روزای بارونی قسمت آخر
اینم قسمت پایانی رمان روزای بارونی
در وب رمان رمان رمان
ترسا که همیشه در برابر تحکم آرتان موش بود بی حرف نشست و با چشمای پر اشکش زل زد به دیوار روبرو ... آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:
- من و تو با هم هیچ مشکلی نداشتیم ... بعضی اوقات یه جر و بحثایی داشتیم که یا تو کوتاه می یومدی یا من ... می دونستم و می دونستی علاقه مون به هم به قدری زیاده که این بحثای کوچیک سردمون نمی کنه ... اما یه دفعه تو سرد شدی ... دقیقا بعد از تصادفی که منو تا مرز نابودی کشوند ... اوایل می گفتم شاید منو مقصر می دونی ... بعد گفتم شاید بعد از تصادف دچار یه اختلال شده باشی ... هر اختمالی دادم و اط هر طریقی که می تونستم سعی کردم درمانت کنم تا اینکه با مطرح کردن بحث طلاق همه ذهنیت منو نابود کردی ... با خودم گفتم چقدر زندگیمون بی ارزشه که به این راحتی حرف طلاق رو می زنی ... اما بعد با خودم گفتم شاید برای اینکه خودتو لوس کنی این کار رو می کنی برای اینکه از محبت من مطمئن بشی ... محبتم رو بیشتر کردم ... اما جواب نداد ... کار کشیده شد به اومدن احضاریه ... تو حرف رو به عمل کشیدی ... یادته تری؟ چقدر ازت خواهش می کردم بگی دردت چیه! بذاری با هم حلش کنیم ... اما تو بی توجه به من و زندگیمون و بچه مون یه تنه داشتی می تازوندی ... تانیا به قدری کمرنگ بود تو ذهنم که باورم نمی شد همه چیز به خاطر اون باشه ... قبول دارم رفتار تانیا توی مطب من زننده بود ... من خودم هم بهش تذکر دادم. چیزی هم که تو دید چیز کمی نبود ... اما توقع من از ترسایی که می شناختم این بود که بیاد جلو ... بکوبونه توی دهن من ... چهار تا فحش بهم بده و بعد بذاره بره تا اقلا من بدونم درد زنم چیه و بتونم از خودم دفاع کنم ... تو به من حتی نگفتی چی کار کردم! چند ماه زندگیمو کابوس کردی ... وقتی فهمیدم فقط به یه چیز فکر کردم ... اینکه تو باید درست بشی ... بازم شده بود که کاری رو بدون اینکه به من بگی انجام داده باشی ... خودت هم خوب می دونی که این اخلاق رو داری ... بهت گفته بودم دوست ندارم چیزی رو از هم مخفی کنیم ... حتی بدترین چیزا ...
ترسا فریاد کشید :
- نمی خواستم غرورم رو له کنی ... میترسیدم واقعیت داشته باشه ...
- ترسا! تو حق نداری فقط به خودت و غرورت فکر کنی ... تو باید به بچه ات هم فکر می کردی ...یه درصد احتمال می دادی که تو اشتباه کرده باشی ... هان؟!!! چرا یه درصد چنین احتمالی ندادی؟ من به درک ... اعتمادی که ادعا می کردی به من داری به درک! چرا به خاطر بچه ات از غرورت نگذشتی؟!!! حرف من این نیست که چرا منو خورد کردی ... چرا بدون مشورت با من تصمیم گرفتی ... چرا زود قضاوت کردی ... چرا چشمت رو روی زندگیمون بستی ... نه! حرف من اینا نیست ... من فقط خواستم ببینی ... ببینی اگه جدا می شدی ... اگه حرفت رو به کرسی می نشوندی ... اگه من هیچ وقت می فهمیدم درد تو چیه و به تانیا نمی گفتم بیاد باهات صحبت کنه ... اونوقت چی می شد ...زندگیت چه شکلی می شد ... البته قصد داشتم نه خودم باشم نه آترین ... اما طاقت نیاوردم تا این حد اذیتت کنم برای فهمیدنت ... اومدم اما محبتم رو ازت گرفتم ... فقط خواستم بفهمی اگه حرف نزنی ممکنه زندگیت به کجاها بکشه ... می خواستم با چشم ببینی ... وگرنه منم آدمم ... درکت می کنم می فهمم ناراحت شدی می فهمم زجر کشیدی می فهمم اینقدر از دیدن اون صحنه لعنتی حالت خراب شد که به اون فجیعی تصادف کردی و اگه بلایی سرت می یومد هیچ وقت خودم رو نمی بخشیدم ... همه اینا رو می فهمم ... اما! باید درس عبرت می گرفتی تا دیگه هیچ چیز رو از من مخفی نکنی ... من اگه روزی تو رو توی اون صحنه می دیدم می یومدم مردی که باهاش بودی رو می کشتم! می فهمی؟!! نریز تو خودت ... دختر این قدر غد نباش ... داشتی با غدبازیت زندگیمون رو نابود می کردی ... می فهمی؟!!
ترسا هق هق کرد:
- فهمیدم ... فهمیدم! چند بار بهت بگم ... اما تو بازم کوتاه نیومدی و این درخواست لعنتی رو ...
آرتان با لبخند گفت:
- گریه نکن خانوم کوچولوی من ... این احضاریه واسه تو نیست ... واسه منه ... یه مورد توی مراجعینم دارم که شوهرش به شدت در حد مرگ کتکش می زنه ... زنه جرئت نداشت درخواست طلاق بده ... خودم براش وکیل گرفتم و این روزا هم درگیر کارای دادگاهیشه ... برای منم احضاریه دادن که برم و تعادل روانی نداشتن شوهرش رو تایید کنم ... همین! دیدی باز عجول شدی ... دیدی باز اشتباه برداشت کردی ...
ترسا با دهن باز به آرتان خیره شد ... آرتان لبخند زد ... آغوشش رو باز کرد و گفت:
- حالا بیا توی بغلم که دلم خیلی برات تنگ شده بود ...
ترسا چند لحظه با بهت به آرتان و آغوش بازش نگاه کرد ... همه حرفاش رو توی ذهنش مرور کرد و بعد یه دفعه از جا بلند شد و با خشم رفت سمت اتاقش ... حق رو به آرتان می داد و همین بیشتر عصبیش می کرد ... آرتان هم از جا بلند شد ... با لبخند راه افتاد دنبال ترسا و گفت:
- ترسا خانوم ... همین امروز تونستم آترین رو دک کنم! می خوام شام بریم بیرون ... قهر نکن دیگه ...
بعدش با خنده وارد اتاق شد و در اتاق رو بست ...
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
***
بارون به شدت شلاق به بدن نحیفش می کوبید ... اما بی تفاوت افتاده بود روی قبر ... چشماش بسته بود ... نبض داشت اما ضعیف بود ... براش مهم نبود بمیره ... دیگه هیچی براش مهم نبود ... وجودش برای هیچ کس اهمیتی نداشت ... یه نون خور کمتر ... از دانشگاه انصراف داده بود چون دیگه نمی تونست چشم تو چشم کسانی بشه که همه رو کوبیده بود ... پشیمون نبود از رد کردن اشکان ... به این نتیجه رسیده بود که واقعا لایقش نیست ... اون ضعیف بود ... خیلی ضعیف ... و عقده ای ... خیلی عقده ای ... اما زندگی اونو اینطور بار آورده بود ... بعضی اوقات از دست خودش عصبی می شد و بعضی اوقات از دست روزگار ... اون لحظه دیگه هیچی براش مهم نبود ... سر قبر باباش توبه کرد ... التماس کرد خدا ببخشتش ... وقتی از زور گریه بی حال شد حس کرد سرما داره توی استخوناش نفوذ می کنم ... اما دیگه قدرت بلند شدن هم نداشت ... فقط میخواست بارون جونش رو هم بشوره و ببره ... هیچی تنش نبود جز یه مانتوی نازک ... دندوناش اینقدر از زور سرما به هم خوردن تا ثابت شدن ... پلکاش افتادن روی هم و از هر فکری آزاد شد ... آزاد و رها ... می خواست به باباش ملحق بشه ... به ابدیت ... وقتی که حس یم کرد دیگه از دنیا بریده ... وقتی که چیزی تا یخ زدنش باقی نمونده بود سایه از بین درختا بیرون اومد ... سایه یه مرد ... همینطور که به سمتش می دوید پالتوی بلند و خوش دوخت مشکی رنگش رو از تنش بیرون کشید ... اون دختر هنوزم برای کسی مهم بود ... با وجود همه بدی هاش ...
روزای بارونی می رن ... هوای ابری آفتابی می شه ... مهم اینه که دل به دریا بزنی ... بری زیر بارون ...دستاتو باز کنی و بذاری بارون تن و بدنت رو بشوره و لذت رو به جونت تزریق کنه ... به جای اینکه دائم غر بزنی ... از آب و گلی که می پاشه بهت ... از خیس شدن لباسات ... از به هم ریختن مدل موهات ... از خیس شدن شیشه های عینکت ... از ترافیک ... از کمبود تاکسی و اتوبوس ... از زمین و زمان گله کنی ... خلاصه اینقدر غر بزنی ... غر بزنی ... غر بزنی ... که بعد از تموم شد بارون جز یه سر درد اساسی و یه روز کوفت هیچی برات باقی نمونده باشه ... فقط یه روز از عمرت رو هدر داده باشی ... همین و بس! پس به بارون لبخند بزن ...
با خدا باش تا همه روزای بارونیت با سلامتی آفتابی بشه ...
یا حق ...
03/07/92
هما ص.پور اصفهانی
امیدوارم ازین رمان خوشتون اومده باشه
واما واستون قسمتی از حرفای هما رو گزوشتم خواستین بخونین
پست بسیار مفید : +304 امتیاز
پیش فرض
کاربران در حال دیدن موضوع: 515 نفر (244 عضو و 271 مهمان)
عاشق تک به تکتون هستم ...
پست شونزدهم و پست آخر من ...
ترسا که همیشه در برابر تحکم آرتان موش بود بی حرف نشست و با چشمای پر اشکش زل زد به دیوار روبرو ... آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:
- من و تو با هم هیچ مشکلی نداشتیم ... بعضی اوقات یه جر و بحثایی داشتیم که یا تو کوتاه می یومدی یا من ... می دونستم و می دونستی علاقه مون به هم به قدری زیاده که این بحثای کوچیک سردمون نمی کنه ... اما یه دفعه تو سرد شدی ... دقیقا بعد از تصادفی که منو تا مرز نابودی کشوند ... اوایل می گفتم شاید منو مقصر می دونی ... بعد گفتم شاید بعد از تصادف دچار یه اختلال شده باشی ... هر اختمالی دادم و اط هر طریقی که می تونستم سعی کردم درمانت کنم تا اینکه با مطرح کردن بحث طلاق همه ذهنیت منو نابود کردی ... با خودم گفتم چقدر زندگیمون بی ارزشه که به این راحتی حرف طلاق رو می زنی ... اما بعد با خودم گفتم شاید برای اینکه خودتو لوس کنی این کار رو می کنی برای اینکه از محبت من مطمئن بشی ... محبتم رو بیشتر کردم ... اما جواب نداد ... کار کشیده شد به اومدن احضاریه ... تو حرف رو به عمل کشیدی ... یادته تری؟ چقدر ازت خواهش می کردم بگی دردت چیه! بذاری با هم حلش کنیم ... اما تو بی توجه به من و زندگیمون و بچه مون یه تنه داشتی می تازوندی ... تانیا به قدری کمرنگ بود تو ذهنم که باورم نمی شد همه چیز به خاطر اون باشه ... قبول دارم رفتار تانیا توی مطب من زننده بود ... من خودم هم بهش تذکر دادم. چیزی هم که تو دید چیز کمی نبود ... اما توقع من از ترسایی که می شناختم این بود که بیاد جلو ... بکوبونه توی دهن من ... چهار تا فحش بهم بده و بعد بذاره بره تا اقلا من بدونم درد زنم چیه و بتونم از خودم دفاع کنم ... تو به من حتی نگفتی چی کار کردم! چند ماه زندگیمو کابوس کردی ... وقتی فهمیدم فقط به یه چیز فکر کردم ... اینکه تو باید درست بشی ... بازم شده بود که کاری رو بدون اینکه به من بگی انجام داده باشی ... خودت هم خوب می دونی که این اخلاق رو داری ... بهت گفته بودم دوست ندارم چیزی رو از هم مخفی کنیم ... حتی بدترین چیزا ...
ترسا فریاد کشید :
- نمی خواستم غرورم رو له کنی ... میترسیدم واقعیت داشته باشه ...
- ترسا! تو حق نداری فقط به خودت و غرورت فکر کنی ... تو باید به بچه ات هم فکر می کردی ...یه درصد احتمال می دادی که تو اشتباه کرده باشی ... هان؟!!! چرا یه درصد چنین احتمالی ندادی؟ من به درک ... اعتمادی که ادعا می کردی به من داری به درک! چرا به خاطر بچه ات از غرورت نگذشتی؟!!! حرف من این نیست که چرا منو خورد کردی ... چرا بدون مشورت با من تصمیم گرفتی ... چرا زود قضاوت کردی ... چرا چشمت رو روی زندگیمون بستی ... نه! حرف من اینا نیست ... من فقط خواستم ببینی ... ببینی اگه جدا می شدی ... اگه حرفت رو به کرسی می نشوندی ... اگه من هیچ وقت می فهمیدم درد تو چیه و به تانیا نمی گفتم بیاد باهات صحبت کنه ... اونوقت چی می شد ...زندگیت چه شکلی می شد ... البته قصد داشتم نه خودم باشم نه آترین ... اما طاقت نیاوردم تا این حد اذیتت کنم برای فهمیدنت ... اومدم اما محبتم رو ازت گرفتم ... فقط خواستم بفهمی اگه حرف نزنی ممکنه زندگیت به کجاها بکشه ... می خواستم با چشم ببینی ... وگرنه منم آدمم ... درکت می کنم می فهمم ناراحت شدی می فهمم زجر کشیدی می فهمم اینقدر از دیدن اون صحنه لعنتی حالت خراب شد که به اون فجیعی تصادف کردی و اگه بلایی سرت می یومد هیچ وقت خودم رو نمی بخشیدم ... همه اینا رو می فهمم ... اما! باید درس عبرت می گرفتی تا دیگه هیچ چیز رو از من مخفی نکنی ... من اگه روزی تو رو توی اون صحنه می دیدم می یومدم مردی که باهاش بودی رو می کشتم! می فهمی؟!! نریز تو خودت ... دختر این قدر غد نباش ... داشتی با غدبازیت زندگیمون رو نابود می کردی ... می فهمی؟!!
ترسا هق هق کرد:
- فهمیدم ... فهمیدم! چند بار بهت بگم ... اما تو بازم کوتاه نیومدی و این درخواست لعنتی رو ...
آرتان با لبخند گفت:
- گریه نکن خانوم کوچولوی من ... این احضاریه واسه تو نیست ... واسه منه ... یه مورد توی مراجعینم دارم که شوهرش به شدت در حد مرگ کتکش می زنه ... زنه جرئت نداشت درخواست طلاق بده ... خودم براش وکیل گرفتم و این روزا هم درگیر کارای دادگاهیشه ... برای منم احضاریه دادن که برم و تعادل روانی نداشتن شوهرش رو تایید کنم ... همین! دیدی باز عجول شدی ... دیدی باز اشتباه برداشت کردی ...
ترسا با دهن باز به آرتان خیره شد ... آرتان لبخند زد ... آغوشش رو باز کرد و گفت:
- حالا بیا توی بغلم که دلم خیلی برات تنگ شده بود ...
ترسا چند لحظه با بهت به آرتان و آغوش بازش نگاه کرد ... همه حرفاش رو توی ذهنش مرور کرد و بعد یه دفعه از جا بلند شد و با خشم رفت سمت اتاقش ... حق رو به آرتان می داد و همین بیشتر عصبیش می کرد ... آرتان هم از جا بلند شد ... با لبخند راه افتاد دنبال ترسا و گفت:
- ترسا خانوم ... همین امروز تونستم آترین رو دک کنم! می خوام شام بریم بیرون ... قهر نکن دیگه ...
بعدش با خنده وارد اتاق شد و در اتاق رو بست ...
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
***
بارون به شدت شلاق به بدن نحیفش می کوبید ... اما بی تفاوت افتاده بود روی قبر ... چشماش بسته بود ... نبض داشت اما ضعیف بود ... براش مهم نبود بمیره ... دیگه هیچی براش مهم نبود ... وجودش برای هیچ کس اهمیتی نداشت ... یه نون خور کمتر ... از دانشگاه انصراف داده بود چون دیگه نمی تونست چشم تو چشم کسانی بشه که همه رو کوبیده بود ... پشیمون نبود از رد کردن اشکان ... به این نتیجه رسیده بود که واقعا لایقش نیست ... اون ضعیف بود ... خیلی ضعیف ... و عقده ای ... خیلی عقده ای ... اما زندگی اونو اینطور بار آورده بود ... بعضی اوقات از دست خودش عصبی می شد و بعضی اوقات از دست روزگار ... اون لحظه دیگه هیچی براش مهم نبود ... سر قبر باباش توبه کرد ... التماس کرد خدا ببخشتش ... وقتی از زور گریه بی حال شد حس کرد سرما داره توی استخوناش نفوذ می کنم ... اما دیگه قدرت بلند شدن هم نداشت ... فقط میخواست بارون جونش رو هم بشوره و ببره ... هیچی تنش نبود جز یه مانتوی نازک ... دندوناش اینقدر از زور سرما به هم خوردن تا ثابت شدن ... پلکاش افتادن روی هم و از هر فکری آزاد شد ... آزاد و رها ... می خواست به باباش ملحق بشه ... به ابدیت ... وقتی که حس یم کرد دیگه از دنیا بریده ... وقتی که چیزی تا یخ زدنش باقی نمونده بود سایه از بین درختا بیرون اومد ... سایه یه مرد ... همینطور که به سمتش می دوید پالتوی بلند و خوش دوخت مشکی رنگش رو از تنش بیرون کشید ... اون دختر هنوزم برای کسی مهم بود ... با وجود همه بدی هاش ...
روزای بارونی می رن ... هوای ابری آفتابی می شه ... مهم اینه که دل به دریا بزنی ... بری زیر بارون ...دستاتو باز کنی و بذاری بارون تن و بدنت رو بشوره و لذت رو به جونت تزریق کنه ... به جای اینکه دائم غر بزنی ... از آب و گلی که می پاشه بهت ... از خیس شدن لباسات ... از به هم ریختن مدل موهات ... از خیس شدن شیشه های عینکت ... از ترافیک ... از کمبود تاکسی و اتوبوس ... از زمین و زمان گله کنی ... خلاصه اینقدر غر بزنی ... غر بزنی ... غر بزنی ... که بعد از تموم شد بارون جز یه سر درد اساسی و یه روز کوفت هیچی برات باقی نمونده باشه ... فقط یه روز از عمرت رو هدر داده باشی ... همین و بس! پس به بارون لبخند بزن ...
با خدا باش تا همه روزای بارونیت با سلامتی آفتابی بشه ...
یا حق ...
03/07/92
هما ص.پور اصفهانی
-----------------------------------
خوب دوستان عزیز این رمان هم تموم شد ... بدون هیچ عجله ای ... درست همونطور که قرمه سبزی باید بمونه تا جا بیفته این داستان هم اینقدر موند تا جا افتاد ...
جا داره اینجا خودم بگم ... می دونم اینکه همه اتفاقات برای زوج ها با هم اتفاق بیفته و با هم تموم بشه منطقی نیست اما توی یه رمان با یه محدوده زمانی چاره ای جز این نبود ... یا باید چند رمان می نوشتم یا یه دونه به همین صورتی که ملاحظه کردین ... من یه رمان رو بیشتر می پسندیدم ... می دونم منطقی نیست اما خواهشا از این قسمت بگذرین و بقیه رو ببینین ...
زوج ها عزیز من حرف ها داشتن برای گفتن ...
آرتان و ترسا ... می خواستن این رو نشون بدن که توی بدترین شرایط زندگی زوجین باید با هم حرف بزنن ... باید مشکلاتشون رو بیان کنن ... هر چی که می خواد باشه ... چه در مورد مشکلات جزئی و چه یک چیز کلی مثل چیزی که خوندیم ... حرف نزدن می تونه باعث اتفاقت جبران ناپذیری بشه که با هیچ چیزی نمی شه درستش کرد ...
توسکا و آرشاویر ... گذشت و ایثار رو بیان کردن ... اینکه از خودت بگذری ... اما تا یک حدی ... هیچ وقت اونقدر از خودت نگذر که همه چیزت به خطر بیفته ... آرشاویر گذشت کرد چون میخواست به عشقش برسه اما توسکا با گذشتش نزدیک بود زندگی چند نفر رو نابود کنه ...
آراد و ویولت ... ایمان ... هیچ وقت اینو از یاد نبرین که اگه تو زندگی ایمان داشته باشین بدتری بلاها از سرتون می گذره ... بیماری ... شک ... بی اعتمادی ... دسیسه ... و هزار چیز دیگه ... اونا با اعتماد شدیدی که به هم داشتن همه اتفاقات و جریانا رو پشت سر گذاشتن و تا آخرین لحظه کنار هم موندن ...
احسان و طناز ... اعتماد ... طناز با اعتماد به احسان مبنی بر اینکه احسن اون جریان رو به عنوان یه مرد و با داشتن مردونگی به روش نمی یاره تن به ازدواج باهاش داد ... اما احسان اعتمادش رو سلب کرد ... علاوه بر اون سر یه جریان کوچیک با راه دادن یه شک مسخره به دلش کل زندگیشون رو تا مرز نیستی کشوند ... چه خوبه که زوجین همیشه حواسشون باشه اون اعتمادی که طرف مقابل بهشون داره به این آسونی ها به دست نیومده که با یه خشم ساده زیر سوال ببرنش ...
نیما و طرلان ... صبر و عشق ... نیما با عجول بودنش زندگیش رو دستخوش طوفان کرد و وسط طوفان نزدیک بود همه چیز رو خراب کنه ... وقتی که با عجله می خواست نیاوش رو از کشور خارج کنه و به این نتیجه رسید که طرلان دیگه خوب نمی شه! عشقی وجود نداشت ... صبری هم وجود نداشت ... اما درست وقتی جرقه عشقش دوباره شعله کشید و وقتی پی به اشتباهات خودش برد با صبر و محبت طرلان رو به زندگیش برگردوند ... علاوه بر اون آرامش رو هم به هر دوشون هدیه داد ...
اینم از حرف هایی که شخصیت های من براتون از اول رمان تا اخرش زدن ...
حالا یه حرفی دارم با دوستانی که می گن من مسائل جنسی رو توی رمانم باز می کنم ... خواهشا به من بگین بدونم آیا جز بوسه و آغوش چیز دیگه ای تو رمان من هست؟!! و این چیزیه که توی تمام رمان های انجمن هم وجود داره ... اینکه من رو زیر سوال می برین برای این مورد برام مسخره شده! چون رمان هایی خوندم جدیدا که رمان من پیششون پادشاهه ... من هیچ وقت مسائل رو باز نمی کنه و به یه جایی که می رسه با سه ستاره جریان رو تموم می کنم ...
فکر کنم همه حرفام رو زده باشم ... بازم ازتون تشکر می کنم که توی این ماه ها پا به پای من پیش اومدین و با بدقولی های اجباری من ساختین ...
دوستتون دارم و برام عزیزین ... از این پس با سیگار شکلاتی باهاتون هستم .
مطالب مشابه :
قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه
رمان ♥ - قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه رمان عملیات مشترک. قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه .
رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1
رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1 رمان عملیات رمان آراس ( قسمت آخر )
روزای بارونی قسمت آخر
رمان عملیات مشترک. روزای بارونی قسمت آخر. تاريخ : پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۴ | 13:53 | نويسنده :
رمان وام ازدواج5 - قسمت اخر
قسمت اخر - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان عملیات مشترک.
ازدواج اجباری- قسمت آخر
رمان عملیات مشترک. ازدواج اجباری- قسمت آخر. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۲/۰۶ | 10:15 | نويسنده :
زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)
رمان عملیات مشترک. زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر) تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 10:54 | نويسنده :
رمان بورسیــــــــــــــه/قسمـت آخــــــــــــــر
قسمـت آخــــــــــــــر رمان عملیات مشترک. رمان قلب مشترک مورد نظر
بغض کهنه11 قسمت آخر
بغض کهنه11 قسمت آخر - رمان+رمان ایرانی+رمان رمان عملیات مشترک. رمان قلب مشترک مورد
برچسب :
قسمت آخر رمان عملیات مشترک