رمان غم و عشق

لبخند مهربوني بهم زد ودسته چمدون رو گرفت وبلند كرد ودر حالي كه با لبخند به سمت پله ها ميرفت گفت:
-تو كه نمي توني با چمدون اين همه پله رو بري پايين ....

واز پله ها پايين رفت با عجله پشتش رفتم ،پايين كه رسيديم پويان سلام بلندي داد كه همه به طرف ما برگشتند ومن هم سلام دادم ومشغول حال واحوال شديم همه اومده بودن به جز ساراو بنيامين كه توي راه بودن با تمام وجود خدا رو شكر كردم كه قيافه ي اون عجوزه رو نمي بينم .... بعد از صبحانه با اشاره ي پدر بزرگ بلند شديم واز همه خدا حافظي كرديم خانواده شايسته خيلي اصرار مي كردن من ومنير جون بمونيم ولي ما قبول نكرديم موقع خداحافظي از پويان براي زحمتش تشكر كردم وبه سمت آويد رفتم كه كنار پويان ايستاده بود وبا لخند ونگاه شيطونش به من گفت :اميدوارم دفع ديگه كه ميبينمت خانم وكيل شده باشي ...
لبخندي بهش زدم واز همه خدا حافظي كردم وسوار ماشين شديم وراه افتاديم سرم رو به پشتي ماشين تكيه دادم وبه اين چند روز فكر كردم :اگه سارا با اين خانواده ازدواج نمي كرد ،اگه پدر بزرگ در خواست سفرو قبول نمي كرد اگه بزرگترا تصميم به گردش نمي گرفتن اگه معده ي من درد نمي گرفت ،اگه آويد بر نمي گشت وثريا خانم رو نمي فرستاد بره ،اگه در اتاق قفل نميشد وهزار تا اگه ي ديگه ... ، نبود اين اگه ها باعث شده بود كه من تجربه اي ديگه هم توي زندگيم به دست بيارم اونم اينكه همه ي ادم ها نمي تونن بد باشن وبا توجه به آويد ، هر كسي اخلاق خوب وبد داره مهم اينه كه هر كدوم از اين خوب ها وبد ها رو كجا وتوي چه مقعيتي وبراي چه كسي به كار ببريم ....
يك ماه ونيم بعد ...
با صداي زنگ گوشيم ، انگشتانم رواز روي گيتارم بلند كردم وهمون طور كه گيتارم روتوي اغوش گرفته بودم به سمت گوشيم كه روي زمين بود خم شدم وسريع برش داشتم شماره ي سونيا بود دكمه ي وصل رو فشار دادم وگوشي رو به گوشم چسبوندم وگفتم:
-الو ...
-سلام ،به رفيق گلم ...
- سلام ، مرسي از رفيق خلم ...
صداي جيغ سونيا بلند شد وگفت:
-لياقت محبتم نداري گند دماغ ... چه طوري خوبي ؟ سالمي ؟اصلا زنده اي ؟چرا امروز نيومدي پروشگاه ؟ بچه ها بهونت رو مي گرفتن ... نكنه برا جوابا سكته زدي الانم تو سرد خونه اي ... بگو ، بگو من مي تونم تحمل كنم ...
-سونبا اصلا حرف نزن كه اعصاب تو يكي رو ندارم ها ...
-چرا دوستم ...
-مي ترسم سوني ... امروزم از استرس نتونستم بيام ...
سونيا جيغي كشيد وگفت:
-مگه بهت نگفتم منوسوني صدا نكن ياد وسايل خونه ي SONYمي افتم خوشت مياد منم تورو رادار صدا كنم ....
با كلافگي گفتم :
-خيل خوب بابا ... من اين همه حرف زدم تو فقط سونيش رو شنيدي ؟؟؟
-نه خيرم شنيدم چه زري زدي ... استرس دارن خانم ، احمق جان من به تو چي بگم اخه ؟ اين همه خرزدي اخرشم استرس داري ؟
-تو چرا انقدر بي ادب شدي ؟؟؟ در مورد قبولي كه نمي ترسم از اينكه نكنه اين جا قبول بشم ....
-توكه همه ي انتخابات مال شهر هاي ديگه است ... فقط اخرين انتخابت مال اينجاست ....
-منكه شانس ندارم ...
-كم حرف بزن لطفا .... فردا جوابا مياد خيالمون از اين انتخاب به قول تو سرنوشت ساز كوفتي راحت ميشه ...
-چه ميدونم والا ....
- راستي رادا زنگ زدم بگم فردا ميام پيشت ، تا توي سايت رو باهم نگاه كنيم ...
-باشه بيا ...
-تو كه نمي خواي جايي بري ؟
-نه والا كجا رو دارم كه برم ...
-رادا چرا انقدر والا والا مي كني ،قرصشو خوردي ؟
با بي حوصلگي گفتم :
-كم حرف بزن ... فردا مي بينمت ... خدا حافظ
-خدا حافظ تا فردا ...
استرس خيلي بدي سرتا سر بدنم رو گرفته بود به قول سونيا معده ام استرس داره چون هر ان ممكن بود بياد توي حلقم . گيتارم رو روي پايه ي مخصوصش گذاشتم وبه سرويس بهداشتي داخل اتاقم رفتم و وضو گرفتم چادر نمازم رو سرم كردم وسجاده ام رو پهن كردم نماز م رو خوندم وسرسجاده نشستم همين طور كه تسبح رو مي گردوندم به چند وقت گذشته فكر كردم بعد از اينكه از شمال اومديم پدر بزرگ به كاراش رسيدگي كرد خدارو شكر چيز مهمي نبود فقط چند تا چك جا به جا شده بود چند وقت بعد هم كه رتبه هاي كنكور اعلام شد منو سونياهر دومون دورقمي شديم البته غير از اين ازمون انتظار نمي رفت با اين همه درسي كه خونديم ! واين رتبه ها واقعا خوشحالمون كرد كه مي تونيم هر رشته اي رو دوست داريم انتخاب كنيم اونجا بود كه فكر زندگي مستقل توي سرم پياده رو مي رفت ،مي خواستم اين شهروبا هر چي كه منو تحقير وكوچيك مي كنه بزارم وبرم دوست داشتم براي خودم ودور از پدر ومادري كه اگه نبودن بهتر بود زندگي كنم پدر ومادري كه بعد از برگشت از شمال ديگه نديدمشون فقط مونده بود پدر بزرگ ومنير جون واز همه مهمتر خانم جان وخاطرات خوبش ... پدر بزرگ ومنير جون مي تونستن بهم سر بزنن واما خانم جون با تمام دلتنگيم براي مزارش ولي باز محكم ترين جاش قلبم بود كه قرار نبود توي اين شهر جاش بزارم ! منير جون وپدر بزرگ رو به هواي بهترين رشته ودانشگاه راضي كردم كه از اين شهر برم وبه اتفاق سونيا از رشته ي مورد علاقمون ودانشگاه هاي خوب شروع كرديم به انتخاب وهر دو مثل هم برگه ي مخصوص انتخاب رشته رو پر كرديم خوبيش اين بود كه دوتامون به يه رشته علاقه داشتيم ...
با صداي در اتاق از افكارم خارج شدم ودر هميشه قفل اتاقم رو باز كردم منير جون با لبخند بهم گفت:
-قبول باشه ،
-مرسي
-عزيزم بيا ميوه برات اوردم .
وظرف ميوه رو به دستم داد رفتم تشكر كنم كه ديدم به پشت سرم خيره شد نگاهش رو دنبال كردم كه به گيتارم رسيد ...
لبخندي زدم وگفتم :
-ببخشيد اگه گاهي اوقات صداش اذيتتون مي كنه ...
منير جون مشتاق بهم نگاه كرد وگفت:
-اين حرفا چيه اتفاقا خيلي خوب ميزني ولي چون در اتاقت بسته اس صداش خوب نميرسه
با ذوق نگاهم كرد وگفت :
-ميشه برام بزني ؟؟؟

لبخند تلخي زدم وسرم رو تكون دادم از جلوي در اتاق كنار رفتم تا منير جون بتونه وارد اتاقم بشه ... ياد زماني افتادم كه گيتار خريدم سارا بدون اجازه وارد اتاقم شد وبا ديدن گيتار گوشه اتاق انقدر مسخره وتحقيرم كرد كه حد نداشت بهم مي گفت تو اب دماغتم بكشي بالا هنر كردي موسيقي پيش كشت ،به جاي گيتاز زدن بهتره بري خياطي ياد بگيري بلكه بزرگ شدي يكي بياد بگيرتت قيافه كه نداري اون موقع شايد پول داشته باشي... از بعد اون ديگه من هميشه در اتاقم رو قفل مي كردم تا كسي وارد حريم شخصيم نشه ومنو به باد متلك وبد دهني نگيره ... البته از نظر قيافه درست ميگفت من ميمون بودم واون زيباي خفته !!!! هميشه از اين لجم مي گرفت چرا تو اينه خودش رو نگاه نمي كرد ،من هر چه قدر بيريخت باشم ولي به پاي اون كه نمي رسم .... با صداي منير جون به خودم اومدم وسرم رو از فكرو خيال تكون دادم ،چادرم رو از سرم در اوردم وجانمازم رو از وسط اتاق جمع كردم وروي ميز گذاشتم وبه سمت گيتارم رفتم منير جون روي تخت نشسته بود ومن گيتارم رو بغل كردم وروي صندلي ميز كامپيوترم نشستم ولبخندي زدم وگفتم :
-اهنگ در خواستيتون چيه ؟؟؟ چه اهنگي رو براتون بزنم ؟؟

منير جون با ذوق گفت:
-يه اهنگ شاد بزن دلمون نگيره ...
خنده ام گرفت من با گيتار تنها كاري كه بلد نبودم بكنم زدن اهنگ شاد بود ... البته با گيتار نميشد اهنگ شاد زد مگه نت هاي خاصي .... بايه تصميم سريع (گل افتاب گردون ) روزدم چون به نظرمن كموبيش شاد بود.
بعد از اتمام اهنگ منير جون تشويقم كرد وبعد از زدن دو اهنگ ديگه با خوش حالي تشكر كرد ورفت تا براي شام چيزي درست كنه منيرجون سومين نفري بود كه براش ميزدم ،اولي كه استاد گيتارم بود دومي هم مثل هميشه سونيا وسوي هم منير جون ....
بعد از شام يه قرص ارام بخش خوردم وبه رختخواب پناه بردم مي دونستم بدون قرص نمي تونم بخوابم ...
باتكان هاي شديدي از خواب بلند شدم به زور چشمام رو از هم باز كردم وسونيارو با لبخندي گشاد بالاي سرم ديدم با تخسي گفت:
-سلام پاشو ... پاشووو... چه قدر مي خوابي تو ؟؟؟
چشمام رو دوباره روي هم گذاشتم وبه خستگي وصدايي كه به اجبار از گلوم خارج ميشد گفتم:
-سر صبحي اينجا چي كار مي كني ؟؟؟
روي من افتاد وبا دست چشماي منو باز كرد ولبخند پهن دندون نمايي زد تا خواستم اعتراض كنم گفت:
-صبح كجابود الان لنگ ظهره ساعت دوازده ... الان نتيجه ها رو توي سايت گذاشتن ...
چشمام نا خوداگاه باز شد وسريع از جام بلند شدم طوري كه سونيا از روي تخت افتاد كف اتاق .... سونيا با چشماي از حدقه در رفته منو نگاه كرد وسريع گفت:
-بسم الله ... جن زده شدي ؟؟
از حالتش خنده ام گرفت ولي بي توجه به اون ساعت اتاق رو نگاه كردم ساعت تازه يه ربع به نه بود اعصباني شدم وبالشتم رو به سمت سونيا كه حالا بلند شده بود وپشتش رو مي ماليد پرت كردم ...سونيا با اون دستش بالشت رو گرفت وسري از روي تاسف تكون داد وگفت:
-حقا كه وحشي ، كاريتم نميشه كرد.
ودر حالي كه روي صندلي مقابل كامپيوتر ميشست گفت: تا توبري صورتت رو بشوري من ميرم ببينم چه گلي زديم ....
به سمت سرويس بهداشتي رفتم صورتم رو شستم ،داشتم مسواك ميزدم كه با صداي جيغ سونيا سه متر از جا پريدم سريع به اتاق برگشتم كه ديدم سونيا داره گريه ميكنه با دهن كف الود گفتم:
-چي شدي ؟؟
سونيا پريد بغلم وهمين طور كه مي چرخوندم گفت :قبول شديم ، قبول شديم ...
سريع از خودم دورش كردم وبا استرس گفتم :كجا ؟؟؟
دوباره با ذوق بغلم كرد وگفت تهران ، دا نشگاه ... فكرش رو بكن حقوق . ديگه خانم وكيل شديم از ذوق زياد بدون اينكه بفهمم صورت سونيا رو بوسه بارون كردم ،يك دفعه سونيا منو پس زد وبا حالت چندشي گفت:
-اه اه حالم رو بهم زدي رادا هرچي كف تو دهنت بود به صورتم ماليدي ...
به صورتش كه نگاه كردم تازه متوجه دهن خمير دندونيم شدم صورتش خيس وپركف بود دوتامون با سر خوشي خنديديم من دهنم رو شستم وسونيا هم صورتش روشست با هم پيش منير جون رفتيم وبهش خبر قبوليمون رو داديم طفلي منير جون با گريه منو بغلم كرد وگفت:
-يعني رادا كوچولوي ما بزرگ شده و داره از پيش ما ميره ؟؟؟
سونيا نگاه بامزه اي به منير جون كرد وگفت:
-منير جون ،دانشگاه قبول شده شوهر كه نكرده ،اين طوري مي گي .
منير جون در حالي كه گريه مي كرد خنديد ،با دست يكي توسر سونيازدم ، منير جون چشمكي به من زدوگفت:
-اونم به وقتش ...
با اعتراض گفتم :
-اااا منير جون ...
سونيا دماغشو دسته كرد وگفت:
-ببند فكو ... بزن لايكو .
بعد هم زبوني برام در اورد وبه سمت مبل هارفت وگقت :
-خدايا از اين مادر بزرگاي مهربون به منم ميدادي ... به خدا من قدرشو بيشتر از اين رادا ي كله پوك ميدونستم ...
اخمي به سونيا كردم واز لجش گفتم :
-ميدوني سونييييييي خيلي حرف ميزني ...
سونيادر حالي كه رو مبل ميشست جيغ خفه اي كشيد وبلند پشت سر هم گفت:
-رادار ... رادار ... رادار خانم ...
خندم گرفت از تخسيش وگفتم :
-بگو منكه بدم نمياد ...
سونيا زبونشوتا اخرين توانش برام بيرون اورد وبعد هم پشتش رو بهم كرد مثلا قهر كرد بود بي توجه به اون ،اشك هاي روي گونه ها ي برجسته منير جونوپاك كردم و بوسيدم ولبخند مهربوني به چهره اش زدم تا خواستم چيزي بگم سونيا سريع گفت:
-نبينم اشكتو منير بانو ....
خنديدم وگفتم :
-قهر بودي مثلا .
سرش رو تكون داد وبا خنده گفت:
-حوصله ناز كردن نداشتم ....
خنديدم ولي چيزي بهش نگفتم، خوشحال بودم ،خيلي خوش حال بودم كه با تنها دوستم داشتم براي مدتي مي رفتم واز اين شهر وخاطرات تلخ وشيرينش دور ميشدم ... نمي دونم ،شايدم فرار مي كردم ونمي خواستم به روي خودم بيارم در هر صورت من خودمو اماده كرده بودم براي زندگي جديد واتفاقات تازه ....
سونيا هم بعد از نيم ساعت به خونشون رفت تا خبر قبوليش رو به مامان وبابا ش بده ... منير جون خوشحال ، تلفن دست گرفت كه به همه خبر بده سريع تلفن رو از دستش كشيدم وگفتم :
-منير جون نمي خوام به كسي خبر بديد....
منير جون اخم ريزي كرد وگفت:
-مگه ميشه به پدر ومادرت كه بايد بگيم ....
خنده ي تلخي كردم مي دونستم اگه بفهمن برا شون ارزشي نداره ،پس سنگين تر بودم كه خبري بهشون ندم . براي دل منير جون گفتم:
-نه اونا لازم نيست بدونن ، شما زحمت بكش به پدر بزرگ خبر بده .
منير جون با اينكه راضي نشده بود تلفن رو برداشت وشماره گرفت من هم به طرف اتاق ميرفتم كه شنيدم گفت:
سلام ،خسته نباشي ....
وارد اتاقم شدم ودر رو پشت سرم قفل كردم نگاهم به گيتارم افتاد فكر كردم اولين چيزي رو كه با خودم مي برم گيتارم وگلي ،عروسك با معرفتمه .
شب كه پدر بزرگ اومد جعبه ي شيريني دستش بود يكي از اون لبخند هاي نادرش رو بهم زد وصورتم رو بوسيد وگفت :
-تبريك مي گم دخترم ... اميدوارم حالا كه ميري يه خانم وكيل درجه يك برگردي ....
نمي دونم چرا اشك توي چشمام جمع شد دولا شدم تا دست پدر بزرگ رو ببوسم اما اون نذاشت ومنو به اغوش كشيد بعد از مرگ خانم جون اين دومين باري بود كه طعم اغوش پدربزرگ رو مي چشيدم نا خوداگاه اشكم سرازير شد وبا صدايي لرزون وآرومي گفتم:
-مرسي پدر بزرگ ،براي همه چي ... زماني كه حتي پدر ومادرم منو نخواستن شما حاضر به نگهداري از من شديد . توي اين سالها وجود منو سايه ي سنگينم رو روي زندگيتون تحمل كرديد فكر نكنيد نمي دونم خيلي هم خوب مي دونم كه تمام اين سالها ،اين شما بوديد كه خرج من مي كرديد وبراي اين كه دلم نشكنه بهم مي گفتيد بابات مي ده ... پدر بزرگ هر كاري كردم تا با عث افتخار بشم براتون نه سرشكستگي .... الانم كه دارم ميرم قول مي دم همون راداي هميشگي بمونم ومحيط حتي ذره اي روي من تاثير نذاره كه با عث خجالت شما بشم ....
اغوش پدر بزرگ تنگ تر شده بود ومن درحالي كه هق هق مي كردم گفتم:
-پدر بزرگ من مديونم ،براي همه چيزم همه ي زندگيم وحتي وجودم به شما مديونم ... خوب مي دونم هميشه اون حامي مخفي من شما بوديد ... قول مي دم جبران كنم ... قول ميدم ، با اينكه مي دونم حتي نمي تونم ذره اي از محبت شما رو جبران كنم . شما ومنير جون حتي از پدر ومادرم هم براي من بيشتر بوديد اين سكوت شما،خشم تون وحتي خشكيتون ،ايمان ومحبت خانم جون وصبرومهربوني منير جون بود كه به من درس داد چه طوربا يد مقابل تمام چيزها وكسايي كه با بودن من مخالفن بايستم .من هر چي كه بودم وهستم وميشم براي لطف شماست ،شما تنها كسي بوديد كه گذاشتيد بهتون تكيه كنم وپشتم رو خالي نكرديد...
پدر بزرگ منو از خودش جدا كرد وپيشونيم روبوسيد، بعد هم با سرعت ازم فاصله گرفت وبه سمت اتاق خوابش رفت نمي دونم چي شد كه اين حرفا رو زدم ولي همين حرفا يه چيزايي رو برام معلوم كرد .پاهام توان نگه داري بدنم رو نداشت ، همون طور كه ايستاده بودم روزانوهام افتادم وگريه ام شدت گرفت با قرار گرفتن دستي روي شونه ام سرم رو بلند كردم منير جون با مهربوني وصورتي خيس از اشك بالاي سرم ايستاده بود ،كمكم كرد كه روي پاهام بايستم بعد خودش منو بغل كرد وصورتم رو بوسيد ودر حالي كه سعي داشت ارومم كنه لبخند مصنوعي زد وگفت:
-رادا خانم اين چند وقت اخري بايد بگي وبخندي نه اينكه براي ما ابغوره بگيري ...
به اجبار لبخندي زدم وصورتش رو بوسيدم وگفتم :
-ببخشيد كه شما رو هم نا راحت كردم .
اخمي كرد ودر حالي كه منو به اتاق هول ميداد گفت:
-هيس ... هيچي نگو بدو برو صورتت رو بشوروبعد بيا كمك من ميز شام رو بچينيم
چشمي گفتم وبه اتاقم رفتم وصورتم رو شستم ،بعد هم به كمك منير جون رفتم وميز شام رو چيديم ،منير جون هم پدر بزرگ رو صدا كرد تا بياد وشام بخوره پدر بزرگ دوباره همون پدر بزرگ خشك واخمو شده بود با اين حال من خيلي دوستش داشتم ....
با مینا تماس گرفتم تا ببینم اون چی کار کرده با بوق دوم صدای ملایم اما پر ذوقش گوشی رو پر کرد
-سلام به رادای حلال زاده ی خودمون ... الان حرفت بود . خوبی؟
خندیدم گفتم :
-سلام ,مرسی تو خوبی ؟بیتا ؟مامان وبابا ؟؟
-همه خوبن سلام میرسونن.
-حالا غیبت خوبی هام بود یا بدیام؟؟
خندید وگفت:
-هيچ كدوم به خدا ...
-يعني خوبي ندارم ؟؟؟
-چرا... چرا ... ولي با مامان حرف اين بود كه زنگ بزنم به تو ببينم چي كار كردي ؟!
بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه جیغ خفیفی کشید وگفت:
-قبول شدم ,قبول شدم ... رادایی مهندسی معماری شیراز....
با خوشحالی گفتم:
-تبریک می گم خانم مهندس
-مرسی عزیزم .... راستی تو چی کار کردی ؟
-همون چیزی که میخواستم ,وکالت تهران
مینا با خوشحالی گفت:تبریک خانم وکیله اما رادایی خیلی بده که من نیستم شما ها هي دور هم جمع میشید من دلم اب میشه .... ولی از الان بهت میگم با ید وکالت شرکت منو قبول کنی ...
خندیدم وگفتم:حتما
بعدش هم با سیمین جون صحبت کردم طفلی كلي ذوق کرده بود وکلی هم بهم تبریک گفت.منیر جونم تلفن رو گرفت وبه مینا تبریک گفت وبراش ارزوي موفقيت كرد .
عمو (باباي سونيا) وخاله ساره اصرار داشتن من همراه سونيا توي خونه ي اونا توي تهران ساكن بشم ولي نه من راضي بودم نه پدربزرگ ،عمو به خاطر كارش سه روز در هفته ميومد تهران براي همين به پدر بزرگ مي گفت اگه من باشم سونيا تنها نيست من نمي خواستم مزاحم وسربارشون باشم وجواب در مقابل اصرار هاي سونيا فقط يك كلام بود ... نه ... در اخر پدر برگ حرف دل منو زد وفقط به يه شرط قبول كرد، كه من اجاره بدم .عمو اولش اصلا زير بار نمي رفت وكلي هم نارات شد ولي وقتي ديد مرغ ما يه پا داره قبول كرد ،سونيا اولش كلي بهم فحش داد ولي بعد كلي خوش حال بود وبراي خودش ،حال مي كرد ... پدر بزرگ ومنير جون خبر قبولي منو به مامان وبابادادن واونا هم به يه تبريك خشك وخالي بسنده كردن ... توقع بيشتر از اين هم ازشون نداشتم شكايتي هم نكردم مثل هميشه ! معلوم بود كه من با بچه هاي ديگشون فرق دارم براي اونا جشن گرفته بودن ولي به من فقط گفتن : مبارك باشه
البته از حق نگذرم برادر گرام هم زنگ زدن وتبريك گفتن ولي بيشترين نظرش روي اين بود كه حتما به سونيا از طرف اون تبريك بگم ... منم كه گذاشتم براش !!!! البته به سونيا گفتم اونم دماغشو دسته كرد وهيچي نگفت ،چي مي تونست بگه طفلك !
بنیامین هم منو شرمنده کرد وبا پست برام یه پلاک زیبا فرستاد که روش اسمم بود ومطمئن بودم که دور از چشم سارا این کارو کرده ,بعد هم زنگ زد وکلی عذر خواهی مرد که نتونسته خودش شخصا برام بیاره منم کلی تشکر کردم .
پدر بزرگ با عمو قرار گذاشتن اخر هفته راه بيوفتيم جمعه رو استراحت كنن واز شنبه برن دنبال كاراي ثبت نام ما ،با كمك منير جون تمام وسايل مورد نيازم رو جمع كردم که شامل دوتا چمدون ویه کوله به اضافه ی گیتارم بود....
جمعه صبح دوخانواده حرکت کردیم روبه تهران ,خونه ی سونیا اینا وسط شهر بود وهمسایه های اپارتمانشون هم با عمو اشنا بودن برای همین جای امنی برای دوتا دختر بود خوبيشم اين بود كه هفته اي سه بار عمو ميومد پيشمون .
شنبه صبح منو سونيا به اتفاق عمو براي ثبت نام رفتيم ،عمو چون استاد دانشگاه بود تونست اشنا پيدا كنه وخيلي زود مراحل ثبت نام انجام شد . پدر بزرگ عصر به همراه منير جون اماده شدن تا برگردن ،موقع رفتن پدر بزرگ منو به اتاق صدا كرد وقتي وارد اتاق شدم پدر بزرگ كتشو پوشيد وگفت:
-رادا برات هر ماه مقداري پول مي ريزم به حسا بت اگرم كم اوردي بهم زنگ بزن سريع ميرم برات ميريزم .
خجالت زده از اين همه محبتش تشكر كردم وگفتم واقعا ممنونشم ،اونم بهم لب خندي زد وگفت :كاري نمي كنم وظيفمه .
لبخند تلخي به روش زدم . وظيفه ؟؟ اين چه وظيفه اي كه پدرم نداره ؟؟؟
پدربزرگ دست نوازشي روي سرم كشيد وبعد از اتاق خارج شد زماني كه داشتن مي رفتن پدر بزرگ رو به عمو گفت:
-اقاي شايان ديگه رادا رو دست شما ميسپارم .
عمو خنديد وگفت:
-نگران نباشيد جناب فرزانه ،رادا جان مثل سونياست براي من .
وبعد هم با مهرباني به كمرم زد وگفت:
-مگه نه دختر بابا ...
خنديدم وگفت:
-بله ... مرسي
منير جون وپدر بزرگ رو تا دم دربدرقه كرديم واونا بعد از بغل كردن من راهي شدن قبل از رفتن ازشون خواستم كه وقتي رسيدن بهم زنگ بزنن .
وقتي وارد خونه شديم خاله ساره گفت :
-دخترا بدويد اماده بشيد كه مي خوايم بريم بيرون ... دور دور .
سونيا به شوخي به مامانش گفت:
-اوه اوه ساره خانم راه افتادي ....
وبعد با شيطنت به من چشمك زد جوري كه باباش نفهمه به سايه جون گفت:
-مامان حالا كه با حال شدي بابا رو بپيچون بريم پسر بازي .
خاله ساره يه لحظه چشماش اندازه ي توپ تنيس شد وبعد سريع اخم كرد وروبه سونيا گفت:
-برو پدر سوخته ي پروووو ... دخترم دختراي قديم
بعد رو كرد به منو گفت:
-رادا حواست به اين ورپريده ي من باشه ها ... خطا رفت قلم پاشو خورد كن ...
خنديديم وبه اتاقامون رفتيم تا اماده بشيم ،خدارو شكر خونه ي عمو اينا سه خوابه بود يكي از اتاقا براي من ويكي هم براي سونيا اون اتاق ديگه هم براي عمو بود تا وقتايي كه مياد اونجا راحت باشه .سايه جون وعمو بردنمون بيرون واطراف رو بهمون نشون دادن كه يه وقت تو نبود عمو اگه به چيزي نياز داشتيم گم نشيم !! اخه قرار بود بخاطر پرورشگاه خاله ساره فردا برگرده ... اخ گفتم پرورشگاه دلم تنگ شد براي اون بچه ها ي معصوم ومهربون ... واقعا به جز اين مكانا جايي ديگه اي هم هست كه بشه توش معصوميت فروخت ؟؟؟ اين بچه ها از هركسي كه ديده بودم بهتر ومعصوم تر بودن شايد چون اطراف من ادم خوب كم بود ! اولين سالي كه همراه بچه ها براي خريد عيد رفته بوديم هيچ وقت يادم نميره مردم جوري بهشون نگاه مي كردن كه مني كه به عنوان پرستارشون بودم از اومدن پشيمون بودم چه برسه به اون طفلاي معصوم چقدر ما ادما مي تونيم پست باشيم كه نگاه ترحم بارمونو به هم بندازيم وبعد دم از دلسوزي بزنيم مطمئنا با اين كارامون خطي بين دونياي گرگي خودمون ودنياي زيباي اونا مي كشيم اي كاش مي دونستيم اگه سر سوزن دل اونا رو بسوزونيم بعدا توي همين زندگيمون توي همين دنيا بايد جواب پس بديم ،واقعا اگه مي دونستيم چه سهوا چه عمدا دل مي سوزونديم ؟؟؟؟
با صداي سونيا به خودم اومدم كه داشت با تعجب نگاهم مي كرد با گنگي گفتم :
-هان ؟؟؟
-آهان !... خانم سه ساعته به چي فكر مي كنه هر چي صداش مي كنم جواب نمي ده ؟؟؟
لبخند كم جوني زدم وگفتم :فكرم رفته بود پيش بچه هاي پرورشگاه ...
سونيا اه پر حسرتي كشيد وگفت:
-منم دلم براشون خيلي تنگ ميشه هر موقع ميرم پيششون از دنياي اطرافم قافل ميشم ...
خاله ساره كه حرفاي مارو شنيده بود با لبخندي گفت:
-اونام دلشون براتون تنگ ميشه ،از الان ميدونم همه ي مربي هارو كلافه ميكنن از بس سراغتونو مي گيرن .
بعد از خوردن شام به خونه برگشتيم ،انقدر خسته بودم كه حتي جون نداشتم روي پاهام بايستم لباسام رو عوض كردم وسريع رفتم دستشويي ومسواك زدم بعد هم به همه شب بخير گفتم وبه اتاقم برگشتم خودمو روي تخت پرت كردم همين طور كه به سقف بالاي سرم نگاه مي كردم به مسئله اي كه روي مخم بود فكر كردم : من نياز به يه كار داشتم خجالت مي كشيدم از اين كه دستم جلوي پدر بزرگم درازه ،وقتي بابام خرجم رو نميده پدر بزرگم وضيفه اي نداره ، با فكر پيدا كردن كار خواب به كل از چشمام پريد اعصابم خورد شده بود اخه اين همه ادم ليسانسو فوق ليسانس بيكارن تو چي مي خواي بگي كه هنوزمهر ديپلومت خشك نشده وتازه قراره وارد دانشكاه بشي؟! هزار جور فكرو خيال توي مغزم رژه ميرفت همه رو كنار زدم وبه خدا توكل كردم مهم اين بود كه من تصميمم رو گرفته بودم وبايد همه ي تلاشم رو مي كردم .....

ترم اول شروع شد ومن دربه در دنبال كار مي گشتم سونيا كه موضوع رو فهميد كلي سرو صدا كرد ولي من سعي كردم متقاعدش كنم . هر روز بعد از كلاس به اگهي هاي كار مراجعه مي كردم ولي خوب يا اونا منو قبول نمي كردن يا محيطش طوري بود كه به خودم حتي اجازه فكر كردن بهشون هم نمي دادم . بيشتر شركتا دنبال منشي زن وترجيها مجرد بودن كه براي من خوب بود.البته نگاه بيشتر رئيساشون فرا تر از نگاه يه رئيس به كارمندش بود ... تا نيمه هاي ترم دنبال كار بودم تا اينكه يه روز اتفاقي توي روزنامه با اگهي كاري مواجه شدم خانم وكيلي بود كه دنبال منشي ميگشت سريع با شماره تماس گرفتم ووقت ملاقات گرفتم
بعد از كلاس به سونيا گفتم :
-سونيا تو برو خونه من ميام ...
سونيا با ناراحتي بهم نگاه كرد وگفت :
-رادايي مطمئني ؟؟؟ مي خوايي نرو ! تو كه نياز نداري ...
با لبخند والبته تحكم گفتم :
-سونيا....
سري تكان داد وگفت:
-با شه .. برو ... ولي رادا نگرانتم .
صورت مهربونش رو بوسيدم وگفتم :
-نگراني نداره عزيز دلم ... مراقب خودم هستم ... خدا فظ
وازش جدا شدم اونم سري به نشونه ي خداحافظي تكونداد ومن براي اولين تاكسي دست بلند كردم وسوار شدم ... كار هر روزمون شده بود اين حرفا ... به ساختمون كه رسيد پول راننده رو دادم وپياده شدم ساختمون معمولي ولي زيبايي بود توي يه خيابون تجاري خوبيش اين بود كه محلش پر رفت وامد بود روز نامه رو بالا گرفتم وادرس رو دوباره براي اطمينان خوندم وارد ساختمون شدم ويه سره به سمت اسانسور رفتم ودكمه ي طبقه ي دوم رو فشاردادم صداي موسيقي دلنوازي توي اسانسور پيچيد وبعد هم خانم خوش صدايي طبقه رو اعلام كرد ومن از اسانسور پياده شدم دوتادر روبروي هم بود كه روي تابلوي يكيش مطب دكترشهروز نجفي بود وروي تابلوي اون يكي نوشته بود :زهره كاوياني ،وكيل پايه يك دادگستري ....
زنگ در روفشردم بعد از چند دقيقه خانمي خوشرو درو برام باز كرد لبخندي زدم وگفتم :
-سلام رادا فرزانه هستم براي اگهي كه داده بوديد ...
نذاشت حرفم تموم بشه وگفت :
-بيا تو دخترم
وارد كه شدم با دفتر زيبا يي روبه روشدم دكور دفتر كرم وقهوه اي بود وگرماي خاصي رو به بيننده تزريق مي كرد
روي اولين صندلي نشستم اون خانم هم به اتاقي رفت وبعد از چند دقيقه با سيني چاي روبه روي من نشست وگفت:
-من زهره كاوياني هستم رادا جان ....
كمي جا خوردم فكر نمي كردم خودش درو برام باز كنه ...با نگاهي گرم گفت:
-وقي تلفن كردي وگفتي دانشجوي حقوقي خيلي به دلم نشستي وخوش حال شدم كه مي تونم يكي رو كنار خودم داشته باشم تا هم كارامو تنظيم كنه هم توي بعضي موارد كمكم كنه براي همين هم تمام متقاضي ها رو رد كردم .
صدام رو صاف كردم وگفتم :
-شما لطف داريد ...
خانم كاوياني با توجه به برنامه ي دانشگاه وهمين طور زود رفتن خودش ومن ساعت كاري رو منظم كرد وقرار داد رو تنظيم كرد خوشحال بود كه كاري پيدا كردم كه با رشته ام يه جورايي ربط داشت قرار شد از فردا بيام سر كار بعد از خداحافظي با خانم كاوياني به سمت خونه راه افتادم سر راه شيريني خريدم ورفتم خونه درو كه باز كردم عمو كه داشت تلوزيون مي ديد با ديدن من با لبخند از جا بلند شد سلام دادم واون با مهرباني نگاهي به شيريني انداخت وگفت:
-سلام دختر گلم ،مي بينم كه شيري ...
خنديدم ودر حالي كه شيريني رو باز مي كرم صداي سونيا رو شنيدم كه با خوشحالي گفت :البته اونم از چه نوعي ...شير پاستوريزه ...
خنديدم وشيريني رو به عمو تعارف كردم وهمين طوري شروع به تعريف ماجرا كردم از خانم كاوياني گفتم واز قرار دادي كه بستم عمو با مهربوني سري تكون داد وگفت :
-خدا رو شكر همش نگران بودم كه جاي مناسبي پيدا نكني ...
با منير جون تماس گرفتم وموضوع رو بهش گفتم ،خيلي سرو صدا كد ومخالف سر سخت كار كردن من بود ولي وقتي به پدر بزرگ گفتم با لحن ملايم اما جدي گفت :
-با شناختي كه نسبت بهت دارم انتظار همچين كاري رو ازت داشتم ،حالا كه مي گي جاي مطمئنيه قبول ميكنم ولي رادا نبايد به درست لطمه بخوره ،فقط براي اينكه وارد اجتماع بشي ...
با خوشحالي قبول كردم خيلي خوشحال بودم باور نمي كردم كه پدربزرگ راضي بشه ....
هر روز بعد از كلاس به دفتر مي رفتم وروزايي هم كه كلاسام عصر برگزار ميشد صبح مي رفتم دفتر. خانم كاوياني خيلي بهم كمك مي كرد هم توي درسام هم توي كارام كلا خانم خيلي مهربون ودوست داشتني بود . موقع امتحانات ترم اول كه رسيد خانم كاوياني با بخشندگي بهم مرخصي داد تا بتونم خوب درسم رو بخونم بعد از امتحانات هم براي استراحت ميان ترم يه هفته رفتم خونه ي پدر بزرگ اينا ولي با توجه به كارم مجبور شدم دوباره با سونيا برگرديم اين ترم برنامه هامون فرق مي كرد من كلا كلاسام رو براي صبح برداشته بود وفقط دوتا كلاس در هفته از ساعت يكونيم تا سه داشتم ،عمو هم فقط دوروز در هفته تهران بود اونم يكشنبه ودوشنبه بود ...
از دفتر كه بيرون اومدم گوشيم زنگ زد شماره ي سونيا بود دكمه ي اتصال رو زدم وگفتم :
-بله
-سلام
-سلام سونيا ،،چيزي شده ؟؟
خنديد وگفت :
-نه فقط زود بيا خونه كه مهمون داريم ....
با تعجب گفتم :مهمون ؟؟؟
-اره ... چقدر حرف ميزني زود بيا ....
-باشه ...
سونيا بي خدا حافظي قطع كرد ،عادتش شده بود كه ديگه بي خداحافظي تلفن رو قطع كنه . كنجكاو شدم ببينم مهمونمون كيه اخه كسي جز عمو وسايه جون نميومدن خونمون ،سريع به سمت ايستگاه رفتم ،خوشبختانه اتوبوس سريع رسيد ....
از اسانسور كه خارج شدم كليدم رو در اوردم نفس عميقي كشيدم ودر خونه روباز كردم پايين در كفش زن ومردي جا خوش كرده بود ،كفشم رو ازپام خارج كردم ووارد شدم همين كه پام رو توي سالن گذاشتم با ديدن شكرانه با خوش حالي گفتم :
-سلام...
شكرانه با صداي من سريع از جا بلند شد وبا مهرباني اغوشش رو باز كرد وگفت :
-سلام راداي عزيزم ...
سريع پريدم بغلش وبوسش كردم وقتي جدا شدم به سمت محمد كه خيلي اقا ايستاده بود وما رو نگاه مي كرد رفتم وگفتم :
-سلام به محمد خان عزيز...
دستم رو به سمتش دراز كردم به گرمي دستم رو فشورد وگفت:
-سلام رادا خانم نامرد يه وقت نگي يه دختر عمو هم داري هااااا ...
خنديدم وگفتم :
-ببخشيد خيلي در گير درسام بودم .
شكرانه منو كنار خودش نشوند وگفت :
-توبايد ببخشي كه نتونستم حتي بهت تبريك هم بگم ،حال باباي محمد بد شده بود وما براي درمانش رفته بوديم انگليس اونقدر درگير بوديم كه يادمون رفت زنگ بزنيموتبريك بگيم
لبخندي زدم وگفتم :مهم نيست
وبعد با نگاه دنبال سونيا گشتم همون موقع با سيني ابميوه از اشپزخونه اومد بيرون وروبه من سلام داد منهم بهش سلام كردم وگفتم :
-اي نامرد چرا نگفتي شكرانه اومده ؟؟؟
سونيا خنده ي ريزي كرد وگفت:
-خواستم سورپرايز بشي ...
از جا بلند شدم وگفتم :
-با اجازتون من برم لباسم رو عوض كنم .
همين كه پامو تو اتاق گذاشتم سونيا پشت سرم پريد تو اتاق وگفت:
-رادي اين شكرانه چرا انقدر خوشگله ؟؟؟ درو كه باز كردم فكر كردم واقعا عروسكه ... دما غشو عمل كرده ؟!
يكي زدم پس كلش وهمين طور كه به سمت كمد ميرفتم گفتم:
-نخير عمل نكرده ... تازه برا همين خوشگليشم هست كه خاندان باهاش بدن ...
باريلكسي گفت:
-خوب اينو كه حق دارن منم كه ديدمش حسوديم شد ...
بليز بلندي رو از كمد در اوردم وروبه سونيا گفتم :
-برو بيرون زشته ،منم الان ميام ...
-باشه الان ميرم ولي يه چيزه ديگه ،خيليه كه سارا تا حالا نكشتتش...
-سونياااااااااا
اخمي بهش كردم و اون لبخند گشادي زد وسريع از اتاق بيرون پريد .از كاراش خندم گرفته بود نمي تونست چند ساعت صبر كنه اينا كه رفتن حرفش رو بيادبگه .
شكرانه ومحمد براي شام پيش ما بودن وبعد هم كلي تعارف كردن كه بريم خونشون ماهم نه قبول كرديم نه رد كرديم گفتيم سرفرصت ميايم.
با صدا جيغي سريع از جا پريدم انقدر ترسيده بودم كه درست جايي رو نمي ديدم رفتم از تخت بيام پايين ولي پام به پتو گير كرد وبا مخ رفتم زمين تازه اون موقع بود كه بادرد شديد سرم ، به خودم اومدم با سختي خودم رو جمع وجور كردم وبالاي سرم رو نگاه كردم سونيا حاضر واماده مثل عزرائيل بالا سرم ايستاده بود چشماش مي خنديد ولي لباش رو به زور جمع مي كرد وحالت عصباني به خودش مي گرفت .همونطور كه دستم به سرم بود با لحن ناراحتي گفتم:
-چته مثل مغلا حمله مي كني ؟؟؟؟؟؟
سونيا با عصبانيت گفت :
-سه ساعته دارم صدات ميكنم ولي نمي گي بامنه با دره با ديواره ... اخه ادم ، كلاسمون تموم شد تو هنوز خوابيدي ؟؟؟
نگاهي به ساعت كردم بيست دقيقه به شيش بود وكلاس ما هشت ونيم شروع ميشد يعني در اصل هشت بود ولي استاد هميشه دير مي اومد با خونسردي تختم رو جمع كردم وگفتم :
-تو چرا انقدر عجله داري صبحا ؟؟؟ در ضمن من ادم نيستم حوام !
وبعد خودم زدم زير خنده ،سونيا كه لجش گرفته بود رفت سر كمدم مانتو شلوارم رو در اورد وهمين طور كه ميرفت سمت در با تحكم گفت:
-بيااااااااا بريم .
واز در بيرون رفت لباسمو با عجله پوشيدم و بعد از اتاق خارج شدم سونيا با ليوان شير جلو ايستاده بود بعد از كمي برانداز كردنم ليوان رو جلوم گرفت وگفت:
-بفرماييد
دستش رو پس زدم وبه طرف سرويس بهداشتي رفتم سونيا كه فكر كرده بود باهاش قهرم سريع اومد به بازوم چنگ انداخت وگفت:
-رادي باهام قهري ....
با تعجب نگاش كردم وگفتم :
-نه ...
-پس چرا دستمو رد كردي ؟
گونشو بوس كردم وگفتم دارم ميرم دستشويي صورتم روبشورم ميام مي خورم .
لبخندي به صورت مهربونش زدم ورفتم دستشويي ،بعد از دستشويي سريع كارام رو كردم صبحونه خورده ونخورده راه افتاديم سمت دانشگاه ... ساعت پنج دقيقه به هشت بود كه تو كلاس نشستيم اكثر بچه ها نيومده بودن فقط جز ما دوتا پسر مثبتا ي كلاس اومده بودن با يه دختر ديگه با نا راحتي به سونيا نگاه كردم كه مشغول مرتب كردن كيفش بود وبا صداي ارومي غر زدم :
تورو خدا نيگاه كن هيچ كس جز ما تو كلاس نيس اخه دختر من چي به تو بگم ؟؟؟ بابا خوده اوستاده هشت مياد ما بايد قبل هشت تو كلاس نشسته باشيم ؟؟؟ اخه خواهر من خودش گفت ،مي تونيد هشتو نيم بيا يد ....
هنوز جمله ام تموم نشده بود كه يكي از در كلاس گفت :
-سلام
فكر كردم يكي از پسراي كلاسه براي همين بي توجه به اون دوباره غر زدم :
-الان نگاه كن تورو خدا فقط ما تو كلاسيم .
-خانوما ...
از اين پسره لجم گرفت همين طور كه به سونيا نگاه مي كردم ديدم رنگش پريد وسريع از جا بلند شد ... سرم رو كه برگردوندم احساس كردم گردنم خشك شد اب دهنمو به زور قورت دادم وبه سختي ايستادم ،استاد حكمت ... كسي كه اين ترم تازه وارد دانشگاه ماشده بود وهمه ي دخترا براش سرو دست ميشكستن ولي اينم فهميده بوديم اخلاقش از سگم بدتره ،ولي خوب مسئله ي مهم تر اين بود كه ما با اين كلاس نداشتيم ... پس چرا مثل يزيد بالا سرمون ايستاده بود ؟؟؟ به زور خودمو جمع وجور كردم وگفتم :
-سلام ...
سونيا رنگش مثل كچ ديوار شده بود وبه سختي گفت :
-س... س ... لام
استاد خييلي ريلكس به سونيا نگاه كرد وگفت :
-شما لكنت داريد ؟؟؟
من وا(شل شدم ) رفتم چه برسه به سونيا ... اين كي بود ديگه ... سونيا به سختي گفت :
-ن ... نه .. نه
نگاه موشكافانه اي به سونيا كرد وبا همون لحن گفت:
-ولي فكر كنم داريد ...
سونيا كه كم كم ترسش داشت جا شو به عصبانيت مي داد با صداي خش داري ولي محكي گفت:
-گفتم كه اين طور نيست ول


مطالب مشابه :


خرید پتو و لحاف

چيزي مرا به خواب گرم با اين حساب، داشتن يك سرويس خواب مناسب، شايد مهم‌تر از لايكو (220×210




روتختی یکنفره ملروز مدل Imperial

کالای خواب - خواب شاپ - روتختی یکنفره ملروز مدل Imperial - محصول اصل +قیمت نمایندگی + سرویس رایگان




تشک رویال تن آرا

کالای خواب - خواب شاپ - تشک رویال تن آرا - محصول اصل +قیمت نمایندگی + سرویس رایگان حمل




رمان غم و عشق

باتكان هاي شديدي از خواب بلند شدم به زور به سمت سرويس بهداشتي رفتم صورتم بزن لايكو .




رمان غم و عشق قسمت 4

گنجینه ی رمان های من - رمان غم و عشق قسمت 4 - وقتی عشقت تنهات گذاشت نگران خودت نباش که بعد از




عروسي و قرار وبلاگي و كلي خريد

بريم دنبال پسرا، از موقعيت استفاده كرديم و رفتيم براي خودمون سرويس خواب لايكو كه




برچسب :