رمان مرثيه ی عشق
لباسامو عوض کردم و با کمک نرده ها ، سر خوردم پایین ... یوهوووو! بابا که تازه از راه رسیده بود ، جلوی تلویزیون نشسته بود و طبق معمول اخبار می دید . با صدای سلام من روشو برگردوند :
_ سلام اَبا (بابا)
_ علیک سلام دختر گل بابا ... احوالت چطوره ؟ بدی نرسه خانوم ... بهتری ؟
وای که من چقدر عاشق بابا بودم . هر موقع ازم تعریف می کرد ، خیلی واضح صورت طاها از حسادت گل می انداخت . اما حفظ ظاهر می کرد ولی من که می دونم ته اون دلت چی میگذره اقا طاها ... داره تا اونجات می سوزه !
خودمو لوس کردم و رو کاناپه بین طاها و بابا نشستم . یه خرده هم فشار اوردم به طاها که یعنی برو اونور تر می خوام راحت باشم ! ناچارا یه کمی خودشو کنار کشید . پاهامو روی میز انداختم و گفتم :
_ نه ابایی ... هنوز درد داره ولی از صبح بهتره .
بابا باند رو باز کرد و گفت :
_ اخه دختر حواست کجا بود ؟ چرا بی احتیاطی کردی ؟
_ بی احتیاطی نکردم . فقط خوردم زمین .
طاها که هر وقت دلش بخواد گوشش خوب کار می کنه ، گفت :
_ لابد جلوی همه خوردی زمین اره ؟
_ به دو کلمه هم از مادر عروس ! بله محض خوشحالیت باید بگم جلوی استادم و ملا عام و یه جای بسی شلوغ پخش زمین شدم . حالا خوشحال شدی ؟
طاها قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت :
_ نه به جون یهدا ... وقتی شنیدم با کل هیکل افتادی رو زانوت خیلی ناراحت شدم .... !
_ ها ! جون خودت ! واسه کی ناراحت شدی ؟ واسه خودم یا واسه زانوم ؟
طاها _ خب ...
حرف طاها با صدای زنگ نا تموم موند . من با اینکه می دونستم کیه ، با لحن جالبی گفتم :
_ وا... یهنی کی میتونه باشه این وقت شب ؟
محیا در حالی که از اشپزخونه بیرون میومد ، گفت :
_ اه اه چقدر لوس ... !
_ خیل خب فهمیدم عاشق سینه چاکتون دم دره . بپر بیرون با یه بوسه ی عاشقانه بهش خوشامد بگو ... بدو .
مامان در حالی که دکمه ی ایفونو میزد رو به من گفت :
_ عمه خانوم هم باهاشونه ... تو رو خدا این شبو مراعات کن . نزار ابرومون بره . اصلا بیا برو تو اتاقت .
محیا چادر به دست حرف مامانو تصدیق کرد و گفت :
_ اره به جون من بیا برو فیلمی کوفتی چیزی ببین تا اینا برن ... تو رو خدا . لب پایینمو به دندون گرفتم و گفتم :
_ وای ... اصلا نمیشه عزیزم . من خواهر عروسم... بزرگتری گفتن ، کوچیکتری گفتن ، باید باشم دیگه . من نباشم که اصلا مامان و بابا تو رو مفتی مفتی و بی مهریه شوهر می دن .
بابا زود رفت استقبال مهمونا و محیا منو کشید تو اسانسور و گفت :
_ به جهنم . فقط برو یه لباس خوب بپوش
_ اِ... نکن اینجوری پول برق زیاد میشه ... با اسانسور نمیام . می خوام با پله برم .
دوباره هولم داد تو و گفت :
_ غلط می کنی .... برو تو ببینم . زود حاضر شو بیا کمک .
بعد هم درو بست . و دکمه طبقه بالا رو فشار داد . اوا ... عجب خواهر پررویی دارم من ! بیشعور میگه زود حاضر شو بیا کمک ! مگه من کلفت شوهرت و اون عمه خانوم افاده ایشم ؟ پولدارن که باشن ، پولشون بخوره تو فرق سرشون ! ایشششش ایکبیری ها ! ( فکر کنم باز کم اوردم !)
کمد لباسامو باز کردم . حوصله ی انتخاب کردن نداشتم . یه کت شلوار عنابی رنگ که فکر کنم وقتی دوم دبیرستان بودم ، مامان واسه تولدم خریده بود رو پوشیدم .( به من می گن یهدا، دختری قانع !) بعد هم با برس افتادم به جون موهام . نه خیر . اصلا برس توش نمی ره ! رفتم تو حموم اتاقم و کمی جلوی موهامو خیس کردم تا راحتتر شونه بشه . حدود نصفی از موهامو برس کشیدم . اخ از کت و کول افتادم ... ! اگه بابا موی بلند دوست نداشت الان موهام از طاها هم کوتاه تر بود . حیف که به احترام بابا موهامو کوتاه نمی کنم . بعد از شونه کردن موهام ، دلا شدم و با کش محکم بستمشون . موهای بلندم حتی با اینکه بالا بسته بودمشون تا گودی کمرم میرسید . از توی اینه به خودم نگاه کردم . ماشالا چه لعبتی شدم ! کاش همیشه حوصله داشتم موهامو شونه کنم ! حوصله ی روسری سر کردن نداشتم . سریع چادر خوشگلمو سر کردم و مثل مامان رو گرفتمو از اتاق زدم بیرون . هر چی بیشتر راه می رفتم ، درد پام کمتر می شد . کم کم دارم به حرف محیا می رسم که میگفت هیچیت به ادمیزاد نرفته ! خب راست گفته دیگه ... من سرور فرشته هام نه ادما !
خرامان خرامان از پله ها پایین اومدم . به کفش پاشنه بلند اصلا عادت نداشتم . یه بسم الله گفتم و خودمو سپردم به خدا . خدایا تو رو به خودت قسم نزار امشب سوتی بدم ! محیا تیکه پاره ام می کنه ! صدای پاشنه ی کفشم روی پارکت سرسرا بلند شد : تق تق تق ! تق و درد ! اه همیشه باید صدا تولید کنم ؟ ! وقتی به پذیرایی رسیدم همه سراشون بلند شد و نگاهشونو به من دوختند . منم که اِند خجالت ! صاف زل زدم تو چشم مهمونا و گفتم :
_ سلام خوبین ؟ خیلی خوش اومدین .
عادل ، نامزد محیا و شوهر خواهر اینده ام اولین نفر بود که جوابمو داد . بعد سیمین خانوم مادرش ، و باباشم که به رحمت ایزدی پیوسته بود و اما عمه خانومش که خدا نصیب هیچ برادر زاده ای مثل عادل نکنه ! همیشه امر و نهی می کرد . عادل پاشو ، عادل بشین ، عادل این کارو بکن ، عادل اون کارو نکن ، عادل دست تو دماغت نکن ! ( این فی البداهه بودا !) خلاصه غیر از دستور دادن کار دیگه ای بلد نبود . یه نگاه خیلی ناز بهش انداختم و مثل دخترایی که دنبال شوهر می گردن گفتم :
_ سلام عمه خانوم . خوش اومدین .
عمه خانوم بادی تو غبغبش انداخت و گفت :
_ علیک سلام ، مرسی .
نکن عمه خانوم اینقدر احوال پرسی نکن به جدم قسم من توپ ِ توپم ! از بس داری احوالمو می پرسی موندم چی کار بکنم ! چشامو به حالت ایش از روی صورتش کشیدم و کنار طاها روی مبل تک نفره ی سلطنتی نشستم . اه که من چقدر از این مبلا بدم میاد . از بس که بلنده پاهام به زمین نمی رسه ( توجه داشته باشین پاهای من کوتاه نیستا!!!)
نگاهی به طاها انداختم که داشت با چشاش ، خواهر عادلو می خورد . اه که من چقدر از این دختره ی هشت ساله ی چرقوز بدم میاد . حالا با این سن کمش شده کپی برابر اصل عمه اش ! هی ناز می کنه هی کرشمه میاد اه اه اه هر وقت بهش نگاه می کنم ، حالت تهوع بهم دست می ده ! این دختره ایناز هم مثل اینکه از داداش ما خوشش اومده ها هی کرشمه میاد بی حیا ! البته من می دونم طاها داره بی منظور نگاش می کنه . کوفتی این ایناز ، از بس خوشگله ، بیشتر به چشم خواهر کوچیکتر نگاش می کنه اخه سنی نداره که ! در هر حال طاها بیخود می کنه !
بدون اینکه کسی متوجه بشه ، با پا زدم رو پای طاها که یعنی حواستو بده به من . نگاهی بهم کرد و با صدای خفه ای گفت :
_ هان ؟
_ هان نه بی ادب ، بگو جانم .
یه نگاهی بهم کرد و گفت :
_ خب جانم ، بگو .
_ تو خجالت نمی کشی ، صاف صاف جلوی بقیه زل می زنی به ناموس مردم ؟ مگه خودت خواهر نداری ؟ ماشالا خواهرتم که مثل ماه شب چهارده اس . بیا به من نگاه کن جای اینکه به این بچه ی اوستخونی نگاه کنی !
طاها پقی زد زیر خنده که همه ساکت شدن و به ما دو تا نگاه کردن . عمه خانوم که با بابا مشغول صحبت بود ، حرفشو قطع کرد و یه نگاهی به من انداخت که نزدیک بود خودمو خیس کنم . واه ! زنیکه یه طورش میشه ها ! مگه من خندیدم ؟! طاها خودشو جمع و جور کرد و گفت :
_ معذرت می خوام .
بابا که نمونه ی یک پدر با گذشت و مهربانه و الهی که تمام درد و مرضاش بخوره تو فرق سر این عمه خانوم (!)، با مهربونی به ما دوتا نگاه کرد و گفت :
_ خواهش می کنم
بعد رو به هم صحبتش ادامه داد :
_ بله می فرمودین عمه خانوم ...
وقتی جمع اروم شد ، طاها سرشو نزدیکم اورد و خواست چیزی بگه که عروس خانوم سینی چایی به دست وارد سالن شد . سریع نگامو بین عادل و محیا چرخوندم ( دختره ی فضول !) آه خدای من ! یک نگاه عاشقانه از سوی یار و بی قراری اون یکی یار ! آه این چه سِری است که در بازتاب نگاه ها نهفته است ؟! آه خدای من ! داره حالم بهم می خوره ! اوووق !!! یکی نیست به این عادل خان بگه ، جناب ، بپا شست پات نره تو چشمت ! ولی نه خیر اینا تو فاز نگاه و اینا نبودن ... کار داشت به جاهای باریک کشیده می شد ! واسه ابرو داری هم که شده باید یه کاری بکنم . شروع کردم به سرفه ی الکی کردن . دو تای اول کسی بهم توجه نکرد ولی وقتی سه چهار تا سرفه کردم ، همه حواسشون رفت پی من . طاها با دست محکم زد تو کمرم که نا خوداگاه دادم بلند شد :
_ آآآآآآآآآی .... کمرم !
طاها دست و پاشو گم کرد و گفت :
_ خیلی محکم زدم ؟
کاش مهمون نداشتیم اون وقت یه محکمی بهت می فهموندم که حالت جا بیاد ! وای که چقدر دستت تلخه ! فقط پوست و استخونه جاشم که رو پوستم می مونه ! خدا ازت نگذره ! از بس سرفه کرده بودم اشک به چشام نشسته بود . سریع پا شدم و دویدم طرف دستشویی . تا رسیدم تو شروع کردم به فحشای ناموسی دادن . از صغار تا کبار مجلس ، همه بهره بردن ! به خصوص اقا داداشم و عمه خانوم جان عادل جان !
اه چرا این مهمونی تموم نمیشه ؟ کاش زودتر این محیا عروس بشه من راحت بشم هر چند بیچاره جامم رو تنگ نکرده ها ولی از اون نظر می گم راحت بشم (خودتون دیگه بفهمین دیگه ... بیشتر خواستگارای من واسه خاطر محیا نمی تونن بیان !!!) هر چند تا حالا یه تک سلولی هم عاشقم نشده ولی من امیدوارم که بالاخره اون شاهزاده ی رویا ها سوار بر اسب سفید میاد دنبالم !
محیا و عادل رفته بودن تو حیاط ادامه ی حرفا و نگاه های عاشقانه شون رو دور از چشم بزرگترا انجام بدن هرچند بابا به زور آینازو فرستاد رو حیاط تا مثلا بچه هوایی بخوره ! همه با یه چیزی خودشونو سر گرم کرده بودن . طاها با موبایلش ، مامان با سیمین خانوم ، بابای بیچاره ام هم که کله شو سپرده بود دست عمه خانوم و هی عمه خانوم شر و ور می بافت و شوت می کرد طرف بابام . اخ داره حوصله ام سر می ره . شروع کردم به تجزیه تحلیل قیافه ی حاضران . طاها که همیشه موهاشو بالا میزنه تا پیشونی بلندش بهتر تو دید باشه و جلوه ی پوست سفیدش با موهای پر کلاغیش بیشتر باشه . هر وقت نگاش می کردم اول به خاطر اینکه من شبیهش نیستم حسرت می خوردم ( فقط حسرتا حسودی نیست !) ولی بعد قربون صدقه اش می رفتم و دعا می کردم خدا حفظش کنه . طاها ترم اخر حقوق بود و یه پسر خر خون مودب و با نزاکت و در اصل اب زیر کاه که هر جا می رفت دخترا واسش بال بال می زدن ( چقدر دخترای امروزی کم عقلن . دو روز با این سوسول زندگی کنن اونوقت عشق و عاشقی رو می بوسن میزارن کنار !) چشمامو از روی طاها که داشت با موبایلش ور می رفت برداشتم و نگاهمو به سیمین خانوم ، دوست قدیمی مامان دوختم . سیمین و مامان ، تو دوران بچگی دوست جون جونی هم دیگه بودن ولی بعد از ازدواج مامان که رفت تهران ، از هم جدا شدن . الان شش سالی میشه که ما به خاطر مریضی مادر جون اومدیم زادگاه مامان و این دو تا دوست دوباره با همن . سیمین جونم واسه اینکه خیالش راحت بشه ، محیا رو داد به عادل که دیگه هیچ وقت از مامان جدا نشه . مامانمو خیلی دوست داشتم . به قول الهام « هیچ مامانی مثل فاطمه جون پایه نیست » کاملا با نظر الهام موافق بودم مامانم با اینکه به بعضی از اخلاقام گیر می داد ولی خیلی گل بود.... الهی بابام همه چیزشو به پاش بریزه !(از خودم ندارم که مایه بزارم!)
بابام یه مرد از یه خونواده ی ثروتمند و اصیل تهرانیه که توی یه سفر تجاری با بابابزرگ ، با مادرم اشنا میشه و بعد عروسی می کنن و بعد طاها میاد و بعدش محیا و در اخر سر یهدا ، فرشته ی روی زمین وارد میشود !!! ( وقت کردم خودمو تحویل بگیرم !)
عمه خانوم هر وقت دهنش باز میشد ، هم زمان دستاشم تکون می خورد و انگشتای پر از انگشترش تو نور چراغ برق می زد . خیلی واسم جالب بود تنها انگشتی که حلقه ای توش نبود ، انگشت شستش بود که فکر کنم حلقه ای اندازه ی انگشتش تو بازار پیدا نکرده بود ! ماشالا هیکل که نیست مثل بشکه ! از بس که تپل بود ، وقتی می خندید ، چشماش تو صورت چاقش ، محو میشد !
در حیاط باز شد و محیا و عادل دست در دست هم ، نه ببخشید هنوز کار به اونجا نکشیده ایشالا تا هفته ی اینده دست تو دست هم که هیچی تو بغل هم وارد می شن ! نگاهی به صورت محیا انداختم . لپهاش صورتی شده بود و یه لبخند هم رو لبش نشسته بود . اما عادل که سر از پا نمی شناخت . ماشالا لبخند که چه عرض کنم ؟ نیشش تا بنا گوش باز بود ! خب دیگه الان با خودش فکر کرده چه دختر خانمی نصیبش شده بیچاره خبر نداره از هفته ی دیگه چه بدبختی از جور محیا خانوم باید بکشه ! ولی از حق نگذریم محیا خونه داریش حرف نداشت خوشگل هم بود فقط یه خرده سوسول و اعصاب خرد کن بود که ایشالا طی همین یه هفته روش کار میکنم خوب میشه !
سیمین خانوم از محیا پرسید :
_ عروس خانوم دهنمونو شیرین بکنیم ؟
محیا هم سرشو با لبخند پایین انداخت که یعنی خجالت کشیدم ! عمه خانوم هم که معلوم بود گشنه اش شده گفت :
_ سکوت علامت رضاست !
من هم از بس که نشسته بودم داشت باسنم خواب می رفت ، سریع از روی صندلی پریدم پایین و ظرف شیرینی رو برداشتم . عمه خانوم طوری نگام کرد که یعنی به تو چه اخه ؟ منم جوری نگاش کردم که یعنی من هم خواهر زنم هم خواهر شوهر ! حرف نباشه ! شیرینی رو به همه تعارف کردم و بعد از اینکه نیم ساعت دیگه نشستن عزم رفتن کردن . اما معلوم بود عادل می خواست بیشتر بمونه ! من یکی که با خودم گفتم عجب روئی داره ها ! خدا رو شکر فقط اسمتون رو همه وگرنه شبم می خواست اینجا بمونه پسره ی پررو !
تا اینا رفتن ، با سرعت جت دویدم سمت اتاقم ... اینقدر از این خونه تمیز کردن بدم میومد که نگو ... مخصوصا اگه بعد از مهمونی باشه . لباسامو عوض کردم و پریدم رو تخت . خب امشب چی کار کنم ؟ خوابم که زیاد نمیاد . دیشب هم که نامزد روباهو دیدم . امشب بشینم یه فیلم درام کره ای ببینم بلکه دلم وا بشه . لپ تاپم رو باز کردم و رفتم تو فولدر فیلمام . درخت بهشتی رو که دیدم خیلی چرته ، دیوانه عاشق هم که از بازیگر زنش بدم میاد ، روزهای بهاری هم که زیادی عاشقانه اس ... اه هیچی ندارم ؟ اها چرا یکی هست که ندیدم ... به سوی بهشت . اولین قسمتو باز کردم و کاسه ی تخمه رو گذاشتم بغل دستم . اه چرا اینقدر اعصاب خرد کنه ؟ همش باید توی فیلما مادر دختره بمیره و بابای پسره ؟ ایشالا جفتتون بمیرین حالا دیگه ...زدم اخرای قسمت ... چی میگــــــــــی؟؟! دهنم افتاد کف زمین ! اخه دختری ک تو دبیرستان چشاش قد گاوه چطور تو بیست سالگیش میشه مثل موش؟؟؟! این کره ایا رشدشون به انسان شبیه نیستا ! اولین قسمتو که نصفه نیمه ول کردم و تا خواستم لپ تاپو خاموش کنم ،؛ با خودم گفتم بزار برای بار هزارم پسران برتر از گلو دوره کنم ! سریع فیلمو اوردم و شروع کردم به تخمه شکوندن . با اینکه خیلی از گوجونپیو خوشم نمیاد ولی عاشق جاندی ام . احساس می کنم من و جاندی با هم دیگه یه نسبتی داریم ! اخه این بیچاره هم همش مثل من سوتی میده !
با صداهای در هم ور همی که می شنیدم گوشه ی چشممو باز کردم . اه چتونه اینقدر صدا می کنین ؟ اسباب کشیه ؟ پتو رو دوباره کشیدم رومو و از همون زیر داد زدم :
_ بزارین یه دقیقه بخوابم دیگه ... چقدر صدا می کنین !
کم کم داشت چشام گرم میشد که طاها پرید تو اتاق و پتو رو از روم کشید .
_ اه نکن دیوونه ... ازار داری ؟ چرا نمی زاری بخوابم ؟
طاها _ مگه کلاس نداری ؟
اه تازه یادم اومد امروز سه شنبه اس نه چهار شنبه ....خوب ! ساعت اول انالیز دارم که استادش به درد عمه اش می خوره! ساعت دوم ایین دارم که همیشه سر کلاس خوابم ! دو ساعت وسط بیکارمو از دو تا چهار فارسی عمومی دارم . پس بیخیل امروز یونی نمی رم ! با چشم بسته پتو رو از دست طاها کشیدم و گفتم :
_ آنیو ... بلی ، کا...(نه زود باش برو)
طاها _ غلط کردی ... تو که همیشه سه شنبه ها کلاس داشتی ... زود باش حاضر شو کلی کار ریخته رو سرمون . پاشو جنگلی ...
ای تو روح عمه ات طاها ! کاش عمه داشتم و یه خرده فحش نثارش می کردم دلم خنک می شد (بیچاره عمه ها از دست این دختر!) حالا عیب نداره عمه خانوم جان عادل که هست ! تا اومدم دو تا فحش مَشتی واسه عمه خانوم جور کنم ، طاها دستمو زیر پتو کشید و با زور بلندم کرد .
_ اه نکن اسکلت ... با این هیکلت چه زوری هم داری ... ولم کن جای استخونات رو مچم موند !
طاها در حموم اتاقمو باز کرد و هلم داد توش :
_ سریع صورتتو بشور و حاضر شو خودمم باید برم واسه کارای دفترم ... بدو بابا گفته باید ببرمت دانشگاه .
خیل خب ، اگه بابا گفته باید حمالی منو بکنی ، پس خوب ازت کار می کشم ! با سرعت لاکپشت شروع به مسواک زدن کردم . اول بالا ، بعد پایین ، چپ ، راست ... نه مثل اینکه خوب تمیز نشد ! یه دور دیگه ... اهوم ... افرین دختر گل . حالا دهان شویه . و دوباره مسواک ! نه این بار به جای خمیر دندون روش سفید کننده اس ! فکر کنم یه ربع دارم مسواک می زنم . صورتم کثیفه ها ... صورتمم شستم و حالا شدم یه دختر ماه ! طاها با مشت کوبید به در :
_ یهدا ... بمیری الهی ! رفتی دوش بگیری ؟ یه ربع تو حمومی چه غلطی می کنی ؟
با ارامش بیرون اومدم و در حالی که دستمو خشک می کردم گفتم :
_ کم خوابی دیشبمو جبران می کردم اوپا ...!
با عصبانیت از اتاق بیرون رفت . نگاه به ساعت کردم . اوه کلی وقت دارم هنوز ساعت هفت و ربعه ! در کمدمو باز کردم و گفتم :
_ خوب چی بپوشم ؟
یه مانتوی قهوه ای سوخته و شلوار و مقنعه ی کرممو پوشیدم . طاها دوباره اومد تو :
_ باز تو مثل خر سرتو انداختی زیر اومدی تو ؟ در واسه چی اونجاست ؟
طاها که از فرط عصبانیت صورتی شده بود گفت :
_ یهدا ... به ولای علی زنده ات نمی زارم ! لعنتی دارم بهت می گم کار دارم ... واسه دفترم قرار گذاشتم ... بجنب دیگه اَه .
_ باشه دیگه دارم حاضر میشم تو بیا کیفمو اماده کن من برم یه لقمه صبحونه بخورم ... سر کلاس ضعف می کنما .
در حالی که از کنارش رد می شدم ، گفت :
_ کوفت بخوری !
باشه اوپای گلم ... یه کوفتی بهت نشون بدم ، ازش چک چک روغن بچکه ! من اگه صبحونه خوردنم نیم ساعت طول نکشه ، یهدا نیستم ! گاگول!
هنوز از در اتاق بیرون نرفته بودم که داد طاها بلند شد :
_ یهدااااااااااااا.... این کمده تو داری ؟
سرمو کردم تو اتاق و دیدم که کل کتاب دفترام ریخته وسط اتاق! با خنده گفتم :
_ اخی ! شبیه کمد اقای ووبی شده ! حالا برنامه ی امروزمو اماده کن تا دیرت نشده ... بلی اوپا !
طاها _ اخه من که نمی تونم بیا خودت حاضرش کن ...
تو چارچوب در وایسادم و دستمو مشت کردم و به تقلید از فیلمای کره ای گفتم :
_ تو می تونی اوپا ! آجا آجا فاینتیک !!! ( جنگ جنگ تا پیروزی/اصطلاح کره ای)
دقیقا ساعت بیست دقیقه به هشت بود که از پشت میز صبحونه بلند شدم . دیگه طاها گناه داره داشت گریش می گرفت !
طاها تو ماشین نشسته بود و سرش رو فرمون بود . رفتم جلو نشستم و گفتم :
_ خب دیگه بریم من اماده ام .
طاها با سستی سرشو از روی فرمون بلند کرد و گفت :
_ دیگه کار دیگه ای نداری ؟ دستشویی نمی خوای بری؟
_ نه هنوز تازه غذا خوردم ... بزار هضم بشه بعد !
طاها که دیگه رفته بود تو فاز قهر، روشو ازم برگردوند و ماشینو روشن کرد . دقیقا به خاطر همین بی جنبه بودنشه که ازش بدم میاد ! اخه پسر بی ظرفیت ، حالا که اسمون به زمین نیومده ! داری نوکردی خواهرتو می کنی که صد البته وظیفته ! واسه من قیافه می گیره ننر! اصلا به درک که دیر کردی ! اصلا دفتر نزن ! یه فوق لیسانس داره سریع می خواد کار گیر بیاره ... بابا دکتراشم تو خونه نشستن تو که تازه اول راهی جوجه!
پشت چراغ قرمز وایساد و اهی کشید که جیگرم که هیچی، تا کلیه ام سوخت ! چه کنم دیگه دل رحمم و عذاب وجدان بدجوری بیخ خرمو چسبیده! اروم ازش پرسیدم :
_ خیلی دیرت شده ؟
چشمای غمگینشو بهم دوخت و گفت :
_ فکر کنم وقت ملاقاتم تموم شده !
اخی....اینجوری نگام نکن دلم کباب شد ... حالا خواهرت نمرده که اینقدر غمگینی !
_ فقط خودت وقت داشتی ؟
طاها _ نه سپهرم هست قبل از من وقت داره ... فکر کنم حالا دیگه داره کاراشو انجام میده .
وای خدا چی کار کنم ؟ یه دفعه فکری به ذهنم رسید . نزدیک یه سوپری بودیم که داد زدم :
_ نگه دار!
طاها سریع زد روی ترمز که نزدیک بود با مخ برم تو شیشه ! چه سرعت عملی داری لامصب!
طاها _ چت شده ؟
_ امممم ... چیزه ... من تا چهار تو دانشگام ... غذای سلفم هم امروز خوب نیست . میشه یه بیسکوییت برام بخری ؟
طاها با بی رمقی گفت :
_ خب از بوفه ی دانشگاه بگیر .
تا خواست بره ، دست گذاشتم رو فرمون و گفتم :
_ بیسکوییت بوفه فاسده (مگه میوه اس که فاسد بشه !؟)... بلی پیاده شو ... ساقه طلایی هم بگیر ... ایرانــــــــــا (بلند شو)
بعد از اینکه طاها رفت تو سوپری ، سریع موبایلشو از جلوی ماشین برداشتمو شماره ی سپهرو گرفتم ..... اه بردار دیگه ....
بعد کلی بوق بالاخره برداشت ... معلوم بود عجله داره ...
سپهر _ الو طاها ... الان دارم میرم تو ... بعدا تماس بگیر ... بعد از من نوبت توئه .... زود خودتو برسون خداحافظ...
اوی اوی کجا داداش ؟ بزار ما هم دو کلوم حرف بزنیم بعد قطع کن ! سریع گفتم :
_ اقای شمس قطع نکنین ، قطع نکنین کارتون دارم .
سپهر _ اِ؟ سلام یهدا خانوم . چیزی شده ؟
_ نه فقط اگه ممکنه یه خرده کارتونو طولش بدین ... طاها باید منو ببره دانشگاه نمی تونه زود بیاد ... اگه یه کم معطل کنین ممنون میشم .
سپهر _ چشم حتما ... من باید برم امری نیست ؟
_ نه عرضی ندارم . خداحافظ .
اوف ... تموم شد . الهی خدا عمرم بده که کار طاها رو راست و ریس کردم !
سریع یه تیکه دیگه از بیسکوییتو گذاشتم تو دهنم .
الهام _ خفه میشی دختر ... ارومتر بخور .
شیر کاکائومو سر کشیدم و از مهناز پرسیدم :
_ ساعت چنده مَهی؟
مهناز_چهار و ربع .
_ ای خاک تو سرم ... شروع شد...
نفیسه _ نترس بابا دیگه اونقدرام قرار نیست دیر کنی ...
_ چی میگی بابا ؟ خنچه برون ساعت پنج شروع میشه ... تا من برسم خونه ساعت میشه یه ربع به پنج، یه ساعت هم کارمه تا حاضر بشم ... اوووووو چقدر کار دارم ...
سهیلا_ خب حالا ارومتر بخور میافته تو حلقت خفه میشی ...
اخرین تیکه بیسکوییتو چپوندم تو دهنمو و با قدرت تموم نی رو فشار دادم .
الهام _ نکن خواهر ... دیگه هیچی ته این نیست ...
اه من شیر کاکائو می خوام...! دهنم داره خشک میشه .
موبایلم زنگ خورد . طاها بود . گوشیمو جواب دادم و دست کردم تو کیفم .
طاها _ سلام . کجایی تو ؟
_ سلام تو پارکینگ یونی ...
طاها_ چرا هنوز اونجایی؟ تقریبا مهمونا دارن میرسنا ...
(اه چرا پیداش نمی کنم ؟)
_ خب بهشون بگو صبر کنن من اومدم .
طاها _ مثل اینکه حالت خوش نیست ... سریع خودتو برسون ... خدافظ
(اه کجاست این لعنتی ؟)
_ باشه بای.
بچه ها با تعجب دورم جمع شده بودن و به من که تا ارنجم تو کیفم بود نگاه می کردن . اخر سر الهام که دید دارم خودکشی می کنم پرسید ؟
_ یهدا دنبال چی می گردی ؟
با کلافگی کتابامو توی کیف جابه جا کردم و گفتم :
_ اه موبایلم نیست ...
بچه ها یه لحظه ساکت شدن و بعد یه دفعه همه از خنده پکیدن ! نفیسه با دست زد پس گردنم و گفت :
_ دیگه این سیمات قاطی کرده ها ! بیچاره، موبایلت که تو دستته اوسکل!
هان؟! اخ اصلا حواس ندارم که من ...! موبایلمو تو دستم گرفتم و خواستم شماره بگیرم که سهیلا پرسید ؟
_ به کی می خوای بزنگی؟
_ طاها ...
مهناز گوشی رو از دستم کشید و به بچه ها گفت :
_ این دیگه خیلی حالش بده ... حالا باز خدا رو شکر خنچه برون خودش نیست وگرنه چه می کرد !؟
مثل خلها ازش پرسیدم :
_ چرا نمی زاری زنگ به طاها بزنم ببینم مهمونا رسیدن یا نه ؟
نفیسه دوباره زد پس گردنمو گفت :
_ خاک تو سر حواس پرتت! این داداش بدبختت که الان بهت خبر داد ...
بعد رو به بقیه گفت :
_ کلا قاط زده !
تو این یه قلم باهاش موافق بودم !
.................................
با سرعت جت خودمو رسوندم خونه . اوه اوه تقریبا کل ایل و تبار اینور و اونور ریختن خونه ی ما . یه اس به طاها دادم :
«اوپا بیا در حیاط پشتیو واکن من حوصله سلام علیک ندارم»
یه دقیقه بعد طاها تک داد که یعنی می تونم برم . با مهارت توی کوچه بغلی پیچیدم و سریع پریدم تو حیاط پشتی . در راهرو باز بود . زود دویدم تو اسانسور و کلید بالا رو فشار دادم . تا اسانسور رسید طبقه ی دوم ، پریدم بیرون و خوردم به سروش ، پسر عموم . سها خواهرش هم کنارش وایساده بود . ایییییییش مرده شور قیافه ی جفتتون ! حالم از این کلاس گذاشتناتون بهم می خوره . سروش و سها دست به سینه وایسادن و زل زدن به من . نخیر مثل اینکه چون فیس تو فیس اینا شدم اول من باید سلام کنم ولی کور خوندن من سلام بکن نیستم . مثل خودشون یه نگاه به سروش کردم یه نگاه به سها . اوه من موندم سها یه موقع گرمش نشه با این لباسی که پوشیده ! نه بالا داره نه پایین نه جلو نه پشت ! اوه چی میشه ها ! سروش که حسابی کلافه شده بود ، ناچارا یه سلام مختصری کرد منم فقط با سر جواب دادم . سها هم که کوتاه بیا نبود . قری به سر و گردنش داد و گفت :
_ چه عجب حالا تشریف میارین یهدا جون ؟ می زاشتین با عروس میومدید دیگه !
سروش مثل مفتشا ازم پرسید :
_ کجا بودی تا این وقت ؟
جانم ؟ قبلنا اسممو جمع می بستا ! من کی بهش نیمچه لبخند زدم که شده بازپرس من ؟ اخه به تو چه بچه قرتی ؟ اصلا ور دل دوست پسرِ نداشتم بودم خوب شد؟ یه نگاه بهش کردم که یعنی برو تا نزدم ناقصت کنم ! خواهر و برادر هر دو تا دماغاشونو بالا گرفتن و مثل بوقلمون رفتن تو اسانسور . حالا هی برق مصرف کنین اسانسور ندیده ها ! کلا خونه ی بیچاره ی ما سه طبقه اس هر کی از راه میاد مثل ندید بدیدا می پره سوار اسانسور میشه ! الهی اسانسور خراب شه گیر کنین اونتو خفه شین ! ساعت توی راهرو زنگ زد :
_دینگ دینگ دینگ ...
آی بدبخت شدم ساعت یه ربع به پنج شد ... الان محیا از ارایشگاه میاد !
سریع دویدم به سمت اتاقمو چپیدم تو حموم . دوشو تا اخر باز کردم و تو حموم لباسامو در اوردم و پرت کردم یه گوشه . موهای بلند و پرپشتمو کردم زیر اب . ولی هر چی مالش می دادم اب به پوست کله ام نمی رسید که ! ای خدا ... کی بشه من کچلی بگیرم ! در عرض پنج دقیقه خودمو گربه شور کردم و پریدم بیرون . سریع با موبایلم به طاها زنگ زدم . هیچی وقت نداشتم .
طاها _ جانم یهدا جان .
ای خدا رو شکر مهربونه می تونم سواری بگیرم !
_ اوپا جون ننه ات پاشو بیا کمکم الان ابرومون میره ... بدو .
طاها _ اشکال نداره عزیزم . فدای سرت یکی دیگه بپوش .
_ اهان الان کسی پیشته ؟ به خدا دکش کن بیا ...
طاها _ باشه الان میام کمکت انتخاب کنی .
و بعد قطع کرد . از موهام چک چک اب می چکید . دوباره این جنگ امازون رشد زیادی کرد ! تقریبا دیگه از کمرم هم رد کرده بود ... کاش بابا میزاشت برم کوتاشون کنم . یکی نیست بهش بگه بابا جون من که نمی خوام توی جشنواره ی بلند موترین زن جهان شرکت کنم که نمیزاری پامو بزارم تو ارایشگاه .... حالا اگه کم پشت بود یه چیزی ، میشد تحملش کرد ولی شونه به پوست سرم نمی رسه با این موها ! برای اینکه بیشتر معطل نشم ، کت و شلوارمو از کمد بیرون کشیدم و هول هولکی تنم کردم . کت مشکی کوتاه که اگه زیرش چیزی نمی پوشیدم ، تا نافم معلوم میشد ! برای اینکه یقه اش خیلی باز نباشه ، یه سنجاق برداشتم و از زیر کمی بالاتر از سینه ام رو سنجاق زدم . خیلی بد نشد ... یعنی اصلا پیدا نیست که بد بشه ! شلوار خیلی خوش دوختی هم که با کتم ست بود رو پوشیم . تو اینه فقط هیکلمو برانداز کردم . من که اصلا چاق نیستم که همه بهم میگن تپل ! فقط یه کوچولو اضافه وزن دارم که اونم ایشالا خوب میشه . ولی راستیتش هیکلم خیلی هم متناسب بود و مادرجون بهم میگفت که خیلی خوش هیکلم . خیل خب امپر اعتماد به نفسم چسبید به سقف !
طاها اومد پشت در اتاق و در زد بعد هم اومد تو . جالبه یه پله پیشرفت کرده قبلا در نمی زد حالا هم که مثلا در میزنه منتظر جواب نمیشه مثل گاو کله شو میندازه پایین و میاد تو ! تا منو دید گفت :
_ ااا؟ تو که هنوز موهاتو درست نکردی ... الان محیا از ارایشگاه میادا .
_ طاها یه کاری بکن این کله حداقل تا یه ربع دیگه وقت میبره ها ...
طاها فکری کرد و گوشیشو از جیبش در اورد و شماره گرفت کمی بعد طرف جواب داد :
طاها_ الو عادل جون سلام .
به طاها اشاره کردم بزاره رو پخش .
عادل _ سلام طاها جان ما داریم میایم .
طاها _ باشه... محیا که باهاته ؟
عادل_ اره .
طاها _ می بخشی گوشی رو بهش میدی؟
.....
محیا _ بله طاها.
طاها_ میگما میشه یه خرده دیرتر بیاین ؟
محیا_ چرا؟
طاها _ اخه یهدا دیر کرده الانم باید زود بره پایین ولی هنوز حاضر نشده اگه یه کمی دیرتر بیاین همه چی جفت و جور میشه اوکی؟
محیا _ ارسو(باشه)
طاها لبخندی زد و قطع کرد .وای چه اوپای گلی دارم من .ماشالا یه پارچه اقاست ! الهی سها واست پرپر بشه (از خودت مایه بزار!)گل خواهر ! ( توجه داشته باشین قبل از این کارش کاکتوس خواهرم نبود!)
تا اومدم تشکر کنم ، دستمو گرفت و نشوندم رو صندلی . مثل ارایشگرای حرفه ای سشوارو دستش گرفت و سرمو خم کرد طرف اینه . نمی تونستم ببینم چه بلایی داره سر موهام میاره . کمی که موهام خشک شد ، طاها خواست که شونه پیچو بهش بدم همونطورکه روی میز توالت خم شده بودم ، شونه رو بهش دادم . حالا دیگه تقریبا موهام بهتر شده بود . طاها بعد از ده دقیقه گفت :
_ دستت درد نکنه که نرم کننده زدی وگرنه به این زودیا موهات صاف نمی شد .
ا؟ من نرم کننده زده بودم ؟ خب حتما حواسم نبوده که کدوم شامپوئه کدوم نرم کننده ... طاها نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت :
_ یهدا پنج دقیقه دیگه میانا ... چی کارت کنم ؟
با نگرانی به تصویرم تو اینه خیره شدم . تقریبا کارم تموم شده بود . نیازی نبود که موهامو ببندم . موهام که بر اثر سشوار و کمک طاها صاف و لخت شده بود ، به زیبایی دورم ریخته بودن . هیچ وقت اینقدر از اینکه موهام بلنده خوشحال نشده بودم . طاها گفت :
_ مدل موهات به لباست میادا ... تازه مراسم خیلی مهمی هم که نیست ... همینجوری خوبه ... زود ارایش کن و بیا بیرون . فقط دور و بر حیاط پیدات نشه ها ... یه راست میری پیش مامان ... خب؟
هه هه هه ... بچمون غیرتش گل کرده ! حق با طاها بود . نصفه فامیلامون که خیلی اپن بودن و جشن مختلط می پسندیدن ... بقیشون که اکثرا فامیل مامان بودن ، می گفتن دخترا با دخترا ، پسرا با پسرا ! ولی ما نه ... وسطی بودیم واسه اینکه فامیلای مامانیم ناراحت نشن ، مردا رو حیاط بودن و زنا تو پذیرایی ... و واسه اینکه اونوریا خیلی ناراحت نشن، شامو مختلط کرده بودیم . طاها که هنوز مثل بوق اونجا وایساده بود و بر و بر نگام می کرد دستی جلو صورتم تکون داد و گفت :
_ یهدا فهمیدی چی گفتم ؟
_ ها؟ اره ... کامساهامیدا اوپا (مرسی داداش)
درو باز کرد و در حالی که بیرون میرفت گفت :
_ یه دونه شال هم واسه وقت شام بردار دم دستت باشه .
_ ارسو (باشه)
تا رفت بیرون ، ریختم سر کشوی لوازم ارایشم و خیلی سریع ارایش کردم . خدا عمر محیا بده که یادم داد چطوری یه خط چشم خوشگل بکشم .
اخ مادر کمرم ... مگه سفره عقد این دختر چقدر خرت و پرت داره که تموم نمی شه ؟ دیگه داشت گریه ام می گرفت ... سینی کفش و گل و گلاب رو بعد از اینکه چرخوندم دادم به اکرم خانم خدمتکارمون . مامان بهم اشاره کرد که بیام این دو تا کله قند تو سینی رو هم بردارم و بگردونم . با حالی زار به مامانم خیره شدم . اخه چرا هر چی حمالی و تعارفه واسه خاندان بخت برگشته ی عروسه ؟ اه ...
موقع شام ، واسه محیا و عادل ، سرویس جداگونه رزرو شد که اونا داخل ساختمون غذا بخورن و بقیه هم این دو تا مرغ و خروس عاشقو تنها بزارن و برن تو حیاط . اییییییییش اینقدر بدم میاد از این ادا و اصولا ... !
قبل از اینکه برم تو حیاط ، موهامو با گل سر جمع کردم و شالمو سر کردم . یقه ی لباسمو جوری مرتب کردم که جایی از بدنم، معلوم نباشه . زندایی نغمه ، تا منو که شال سرم کردم دید ،شروع کرد به قربون صدقه رفتن :
_ ماشالا چه دختر فهمیده ای هستی یهدا خانوم . باریک اله خانوم ... ایشالا عروسی خودت !
منو بگو فکر کنم همون دو تا کله قندو تو دلم اب کردن ! اگه روم میشد بلند داد می زدم ایشالا ایشالا...!
بعد از اینکه خونمون از جمعیت خالی شد ، فقط اشغالای مهمونای بدرد نخور کل خونه رو برداشته بود ... اصلا واسه چی باید خنچه خونه ی مادر عروس باشه هان ؟! من مثل همیشه از زیر کار در رفتم و پریدم تو اتاقم ... سریع لباسمو عوض کردم و انداختم گوشه ی اتاق ... اخه می دونین ، اکرم خانوم تازه اتاقمو تمیز کرده ، هر وقت دور و بر نگاه می کنم ، میبینم همه چی شسته و رفته اس ... احساس پوچی بهم دست میده! قبل از اینکه بخوابم ، گوشیمو برداشتم تا خاموشش کنم . دیدم الهام یه پیام داده :
« فردا تولد سهیلاس ... یادت نره کادو بیاریا ... بعد از کلاس هم میریم بیرون که غافلگیرش کنیم ...اَرَجی اونی؟(فهمید آجی ؟)»
اه ... یادم باشه فردا قبل از اینکه برم کلاس یه چیزی تو راه واسش بخرم ... نه وقت نمی کنم که ... اشکال نداره یکی از روسریهامو کادو پیچ می کنم واسش می برم!
صبح با صدای اکرم خانوم از خواب بیدار شدم :
_ یهدا خانوم ... یهدا خانوم دخترم ، بیدار شین ... اقا داداشتون میگن باید برین دانشگاه ... پاشین خانوم . بلند شین ... زود باشین ...بیدار شین ...
ای بابا ! یه بار بگی بلند شین پا میشم چقدر میگی بلند شین ، پاشین ، بیدار شین ، شین شین شین ! اه ... با صدای خواب الودی گفتم :
_ اکرم خانوم یه دقیقه صبر کن ...الان پا میشم ...
اکرم _ بلند شین خانوم ... پا شین .... زود باشین ...
استغفرلله!!! اگه بزرگتر نبودی می زدم ناقص بشی ! دیدم نه خیر یه ریز داره میگه ...ای خدا یه روز نشد من با نوازشی عاشقانه بلند بشم ...! همش باید یکی یا با کتک بیدارم کنه یا مثل این رادیو پیام هی دم گوشم ور ور کنه ... اه!
حوصله دانشگاه رفتن نداشتم . امروز دوشنبه بود صبر کن ببینم ... دوشنبه ؟ وااااااااااای فاضلی !
تا فهمیدم امروز با فاضلی کلاس داریم ، از تخت جستم پایین ... اکرم خانوم که از دستپاچگی من تعجب کرده بود ، پشت سرم راه افتاد و گفت :
_ یهدا خانم... صبحونه یادتون نره ها ... اقا ناراحت میشن ...
همونطور که تند تند وسایلم رو جمع می کردم ، گفتم :
_ باشه ... باشه ... الان میام ...
خیلی سریع مسواک زدم و موهام که بعد از عمری صاف بود رو تو گل سرم جمع کردم . اه اینقدر بدم میومد موهام پشت مقنعه ام باد کنه ... ولی خب دیگه وقت واسه بافتن نیست ... باید زود حاضر بشم ... ساعت چنده ؟ وای هفت و نیم شد ... ای تو روحت فاضلی که اینقدر نحسی ....!
خدا رو شکر یه ربع به هشت رسیدم دانشگاه ... ولی این مرتیکه هیچیش مثل ادمیزاد نیست ... یه دفعه می بینی الان داره نمره ها رو می خونه .... ای خدا ، میانترمم ...
فکر کردن درباره ی گندی که هفته ی پیش بالا اورده بودم ، باعث شد راه رفتن عادیم اول تبدیل به دو ماراتن بعد هم دو سرعتی بشه !
ای خدا ... مثل الهام نذر می کنم که حداقل ده بشم ... میبینی خدا جون من به نصف نمره هم راضیم فقط جون زن این فاضلی بیا و یه کاری کن این ترمو دیگه نیفتم که بدبخت میشم ...!
در حال دعا و ثنا بودم که محکم خورم به یکی ... یه کیف گنده شبیه کیف گیتار دستش بود که هنگام برخورد با من از دستش افتاد و پخش زمین شد و صدایی کرد که نگو ... حتما یه چیزیش شکست ! پسری که بهش تنه زدم ، یه متر افتاده بود جلو ... تا برگشت و کیفشو دید که روی زمینه ، یه نگاهی بهم کرد که نگو ... اوف ... احساس می کنم ، دستشوییم گرفته ! اومد جلو و کیفشو برداشت و زیبشو باز کرد . درست فهمیدم کیف گیتار بود .ااا؟ نه گیتار که از این سیخا نداره ! چیه پس ؟ همینجوری داشتم به گیتار و سیخش نیگا میکردم که اقا برگشت و گفت :
_ اگه معذرت خواهی کنین اشکالی نداره ها ... نزدیک بود ارشه ی ویولونم بشکنه ...
بعدم یه نگاه مرموز به سر تا پام کرد و رفت . واه ... ملت خوددرگیری دارنا ... اصلا به من چه که عذر خواهی کنم ؟ تو توی راه بودی ایکبیری ِ چلغوز! اییییییییش با اون سیخ گیتارش! وای خاک به سرم ... فاضلی دیگه رام نمیده ... دوباره شروع کردم به دویدن تا رسیدم کنار اون پسره ... این دفعه تا صدای کفشامو شنید ، خودشو نیم متر از من دور کرد تا بهش نخورم ... اگه عجله نداشتم ، جوری بهت تنه می زدم که یه متر که هیچی از اینجا بیفتی قله ی دماوند ، پسره ی چوب کبریت ... اه اه ! اصلا من موندم چرا این روزا همه پسرا خودشونو لاغر می کنن ؟ اون از طاها اینم از این اسکلت ... الهی سیخ گیتارت از وسط نصف بشه !
وای نه ... دیر رسیدم ... فاضلی تو کلاس بود و تا من در زدم سرشو چرخوند طرف در . مثل دخترای خیلی خوب ، اول سلام کردم و گفتم :
_ میشه بیام تو ؟
استاد فاضلی مثل ازرق شامی بهم نگاه کرد و گفت :
_ خانوم بهنیا تا حالا کجا بودین؟
هه ، مرتیکه اوسکل باید کجا باشم ؟ تو بغل دوست پسر نداشته ام !
_ چطور مگه استاد؟
فاضلی _ الان چه وقت اومدن سر کلاسه ؟
دیگه داشتم کم کم جوش می اوردم :
_ استاد ساعت تازه هشته منم که درست سر وقت رسیدم . مشکلی از نظر دیر کردن ندارم درسته ؟
فاضلی هم که وضعش از من بدتر بود گفت :
_ شما که در جریان هستید کلاسای من یه ربع زودتر شروع میشه اون از جلسه ی پیشتون و میانترم شاهکارتون ... اینم از امروزتون . بفرمایین بیرون خانوم .
خیلی از دستش حرصم گرفته بود . همه ی شخصیتمو جلوی هم کلاسی هام خرد کرد . دندونامو روی هم فشار دادم و همه ی خشم و نفرتمو تو نگاهم ریختم و بهش خیره شدم . کمی چشم تو چشم هم شدیم و بعد دیدم صدای پچ پچ میاد . می دونستم قراره بعد از این بی احترامی ، تمام اعتبارمو از دست بدم . یه نگاه خیلی خفن هم به طرف بچه ها کردم که خودمم فهمیدم دارن از هم میپرسن کسی دو تا شلوار داره یا نه ؟! صدای فاضلی دوباره بلند شد :
_ از بی انضباطی خودتونه که هیچ وقت سر کلاس حاضر نمی شین . این جلسه رو می بخشم . دیگه تکرار نشه ...
اوه اوه ... تو رو خدا ... اگه نبخشی خودمو حلق اویز می کنم ... مرتیکه خر ننر فکر کرده محتاج کلاس و درسشم ... که البته بودم ! ولی زیادی اعصابمو بهم ریخته بود . با حرص جواب دادم :
_ نیازی به بخشش شما نیست جناب فاضلی .
و درو محکم بهم کوبیدم و رفتم تو سالن . می دونستم که الان همه به جز دوستای خودم که با اخلاقم اشنا بودن ، دهناشون افتاده کف کلاس ! چون واسه اولین بار بود که توی دانشگاه با یکی همچین برخوردی می کردم .
ساعت بعد تربیت بدنی داشتیم . این ساعتم که رفت ... حداقل برم یه خرده
مطالب مشابه :
رمان ویرانگر قسمت چهل و هشتم
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص گفتم الان یه جنگ لفظی درست و حسابی 103-رمان عشق و
دانلود رمان هانا
دانلود - دانلود رمان جنگ و از بین رفتن اموال ارباب ها و یکی شدن آنها با بقیه ، ایوان که در
81 روزای بارونی
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص بود و پوست سفیدش رفته بود به جنگ سیاهی 34-رمان عشق و
کشته عشق
رمــــــان زیبــا - کشته عشق - - رمــــــان يك فريب ساده و كوچك آن هم از دست عزيزي كه زندگي را
رمان یاتو یا هیچکس دیگه (7)
رمان,دانلود رمان گرفت و گاهی عشق را او حتی در جنگ پیاده روی می کرد و گاهی در
دانلود کتاب رمان آبی به رنگ احساس من جلد دوم عشق و احساس من
دانلود کتاب رمان دانلود کتاب رمان آبی به رنگ احساس من جلد دوم عشق و دنیای بدون جنگ.
دانلود رمان های لئو تولستوی
دنیای رمان - دانلود رمان های لئو تولستوی رمان آنتی عشق~sun daughter~ و ~shahrivar. رمان آیین من karbarane 98ia.
رمان مرثيه ی عشق
رمان مرثيه ی عشق,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان.آنلاین رمان جنگ نکنین دعوا
برچسب :
دانلود رمان عشق و جنگ