رمان گل عشق من و تو 14
یه هفته ای از اون ماجرا گذشت... زندگیم روزبه روز قشنگ و قشنگتر میشه... البته اگه این حساب بد ازم دوری کنه... همش فکر می کنم نکنه آرشام نتونه 9 ماه دووم بیاره... نکنه خیانت کنه... اما آرشام من فرق داره... آره معلومه که فرق داره... خلاصه این حسا دست از سرم ور نمیداره.... اما سعی می کنم ناراحتیم و زیاد بروز ندم... پدر شوهرم هر روز یا عروسک میفرسته یا خونمونه و با خودش عروسک میاره... مادر شوهرمم که واقعا می تونم بگم حالا دیگه برام با مادر خودم هیچ فرقی نداره... با آرشام تو این یه هفته سوغاتیایی که باید میخریدیم و خریدم... کلی پیراهن برام خریدِ... انگار تو این یه ماه که نیست من چقدر شکم در میارم...
رویا: چقدر تو فکری تو دکتر... کارت تموم شد...
من: مرسی ... ممنون گلم... خوب شدم...
رویا: خواهش... پاشو خوشگله شوهرت مارو کشت انقدر در اتاقت و زد...
من: پوفی کشیدم و همونجور که خز کوتاهم و میپوشیدم گفتم:
پوف از دست این شوهر... معلوم نیست میخواد من و کجا ببره... خوب حداقل میزاشت میومدم آرایشگاه دیگه...
رویا همنجور که لباسش و میپوشید با مهسا ریز ریز خندید و گفت...:
رویا: برو حتما یه خبرایی هست دیگه...
شونه ای بالا انداختم و رفتم جلو آینه خودم و مرتب کنم...
رویا و مهسا خداحافظی کردن و رفتن...
آرشام اومد تو اتاق و یه نگاه بهم انداخت...
آرشام: مثل همیشه ناز و خوشگل... همونی که میخواستم شدی... یه چهرۀ عروسکی و مامان...
بیا بریم خانمی...
من: لبخندی زدم و گفتم:
من: آقای خیلی خوشتیپ میشه بگب کجا؟ میشه بگی کجاست که من نه برای آرایشم خودم تصمیم گرفتم نه لباسم؟ کجا که از هر چیز برای من بهترین و انتخاب کردی؟
آرشام: بیا عجله نکن... تو که انقدر عجول نبودی دختر... بیا می فهمی...پوفی کشیدم و دنبالش راه افتادم...
همین که وارد شدیم... ببمک بود که سر من میترکوندن... همه با هم تولدت مببارک میخوندن ... ممم تازه دو هزاریم ، 5 هزاری شد...
برگشتم سمت آرشام...
آرشام: تولدت مبارک مامان کوچولو...
لبخندی زدم و با شوق گفتم... مرسی ... تو دیوونه ای پسر...
اومد در گوشم و گفت:
آرشام: آره دیوونۀ تو... و بعد بهم چشمک زد...
فرصت نشد جوابش و بدم... مادرشوهرم اومد و باهام روبوسی کرد... بعدم آنا...
کم کم با همۀ مهمونا حال و احول کردم همه اومده بودن...حتی علیرضا و خانمیشم بودن.... هنوز یه روز مونده بود تا تولد من اما آرشام میخواسته که من شک نکنم...
همه چی عااالی بود... خیلی خوش گذشت من زیاد نرقصیدم آرشام نمیزاشت... خودمم زود خسته میشدم اما یادمه قشنگ معلم رقص عربیم 2 ماه بار دار بود همیشه میرقصید... هیچ اتفاقی هم برای بچش نیفتاد...
...
وقت بریدن کیک بود... یه کیک چهار طبقه... کدومش و میخواستم ببرم خدا می دونه!!! یه دونه طبقه کیک که پایین و کنار تر از همه بود روش و پر کرده بودن از شمع های ریز ریز... دقت که کردم 27 تا بود... یعنی تولد 27 سالگیمم شد...
بعد از خوندن آهنگا رفتم جلو تر و همونجور که دستم تو دستای آرشام بود چشمام و بستم و آرزو کردم... آرزوی اینکه خانوادۀ 3 نفرم تا ابد همینجور شاد و خوشحال باشه...
و بعد شمعارو فوت کردم...
دست و سوت و جیغ .. این انا خجالتم نمیکشه.. سوت بلد نیست بزنه ورداشته سوت معلمای ورزش و آورده هی اون و میزنه ... گوشمون و کر کرده...!!!!
بعد از اینکه انا رقص چاقو انجام داد نوبت به بریدن کیکا بود...
مونده بودم چه کار کنم... اما از بالا رو هر کیک یه برش زدم...
آرشام نتونست تحمل کنه و با چاقو یکم کیک و خورد... منم کلی هوس کرده بودم... مخصوصا اون یه تیکه کیکی که رو چاقوی آرشا بود و داشت چشمک میزد... دلم فقط همون و میخواست....
چشمام روش بود.. اما آرشام نفهمیده بود که چشمم دنبالشه... یهو مادر شوهرم چاقو ا ز آرشام گرفت...
شادی جون: مگ نمیبینی چشمش دنبال این کیکِ... خوب بده بهش دیگه...
آرشام با تعجب به من نگاه کرد... منم لبخند زدم و سرم و انداختم پایین... خوب گناه داشت دوست داشت خودش بخوره...
آرشام یه قاشق کوچیک برداشت و کیک رو چاقورو داد بهم...
آخی خوردمش.... اگه نمیخوردم عقده ای میشدم فکر کنم....
آرشام: خانم گل هر چی هوس کردی بهم بگو.. نبینم نگیا.... چشم و دهن بچم تو خواب باز میمونه ها...
من: اولا که فقط چشم نه دهن... بعدم باشه... ببخشید خودتم دوست داشتیش...
آرشا: نه بابا اینهمه کیک من که مثل تو دیوونه نیستم دلم کیک رو چاقو بخواد
من: دیوونه خودتی من نخواستم بچمون خواست...
آرشام: آخخخ من فدای بچه و مامان بچه با هم بشم...
...
طبق درخواست آنا دی جی از همه خواست ساکت باشن تا انا کادوهارو اعلام کنه...
هر کی یه چی برام خریده بود... از لباس و عروسک تا ظرف و تابلو...
نوبت به کادوی مرسا که رسید گفت.:
مرسا: آنا اگه میشه باز نکن... بده خود ساناز بعدا بازش می کنه...
منم بیخیال تشکر کردم.. پیش خودم گفتم حتما لباس زیرِ روش نمیشه تو جمع... لباس زیر بود.... اما...
آرشام ورش داشت و چون کوچیک بود گذاشت تو کیفم...
نوبت رسید به کادوی خانواده آرشام...
نانا یه کادوی بزگ آورد... گفت خودت بازش کن...
بازش کردم توش یه چیز مثل مکعب مستطیل بود که تو کادو بود آوردمش بیرون و مشغول شدم به باز کردنش...
وقتی آوردمش بیرون با اینکه نفهمیدم چیه خواستم تشکر کنم که یهو خشکم زد... واااا خاک عالم اینکه مای بِیبیه... بهش نگاه کردم چشمک زدم و از خنده غش کرد.. همه هم باهاش میخندیدن...
من: دیوونه این چه کاری بود..
تو دلم گفتم: حیف که همه اینجان زشته وگرنه میزدم تو کلۀ خودت و آقا سیاوش...
نانا: یه شوخی... ته جعبه و نگاه کن کادوی اصلیت اونجاست... پیش خودم فکر کردم حتما پستونک و شیشه شیرِ... اما یه جعبه کوچیک بود... بازش کردم...
نانا برام یه انگشتر خریده بود که سنگ روش شرف و شمش بود... هم خیلی قشنگ بود... هم اینکه برای من که حامله ام عااالیه... می تونست بهترین باشه... بوسیدمش و تشکر کردم...
نوبت کادوی مادر شوهرم بود... یه گردنبند که پلاکش آیة الکرسی بود... واقعا قشنگ بود و به دلم نشست...
پدرشوهرمم برام یه دستبند خریده بود... اونم قشنگ بود....
نوبت آرشام بود...
اول از همه بوسم کرد... بعدم یه جعبه که مشخص بود جعبۀ سرویس طلاست بهم داد... بازش کردم واقعا قشنگ بود... خیلی ظریف و دخترونه... طلای سفید... میدونست که من چقدر طلا سفید دوست دارم... ازش تشکر کردم... اما گفت هنوز یه کادوی دیگش مونده... حتما من دو تا کادو خریدم می واست طلافی کنه اما اون که واسم سنگ تموم گذاشته بود...
ووووای خدای من یه گیتار... من عاشق گیتارم... بهتر از این نمیشه...
آرشام: خیلی خوبه هم واسه تو هم واسه بچم... این یه ماه که نیستم حتما کلاساش و برو ثبت نامت کردم... هر روز .
من: وووای مرسی آرشام تو بهترینی... بوسش کردم...
وقتی برگشتم سمت مهمونا حواسم رفت به مرسا... که داشت با حرص نگامون میکرد و پوست لبش و می جوید... اما الان واسه من اصلا اون مهم نبود... مهم خودم و خودش بودیم... مهم صمیمیت و عشقمون بود...
به درخواست آرشام کادوها بعدا برامون میومد در خونه ... دوباره رقصیدن و شیطنت و بعدم شام و بعدشم همه بوس بوس ، خونه بعدشم لالا...
....
من: وای آرشام حسابی خسته شدم... مرسی گلم همه چی عالی بود... ای کاش مامان بابامم بودن اونوقت دیگه چیزی کم نداشت...
آرشام بینیم و کشید و گفت:
از سالای بعد اولین نفری که دعوت میشن مامان و باباتن... و بعد با لحن غمگینی گفت:
آرشام: سانازم متاسفم به خاطر من خیلی عذاب کشیدی... خیلی اذیت شدی... به خاطر من مجبور شدی به مامانت و بابات دروغ بگی... به خاطر من روزای قشنگی نداش....
حرفش و قطع کردم...
من: همهش به خاطر تو نبود به خاطر قلبمم بود... دیگه فکرشم نکن... خوشحالم که به خاطر تو الان اینجام ... به خاطر تو دنیامم میدم عسلم...
آرشام همونجور که دستش تو گودی کمرم بود و کمرم و ماساژ میداد گفت:
آرشام: سانازم تو بهترینی... بهترین انتخابی که میتونستم داشته باشم... خیلی دوست دارم عزیزم...
...
با یه دنیا عشق تو بغل آرشام و دستای آرشام به خواب رفتم.
همونجور که اشک میریختم به آرشامم نگاه کردم... دوباره من و نگاه کرد روش و از من برگردوند انگار اونم داشت گریه میکرد... چند ثانیه ای اونجوری موند و برگشت سمتم...
اومد و کنارم رو مبل نشست... با صدایی که میلرزید گفت..:
آرشام: خانمی سخت هست... سخت ترش نکن... خواهش می کنم سانازم...
سرش و آورد پایینتر و رو اشکام و بوسید... و بعد اشکام و پاک کرد...
آرشام: دلم برات تنگ میشه... بدون تو بودن حتی یه لحظشم سخته چه برسه یه ماه...
دستش و کشید رو شکمم مواظب خودت باش...
آرشام: مواظب کوچولومم همینطور////
وبعد دستش و گذاشت لای موهام و من و کشید سمت خودش... انگار داشت موهام و بود میکرد... نفساش که به پوست سرم میخورد کل تنم و داغ میکرد... تموم تنم ، قلبم و همۀ وجودم دوستت دارم و فریاد میزد...
آرشام: دلم برای عطر تنت تنگ میشه سانازم... حالا بخند... بخند بزار فقط لبخندت تو ذهنم بمونه...باور کن اگه میشد نمیرفتم.. بخند سانازم...
من: بزار منم بیام فرودگاه...
آرشام: سانازم باور کن اگه بیای من نمی تونم برم... برای خودتم سخت میشه گلم...
بعد من و از خودش جدا کرد و دستام و گرفت تو دستاش...
آرشام: خانمی قول بده ، قول بده که این یه ماه بهت بد نمی گذره..؟ قول بده دیگه گریه نکنی باشه؟ بزار حداقل فقط دلتنگت باشم نه نگرانت...
بعد چشماش ملتمسش و بهم دوخت...
آرشام: باشه زندگی؟
من: باشه.. اما زود بیا...
آرشام: ببین یه ماهم نیستا همش 23 روزه... فکر نکن دروغ می گم بلیطمم که دیدی دو سرِ بود... حالا بخند زود باش ببینم...
بلاخره یه لبخند زدم... و خندیدم...
بلند شد منم باهاش بلند شدم... تا دم در رفتم... همه کاراش و کرده بود... به خاطر من تاحالا هم وایساده بود...
من: برو دیرت نشه...
آرشام: فدای سرت خانمم... بیا بغلم بینم...
بعد از کلی سفارش و بوسیدن بلاخره رفت....
انگاریکه قلب منم کند و برد... آره خوب آرشام هر جا که باشه قلب منم باهاشِ...
قرار بود بعد از اینکه آرشام رفت آنا بیاد دنبالم... الان فرودگاهن تازه... وسیله هامم آرشام جمع کرده بود... رفتم تو اتاقم... یکم رو تخت نشستم و دستی رو تخت کشیدم... یاد شیطنتامون و خاطره هامون افتادم... همش و دوست داشتم... هر چیزی که با آرشام باشه قشنگه.... حتی اون خاطره های تلخم...
خدایا فقط کمکم کن دووم بیارم... کاش یکم دلبستگیم کمتر بود... حداقل انقدر نبود که فکر کنم بی آرشام میمیرم... فقط زودتر برگرد...
فقط خداجونم امیدوارم نکنیش مثل ساعتای انتظار که هیچ وقت تمومی نداره... زود بگذرونش... مثل ساعتایی که شادی و نمی فهمی که کی گذشتِ ....
+++++++
باشه انا جان برو نگران منم نباش... یکم تمرین کنم... معلمهِ بیچاره خسته شد از دستم هنوز نمی تونم درست این گیتار و تو دستم بگیرم..
انا: همش به خاطرِ دوری از آرشامِ... ذهنت درگیرِ... پس مراقب خودت باش گلم... فعلا... سعی می کنم زود بیام...
گیتار و گرفتم دستم... باید یکم تمرین کنم... میخوام زودِ زود یا بگیرم خیلی علاقه دارم...
آرشام یه هفتس که رفته... سخت بود اما الان کمی بهترم... ولی دلم ازش گرفته... گفته بود هر روز زنگ میزنه اما فقط دوروزِ اول زنگ زد... یه بارم پریشب زنگ زد و گفت که نمی تونه زیاد تماس بگیره و کلی از دلم در اورد...
اما اخه دیگه شبا که سرکار نیست که.... بیخیال فکر کردن شدم و شروع کردم به زدن...
دیروز معلمه می گفت اگه بخوام میتونه همزمان با زدن خوندنم تمرین کنیم... میخوام بگم آره... تعریف نباشه صدای خیلی قشنگی دارم.... تمرین کنم از پسش بر میام....
000000
صدای زنگ گوشیم و خاموش کردم و بلند شدم که آماده شم... امروز حتما باید یه سر برم خونه... نزدیک به دو هفتست که آرشام رفته و من همش دارم این چند دست لباس و میپوشم بهتره که هم یه سر به خونه بزنم و هم لباس بردارم...
آماده شدم... طبق مهمول پدر شوهرمم بیدار بود که من ببره...
آروم گفتم
من: بابا جون مرسی شما برو سرکار من با ماشین خودم میرم از بیمارستان یه سر میرم خونه یکم لباس بردارم....
باباجون: خوب خودم میادم دنبالت میبرمت....
من: نه زحممتون میشه.. شاید امشب موندم خونه یکمم کار دارم... مرسی...
نه دختر نمیخواد خونه بمونی بیا همینجا....
من: باشه باشه نمیخواد نگران شین... پس من خودم میام...
یه لیوان شیر داد دستم و با کیک یزدی .. با خجالت گرفتم و تشکر کردم.. جدیدا تنبل شدم.. تا گوشیم زنگ میخوره اسنوزش می کنم واسه 5 مین بعد انقدر که دیرم میشه و جای اینکه من صبحونه اماده کنم آقا جون زحمت میکشه...
خدمتکار خونه ام که نازش از ما بیشتر میگه من 8 صبح شروع به کار می کنم و از اونجایی که چندین ساله اینجاست ازش زیاد ایراد نمی گیرن...
از خونه زدم بیرون و رفتم سمت بیمارستان ...
.......
کلید و انداختم تو در و در وباز کردم.. همینکه وارد شدم... دلم گرفت... دلتنگیم تشدید شدم...
اخ آرشامم چقدر دلم برات تنگ شده... دلم برات یه ذره شده عزیزم...
خوبه همین یه ساعت پیش باهاش حرف زدم حالش خوب بود... یکمی صداش گرفته بود که گفت سرما خورده... مم عزیزم دلم برات یه ذره شده....
لباسام و در آوردم و رفتم که وسیله هام و بردارم... حتما همین خونه باید برم حموم... بهتره...
کشو ها رو باز می کردم که لباس بردارم... کشوی سوم داشتم از تو کشوی جورابام، جوراب بر میداشتم که کادوی مرسا رو دیدم... ا اصلا یادمون نبودا.... یادم رفت باز کنم... برش داشتم و نشستم رو تخت...
باز کردم... یه لباس خواب آبی سورمه ایه حریر بود... خیلی ناز بود.. با ست لباس زیرش و جوراباش.... خیلی س. ک س. ی بود... تو کادوش یه کاغذم بود.. برش داشتم...
نوشته بود:
« یه زمانی این و آرشام برام خرید.. اما قسمت نشد براش بپوشم... فکر کنم بهتره تو بپوشیش... البته الان نه... آخه نمی تونه کاری کنه... فقط اذیت میشه عزیزِ دلم... اوه راستی تولدت مبارک خانم خانما»
کاغذ و تو دستام مشت کردم یعنی چی؟ آرشام خریدِ؟؟ یعنی به جز من با کسی دیگه هم برای خرید لباس زیر رفته؟ عزیزِ دلت؟ آرشام فقط و فقط عزیز دل منِ...
چرا آرشام چیزی راجع بهش نگفته بود /؟ نکنه دوسش داره/// نه آرشام فقط من و دوست داره.. ساناز خنگ که نیستی از رفتارای آرشام میشه فهمید...
یاد حرف انا افتادم:
« می دونی ساناز قبل از تو ما خاستگاری مرسا رفته بودیم... خودش که یه آویزونیه اما مامان باباش قبول نکردن ، آرشامم خیلی راضی نبود»
آره آرشام راضی نبود.. اصلا هر چیم بوده مربوط به قبل از دیدنِ من بوده... آرشام بارها گفته که قبل از ازدواج شیطونی میکرده... پس باید بگذرم... آره اصلا نباید به روش بیارم.. واسه قبل بوده... اصلا شاید دروغ گفته باشه... نه بابا یعنی یه درصدم احتمال نداد من به آرشام بگم؟ پس دروغ نیست... بیخیال مهم نیست...
لباس و کاغذ و گذاشتم تو کادوش و انداختم دور...
رفتم حموم . آماده شدم که برگردم خونه مادر شوهرم...
حرف مرسا از یادم نمی رفت... آرشام زنگ زد رد تماس کردم... ناخواسته از دستش ناراحت بودم... اما دلم نمیخواست اینجور باشه....اگه بوده گذشته بوده... شاید قبل از من مرسا قسمتی از گذشتش بوده...
معلومه که میام... خیلی وقته جایی نرفتم...
آنا: باشه پس من صبح بیدارت می کنم... اما مطمئنی می تونی تا بالا بیای؟؟
من: آروم گفتم: آره بابا هنوز اولاشه هر جا دیدم بهم فشار میاد می شینم...
باباجون: اما خیلی مراقب باشا... لباس مناسبم بپوش...
من: چشم... پس آنا بگو منم هستم...
آنا: باشه... همه هستن خوش می گذره...
بی هوا پرسیدم مرسا هم هست؟
آنا: نه بابا مرسا مثل اینکه رفته آلمان...
یهو بند دلم اره شد... مرسا؟ آلمان:؟
من: از کِی؟
آنا: فکر کنم 7 روزی میشه...
بلند شدم و رفتم سمت اتاقم ...
شادی جون: کجا میری ساناز میوه آوردم عزیزم...
من: مرسی... الان میام ... میخوام با آرشام حرف بزنم...
رفتم و برای اولین بار از وقتی رفته خودم بهش زنگ زدم آخه می گه چون ممکنه جوابم و نده بهتره خودش بهم زنگ بزنه...
یه بار، دوبار، هر چی زنگ زدم جواب نداد ... بار آخر گوشی وپرت کردم رو تخت داشتم میرفتم بیرون که زنگ خورد...
زود پریدم سرش...
من: الو...
آرشام: سلام اتفاقی افتاده خوبی؟ چند بار زنگ زده بودی...
من: نه اتفای نیفتاده زنگ زدم ببینم چه کار می کنی و اینکه مگه شما شبا هم کار داری که نمی تونی به من زنگ بزنی؟
آرشام: اوه اوه معلومه حسابی توپت پره... نه شبا کار ندارم اما باور کن بعضی شبا مثل جنازه می مونم... واسه همین زنگ نمی زنم خانوم گل ببخشید عسلی... خوب چه خبرا برام تعریف کن؟
من: خبرا و تعریفیا پیش شماست شما تعریف کن...
آرشام: چی شده ؟ چرا با طعنه حرف میزنی؟
من: شنیدم مرسا هم آلمانِ...
آرشام: همون پس از این ناراحتی... آره 3 روز پیش دیدمش ... اتفاقا دیروزم بهم زنگ زده بود برای فرداشب دعوتم کرده بیرون...
من: آها اونوقت به منم نگفتی؟ باشه برو بهت خوش بگذره و بعد گوشی و قطع کردم...
اه حالم داره بهم می خوره... دخترۀ جلف و سبک... خاک بر سر احمق... یعنی انقدر براش راحتِ که خودش و بنداز تو بغل یه مرد زن دار که حالا بچشم تو راهه؟ انقدر براش راحتِ که با زندگیم بازی کنه؟ خوب مگه یه مرد چقدر می تونه دووم بیاره؟ هر کی باشه تحملش جلوی عشوه های خرکی و کارای اغوا کننده مرسا تموم میشه... اه نمی دونم چرا اعتمادم و به آرشام از دست دادم...
به گوشیم نگاه کردم هنوز داشت زنگ میخورد... خاموشش کردم و رفتم پایین.... همینکه نشستم و یه پرتقال برداشتم تلفن خونه زنگ زد...
آنا برداشت و من و صدا کرد...
من: کیه؟
آنا با ذوق گفت : آرشام...
من: بگو من کاری باهاش ندارم...
با این حرفم... بابا که داشت مجله می خوند سرش و بالا کرد و نگام کرد و شادی جون هم با تعجب نگام کرد....
از قصد اینجوری گفتم میخوام به مامان باباش بگم...
آنا: میگه بیا کارت داره...
من: رفتم تلفن و برداشتم...
من: بله؟
سعی کردم بلند حرف بزنم که همه بشنون.. می دونستم که آرومم باشم بازم میشنون چون هم نگران شده بودن و گوشاشون تیز شده بود...
آرشام: این مسخره بازیا چیه در میاری... ؟ مگه نمی دونم من جای غریبم با این کارات دستم به جایی بند نیست؟؟
من: همچین غریبم نیستی... تا خانم خانما هستن که مشکلی نداری... لطف کن دیگه زنگ نزن ... من ناراحت نیستم برو خوش باش... فقط مطمئن باش اگه اطمینان پیدا کنم دیگه اسمتم نمیارم... و بعد تلفن و قطع کردم...
نشستم سر مبل و مشغول پوست کندن پرتقالم شدم... دلم می خواست گریه کنم بغض کرده بودم... اولین بار بود اینجوری و تو این موقعیت با آرشام بد حرف زدم.. حقش بود...
باباجون: دخترم مشکلی پیش اومده...
اعصابم بهم ریخته بود... دست و پاهام می لرزید.. تازگیا اینجوری شده بودم تا عصبی میشدم کنترلم و از دست میدادم.... یهو چاقو از زیر وست پرتقال در رفت و انگشتم و بریدم...
آنا: وااای ببینم چی شد؟
دستم و به نشونۀ اینکه چیزی نیست اوردم بالا... انگشت شصتم و فشار دادم رو زخمم و با صدایی که اصلا دیگه نمیشد باهاش حرف زد گفتم:
هیچی...
دوباره تلفن زنگ خورد...
باباجون: آنا برو تلفن و بردار به آرشام بگو فعلا خونه زنگ نزنه... بلند شو زودباش ببینم...
باباجون: منم مثل پدرت بگو ببینم چه کار کرده؟
آنا تلفن و قطع کرد و نشست...
من: شاید آرشام کاری نکرده باشه... اما اگه یه روزی خطایی ازش ببینم چیزی بهش نمی گم فقط میرم ، و می دونید انقدر ثابت قدم هستم که سر حرفم وایسم... چون تحمل خیانت ندارم... بلاخره اشکم درومد...
بلند شدم و رفتم بالا...
صدای شادی جون و شنیدم...
شادی جون: پسرۀ احمق معلوم نیست چکار کرده... ببین طفل معصوم و چه جور ناراحت کرده... این پسرم مثل خودت بی لیاقت بود از اول... لیاقت فرشته ندارید شماها...
اون وسط خندم گرفته بود شادی جون از آب گل آلود ماهی می گرفت خفن...
باباجون: وا خانم به من چه ربطی داره... از آرشام بعید... پدر سوخته... باید باهاش حرف بزنم فکر کرده شهر هرتِ مگه؟ من این دختر و میشناسم بی دلیل حرف نمیزنه...
و بعد دیگه صداشون و نشنیدم چون رفتم تو اتاق...
چسب زخم نداشتم... یه تیکه از یکی از شالام و پیدا کردم و بریدمش گداشتم رو زخمم... دراز کشیدم رو تخت و انقدر گریه کردم که خوابم برد...
نکنه قضاوت کردم/؟ نه بابا میگه چند روز پیش دیدتش و فردا شبم میرن بیرون... وای نکنه مثل نوشناز به آرشامم دارو بدن... ایندفعه بر عکسشِ خوب... نکنه اتفاق بدی بیفته... شوهر من همچین آدمی نیست، هست؟ نه معلومه که نیست... شایدم... شاید باید ازش توضیح میخواستم... نه بابا اینجوری بهتره باید ادب شه....نه توضیحی خواستی نه اجازه دادی حرفم تموم شه.. زود قطع کردی سه روزم هست که جوابم و نمیدی بابام و مامانمم که انداختی به جونم.... واقعا اعتماد تو به من همین بود؟
من: آرشام کار دارم اینجا ساعت 5 صبحه ها...
آرشام: حداقل میدونم تو رو بیدار نکردم چون خانم میخواد تشریف ببره کوه... اما من بهت اجازه نمیدم حق نداری بری}
من: جای بدی دارم نمی رم خواهر شووهرمم همرام هست...
آرشام: گفتم که ساناز تو جایی نمیری...
من: به نظر من مردی که خیانت می کنه هیچ حقی نداره برای زنش تصمیم بگیره...
آرشام با داد گفت:
آرشام: د احمق چرا نمی فهمی نمی دونستم مرسا هم میاد... اونروزم اتفاقی دیدمش... دعوتشم رد کردم.. تو اجازه ندادی من حرف بزنم...
من: اصلا به من چه...فکر نکن من از اون زنام که خودم و به زور بهت بچسبونم... اگه فکر می کنی با یکی دیگه خوشبخت تری دارم بهت می گم با زندگی من بازی نکن... خیلی راحت توافقی جدا میشیم...
آرشام صدای ضعیفی که کم کم بلند میشد گفت:
توافقی! توافقی! منظورت... طلاقههههه؟!!!!!!!
من: آره عزیزم اگه پای زن دیگه ای درمیونِ همچین تعجبم نداره... این دیگه مریضیت نیست که تحمل کنم... بحث ترس تو و بی میلیه منِ... پس شاید واقعا داری کاری می کنی...
آرشام: ساناز به نظرت من دیگه کرج نمیام؟ من پام و میزارم کرج ... اونوقت می دونم و تو که انقدر راحت حرف میزنی..
آرشام: به نظرت انقدر الاغم که به زنِ حاملم خیانت کنم؟ یا اینکه انقدر پستم که به خاطر ارضای جسمم همچین کاری کنم؟ اونوقت وجدان خودم چی میشه؟
ته دلم بهش اعتماد داشتم اما نمی دونم چرا یه حسی بهم می گفت ازش ناراحتی... شاید دوریمون و دلتنگی بود که انقدر بهم فشار آورده بود...
من: کار نداری ؟ میخوام برم...
با صدایی که میلرزید گفت:
آرشام: بابا منِ خر تو رو دوست دارم... می خوای بفهمی دوستت دارم یعنی چی؟ چرا درکم نمی کنی؟ چرا عذابم میدی...
منم اشکم درومده بود...دلم براش پر می کشید... دلم براش تنگ شده بود با توضیحاش باورم شده که کاری نمی کنه... اما انگار دارم اینجوری رفتار می کنم که زودتر برگردِ.... شاید فکر می کنم اینجوری یه معجزه ای میشه...
آرشام: چرا حرف نمیزنی؟ سانازم من 4 روز دیگه خونه ام به اندازه کافی زجر کشیدم بزار این روزای آخری عذابم کمتر باشه... ازت خواهش می کنم باور کن به خدا قسم حتی اکه حامله ام نبودی... حتی اگه تا آخر عمرتم دیگه نمی تونستی با من باشی بازم بهت خیانت نمی کردم... باشه خانمی ؟ دیگه به این چیزا فکر نکن... هم خودت افسرده میشی هم بچما... باشه؟
لبخندی زدم و بغضم و خوردم...
من: باشه...
آخ فدای صدات شم... حالا بوسِ من و بده برو بخواب...
من: میخوام برم کوه
آرشام: ساناز فکرم و خراب نکن... گفتم نرو... خودم میام میبرمت خواهش می کنم....
من: چرا؟
آرشام: چون خطرناک... چون همه هستن... دلم نمیخواد تو تنها بری...
من: اما من با آنا و سیاوشم... سیامک و المیرا هم هستن...
آرشام: اگه فقط همینا بودن که خوب بود... اون نویدم هست... دوستای سیاوشم هستن... گفتم که نرو... اما مثل اینکه خیلی دوست داری بری... برو خوش بگذره... بوسم نخواستم خدافظ ...
و بعد قطع کرد...
خندیدم... الهی من فدای این غیرتش بشم... کاش بودش الان همچینی یه ماچ آبدارش می کردم... چقدر دوست دارم اینجوری روم حساس باشه...
دراز کشیدم تو تختم و پتو رو کشیدم روم...
آنا در اتاق و باز کرد و گفت:
آنا: ای بابا... ساناز بلند شو تروخدا... سیاوش منتظرِ... با لبخند در حالی که هنوز تو رویای آرشام بودم گفتم تو برو من نمیام...
آنا: چی شد؟ آشتی کردین:؟
سرم و به نشونه آره تکون دادم...
آنا: همون کبکت خروس می خونه... بیچاره ماها... این چند روز همش مثل هاپو پاچمونو میگرفتی...
کوسن رو تخت و پرت کردم سمتش و گفتم:
من: ا خیلی بدی... برو دیگه...نمیام... آقای خونه اجازه نداد... شما برید خوش بگذره...
آنا خنده ای کرد و در و بست....
اس ام اس دادم برای آرشام:
آقای خونه چرا تماس قطع شد؟ نکنه تو قطع کردی؟ بو س که بهت ندادم.... حرفمم نزدم... خواستم بگم من امروز کوه نمی رم عزیزم...
10 دقیقه بعد جواب اومد...
آرشام: آقای خونه فدای بانوی خونش و سرور دلش بشه... ممنون خانمم... خیلی گلی... دوست دارم یه عالمه... بوس از لبای شیرینت عسلم...
من: سُ دو آی هانی.... ( منم همینطور عسل) ...
چشمام و یستم خیلی خوابم میومد... زودم خوابم برد...
....
ساعت و نگاه کردم... ساعت 11 بود... چقدر خوابیدم.. این چند روز همه کارارو شادی جون کرد برم یکم کمکش...
من: سلام صبح بخیر...
شادی جون با خنده من و نگاه کرد و گفت: صبح توام بخیر عزیزم...
من: مرسی.... می گم این چند روز کلی زحمت دادم امروز کارا با من...
شادی جون: همچین می گی انگار چه کار کردم... همه کارا که با من نیست ... پس خدمتکارم برای چیه؟
من: یاشه... خوب کمک نمیخوایین...
شادی جون: نه بابا کاری نیست... بیا بریم تو اتاقم کارت دارم...
با هم رفتیم تو اتاقش... ازم خواست بشینم رو راحتیا ... منم نشستم و منتظر شدم...
از تو یه کمد چند تا چوب لباسی که همش روشون پیراهنای خیلی ناز آویزون بود آورد پایین.... و بعدم گذاشت رو میز عسلی...
شادی جون: ببین این پیراهنای حاملگی خودمه... من شکمم خیلی تند تند بزرگ میشد... واسه همین هر کدوم اینا رو شاید 4 بارم نپوشیدم... اگه ناراحت نمیشی تو ببرشون و یکی دوبارم تو استفاده کن...
من:وا برای چی ناراحت شم... اگه نمیگفتین نمی فهمیدم استفاده شدست چون خیلی نو موندن... خیلی هم نازن... آره استفاده می کنم مرررسی...
شادی جون لبخندی زد و گفت:
گاهی اوقات میخوام باهات حرف بزنم انا نمیزاره همش شیطنت می کنه... ساناز میخوام بدونم... میخوام بدونم تو من و بخشیدی؟
من: این چه حرفیه مامان شما کاری نکردی که... یکم بد رفتاریتون و میزارم رو حساب اینکه فکر کردید پسرتون و دزدیدم آخه مادرای الان سر زن دادن و شوهر دادنِ بچه اول با عروس و دوماداشون خیلی لج می شن...
خندید و گفت: خیالم راحت باشه؟ آخه می دونی من همیشه فکر می کردم زن آرشام می تونه خوبش کنه... اما فکرشم نمی کردم تو بتونی همچین کاری کنی... چون خیلیا بودن که خودشون داوطلب میشدن... دلم میخواست یکی همسطح خودمون باشه شاید فکر می کردم تو برای پول بله میدی ... و اون ناز کردناتم برای جری تر کردن آرشامِ...
شادی جون: اما خوب بدها فهمیدم تموم فکرم اشتباه بوده و شاید تو از نظر پولی با
مطالب مشابه :
لینک ورود سریع به سایت پیام نور ( گلستان)
شاندرمن 1400 - شهر من ، شاندرمن - لینک ورود سریع به سایت پیام نور ( گلستان) - آخرین اخبار متنوع
گزارش 428 در سیستم گلستان ( reg.pnu.ac.ir ) فعال شد
دانشگاه پیام نور مرکز خاش - گزارش 428 در سیستم گلستان ( reg.pnu.ac.ir ) فعال شد - خبرنامه
آدرس سیستم گلستان دانشگاه هرمزگان
تقدیم به کسانی که همیشه هستند nistia87 - آدرس سیستم گلستان دانشگاه هرمزگان - پیامبر اکرم (ص
سیستم آبونمان و مشترکین
ict قره چشمه استان گلستان; سازمان سنجش آموزش
کار گروه تولید و اشتغال عشایر
تصاویری از عشایر خراسان رضوی در منطقه قشلاقی مراوه تپه استان گلستان. در این سیستم شترها
رمان گل عشق من و تو 14
محفل ادبی گلستان. چشمام و یستم خیلی خوابم میومد زودم خوابم برد ساعت و نگاه کردم
سفرنامه نروژ
همین امروز - سفرنامه نروژ - شاید فردای نباشد امروز را دریاب - همین امروز
jigging به زبان ساده
می باشد که به صورت تخصصی در این پست در باره آن توضیح دادیم یستم ماهیگیری گلستان بگیرو
طراحی مدل کاربردی ارزیابی متوازن عملکرد سیستم های نگهداری و تعمیرات
ماشین آلات و تجهیزات به عنوان دارای ی های فیزیکی س یستم نگهداری و تعمیرات ، یکی چای گلستان
رمان همه زن های من (جلد اول) 13
محفل ادبی گلستان. تنها ترین من نمیتونم زیاد روی پا با یستم همه استخون هام درد میکنه .
برچسب :
ُیستم گلستان