پرندهای از آشیانهی فاخته پرید
فصلنامه علمی تخصصی ادبیات و هنر «آفرینه»، شماره ۱، بهار ۱۳۸۵
پرواز از قفس عادتها
برداشتی نشانهشناختی از فیلم «پرندهای از آشیانهی فاخته پرید»
«چرخ زمان» بهترین تعبیری است که میتوان برای بیان ماهیت تاریخ و زمان به کار برد. وقتی چرخی میچرخد آنچه همراه دارد حرکت میدهد. حرکتی آزادانه که هر آن میتواند به مقصدی نو تغییر جهت دهد؛ اما آیا خود چرخ هم در انتخاب حرکت خود مختار است؟ چرخ فقط به دور خویش میچرخد، حرکتی مداوم و به شدت تکراری که گریزی هم از آن نیست. زمان نیز حرکتی دورانی و کهنه دارد؛ درست مثل حرکت دورانی عقربههای ساعت؛ مثل حرکت دورانی زمین به دور خویش و حتی به دور خورشید و اساساً تاریخ بر همین اصل تکرار، بنا شده است.
با نگاهی دوباره به تاریخ خواهیم دید که تفاوتهای اعصار مختلف زندگی بشر در قیاس با شباهتهای آنها، به مقایسهی هزاران جفت دوقلو میماند که یکی از جفتها پیراهن سفید و دیگری پیراهن سیاه بر تن داشته باشد. در میان بشر موجود همیشه خصلتهای واحد و ثابتی وجود داشته که تاریخ بر محور آن گشته و میگردد. یکی از این ویژگیها عدم قبول چیزی است که خلافآمد عادت باشد. این مسئله قدمتی به درازای حیات انسان و بالاتر از آن حیات جن و انس دارد. شاهد این مدعا جریان خلقت انسان و عدم سجدهی ابلیس بر این مخلوق تازهی خداست. خلقت انسان برای اجنه یک خرق عادت است؛ انسان برای آنها موجودی ناشناخته است و همین برای ابلیس کافی است که آن را نپذیرد و مبدأ این ویژگی شیطانی در میان ابنای بشر شود. حال بماند که بحث خدا و شیطان خود بحثی خلافآمد عادتهایی است که انسان با آن خو گرفته است و لذا عدم قبول این امر از جانب بشر، خود مبنایی اینچنین دارد. این بحث به حوزهی دین محدود نمیشود و به طور کلی حوزهی تفکر از ابتدای شکلگیری، با این مشکل دست و پنجه نرم کرده است؛ چراکه تفکر مقولهای است عقلی و عقل هم چیزی غیر قابل تجربه با حواس ظاهری و در نتیجه خلاف عادت است.
اولین قربانی مهم این جریان نیز «سقراط» فیلسوف و دانشمند است. سقراط، همهی عمر خویش را در راه رهانیدن مردم از آنچه به غلط بدیهی میپنداشتند صرف نمود و در پایان نیز به همین جرم جام شوکران نوشید. افلاطون، شاگرد شایستهی سقراط، این خصلت بشر را در مثالی زیبا و ماندگار بیان مینماید. افلاطون بشر را به غارنشینانی تشبیه میکند که پشت به دهانهی غار، رو به دیوار تاریک، غل و زنجیر شدهاند؛ مردم در پشت سر آنان رفت و آمد میکنند و سایههای آنها روی دیوار غار میافتد؛ اما غارنشینان که فقط سایهها را میبینند و نمیتوانند منشأ آن را درک کنند گمان میکنند همهی آنچه هست همان سایهها هستند و جز آن چیزی وجود ندارد. یکی از این غارنشینان موفق میشود غل و زنجیر را از دست و پای خویش باز کند و به بیرون غار نظر افکند؛ بدیهی است که دریچهای به روی دنیایی تازه به روی او گشوده شده که تا دیروز تصورش را هم نمیتوانست بکند. او برمیگردد تا دیگران را نیز از آن غلفت مداوم رهایی بخشد؛ اما همنشینان وی که به دیدن سایهها عادت کردهاند و به وجود چیزی جز آن معتقد نیستند، حرفهای او را باور نمیکنند و او را دیوانه میپندارند؛ پس بر سرش میریزند و آنقدر او را میزنند تا میمیرد و این همان است که بر سر سقراط و امثال او آمده و خواهد آمد. طرد به جرم مخالفخوانی. همانکه نوح (ع)، ابراهیم (ع)، موسی (ع)، عیسی (ع)، محمد (ص) و جانشینان دوازدهگانهاش بدان گرفتار آمدند؛ همانکه ژاندارک قربانیاش بود و گالیله محکوم آن؛ همان دَوَران تکراری زمان؛ گالیله، او که نخستین بار به دوران تکراری زمین پی برده بود.
هنر، دیگر قربانی این مسیر لایتغیر تاریخ است. «ونگوگ» نقاش، سالها بر خلاف سنتهای مرسوم نقاشی میکند و در بحرانیترین شرایط زندگی، همرنگ جماعت نمیشود و کارش به جنون و خودکشی میانجامد. «تولوز لوترک» وضعیتی از این هم شگفتتر دارد. او اشرافزادهای است که همهی ثروتش را به پای هنرش میریزد. هنری که به جرم قباحت از حد گذراندهاش خریدار ندارد و کار او را به «مولن روژ» و مرگ بر اثر نوشیدن زیاد میکشاند.
از این قبیل نمونهها بسیار است؛ اما از آنجا که ذکر دیگر نمونهها خود تکراری مجدد خواهد بود، به همینها اکتفا کرده به اصل بحث میپردازیم. این مقاله نه به غایت شناخت فلسفهی زمان و تاریخ و مسئلهی عادت نوشته شده و نه تخصص نگارنده در این زمینههاست؛ بلکه غرض، بررسی حوادث و روابط شخصیتهای یکی از فیلمهای برتر تاریخ سینما به نام «پرندهای از آشیانهی فاخته پرید» است که در ایران به «دیوانهای از قفس پرید» شهرت دارد.و آنچه گذشت مقدمهای بود برای آنکه انگیزهی نگارنده را برای انتخاب این موضوع و به تبع آن این فیلم که مدت زیادی از تاریخ ساخت آن میگذرد مشخص سازد؛ چراکه تم اصلی این فیلم همین مسئلهی حرکت بر خلافآمد جریان حاکم است و خود فیلم به مثابه ضربالمثلی که یک واقعهی مصداقی مشخص را شامل میشود؛ اما قابل تطبیق بر بسیاری نمونههای مشابه هممفهوم است و به طور کلی بهترین راه و چه بسا تنها راه ممکن برای پرداختن دست به «معنا» در سینما گرایش به زبان نماد و استعاره بوده و هست.
این مقدمه ذکر شده تا لازم نباشد جایجای داستان نقبی به رویدادهای خارج از فیلم زده شود و فضای کلی داستان به مناسبت نتیجهگیریهای اخلاقی و اجتماعی و سیاسی از دست برود؛ چراکه لطف ضربالمثل به حذف مشبه است و ذکر آن جز تضعیف وجه شبه خاصیت دیگری نخواهد داشت.
خلاصهی داستان
«پرندهای از آشیانهی فاخته پرید» به کارگردانی میلوش فورمن محصول 1975 آمریکاست. فیلم، داستان مردی سی و هشت ساله به نام «راندل پاتریک مک مورفی» را روایت میکند که به خاطر نجات دختری از دست اراذل و اوباش، با شهادت دروغ همان اراذل و اوباش به زندان میافتد. او که بیگناه است این ظلم آشکار را برنمیتابد و به جرم ضرب و جرح نگهبانان به عنوان بیماری روانی به آسایشگاه روانی منتقل میشود. ورود او به این آسایشگاه نقطهی آغاز فیلم است. یک زخمخوردهی ظلم جامعه به جمعی وارد میشود که نه تنها مورد ظلم واقع شدهاند، بلکه خود، این مظلومیت را انتخاب کردهاند و منشأ پیچیدگی روابط این داستان همین نکته است. مک مورفی ناخواسته به میان جمعی آمده که ناچار است با آنان روز و شب کند. این جمع و رفتار و مناسباتشان به شدت برایش غیر قابل تحمل است؛ اما مک مورفی از آنان فاصله نمیگیرد و نه تنها خود همرنگ آنان نمیشود، بلکه در جهت هدایت آنان به راه درست تلاش میکند و این کار او به هیچ وجه مورد پسند مسئول خودخواه و در عین حال موجهظاهر بخش، یعنی «پرستار راچت» نیست و اختلاف او با پرستار و حس تسلیمناپذیری وی انگیزهای میشود برای ادامهی این روند کار بر روی بیماران و تزریق آمپول خودآگاهی به آنان که هر روز ویروس غفلت با حرف و عمل و دارو وارد بدنشان میشود. کار به جایی میرسد که مک مورفی حریمهای ممنوعهی عادتهایی را که در بیمارستان نام قانون به خود گرفتهاند میشکند. قوانینی که یک به یک با دلایل ظاهرفریب آراسته شدهاند و این قوانین البته «در کَت مک مورفی نمیرود»[1] مک مورفی بیماران بیمارستان را سوار بر اتوبوس به لب دریا میبرد. آنان را سوار بر کشتی میکند و به قصد ماهیگیری به دریا میزند. در بازگشت دیوانهها که حالا توسط مک مورفی شخصیت یافته و با هماهنگی هم موفق به صید ماهی بزرگی شدهاند، در حضور مسئولان بیمارستان که مک مورفی آنان را استقبالکنندگان از ایشان مینامد به ساحل برمیگردند.
در جلسهی رؤسای بیمارستان به پیشنهاد پرستار راچت تصمیم مبتنی بر بازگرداندن مک مورفی به اردوی کار رد میشود و او برای همیشه در تیمارستان زندانی میشود. اینجاست که مک مورفی پس از آنکه «همراه» عاقلی از میان دیوانههای تیمارستان مییابد، مسئلهی فرار را با او مطرح میکند و این «همراز» عاقل کسی نیست جز «رئیس». مرد تنومند سرخپوستی که تا به حال خود را کر و لال نشان داده و حالا فقط در حضور مک مورفی است که ماهیت واقعی خویش را آشکار میکند. او سرخپوستی است که سفیدپوستان پدرش را به خاطر اینکه حرف حق میزده و به قول خود رئیس صدایش بلند میشده، به مجازاتی شدیدتر از مرگ گرفتار نمودهاند و این خود به تنهایی کافی است برای اینکه این پسر مارگزیده لال بودن را برای خود اختیار کند و یک کلمه هم حرف نزند.
مک مورفی قبل از فرار، آخرین تیر را هم برای مقابله با پرستار از کمان رها میکند و همین شلیک آخر و در واقع صدای بلند آخر، مسئولان تیمارستان را وامیدارد که صدایش را برای همیشه در گلو خفه کنند و به معنای واقعی دیوانهاش کنند. مک مورفی دیوانه میشود و رئیس که درد «خرد شدن» پدر برایش کافی است، مک مورفی را از این عذاب رهایی میبخشد. مک مورفی را از سخن گفتن خفه کردهاند و حالا او باید از نفس کشیدن هم خفه شود؛ چراکه نفس بدون سخن او نفس مک مورفی نخواهد بود. رئیس به زندگی مک، خاتمه میدهد و با تکیه بر قدرت جسمی خویش حصار تیمارستان را در هم میشکند و میگریزد. روح مک مورفی با جسم رئیس سرخپوست از قفس تیمارستان رهایی مییابند.
روابط و شخصیتها (جزئیات داستان)
تیتراژ فیلم با زمینهی فضای خفهی یک جاده در تاریک-روشن سحرگاه آغاز میشود. در تاریکی جاده، نور چراغهای یک ماشین خودنمایی میکند. مک مورفی است که میآید و قرار است شب تاریک و خوابزدهی بیمارستان روانی ایالت را هم به نور عقل خویش روشن کند.
فیلم با یک عادت همیشگی که از قوانین مسلم بیمارستان روانی به شمار میرود آغاز میشود: خوردن دارو که دیالوگ نخست یکی از بیماران سالخورده (ژنرال) مؤید آن است: «مثل همیشه، مثل هر روز، بدون تغییر».
رئیس سرخپوست از همان ابتدا از خوردن دارو که مهر صحهای بر دیوانگی است اکراه دارد و ما قرص خوردن او را نمیبینیم. در صحنهی نخستی که از پرستار راچت دیده میشود با وجود اینکه پرستار است و باید لباس سفید به تن داشته باشد او را برای اولین بار در لباس پرستاری نمیبینیم؛ بلکه در یک لباس سراسر مشکی دیده میشود. لباس خارج از محل کار. یک دورویی آشکار. دو ظاهر متضاد که با دو باطن متضاد مقارنند.
اولین برخورد مک مورفی در بیمارستان با رئیس است. مک مورفی با او صحبت میکند اما جوابی نمیشنود و این «بیبیت» است که او را در یک جمله معرفی میکند: «اون چیزی نمیشنوه. اون یه سرخپوست کر و لاله» و البته این جمله را با لکنت زبان ادا میکند؛ لکنت زبانی که ظاهراً از ضعف اعتماد به نفس وی ناشی شده است. مک مورفی دیوانگان را در مرحلهی اول، از بازی کردنشان میشناسد. بازی کردنی که فقط گذران بیهدف وقت است. یک بازی بدون قاعده و قانون که تقلب در آن امری کاملاً عادی است. وقتی مک مورفی این جمع را رها میکند و میرود، «مارتینی» و «بیلی بیبیت» هم به دنبال او میروند و این به شکلی نمادین حکایت از آن دارد که مک مورفی قرار است نقش مؤثری در بیمارستان روانی ایفا کند که شروع آن، بر هم زدن این بازی مسخره و احمقانهی دیوانههاست.
آغاز صحبت مک مورفی با دکتر رئیس تیمارستان (دکتر اسپیوی) در مورد قاب عکسی است که رئیس را با یک ماهی بزرگ که او صید کرده و با آن عکس گرفته نشان میدهد. یک ماهی 32 پوندی. دکتر به این صیدش میبالد و در ادامه میبینیم که همین کاری را که دکتر به آن افتخار میکند، دیوانهها به کمک هم هنگامی که با ترفند مک مورفی به دریا میروند انجام میدهند؛ به این معنا که دیوانهها از این دکتر تیمارستان که برایشان تصمیمگیری میکند چیزی کم ندارند و به همین دلیل مک مورفی در ابتدای آن صحنه آنها را پزشکان آسایشگاه روانی ایالت معرفی میکند. در این برخورد با دکتر، به وضوح پی میبریم که مک مورفی دیوانه نیست؛ بلکه به ناحق به جرم شروع به تجاوز جنسی به زندان افتاده؛ در حالی که در واقع منجی فرد مورد نظر از دست اراذل و اوباش بوده است و حالا یک انسان پاک و حتی ظلمستیز روبهروی ماست که دلیل انتقال او به تیمارستان، اعمال خشونتآمیزی بوده است که نسبت به نگهبانان زندان مرتکب شده است و البته این خشونت خویش را در قیاس عمل خود با خشونت «راکی» مشتزن، هنگام ناکاوت کردن حریفانش در مسابقه، موجه میداند. دیگر اینکه وقتی رئیس دارد جرائم او را میخواند، مک مورفی اضافه میکند: «و سر کلاس آدامس جویدم». یک دیالوگ موجز و پرمعنا؛ یعنی همهی آن جرائم در نظر مک مورفی همارزش با آدامس جویدن سر کلاس و به همان بیاهمیتیاند. آخرین حرف مک مورفی به دکتر کاملاً نمایانگر تفکر و دیدگاه فلسفی اوست که در قالب دفاع از اتهام دیوانگی بیان میشود: «حالا اونا به من میگن دیوونه چون نمیتونم مثل یه چوب سفید بیحرکت بشینم سر جام. من که هیچ سر در نمیارم دکتر چون اگه دیوونگی یعنی این؛ پس تمام آدمای دنیا دیوونهاند و باید دائم به زنجیر کشیده بشن. این حرف آخر منه. تمام».
مک مورفی در این دیالوگ به وضوح داستان خویش را به خارج از محدودهی مصداقی خود تعمیم میدهد؛ همانکه ما در این نوشته دنبال میکنیم.
یکی از دیوانهها (بنچینی) وقتی نگهبان به او میگوید: «اینقدر سر پا نایست» میگوید: «من خستهام». کسانی که مک مورفی با آنها سر و کار دارد حتی نمیدانند هنگام خستگی باید بایستند یا بنشینند. همه چیز برای این دیوانه معکوس است و او کمترین قدرت تمایز درست از نادرست را ندارد؛ چنانکه در صحنهی نخست هم میبینیم که بسته بودن دست و پایش به تخت باعث رفع خستگی او شده است.
جلسهی بررسی مشکلات بیماران که به ریاست پرستار راچت برگزار میشود، ابعاد مختلفی از شخصیت بیماران و طبعاً نکات مهمی از سیر داستان را مشخص میسازند. دیوانههای بیمارستان که در واقع همه داوطلبانه به تیمارستان آمدهاند، به خاطر غرایز طبیعی خویش خود را متهم دانستهاند و شایستهی آسایشگاه بیماران روانی. «هاردینگ» به خاطر علاقهی شدید به همسر و ناراحتی از نگاه آلودهی دیگران به وی خود را دیوانه دانسته و این مطلب را چنین بیان میکند، بیانی که به شدت گویای عقل کامل و عدم دیوانگی اوست؛ البته عقل محض نه عقل ارزشگذار. «هاردینگ: تنها چیزی که میتونم واقعاً حدس بزنم پرستار راچت، ادامهی زندگی من بود با همسرم یا بدون همسرم در زمینهی روابط انسانی یا به عبارت دیگر در کنار هم بودن دو انسان با دو فکر ولی سازشگر». «تیبر» در واکنش به این شکل سخن گفتن هاردینگ میگوید: «چرا اینقدر مزخرف میگی؟ حرفتو بزن». در این جمع، عاقلانه سخن گفتن مزخرفگویی است و خشم همگان را برمیانگیزد. آنها نمیخواهند فکر کنند. فقط نتیجهگیری میخواهند و میبینیم که «تیبر» مشکل هاردینگ با همسرش را بهانه میکند و بیهیچ ابایی او را «اواخواهر» مینامد و نسخهاش را به سرعت میپیچد. آنچه در این صحنه بسیار مهم است عملکرد مک مورفی است. او فقط نگاه میکند و هیچ نمیگوید و در ادامه هم سیر کمکش به دیوانهها به صورت موعظه و حرف نیست؛ بلکه با عمل است و از ته دل آنها را به بیدار شدن دعوت میکند و برای اینکه منطقی هم جلوه کند و واقعگرایی در مورد شخصیتش رعایت شده باشد عموماً در این مطالبههایی که از دیوانهها دارد منفعتی هم متوجه خودش است. کمک وی به بیماران به گونهای است که موجب آزار آنان نشود؛ لذا نگهبان آسایشگاه (واشینگتن) وقتی مک مورفی سعی دارد به «رئیس» بسکتبال بیاموزد خطاب به او میگوید: «[این کار تو] به درد اون که نمیخوره» و مک مورفی در جواب چنین میگوید: «خوب دردش هم که نمیاره، درسته؟ (و خطاب به رئیس) جاییت که درد نگرفته؟ درسته رئیس؟» و درست در مقابل کار مک مورفی، جلسات آموزشی پرستار راچت نه تنها به درد بیماران نمیخورد، آنها را معذب هم میکند و موجب ناراحتی و تألمشان میشود و این اشکال پرستار به طور واضح از زبان «چزویک» شنیده میشود. آن هم وقتی که «بیلی» برای جواب دادن سؤال پرستار راچت با زجر روحی فراوان، مِن و مِن میکند و نمیتواند چیزی به زبان آورد.
پرستار راچت به گفتهی مک مورفی خطاب به رئیس بیمارستان، آدمی است بیرحم و متقلب. راچت آدمی است که با تحمیق بیماران، خود را متخصص امور آنان جلوه میدهد و به این طریق سعی در افزودن اعتبار خویش در میان پزشکان دارد. نتیجهی این عمل او نامطمئن شدن بیماران نسبت به خویش است و انسانی هم که اعتماد به نفس خودش را از دست بدهد، نیاز به معتمد و تکیهگاه را از نیازهای حیاتی خویش خواهد دانست و این همان مطلوب پرستار راچت و امثال فراوان او در میان ما انسانهاست.
وقتی مک مورفی سر خود به بخش پرستاران میرود تا صدای بلند و دیوانهکننده-ی موسیقی را کمتر کند، با برخورد پرستار راچت مواجه میشود که به او میگوید: «بیماران اجازه ندارن به بخش پرستارها بیان، مشکلت را بیرون از اینجا میتونی مطرح کنی». و نکته اینجاست که وقتی مک مورفی به بخش بیماران برمیگردد و از پشت شیشه مسئلهی صدای بلند موسیقی را مطرح میکند، پرستار با دلایل غیرمنطقی خواستهی او را رد میکند و آیا اگر این فاصله بین او و مک مورفی وجود نداشت، در مقابل متهمی که جرمش ضرب و جرح رؤسای قبلی خودش است و از تکرار این جرم خویش آن هم حالا که آب از سرش گذشته هراسی ندارد، پرستار میتوانست چنین رذالتی بورزد؟ و حتی با سوءاستفاده از این فاصله، به لک شدن شیشه توسط دست او هم گیر بدهد؟... و این فاصله خود در میان بشریت داستانها دارد!
مک مورفی نه تنها دیوانه نیست، نمیخواهد دیوانه هم جلوه کند؛ لذا از خوردن قرص روزمرهی بیماران خودداری میکند و وقتی هم مجبور میشود آن را بخورد به ظاهر تسلیم میشود اما در واقع با پنهان نمودن قرص در زیر زبان، سر پرستار را شیره میمالد و این سماجب در عدم پذیرش دیوانگی و غفلت از عاقل بودن خویش به درستی شایستهی شخصیت منحصر به فرد اوست. او که قرار است دیگران را هم به این خودآگاهی رهنمون سازد و حالا مک مورفی صریحاً دربارهی پرستار راچت چنین میگوید (خطاب به هاردینگ): همچین شماها رو سر انگشتاش بازی میده که انگار یه قهرمانی، چیزیه».
نکتهی دیگر در جریان تلاش مک مورفی برای خرق عادت یکنواخت تیمارستان، پیشنهاد وی برای تماشای مسابقات بیسبال سراسری کشور از تلویزیون است که اگرچه برای بار اول با مخالفت بیماران مواجه میشود که چنانکه پیشتر اشاره شد اعتماد به نفس کافی ندارند و نمیتوانند عمل بر خلاف عادت مورد پسند پرستار را بپذیرند، اما در مرحلهی دوم با تشویق مک مورفی رأی موافق میدهند و این بار پرستار با یک زیرکی خبیثانه، رأی آنها را کافی نمیداند و باز از قبول پیشنهاد مک مورفی سر باز میزند. این صحنه به شدت حس انزجار تماشاگر را از او که در ظاهر کاملاً مبادی آداب و منطقی رفتار میکند برمیانگیزد.
جلسهی بعدی راچت برای بررسی مسائل بیماران این بار انگیزهی «بیلی بیبیت» را از دیوانه دانستن خویش مشخص میسازد. غریزهی انسانی دیگری که عبارت است از عشق به یک زن. چیزی که به خاطرش مورد سرزنش مادرش قرار گرفته و اقدام به خودکشی هم نموده است. باز هم یک نیاز موجه انسانی که به غلط مذموم پنداشته میشود.
اعتراض بهترین حربهای است که مک مورفی میتواند علیه راچت به کار برد؛ لذا وقتی راجت پس از تقلبی که در رأیگیری بیماران به کار میبرد و دست آخر هم تلویزیون را برای مک مورفی روشن نمیکند و علاوه بر آن صدای موسیقی را به شدت بلند میکند تا لج مک مورفی را بیشتر درآورد، مک مورفی خود را کنترل میکند و زیرکانه با جنجالی که برای تماشای خیالی مسابقهی بیسبال از تلویزیون خاموش بخش به راه میاندازد، مبارزهی خویش را با پرستار علناً نشان میدهد و آشکارا از این دوئل نابرابر، پیروز بیرون میآید.
در صحنهای که مک مورفی بیماران را به ماهیگیری میبرد و آنان را پزشکان تیمارستان معرفی میکند، هویتی تازه به روح انسانهایی که به عاقل بودنشان اعتقاد دارد میدهد و آنها هم در عمل با هماهنگیای که در هدف مشترک ماهیگیری دارند و با موفقیتشان در صید ماهی این هویت تازه را میپذیرند. مک مورفی خطاب به مارتینی: «تو دیگه یه دیوونهی لعنتی نیستی، حالا ماهیگیر شدی». البته خالی از لطف نیست بیان اینکه مک مورفی «هاردینگ» را که به ظاهر از همه عاقلتر است، کمتر مورد توجه قرار میدهد؛ چراکه عقل برای او تعریفی دیگر دارد. از این رو در صحنهی فوق همه را دکتر مینامد جز هاردینگ که به عبارت «آقای هاردینگ» برایش اکتفا میکند. در صحنهی بسکتبال بازی کردن دیوانهها و نگهبانان هم مک مورفی او را فرد اضافه در زمین میداند و وقتی هاردینگ بیرون نمیرود در عمل میبینیم اوست که توپ را لو میدهد و خراب میکند.
رؤسای بیمارستان تصمیم میگیرند مورفی را به اردوی کار برگردانند اما راچت که هنوز از مک مورفی انتقام نگرفته درخواست میکند او را در همان آسایشگاه نگه دارند تا بدین وسیله بیشتر او را تحت فشار بگذارد.
مک مورفی که نمیداند قرار است تا ابد در آن تیمارستان بماند سر حال است و دارد با بیماران که حالا بسکتبال را به خوبی یاد گرفتهاند بازی میکند تا اینکه در استخر شنا توسط واشینگتن نگهبان، مسئله را میفهمد. این مسئله موضوع جلسهی بعدی راچت با بیماران است. جلسهای که در آن داوطلب بودن یکایک بیماران مشخص میشود: «برامدن»، «تیبر»، «چزویک»، «اسکنلان»، و حتی «بیلی» جوان، همه داوطلبند و اینجا مک مورفی که از دانستن این مطلب شوکه شده، خطاب به بیماران میگوید: «شما خیال میکنید چتونه؟ خیال میکنید واقعاً دیوونهاید؟ شماها دیوونه نیستید. شما از اون احمقایی که تو خیابونا پرسه میزنند دیوونهتر نیستید، همین و بس» و اینجا واژهی دیوانه توسط مک مورفی تعریف میشود؛ تعریفی تازه و چه بسا صحیحتر از تعریف متعارف آن. و این خود بدعت و خرق عادتی است که مسئولان «به اصطلاح عاقل» بیمارستان قادر به پذیرفتن آن نیستند.
آنچه حوصلهی مک مورفی را بیشتر سر میبرد زمانی است که بیماران حاضر شدهاند مشکلات خود را مطرح کنند و حالا مهمترین دغدغههایشان عبارتند از بسته شدن درهای خوابگاه در روزها و آخر هفتهها و پس گرفتن سیگار خود از دیگران! چزویک یک بدعت بزرگ در عادات آسایشگاه بهوجود میآورد و آن اعتراض به قوانین اشتباه تیمارستان است. آنجا که میگوید: «تف به مقررات پوچ شما خانم راچت»؛ اما منشأ این اعتراض چیزی نیست جز پس ندادن سیگارش توسط پرستار. در این میان چزویک که همچون مبارز آزادیخواهی دردِ گرفتن سیگارش از او و این ظلمی که در حقش شده را با مشتهای گرهکرده و از اعماق درون فریاد میکند، جدیت رفتارش در این صحنه خود از مایههای طنز فیلم به شمار میرود و ناگفته نمایند که این مشکل چزویک برای ما که به بیاهمیتی آن واقفیم خندهدار است نه برای او که قدرت تمایز مهم و غیرمهم را فقط در حد و اندازهی عقل خویش دارد و نه بیشتر.
در صحنهی درگیری واشینگتن و مک مورفی، رئیس به کمک مک میآید. او که در پایان قرار است ثمرهی تلاش مک مورفی باشد و با جدا شدن او دست کم یک نفر از آن جمع باشد که خود را یافته باشد.
مک مورفی وقتی به کر و لال نبودن رئیس پی میبرد و میفهمد که او نه تنها دیوانه نیست بلکه آنقدر زیرک بوده که همهی اهل بیمارستان را به بازی گرفته است، خطاب به او میگوید: «تو همهشونو گول زدی رئیس، تو همهشونو خر کردی» و به او پیشنهاد فرار دو نفره از آن «خرابشدهی لعنتی» (عبارت خود مک مورفی) را میدهد.
رئیس در صحنهای خطاب به مک مورفی میگوید: «پدر من مرد بزرگی بود، هر کاری دلش میخواست میکرد برای همین هم خوردش کردند. تو این سرزمین صدای هر کس بلند بشه خدمتش میرسند. سفیدها اونقدر آزارش دادند که مرگ براش بهتر از زندگی بود». مک مورفی: «اونو کشتند؟ آره؟» رئیس: «من نمیگم اونو کشتند فقط خوردش کردند همینطور که دارند تو رو خورد میکنند.»
این پیشگویی رئیس درست از آب در میآید. مک مورفی، سرپیچی از قوانین را به اوج خود رسانده، با نقشهای حساب شده اسباب عیش و شادی بیماران را فراهم میکند آن هم در آن فضای خفه و غمزدهی تیمارستان بیمارانی که تا به حال از این موهبت محروم بودهاند؛ چراکه اصلاً انسان به حساب نمیآمدهاند که بخواهند همچون دیگر انسانها رفتار کنند و طعم شادی را برای یکبار هم که شده در زندگی بچشند.
نکتهی قابل توجه در این صحنه، عمل متقابل مک مورفی نسبت به عادت روزانهی خوردن داروست. مک مورفی در شب آخر از پشت میکروفون بخش پرستاران، بیماران را نیمه شب از خواب بیدار میکند و میگوید: «وقت داروئه» و البته این بار دارویی که مک مورفی برای بیماران تجویز کرده است. و در ادامه اثر آن را در بهبودی بیماران شاهدیم: وقتی «بیلی» را برای عملی که تا قبل از آن حرفش هم تمسخر آنان را برمیانگیخت تشویق میکنند و یا وقتی بازی کردن با رعایت قواعد و به شکل صحیح را یاد میگیرند.
جشن آن شب به پایان میرسد و حالا وقت خداحافظی مک مورفی از بیماران است. مک تا فرار یک قدم بیشتر فاصله ندارد؛ اما به خاطر کمک به «بیلی» و برآوردن آخرین خواستهی اوست که ماندگار میشود و بر حسب اتفاق تا صبح روز بعد خواب میماند. پرستار راچت که صبح به بیمارستان آمده و همه چیز را فهمیده و این کار مک او را به خشم آورده با سرزنش «بیلی» و فهماندن به او که این جریان را به مادر وی خواهد گفت، خودکشی او را موجب میشود. خودکشیای که اینبار موفقیتآمیز صورت میگیرد. پرستار که در کمال رذالت مرتکب چنین جنایتی شده، به راحتی قضیه را تمام شده جلوه میدهد و خطاب به بیماران میگوید: «بهترین کاری که میتونیم بکنیم اینه که به برنامهی روزانهمون برسیم». همان تکرار عادتها. عادتهایی که فقط با آنها میتواند مقاصد خود را عملی سازد. مک مورفی که حالا منتظر کوچکترین بهانه بوده، به او حملهور میشود و او را تا مرز مرگ پیش میبرد. چیزی نمانده پرستار به طور کامل خفه شود که نگهبانان او را جدا میکنند و این دیگر آخرین تلاش او برای دفاع از بیماران آلت دست راچت است؛ چراکه سزای عملش بلایی است که فکرش را هم نمیکرد اما رئیس پیشبینی آن را کرده بود. او را خرد میکنند طوری که مرگ برایش بهتر از زندگی باشد. او را واقعاً دیوانه میکنند. رئیس راه بهتر را برای او برمیگزیند و او را از زندگیای که همهی تلاشش رهانیدن دیگران از آن بود رها میکند. مک مورفی از قفس میپرد؛ اما نه فقط از قفس تیمارستان که از قفس تن. مک مورفی میرود، اما سخنش در میان بیماران باقی میماند. آنها راه و رسم درست بازی کردن را آموختهاند و این خود شروعی خوب برای آنان است. رئیس هم که راه فرار را توسط مک مورفی آموخته، آبخوری سنگینوزن را که مک نتوانسته بود از جا بلند کند، روی دوش میگذارد و با آن حصار پنجره را در هم میشکند و فرار میکند. بیماران میگویند مک مورفی فرار کرد و این مک مورفی، حالا رئیس سرخپوست است. در میان این همه، مردی از تبار سرخپوستان باید جای مک مورفی را بگیرد. سرخپوستان، نژادی که در آمریکا به بربریت و بیتمدنی و جهالت شهره بودهاند. و این پایان، خود خالی از معنا و کنایه نیست.
[1] - مک مورفی در صحنهای خطاب به پرستار راچت: «بیخودی لجبازی نکن. این چرندیات تو کَت من نمیره».
مطالب مشابه :
پرنده هم قفس
دانلود آهنگ مانی رهنما با نام پرنده هم قفس. دسته بندی : آهنگ غمگین, تک آهنگ دانلود آهنگ مانی
قفس عروس هلندی
قفس پرنده سایز بزرگ ایتم شماره ۴. Model: 8336 Product size: 92-76-182. در رنگهای: طوسی روشن با رنگ چکشی کوره
پرندهای از آشیانهی فاخته پرید
آزاد جعـــفری - پرندهای از آشیانهی فاخته پرید - یادداشت های پرواز از قفس
بخش فروش قفس های طوطی کاسکو کاکادو شاه طوطی امازون و انواع طوطی های کوچک و بزرگ
قفس پرنده سایز بزرگ ایتم شماره ۲ Model: ۰۰۵۵ Product size: 128-60-50. در رنگهای: سفید - مشکی - صورتی
آهنگ پرنده هم قفس از مانی رهنما
دانلود آهنگ های غمگین |غمگینها ghamginha - آهنگ پرنده هم قفس از مانی رهنما - مرجع تخصصی آهنگ های
همه چیز درباره فنچ
شعر و قفس - همه چیز درباره فنچ - چه خوش است حال مرغي كه قفس نديده باشد / چه نكـوتر آنــكه
برچسب :
قفس پرنده