلوارِ مشكيمو تنم كردم بعد شال بافت نازوكمو كه تركيبي از رنگ هاي قهوه اي و عسلي بود و سرم كردم در آخر پالتوي چرم عسلي مو روش تنم كردم و دكمه هاي پالتو باز گذاشتم و چكمه هاي چرم عسلي رنگمو كه بلنديش تا زير زانو بدو پام كردم
مهرداد_اوهو چه تيپي زدي... ديشب كه اينا تنت نبود...
_پالتو شالم تنم نبود مر نه بقيه لباسام، لباسهاي ديشبين
مهرداد لبخندي زد و دورِ خودش چرخيد
مهرداد_بين من خوب شدم؟
از حق نگزيريم تيپ شيكي زده بود پليور طوسي سرمه اي با شلوار جين مشكي و پالتوي مشكي
_توام خوب شدي...فقط اون شال گردن سرمه اي تو بيار
مهرداد_كدوم شالگردنِ؟
_هموني كه پارسال مينداختيش... پهن بود
مهرداد_آهان... خوب شد يادم انداختي
از خونه اومديم بيرون مهرداد هم مثل من با يك كوله پشتي اومده بود...هوا هنوز تاريك بود كنار در منتظرشون وايساده بوديم چند دقيقه اي نگذشته بود كه ميني بوس سفيد رنگي پيچيد داخل كوچه و جلوي پايِ ما ترمز كرد
به محز توقف سعيد از ميني بوس پياده شد بعد از سلام و احوال پرسي سوار ميني بوس شديم و با كسايي كه تو ميني بوس بودن سلام و احوال پرسي كرديم... مهرداد منو به همشون معرفي كرد و اون ها هم به من معرفي شدن... هنوز 5نفر بودن كه بايد سوارشون مي كرديم...من مهرداد رديف چهارم نشستيم و 4صندلي آخر هم براي وسايل بچه ها بود...
يك ساعت بعد توي جاده بوديم جلوي منو مهرداد سعيد و خانومش كه اسمش كتايون بود ولي همه كتي صداش مي كرد دختر چادري و خنده رويي بود كه همه مامان كتي صداش مي كردن به قيافه اش مي خورد 23 234 ساله باشه... جلوي سعيد و كتي
محسن و پرستو نشسته بودن محسن قد بلند و لاغر اندام بود و چهره ي بانمكي داشت... پرستو هم دختر كاملا امروزي بود و اصلا در قيد حجاب نبود از اول كه نشست تو ماشين روسريشو درآورد... خيلي برام جالب بود پرستو و كتي با اينكه ظاهرا خيلي باهم تفاوت داشتن ولي خيلي با هم خوب بودن مثل اينكه از دوران دبيرستان باهم دوست بودن...
سميه خواهر سعيد با شوهرش جلوي محسن و پرستو بودن... سميه 30سالش بود و شوهرش 37ساله كه يه دختر و پسر دقلوي 9ساله داشتن كه جلوشون نشسته بود
پدر محسن حسن آقا مرده 50ساله ي خوش رويي بود كه رانندگي مي كرد و كنارش مادربزرگ سعيد نشسته بود كه قرار بود برگرده خونش(روستا)... و در آخر مهمون خارجي بود كه پرستو با خودش آورده بود
يك دختر بلندِ چشم آبي به اسم آنا كه يكي دوستاي خانوادگي پرستو بودِ كانادا زندگي ميكنه و براي مدتي اومده ايران تا به پرستو و خانواده اش سر بزنه.... دختر خوبي به نظر ميرسيد تيپ ساده اي زده بود و بر خلاف پرستو شالش سرش بود.....
سرمو تكيه داده بودم به شيشه و چشمامو بسته بودم خيلي خوابم ميومد ولي تكون هاي ماشين نميزاشت بخوابم
مهرداد_خوابت مياد؟
_اوهوم
مهرداد_سرتو بزار رو شونه ام بخواب
_اذيت نمي شي؟
مهرداد_نه... منم سرمو ميزارم رو سرتو مي خوابم
سرمو گذاشتم روي شونه اش بوي عطر مردونه اش عالي بود.. با يك نفس عميق بويدمش... مهرداد سرشو گذاشت روي سرم منم چشمامو بستم.... چند دقيقه باخودم لنجار رفتم...نمي تونستم بخوابم
مهرداد_اينطوري نمشه بلند شو
سرمو از روي شونه اش بلند كردم و سوالي نگاهش كردم...مهرداد دستشو كنارم گذاشت و بغلم كرد
مهرداد_يه مقدار مايل شو... دستتو دورِكمرم حلقه كن....سرتم بزار رو سينه ام
_چقدر كار بايد انجام بدم
كاري كه گفته بودو انجام دادم.... سرمو گذاشتم روي سينه اش... صداي آروم قلبشو ميشنيدم... با ريتم منظم در حال تپيدن بود
مهرداد_آخي... حالا خوب شد
به دقيقه نكشيد كه خوابم برد...
***
مهرداد_آرام...
خميازه اي كشيدم_بله
مهرداد_بلند شو... بچه ها منتظرمونن
سرمو از روي سينه اش برداشتم ، دستي به شالم كشيدمو با مهرداد رفتيم بيرونِ ميني بوس...
باورم نمي شد... هواي خيلي سرد بود انگار از تابستون يك دفعه بپري زمستون... حسن اقا ماشين و جلويِ رستورانِ قديمي نگه داشته بود... مهرداد دستو گرفتو منو با خودش به سمت رستوران برد
مهرداد_نگاه به ظاهر درب و داغون اينجا نكن غذاهاش حرف نداره
_من كه چيزي نگفتم
مهرداد_نگفتم كه چيزي گفتي داشتم برات توضيح مي دادم
_آهان از اون لحاظ...
بچه ها روي دو تخت بزرگ كه رو به رويِ هم بود نشسته بودن به محز اينكه ما داخل رستوران شديم پرستو دستشو بلند كرد
_به به.. زوج خوابالو چه عجب...
بعد دوباره ادامه داد
پرستو_آرام جون تو با چه اميدي با اين داداشِ ما ازدواج كردي؟ قيافه و تيپ كه نداره... اخلاق كه نداره... شعور... ديگه خودت مي دوني..
تو دلم گفتم"اميد داشتم ولي چه زود اميدم نا اميد شد"
پرستو منتظر جواب از طرف من بود ولي مهرداد زود تر از من جواب داد
مهرداد_اوه اوه... محسن به در گفت ديوار بشنوِ...
پرستو دستشو به كمرش زد و گفت
پرستو_نخيرم... محسنِ من يدونه است
مهرداد دهنشو باز كرد كه جوابِ پرستو رو بده كه سعيد سريع گفت
سعيد_يا خدا... دوباره پرستو و مهرداد شروع كردن...آرام خانوم شما بيا سفارش بده... اين دوتا تا شب مي خوان بحث كنند
مهرداد و پرستو هم بيخيال شدن... براي صبحانه منو مهرداد املت سفارش داديم
مهرداد_به حرفاي پرستو زياد توجه نكن خيلي شوخي ميكنه
_مي دونم را..
با صداي زنگ گوشيم حرفمو نيمه رها كردم... سهند بود ...
مهرداد_كيه اين وقت صبح؟
_سهندِ
گوشي و جواب دادم
_بله
_سلام عزيزم
_سلام عشقم خوبي؟
سحر_قربونت برم گلم تو خوبي؟
_فدات شم دلم برات تنگ شده
سحر_منم همين طور عزيزم اونجا خوش مي گذره؟
_جات خيلي خاليِ
صداي سهند از اون ور خط ميومد كه داد ميزد
سهند_تك خور خوش مي گذره؟... بدون من رفتي ديگه آبجي كوچيكه؟
_به جانِ سهند نه.. بدونِ تو كه اصلا خوش نمي گذره.....
سهند_آره جونِ عمه ات... مهرداد باشِ و به تو خوش نگذره؟؟
سحر_اينو ولش كن اين حسوديش ميشه... خوش بگذره عزيزم
_قربونت
سحر_خب ديگه برو گمشو مي خواستم يكم قربون صدقه ات برم كه اگه تو راه ماشينتون رفت تهِ دره دلم نسوزه كه باهات خوب رفتار نكردم
_بيشعور... زبونتو گاز بگير
سحر_شتر ديگه... درِ خونه همه مي خوابه
_من برم كاري نداري؟
سحر_نه بدرود
گوشي قطع كردم و ذاشتم توي جيبم... از دست اين سحر...خله... با لبخندي كه روي لبم بود سرمو بالا گرفتم... اين چش شده؟؟.. چرا اخماش تو همهِ؟ مهرداد با قيافه برزخيش زل زده بود به من... جوري نگام مي كرد كه انگار كارِ بدي كردم... سوالي نگاهش كردم و لب زدم"چرا اخم كردي؟" فقط يه پوزخند زد و جوابي نداد.. منم بيخيال شدم و به حرفا و شوخي هاي بچه ها گوش مي كردم
10دقيقه اي شده بود كه صيحانه امونو خورده بوديم و منتظر يكي ديگه از هم كلاسي هاي مهرداد بوديم... قرار بود خودشو بهمون برسونِ... من و كتي مشغول حرف زدن بوديم كه در رستوران باز شد و پسر قد بلند و خوش تيپي اومد داخل رستوران
كتي_بچه ها هومن اومد
با حرف كتي همه ي سرها به طرف هومن چرخيده شد بعد از سلام و احوال پرسي بين بچه ها و معرفي شدن منو آنا به هومن همه سوار ميني بوس شديم... بعد از 4ساعت رانندگي به روستا رسيديم.
سعيد_خب بچه ها رسيديم... وسايلتون و بر دارين بايد تا خونه بي بي پياده بريم
از اونجايي كه منو مهرداد صندليِ آخر نشسته بوديم جز آخرين نفر هايي بوديم كه از ماشين پياده مي شديم
_مهرداد
مهرداد_چيه؟
_چيزي شده؟
مهرداد_نه
_پس چرا اخما..
مهرداد_گفتم كه نه چيزي نشده... فقط حوصله ندارم
اين چرا ثبات اخلاقي نداره؟... نه به صبحش... نه به الانش كه نمي شه با يمن عسل خوردش... از وقتي از رستوران اومديم بيرون يك كلمه هم باهام حرف نزده...
بعد از پياده روي توي روستا به يك خونه ي روستايي سريديم
حسن آقا_بفرماييد
خونه ي تر و تميزي بود ولي مشخص بود كه باز سازي شده است و طبقه بلاي خونه تازه ساخته شده... داخل خونه چند تا اتاقِ تو در تو بود كه كفش با فرش هاي لاكي رنگ فرش شده بود و پشتي هاي قرمز رنگي كه با روپشتي هاي قلاف بافي شده دور تا رو اتاق ها چيده شده بود... خونه ي كاملا ساده با كه با سليقه چيده شده بود... بي بي كه پير زنِ پيري بود خيلي مهربون و مهمون نواز بود به زن جونوي كه اونجا بود سفاش كرد كه تا يك ساعت ديگه برامون غذا بيارِ و خودشو حسن آقا رفتن توي اتاق بي بي...
شوهر سميه دستِ زنو بچه اشو گرفت و توي يكي از اتاق ها طبقه پايين ساكن شد...
ما هم با باقي بچه ها راهي طبقه ي بالا شديم..
طبقه بالا از طبقه ي پايين كوچيكتر بود و فقط دوتا تاق نسبتا بزرگ داشت كه به هر دوتاشون يك در به تراس بزرگ رو به حياط داشتن.... قرار بر اين شد كه خانوم ها تو يك اتاق و آقايون تو يك اتاق ديگه مستقر بشن...
آنا كه دختر فوق العاده ارومي بود با توجه به اينكه زبون مارو متوجي نمي شد ، خيلي كم حرف مي زد و احساس غريبي مي كرد مثل من... ولي بعد از يك ساعت ديگه احساس غريبي نمي كردم انقدر كتي و پرستو ميزدن تو سرو كله ي هم كه آنا كه فارسي بلد نبود غش غش مي خنديد چه برسِ به من...
پرستو_من روسري سرم نمي كنم
كتي_تو غلط مي كني...
آنا_پرستو اين خانوم بهت چي ميگه؟
پرستو_داره از زيبايي من تعريف ميكنه عزيزم
كتي_آنا جان دروغ ميگه دارم بهش مي گم روسري سرش كنه
آنا_مگه خودش نميدونه تو ايران بايد روسري سرش كنه؟
پرستو به فارسي گفت
پرستو_مامان كتي، جونِ من بيخيال شو بابا كچل شدم از بس اينو گذاشتم روي كلم...
كتي_بابا بي بي ناراحت ميشه.. تو كه مي دوني چقدر رو حجاب حساسِ... پيرِ زنو ناراحت نكن
پرستو_آرام تو هم مي خواي روسري سرت كني؟
_من كه..
كتي_چرا حرفِ مفت مي زني؟ مهرداد و نمي شناسي؟
پرستو_گفتم شايد آرام آدمش كرده... آرام يه وقت بهش نگي من پشتش بد مي گما... ميزنه نصفم ميكنه...
انقدر خنده دار اينا رو گفت كه خنديدم
به حالت تهديد آميزي گفتم_آي آي آي پشت شوهرِ من حرف ميزني؟؟؟؟
پرستو پريد پشت كتي
پرستو_يا حضرت شلغم... مامان كتي دستم به دامنت... زن و شوهر مثل همن
كتي_تا تو باشي كه ديگه پشت داداش مهرداد حرف نزني
صداي سعيد از پشت درِ اتاق اومد
سعيد_خانوم ها ناهار آماده است بياين پايين
من كه تونيك آستين بلند مشكي زير مانتو تنم بود و فقط سارافونِ جلو باز قهوه اي بلنديش به سر زانوهام ميرسيد تنم كرد و شالمو روي سرم انداختم... كتي هم چادر سفيدي كه پر بود از گل هاي ريزِ آبي به سر كرد... پرستو بليزِ آستين بلندِ تنگي به تن داشت كه با شلوارِ لي جزب تنش كرده بود.. و آنا هم با شلوار ساده ي مشكي و پليور صورتي... فقط پرستو بود كه شال و روسري سرش نكرده بود حتي آنا هم شال سرش بود....
وقتي رفتيم پاينن سعيد و محسن اومدن دست زن هاشونو گرفتنو كنار هم سر سفره نشستن.. يك لحظه حسرت خوردم... چي ميشد مهرداد هم ... چشمم به مهرداد خورد كه خيلي ريلكس كنار هومن نشسته بود و داشت ناهار مي خورد تا منو آنا و ديد به انگيليسي گفت:
مهرداد_بياين كنار ما بشينيد
من رفتم دستشويي تا دست هامو بشورم وقتي برگشتم ديدم آنا كنارِ مهرداد نشسته و داره غذا مي خوره منم كنار آنار نشستم و شروع كردم به خوردن دوتاشامي گذاشتم توي بشقابم و يكم نون برداشتم لقمه ي اولو كامل نخورده بودم كه مهرداد لقمه اي كه توي دستش بودو داد به دست آنا
آنا_مرسي مهرداد تو خيلي مهربوني
مهرداد_يه آنا كه بيشتر نداريم
تا آخر مهرداد براي آنا لقمه مي گرفت و باهاش مي گفت و مي خنديد... نگاهي به بشقابم كردم فقط يك لقمه خورده بودم.. ديگه اشتهايي به خوردن نداشتم... نگاهي به بچه ها كردم خدارو شكر كرردم كه هيچ كس حواسش به من نيست آروم شامي هاي توي بشقابمو توي ظرف خالي كردم تا كسي متوجه نشه من چيزي نخوردم از بيبي و خانوم جووني كه اسمشم نمي دونستم تشكر كردم.
بعد از خوردن چاي بعد از ناهار همه رفتن بالا تا استراحت كنند.. ولي منو كتي پايين مونديم تا ظرف ها رو بشوريم... كتي ظرف هارو مي شست و من آب مي كشيدم.. بعد از تموم شدن ظرف ها با كتي رفتيم طبقه ي بالا تا استراحت كنيم... پرستو و آنا خواب بودن.. كتي هم كنارشون گرفت خوابيد ولي من نمي تونستم بخوابم ... تصميم گرفتم برم تو تراس پالتومو تنم كردم رفتم توي تراس...
هوا فوق العاده تميز بود با اينكه اثري از سبزي روي درخت ها نبود ولي منظره ي خيلي زيباي بود... تو فر بودم كه با صداي مهرداد به خودم اومدم
مهرداد_خيلي تو فكري
_كاري داشتي؟
مهرداد_نه من با تو كاري ندارم
_پس چي ميگي؟
مهرداد_به كي فكر مي كني كه 10دقيقه است كه حضورِ منو متوجه نشدي
صداي آنا از پشتِ سرمون اومد
آنا_واي مهرداد چه منظره ي فوق العاده اي
مهرداد_چشماي زيباي شماست كه زيبايي هارو ميبينِ
آنا به من لبخندي زد و منم در جواب لبخندي بهش زدم... ولي دلم مي خواست مهرداد و تا مي خورد ميزدم
آنا_مهرداد بهت تبريك ميگم... همسرت خيلي زيبا و دوست داشتنيِ داري
مهرداد نگاهي به انداخت پوزخندي زد و در جواب گفت:
مهرداد_بله زيباست ولي نه به زيبايي شما
آنا_اوه مهرداد شوخي نكن... همسرت خيلي زيبا تر از منِِ
مهرداد_ولي من نظرم چيزِ ديگه ايِ...
احساس كردم قلبم داره سوراخ ميشه... نفس كشيدن برام سخت بود...
مهرداد رفت كنارِ آنا كه داشت منظره رو تماشا مي كرد... نا كمي به خودش لرزيد
مهرداد_سردته؟
آنا_يكمي
مهرداد دستشو دوره شونه هاي آنا حلقه كرد
مهرداد_بهتر شد؟
آنا_بله... تو خيلي به من لطف داري مهردادِ عزيز
اشك توي چشمام حلقه زد... مهرداد آنارو تو آغوش گرفت؟... با شنيدن حرف بعدي مهرداد اشك از چشمام جاري شد
مهرداد_كاش تورو زودتر ديده بود.. تو فوق العاده اي
آنا_اوه ممنون
ديگه نمي تونستم تحمل كنم داشتم مي رفتم توي اتاق كه در لحظه ي آخر مهرداد چشماي اشك آلودمو ديد... بد تر از اين نمي شد... پوزخندي زد و سرشو برگندوند و گذاشت روي سر آنا....
رفتم توي... اتاق كتي و پرستو هنوز خواب بودن... سرِ جام دراز كشيد و سرمو گذاشتم روي بالشت و گريه كردم.. انقدر گريه كردم كه خوابم برد...
*****
ديگه طاقت كاراي مهرداد و نداشتم... توي جمع خيلي علني به من بي توجهي مي كرد و در عوض با آنا گرم بر خورد مي كرد يك روزي شده بود كه توي روستا بوديم و منو مهرداد اصلا با هم حرف نمي زديم...
حتي پرستو ازم پرسيد با مهرداد قهرم؟... كه من با خنده گفتم نه قهر نيستيم... حتي براي اينكه كسي شك نكنه شب موقع خواب گوشيمو مي گرفتم دستم و الكي ميگفتم دارم با مهرداد اس ام اس بازي مي كنم...
بي خوابي به سرم زده بود اصلا نمي تونستم بخوابم... آروم از رختخوابم بلند شدم... نورِ مهتاب اتاق و روشن كرده بود... سويشرتمو از جا لباسي برداشتم... از اونجاييي كه شب بود و همه خواب بودن شال سرم نكردم... بزار سرم يكم هوا بخوره... در ترااس خيلي آروم باز و بسته كردم دمپايي هاي پلاستيكي سفيد رنگي كه گوشه ي تراس بودو پام كردم...
روي صندلي چوبيِ روي تراس نشستم..سرد بود... خيلي سرد...ولي اهميتي ندارم.. نفس عميق كشيدم... ريم پر شد از هواي سرد ... سرمو تكيه داد به صندلي و آسمون و نگاه كردم... هميشه وقتي مسافرت مي رفتيم... قتي از هواي آلوده ي شهر بيرون مي رفتيم شب ها چشممو مينداختم توي آسمون و ستاره هاشو مي شمردم... تو شهر كه انگشت شمار بودن ولي خارج از شهر به دور از آلوگي هوا و آدما شب ستاره بارون بود... آسمون با دست و دل بازي تمام ستاره هاشو به معرض ديد مي زاشت... اهي از ته دل كشيدم...
_شكرت خدا... شكر...
به بابام فكر كردم...خيلي وقت بود كه نديده بودمش...دلم براي مامان ، بابا...آرش تنگ شده بود... بعد از اين مسافت لعنتي حتما يه سر مي رم مش
مطالب مشابه :
آموزش بافت پلیور مردانه با یقه هفت
صندوق خاطرات - آموزش بافت پلیور مردانه با یقه هفت - سوختن با تو به پروانه شدن میارزد.عشق این
آموزش بافت کلاه 6 ضلعی گیس بافت + عکس نمام مراحل
کدبانوی تبریزی - آموزش بافت کلاه 6 ضلعی گیس بافت + عکس نمام مراحل - آشپزی و هنر خانه داری
بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم!
این مغازه به جز اینهایی که گفتم کلاه و شالگردن و عروسک و بافت و مردونه). بافت و جیر
کیش و مات (2)
صورت کشیده با چشای سیاه و یه ریش و سبیل البته سیبیلم هم چی سیبیل مردونه نیست یه قول
رمان میرم جای من اینجا نیست18
از اتاق مهرداد اومدم بيرون مانتو و شلوارِ مشكيمو تنم كردم بعد شال بافت شالگردنِ مردونه
برچسب :
بافت شالگردن مردونه