دیوان حافظ (1)
غزل ۱ ديوان حافظ
الا يا ايها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد میدارد که بربنديد محملها
به می سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشيد آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غايب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنيا و اهملها
غزل ۲ ديوان حافظ
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببين تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دير مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دريابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بينش ما خاک آستان شماست
کجا رويم بفرما از اين جناب کجا
مبين به سيب زنخدان که چاه در راه است
کجا همیروی ای دل بدين شتاب کجا
بشد که ياد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چيست صبوری کدام و خواب کجا
غزل ۳ ديوان حافظ
اگر آن ترک شيرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی يافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زيبا را
من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را
اگر دشنام فرمايی و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ میزيبد لب لعل شکرخا را
نصيحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را
غزل گفتی و در سفتی بيا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را
غزل ۴ ديوان حافظ
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بيابان تو دادهای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندليب شيدا را
به خلق و لطف توان کرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنايی نيست
سهی قدان سيه چشم ماه سيما را
چو با حبيب نشينی و باده پيمايی
به ياد دار محبان بادپيما را
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
که وضع مهر و وفا نيست روی زيبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسيحا را
غزل ۵ ديوان حافظ
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانيم ای باد شرطه برخيز
باشد که بازبينيم ديدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نيکی به جای ياران فرصت شمار يارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا يا ايها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درويش بینوا را
آسايش دو گيتی تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نيک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغيير کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخباثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عيش کوش و مستی
کاين کيميای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آيينه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشيد اين خرقه می آلود
ای شيخ پاکدامن معذور دار ما را
غزل ۶ ديوان حافظ
به ملازمان سلطان که رساند اين دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقيب ديوسيرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سياهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فريب او بينديش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از اين چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهی
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را
چه قيامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رويت بنما عذار ما را
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخيز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
غزل ۷ ديوان حافظ
صوفی بيا که آينه صافيست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاين حال نيست زاهد عالی مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچين
کان جا هميشه باد به دست است دام را
در بزم دور يک دو قدح درکش و برو
يعنی طمع مدار وصال دوام را
ای دل شباب رفت و نچيدی گلی ز عيش
پيرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
در عيش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبين به ترحم غلام را
حافظ مريد جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شيخ جام را
غزل ۸ ديوان حافظ
ساقيا برخيز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ايام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم اين دلق ازرق فام را
گر چه بدناميست نزد عاقلان
ما نمیخواهيم ننگ و نام را
باده درده چند از اين باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سينه نالان من
سوخت اين افسردگان خام را
محرم راز دل شيدای خود
کس نمیبينم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم يک باره برد آرام را
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن
هر که ديد آن سرو سيم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بيابی کام را
غزل ۹ ديوان حافظ
رونق عهد شباب است دگر بستان را
میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را
گر چنين جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در ميخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم اين قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ايمان را
يار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ايوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزوير مکن چون دگران قرآن را
غزل ۱۰ ديوان حافظ
دوش از مسجد سوی ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما
ما مريدان روی سوی قبله چون آريم چون
روی سوی خانه خمار دارد پير ما
در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم
کاين چنين رفتهست در عهد ازل تقدير ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان ديوانه گردند از پی زنجير ما
روی خوبت آيتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نيست در تفسير ما
با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبی
آه آتشناک و سوز سينه شبگير ما
تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما
غزل ۱1 ديوان حافظ
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديدهايم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما
گو نام ما ز ياد به عمدا چه میبری
خود آيد آن که ياد نياری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما
حافظ ز ديده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دريای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
غزل ۱۲ ديوان حافظ
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافيت
به که نفروشند مستوری به مستان شما
بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر
زان که زد بر ديده آبی روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهای
بو که بويی بشنويم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقيان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنيد
زينهار ای دوستان جان من و جان شما
کی دهد دست اين غرض يا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پريشان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر اين ره کشته بسيارند قربان شما
ای صبا با ساکنان شهر يزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست
بنده شاه شماييم و ثناخوان شما
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ايوان شما
میکند حافظ دعايی بشنو آمينی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
غزل ۱۳ ديوان حافظ
میدمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح يا اصحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام يا احباب
میوزد از چمن نسيم بهشت
هان بنوشيد دم به دم می ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشين درياب
در ميخانه بستهاند دگر
افتتح يا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سينههای کباب
اين چنين موسمی عجب باشد
که ببندند ميکده به شتاب
بر رخ ساقی پری پيکر
همچو حافظ بنوش باده ناب
غزل ۱۴ ديوان حافظ
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکين غريب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندين غريب
خفته بر سنجاب شاهی نازنينی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب
ای که در زنجير زلفت جای چندين آشناست
خوش فتاد آن خال مشکين بر رخ رنگين غريب
مینمايد عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب
بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکين غريب
گفتم ای شام غريبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد اين غريب
گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند
دور نبود گر نشيند خسته و مسکين غريب
غزل ۱۵ ديوان حافظ
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت
درويش نمیپرسی و ترسم که نباشد
انديشه آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پيداست از اين شيوه که مست است شرابت
تيری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند رای صوابت
هر ناله و فرياد که کردم نشنيدی
پيداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت
تا در ره پيری به چه آيين روی ای دل
باری به غلط صرف شد ايام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
يا رب مکناد آفت ايام خرابت
حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
دیوان حافظ غزل شماره ۱۶
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
به يک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده میروی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره میزد
صبا حکايت زلف تو در ميان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
من از ورع می و مطرب نديدمی زين پيش
هوای مغبچگانم در اين و آن انداخت
کنون به آب می لعل خرقه میشويم
نصيبه ازل از خود نمیتوان انداخت
مگر گشايش حافظ در اين خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
دیوان حافظ غزل شماره ۱۷
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در اين خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنايی نه غريب است که دلسوز من است
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت
چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
دیوان حافظ غزل شماره ۱۸
ساقيا آمدن عيد مبارک بادت
وان مواعيد که کردی مرواد از يادت
در شگفتم که در اين مدت ايام فراق
برگرفتی ز حريفان دل و دل میدادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسيان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت اين کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت
دیوان حافظ غزل شماره ۱۹
ای نسيم سحر آرامگه يار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست
شب تار است و ره وادی ايمن در پيش
آتش طور کجا موعد ديدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگوييد که هشيار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاييم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسيد ز گيسوی شکن در شکنش
کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهياست ولی
عيش بی يار مهيا نشود يار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
دیوان حافظ غزل شماره ۲۰
روزه يک سو شد و عيد آمد و دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می بايد خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پيداست
چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد
اين چه عيب است بدين بیخردی وين چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ريايی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و رياست
ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق
آن که او عالم سر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم
وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود
ور بود نيز چه شد مردم بیعيب کجاست
دیوان حافظ غزل شماره ۲۱
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست
که شنيدی که در اين بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پيش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتيان ملکوت
به تماشای تو آشوب قيامت برخاست
پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
دیوان حافظ غزل شماره ۲۲
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا اين جاست
سرم به دنيی و عقبی فرو نمیآيد
تبارک الله از اين فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرب
بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
نخفتهام ز خيالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست
از آن به دير مغانم عزيز میدارند
که آتشی که نميرد هميشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو ديشب در اندرون دادند
فضای سينه حافظ هنوز پر ز صداست
دیوان حافظ غزل شماره ۲۳
خيال روی تو در هر طريق همره ماست
نسيم موی تو پيوند جان آگه ماست
به رغم مدعيانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببين که سيب زنخدان تو چه میگويد
هزار يوسف مصری فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
هميشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست
دیوان حافظ غزل شماره ۲۴
مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست
که به پيمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبير زدم يک سره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور اين جا
نااميد از در رحمت مشو ای باده پرست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زير اين طارم فيروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از اين غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سليمانی شد
يعنی از وصل تواش نيست بجز باد به دست
دیوان حافظ غزل شماره ۲۵
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفيان باده پرست
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببين که جام زجاجی چه طرفهاش بشکست
بيار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست
از اين رباط دودر چون ضرورت است رحيل
رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست
مقام عيش ميسر نمیشود بیرنج
بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست
به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش میباش
که نيستيست سرانجام هر کمال که هست
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طير
به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره که تير پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد
که گفته سخنت میبرند دست به دست
دیوان حافظ غزل شماره ۲۶
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت ای عاشق ديرينه من خوابت هست
عاشقی را که چنين باده شبگير دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگير
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام می و زلف گره گير نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
دیوان حافظ غزل شماره ۲۷
در دير مغان آمد يارم قدحی در دست
مست از می و ميخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پيدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
وز بهر چه گويم نيست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غاليه خوش بو شد در گيسوی او پيچيد
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پيوست
بازآی که بازآيد عمر شده حافظ
هر چند که نايد باز تيری که بشد از شست
دیوان حافظ غزل شماره ۲۸
به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست
بکن معاملهای وين دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بینهايت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست
که از دروغ سيه روی گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شيدای کوه و دشت و هنوز
نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست
دیوان حافظ غزل شماره ۲۹
ما را ز خيال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بريزيد که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عين عذاب است
افسوس که شد دلبر و در ديده گريان
تحرير خيال خط او نقش بر آب است
بيدار شو ای ديده که ايمن نتوان بود
زين سيل دمادم که در اين منزل خواب است
معشوق عيان میگذرد بر تو وليکن
اغيار همیبيند از آن بسته نقاب است
گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
در کنج دماغم مطلب جای نصيحت
کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ايام شباب است
دیوان حافظ غزل شماره ۳۰
زلفت هزار دل به يکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوی نسيمش دهند جان
بگشود نافهای و در آرزو ببست
شيدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
ساقی به چند رنگ می اندر پياله ريخت
اين نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
يا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعرههای قلقلش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست
حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
دیوان حافظ غزل شماره ۳۱
آن شب قدری که گويند اهل خلوت امشب است
يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است
تا به گيسوی تو دست ناسزايان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکر يارب يارب است
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است
شهسوار من که مه آيينه دار روی اوست
تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است
عکس خوی بر عارضش بين کفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام می
زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين
با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است
آن که ناوک بر دل من زير چشمی میزند
قوت جان حافظش در خنده زير لب است
آب حيوانش ز منقار بلاغت میچکد
زاغ کلک من به نام ايزد چه عالی مشرب است
دیوان حافظ غزل شماره ۳۲
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسيم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال
خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
دیوان حافظ غزل شماره ۳۳
خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختيم
آخر سال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتيم و زبان سال نيست
در حضرت کريم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نيست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش يار
میداندت وظيفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
دیوان حافظ غزل شماره ۳۴
رواق منظر چشم من آشيانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطيفههای عجب زير دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که اين مفرح ياقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار
که توسنی چو فلک رام تازيانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از اين حيل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست
دیوان حافظ غزل شماره ۳۵
برو به کار خود ای واعظ اين چه فريادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
ميان او که خدا آفريده است از هيچ
دقيقهايست که هيچ آفريده نگشادست
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصيحت همه عالم به گوش من بادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنيست
اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست
دلا منال ز بيداد و جور يار که يار
تو را نصيب همين کرد و اين از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز اين فسانه و افسون مرا بسی يادست
دیوان حافظ غزل شماره ۳۶
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
چشم جادوی تو خود عين سواد سحر است
ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست
در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست
نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست
زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار
چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهيست که در دست نسيم افتادست
همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظيم افتادست
سايه قد تو بر قالبم ای عيسی دم
عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای يار عزيز
اتحاديست که در عهد قديم افتادست
دیوان حافظ غزل شماره ۳۷
بيا که قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده که بنياد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست
نصيحتی کنمت ياد گير و در عمل آر
که اين حديث ز پير طريقتم يادست
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه عشقم ز ره روی يادست
رضا به داده بده وز جبين گره بگشای
که بر من و تو در اختيار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که اين عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فريادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
دیوان حافظ غزل شماره ۳۸
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
میرفت خيال تو ز چشم من و میگفت
هيهات از اين گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد
دور از رخت اين خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو ليکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ريز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعيه سور نماندست
دیوان حافظ غزل شماره ۳۹
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
ای نازنين پسر تو چه مذهب گرفتهای
کت خون ما حلالتر از شير مادر است
چون نقش غم ز دور ببينی شراب خواه
تشخيص کردهايم و مداوا مقرر است
از آستان پير مغان سر چرا کشيم
دولت در آن سرا و گشايش در آن در است
يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است
شيراز و آب رکنی و اين باد خوش نسيم
عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
ما آبروی فقر و قناعت نمیبريم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتيست کلک تو
کش ميوه دلپذيرتر از شهد و شکر است
دیوان حافظ غزل شماره ۴۰
المنه لله که در ميکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نياز است
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقيقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بيچارگی و عجز و نياز است
رازی که بر غير نگفتيم و نگوييم
با دوست بگوييم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طره ليلی
رخساره محمود و کف پای اياز است
بردوختهام ديده چو باز از همه عالم
تا ديده من بر رخ زيبای تو باز است
در کعبه کوی تو هر آن کس که بيايد
از قبله ابروی تو در عين نماز است
ای مجلسيان سوز دل حافظ مسکين
از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است
دیوان حافظ غزل شماره ۴۱
اگر چه باده فرح بخش و باد گلبيز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تيز است
صراحی ای و حريفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ايام فتنه انگيز است
در آستين مرقع پياله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خونريز است
به آب ديده بشوييم خرقهها از می
که موسم ورع و روزگار پرهيز است
مجوی عيش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف اين سر خم جمله دردی آميز است
سپهر برشده پرويزنيست خون افشان
که ريزهاش سر کسری و تاج پرويز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بيا که نوبت بغداد و وقت تبريز است
دیوان حافظ غزل شماره ۴۲
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بين که قصه فاش
از رقيبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنين عزيز و شريف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانهای چنين نازک
در شب تار سفتنم هوس است
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
همچو حافظ به رغم مدعيان
شعر رندانه گفتنم هوس است
دیوان حافظ غزل شماره ۴۳
صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت ميخواران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
آری آری طيب انفاس هواداران خوش است
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بيداران خوش است
نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شيوه رندی و خوش باشی عياران خوش است
از زبان سوسن آزادهام آمد به گوش
کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است
حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدليست
تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است
دیوان حافظ غزل شماره ۴۴
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
فقيه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حکم نيست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عين الطاف است
ببر ز خلق و چو عنقا قياس کار بگير
که صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است
حديث مدعيان و خيال همکاران
همان حکايت زردوز و بورياباف است
خموش حافظ و اين نکتههای چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است
دیوان حافظ غزل شماره ۴۵
در اين زمانه رفيقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفينه غزل است
جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است
پياله گير که عمر عزيز بیبدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
بگير طره مه چهرهای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است
دلم اميد فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش
چنين که حافظ ما مست باده ازل است
دیوان حافظ غزل شماره ۴۶
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است وليکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر مياميز که ما را
هر لحظه ز گيسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هيچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گويی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است
با محتسبم عيب مگوييد که او نيز
پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است
حافظ منشين بی می و معشوق زمانی
کايام گل و ياسمن و عيد صيام است
دیوان حافظ غزل شماره ۴۷
به کوی ميکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن انديشه تبه دانست
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در اين کله دانست
بر آستانه ميخانه هر که يافت رهی
ز فيض جام می اسرار خانقه دانست
هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
ورای طاعت ديوانگان ز ما مطلب
که شيخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چرا که شيوه آن ترک دل سيه دانست
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست
حديث حافظ و ساغر که میزند پنهان
چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونهای ز خم طاق بارگه دانست
دیوان حافظ غزل شماره ۴۸
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از اين لعل توانی دانست
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
آن شد اکنون که ز ابنای عوام انديشم
محتسب نيز در اين عيش نهانی دانست
دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
سنگ و گل را کند از يمن نظر لعل و عقيق
هر که قدر نفس باد يمانی دانست
ای که از دفتر عقل آيت عشق آموزی
ترسم اين نکته به تحقيق ندانی دانست
می بياور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست
حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگيخت
ز اثر تربيت آصف ثانی دانست
دیوان حافظ غزل شماره ۴۹
روضه خلد برين خلوت درويشان است
مايه محتشمی خدمت درويشان است
گنج عزلت که طلسمات عجايب دارد
فتح آن در نظر رحمت درويشان است
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درويشان است
آن چه زر میشود از پرتو آن قلب سياه
کيمياييست که در صحبت درويشان است
آن که پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد
کبرياييست که در حشمت درويشان است
دولتی را که نباشد غم از آسيب زوال
بی تکلف بشنو دولت درويشان است
خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درويشان است
روی مقصود که شاهان به دعا میطلبند
مظهرش آينه طلعت درويشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درويشان است
ای توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درويشان است
گنج قارون که فرو میشود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غيرت درويشان است
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سيرت درويشان است
حافظ ار آب حيات ازلی میخواهی
منبعش خاک در خلوت درويشان است
دیوان حافظ غزل شماره ۵۰
به دام زلف تو دل مبتلای خويشتن است
بکش به غمزه که اينش سزای خويشتن است
گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما
به دست باش که خيری به جای خويشتن است
به جانت ای بت شيرين دهن که همچون شمع
شبان تيره مرادم فنای خويشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خويشتن است
به مشک چين و چگل نيست بوی گل محتاج
که نافههاش ز بند قبای خويشتن است
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
که گنج عافيتت در سرای خويشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خويشتن است
دیوان حافظ غزل شماره ۵۱
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پی ديدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهيست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خريدار من است
طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش
فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران
کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او که طبيب دل بيمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
يار شيرين سخن نادره گفتار من است
دیوان حافظ غزل شماره ۵۲
روزگاريست که سودای بتان دين من است
غم اين کار نشاط دل غمگين من است
ديدن روی تو را ديده جان بين بايد
وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است
يار من باش که زيب فلک و زينت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروين من است
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
دولت فقر خدايا به من ارزانی دار
کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است
واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکين من است
يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کيست
که مغيلان طريقش گل و نسرين من است
حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است
دیوان حافظ غزل شماره ۵۳
منم که گوشه ميخانه خانقاه من است
دعای پير مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و ميخانهام وصال شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواه من است
مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ور نی
رميدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر اين آستان نهادم روی
فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است
گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است
دیوان حافظ غزل شماره ۵۴
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين که در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم می لعلی که میخورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همايون است
حکايت لب شيرين کلام فرهاد است
شکنج طره ليلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزيز
کنار دامن من همچو رود جيحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار که از اختيار بيرون است
ز بيخودی طلب يار میکند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
دیوان حافظ غزل شماره ۵۵
خم زلف تو دام کفر و دين است
ز کارستان او يک شمه اين است
جمالت معجز حسن است ليکن
حديث غمزهات سحر مبين است
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دايم با کمان اندر کمين است
بر آن چشم سيه صد آفرين باد
که در عاشق کشی سحرآفرين است
عجب علميست علم هيت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمين است
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبين است
مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن
که دل برد و کنون دربند دين است
دیوان حافظ غزل شماره ۵۶
دل سراپرده محبت اوست
ديده آيينه دار طلعت اوست
من که سر درنياورم به دو کون
گردنم زير بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت يار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حريم حرمت اوست
بی خيالش مباد منظر چشم
زان که اين گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز يمن همت اوست
من و دل گر فدا شديم چه باک
غرض اندر ميان سلامت اوست
فقر ظاهر مبين که حافظ را
سينه گنجينه محبت اوست
دیوان حافظ غزل شماره ۵۷
آن سيه چرده که شيرينی عالم با اوست
چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولی
او سليمان زمان است که خاتم با اوست
روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
خال مشکين که بدان عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل
کشت ما را و دم عيسی مريم با اوست
حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست
دیوان حافظ غزل شماره ۵۸
مطالب مشابه :
متن برنامه معرفت - تفسیر غزل اول حافظ
حکیم عالیقدر استاد ابراهیمی دینانی - متن برنامه معرفت موضوع: تفسیر بیت اول دیوان حافظ.
آب گونگي شعر حافظ
واحه - آب گونگي شعر حافظ - به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست -- عاشقم بر همه عالم که
دیوان حافظ (1)
" نكته ها و نوشته ها " - دیوان حافظ (1) - متن کامل قانون اساسی جمهوری اسلامی
5- دیوان حافظ شیرین کلام
نوای نی - 5- دیوان حافظ شیرین کلام - وبلاگ گروه آموزشی زبان و ادبیات فارسی امارات متحده عربی
غزلهایی از حافظ
غزلهای حافظ حافظ شیرازی اشعار حافظ دیوان حافظ متن کامل دیوان حافظ دانلود گلچینغزلهای حافظ
مفهوم رند در اشعار حافظ چیست؟
رند چنان که از متن و دیوان حافظ برآید شخصیتی است به ظاهر متناقض و در باطن متعادل.
دیوان حافظ
زبان و ادبیات - دیوان حافظ - هر آنچه مربوط به زبان و ادبیات است. بویژه زبانهای فارسی، فرانسوی
متن کامل برنامه معرفت - تفسیر گلچینی از ابیات دیوان حافظ
حکیم عالیقدر استاد ابراهیمی دینانی - متن کامل برنامه معرفت - تفسیر گلچینی از ابیات دیوان
پیر نقد ادبی از حافظ می گوید:
تنها راه شناخت حافظ رجوع به متن وی درباره توضیح و شروحی که بر دیوان حافظ نوشته شده
کلمه رند در دیوان حافظ
رند چنان که از متن و دیوان حافظ برآید شخصیتی است به ظاهر متناقض و در باطن متعادل.
برچسب :
متن دیوان حافظ