رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-7-

*********

جشن خوب و مفصلي بود، منم كه سرمست از اونهمه تحويل گرفتن يه گوشه نشسته بودم، درد پا رو بهانه كرده بودم كه كسي براي رقصيدن بهم تعارف نكنه، انصافا" روحيم عوض شده بود، اصلا" دوست نداشتم ميون جمع برقصم ، يه دفعه سر و كله آقا سعيد پيداش شد، به خودش خيلي رسيده بود، اومد كنار من، با يه ليوان مشروب، احوالپرسي كرد و دستشو آورد جلو ، چنان اخمي كردم كه فكر كنم هر چي خورده بود از سرش پريد، بلند شدم كه جامو عوض كنم، اومد جلوم وايساد و گفت: تو رو خدا ندا منظوري نداشتم ، يه امشبه رو اوقات تلخي نكن، خيلي انتظار كشيدم تا موقعيت مناسب پيش بياد، باهات خيلي حرف دارم، بيا باهم خوش باشيم... از لهن حرف زدنش حالم داشت بهم می خورد.
مستقيم تو چشاي من ذل زده بود، دست و پام و گم كرده بودم ، واقعا" نمي دونستم بايد چيكار كنم؟ منظورش چی بود؟ ... کاش نیما بود، اي خدا بگم چيكارت كنه نيما كه هر چي ميكشم از دست تو ميكشم... تقریبا" چسبیده بود به من، يه خورده خودمو كشيدم عقب و بهش گفتم: سعيد من حال و روز خوبي ندارم، تو این جمعم جای این حرفا نیست، دائيت و كه ميشناسي نذار مجلس به كام همه تلخ بشه، فعلا" بيخيال شو.
اينو گفتم و تو يه چشم به هم زدن خودمو رسوندم كنار بابا، اونجا روي يه صندلي نشستم ، منظور حرف سعيد چيزي نبود جز خواستگاري ... پر رو، اگه نيما اينجا بود حالشو جا مي آورد... بدنم مي لرزيد، سرگيجه داشتم ، مي ترسيدم سعيد دوباره پيداش بشه، بابا گرم صحبت بود، اصلا" انگار نه انگار كه من اومدم كنارش، خدائيش عمه اينا هيچي كم نگذاشته بودن، هم پذيرائي عالي بود و هم بساط ساز و آواز و رقص نورو... فقط جاي نيماي من خالي بود كه با اون خنده ها و شيطونيياش مجلس و گرم کنه ،دائم منو بخندونه و همه حواسش به من باشه.
يكدفعه صداي كف زدنا زياد شد ، متوجه شدم كه الهام اومده، صداي جيغ و كف زدن يكريز مي يومد ، تا اينكه الهام خانوم وارد پذيرايي شدن، و شروع كردن به خوش آمدگويي، باورم نمي شد ، اون الهام نحيف و مردني چه افاده اي مي يومد، برا همه پشت چشم نازك مي كرد، وقتي رسيد به من باهام دست داد و گفت: فكر كنم نوبت بعدي برا تو باشه ... یه لبخند معنی داربهم زد، تو فکرش من به سعید بله رو گفتم...
حالم واقعا" داشت به هم مي خورد، ترجيح دادم برم روي بالكن تا تو هواي خنك يه ذره حالم جا بياد، خيلي سرد بود ولي برا من خوب بود، تو تفكرات خودم غرق بودم كه يه دفعه احساس كردم يكي داره مي زنه رو شونم، رومو كه برگردوندم ... چشمتون روز بد نبينه ديدم سعيد با يه چهره خندون وايساده... تا اومدم حرفي بزنم ، سعيد دستای منو گرفت و شروع كرد به حرف زدن: ندا به خدا من خاطرتو می خوام، چرا هيچوقت نخواستی كنارم باشي، يا به حرفام گوش بدي، می دونم نیما از من خوشش نمی یاد ولی این دلیل نمیشه که تو از من دوری کنی، خيلي وقته مي خوام در مورد احساسم باهات حرف بزنم، اما همیشه اون سد راهم بوده...آخه بگو اشكال من چیه ؟؟ این همه کم محلی برا چیه ندا؟..
نمی دونستم باید چیکار کنم؟ یا چی بگم؟ ...از همه بدم مي يومد از خودم، از نيما، از بابا ، از سعيد... اشكام جاري شده بودن، اگه بابا قضیه رو به همه میگفت من نباید اینطور عذاب بکشم... با جديت گفتم: آقا سعید نیما هیچ وقت از شما بدم نمی یومده، حتی اگرم اینطور باشه حساب من با اون جداست، من فعلا" برای آیندم هیچ تصمیمی ندارم... آهااان در ضمن نسبت به شما هم هیچ احساسی ندارم .. بعدم سعيد و زدم كنار و راه افتادم، دلم مي خواست جيغ بزنم ، دستم و گذاشته بودم جلوي دهنم که صدام در نیاد و به سرعت رفتم داخل ، سريع رفتم پيش بابا و با لحن جدي گفتم : مي خوام برم خونه ، بابا چش غره اي به من رفت كه اگه در حالت معمولي بودم از ترس مي مردم ، ولي تو اون موقعيت براي من هيچي مهم نبود ، دستام و مشت كردم و دوباره تكرار كردم: مي خوام برم خونه اگه نمي ياين با آژانس برم ... مامان متوجه شد اوضاع خرابه، سريع با التماس به بابا گفت: آقا تو رو خدا جلوي مردم آبرو ريزي نكنيد ، ندا حال خوشي نداره ، تو رو خدا .... بابا از حرص دندوناشو به هم فشار مي داد ، از جاش بلند شد و صدا زد: مهري ، آبجي ، میشه یه لحظه بیاین...وقتي عمه مهري اومد ، بابا به آرومي بهش گفت آبجي من حالم زياد خوب نيست ، اگه اجازه بدي مرخص ميشم ، مباركت باشه ... عمه مهري شروع كرد به تعارف.. اگه بري ناراحت ميشم و من که یه دختر بیشتر ندارم و از این حرفا... ولي بابا ازش خواهش كرد هيچي به بقيه نگه تا كسي متوجه نشه و یه جور وانمود کرد که قلبش درد میکنه ، بعدم راه افتاد، ماهم پشت سرش راه افتاديم، عمه دلخور شده بود، پشت سر ما اومد تا دم در و گفت: ندا عمه لااقل تو مي موندي، همه برنامه هامون به هم ريخت... من كاملا" متوجه منظور عمه بودم، اونا از قصد سعید باخبر بودن، ولي از حرصم هيچي نگفتم، فقط عمه رو بوسيدم و تو يه چشم به هم زدن سوار ماشين شدم.
يه کم که از خونه عمه دور شديم بابا ماشين و نگه داشت، روشو برگردوند و شروع كرد به بد و بيراه گفتن به من، اصلا" نمي فهميد چي ميگه ، تحمل شنيدن اون حرفا رو نداشتم، ديگه بس بود، نا خود آگاه در ماشين و باز كردم پريدم وسط خيابون شروع كرم به دويدن، به كجا و براي چي رو نمي دونستم، مي خواستم برم ، ديگه نباشم، بميرم، ديگه نمي تونستم ، يه ماشين با سرعت داشت بهم نزديك مي شد و من هيچ تلاشي نمي كردم كه خودمو بكشم كنار، يه مرتبه يكي دستم و گرفت و پرتم كرد كنار خيابون، چشامو باز كرم بابا بود، با صداي بلند زدم زير گريه، راننده اون ماشينم با صداي بلند يه چيزايي گفت و رفت، صداي مادرو مي شنيدم كه جيغ ميزد، ندا ، ندااا، بابا اومد كنارم ، بدون هيچ حرفي بازوم و گرفت، منو با خودش می کشوند، نمي خواستم همراهش برم ولي اون قويتر بود به زور من و با خودش می كشوند طرف ماشين، من و انداخت رو صندلي عقب ، با تشر به مامان گفت بششششين بريم..
بدنم درد گرفته بود، تا خونه هيچ حرفي بين ما رد و بدل نشد ، صداي گريه مامان قطع نميشد ... دم در خونه از ماشين پياده شدم ، مي خواستم بازم فرار كنم، اما ديگه تو پاهام جوني نمونده بود، وارد اتاقم شدم، تا اومدم درو ببندم بابا اومد پشت در، ترسيدم خودم و كشيدم عقب، بابا چشماشو بست و با صداي نسبتا" بلندي بهم گفت: نداااا توضيح بده ، بگو چی شده؟ واي به حالت اگه بيخودي بخواي آبروي منو جلوي فاميلام ببري،
به من و من افتاده بودم ، جرات نداشتم تو صورتش نگاه كنم ولي اون وايساده بود و كوتاه نمي يومد، با صداي بلند زدم زير گريه، بايد خودم و خالي مي كردم ، قفل زبونم باز شد:
بابا من ديگه خسته شدم ، انگار ديگه منو نمي بيني، من تا کی باید بلاتکلیف باشم، اصلا" متوجه شدی سعيد به من مشروب تعارف ميكنه ، اون از من خواستگاري کرد... اين يعني چي؟ .. اینا به کنارشما به چشم يه آدم گناهكار به من نيگاه مي كني ، به چه جرمي؟ آخه من چه گناهی کردم؟ چرا نمی ذاری حرف بزنم؟ چرا جواب سلاممو نمی دی؟ به خدا از اين زندگي خسته شدم، يكي بگه گناه من چيه؟ بد کردم راستشو بهتون گفتم، بد کردم تک و تنها رفتم اونجا با نیما صحبت کردم، گفتین برو پزشک قانونی گفتم چشم.. گفتین عقد کنین گفتم چشم... باباااااا من خيلي تنهام، با کی حرف بزنم؟ مامان حالش خوش نیست، یه چیزی بگم غصه می خوره ، مي ترسم با نيما درد دل كنم، اون ديگه نيماي گذشته نيست اعصابش داغونه، شما هم كه انگار شدم دشمن قسم خوردتون... چرا يكي كوتاه نمي ياد، بابا اگه با نیما حرف بزنی کوتاه می یاد.. منم آدمم ...با صداي آروم تكرار كردم: ديگه خسته شدم ، خسته... كاش مي مردم و خلاص میشدم..
از اين اتفاق چند روز گذشت، رفتار بابا با من نرمتر شده بود، شايدم ازم ترسيده بود، جواب سلاممو مي داد وقت بيرون رفتن ازم خداحافظي مي كرد، ولي حال و روز دل من داغون بود،
هوا هر روز سردتر ميشد، اونسال سرماي زمستون از هميشه بيشتر سوز داشت، اينقدر كه تا مغز استخون من نفوذ مي كرد، سر به زير شده بودم، از همه نااميد ، البته درسام خوب پيش مي رفت ، چون درس و كار باعث ميشد من گذشت زمان و كمتر احساس كنم و خلا تنهائيم تا حدودي پر بشه.
خوب يادمه شنبه بود، و من اونروز زودتر راهي دانشگاه شدم، تا طبق قرارم با آقاي حسيني در مورد پايانه نامه صحبت كنيم، همين كه از اتوبوس پياده شدم، ماشين شهروز و ديدم، برا يه لحظه سر جام ميخكوب شدم ، شهروز كنار ماشين وايساده بود درست مثل اونوقتايي كه مي يومد و منتظرم بود... يه نفس عميق كشيدم و راه افتادم، اما واقعا" ترسيده بودم ، سريع از كنارش رد شدم، اون با صداي بلند صدام كرد: ندا، ندا وايسا كارت دارم .... قلبم داشت از جاش كنده ميشد، يعني با من چيكار داره؟ به راهم ادامه دادم ، دوباره صدام كرد: ندا وايسا، نذار اون روم بالا بياد.. روم و برگردوندم و با جديت گفتم: مثلا" اگه اون روت بالا بیاد چيكار مي كني؟ ، اصلا" براي چي اومدي اينجا؟... چقدر ازش متنفر بودم
ابروشو انداخت بالا و گفت : چي شده؟ زبون در آوردي ، قبلا" سرت داد مي زدم مثل موش مي ترسيدي، بيا برو مثل بچه آدم بشين تو ماشين ، باهات كار دارم
: خفه شو شهروز ، خفه شو ، برو گمشو هر غلطي دلت مي خواد بكن، قبلا" خر بودم، نمی فهمیدم، فکر کردی کی هستی؟
راستي راستي شجاع شده بودم، منكه جرات نداشتم جلوي شهروز حرف بزنم ، الآن سرش داد مي زدم
: نه ندا خانوم انگار حرف حساب حاليت نيست ....مي خواست حرفشو ادامه بده ولي انگار جا خورده بود، از پشت سر يه صداي آشنا به گوشم خورد، : مزاحمن خانوم حكيمي
صداي آقاي حسيني بود، به سرعت به طرفش برگشتم ، : بله ، بله ، نمي دونم از جونم چي مي خواد؟
: الآن زنگ مي زنم حراست دانشگاه ، ببينم چي مي خوان؟
صداي شهروز مي لرزيد: منو مي ترسوني ، زنگ بزن
منم سريع جواب دادم: يادت نرفته كه اونروز تو كلانتري تعهد دادي... حسيني حالا ديگه دو شا دوش من ايستاده بود و با موبايلش داشت شماره مي گرفت.
من شهروز و خوب مي شناختم اون يكدنده و كله شق بود،... ولي تا اسم كلانتري اومد جا زد،
زود رفت طرف ماشينشو بلند گفت : به هم مي رسيم، تلافیشو سرت در می یارم، حالا میبینی
از آقاي حسيني تشكر كردم، واقعا" ترسيده بودم، نمي دونم اگه اون به دادم نمي رسيد چي ميشد؟ آقاي حسيني برام يه ليوان آب آورد و خواست آروم باشم و فراموش كنم، بعدم بحث و عوض كرد.
بعد از اون روز مزاحمت تلفني شهروز شروع شد، تا مامان يا بابا گوشي رو برمي داشتن قطع مي كرد، اون مي خواست با اين كار منو بترسونه خبر نداشت، كسي كه از همه ماجرا خبر داشت حالا شده بود شوهر من.... اما آيا نيما همه ماجرا رو مي دونست؟ نه اون نمي دونست من با شهروز مي رفتيم خونه اون و باهم خلوت مي كرديم، بين ما هيچ اتفاقي نيفتاده بود، اما كي باورش ميشد كه دو تا جوون ، تنها.... هر بار به اين موضوع فكر مي كردم مغزم صوت مي كشيد ، بايد حتما" نيما موضوع رو از زبون خودم ميشنيد... مي گم بهش، ميگم...
حالا كه فكر مي كنم ، برام خيلي عجيبه كه اون روزا چطور نيما از من زياد سراغي نمي گرفت، بهترين روزاي زندگي من جلوي چشمام مي سوختن، دوري ، سردي مي ياره و يا بهتر بگم ديگه ازت چيزي باقي نمي گذاره كه دلگرم باشي.

تنها بودم و غمگين ، چند ماه بود نيما رو نديده بودم، مگه چقدر ميشد با تلفن حرف زد و يا ايميل فرستاد... بايد يكي كنارت باشه ، تو صورت احساستو بخونه ، باهات حرف بزنه ، با دستاش نوازشت كنه... نيما خوب منو مي شناخت، با روحيه من آشنا بود، آستانه تحمل و من و مي دونست و اين موضوع بيشتر عذابم مي داد، من از اون خيلي توقع داشتم ، دلم ازش گرفته بود ، با خودم فكر مي كردم چون نيما ديگه مطمئنه كه من متعلق به اونم تلاشي نميكنه دل منو به دست بياره، فضاي خونه برام سنگين بود، بعضی وقتا با يلدا مي رفتيم بيرون ولي اين دلتنگي منو رها نمي كرد.... دلم می خواست ازش می پرسیدم :نيما چرا ازم دوري مي كني؟

اونروز زنگ زدم به نيما خيلي سرش شلوغ بود ، بهم گفت : قطع كن شب باهات تماس مي گيرم. زنگ زدم به يلدا كه باهم بريم بيرون، اما گوشي رو جواب نداد، حتما" با پويا خلوت كرده بود، رفتم سراغ كامپيوتر داشتم ايميلامو چك می کردم، يه ايميل اومده بود از يه شخص ناشناس، اول فكر كردم كار شهروزه ،بازش كردم، متنش انگليسي بود، به زور ترجمش كردم،

سلام
سلام من به فرشته آرزوهايم، از آن هنگام كه ديدمت دل از همه بريدم، شنيده بودم با يك نگاه مي توان عاشق شد، ولي باور نداشتم، اما حالا باورش كردم، با تمام وجود چون عاشقت شدم، عشقم را دست كم نگير و باورش كن تا ببيني معجزه عشق را....

يعني كي مي تونست باشه؟ تو مغزم آدما رو دوره می کردم: شهروز كه انگليسيش خيلي ضعيفه، سعيدم نيست، با شناختي كه ازش دارم ، اين کارا بهش نمي ياد، آقاي حسيني هم كه دور از جون... سهيل پسر همسايمون كه آدرس ميل منو نداره... ولش كن حتما" يكي قصد شوخي داشته.. ترجيح دادم جوابشو ندم ، يه دفعه صفحه كوچيك چت باز شد

:سلام ، سلام جوابمو بده

:سلام شما؟

:من ساسانم، پسر عموي سمانه و ستاره ، چند وقت پيش تو مهموني عمو اينا ديدمت، نفهميدم چرا دلم لرزيد ، اهميت ندادم، چند روز پيش برا انجام بعضي كارای ناتموم اومدم ايران، تو نامزدي الهام دوباره ديدمت، واقعا" معركه اي ، از دور تماشات كردم ، چقدر زيبا و با وقار ، آدرس ميلتو از ستاره گرفتم، و از احساسم برات نوشتم ولي جوابمو ندادي

: نشناختم، و تو جشن الهام سعادت نداشتم شما رو ببینم، شما خیلی بی پرده از عشق صحبت کردین
نبايد ادامه مي دادم ولي يه حسي قلقلكم مي داد، واي اگه ستاره و سمانه بفهمن از حسودي دق مي كنن، اونا برا ساسان هزار تا نقشه داشتن، تازه اون استراليا زندگي مي كرد، تا چند وقت ديگه مي رفت، آب از آب تکون نمی خورد.

: اووووووه ببخش ندا جان، يادت كه نرفته من سالها از ايران دور بودم و فرهنگ اينجا رو از ياد بردم، در ايران چطور بايد به طرف گفت كه عاشقشي؟
: باید برم، خداحافظ
يه حس شيطنت آميز اومده بود سراغم، با خودم فكر مي كردم، لازم نيست هيچكس بفهمه... یه مدت باهمیم بعدم میگم نپسندیدم اونم که باید برگرده، همه چیز خود به خود تموم میشه....
تا ظهر چند بار به اينباكسم سر زدم، چند تا ايميل فرستاده بود، همش ابراز عشق، كلمات داغي به كار مي برد، انگار عشق من مجنونش كرده بود، شماره موبايلشو فرستاده بود و كلي خواهش و تمنا كه باهاش تماس بگيرم.... بايد خودمو از اين تنهايي نجات مي دادم، تا كي بايد همش غصه بخورم، شمارشو یادداشت کردم و با خودم گفتم تو اولین فرصت بهش زنگ می زنم...

شب نيما بهم زنگ زد ، زياد حوصلشو نداشتم، يه احوالپرسيه ساده و بعد هم خوابو بهانه و قطع كردم، حالا كه اون منو تنها گذاشته و به ديدنم نمي ياد ، من چرا خودمواينقدر اذيت كنم؟ خوابم نمي برد كلي براي فردا نقشه كشيده بودم، ... استرش داشتم و بیشتر عذاب وجدان...كم كم پلكام سنگين شد...

وااااااي نمي دونم خواب بود، كابوس بود، مغزم داشت منفجر میشد .... صدای ملا رو میشنیدم بهم نهيب ميزد، واي از خسران آدمي..... جلوی پام يه چاه پراز آتيش بود، ولي من بي اختيار داشتم مي رفتم طرفش،..... واي ... مامان جيغ مي زد..... واااااي نه... نيمـــا ... نيماي من وسط آتیش بود... در تمام طول اين خواب يكي بهم لبخند مي زد.... چرا تموم نميشد؟؟... ملا بهم شاره می کرد كه نرو جلو، مامان جيغ مي زد و منو می کشید عقب، اما چرا من نمي تونستم وايسم ؟ به طرف اون آتيش كشونده مي شدم ، نيما داشت تو اون آتيش مي سوخت، مرده بود، نيما ،نيماي من....
يخ كردم، يعني چي شده، يكي تكونم مي داد، چشمامو باز كردم، مامان و بابا كنارم بودن، بابا محكم منو تكون مي داد، مامانم آب مي ريخت رو صورتم، خدايا ، بيدارم ، خوابم چي شده ؟ چیغ زدم نيمااااا، نیما سوخت، نيماي من مرده، خدايا نيمام، بابا تو رو خدا، نيما داره مي سوزه... صداي مادر و مي شنيدم كه مي گفت: عزيزم خواب ديدي، نيما هيچيش نيست... صورت بابا از اشک خيس بود، دلم براش سوخت، حالم خوب نبود داشتم مي سوختم، يعني همش يه خواب بود، اين چه خوابي بود؟ كي بهم لبخند مي زد؟ نمي تونستم آروم بگيرم ، بابا دستام و گرفته بود و مامان باهام حرف مي زد: ندا عزيزم، خودتو كشتي.. تمام بدنم مي لرزيد، نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم، بلند گریه می کردم... مامان رفت طرف گوشي تلفن و گفت : اصلا" بذار به نيما زنگ بزنم ، باهاش حرف بزن، آرومت میکنه، با دست اشاره كردم نه، ولي مامان شماره رو گرفت ، انگار دلواپس شده بود كه نكنه اتفاقي افتاده، بعد از چند لحظه صداي لرزون مادر و شنيدم: الو نيما سلام ببخش اينوقت شب بيدارت كردم، ندا كابوس ديده ، آروم نميشه مادر ، باهاش حرف بزن، نگرانته بعد گوشي رو آورد نزديك صورت من، صداي نيما ... اون زندهست، گوشي رو از مامان گرفتم، با بغض گفتم : نيما خوبي ، خواب بودي
: چيزي شده ندايي، مامان چي ميگه؟؟ نه من خواب نبودم
: نيما دلم برات تنگ شده، همش خوابای بد می بینم ،دارم مي ميرم، و زدم زير گريه
مادر يه اشاره اي به بابا كرد و هر دو باهم اتاق و ترك كردن
: آخه عزيزم من که چیزیم نیست...اگه کمتر باهت تماس می گیرم به خار اینه كه با من سرسنگيني، مي ترسم زياد بهت پيله كنم ناراحت بشي، ندا ببین منم اینوقت شب بیدارم، از دلتنگی تو...
همينطور با هق هق جواب دادم: نيما بيا پيشم، تو رو خدا، من تنهام...
اون سعي داشت منو آروم كنه ولي نمي تونست، من معني اون خواب و به وضوح فهميده بودم، من نيما رو از لطف خدا داشتم و الآن داشتم دست به يه گناه نابخشودني مي زدم...خیانت... نيما ادامه داد: ندا ساعت 2 نصف شبه ، بخواب آروم ميشي بهت قول ميدم بيام پيشت ، حالا بخواب،
بدون هيچ حرفي تلفنو قطع كردم، نيما نمي خواست بفهمه من چمه، نيما من از تنهايي دارم كار دست خودم ميدم، بفهم ، اينو بفهم
گوشيم زنگ خورد، نيما بود، تصميم گرفتم ماجرا رو براش تعريف كنم، از اول تا آخرشو براش گفتم، اون مثل هميشه شنونده خوبي بود، حدس مي زدم عصباني بشه و يا باهام قهر كنه، ولي نه، اون خيلي آروم به حرفام گوش كرد و حق و به من داد گفت: تقصیر منه که بیشتر حواسم به تو نیست، اگه منم جاي تو بودم و گیر یه پسر بی عاطفه می افتادم اوضام همین بود... اون همه تقصيرا به گردن گرفت و اينم بهم گفت كه مامان ماجراي سعيد و براش تعريف كرده و اينكه اون يه مرد خوشبخته كه طرفش اينقدر وفادار و جسوره ... اما حل كردن اين قضيه رو گذاشت به عهده خودم.

فرداي اون روز از تلفن سركوچه مون به ساسان زنگ زدم، ازش معذرت خواستم، و گفتم واقعيت اينه كه پاي يكي ديگه در مي يونه و من هر چي فكر كردم، نتونستم به اون جواب مثبت بدم، البته اون خيلي ناراحت شد، ولی ازم تشكر كرد كه زود جواب قطعي رو بهش دادم، و به بازیش نگرفتم.

نيما هم بهم زنگ زد، دلواپس بود، بهم گفت اگه زياد دلتنگيشو به زبون نمي ياره به خاطر اينه كه نمي خواد من ناراحت باشم و يا زياد مزاحمم باشه، گفت كه روزي 14 ساعت كار ميكنه و نمي خواد من تو زندگيم از كسي كمتر باشم، بهم گفت كه هر روز تقويم روميزي رو نيگاه ميكنه و نوشته هاي منو مي بوسه، خيلي باهام حرف زد، خيلي زياد ، حتي قبول كرد كه بياد تهران، ولي نه خونه بابا ... من قبول نكردم آخه اينجوري بابا دق مي كرد... گفتم تا پيدا شدن يه كار خوب تحمل مي كنم و قول ميدم عاقل باشم.

روزها به سرعت مي گذشت، فصل امتحانات نزديك ميشد، من تقريبا" كار رو تعطيل كرده بودم و چسبيده بودم به درسام، البته حسيني هم گله اي نداشت.... روز آخر ترم بود و ما رفته بوديم برا گرفتن برنامه امتحانات، وقتي وارد كلاس شدم، يلدا و چند تا بچه هاي كلاس داشتن گريه مي كردن، پسرا هم دور هم وايساده بودن و صحبت مي كردن، حتما" يه اتفاق بد افتاده بود، زود خودمورسوندم به يلدا،
:يلدا چي شده؟ اتفاقي افتاده؟
: ندا ، اميدي ، آقاي اميدي ديروز تصادف كرده
جون از پاهام رفت بيرون، همون پسريكه هميشه كلاسو مي ذاشت رو سرش، هميشه داشت با استادا چونه مي زد
: يلدا چيزيش شده... مرده؟؟؟
يلدا سرشو انداخت پائين، چشام سياهي رفت ... وااااي مرگ ، چه واژه سياهي
: ندا مراسم خاكسپاري امروزه همه بچه ها ميرن منم مي رم، تو چطور؟
زبونم بند اومده بود با سر اشاره كردم بله، ولي اي كاش نمي رفتم، من و يلدا با ماشين حسيني رفتيم، بدنم يخ كرده بود، هر آن ممكن بود پس بيفتم، رسيديم بهشت زهرا، صداي جيغ مي يومد، قبرايي كه كنده شده بود ...آماده مرده جديد... پاهام باهام يار نبود، صداي جيغ، يلدا داشت تعريف مي كرد: يدونه پسر بوده، سه تا خواهرم داشته ، باباش ديشب سكته كرده و حالا تو CCU بستريه.... خوب نميشنيدم، سرم گيج مي رفت، صداي جيغ خواهراش كه اميد، اميد مي كردن، مادرش كه خودشو مي زد... گودالایي كه اطرافم بود... عين تو خواب ، انگار داشتن نيما رو مي آوردن، آره قبرش همين شكلي بود گذاشتنش تو همين گودال، به زور يلدا رو گرفتم، اون تا به من نگاه كرد، فهميد دارم از حال ميرم، دست و پاشو گم كرده بود، بچه ها از ما جلوتر بودن، ندا صدا زد: مهين...مهين، انگار كسي صداشو نشنيد، اينبار با صداي بلند صدا زد، آقاي حسيني ، ندا حالش خوب نيست، برا چند لحظه هيچي نفهميدم، با پاشيدن آب روی صورتم چشامو باز كردم، دست يلدا رو گرفتم و با زجه گفتم: يلدا بيا بريم، نيماي منو اينجا خاكش كردن، بيا بريم، من اينجا رو دوست ندارم، داداش اينا مرده ، ديگه بر نمي گرده.. خوب به خاطر دارم اينقدر زار و درمونده بودم، كه هر كس از اونجا رد ميشد يه نگاهي به من مي نداخت و تاسف مي خورد، درست مثل اينكه من صاحب عذا بودم، لباسام پر خاك بود، موهام زده بود بيرون.... بعدها يلدا تعريف كرد كه خيلي به سر و صورت خودم ميزدم و نيما نيما مي كردم.
يلدا به كمك آقاي حسيني منو بردن تو ماشين ، آقاي حسيني برام قندآب درست كرد ، يلدا كار واجب داشت، ولي مي خواست منو تا خونه همراهي كنه، آقاي حسيني بهش اطمينان داد مواظب من هست و بهتر كه شدم منو مي رسونه خونه، يلدا هم همراه مهين رفت تا به كارش برسه.
آقاي حسيني سريع ماشينو روشن كرد و با سرعت تقريبا" بالايي از بهشت زهرا دور شد، چشمامو گذاشته بودم روي هم... متوجه شدم ماشين متوقف شد، چشمامو باز كردم کناريه پارك كوچيك بودیم، آقاي حسيني رفت و برام يه ليوان آبميوه گرفت، ازم خواست برم بيرون تا هوايي عوض كنم، بعد از خوردن آبميوه حالم يكم بهتر شد، حسيني هيچي نمي گفت، تو فكر بود... چه پسر خوب و جا افتاده ای بود،... نگاهشو به طرفم چرخوند: خانوم حكيمي هر وقت حالتون بهتر شد و صلاح ديديد، من در خدمتم مي رسونمتون خونه، آبخوري اونجاست مي تونيد آبی به صورت بزنید و لباساتونو تمييز كنيد، پدر و مادر با اين وضع شما رو ببينن دلواپس ميشن... پا شدم و به طرف آبخوري راه افتادم، اونم پشت سرم اومد، مقابل من ايستاده بود، دست و صورتم و خوب شستم و مشغول پاك كردن خاك از رو لباسام شدم ... حسيني ازم پرسيد: خانوم حكيمي نيما كيه؟؟؟ می دونین که من آدم فضولي نيستم، ولي خواهش مي كنم بهم بگين
با اين سوال دوباره گريه اومد سراغم، آقاي حسيني با دسپاچگي گفت: نمي خواستم ناراحتتون كنم ، يلدا گفت برادرتونه، ولي ... ولي...

: برادرم بود، حالا عشقمه، همه وجودمه، همسرمه، ولي من بايد اونو از همه پنهون كنم، چند وقت پیش نزديك بود از دستش بدم، خودكشي كرد... ولي جون سالم به در برد، خاطره اون روزاي تلخ روح و جسمم و داغون كرده
با دهن نيمه باز نيگام مي كرد، منظورم و نفهميده بود
: آقاي حسيني يادتونه بهم گفتين براي خوشبختيم دعا كردين، خوب اين باعث شد كه يه سري اتفاقات بيفته و من بفهمم نيما پسرعمومه كه يه عمر همه از من و اون پنهون كرده بودن...خیلی تلاشکردم از دستش ندم، براي پيدا كردنش رفتم عسلويه و باهم ازدواج كرديم، البته پدرم مخالف بود و مخالف هست، من چند ماهه نيما رو نديدم و كابوس از دست دادنش هميشه با منه...

آقاي حسيني ديگه هيچي نگفت ، منو رسوند تا در خونه ، حتي خداحافظي هم نكرد. وقتي رسيدم تو خونه در اتاق نيما باز بود، مادر از اتاق نيما محلفه سفيدي اورد بيرون حتما" مي خواست بشوره، نه ... خداي من اين همون ملافه اي بود كه كشيدن رو صورت نيما، دوباره حالم به هم خورد، بدنم خيلي ضعيف شده بود، وقتي به هوش اومدم رو تخت نيما بودم، بابا دستمو گرفته بود و آروم گريه مي كرد، :چي شده دخترم، چرا اين بلا رو سر خودت مي ياري؟ ببين به چه روزي افتادي؟ بعد از مدتها بابا داشت با من حرف ميزد، سرمو بلند كردمو گذاشتم رو پاهاي بابام، چقدر دلم براي بابا تنگ شده بود، براي حرفاش، شوخيهاش، خنده هاش، اين مدت فقط اخم ديد ه بودم و بدخلقي ، گفتم : بابا كاش با نيما آشتي مي كردي، كاش از دلش در مي آوردي ، براي نيما نگرانم ، بابا سرم و بوسيد ، چند بار، و از اتاق رفت بيرون، شب سر ميز شام براشون تعريف كردم كه اون روز چه اتفاقي افتاده ... بابا تا نصفه شب راه مي رفت و آه مي كشيد .


این روزها من گم شدم، گم شدم و دیگر کسی مرا پیدا نخواهد کرد
این روزها شبیه تابلوهای نقاشی شدم،
نقاشی های پیکاسو و فریادهای گرونیکا...
این روزها خودم نیستم . مشتی از یک آدم مانده از من و دیگر هیچ
این روزها دلم جا ندارد
این روزها زیاد شب می شود...
این روزها شاید تکرار می شوم..
این روزها کسی نمی گوید حالت چطور است....!
این روزها با اینکه ماه گم شده اما ، شب ها تا صبح روشن است!
برای شعرهایم اسمی بگذار، یا رنگی!
می دانی؟!

اتاق خودمو عوض كرم ، به بهانه اينكه اتاق نيما نورگيره، كوچ كردم به اتاق صاحب قلبم.امتحانات پايان ترمم تموم شد و من همه رو با نمره خوب پاس كردم، مونده بود پايان نامه كه اونم مشكل خاصي نداشت، با آقای حسيني در مورد ادامه كار صحبت كردم، قرار شد بعد از تحويل پايان نامه من برم شركت و كارم و شروع كنم، البته من هنوز با نيما صحبت نكرده بودم، اما اگه قرار بود اون حالا حالاها اونجا بمونه منم باید یه فکری می کردم... برای تکمیل پایان نامه مي رفتم دانشگاه ... ترم جديد شروع شده بود و دانشگاه شلوغ... اونروز تولدم بود، از صبح منتظر بودم نیما بهم زنگ بزنه و یا حداقل ممان و بابا یه چیزی بگن اما هچییییی ، با استاد راهنما قرار داشتم رفتم دانشگاه و یه چند ساعتی رو اونجا گذروندم، ....ياد پارسال ... یاد نيما برام تولد گرفت .... كلي تو راه برگشت از دانشگاه گريه كردم، انگار هيچكس يادش نبود كه امروز روز تولد منه، اصلا" انگار هیچکس یادش نیست که من هستم... طبق روال با كليد خودم در و باز كردم و رفتم داخل، مامان منتظرمن بود و اومد به استقبالم، منو در آغوش گرفت و گفت: عزيزم تولدت مبارك ، بابا روي كاناپه نشسته بود ، با اشاره مادر از جاش بلند شد، دست كرد تو جيبش و يه جعبه كوچيك بيرون آورد و داد به من... مثل اینکه خیلی وقت بود منتظرم بودن، هم کلی هیجان زده بودم و هم خيلي خوشحال ،آخه اصلا" انتظار تولد و كادو نداشتم ... کیفم و ولو کردم همونجا و بابا رو بوسیدم بعدم سريع در جعبه رو باز كردم، واي يه انگشتر خيلي خشکل بود... تعجبم وقتی بیشتر شد که متوجه شدم ، این حلقه نگین داره و شکل حلقه نامزديه... يك انگشتر طلا سفيد با چند تا نگين درشت... مادر گفت: سليقه باباته، مي پسندي... دلم می خواست از خوشحالی جیغ بزنم ... با عجله جواب دادم : خیلی قشنگه، خيلي ... مامان گفت: دستت کن ببین اندازه ست،... تا اومدم حلقه رو دستم كنم ، مامان دستم و گرفت و گفت : دختر گلم اين حلقه رو بايد بندازي دست چپت، حلقه نامزديه، باید زودتر از اینا برات می گرفتیم اما بابا صلاح نمی دونست،.... اشك تو چشمام حلقه زده بود، چي مي شنيدم؟ يعني بابا از ته دل راضي شده؟ يعني برا بابا مهم نیست همه بدونن ما ازدواج کردیم... حلقه رو دستم كردم ، بعدم رفتم طرف بابا ،دستام و حلقه كردم دور گردن بابام و بوسيدمش ... هزار بار، بابا هم من و بوسيد و گفت: هميشه رسم بوده كه سر عقد پدر داماد كادو مي داده ، من كه اونموقع نبودم، اين باشه هم كادو عقد و هم تولد، اينطوري هر كس ببينه متوجه ميشه نامزد كردي، و نشون کرده ای ،ولي یه خواهش، اگه كسي پرسيد با كي؟ فعلا" جواب نده، بگو فقط حلقه رو آوردن برا نشون كردن، باید تحقیق کنیم، قطعي نيست ، یه جوری طفره برو،تا من یه زمینه سازی بکنم... مامان گفت : بسه دیگه، می خواین تا شب وایسین و حرف بزنین ،بشينيد دیگه ، تا شما در دی می کنید، منم برم چند تا چايي بريزم ، بيارم با كيك بخوريم، : واي مامان مگه كيكم گرفتيد، باورم نميشه.... بابا يكم اخم كرد و گفت: ای بی معرفت ، شده تا حالا ما تولد تو رو فراموش كنيم... ديگه هيچي نگفتم، بعد از مدتها خانواده دور هم جمع شده بوديم، يه جمع صميمي ، باهم صحبت مي كرديم ، بدون هيچ تنشي، البته جاي نيما خيلي خالي بود، اما همينكه بابا آروم گرفته بود و مامان بدون استرس از هر دري صحبت مي كرد نشونه هاي خوبي بود ... بابا مشغول خوندن روزنامه شد ، مامان هم تلوزيون رو روشن كرد، من ميز رو جمع كردم و بعد از شستن ظروف برا خودم يه چايي ريختم و رفتم تو اتاق نيما، تو اون اتاق بيشتر آرامش داشتم....يادمه شباي امتحان و يا موقع كنكور كه من مجبور بودم شبا رو بيدار بمونم مي يومدم اتاق نيما، تا از تنهايي نترسم، اگرم يه وقت مي موندم تو اتاقم ، نيما مي يومد پيشم و اونجا مي خوابيد، برام نصفه شب چايي مي آورد، اشكالاتم و رفع مي كرد، اين اتاق پر بود از بوی نيما، وقتي خاطرات گذشته رو مرور مي كنم، مي بينم هميشه اوضاع آروم بود، گاهي پدرو مادر مشاجره مي كردن، ولي تو خونه ما هيچوقت اختلاف جدي پيش نيومده بود ، خاطرات گذشته ، بازيهاي كودكي، رفتنم به مدرسه، نوشتن مشق ، كه البته بيشتر وقتا دور از چشم مامان نيما خان بايد زحمتشو مي كشيد ، گرفتن كارنامه و اينكه نيما هميشه شاگرد اول بود و اين باعث افتخاربابام بود ، از طرف كار بابا هر سال بهش جايزه مي دادن و اون بیشتر وقتا جايزش و مي داد به من ... قبول شدن نيما تو كنكور كه مثل توپ تو فاميل صدا كرد و بابا به اين مناسبت يه جشن مفصل بر پا كرد، يادم مي ياد اوايلي كه وارد دانشگاه شده بود، توجهش به من كم شد ، سرش شلوغ بود ، هر روز با بچه هاي دانشگاه می رفتن بیرون، يه روز اردو، يه روز كافي شاپ، يه روز مهموني، نيما جزو شاگرد اولای دانشگاه بود، هم از لحاظ درس و هم از لحاظ خوشگذرونی ... من اون موقع راهنمايي بودم ، حسودی مي كردم زیاد ،ولي نيما عوض شده بود اهميت نمي داد، چند بارم گیر دادم همراهش برم بیرون، اون قبول نکرد و منم تا میشد تو خونه داد و بیداد راه انداختم و گریه کردم ، مي دونستم جمعاشون همیشه مختلطه، ... خوب یادمه خیلی تو خونه احساس تنهایی می کردم ، بابا اجازه نمی داد برم خونه دوستام، نیما هيچوقت تو خونه نبود، صبح صبحونه نخورده مي رفت تا شب.. منم تقریبا" به این وضعیت عادت کرده بودم، یادمه نیما تازه کامپیوتر خریده بود و چند تا بازی توپم نصب کرده بود که حسابی سرگرمم می کرد...اما يه اتفاق !! فصل زمستون بود و امتحانات ثلث سوم من شروع شده بود، جمعه بابا و مامان براي يه مهموني دعوت شده بودن كرج، من یه پا وایسادم که امتحان دارم و نمی رم مهمونی ، بابا از نيما خواست خونه بمونه تا من تنها نباشم، ولي نيما قبول نكرد ، منم لج كردم و با اينكه واقعا" از تنهايي مي ترسيدم تو خونه موندم، بماند که یه ساعتی نگذشته بود که پشیمون شدم ...تا بعد از ظهرردرسام و خوندم، همش منتظر بودم نیما برگرده ... هوا كم كم داشت تاريك ميشد، هیچکس نیومد تصميم گرفتم برم حموم ، اون وقتا برق زياد قطع ميشد، زير دوش بودم كه برقا رفت، از ترس نزديك بود سكته كنم، چه غلطی کرم...همينطور با سر و بدن خيس يه چيز پوشيدم و اومدم بيرون، خونه تاريك بود،مي ترسيدم، بلند بلند گریه می کردم... همه چيز تو اون تاريكي وحشناك به نظر مي رسيد، كورما كورمال رفتم طرف مبل ، تا بشينم ، نمي دونم چي رو ميز بود كه افتاد زمين ، صداي وحشتناكي پيچيد تو كل خونه ... هنوزم از يادآوري اونروز مو به تنم سيخ ميشه... در هال و باز كردم پريدم تو حياط هوا خيلي سرد بود، رفتم رو پله هاي بالكن نشستم، بارون اومده بود ، زمین خیس ، هوا سرد ... زار زار گريه مي كردم، تو خیالم یکی داشت نيگام ميكرد، خواستم برم تو کوچه که پام لیز رفت و خوردم زمین ... پام درد گرفته بود، با صداي بلند گريه مي كردم، مي ترسيدم برم تو خونه خیلی تاریک بود... يه يك ساعتي به همين وضع گذشت، تا اينكه صداي حركت كليد تو قفل حياط و شنيدم ، هنوز وسط حیاط افتاده بودم ، با صدای گرفته داد زدم: بابایی ... مامان ... اونا نبودم نیما بود ، بدون اینکه در و ببنده اومد طرف من ...يخ كرده بودم، خودم انداختم تو بغلش و دیگه هیچی نفهمیدم... وقتي به هوش اومدم روي كاناپه دراز كشيده بودم...اما همه استخونام درد مي كرد، نيما كنارم بود و داشت موهام و نوازش مي كرد ، ازم پرسید: چي شده آبجي؟ از چي ترسيدي؟ چرا خیس بودی ؟ سرم و گذاشتم رو زانوی نیما و با هق هق جواب دادم: ح م وم بودم،ب ر قا رفت، يه ص دا يي اومد، نيما من خیلی ترسیدم کجا بودی؟ از صبح تا حالا تنها بودم؟ چرا ديگه پيشم نمي موني داداشي ؟ چرا دوستم نداري؟ نيما ارومم كرد... بعد اون ماجرا من يه هفته تمام نتونستم از تو رختخواب بيام بيرون، سرماخوردگي شديد، امتحانتو هم نتونستم بدم، و با گواهي پزشك به صورت انفرادي ازم گرفتن، ولي اين اتفاق اونقدرها هم بد نبود ، چون باعث شد نيما وقت بيشتري رو تو خونه و با ما بگذرونه ، و تازه اگه يه وقت من تنها بودم پیشم بمونه...وااااي يادش به خير، وارد دبيرستان كه شدم، نيما بعضي وقتا مي يومد دنبالم، همكلاسييام بد جور چششون نيما رو گرفته بود و چپو راست به من محبت مي كردن... جشن فارغ التحصيلي نيما، رفتن نيما به سربازي ، چقدر دلش مي خواست من دانشگاه يه رشته خوب قبول بشم و وقتي تو كنكور سراسري قبول نشدم، ساعتها تو بغل نيما گريه كردم، بابا دلش نمي خواست منو بفرسته دانشگاه آزاد، ولي با وساطت و پافشاري نيما راضي شد... مرور خاطرات دلتنگي منو بيشتر مي كرد، تو حال و هواي خودم بودم كه صداي زنگ موبايلم منو به خودم آورد، يلدا بود، ازم خواست عصري باهاشون برم بيرون ، بليط يه كنسرت تاپ و گرفته بود... ترجيح مي دادم تو خونه بمونم ، می خواستم با نیما حرف بزنم، نیما سرش شلوغ بود، كمتر با من تماس مي گرفت، البته خودم بهش گفتم هر وقت بیکار بود باهام تماس بگيره، اصلا" حوصله سر و صدا رو نداشتم ..... يلدا هم كه گییییير، بلاخره قبول كردم، قرار شد يلدا و پويا بيان دنبالم.
بهتر که رفتم، خيلي خوش گذشت ، خواننده اي كه من هميشه عاشقش بودم... دلم از نيما گرفته بود، اون حتي تلفني هم به من تبريك نگفت، يعني اينقدر وقت نداشت... بعد كنسرت رفتيم بيرون تا باهم شام بخوريم، وقتي سر ميز نشستيم ، پويا با لبخند گفت: واقعا" كه كنسرت چسبيد، كاش در سال چند بار تولدت بود، تا نيما خان به اين بهونه برا ما هم بليط كنسرت بگيره....چی گفت؟ نیما... نيشم تا بنا گوش باز شده بود، درست ميشنيدم نيما برامون بليط گرفته بود، آره درسته فقط اون مي دونه كه من اين خواننده رو دوست دارم.... پويا گوشيش و آورد جلو، بفرمائيد اين هم نيما خان، گوشيو گرفتم: الو نيما سلام
: سلام عزيزم تولدت مبارك، خوش گذشت.
: خيییییلي ، جات خالي بود، شب بهت زنگ مي زنم برات تعريف مي كنم.
: منتظرم
گوشيو قطع كردم ، جلوي پويا نمي تونستم راحت حرف بزنم، چشام پراشك بود، سعي كردم جلوي خودمو بگيرم، يلدا رفت كه دستاشو بشوره، پويا روشو كرد طرف منو گفت: ندا، از يلدا شنيدم خيلي نگران نيما هستي، شايد نگراني تو بي مورد باشه یلدا بهت گفته که منم... اين تجربه اينقدر تلخه كه فكر نمي كنم يه فرد عاقل حاضرباشه تكرارش كنه، البته هستن كسايي كه چند بار دست به اين عمل مي زنن، اما اونا يا بيماري روحي دارن، يا اينكه ديگه هيچ انگيزه اي براي ادامه براشون نمونده، وضع امثال من و نيما فرق مي كنه ، ما دچار يه جنون آني شديم، و وقتي نجات پيدا كرديم، اينقدر از كرده پشيمونيم كه ديگه هيچوقت حاضر به تكرار نيستيم، شايد بخواين علت خودكشي منو بدونينن... پدر من يه آدمه پولداره، اون منو مجبوركرد با يه دختر پولدار و البته از خود راضي نامزد كنم، اوايلش زياد سخت نبود، ولي بعد وقتي من فهميدم كه اون دختر با يه نفر ديگه رابطه داره كار برام سخت شد، هر چي به پدرم گفتم به خرجش نرفت، يه كلام ميگفت يا اون دختره و خانوادت ، يا هيچكدوم، يه بار وقتي اون دخترو تو ماشين با دوست پسرش ديدم، ديگه كنترل خودمو از دست دادم و رفتم همه قرصاي مادرم و خوردم، وحشتناك بود،...بعد ار اون ماجرا پدرم راضي شد نامزدي به هم بخوره، ولي شرط كرد كه بايد از لحاظ مالي روي اون حساب نكنم، منم قبول كردم، از وقتي با يلدا آشنا شدم ، زندگيم واقعا" عوض شد، پدرم با یلدا موافق نيست ولي از اونجايي كه من از لحاظ مالي مستقل هستم نمي تونه نظرشو رو من اعمال كنه، من وقتي نجات پيدا كردم، تصميم گرفتم زندگيمو از نو بسازم و به خاطرديگران حق زندگي رو از خودم نگيرم، مطمئن باش نيما از من عاقلتره و راهش و درست انتخاب ميكنه ، قصدم نه دخالته و نه نصيحت باور كن، من با نیما حرف زدم می دونم که اون خیلی زندگیشو دوست داره و بنا نیست به این سادگی از دستش بده...
: ممنون پویا، ولی بهم حق بده یکم نگران باشم، ...يلدا سر و كلش پيدا شد : به به خلوت كردين، چي به هم مي گفتين؟
هر سه زديم زير خنده... پویا جوون سر به هوایی بود، اصلا"فکرشو نمی کردم از خونواده پولداری باشه، اكثر اوقات سرقرارش با يلدا دیر می رسید، ماشينش داغون بود و از همه بالاتر افراط در خوشگذروني ... ولي انگار من هيچوقت اون روي سكه پويا رو نديده بودم،... يلدا دستاشو محكم زد روي ميز و گفت: حالا نوبت كادوي ما، از طرف من شام و از طرف پووووويا ...يه كار نون آب دار برا.... نیییيما...
از خوشحالي جيغ زدم : یلدااااا... چه كاري ؟ كجاست؟
: آرومتر دیوونه ، همه دارن نیگامون میکنن، راستش شوهر خاله پويا يه شركت بزرگ كامپيوتري داره ، هم خريد و فروش كامپيوتر ، هم نرم افزار و خلاصه يه شركت توپ ، نيما چند روز پيش تو مهموني شوهر خالش رو ميبينه و اتفاقی در مورد كار ازش پرس و جو ميكنه، اون ميگه كه يكي از مهندساي زبده سخت افزاريش و برا كار تو دفتر دبي فرستاده اونجا و دنبال يه آدم مطمئن و البته متخصص مي گرده، پويا هم نيما رو پيشنهاد كرده ، البته اين آقا يه خورده مقرراتي تشريف دارن، فرمودن مدارك آقاي مهندس رو براشون ببريم و همچنين گواهي از شركتي كه نيما اونجا كار ميكنه تا بررسي کنن.
وا رفتم : يلدا چنان گفتي كار كه من گفتم نيما مي تونه از فردا مشغول بشه و اخمام و كردم تو هم...پويا پادر ميوني كرد و گفت: ندا تو هم مثل يلدا عجولي، شوهر خاله من مقرراتي هست، ولي منو خیلی قبول داره ، تازه نيما كه شرايطو داره، از دانشگاه دولتي كه مدرك گرفته، سوء پيشينه نداره، مورد تائيد يه آدم مطمئنه كه من باشم... تا اينو گفت ندا جعبه دستمال كاغدي رو زد تو سر پويا و گفت: نمرديم و به آدم متشخص و مطمئن و ديديم... پويا هم كم نيووورد، با يه حركت سر يلدا رو گرفت تو دستاش و محكم بوسيدش، بعدم دستای یلدا رو محکم گرفت ... به جاي يلدا من سرخ شدم... يلدا هم شروع كرد به دست و پا زدن و جيغ و داد، واااای تو رستوران ...نه مثل اينكه اين دو تا دست ور دار نبودن ..: ندا تو روخدا زشته ، یه نیگایی به دو رو ورت بنداز... پويا كه حالا به نفس نفس افتاده بود با خنده گفت: آخه حيف بود جواب اين حمله رو نمي دادم.... يلدا گفت: حيف كه اينجا رستورانه ، می کشمت پویا .. وقتي تنها شديم باهات تسويه مي كنم، و ادامه داد : به به شااااام
بعد شام پويا پرسید: ندا مدارك نيما رو كي بهم مي رسوني ؟ آقا بهرام گفت بايد مصاحبه هم بده،
جواب دادم: كپي همه مداركو دارم مي مونه گواهي سابقه كار تو اون شركت كه سعي مي كنم هر چه زودتر بگيرم، البته بهتره نيما فعلا" چيزي ندونه اگه مداركش مورد تائيد بود، خبرش مي كنيم برا مصاحبه بياد،
پويا شونه هاشو زد بالا و گفت هر طور راحتي ولي شما رو اين كار حساب كن، حتي اگرم يك در صد قبول نكرد ، خاله رو واسطه مي كنم ، مي دوني كه هيچ مردي نمي تونه روحرف زنش حرف بزنه، اگر از زندگيش سير نشده باشه و با اين حرف دوباره لوس بازيه يلدا شروع شد... چه حوصله اي داشتن اينا اينوقت شب؟
تا رسيدم خونه زنگ زدم به نيما، طفلك منتظر بود... باهم كلي حرف زديم، ماجراي حلقه رو هم بهش گفتم، باورش نميشد، هر دو آرزو كرديم سال ديگه تولد من در كنار هم باشيم،
: نيما يادت مي ياد پارسال تولدم برام جوجه كباب گرفتي، الآن چي خوردي؟
: به خدا هيچي ، اصلا" اشتها نداشتم، دلم خيلي هواتو كرده، یادش به خیر پارسال همچین وقتی داشتم عکسامونو می ریختم رو کامپیوتر، امروز ده بار بیشتر اون عکسا رو نیگا کردم...
: بگذريم... نیما راستي ، من مدارك وام ازدواجو از بانك گرفتم، بايد امضا كني، فردا از طريق پست هوايي برات مي فرستم ، سريع امضاء كن و برش گردون، راستي يه گواهي اشتغال به كارم مي خوام
: باشه ولي گواهي اشتغال برا چي؟
: خوب نيما، بايد بدونن كار ميكني و مي توني قسط وام و بدي
البته الكي مي گفتم ، گواهي رو مي خواستم برا پويا

*


مطالب مشابه :


عشق وسنگ 4

رمان رمان رمان ♥ - عشق وسنگ 4 با صدای آیلین یه ذره خودمو جمع و جور کردمو




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-8-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-8- - رمان من بود، به صدای داشت، اما عشق رنگ و روي




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11- صدای قلبم و به ترسیدم احساست همیشگیت نسبت به من عشق




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-12-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-12- - رمان,دانلود رو گرفتم،نیما با صدای رمان عشق به




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-7-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-7- - رمان,دانلود كن تا ببيني معجزه عشق صدای ملا رو




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-2-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-2- - رمان چقدر فاصله بين عشق تلویزیون روشنبود و صدای




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-10-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-10- صدای بسته شدن در خونه به شده، از ععععششششق و عشق




رمان عشق وسنگ 2-69

رمان عشق وسنگ 2-69 - همه مدل رمان را در باز کردم صدای خنده ی رمان عشق من(جلددوم)




برچسب :