عشق بی نقاب

ـ بپری عزیزم مگه آدم از سوال دوستش ناراحت می شه؟
برای لحظه ای از پرسیدن سوالم منصرف شدم ولی حس کنجکاوی ام غالب شد وگفتم:
ـ تو اونو دوست داری؟
مینا با تعجب پرسید:
ـ منظورت کیه؟!
به نگاه پرسشگرش لبخند زدم وگفتم:
ـ آرمان دیگه دوستش داری؟
گونه های مینا از خجالت سرخ شد.سرش را پایین انداخت وبه سنگفرش خیابان چشم دوخت.متفکر به نظر می رسید.انگار با این سوال من فرصتی پیش امده بود تا علاقه اش را محک بزند.وقتی سرش را بلند کرد برق عجیبی در چشمهایش موج می زد.جواب سوالم را گرفتم.مینا به آرمان علاقه داشت او در حالی که نگاهم می کرد گفت:
ـ یه جورهایی دوستش دارم.تمام خصوصیات یه مرد ایده آل رو داره اما هنوز با خودم درگیرم.نمی دونم اگه این خصوصیات رو نداشت ویه پسر معمولی بود باز هم دوستش داشتم یا نه!
وبعد از مکث کوتاهی که نشان می داد افکار درهمش را حلاجی می کند با لبخند گفت:
ـ از تو چه پنهون قلبم می گه دوستش دارم.
ـ آرمان پسر خوبیه از اون پسرهایی که ارزش دوست داشتن رو دارن.خوش به حال کسی که همسرش بشه بدون شک خوشبخت می شه.
چشمگی به مینا زدم ودر ادامه گفتم:
ـ دنیا روچه دیدی شاید اون خوشبخته خود تو باشی!
مینا با خنده گفت:
ـ تو هم منو سرکار گذاشتی ها.
در مسیر برگشت با خودم فکر می کردم که مینا وآرمان می توانند زوج مناسبی باشند.هر دو به شعر وشاعری علاقه داشتند وساعت ها می توانستند در مورد تفسیر یک شعر با هم بحث وگفتگو کنند واز همه مهمتر فاز فکریشان به هم می خورد.من فهمیده بودم که مهمترین فاکتور د ازدواج شباهت زوجین به یکدیگر است وتا دو نفر علایق وافکار مشترکی نداشته باشند به آرامش وخوشبختی نمی رسند.ازدواج پیوند اندیشه هاست واین اندیشه ها تا نزدیک واز یک جنس نباشند به هم پیوند نمی خورند.

نور کمرنگ خورشید به اتاق می ریخت.چشمهایم را کمی باز کردم وبه ساعت روی میز نگاهی انداختم.نزدیک هشت بود.بدنم را کش وقوسی دادم وبا هیجان از جایم بلند شدم.یک هفته به عید مانده بود.به هال رفتم وبه مادرم سلام کردم.مادر از خیلی وقت پیش خانه تکانی اش را شروع کرده بود.قرار بود برای عید نیلوفر وشهریار به ایران بیایند ومادرم با انگیزه ی بیشتری کارهایش را انجام می داد.روی کاناپه لم دادم وپاهایم را دراز کردم.دستهایم را پشت سر قلاب کردم وزل زدم به مادرم.روزنامه ها تا می خوردند.مچاله می شدند وبعد روی شیشه ی خیس از مایع شیشه شور سر می خوردند وصدایی خاصی ایجاد می کردند.مادرم همان طور که مشغول کار بود گفت:
ـ امروز نرو کلاس.چند روز دیگه نیلوفر میاد وتو هنوز خرید عیدت رو نکردی.من که وقت ندارم.قربونت برم با یکی از دوست هات قراربذار با هم برین بازار یه مانتوی شیک ویه جفت کفش وکیف بخر.ناهار هم بیرون یه چیزی با هم بخورین.البته یه جای مطمئن!
نگاهم به تلویزیون بود اما از گوشه ی چشم مادرم را می دیدم که به سراغ کیفش رفت دستکش را از دستش بیرون کشید وبعد از کمی جستجو در کیفش با دسته ای اسکناس به طرفم آمد وگفت:
ـ بیا بگیر مادر.
پول را گرفتم وبی حوصله روی میز گذاشتم وگفتم:
ـ امروز که نمی تونم برم.اگه وقت کردم هفته ی دیگه خرید می کنم.
مادرم با اعتراض گفت:
ـ هر روز که صبه تا شب کلاس داری می مونه یه پنج شنبه که اونم با سرمی ری به این کلاسی که من نمی دونم چی می گن وچی می شنوی که این جوری اسیر وگرفتارش شدی!
با خنده به مادرم گفتم:
ـ وای مامان نمی دونین استادمون چه مرد ماهیه!
مادرم پوزخندی زد وگفت:
ـ همون پیرمرده رو می گی؟!
چشمهایم را ریز کردم وگفتم:
ـ آره همون که براتون تعریف کردم.تمام مثنوی رو از حفظه وقتی شعر می خونه انگار آدم می ره یه عالم دیگه...یه بار سر فرصت باید ببرمتون تا ببینینش....
حرفم ناتمام ماند.تلفن زنگ زد.گوشی بی سیم را برداشتم وبی حوصله بین سرو شانه ام گذاشتم.پونه بود که گفت امروز به کلاس نمی آید وبعد با خنده ای طولانی تاکید کرد:
ـ ولی حتما مینا میاد وتنها نیستی.
گوشی روی شانه ام سر خورد وتوی هوا آن را گرفتم.پونه تعریف کرد که شب مهمان دارند ومی خواهد به مادرش کمک کند.تماس را که قطع کردم به سمت اتاقم رفتم ومانتو کتان سفیدم را که دور آستین ها ویقه اش گلدوزی فیروزه ای رنگ ظریفی داشت پوشیدم.روسری فیروزه ای رنگم را با دقت روی سر مرتب کردم ودر آینه نگاهی به خودم انداختم!چشمهایم مات بودند بدون درخشش!بعد از آن وقایع واتفاقات پشت سر هم وبه دنبال آن به هم خوردن نامزدی ام با پژمان انگار دلم شکسته بود.سعی می کردم روحیه ام را بهتر وآن روزها را فراموش کنم اما حس وحال یک آدم شکست خورده در قلبم ودر چشمهایم منعکس می شد.چشمهایم انگار دو تکه شیشه سرد وبی روح بود.
از خانه بیرون زدم.صدای بوق ماشین ها از همیشه بیشتر وتعداد عابرین چند برابر شده بود.سوار اتوبوس شدم.روی صندلی کنار شیشه نشستم وسرم را به پنجره تکیه دادم.هیجان عجیبی داشتم تا زودتر به کلاس برسم.هفته ی قبل استاد در مورد عشق وتحولاتی ناشب از آن در روح انسان صحبت کرده وقرار بود امروز همان مبحث را ادامه دهد.هفته ی پیش با صحبتهای استاد متوجه شدم که من عاشق پژمان نبودم فقط دچار یک شوک شده بودم.در یک توهم گنگ عشق را در او دیده وبی اراده ومسخ شده او را به عنوان عشق پذیرفته بودم.درست زمانی که با رفتن نیلوفر احساس تنهایی می کردم می خواستم جایگزینی برای او پیدا کنم می خواستم عاشق شوم وتخت تاثیر جاذبه ها وحرف های ستایش آمیز پژمان به خودم تلقین کردم که عاشق پژمانم در حالی که آن احساس هوس کودکانه ای بیش نبود.آن روزها مرز بین عشق وجنون برایم شکسته بود وفقط می خواستم به پژمان برسم.ولی خدا خیلی دوستم داشت که با آن اتفاق زود به خودم آمدم ورابطه ام با پژمان به هم خورد.آن عشق مجازی از حباب هم تو خالی تر بود.
از اتوبوس که پیاده شدم با گام های بلند به طرف خانه ی استاد به راه افتادم.در باز بود حیاط آب پاشی شده وبوی نم خاک با عطر اقاقی ها درهم آمیخته بود.استاد شلوار وجلیقه ی مشکی رنگی پوشیده بود وخرده نان ها را از میان کیسه ای نایلونی برای کبوترها وگنجشک ها می ریخت وآنها دور او حلقه زده بودند وبا آرامش به نان ها نوک می زدند.جلوی در ایستادم وبه آن منظره ی زیبا نگاه کردم.ناگهان به ذهنم خطور کرد که از استاد عکس بگیرم.به قول پونه من هم که همیشه دوربینم در کیفم ومنتظر شکار لحظه ها!داشتم از استاد عکس می گرفتم که آرمان وارد شد ولبخندزنان به من سلام کرد.عکس را که گرفتم با همان لبخند که هنوز گوشه ی لبهایش بود گفت:
ـ خانم مهرپور لطفا نگاتیو این عکس روبه من بدین.
با لبخند گفتم:
ـ یکی از این عکس براتون ظاهر می کنم.
با نگاهی قدرشناسانه گفت:
ـ ممنون زحمت می شه براتون.
با نگاهی به گنجشک ها که با جیک جیک های بلند ومداومشان از استاد تشکر می کردند گفتم:
ـ ای بابا چه زحمتی؟یه عکس اضافه ظاهر کردن که دیگه این حرفها رو نداره.
سنگینی نگاه آرمان را روی خودم احساس کردم ودانه های ریز عرق از پشت موهایم جاری شد.دور زدم واز پشت باغچه به طرف پله ها رفتم.سعی می کردم با نوک پا راه بروم نمیخ واستم آرامش استاد وپرنده ها را با صدای بلند پاشنه های کفشم از بین ببرم.از پله ها که بالا رفتم روی بالکن ایستادم وبه حیاط نگاه کردم.نگاهم با چشم های مشتاق آرمان تلاقی کرد.زیر لب گفتم:«خدایا!این دیگه چرا این جوری نگاهم می کنه....یکی دیگه عاشقش شده نگاه هاش روبه من تحویل می ده!»
وارد سالن شدم وبه تابلویی که کنار دیوار قرار داشت نگاه کردم تصویر زیبایی از کعبه...یکی ازد خترهای کلاس به نام سمن وارد شد وسلام کرد وبلافاصله بعد از او آرمان.هرچه منتظر ماندم مینا نیامد.چند نفر دیگر هم غایب بودند.استاد کلاس رابا آیاتی از سوره ی نور شروع کرد چه لحن وصوتی داشت!باز به عالم دیگری رفتم که نور بود وکلام خدا روشنایی بود ومناجات...ویکی شدن با خدا.
استاد قرآن را بوسید وروی رحل   که کنارش بود گذاشت.همان موقع رضا وارد شد وکنار پنجره نشست.با نیامدن پونه ومینا وعوض شدن جامی احساس کلافگی می کردم.انگار شرطی شده بودم.آن روز تصمیم گرفتم هر جلسه جایم را عوض کنم تابه تکرار عادت نکنم.استاد روی این موضوع همیشه تاکید به خصوصی داشت ومی گفت:«روزها تکرار می شوند اما ما نباید مثل روزها تکرار بشویم.»
کلاس که تمام شد با همه خداحافظی کردم وبی هیچ عجله ای از پله ها پایین رفتم.هنوز چند گنجشک به دنبال خرده نان ها روی پاهای کوچکشان می پریدند.
در ذهنم حرفهای استاد را تکرار می کردم«سعی کن همه ی کارهات برای خدا ودر راه خدا باشه همیشه خدا باتوست خدا از رگ گردن به تو نزدیک تره...»در عالم دیگری بودم که کسی از پشت سر صدایم زد.ناخودآگاه سرم را چرخاندم وبه عقب نگاه کردم.آرمان بود.با لبخند گفتم:
ـ با من کار دارید؟

در حالی که مستقیم به چشمهایم نگاه می کرد آهسته گفت:
ـ بله اگه چند دقیقه از وقتتون رو به من بدین ممنون می شم.
رضا دستی به شانه ی آرمان زد وگفت:
ـ فعلا خداحافظ...
وبعد دستش را روی سینه اش گذاشت وبدون نگاه به من گفت:
ـ خانم مهرپور با اجازه.
با تعجب جواب خداحافظی اش را دادم وبه آرمان نگاه کردم وگفتم:
ـ بفرمایید.
لبخند معناداری زد وبعد در حالی که به کاشی های ترک خورده ی حیاط نگاه می کرد گفت:
ـ مدتیه که میخ وام یه چیزی به شما بگم...
کنجکاو ومتحیر به لبهای آرمان چشم دوختم انا انگار مردد بود.با چشمهای مشتاق به من نگاه کرد.آب دهانم را قورت دادم وگفتم:
ـ خب...بگید.
اما سکوت کرد وچیزی نگفت.منتظر واکنش او بودم اما همان طور مات ومبهوت فقط نگاهم می کرد بدون پلک زدن چشمهایش حالتی پر معنا وروشن داشت انگار با آدم حرف می زد.معلوم بود که حرفهای مهمی برای گفتن دارد ومن که حسابی کنجکاو شده بودم برای برطرف کردن هیجان ودودلی هایش گفتم:
ـ حرفتون رو راحت بزنین.
دوباره سرش را پایین انداخت وگفت:
ـ عجله که ندارین...می تونم آروم آروم حرف هام رو بزنم؟
لحنش گیرائی خاصی داشت وصمیمیت ان به دل می نشست.در طول مدتی که به کلاس های استاد حقانی می امدم علاوه بر صمیمیت خاصی که با بچه های کلاس پیدا کرده بودم نشبت به آرمان ورضا نیز احساس نزدیکتری می کردم.مثل بردارهایم بودند.
لبخندی زدم وگفتم:
ـ من مثل یه خواهر با شما صحبت می کنم اما شما مثل یه برادر راحت با من حرف نمی زنین...
دوباره سرش را پایین انداخت وبا لحنی آرام گفت:
ـ من مدتیه که احساساتم رو گوشه ی قلبم پنهان کردم اما امروز با توجه به حرفهای استاد متوجه شدم که عشق رو نباید مهار کرد!
وا رفتم.با خود گفتم:«احساسات اون چه ربطی به من داره؟!»دقایقی در سکوت گذشت.ناگهان به ذهنم خطور کرد که آرمان حتما عاشق مینا شده.خدایا چه قدر خنگ بودم!چرا این فکر زودتر به مغزم نرسیده بود؟
آرمان سرش را بلند کرد وگفت:
ـ من تصمیم گرفتم ازدواج کنم.
با لبخند تشویقش کردم وگفتم:
ـ این طبیعیه که انسان بخواد با کسی که عاشقش شده ازدواج کنه!
یک آن حالش از این رو به آن رو شد.شوق نگاهش پررنگتر شد ولبخند رضایتی گوشه ی لبهایش نشست.انگار انرژی گرفت.با هیجان پرسید:
ـ پس شما موافق ازدواج با عشق هستین؟
سرتکان دادم وبا لحن مهربانی گفتم:
ـ البته که موافقم.چه چیزی زیباتر از عشق وچه تصمیمی عاقلانه تر از ازدواج؟
ان قدر از این حرفم به وجد آمد که نتوانست از بروز خوشحالی اش جلوگیری کند.به اشتیاق وهیجان نگاهش لبخند زدم.حتما وقتی به مینا می گفتم که آرمان هنگام خواستگاری از او درست مثل یک پسر بچه ی شیطان خوشحالی می کرده سکته می کرد.لحظه ای مینا را کنار آرمان تجسم کردم آرمان قد بلند وچهارشانه بود ومینا قد بلند وباریک.به هم می امدند.آرمان با چشمهای درشت وبی نهایت گیرا بر دیگران تاثیر عمیقی می گذاشت ولی مهمترین خصوصیتش سادگی وخلوصش بود.صورتش در عین ظرافت مردانه وگیرا بود روی هم رفته پسر خوش قیافه وخوش تیپی محسوب می شد.به انتخاب مینا لبخند زدم.آرمان با چشمهایی خندان که برق شادی در آنها می درخشید گفت:
ـ خانوم مهرپور پس من می تونم شماره ی منزل شما رو داشته باشم...مادرم هم مثل من عجله داره!
یکباره بهتم زد.گیج ومات به آرمان نگاه می کردم.یا گوشم خطا کرده بود یا ذهنم گیج می زد ودرست فرمان را درک نکرده بود.
تعجب وبهت مرا که دید با یک دنیا مهربانی نگاهم کرد ولبخندی تحویلم داد وگفت:
ـ من فکر می کنم شما موتجه شدین که من بهتون علاقه دارم.درست از روز 24 شهریور روز انختاب واحد.خیلی وقت پیش می خواستم ازتون خواستگاری کنم اما اون روز توی کوه متوجه شدم پای کس دیگه ای در میونه.تا این که شنیدم نامزدی تون به هم خورده.امروز دلم رو زدم به دریا.حالا هم منتظر امر شمام.
سرم را پایین انداختم.گونه هایم می سوخت.با صدایی که کمی می لرزید گفتم:
ـ من تصمیم ازدواج ندارم.
با صدایی رسا شمرده شمرده گفت:
ـ من می تونم تا هر وقت که بخواین صبر کنم.از اون دسته پسرهایی هم نیستم که با جواب رد شما دنبال کس دیگه ای برم.برای این که به انتخاب قلبم اطمینان دارمشما برای من اولین واخرین عشقین وفقط با شما ازدواج می کنم....
با عجله حرفش را قطع کردم وبا لحن خشکی گفتم:
ـ من اصلا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارم خواهش می کنم درک کنین.من برای شما احترام زیادی قائلم به تنها چیزی که فکر نمی کنم عشق وازدواجه من دنبال آرامشم می خوام ذهن لعنتیم رو آروم کنم بدون هیچ بار احساسی!
در حالی که به سختی سعی می کرد بر هیجانات روحی اش غلبه کند با صدایی آرام گفت:
ـ لطفا فکر کنین.
شوق نگاهش بخار شد وجای خود رابه انتظار ودلواپسی داد.خطوط باز وآرام صورتش کمی فشرده شد.با بدجنسی خاصی خندیدم وگفتم:
ـ سردر نمی آرم.با این همه دختر خوب توی کلاس چرا منو انتخاب کردین؟بی شک روی هر کس دیگه ای انگشت بذارین جواب رد نمی شنوین...با توجه به حسن رفتارتون!
حتی فکرش را هم نمی کردم که تا این حد ناراحت شود.خدا می داند قصدم این بود که به او بفهمانم در میان بچه های کلاس محبوب است ولی نمی دانم چرا با کنایه وکمی بدجنسی حرفم را زدم.رنگش پرید وسایه ی غمی روی چشمهایش نشست.مصرانه گفت:
ـ می شه تجدید نظر کنین؟
سردوقاطع گفتم:
ـ من دوست ندارم مسائل روبی خودی کش بدم وبرای خودم دغدغه ی فکری ایجاد کنم.بهتره این موضوع رو تمام شده فرض کنیم.
مستقیم توی چشمهایم نگاه کرد وبا حالتی غمگین گفت:
ـ شما می تونین تموم شده فرض کنین اما قلب سمج من این فرضیات رونمی پذیره!
بعد با لحنی خاص افزود:
ـ قلب من پر از یاد شماست شما دارین در قلب من زندگی می کنین می تپین.
به زور لبخندی زدم وبا خونسردی گفتم:
ـ من فکر می کنم اصلا به درد شما نمی خورم.شما خیلی خوبین اما من به خوبی شما نیستم.
نگاهش برق خاصی زد وبا مهربانی بیش از حدی گفت:
ـ شما خوبین خیلی بیشتر از من اونقدر خوبین که به راحتی توی همه ی قلبها نفوذ می کنین....
سرش را پایین انداخت وافزود:
ـ من خیلی شما رو دوست دارم.درسته که نمی تونم خودم رو بهتون تحمیل کنم اما زمان عشقم رو تایید می کنه.من تا لحظه ای که زنده ام عاشق شمام.گفتن این حرفها برام راحت نیست ولی باید بگم.نمی خوام شما رو از دست بدم.لطفا به درخواست من فکر کنین.
با بی خیالی سینه ای صاف کردم وگفتم:
ـ باور کنین دست خودم نیست.من جز یه حس برادرانه به شما احساس دیگه ای ندارم شما خوبین، مهربونین وخیلی خوبه که منو مثل یه خواهر قبول کنین.
نگاهی به ساعتم انداختم وبدون نگاه به او گفتم:
ـ داره دیرم می شه اگه با من کاری ندارین فعلا خداحافظ.
صدایش غمگین بود.خداحافظی کرد ومن به سرعت به سمت خیابان رفتم.هنوز باورم نمی شد که آرمان از من خواستگاری کرده باشد.در تصمیمم پابرجابودم.نمی خواستم رابطه ای احساسی با کسی برقرار کنم.اگر هوس بود همان یک دفعه بس بود!آن تجربه ی وحشتناک برای همه ی عمرم کافی بود.با خودم فکر کردم که شاید جواب رد من آرمان را متوجه ی مینا کند.کاش آرمان به مینا علاقمند می شد.
سه شب قبل از عید نیلوفر وشهریار به تهران وارد شدند.همه ی فامیل خانه ی ما جمع شدند تا دسته جمعی به استقبال نیلوفر برویم.خاله محبوبه ظرف اسپند را آماده می کرد.مامانی کتلت سرخ می کرد.مادرم وخاله ناهید پشت میز آشپزخانه نشسته ومشغول درست کردن سالاد الویه بودند.

بوی عید از جای جای خانه به مشام می رسید وهمه شاد وبا نشاط بودند.آرنجم رابه پشیخوان آشپزخانه تکیه دادم وبه مامانی زل زدم که مایه ی کتلت را از داخل ظرف بزرگی برمی داشت وبا مهارت گلوله درست می کرد بعد آن را کف دستش پهن وبا ضربه های پی در پی چهار انگشت صاف می کرد وسپس در روغن داغ می اندخت.خاله ناهید خیار شورها را یک اندازه روی تخته خرد می کرد ومادرم سیب زمینی رنده می کرد.مامانی کتلت ها را درون تابه با عجله می گرداند وروغن داغ می پرید تویه وا.بوی روغن همه ی خانه را پر کرده بود.انگار هود ب خودی کار می کرد.مامانی نیم نگاهی به من انداخت وبا لحنی دستوری که به آن عادت کرده بودیم گفت:
ـ یاسمن خانوم!بی زحمت هال رو جمع وجور کن.
بعد با نگاهی به مادرم وخاله ناهید گفت:
ـ بچه های من همه تو کار خونه تنبلن خدا به داد شوهراشون برسه.اگه چشم من هم روی زمین باشه دست نمی کنن که بردارن!
زن دایی مشغول لقمه گرفتن برای هلنا بود.نسیم روی مبل لم داده بود وناخن هایش را سوهان می کشید ونیما وسیاوش پای تلویزون نشسته بودند.بی حوصله مشغول مرتب کردن مبل ها وتا کردن روکش ها که کنار میز افتاغده بود شدم.هلنا با شیطنت به سمت من دوید ودر همان حال به مادرش گفت:
ـ من دیگه سیر شدم.
زن دایی با اخم گفت:
ـ ورپریده!تو هنوز دو لقمه نخوردی سیر شدی.نه صبحونه خوردی نه ناهار بدو بیا تا عصبانی نشدم ها.
دستی به مواهی لختش کشیدم وگفتم:
ـ حرف مامانت رو گوش کن برو بقیه غذات رو بخور تا تپلی بشی.
هلنا ابروهای کوچکش را درهم گره کرد وبا لحنی با مزه گفت:
ـ من چیپس میخ وام.
نیما با خنده گفت:
ـ منم می خوام.کاش یکی بره برامون بخره!
زن دایی چشم غره ای به نیما رفت وگفت:
ـ وقتی شما جوونها دلتون برای چیپس ضعف میره دیگه از بچه چه انتظاریه!
مامانی به هال آمد ودر حالی که انگشتش را روی تاج مبل میکشید روبه من گفت:
ـ یاسمن خانوم اینجا هنوز خاک داره ها.
با حالتی بی تفاوت به او نگاه کردم وگفتم:
ـ تقصیر مامان خانومه که خوب خونه تکونی نکرده!
مامانی با تاسف سر تکان داد وگفت:
ـ دختر هم دخترهای قدیم!دختر که نبودن جواهر بودن همچین زبر وزرنگ وتر وفرز بودن که آدم حظ می کرد.
نیما خودش را لوس کرد وبه مامانی گفت:
ـ مامانی قربونت برم.سه چهار تا از اون کتلت های برشته رو با یه کاسه ترشی آماده کنین که من تر وفرز بردارم وبیارم!بوی کتلت ها داره دیوونه ام می کنه!
مامانی با غیظ به نیما نگاه کرد وگفت:
ـ بچه ی سال قحطی هم این قدر حرص نمی زنه توی خوردن!
وبا کمی مکث ادامه داد:
ـ هنوز یه ساعت نیست که ناهار خوردیم ها.مثل این که دیگه سیری وگرسنگی حالیت نمی شه.
نسیم با پوزخند گفت:
ـ نیما خان باید مدام دهنش بجنبه!
نیما جستی از روی مبل زد ونسیم جیغ زنان در رفت.نیما دنبال نسیم تا حیاط دوید ودوباره دمپائی ولنگه کفش بود که به هم پرت می کردند.یاد آن روزها وصفا وصمیمیتی که بینمان جاری بود به خیر...انگار با رفتن مامانی فاصله ها بیشتر شد ورفت وآمدها کمتر.
ساعت حدود شش بود که به سمت مهرآباد حرکت کردیم.وقتی به سالن فرودگاه رسیدیم فامیل های شهریار روی دو ردیف از صندلی ها نشسته بودند.به ناچار با آنها سلام واحوالپرسی کردم.سیمین خانم با مهربانی بوسه ای به گونه ام زد وگفت:
ـ یاسمن جون حالت چطوره؟
لبخندی زدم وجواب دادم:
ـ خوبم.
از پشت شانه ی سیمین خانم نگاهم با سبزی خندان چشمهای پژمان برخورد کرد.دست وپایم را گم کردم.به محض دیدن من لبخندی زد.برای این که با او مواجه نشوم به آرامی از سالن خارج شدم.به طرف باجه تلفن عمومی که در پایین پله ها قرار داشت به راه افتادم وبا دست هایی لرزان شماره ی خانه ی ماهک را گرفتم.خیلی زود گوشی را برداشت وبا آب وتاب در مورد خریدهایش برایم تعریف کرد که حلقه وسرویسش را از مظفریان خریده وآینه وشمعدان نقره اش را از نقره چی و...خلاصه ای نکه مادر مانی حسابی دست ودلبازی به خرج داده وطلا وجواهرات را در سینی بزرگ نقره با سلیقه چیده وشب قبل به خانه شان برده ویک عالم هم لوازم آرایش مارکدار وعالی خریده.از خوشحالی ماهک شاد شدم.او اصرار کرد که روز عقد زودتر بروم وحتما نیلوفر وشهریار را هم با خودم ببرم.
گوشی را که گذاشتم متوجه ی حضور کسی در پشت سرم شدم.سایه ی بلندی روی زمین پخش بود.سرم را که چرخاندم ناگهان پژمان را دیدم.تپش قلبم شدت گرفت.بی اختیار چند قدم به عقب رفتم.با خنده ای چندش آور گفت:
ـ حالت چطوره؟بزرگ شدی خانم شدی!
درحالی که سعی می کردم به چشمهایش نگاه نکنم خشک وجدی گفتم:
ت خوبم خیلی خوب.
دستهایش را به سینه قلاب کرد وگفت:
ـ ما رو نمی بینی خوشحالی نه؟من که دلم برات یه ذره شده بود.
چیزی نگفتم.او با خنده ادامه داد:
ـ بی معرفت!رفتی ودل وما رو هم با خودت بردی من هنوز دوستت دارم ها!
عجیب بود ولی حسم به من می گفت که دیگر هیچ علاقه ای به او ندارم.سرد وبی تفاوت نگاهش کردم وفقط گفتم:
ـ برای من همه چیز تموم شده ست!
وبا گام های بلند به سوی سالن بازگشتم.روی صندلی نشستم وچشمهایم را روی هم گذاشتم.خاطرات گذشته همچون تازیانه ای بر روحم کوبیده می شد.هر چه بیشتر به این واقعیت پی می بردم که هیچ گاه عاشق پژمان نبودم بلکه عشق در قالب او برایم تداعی شده بو.من در ضمیرم عشق را می جستم ونه او را...
در حصار افکار واستدلالهایم بودم که تابلوی بزرگ فرودگاه نشستن هواپیمای لندن را اعلام کرد.قلبم از هیجان لرزید.سبد گلی را که برای نیلوفر گرفته بودم برداشتم وهمراه بقیه به کنار دیوار شیشه ای که حائل دو سالن بود رفتم.دقایق به کندی می گذشتند.بالاخره نیلوفر را دیم وبا خوشحالی برایش دست تکان دادم.به طرفم دوید وخودش را در آغوشم انداخت.صورتش را بوسه باران کردم.نیم ساعت بعد به طرف خانه راه افتادیم.علی رغم اصرار وتعارف های مکرر مادرم هیچ یک از فامیل های شهریار به منزل ما نیامدند.نیلوفر ماههای اول بارداری اش را می گذراند.شوق خاله شدن هوش از سرم پرانده بود.بعد از شام مهمان ها یکی یکی خداحافظی کردند ورفتند به جز مامانی وآقا جان که شب در منزل ما خوابیدند.من ونیلوفر به اتاق رفتیم وتا سحر با هم مشغول صحبت وگفتگو شدیم.
بعد از مدتها تنهایی وگوشه گیری همراه نیلوفر به خیابان می رفتم وبا ذوق وشوق خرید می کردم شب ها اغلب بعد از شام با نیلوفر وشهریار به پیاده روی می رفتم.باز شدم مثل سابق؛شلوغ وخوشحال..سال نو آغاز شد.دید وبازدید ها تمام وقتم را گرفته بود وحتی دقیقه ای فرصت نمی کردم به درس های عقب افتاده ام رسیدگی کنم.
یکی از همان روزهای اول عید بود.از خانه ی خاله محبوبه که آمدیم خسته وکوفته روی تخت افتادم.نیلوفر بعد از عوض کردن لباسهایش از اتاق بیرون رفت.تمام بعداز ظهر در حیاط خانه ی خاله محبوبه بازی کرده بودیم مثل آن موقع ها...اول وسطی وبعد والیبال.چشم هایم را بستم.ناخودآگاه تصویر آرمان مقابل دیدگانم ظاهر شد با همان معصومیت ونجابت نگاهش در حیاط خانه ی استاد.از تجسم او ضربان قلبم شدت یافت.با خودم گفتم:«چرا بی دلیل آرمان به ذهنم سرک کشیده؟چرا قلبم این قدر تند می زنه؟»خودم را قانع کردم که حتما پشنهاد ازدواجش باعث شده به خاطرم بیاید...صدای بلند نیلوفر مرا به خود اورد.
ـ یاسی شام چی می خوری؟بابا وشهریار می خوان از رستوران شام بگیرن.
بی تفاوت گفتم:
ـ هرچی شما خوردین من هم می خورم.
نیلوفر با تمسخر گفت:
ـ تو هم با اون اشتهات حال آدم رو از هر چی غذاست به هم می زنی؟

باز چشمهایم را بستم وباز تصویر آرمان...این بار شفاف تر انگار روبه رویم ایستاده باز زل زده بود به چشمهایم.
نیلوفر به اتاق امد وبا غرولند گفت:
ـ پاشو دیگه....از بس که شل وولی به تخت که می رسی عین جنازه افقی می شی!
سرم را بالا آوردم وبه تخت تکیه دادم.نیلوفر سراغ چمدانش رفت یک بسته شکلات شیری برداشت وبه طرفم پرت کرد وخندان گفت:
ـ بیا دوپینگ کن شاید از این بی حالی خلاص شی!
بسته ی شکلات را باز کردم وتکه ای از آن را در دهانم گذاشتم.نیلوفر در حالی که آیینه ی کوچکی در دستش بود روی لبه ی تخته نشست.به صورتش نگاه کرد ودستی به ابروهایش کشید.بعد نیم خیز شد واز کیفش موچین انبری شکلی برداشت وبا ابروهایش ور رفت.چند لحظه بعد از بالای آیینه به من نگاهی انداخت وگفت:
ـ دیروز رفته بودم خونه ی جهانگیرخان....
بی تفاوت تکه ای دیگر از شکلات را در دهانم گذاشتم وچیزی نگفتم.دلم نمی خواست نیلوفر در مورد آنها حرفی بزند ولی او بی خیال گفت:
ـ پژمان احوال تو رو پرسید می خواست بدونه چه کار می کنه.
دوباره نگاهم کرد این بار خیره.با کنجکاوی منتظر عکس العمل من شد.شانه هایم را بالا انداختم وجدی گفتم:
ـ ولی من نمی خواهم حرفی از اون بشنوم.
نیلوفر آیینه را روی پاهایش گذاشت به من خیره شد وگفت:
ـ خواهرکم!تو هیچ وقت نگفتی چرا یه دفعه نظرت نسبت به پژمان 180 درجه عوض شد.
شمرده شمرده گفتم:
ـ من نمی خوام حتی اسم او رو به زبون بیارم!متوجهی؟
نیلوفر که انگار تا ته وتوی قضیه را بیرون نمی اورد آرام نمی گرفت با سماجت گفت:
ـ عزیزکم یعنی تو دیگه دوستش نداری؟یه دفعه بهش علاقمند شدی یه دفعه هم زدی زیر همه چیز!پس اون بیچاره دل نداره احساس نداره؟
از حرف نیلوفر عصبانی شدم وبا تندی گفتم:
ـ تو که نمی دونی اون چه جور آدمیه بی خودی قضاوت نکن.
نیلوفر با نگاه ولبخندش مرا به آرامش دعوت کرد وگفت:
ـ چرا جوش میاری؟خب مثل یه واهر خوب همه چیز رو برام تعریف کن تا از این به بعد دیگه قضاوت بی خود نکنم.
نفس عمیقی کشیدم پلک هایم را روی هم گذاشتم وبعد از چند ثانیه چشم هایم را گشودم وگفتم:
ـ پژمان قبل از این که با من آشنا بشه دختر دیگه ای رو دوست داشته...
نیلوفر شکلکی در آورد وگفت:
ـ داشته که داشته! خوبه که خودت می گی قبل از تو...
حسابی لجم گرفت وبا صدای بلندی گفتم:
ـ بذار من حرفم تموم بشه بعد شروع کن به طرفداری از فک وفامیل هات!
لبخندی تمسخر آمیز زد وگفت:
ـ بفرمایید!
با حرص گفتم:
ـ پژمان بعد از نامزدی با من برخلاف قولش هنوز با اون دختر ارتباط داشت حتی وقتی که دوبی بود اون دختره رو می دید...
نیلوفر با چشمهای گرد شده از تعجب پرسید:
ـ یعنی با اون دختره رفته بود دوبی؟
شانه ای بالا انداختم وگفتم:
ـ نمی دونم اما یکی از دوست های من عکس های وانا رو دیده بود که با هم توی دوبی گرفته بودن.
نیلوفر چشمهایش را کمی تنگ کرد وبا لحنی نصیحت آمیز گفت:
ـ دختر خوب!شاید دوستت دروغ گفته باشه معمولا این جور مواقع اصلا عکس وجود نداره.نباید هول می شدی وهمه چیز رو یه دفعه به هم می زدی.اشتباه کردی.
بی اعتنا به حرفش با تحکم گفتم:
ـ هیچ هم اشتباه نکردم.خودم یه روز اونا رو توی خیابون با هم دیدم وقتی هم که به پژمان گفتم اعتراف کرد.
نیلوفر سرش را کمی کج کرد وبا ملایمت گفت:
ـ حالا نمی شد ببخشیش؟
از کوره در رفتم وبا حرص گفتم:
ـ تو خواهر پژمانی ای خواهر من؟!تو از من توقع داری با همچین پسری ازدواج می کردم؟
ـ شاید بعد از ازدواج سربه راه می شد!
اخم هایم در هم رفت وبا خشمی مضاعف گفتم:
ـ من نمی تونستم با شاید واگر واما با کسی که دیگه بهش اعتماد نداشتم زندگی کنم.نکنه چون پسر عموی شوهرت بود باید زنش می شدم؟
نیلوفر نیشگونی از گونه ام گرفت وبا مهربانی گفت:
ـ خوب کاری کردی به هم زدی!
با تایید او آرامتر شدم لبخندی زدم وگفتم:
ـ تازه من واون هیچ وجه مشترکی با هم نداشتیم.احساسات وافکارمون با هم فرق داشت.نیلو باورت نمی شه پسره با این سن وسالش هنوز دو تا کتاب درست وحسابی نخونده بود.از بس که همه چیز رو آسون به دست اورده بود وهیچ انگیزه ای برای تلاش بیشتر نداشت.متکی به خودش نبود.من که خیلی خوشحالم قبل از اون که کار از کار بگذره شناختمش.پسره هنوز به بلوغ فکری نرسیده می خواست زن بگیره!
با کنجکاوی نگاهی به نیلوفر انداختم وپرسیدم:
ـ نیلوفر،شهریار چطوره؟از زندگی باهاش راضی هستی؟
لبخند رضایت روی لبهای نیلوفر نقش بست وگفت:
ـ آره شهریار پسر خوبیه با وجود اختلاف سنی زیادش با من خوب درکم می کنه.خیلی صبور وبا حوصله ست گاهی از این همه خونسردیش حرصم می گیره من از زندگیم راضی ام فقی دوری از شماها برام سخته.
پاهایم را که خواب رفته بودند دراز کردم ودر حالی که با مشت روی آنها می کوبیدم:
ـ نیلو پنج شنبه عقد یکی از دوست هامه تو وشهریار رو هم دعوت کرده.میای بریم؟
نیلوفر با کنجکاوی گفت:
ـ کدوم دوستت؟
ـ ماهک.شوهرش از پسرهای کلاسمونه.همون روزهای اول عاشق ماهک شد.باید بیای ببینی.نگاه هاشون حرف ها وحرکاتشون اونقدر لطیف وعاشقونه ست که ادم هوس می کنه عاشق بشه.
نیلوفر با خنده گفت:
ـ ای کلک!پس هنوز هم حاضری عاشق بشی.من فکر کردم پژمان این هوس رو از سرت انداخته.
صدای مادرم که ما را برای خوردن شام فرا می خواند حرفهایمان را نیمه کاره گذاشت وهر دو راهی سالن شدیم.

شهریار نزدیک یک گل فروشی لوکس نگه داشت ومن قبل از آن که شهریار پیاده شود وبا سبد گلی که اصلا گلهایش با هم تناسبی نداشتند غافلگیرم کند از ماشینش پایین پریدم وسبد گلی با زنبق های بنفش انتخاب کردم واز فروشنده خواستم چند داوودی زرد نیز کنار آنها بگذارد.
به خانه ی ماهک که رسیدیم ساعت از شش گذشته بود.نوای شاد موسیقی خانه را می لرزاند.وارد سالن شدیم.چشم چرخاندم ومانی وماهک را در جایگاهی که با غنچه های رز سرخ تزئین شده بود دیدم.ماهک با نگاه ولبخند شادی اش رابه حضار می بخشید.دور میزگردی که تقریبا در وسط سالن قرار داشت نشستیم.مراسم عقد تمام شده بود وحلقه های رد وبدل می شد.خانم زیبایی که کت ودامن شیری رنگی به تن داشت بالای سر مانی وماهک ایستاده بود.از شباهتش به مانی حدس زدم که حتما مادر اوست مخصوصا چشم های  وکشیده شان که یک رنگ ویک جالت بود.کمی آن طرف تر مادر ماهک لبخندزنان با سیترا صحبت می کرد.پونه از راه رسید وخندان به طرفمان آمد.مهمان ها از بین میز وصندلی ها راه باز می کردند وتا هدیایشان رابه عروس وداماد تقدیم کنند.بعد از اتمام مراسم مانی وماهک دست در دست یکدیگر به مهمان ها خوش امد گفتند ومهمان ها با دست وفریادهای شادی ابراز احساسات می کردند.ماهک با دیدن ما خرامان به سمتمان آمد ومن وپونه رادر آغوش کشید.لباس طلایی بلندی پوشیده بود با کفشهای زیبایی به همان رنگ وتاج طلایی که روی موهای مشکی اش جلوه ای خاص داشت.بی نهایت زیبا شده بود انگار موجودی افسانه ای!رضا از آن طرف سالن مانی را صدا زد ومانی در حالی که به زور چشم از ماهک برمی داشت به طرف رضا وآرمان رفت.نگاهم با آرمان درآمیخت.با اشاره ی سر سلام کرد ومن بی لبخند جوابش را دادم.آرمان به ستونی تکیه داد بود ومن در زاویه ی دیدش قرار داشتم.او خیره نگاهم می کرد.خدایا چقدر این نگاه ها دلنشین بود؛مثل نوازش،لطیف وپرمحبت!مانی برگشت ودر حالی که بازوی ماهک را می گرفت به سمت میز کناری ما به راه افتاد.آرمان ورضا جلو آمدند وبا ما سلام واحوالپرسی کردند.نیلوفر وشهریار رابه آنها معرفی کردم.بعد از انجام معارفه شهریار،آرمان ورضا را دعوت به نشستن کرد وگفت:
ـ بفرمایید ما برای خودمون میزگرد تشکیل دادیم!
آرمان با نگاهی به شهریار پرسید:
ـ به نظر می رسه شما هم تازه ازدواج کردین؟!
شهریار نگاهی توام با مهربانی وعشق به نیلوفر انداخت وپاسخ داد:
ـ من ونیلوفر تابستون گذشته ازدواج کردیم.
آرمان نگاهی به من انداخت وبا صمیمیت خاصی گفت:
ـ یاسمن خانوم از نیلوفر خانوم وآقا شهریار دعوت کنین که بعد از تعطیلات با ما هب کوه بیان.
اولین بار بود که مرا به اسم صدا می زد.از لحنش خوشم آمد صمیمی ودلنشین بود.همان طور که به آرمان نگاه می کردم گفتم:
ـ نیلوفر وشهریار ساکن لندن هستن وبعد از تعطیلات از ایران می رن.
آرمان با نگاهی متعجب به شهریار گفت:
ـ پس شما از شهر مه آلود وتاریخی لندن اومدین!
شهریار به نشانه ی تایید سری تکان داد وگفت:
ـ من هفده ساله که مقیم لندنم.
رضا تک سرفه ای کرد وبعد با نگاهی به شهریار گفت:
ـ با توجه به این که سالها دور از وطن بودین خیلی خوب فارسی صحبت می کنین اون هم بدون اصطلاحات انگلیسی که این روزها خیلی مرسومه!
شهریار لبخندی زد وگفت:
ـ آخه برادرهای من هم ساکن لندن هستن وما همیشه با هم فارسی صحبت می کنیم.
آرمان نگاه تحسین آمیزی به شهریار انداخت وگفت:
ـ خیلی خوبه.بعضی ها همین که پاشون رویه قدم می ذارن اون ور مرز جوری صحبت می کنن که دیگه نشانه ای از ایرانی بودن باقی نمی مونه!
شهریار که هنوز لبخند برلب داشت گفت:
ـ ماحتی توی شرکت هم فارسی صحبت می کنیم.همه ی کارمندهای شرکت ایرانی هستن.ما وسط اروپا یه تیم ایرونی درست کردیم با همون حال وهوی ایران ویه دکور سنتی که هر کدوم از مشتری های ایرونی یا انگلیسی ما می بینن خوششون میاد ومتقاضی طراحی اون در منزلشون می شن.
رضا صندلی اش را جلوتر کشید وبا نگاهی کنجکاوانه به شهریار پرسید:
ـ شرکت شما در چه زمینه ای فعالیت می کنه؟
شهریار که در حال پوست گرفتن میوه بود با نگاهی به رضا پاسخ داد:
ـ ما یه شرکت خدمات ساختمانی داریم که علاوه بر دکوراسیون ساختمان در زمینه ی کنسرواتوری نصب همه نوع کف های چوبی واکستنشن وبالکن سازی هم فعالیت می کنیم.
رضا با تکان سر گفت:
ـ چه جالب!به نظر می رسه که کارتون متنوع وسرگرم کننده ست.
شهریار پیش دستی حاوی سیب وخیارهای قاچ زده را روی میز گذاشت وگفت:
ـ بفرماید.میوه های ایران طعم بی نظیری داره.اونجا همه وقت سال همه جور میوه ای پیدا می شه اما طعم ومزه نداره.
نیلوفر با خنده گفت:
ـ به میوه های اونجا که نی شه گفت میوه فقط در نقش میوه بازی می کنن!
همه زدند زیر خنده.در میان خنده نگاهم به آرمان افتاد که با شوق عجیبی به من نگاه می کرد.چشم های پر از تمنایش حرف می زد ونوازش می کرد.خوب بود که مینا به مسافرت رفته بود وگرنه نمی دانم با نگاه های آرمان به من چه حالی می شد.آرمان با نگاهی مشتاق وهیجان آمیز روبه من گفت:
ـ راستی از پنج شنبه بعد کلاس های استاد تشکیل می شه بیاین ها.
در دلم گفتم:«چرا آرمان میون این همه مشتاق وهواخواه منو انتخاب کرده؟!»خدایا نه می توانستم اشتیاقش را پاسخ دهم ونه می توانستم نسبت به این شوق بی تفاوت باشم.
پونه با بی خیالی خاصی گفت:
ـ ما که مثل استاد بیکار نیستیم که توی تعطیلات بیایم کلاس.
در تایید حرف پونه گفتم:
ـ منم فعلا نمی تونم بیام.
آرمان انگار وا رفت.در یک چشم برهم زدن شوق نگاهش پرید.آن قدر برایم اهمیت داشت که دلم نمی خواست ناراحت بشود.برای لحظاتی ر خودش فرو رفت ومن که نمی خواستم خللی در روابط صمیمانه مان ایجاد شود با لبخندی روبه او گفتم:
ـ حتما کلاس های استاد رو میام اما می خوام کلاس عکاسی هم برم.
پونه پرید وسط حرفم وبا نگاهی حیرت زده گفت:
ت با یه دست چند تا هندونه می خوای برداری؟
خندیدم وپاسخ دادم:
ـ هرچند تا که بتونم!
پونه با لحنی نصیحت آمیز گفت:
ـ فعلا بچسب به درس های دانشگاه کلاس های استاد حقانی هم که یه روز وقت آدم رو می گیره.فعلا همین ها برات کافیه.ذهنت رو گیج نکن از این شاخه به اون شاخه پریدن خوب نیست ها قبلا که می رفتی مجسمه سازی حالا عکاسی بعدا دیگه هوای چی بزنه به سرت خدا می دونه!
با لبخند گفتم:
ـ دوست دارم تجربه کنم.دوست دارم از این شاخه بپرم به اون شاخه می خوام این وسط استعدادم رو پیدا کنم.
آرمان با تحسین نگاهم کرد وبه طرفداری از من گفت:
ـ گاهی آدم تا چیزی رو تجربه نکنه راضی نمی شه.در ضمن قل=ابلیت وتوانائی های انسان باور نکردنیه.دو دو تا همیشه چهارتا نیست می تونه بسته به اراده ی ما هرچند تاکه می خوایم باشه.
با نگاه از او تشکر کردم ومتعاقب آن به طرف پونه برگشتم وگفتم:
ـ مگه شوهر خاله ات عکاس مجله نیست؟بهش سفارش کن یه جای خوب برای آموزش مقدماتی برام پیدا کنه.
پونه با قیافه ی حق به جانبی گفت:
ـ باشه اما خسته می شی ها.
نیلوفر نگاهم کرد وبا لبخند گفت:
ـ چه روزهایی بود!چه کیفی داشت اون کلاس وسط تابستون....
بعد نگاهی به شهریار انداخت وبا شیطنت ادامه داد:
ـ دوماه رفتیم کلاس فقط گچ بازی کردیم.قرار بود برای پایان کار یه عقاب بسازیم.من ویاسی کلی زحمت کشیدیم ویه موجود جدید خلق کردیم.پرنده ای که بدنش شبیه گنجشک بود وبال وپرش مثل عقاب!
همه خندیدند.شهریار همان طور با خنده گفت:
ـ نمی دونستم مجسمه هم ساختی...من حاضرم اونو به بالاترین قیمت بخرم!
پونه ابروهایش را با تعجب بالا انداخت وگفت:
ـ ایول!من نمی دونستم که آقایون ایرانی هم بلدن تشویق کنن فکر می کردم فقط بلدن استعداد خانم ها رو کور کنن!
رضا با خنده گفت:
ـ اطلاعات شما در مورد آقایون ایرانی متاسفانه ناقصه!آقایون ایرانی مشوقهای خوبی هستن ودر عین حال فوق العاده قدرشناس ومهربونن.
با کنایه گفتم:
ـ وفوق العاده خودپسند!
لحن وکلامم همه را به خنده در اورد.
مانی،آرمان ورضا را صدا زد وآنها بعد از عذرخواهی به طرف او رفتند.آن شب هر وقت که نگاهم به آرمان می افتاد یک جور هیجان غیرقابل وصف را در نگاهش می دیدم.چشم هایش حالتی خاص داشت وهنگامی که مشغول صحبت بودم به من زل می زد اما همین که نگاهش می کردم وانمود می کرد که حواسش به من نیست ونگاهش را می دزدید.انگار از من دلخور بود.

صبح سیزدهم فروردین همه در خانه ی مامانی جمع شدیم.قرار بود دسته جمعی به باغ برویم.ماشین ها کنار دیوار طویل خانه ی مامانی منظم پارک شده بودند وروی سقف هر کدام از آنها سبزه ای که بیشتر به زردی می زد قرار شد.وارد خانه شدیم.فقط خدا می داند که چه قدر آن خانه ی آجری را دوست دارم.حیاط کاشی کاری شده ی بزرگ با درخت های انگور که روی داربست چوبی پخش شده وباغچه ای بزرگ پر از سبزی کاری وگل های رنگارنگ گلدان های شمعدانی وشب بو چند گلدان محبوبه دورتا دور حوض شش ضلعی منظم چیده شده بودند.همین که عصر می شد عطر گیج کننده ی محبوبه وشب بو درهم می آمیخت وخوش بوترین رایحه دنیا در فضا می رقصید.درست همان موقع که گل های لاله عباسی در رنگ های ترکیبی زیبا می شدند.
چند پله از ضلع شمالی حیاط به زیرزمین بزرگی منتهی می شد که از بچگی برایم جذابیت خاصی داشت.آن جا همه چیز پیدا می شد صندوقچه های بزرگ وکوچکی که پر از اشیاء قدیمی بودند وبقچه های ترمه واطلسی که جیزیه مامانی بود....وای که چه بوی نم خوبی داشتند.
نزدیک ظهر همه با هم به باغ رفتیم وروزی بسیار خوب وخاطره انگیز را سپری کردیم.
بعد از تعطیلات کلاس ها در سال جدید شروع شد.دوشنبه بود وهوا ملایم وبهاری.به کلاس رفتم وروی صندلی اول در ردیف سوم نشستم.کمی بعد ماهک ومانی وارد شدند.چهره ی شاد ماهک از عشق وامید می درخشید.با او روبوسی کردم وبعد در حالی که کنارم می نشست مشغول تعریف شدیم.پونه ومینا هم که آمدند جمعمان کامل شد وکلاس را روی سرمان گذاشتیم.صدای آشنایی ما را یمخکوب کرد.آرمان بود که بعد از خواندن شعری زیبا در وصف بهار سال جدید رابه همه تبریک می گفت وبرای همه آرزوی سلامتی وموفقیت داشت.بعد از صحبت های آرمان ولوله وغوغایی به پا شد.صدای کشیدن صندلی های کهنه وچوبی صدای پچ پچ وصحبت واز همه بلندتر خنده ی بچه ها که تایید می کرد بچه هایسال اول کامپیوتر واقعا شلوغ وشیطانند...!ماهک یک دفعه انگار چیز مهمی به ذهنش رسیده باشد فریادی کشید وگفت:
ـ یادم رفت بهتون بگم جمعه می ریم درکه...
مینا با خوشحالی گفت:
ـ چه خوب دیگه بهتر از این نمی شه!
پونه در حالی که بی حوصله آرنجش را به دسته ی صندلی تکیه داده بود گفت:
ـ برای تفریح وگردش می ریم یا باید حتما قله رو فتح کنیم؟
ماهک با مهربانی به پونه نگاه کرد وگفت:
ـ حیف نیست که توی این هوای بهاری این قدر بی حوصله ای؟از صبح زود می ریم وصبحونه روهم همون جا می خوریم...
بعد با نگاهی به من ومینا گفت:
ـ چطوره؟موافقین؟
به نگاه ماهک لبخند زدم وگفتم:
ـ عالیه!حالا چه ساعتی حرکت می کنیم؟
ماهک با هیجان بیشتری گفت:
ـ ساعت هشت میدون درکه.
وبا خنده تاکید کرد:
ـ دیر نکنید ها.
سیترا خندان وارد کلاس شد.بلافاصله بعد از او استاد به کلاس آمد وبدون مقدمه درس را شروع کرد ویک ساعت ونیم بی وقفه صحبت کرد.بعد از این که استاد از کلاس خارج شد کلاسورم را بستم واز جایم بلند شدم.همراه بچه ها از کلاس خارج می شدم که کسی از پشت سر صدایم زد.با تعجب سرم را به عقب چرخاندم چشم هایم با نگاه آرام ونوازشگری برخورد کرد.آرمان بود که با عجله خودش را به من می رساند.از همان فاصله بی تفاوت پرسیدم:
ـ با من کار دارید؟
او که روبه رویم قرار گرفته بود با لبخند مهربانی گفت:
ـ بله چند دقیقه بیشتر مزاحمتون نمی شم.
یک آن ترسیدم فکر کردم که اگر آرمان از علاقه اش به من آن هم جلوی بچه ها حرف بزند مینا چه حالی می شود وچه فکری در مورد من می کند؟!هول شدم ودستپاچه به ماهک گفتم:
ـ شما برین بوفه من هم زودی میام.
دوباره به آرمان نگاه کردم.چشمهایش حالت عجیبی داشت.اشتیاق وهیجانی کنترل شده در نگاهش موج می زد.با خودم گفتم:«مثل اینکه آرمان واقعا به من علاقند داره!»
با صدایی دلنشین گفت:
ـ امیدوارم سال متفاوت وخیلی قشنگی داشته باشین!
از لحن گرم وگیرایش یخم بازشد وبالاخره لبخندی زدم وگفتم:
ـ ممنون.
نفس عمیقی کشید لبخند گوشه ی لبش پر رنگ تر شد وبرق شوق نگاهش تندتر.در حالی که اندامش از آن حالت انقباض اولیه خارج می شد از درون کیف کوچک چرمی که روی دوشش بود کارتی بیرون آورد وبه طرفم گرفت:
ـ این آدرس یکی از موسسات هنریه که خیلی معتبره.می تونین برای کلاس عکاسی ثبت نام کنین من حتم دارم که موفق می شین.
با تعجب کارت را گرفتم وگفتم:
ـ ممنون که به فکرم بودین!
رنگ پریده صورتش محو شد وبا معصومیت خاصی گفت:
ـ یه زحمت دارم براتون.می خوام اگه امکان داره از آقا شهریار بخواین در مورد رشته ی هوش مصنوعی پرس وجو کنن.می خوام بدونم کدوم دانشگاه در لندن در این رشته فعالن واگه بشه با این دانشگاه ها در ارتباط باشم.تصمیم دارم از آخرین اطلاعات ودستاوردهای این رشته کمک بگیرم ویک ربات پیشرفته رو طراحی کنم.
از تعجب دهانم باز ماند.به تعجبم لبخند زد وبا چشمهایی که هنوز می درخشید گفت:
ـ البته این کار زمان می بره.فعلا در حد حرفه شاید بتونم یه پروژه ی جدید برای سال آخر ارائه بدم.
با تعجب بیشتری نگاهش کردم وپرسیدم:
ـ شما از الان فکر پروژه ی پایانی هستین؟
خندید.چه قدر بامزه می شد.چال ریز چانه اش چهره اش را دوست داشتنی تر می کرد.نگاهش هم مثل لبهایش خندید وگفت:
ـ بیشتر به خاطر دل خودم می خوام کار کنم یه جور علاقه است دیگه.
با لبخند گفتم:
ـ چه جالب!مثل این که همراه پیشرفت علم علاقه ها هم علمی وتکنیکی می شن!
خندید.من هم بی اختیار خندیدم.نگاه مژگان یکی از بچه های کلاس که هنوز نشسته بود به سمت ما چرخید وبه من فهماند که خنده ام زیادی بلند بوده.دقیق تر به او نگاه کردم مهربانی وصمیمیت نگاه با شور وهیجان وکمی دلواپسی نگاهی خاص وجذاب را خلق کرده بود که حتی فولاد را هم آب می کرد چه برسد به قلب نازک واعصاب حساس من!همان طور با اشتیاق نگاهش می کردم که گفت:
ـ البته هم شما به زحمت می افتین هم آقا شهریار.
لبخندی زدم وگفتم:
ـ هنوز که کاری نکردم.اما همین امشب به نیلوفر زنگ می زنم شاید تونستن بروشور چند دانشگاه معتبر رو گیر بیارن وبرای من بفرستن.این جوری بیشتر اطلاعات به دست میارین.
با نگاه ولبخندی گرم تشکر کرد وگفت:
ـ نمی دونم چه جوری این لطف شما رو جبران کنم.
لحظه ای برقی از تردید از چشم هایش گذشت وبعد پرسد:
ـ شما به شعر علاقه دارین؟
من که انتظار چنین سوالی را نداشتم لحظه ای فکر کردم وبعد گفتم:
ـ زیاد نه!
جا خورد ولی لبخند زد وگفت:
ـ دفتر فرهنگ یه


مطالب مشابه :


چگونه خوشتیپ و خوش هیکل به نظر برسیم

مدل لباس مدل کیف و کفش و فشن از کت و ژاکت بلند با دکمه های باز مدل های جدید لباس




قصه عشق ترگل1

مردونه می دم دیگه تکرار نشه.شما همون امرتون رو که منو از اتاقم کت جدید هم یاد می ویقه




عشق بی نقاب

که قطع کردم به سمت اتاقم رفتم ومانتو کتان سفیدم را که دور آستین ها ویقه کت ودامن شیری




برچسب :