رمان ردهای ماندگار - 7
«سناریوی جدید ماهان»ساعت سه ی بعد از ظهر بود وطبق برنامه ی یک ماه گذشته اومده بودم برای ملاقات ..از ترسم دیر تر از زمان ملاقات میومدم تا مامان کمتر منو ببینه واذیت بشه ..حال مامان تو این چند روزه بهتر شده بود اما حال من خراب تر از قبل ..چهار روز از اومدن اقای کمالی گذشته بود ومن تو این چهار روز هرکاری که درتوانم بود انجام داده بودم تا اقای کمالی از خر شیطون پیاده بشه وحداقل یه ماه بهمون فرجه بده ..ولی مرغش یه پا داشت باید اسباب کشی میکردیم ..اما به کجا ..با چه پولی ..اصلا با کدوم توان ..؟مگه خونه ای هم برای ادمهای بی پولی مثل ما پیدا میشد ..؟از پریروز در به در دنبال خونه بودم ..ولی اجاره ها اونقدر بالا بود که حتی از پس پرداخت پول پیش هم برنمیومدیم ..دیشب از زور فکر وخیال دست به دامن اقای نویدی همسایه بقلی شدم تا اگه کسی رو میشناسه بهم معرفی کنه ..شاید که بتونم به واسطه ی اونها کاری انجام بدم ..ولی کاری که مرد همسایه کرد معرفی یه ادم نزول خور بود ..که دو برابر پولش رو بعد از دوماه میخواست …مخم سوت کشیده بود ..دیگه نمیدونستم باید چه خاکی به سرم بریزم ..حتی تو اون روزهای بعد از رفتن فرهاد که صورتم پراز باند وزخم بود هم تا این حد درمونده نشده بودم ..با پریشونی دستی رو چشمهام کشیدم وتقه ای به در اتاق زدم وبرای اولین بار خدا روشکر کردم که مامان خبر از وضعیت درهم برهم خونه نداره ..وگرنه حتم داشتم اینبار حتما از دستش میدم ..دروباز کردم وهمون جور که حواسم به جلوی پام بود سلام کردم ..صدای مامان جوابم رو داد ..-سلام عزیزم اومدی ..؟بی حوصله دروپشت سرم بستم وسربلند کردم که جواب مامانو بدم ولی دهنم با دیدن فرد مقابلم بازموند …چشمهام چیزی رو که میدید باور نمیکرد ..لبهام بهم خورد واسم ماهان به ارومی ازبینشون جاری شد ..صدای مامان فاصله انداخت تو افکارم …-ماندگار مادر چرا اونجا وایسادی ..؟اقای رفعتی از کی منتظرته ..به سختی دستمو از بند دستگیره رها کردم وقدم جلو گذاشتم ..تقریبا بیست وپنج روزبود که ماهان رو ندیده بودم وحالا اینجا بود درست کنار مامان ..اونقدر شوک دیدنش اون هم درکنار مامان زیاد بود که نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم ..اخم کنم وسرش فریاد بزنم یا بی محلی کنم ..ولی نمیشد ..نمیتونستم ..مامان میفهمید وکنجکاو میشد وتا ته قضیه رو در نمی اورد اروم نمیگرفت ..چشم غره ای بهش رفتم ..که با روی باز پذیرا شد .دلم میخواست داد بزنم سرش که با چه رویی اومدی اینجا؟ ..اون هم پیش مامان ؟اگه حقیقت رو میفهمید چی خاکی تو سرم میکردم ..؟هرچند که ماهان تو جریان مشکلات من بی تقصیر ترین ادم دنیا بود ولی بازهم برادر فرهاد بود .کِشنده ی چاقوها ..چند قدم فاصلمون رو پرکردم ..دهنم حتی به سلام هم باز نمیشد که ماهان پیش دستی کرد وبا همون لبخند خاص خودش سلام کرد ..بی اراده زیر لب جوابش رو دادم وگفتم ..-شما اینجا چی کار میکنید ..؟ماهان همون جوری که از صندلی کنار تخت بلند میشد قدمی به سمت تخت مامان جلو گذاشت ..وبالشت پشت سر مامان رو با حوصله مرتب کرد وهمزمان گفت ..-شرمنده که دیر رسیدم ..این چند وقته خبر از حالتون نداشتم ..تا دیروز که بچه های شرکت راجع به حال مادرتون گفتن …نیشخندی زدم ..چه سناریوی جالبی نوشته بود ..همکار بودن برای ورود به این اتاق ..باید اعتراف میکردم نقشه ی هوشمندانه ای بود ..دوباره چرخید سمت مامان وبا خوش رویی اضافه کرد ..-ولی مثل اینکه به حمدالله بهترید ..-شکر زحمت کشیدید ..نفسی گرفتم وبا اخرین درجه از خونسردی گفتم ..-به هرحال لطف کردید ..نیازی به اومدنتون نبود ایشالله همین روزها مامان مرخص میشه ..مامان که معلوم بود از دیدن ماهان واخلاق خوبش خیلی خوشحاله واین اومدن روبه پای محبت ماهان به من گذاشته غرزد ..-اِماندگار این چه حرفیه ..؟برگشت به سمت ماهان وادامه داد ..-ازماندگار دلخور نشید ..این چند وقته کارهای من رو دوششه خسته وبی حوصله شده ..وبا دست به سمت صندلی کنارش اشاره کرد وادامه داد ..-بفرمائید بشینید ..من با این حالم نتونستم یه پذیرایی درست کنم .ماندگار مادر یکم میوه از یخچال بیار ..ماهان بازهم شیرین شد ..شیرین تر از عسل نه برای من بلکه برای مامان ..-این حرفها چیه ..من به ایشون حق میدم ..شاید دوست نداشتن همکارا متوجه موضوع بشن ..چرخید به سمتم وادامه داد ..-ولی خانم توانا بالاخره ماها نون ونمک همدیگه رو خوردیم باید تو همچین روزهای دستگیر همدیگه باشیم ..با حرص نگاهی بهش انداختم …ای ماهان موزی چطوری میتونی اینقدر خوب نقش بازی کنی ..؟اخم هامو تو هم کشیدم وبی حرف ظرفی میوه جلوی میز گذاشتم ..ماهان رو کرد به سمت مامان ..-خب با اجازه اتون من دیگه رفع زحمت میکنم ..غرض دیدن شما بود که خداروشکر مثل اینکه کسالت رفع شده…ایشالله خدا سلامتی بده ..مامان به دست وپا افتاد ..-وا تشریف میبرید ..؟اخه این جوری که نشد ..چشم غره ای به سمتم رفت که مودب باشم ولی من رومو برگردوندم واهمیتی ندادم ..که دوباره به حرف اومد-تروخدا از حرف ماندگار ناراحت نشید ..ماهان خم شد به سمت مامان ..-نه این چه حرفیه من میرم تا شما به استراحتتون برسید ..فقط اگه کاری از دست من برمیومد من هم مثل پسرتون هرکاری درتوانم باشه انجام میدم ..لبهامو رو هم فشردم ونگاه سردی به ماهان انداختم ..بودنش تو این اتاق ازارم میداد ومنتظر رفتنش بودم ..انگار تمام اون حس عشق واعتمادی که بهش داشتم رفته بود وحالا جاش رو به بدبینی داده بود …مخصوصا که از ترس برملا شدن ماجرا نمیتونستم بیشتر از این بودنش رو تحمل کنم ..ماهان بالاخره دل کند وخداحافظی کرد ..ساعت ملاقات رو به اتمام بود که من هم ازمامان خداحافظی کردم ..هرچند که ازبرق چشمهای مامان میخوندم که ازخداشه من وماهان رو باهم جفت کنه وچقدر خوشحاله از دیدن ماهان ..دروپشت سرم بستم وخواستم به ماهان پرخاش کنم که ماهان مچمو گرفت وکشید ..خواستم حرفی بزنم ولی اشاره کرد هیس وبا اخم های تو هم منو دنبال خودش کشوند ..هردو میون رفت وامد تک و توک ملاقاتی ها به سمت حیاط پشتی بیمارستان به راه افتادیم ..هردو میدونستیم حرفهایی مونده که باید تو یه جای خلوت بین خودمون دو نفرگفته بشه ..بالاخره مچ دستم رو رها کرد وکنار درخت گوشه ی حیاط ایستاد ..با عتاب گفتم ..-برای چی اومدی ..؟ولی ماهان درست مثل یه ببر خشمگین چرخید به سمتم وغرش کرد ..-حرف نزن ماندگار ..حرف نزن که از دستت حسابی شکارمیه لحظه از این خروش بی موقع ماهان کپ کردم ..اصلا توقع همچین برخورد طوفانی وپر صدایی رو نداشتم …دست وپامو جمع کردم وبه جای کوتاه اومدن توپیدم ..-تو شکاری ..؟اونی که شاکیه منم نه تو .تو یه لحظه مثل ببر جلو اومد وفاصلمون رو پرکرد وصورت به صورتم وایساد ..جوری که نفسم رفت ..جاذبه ی ماهان کم که نشده بود هیچ ،بلکه بیشتر از قبل شده بود ومن مثل یه اهوی بی پناه درمقابلش احساس ضعف میکردم ..-میدونی داری چی کار میکنی ..؟اصلا میدونی دستی دستی داری چه بلایی سرخودت میاری ..؟با پررویی کوتاه نیومدم ..-چه بلایی ..؟چه کاری ..؟کی خواسته تو زندگی من دخالت کنی ..؟پیشونیش رو مالید وعطر ملایمی رو که از دفعه های گذشته تو ذهنم مونده بود رو تو هوا پخش کرد ..-رفتی سراغ نزول خور ..؟دهنم بازموند ..ازکجا فهمید ..؟-صاحبخونه ات اومده بود دم در ..که خونه رو خالی کنید ..؟یا خدا ..جن بود یا پری ؟…نکنه فرشته ی درگاهت بود ..اینها رو ازکجا میدونست ..؟با عصبانیت ادامه داد ..-حسابت ته کشیده زدی به کاهدون ..؟-تو… تو ..ابروهاش بالا رفت ..وخودش ادامه ی حرفم رو گفت ..-ازکجا میدونم ..؟مهمه ..؟به نظرت تو این شرایطی که داری ،مهمه من از کجا وچه جوری ازهمه ی بدبختی هات خبر دارم ..؟نگاهم از نگاه طوفانیش جدا شد ورسید به زیر پام ..واقعا حق داشت ..مثل همیشه درست گفته بود ..تو این شرایط نابسامون من …این سوال که ازکجا فهمیده به هیچ عنوان مهم نبود ..بازوهامو با خشونت تو دست گرفت ..خدایامن با این روی ماهان بیگانه ام …داره کم کم ترس ازش تو دلم خونه میکنه ..-داری چه غلطی میکنی ماندگار ..؟میخوای تا خرخره خودتو تو پول نزول غرق کنی ..؟هیچ میدونی این چه معنی ای داره ..؟هیچ میدونی اگه حتی یه ریال کمتر از مبلغ بهشون بدی چه اتفاقی برات میوفته ..؟تو فکر میکنی بدبخت شدن سخته ..؟فکر میکنی الان که تو این شرایط هستی بدبختی ..؟نه به خدا ..حال الانت که چیزی نیست ..بدبختی رو اون وقتی میبینی که همین نزول خورها بیفتن به جونت وتیکه تیکه ات کنن ..بلایی به سرت میارن که مرغ های اسمون هم به حالت زار بزنن …تمام تنم از فکر به حرفهای ماهان مور مور شد ولرزید ..-اخه تو با چه عقلی میتونی دو برابر مبلغ قرض رو برگردونی ..؟فکر دوماه دیگه رو هم کردی ..یا مثل احمقها گفتی خدا بزرگه ..امروز تا خرخره برم تو لجن فردا خدا خودش منو از این کثافت بیرون میاره ..بغضم کم کم داشت سرباز میکرد ..چقدر ماهان بد شده بود ..چقدر تلخ شده بود …دیگه هیچ خبری از اون ادم گذشته نبود ..حالا داشت تمام واقعیت ها رو با اون لحن تند به صورتم میکوبید ..حالا که ماهان این جوری رک وبی پرده داشت از عواقب کارم میگفت تازه میفهمیدم خودمو دارم تو چه هچلی میندازم ..ولی چی کار میکردم ؟..خرج بیمارستان مامان واجاره خونه رو چه میکردم ..؟بازوهامو به ارومی رها کرد ونفس های عمیق کشید تا کمی اروم بشه ..دورم شروع به قدم زدن کرد ..ومن تنها با چشمهای خیس نگاهش کردم ..منتظر حرفهای تند بعدیش بودم توبیخ های بی نهایتش ..که من لایق این توبیخ ها بودم ..ولی واقعا من باید چه میکردم ..دست به دامن کی میشدم ..؟ماهان با سرخوردگی زمزمه کرد ..-نمیفهممت ماندگار ..من میتونم تمام مشکلات مالیت رو به چشم بهم زدنی حل کنم ..اونوقت تو حاضری به هرکس وناکسی ،به هر بی شرفی رو بندازی ومنو خار کنی که این پولو ازم قبول نکنی ..؟که خودتو به روز سیاه بشونی وغررتو جلوی من نشکنی ..؟اخه تو با خودت چه فکری کردی ..؟کم کم از زور گریه به هق هق افتاده بودم ..میون گریه نالیدم ..-من ..من پول فرهاد و…نمیخوام ..صدای فریادش چهار ستونم رو لرزوند ..دست گرفتم رو گوشهام ولی بازهم صدای بلندش رو میشنیدم ..-کی گفته پول فرهاد .؟چند نفری که از اونجا رد میشدن برگشتن به سمتمون ومن بیشتر تو خودم جمع شدم وگریه کردم ..ماهان نفس عصبی ای کشید وبا دو قدم بهم نزدیک شد ..وبا حرص سرشو پائین اورد-من گفتم ..؟ من گفتم پول فرهاد ..؟منتظر جواب بود ..؟!خب درسته نگفته بود ولی حتما این پول، پول فرهاد بود ..تشر رفت ..-ماندگار !؟به سختی زمزمه کردم ..-نه نگفتی ..-پس چی ..؟چه جوری به این نتیجه رسیدی ..؟بذار برای اولین واخرین بار بهت بگم این پولی که میخوام بهت بدم مال منه ..هزینه ی جون کندن های چندین ساله ام تو غربت ..حالا میخوام باهاش کمکت کنم ..اون هم به خاطر چند ماه دوستی ای که با هم داشتیم ..این جرمه ..؟اشتباهِ که اینقدر رو کارت پافشاری میکنی ..؟-نه نیست ..-پس ..-چه جوری بهت برگردوندم ..یه قرون دوزار که نیست ..-من گفتم برگردون ..؟با حرص چشمهامو پاک کردم ..-چی میگی ..؟اصلا من این پولو نمیخوام ..با حرص همون جورکه رو صورتم خم بود از بین دندون های بهم چفت شده غرید ..-تو غلط میکنی ..به خدا ماندگار تا الان خیلی باهات راه اومدم .بیشتر از این نمیکشم ..نه حوصله اش رو دارم ونه وقتش رو ..همین الان میریم صندوق تمام پولو میدم ..یه چکم میکشم بدی به اون صاحبخونه ی عتیقت ..با حرص رو حرفم پافشاری کردم ..من نمیخواستم این جوری زیر بار دین ماهان برم ..-نمیخوام ..ماهان یه دفعه ای صاف شد وتو چشمهام خیره ..به قدری که ترس وجودم رو گرفت …-که نمیخوای هان ..؟شنیدن این سوال موهای تنم رو سیخ کرد ..چه تهدیدی پشت این حرف بود ..؟-خیل خب ..همین الان میرم به مامانت همه ی واقعیت ها رو میگم مو به مو… اینکه فرهاد چی کار کرده وتو چه جوری سر از اینجا دراوردی وچند ماه با من که برادر فرهاد بودم دوست بودی ..اصلا حالا که این جور شد به دروغ میگم من هم تو جریان هفت سال پیش دست داشتم ..میگم من ماندگار وبه این روز انداختم ..ببینم مامانت زنده میمونه که تو بخوای به فکر نزول کردن بیفتی ..دست وپام شل شد ..من این ماهان رو نمیشناختم ..این ماهانی که به زور داشت منو با مرگ مامان تهدید میکرد ..دوست نداشتم ..قیام کردم وبا حرص مشتی به سینه اش کوبیدم ..-خفه شوبی شرف ..الحق که داداش همون نامردی …هرچند که به محض گفتن این حرف پشیمون شدم ولبم رو گاز گرفتم ..ماهان برادر فرهاد نبود ماهان با غیرت تر از تمام مردهای دنیا بود ..-همینی که هست ..حالام راه بیفت تا اون روی سگم بلند نشده ..-نمیام ..نمیخوام ..-ماندگار عصبیم نکن ..من قاطیم ..میزنم همه چی رو خراب میکنم ها ..هرچی هیچی بهت نمیگم تو بدتر میشی !..میخوای خودتو تا گردن تو لجن غرق کنی که چی بشه ..یالا راه بیفت که وقت ندارم ..وهمین هم شد ..ماهان تمام مخارج بیمارستان رو نه یه ریال کم ونه یه ریال زیاد حساب کرد ..پول اجاره ی عقب افتاده رو هم به حساب اقای کمالی واریز کرد وباهاش صحبت کرد تا دوماه بهمون فرجه بده ولی اقای کمالی نفهم تر از این حرفها بود ..قبول نمیکرد ..اخر سر ماهان مجبور شد تهدید به شکایت کنه تا اقای کمالی کوتاه اومد وبدون دردسر دو ماه فرجه داد ..وحالا هردو تو ماشین به سمت خونه میرفتیم ..همون خونه ای که دیگه نگران سرو صدا وبی ابروگی صاحبخونه اش نبودم ..همون خونه ای که مامان میتونست مرخص بشه ودرش ارامش پیدا کنه ..سرمو چسبوندم به شیشه ی ماشین ..هوا برخلاف همیشه افتابی افتابی بود واسمون ابی ابی ..تو یه قرار پنهان بعد از تمام تهدیدهای ماهان دیگه هیچ حرفی بینمون زده نشده بود وحالا تو سکوت جلو میرفتیم ..-مادرت که مرخص شد وحالش روبه راه ،یه کار دیگه هم مونده که باید انجام بدیم ..حرفی نزدم ..مثلا باهاش قهر بودم ..با اینکه ته ته دلم میدونستم کاری که ماهان کرده بهترین کار تو این شرایط بوده… که اگه ماهان نبود من ما بین قرض وقوله هایی که پشت سر هم بالا می اوردم خفه میشدم ولی بازهم از نقشه ای که کشیده بود عصبانی بودم ..حق نداشت من رو تهدید کنه وبه زور به خواسته اش برسه ..دلم نمیخواست ماهان رو مثل فرهاد ببینم ..ماهان من ماورای فرهاد وکینه اش بود ..-شنیدی ..؟بازهم جوابی ندادم که با عصبانیت ماشین رو کنارزد وبرگشت به سمتم ..ولی من بازهم نگاهش نکردم دلخور بودم واشتی نمیکردم ..-اخه چته تو ..؟خودت میدونی اگه اون حرفو نمیزدم میخواستی تا خود قیامت باهام بحث کنی ..دروغ میگم ..؟نه نمیگفت اما …-ماندگار ..؟بی حوصله تنها گفتم ..-میشه منو ببری خونه؟ یا خودم پیاده شم برم ..تنها گفت ..-نمیریم خونه ..وماشین رو به راه انداخت ..-کجا میریم ..؟جواب نداد ..-ماهان ..؟بازهم جواب نداد ..داشت مقابله به مثل میکرد ..دندون هام ورو هم سائیدم ودست به دستگیره بردم که قفل کرد ..خواستم قفلو بازکنم که کیفمو کشید وکنار پاش گذاشت ..نفسم رو حرصی فوت کردم ودست به سینه شدم ..تا ببینم اینبار چی کار میخواد بکنه ..انگار اون ماهان گذشته رو برده بودن وماهان از این رو به اون رو شده بود ..دیگه ماهان اون طرف خط نبود حالا یه مرد نیمه زور گو وبافکر ودرایت شده بود که تو دلم اعتراف میکردم به شدت به وجود وحمایتش نیاز دارم ..«بالاخره سدهای مقاومتم شکست»همون جور دست به سینه داشتم نگاهش میکردم که با چه ولعی لقمه های کباب رو میخوره ..یه تیکه نون سنگک ویه پر ریحون ویه تیکه کباب وگوجه پیچید ودراز کرد به سمتم ..-همچنان نمیخوای بخوری ..؟دوباره صدای غار وقور شکمم بلند شد که اینبار ماهان شنید وبا دست جلوی دهنش رو گرفت تا لبخندش رو نبینم ..نمیدونم چرا با این اتفاق نرم شدم ..مثلا با اینکارهای بچه گانه چی رو میخواستم ثابت کنم ..؟درواقع ماهان منجی من شده بود وحالا هرکی به کارهای من نگاه میکرد یاد اون گربه کوره میافتاد که به جای محبت به سمت صاحبش حمله میکرد ..لبم بی اراده به لبخند باز شد ولقمه رو ازش گرفتم وبه دندون گرفتم ..لذت خوردن یه غذای اسوده اون هم درکنار ماهان ومحبت ودرایتش واقعا لذت بخش بود ..لقمه ها که تموم شد وشکممون سیر تازه سر بلند کردم وگفتم ..-بابت پول بیمارستان واجاره ی خونه ..؟؟-چیزی نگو ..نگاهم قفل صورتش شد که به زیر انداخته بود وداشت با کنجد های روی نون ور میرفت ..دست بلند کرد وطلب یه قوری چایی ..اخ که بودن با این مرد چقدر دوست داشتنی بود ..خوب میدونست چه چیزی رو چه وقت طلب کنه ..دوباره سر به زیر شد واخر سر به حرف اومد ..-درسته که من وفرهاد تنی نیستیم ..ولی به هرحال فرهاد برادر منه ..هم خون من ..شاید اگه بعد از مرگ شایان تنهاش نمیذاشتم هیچ وقت این بلا رو سرت نمیاورد ..فرهاد پشیمونه ماندگار ..اونقدر پشیمون که حاضره همین الان بمیره ولی تو ببخشیش ..خودش بهتر از هرکسی میدونه طلب بخشش اشتباه ..اون هفت سال از زندگیت رو خراب کرد اینده ات رو ..خودش همه ی اینها رو میدونه خیلی خوب هم میدونه ولی دستش کوتاه ..میدونم بهتر از هرکسی فهمیدی که چه جوری پشیمونی مثل خوره داره ذره ذره وجودش رو میخوره ..من اگه میخوام کمک حالت بشم نصفیش به خاطر عذاب وجدان خودمه ..ونصف دیگه اش ..-بفرمائید جناب امر دیگه ..بوی خوش چای دارچین تو مشامم پیچید ..ولی ذهنم موند پی نیمه ی دیگه حرفش ..ماهان دوتا استکان چایی ریخت-ماندگار ..؟بذار کمکت کنم ..اینکار هیچ ضربه ای به غرورت نمیزنه ..بغض کردم ..چرا حرفشو ادامه نداد ..چرا نگفت نیمه ی دیگه به خاطر چیه ..؟-اینقدر منو نرون ..من فرهاد نیستم که این بلا رو به سرت اورده ..اره نبود ماهان من جدای از تمام کینه ها بود ..-منو پس نزن ماندگار ..بذار یه گوشه ی مشکلاتت رو بگیرم ..تو تنهایی از پسش برنمیایی ..-نمیخوام ..لبهام رو جمع کردم که بغضم سرباز نکنه ..-چرا نه ..؟حداقل یه دلیل محکمه پسند بیار ..با نه گفتن که چیزی حل نمیشهسکوت تنها جوابم بود ..حقیقتا که خودم هم جوابی برای این مخالفت پررنگ نداشتم ..-ماندگار به من نگاه کن ..چشمهام بالا اومد تا رسید به نگاهش ..نگاهی که پا به جفت منتظر جواب من بود …دستشو گرفتم وبلند کردم ..انگشتاشو گذاشتم رو صورتم ..وزمزمه کنان گفتم-چی رو میخوای درست کنی ..؟این صورت رو …؟گیرم درست شد ..اصلا همه اش رفت ولی …؟با دست دیگه ام قلبم رو چنگ زدم ..-ولی دردش هنوز اینجاست ..ترسش هنوز اینجاستدستشو کشید ونیمه بلند گفت ..-یعنی میخوای به خاطر اون درد تا اخر عمر با این صورت سر کنی …؟لبخند تلخی زدم ..-نه بالاخره درست میشه ..-کی ..؟سی سالته وهیچی تغیر نکرده ..جوونیت رفت ..عمرت رفت ..کی قراره درست بشه ..؟سرم وتو کنج شونه ام فرو کردم ..حرفهاش همه راست بود ..حقیقت وحقیقت وتلخدستمو گرفت وسرانگشت کشید رو ردها ..-ماندگار ..بیشتر از این زجرم نده .نزدیک سه ساله که تمام فکر وذهن من تو شدی ..تو واین خط ها ..به خدا داری با اینکارهات پیرم میکنی ..فکر وخیال تو وزندگیت خواب راحت برام نذاشته ..بذار راهمو برم ..میدونم غرورت نمیذاره ولی بازهم میگم من فرهاد نیستم که غرورت جریحه دار بشه .زندگی من شده محو کردم این خط ها…نجات دادنت وبرگردوندنت به زندگی …پس نکن ..اینقدر ازارم نده ..سست شدم ..حرفهای حقیقتش سستم کرد ..این حقیقت بود که ماهان فرهاد نیست وکس دیگه ای جز فرهاد داشت بهم کمک میکرد اما قبول کردنش سخت بود ..اون هم برای منی که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم …نگاهم به دستش که روی ردهای گوشتی رو پوشونده بود خیره موند ..واقعا قبول کردن این کمک از طرف ماهان کار درستی بود ..؟لبهام وروهم فشردم ونفس گرفتم ..اسمون ابی بود وهوا افتابی افتابی ..ومن تو این میون دیگه دلیلی برای مخالفت نداشتم ..دوسال بعد ..زندگی در گذر است ..زندگی باید کرد ..با حرص کیبورد وبه عقب هل دادم وازجا بلند شدم ..فلشی که به لب تاب وصل بود رو بیرون کشیدم ودروپشت سرم کوبیدم ..از عصبانیت داشتم سنگکوب میکردم ..این که نشد کار …همه اش از زیر کار در میرفتن ..همه ی ترجمه ها غلط غلوط وبی محتوا بود ..حتی به خودشون زحمت نداده بودن یه نگاهی به جمله هایی که ترجمه کردن بندازن …همه پراز غلط های انشایی ونوشتاری …خانم میرزایی که با صدای کوبیده شدن در دومتر ازجا پریده بود با تته پته پرسید ..-چیزی شده خانم توانا ..فلاش تو دستم و کوبیدم رو میز …-چیزی شده ..؟تازه میپرسی چیزی شده ..؟یه نگاه به این ترجمه ها بنداز ..اخه کی قراره شماها وجدان کاری پیدا کنید ..؟بچه ها تک وتوک سرک کشیدن که با عصبانیت گفتم ..-همین الان به هرسه تاشون بگو بیان تو اتاقم ..این جوری نمیشه باید این قضیه رو همین الان تموم کنم ..به پنج دقیقه نکشیدکه هرسه تا مترجم تواتاقم بودن ..با عصبانیت نگاهی بهشون انداختم ..اینها کسایی بودن که بعد از دو سال دست چین کردن کارمند ثابت دالترجمه شده بودن ..هرچند که بیرون از دالترجمه هم کارمند داشتیم ولی اینها مترجم رسمی شرکت بودن وواقعا نمیخواستم دوباره با مصیبت بگردم وبراشون جایگزین پیدا کنم ..ترجیح میدادم با همینها کج دار ومریز سرکنم به جای اینکه دوباره اگهی بدم ودنبال یه ادم مناسب بگردم ..نگاهمو به ثریا دوختم ..ازهمه بی حال تر وبی دقت تر بود وهمیشه با ترجمه هاش منو به سردرد می انداخت ..بعدی راحله بود یکم از ثریا بهتر بود ولی اگه بخوام واقعیت رو بگم اون هم مثل ثریا زیر ابی میرفت وکم کاری میکرد واخری شیما ..خب شیما به نسبت کارش بهتر از اون دوتا بود باوقارتر وفهمیده تر… ولی بازهم اشتباه تو کارش داشت وهمین هم باعث میشد تا تر وخشک رو با هم بسوزونم ..اعتنایی به نگاه های زیر زیرکی ثریا نکردم وبا حرص جوشیدم ..-خب منتظر دلایلتون برای این ترجمه های افتضاح هستم ..ثریا من منی کرد ونگاهشو از رو اخرین خطی که روی گونه ام جا خوش کرده بود گرفت ..یه زمانی شاید زیر بار این جور نگاه ها له میشدم وکمر راست نمیکردم ولی حالا دیگه نه ..نمیدونم چی به من گذشته بود .واقعیت های تلخ وتند زندگی بود یا همکاری های بی چشمداشت ماهان که حالا میتونستم با جسارت سرم رو بالا نگه دارم ودیگه از نگاه های عجیب مردم نرنجم ..هرچند که این نگاه ها به نسبت سابق خیلی کمتر شده بود .اون هم به لطف عمل های متعدد ترمیمی ..-راستش خانم توانا ..ابروهامو به نشونه ی شنیدن بالا بردم ..یعنی گوشم باهاته جون بکن بگو ..-میدونید که من چند وقته مشکلاتم زیاد شده وهوش وحواس درستی سر کار ندارم ..با خونسردی گفتم ..-این که مشکل امروز ودیروزت نیست ..از وقتی اومدی شرایطتت رو میدونم پس دلیل نداره همون چیزهای گذشته رو تکرار کنی ..اگه حرف جدیدی داری بگو وگرنه دیگه توجیهی باقی نمیمونه ..ثریا سر به زیر انداخت وسکوت کرد که چرخیدم به سمت راحله که غر زد ..-ولی کار من که زیاد مشکل نداشت ..با همون ابروهای بالارفته پرسیدم ..-واقعا نداشت ..؟اینقدر به خودت مطمئنی ؟گوشه ی مانتوش رو مشت کرد-نه خب ..میدونید .. ؟؟دست به سینه شدم و نفس سنگینی کشیدم وبا لحن ارومتری رو به هرسه گفتم ..-خودتون میدونید اینجا با بقیه ی جاها فرق داره ..هیچ جا قردادی به این خوبی با مترجم هاش نمیبنده ..بیمه اشون نمیکنه وبه خاطر مشکلاتشون تا این حد با کارمند هاش کنار نمیاد ..بهتون بارها گفتم خودم یه روزی مثل شماها بودم ..میدونم شرایط چه جوریه ..میدونم یه وقتهایی مخ ادم هنگ میکنه ..من همه جوره با هاتون کنار اومدم ودرمقابلش تنها یه چیز ازتون میخوام ..اینکه کار رو درست به من تحویل بدید ..این خواسته ی زیادیه شیما ..؟شیما با فکر گفت ..-نه حق کاملا با شماست ..-پس چی ..؟چرا باید مدام بهتون تذکر بدم ..تاحالا کلمه ی وجدان کاری به گوشتون خورده ..؟اصلا میدونید چه معنی ای داره ..؟سرهاشون خم شد ..شرمنده شده بودن ..البته من خوش بینانه این جور فکر میکردم ..-من توقع زیادی زاتون ندارم ..باهاتون کنارمیام ..مساعده خواستین دادم مرخصی ساعتی خواستید دادم ..به مشکلاتتون گوش دادم وسعی کردم کمک حالتون باشم رابطه ی من وشماها رابطه ی رئیس ومرئوس نیست اینو که دیگه همتون قبول دارید ..ولی دیگه ازم انتظار نداشته باشید درمقابل کار اضافه ای که برای من میتراشید باهاتون راه بیام وبهتون حقوق بدم ..نفس دیگه ای گرفتم وادامه دادم ..-جریمه کردن فقط مال بچه های تنبل نیست شامل شماها هم میشه ..همین امشب با خونواده هاتون صحبت میکنید واطلاع میدید که فردا بعد از ساعت کاری برای برطرف کردن اشکالات ترجمه هاتون تو شرکت میمونید ..میخوام شنبه صبح تمام فایلها ویرایش شده روی میزم باشه ..حرفی مونده ..؟سرهاشون کج وراست شد به معنی نه ..-خیل خب میتونید برید ..در ضمن این اخرین بار بود که بهتون اخطار دادم مطمئن باشیداگه بازهم کم کاری ببینم چشممو رو این مدت همکاری میبیندم وبی بروبرگرد اخراج تون میکنم ..سرهاشون به معنی متوجه شدن پائین اومد وتو عرض چند ثانیه با لب ولوچه ی اویزن اتاق وترک کردن ..بی حوصله دستی به پیشونیم کشیدم که با صدای کف زدن به سمت صدا برگشتم ..وماهان ولبهای خندون ودستهایی که بهم میخورد رو تو چهارچوب در دیدم ..بی حوصله دستی به پیشونیم کشیدم که با صدای کف زدن به سمت صدا برگشتم ..وماهان ولبهای خندون ودستهایی که بهم میخورد رو تو چهارچوب در دیدم ..با خنده گفتم ..-چرا کف میزنی ..؟ماهان در وپشت سرش بست وبه خنده گفت ..-جذبت منو کشته ..ببخشید شما احتمالاخانم ماندگار توانا رو میشناسید ..یک خانم اروم وملایمیه که نگو ..همونی که دو سال پیش همه اش سرش رو زمین بود ..خنده ام عمیق تر شد ..چه روزهایی بود اون روزها ..چقدر زخم زبون خوردم ودوباره سرپا شدم ..انگار اون روزها مال سالیان دور بود ..نه مال دو سال پیش ..-چرا اتقاقا خودمم ..احیانا شما هم همون شریک فراری خانم توانا نیستید ..؟لبخند دندون نمایی زد ومن بازهم هزاران هزار بار به خاطر این زیبایی تحسینش کردم ..روی صندلی اداری نشست که پرسیدم ..-چیزی میخوری ..؟چایی یا قهوه ..-نه کاردارم باید برم ..بیا بشین ببینم چرا دوباره گرد وخاک کردی ..؟پوفی کشیدم روبه روش نشستم ..این جور وقتها قشنگتر از یه همراز به همه ی حرفهام گوش میداد ومن میدونستم این گوشها تا ابد دراختیارمه که من دردهام رو براش قطارکنم واون بشنوه ..-دست رو دلم نذار که خون ..ترجمه هاشون افتضاحه ..مدام هم داره بدتر میشه ..تو هم که شونه خالی کردی همه ی کارها افتاده رو گردن من بیچاره ..دستهاشو به حالت تسلیم بالا برد ..-اعتراف میکنم حق باهاته ولی خودت خوب میدونی که من به درد کار دالترجمه نمیخورم ..لبخند روشنی رو لبهام نشست ..راست میگفت مسیح زیبای من ..مهندس صنایع رو چه به کلمه های قلمبه سلمبه وویرایش های خسته کننده ..!هرچند که یه وقتهایی متون مشکل رو خودش ترجمه میکرد ولی غیر از اون نباید توقع دیگه ای ازش داشته باشم ..-حالا واقعا میخوای اخراجشون کنی ..؟ابرو بالا بردم-بچه شدی ..؟هیچ بدی نرفته خوب جاشو بگیره ..با همینها هم میتونم کارمو جلو ببرم ..نیشخندی زد ..-گفتم به گروه خونیت نمیخوره بخوای نون کسی رو ببری ..دست تو جیب داخلی کتش برد ودوتا بلیط بیرون کشید ..-این هم از بلیط ها ..همه چی اکی شد ..فردا ساعت ده صبح پرواز داریم ..رفتنی با هواپیما میریم ولی برای برگشت باید با قطار برگردیم ..با دو دلی به بلیط ها نگاه کردم ..هنوز هم راضی به رفتن نبودم ..دلم نمیخواست مامان رو با اون وضع بد قلبش تنها بذارم ..اون هم برای سه روز ..با استیصال به چشمهاش نگاه کردم ..-واقعا لازمه من هم بیام ..نمیشه خودت تنهایی بری ..؟اخم های ماهان تو هم شد ..این بار هزارم بود که درمورد این سفر باهاش بحث میکردم ..- از دست تو ماندگار ..چند بار دیگه باید بهت بگم ..این انتشاراتی مال ادم کله گنده ایه ..اگه بتونی حق ترجمه ی کتابهاشو بگیری تا اخر سال خیالت از بابت کار راحته ..تا کی میخوای با این خرده ترجمه ها سرتو گرم کنی؟ ..وقتشه که یه قدم بلند برداری …خدا که همیشه کار قلمبه تو دامنت نمیندازه خودت باید همت کنی …ازمن میشنوی دست دست نکن ..نگاهم تو نگاه مطمئنش به چرخش دراومد ..ماهان اگه میگفت برو من با جون ودل قبول میکردم ..هرچند که نگرانی مامان نمیذاشت با خیال راحت برم ..سری به معنی باشه تکون دادم وزیر لب گفتم ..-خیل خب امشب با مامان حرف میزنم ..***نگاهی به مامان که داشت لوبیا سبز خرد میکرد انداختم وحرفمو مزمزه کردم ..نمیدونستم باید از کجا شروع کنم ..این برای اولین بار بود که میخواستم سه روز مامان رو تنها بذارم ..مخصوصا که مامان تو این روزها حال چندان خوشی نداشت ..بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد اونقدر ضعیف وناتوان شده بود که به کل کار تو درمانگاه رو بوسید وکنار گذاشت ..به یمن قدم ماهان تو زندگیم تونستم مشکلات مالی رو پشت سر بذارم وحالا با درامدی که از دارالترجمه درمیاوردم اموراتمون رو بگذرونم-مامان ..؟مامان چند تا لوبیا سبزو روی تخته خرد کرد وهمزمان گفت ..-هوم ..؟لبهامو بهم فشردم وبهتردیدم بی محابا حرفم رو بزنم ..به جای اینکه مقدمه بچینم وموضوع رو بپیچونم-من یه چند روزی باید برم سفر ..سرمامان به سرعت بالا اومد وچاقو رو تخته رها شد ..نگاهم رو به دونه های خرد شده ی لوبیا دوختم که مامان گفت ..-خیر باشه ..چه بی خبر ..؟-خبر که خیلی وقته دارم ولی گفتم شاید کنسل بشه ..اگه خدا بخواد قراره با یه انتشاراتی قرار داد ترجمه ببندیم ..-کجا میخوای بری ..کی باهاته ..؟تنها میری ..؟انتظارش رو داشتم به خاطر همین سلسله وار جواب دادم ..-مشهد..تنها نمیرم ..با یکی ازهمکارها میرم ..منتظر نگاهم کرد که مجبور شدم بگم ..-با اقای رفعتی میرم ..نیش مامان کم کم شل شد ..که کامل تر جواب دادم ..-با ماهان میرم وسه روزه برمیگردیم ..رفت با هواپیما برگشت با قطار ..لبخند مامان بازتر شد ..تو این دو ساله علاقه ی زیادی به ماهان پیدا کرده بود وهمیشه برای بودنش تو زندگیمون دعا میکرد .. ..با اینکه تمام سعیم رو کردم تا رابطه ی مامان وماهان رو به حداقل برسونم ولی همون اندک دید وبازدیدها مامان رو عاشق وشیفته ی ماهان کرده بود ..هرچند که ماهان همچنان نقش یه همکار مودب ومهربون رو به خوبی بازی میکرد واجازه نمیداد مامان بویی از رابطه ی اصلیمون ببره ..مردد به دهن مامان نگاه میکردم ..که مامان تنها گفت ..-به سلامت برید وبرگردید ..حالا کی قراره برید ..؟-پس فردا ..اخم ظریفی کرد وغر غر کنان همون جور که دوباره مشغول خرد کردن لوبیاها میشد گفت ..-میخواد پس فردا بره تازه الان به من میگه! ..برو چمدونت رو از انباری دربیار تمیزش کن ..فردا هم لباسهای دم دستیت رو بنداز تو سبد که برات بشورم پس فردا لنگ نمونی ..حواست رو هم جمع کن ..تا حالا شهر غریبه نرفتی یه ثانیه رو هم از ماهان جدا نشو ..با سعه ی صدر به غرغرهاش گوش دادم وبازهم ازخودم پرسیدم ..-مامان چرا تا این حد به ماهان اعتماد داره که دخترش رو سه شبانه روز به دستش میسپره ..؟اشک ها وحسرت ها »چشمهامو بستم وسعی کردم این پرواز رو با ارامش طی کنم ..اونقدر موقع اومدن مامان سفارشم رو به ماهان کرده بود که از عصبانیت در حال انفجار بودم ..تو استانه ی سی وسه سالگی بودم ولی مامان هنوز هم مثل یه بچه ی دو ساله نگرانم بود ..هرچند که با توجه به تجربه های قبلی بهش کاملا حق میدادم ..نمیدونم چه سری بود که مامان به اندازه ی جفت چشمهاش به ماهان اعتماد داشت ..انگار ذات من ومامان رو با حماقت نقش زده بودن ..هردومون بی جهت به دیگران اعتماد میکردیم ..مخصوصا که مامان محبت های ماهان رو به حساب علاقه اش به من میذاشت-خوابیدی ..؟چشمامو بازکردم و همون جور که سرم روی پشتی نرم هواپیما بود چرخیدم به سمتش ..گونه ام روی پشتی صندلی نشست ونگاهم تو نگاه روشنش قفل شد ..-نه نخوابیدم ..لبخندش با دیدن صورتم بازتر شد ..-پس چرا سگرمه هات تو همه ..؟لبخندی رو لبم نشست ..چه جوری اینقدر خوب از احوالاتم خبر داشت ..؟دوباره ازخودم پرسیدم ..پس چرا خبر از دلم نداره ..از عشقم ..از علاقه ی افلاطونیم ..-از دست مامان عصبانیم ..ابروهاش بالا رفت ..-چرا ناراحتی ..؟چون سفارشت رو بهم کرد ..؟!نفسمو پر صدا فوت کردم ونق زدم ..-هنوز فکر میکنه بچه دو ساله ام ..لبخند گشاده ای زد وزمزمه وار گفت ..-امروز برای اولین بار بهت حسودیم شد ..ابروهام بالا رفت ..به چی من قرار بود حسادت کنه ..؟مثل من سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد ..حالا فاصله ی نفس هامون به دو وجب هم نمیرسید وچه لذتی داشت این نزدیکی نفس ها ووجب ها .-دوست داشتم مادرمن هم زنده بود ..انگار تو یه لحظه قلبمو مشت کردن وپرده های تاریک رو از جلوی چشمهام برداشتن.. چقدر بد بودم وخودم خبر نداشتم ..چقدر بی فکر ..؟ماهان من مادر نداشت ..ماهان اسطوره ای من بی مادر بزرگ شده بود ومن با مادر مهربونم جلوی چشمهاش پز میدادم وعشق میگرفتم ..اشک تو چشمهام نشست ..نگاهش ذره ذره چشمهام وکاوید ونجوا کرد ..-دلت به حالم سوخت ..؟تو نگاه دریائیش محو شدم وبازهم چشمهام سوخت ویه قطره اشک ..از روی سوز دلم جاری شد ..دست بلند کرد واشکی رو که روی تیغی بینیم رد انداخته بود با سرانگشت گرفت… بازدم خسته ای گرفت-دلت نسوزه ..طاقت سوختن دل تو یه نفر رو ندارم ..تنها تونستم بگم ..-خدا رحمتش کنه ..که این حرف از ته دلم بود ..که الحق رحمت خدا شامل حالش میشد ..چون فرزند خلف ومسئولیت پذیری مثل ماهان تحویلم داده بود …پسری که خودش رو تا ابد مسئول اشتباه برادرش میدونست ..تلخ خندی زد که بی اراده پرسیدم ..-چه جوری فوت کرد ..؟-خیلی ساده ..یه روز به همراه پدرم تصادف میکنن وتموم ..من ده سالم بود که بهم خبر دادن دیگه مادر ندارم ..هرچند که شایان وفرهاد تنهام نذاشتن ولی هیچ کس نتونست جای خالی دست نوازش مادر رو پرکنه ..یه قطره اشک دیگه از گوشه ی چشمم راه باز کرد ..نگاه ماهان هم برق زد ومن جمع شدن شبنم های اشک رو میون برق نگاهش دیدم ..-متاسفم ..نمیخواستم خاطرات بد رو برات زنده کنم ..زهر خندی زد ..-امروز با دیدن مادرت دلم هوای مادر خودم رو کرد ..سرانگشتم رو به ارومی گوشه ی چشمش کشیدم تا قطره اشکِ نچکیده رواز گوشه ی چشمش بگیرم ..که من یه نفر حداقل توان دیدن اشک چشم های ماهان رو نداشتم ..برای عوض شدن فضا گفتم ..-از فرهاد برام بگو ..قبلا چه جور ادمی بود ..؟با یاد اوری گذشته ها چشمهاش شفاف شد ومن خدا روشکر کردم که داغ بی مادر بودن رو به این زودی از خاطرش بردم ..-یه برادر واقعی ..میدونی فرهاد وشایان همه اش یه سال تفاوت سنی داشتن ..شیره به شیره بودن ..به خاطر همینه که شایان بعد از فوت مادر خدابیامرزشون همه کس فرهاد میشه ..وبعد از اضافه شدن مادر من ودرنتیجه من ،بازهم رابطه اشون به همون شدت باقی موند ..هرچند برخلاف خیلی از ادمها خیلی زود من رو به جمعشون راه دادن وهیچ وقت به چشم یه بیگانه بهم نگاه نکردن ..اما بعد از مرگ شایان فرهاد به خاطر همین وابستگی نتونست این درد رو تحمل کنه ..مخصوصا که فکر میکرد به ناحق شایان رو از دست داده ..موهای پیشونیم رو به ارومی با سرانگشت کنار زد ونوازش گونه رو گونه ام انگشت کشید ..-میدونم از فرهاد یه غول بی شاخ ودم پیش خودت ساختی ولی باور کن یه روزی فرهاد بهترین ادم روی زمین بوده ..مسئولیت پذیر ومهربون ..درد شایان نذاشت که راه درست رو ببره ..دلم میخواد یه روزی از ته دل ببخشیش ..میدونم که سخته ..شاید نشدنیه ..ولی من تمام سعیم رو میکنم ..چشمهام تیره شد ..کاش ماهان تا این حد مسئولیت پذیر نبود ..شاید اونوقت هیچ وقت به اینجا نمیرسیدم ..با صدای مهماندار هواپیما هردو به سمت صدا برگشتیم ..موقع ناهار بود وزمان درد ودل های پنهونکی من وماهان رو به اتمام ..***خسته وبی حوصله کیفم رو پشت سر ماهان کنار چمدونم گذاشتم ..بعد از شنیدن واقعیت های تلخ زندگی ماهان ..حال وحوصله ام ته کشیده بود ولی سعی داشتم این ناراحتی رو پنهون کنم مبادا رنجشی به دل نازک ماهانم بندازم ..ماهان چمدونم وپائین تخت گذاشت وهمزمان گفت ..-من تو اتاق سی وهفت هستم ..اگه کاری داشتی میس بنداز ..با لبخندی که سعی کردم از ته دل باشه چشم بهم زدم که خیالت راحت ..ماهان نگاهی به دور تا دور اتاق ساده انداخت وبا بد خلقی گفت ..-اینجا خیلی کوچیکه ..کاش میذاشتی خودم اتاق بگیرم ..اخم هام رو تو هم کردم ..-مگه میخوام چی کار کنم ..؟پشتک بالانس بزنم ..؟همین خوبه دیگه ..با اخم سری تکون داد که لبخندم پهن تر شد ..-پس چیزی لازم نداری ..اگه چیزی خواستی ..؟با خنده کف دستم وگذاشتم رو کتفش وهلش دادم به سمت در …-هیچی نمیخوام.. به هیچی هم احتیاج ندارم ..همه چی تو یخچال هست ..تو هم که دوتا اتاق اون ورتری ..پس خیالت تخت برو استراحت کن خسته ای ..دم در وایساد ودوباره چرخید به سمتم ..-تو هم بخواب ..تا عصری بریم یه دوری بزنیم ..دوباره هلش دادم به سمت در-باشه باشه باشه ..برو دیگه میخوام بخوابم ..ماهان مثلا از روی تاسف سری تکون داد واخر سر در رو پشت سرش بستم وتکیه زدم به در ..دوباره قلبم از یاد اوری اشک چشمهای ماهان تیر کشید ..کاش میتونستم کاری براش انجام بدم .کاری که جواب تمام محبت هاش باشه ولی خودم خوب میدونستم که هیچ کاری جبران محبت های بی ریای ماهان نمیشه ..چرا که من تا ابد مدیون این مرد بودم ..نگاهم دور تا دور اتاق چرخید ..حق کاملا با ماهان بود ..هیچ چیز خاصی نداشت جزیه تخت وتلوزیون ویه یخچال کوچیک ودرنهایت یه سرویس بهداشتی سرهم ..بیچاره ماهان که به اجبار من مجبور شده بود تو همچین اتاقی بمونه ..ولی من چاره ای جز این انتخاب نداشتم ..خیلی وقت بود که سعی داشتم بار مالیم رو از دوش ماهان بردارم ..وانتخاب این اتاق هم همین دلیل رو داشت ..نمیشد که تا ابد چشمم به دست ماهان باشه ..باید خودم سر پا میشدمتکیه از در برداشتم و بدون اینکه حتی دستی به چمدون هام بزنم ..تنها ملافه ای که به سفارش مامان با خودم اورده بودم وروی تخت انداختم وبه چشم بهم زدنی خوابم برد ..شیرین بودنش اشکم را دراورده »کنار قبر فردوسی زانو زدم وفاتحه ای دادم ..برای اولین بار بود که این همه زیبایی رو یک جا میدیدم ..مشهد واقعا که یکی از زیباترین شهر های ایران بود ..شاید هم به چشم من این طور میومد ..اخه تو عمرم زیاد به سفر نرفته بودم ..ماهان میگفت بهار مشهد خیلی قشنگه ومن ازخودم میپرسیدم مگه چند بار به اینجا اومده ..؟ ..من حتی از تجسم بهار وگل های باز شده ی توس دلم غنج میرفت وبه خودم قول دادم حتما یه روز بهاری میون شکوفه های باز شده ی گل های توس دوباره به مشهد برگردم ..از جا بلند شدم ونگاهم ناخواسته به دختر کناریم افتاد که میخ ماهان بود وزیر زیرکی رفتارش رو دید میزد ..نفسم رو بیرون فرستادم ودم گرفتم ..بعد از چند سال باید به این نگاه ها عادت میکردم ..به اینکه هرجا میرم ماهان مرکز توجه ادمهای مختلفه ..اینکه هردختری تو لحظه ی اول عاشق جاذبه وزیبایی ماهان میشه ..اینکه زیبایئش مثل دخترها نیست وهمین هم باعث جذب شدن بقیه به سمتش میشه ..ولی متاسفانه هرچی میگذشت با دیدن نگاه های سرتا پا شیفته ی دخترهایی که با ماهان برخورد میکنن ..ازرده تر از قبل میشدم ..چرا که هربار بهم گوشزد میکردن که فاصله ی من وماهان از زمین تا اسمونِ…که ماهان اونقدر دور از دسترسم بود که حتی دیگه به فکر داشتنش هم نبودم ..که دیگه حتی قدمی هم برای رسیدن بهش برنمیداشتم چرا که میدونستم هیچ پیوندی بین من واون نیست ..نگاهم رو با اه خسته ای از چشمهای عسلی دختر گرفتم وبه سمت ماهان چرخیدم ..که نگاهش روی اشعار سنگ قبر بود ..چقدر دوست داشتم تا ابد وابد همین جور بایستم وبا نگاه دلم بهش خیره بشم ..به مردی که حتی بیشتر از خودم دوستش داشتم وعاشقانه براش ارزوی بهترین ها رو میکردمماهان که از خوندن اشعار فارغ شد نگاهش به سمتم چرخید که من از ته دل ،نوازش گونه ترین لبخندم رو تقدیمش کردم ..که این مرد تو این روزها تمام دار وندار ناقابلم تو زندگیم شده بود ..-بریم ..؟پلک زدم که ماهان من ،به خوبی حرف نگاهمو میخونه ..که تو این روزها دیگه لازم نیست لب بازکنمدستمو تو دستش گرفت وبه ارومی از کنار نقش های برجسته ی روی دیوار گذشتیم واز پله ها بالا رفتیم ونگاه دختر رو با خودمون بالا بردیم ..-از اینجا خوشت میاد ..؟لبخندم تنها جوابم شد ..-دلت میخواد بریم شاندیز ..یا خسته ای ..؟میگن بهشت مشهد اونجاست من خودم تا حالا نرفتم ..ولی تعریفش رو زیاد شنیدم ..بی اراده بندهای انگشتم رو بیشتر به دور انگشتهاش تابیدم وگفتم ..-هرجا بری منم میام ..لبخند قشنگش رو دیدم وبازهم خون گریه کردم به خاطر نداشتنش ..به خاطر بودن ونبودنش ..خدایا تو بگو ..بودن با ماهان عذابه یا ثواب …؟هرچی که هست دوست داشتنیه وسخت ..تلخ وشیرین درکنار هم ..شیشه ی ماشین رو پائین کشیدم وبا خوشی نفسی از ته سینه کشیدم وعطر خوش پائیز رو تو سینه ام پرکردم ..ماهان غر زد-شیشه رو بکش بالا سرما میخوری ..ولی من دلم نمیومد ..دوست داشتم فقط وفقط نفس بکشم تو این هوای عالی ..به مسیر پیش رومون نگاه کردم ..به درختهای سر به فلک کشیده وبه میدون هایی که هرچی جلوتر میرفتیم زیباتر از قبل میشد ..وسط راه ازچند تا مغازه سوغاتی خریدم ..برای مامان ..حتی برای بچه های شرکتوچقدر دستهام پی کیف سنگ دوزی شده برای فریبا رفت وبرگشت واخر سر هم نخریدم ..چرا که همون دو سال پیش فریبا رو از زندگیم بیرون کرده بودم ..یه دیوار کوب زیبا برای ماهان ویه ساعت رو میزی برای اتاقم ..مغازه ها رو میگشتم وباذوق دستهامو به دور بازوی ماهام می پیچیدم که تو این روزها دم برام غنیمت داشت ..دیگه حتی به اینده فکر هم نمیکردم ..بوی ماهان رو میبوئیدم ودنبال خودم به هرکدوم از مغازه ها میکشوندم وخدا روشکر میکردم به خاطر حضور ماهان که خط ها رو از صورتم برد تا حداقل با خیال راحت کنارش قدم بردارم ..ودرنهایت به شاندیز رسیدم ..به تخت های مفروش شده ی زیبا که نفس کشیدن تو فضاش هم، لذت بخش بود… کیفموکنار پام لم دادم ومن سینه پرکردم از هوای خوش پائیزی …وماهان از لبخند روی لبهام خندیداواخر مهر بود وهوا عالی تر از تمام عمرم ..-میخوای بریم توبشینیم ..هوا یکم سرده ..ابرو بالا انداختم به معنی نه ..لبخندش باز تر شد .-اینجا رو دوست داری ..؟با چشمهایی که خوشی ازش ساطع میشد سری براش بالا وپائین کرده بودم ..-چی میخوری ..؟-هرچی خودت خوردی ..لبخند بازی زد ..-چه خبر شده؟ ..همه رو انداختی گردن من ..-مگه بده .ریش وقیچی رو دادم دست خودت ..کف دستهاشو بهم مالید وبا خوشی گفت ..-خب چی بخوریم که هم خدا رو خوش بیاد هم بنده ی خدا رو ..لبخندی به طنز صداش زدم ..من مثل اون مجنونی بودم که نمیدونستم فردای این رابطه به کجا میکشه ..به خاطر همین قدر لحظه هام رو خوب میدونستم ..منِ مجنون …ثانیه ها رو با چشم باز میگذروندم مبادا که لحظه ای پنهون از چشمم بگذره ومن بعد ها حسرت حروم کردنش رو بخورم ..ولی بدبختی اینجا بود .. همون جور که با خوشی لحظه هام رو درکنار ماهان میگذروندم ..بارهجم غصه هام هم بیشتر میشد ..داشتن ونداشتن ماهان خیلی سخت بود ..خیلی سخت ..بعد از شام نفس از هوای شبانگاهی پرکردم ..ارنجمو رو لبه ی تخت گذاشتم .دست بردم زیر چونه ام ومحو ماهان شدم که نگاهش به دور دست ها بود ..-ماهان ..؟حواسش جمع حرفم شد ونگاهش رو مستقیم به چشمهام دوخت ..-دفعه ی اولی که من رو دیدی کی بود ..؟چشمهاش ریز شد وخیره شد به صورتم ..-چه خبره امشب عجیب وغریب شدی …فقط لبخندی زدم که دستی روی لبش کشید وبه فکر فرو رفت ..-فکر کنم شیش ماه قبل از اشنائیمون همون روزهایی که فرهاد زبون باز کرد واز تو گفت ..با همون نگاه حسرت زده پرسیدم ..-وقتی برای اولین بار منو دیدی راجع بهم چه فکری کردی ..؟فقط نگاهم کرد که با ناراحتی زمزمه کردم ..-ازم بدت اومد ..چندشت شد ..؟-دلم سوخت ..بی لحظه ای تامل گفت ومن باورم شد که ماهان از اول هم برای حس ترحمی که داشت بهم نزدیک شد ..با اینکه به خودم قول داده بودم ولی بازهم از فرهاد ووجودش متنفر شدم ..هیچ وقت فکر نمیکردم روزی به همچین جایی برسم .اینکه برادرکسی که همه جوره قبولش دارم اون کار وحشتناک رو انجام بده وزندگی من رو تو این پیچ وخم ها بکشونه ..اما ماهان بی خبر ازحال من ادامه داد-شاید وقتی فهمیدی کی هستم از دستم ناراحت شدی ولی قبول کن که چاره ی دیگه ای نداشتم ..میخواستم کم کم وارد زندگیت بشم ..اینکه من رو خودی ببینی ..یکی مثل خودت پراز درد وتنهایی ..نمیتونستم بی هوا درخونه ات رو بزنم وبگم من برادر فرهادم ومیخوام کمکت کنم صورتت رو عمل کنی ..بی جهت بی رحم شدم ..مثل زمانه ومثل زمانی که فرهاد بی رحم شد ..-پس به خاطر همین اون دروغ ها رو پشت سر هم برام چیدی ..؟با ناراحتی تو چشمهام خیره شد واه کشید ..-همه اش دروغ نبود ..من واقعا تنها بودم ..دیگه حتی تحمل دیدن فرهاد رو هم نداشتم ..یادته بهم زنگ میزدی گریه میکردی که کابوس اومدن فرهاد رو میبینی؟ ..یادته از اقای فراهانی برام گفتی اینکه چقدر با حرکتش ازارت داده …؟باور کن هربار با شنیدن درد ودل هات ..با شنیدن گریه هات ..زندگی رو به کام خودم وفرهاد تلخ کردم ..هربار که از دردهات به من میگفتی من از فرهاد بیشتر فاصله میگرفتم ..از طرف دیگه میخواستم بهت نزدیک بشم تا مشکلاتت رو بفهمم ..تا بتونم بالاخره کمکت کنم ..بی اراده پرسیدم ..-حالا چی ..؟هنوز هم دلت برام میسوزه ..نگاهی بهم کرد که تا تهش رو رفتم ..که نفس اسوده ای کشیدم ..دلش به حالم نمیسوخت وهمین جای شکر دا
مطالب مشابه :
هتل همراز مشهد
هتل همراز مشهد - رزرو هتل در مشهد و هتل مشهد و رزرو هتل در مشهد و هتل آپارتمان در
تور هوایی ارومیه مشهد
هتل آپارتمان آلما : 480،000 امکانات هتل همراز مشهد شامل :
تور مشهد
هتل همراز هتل آپارتمان تور هوایی مشهد هتل آپارتمان ستاره
رزرو هتل های مشهد ویژه عاشورا و تاسوعای 93
هتل اپارتمان همراز شبی نفری هتل آپارتمان ستاره شرق شبی نفری هتل, مشهد, هتل آپارتمان,
عکسهایی از شهر مشهد
عکسهایی از شهر مشهد همراز. آخرين هتل ملل در مشهد: هتل اپارتمان دنا:
رمان در امتداد حسرت 8
كه حسابي از ايستادن خسته شده بودم بالا رفتم و روي پله هاي جلو درب آپارتمان مشهد و من
رمان ردهای ماندگار - 7
وخاک کردی ؟پوفی کشیدم روبه روش نشستم این جور وقتها قشنگتر از یه همراز مشهد اونجاست من
رمان خالکوبی قسمت25
رمان همراز صدای زنگ پی در پی آپارتمان مگر می شد آن شب را، آن چای نعنا خوردن در هتل را
برچسب :
هتل اپارتمان همراز مشهد