رمان نیش - 8

یک هفته گذشت

یک هفته ای که برای حنانه بی نظیر عالی و ارام بخش بود بعد از سالها احساس خوبی پیدا کرده بود بهترین حسش رضایت از خودش بود ، ارام بود و تب و تاب آینده را نداشت .حتی یکبار برای شکوفه و پدرش و پرسام از دستمزدش هدیه خرید و توی دلش گفت"جهنم ُ ضرر" این حرفی بود که همیشه وقتی پدرش برایش وقتی پولی برایش خرج می کرد ،می گفت اما حنانه خیلی سرحال بود زندگی بدون حضور ِ پیروز داشت روی خوشش را نشانش می داد .

اما از ان سو ، پیروز کلافه و بی قرار بود و دنبال ِ بهانه ای برای دیدن حنانه می گشت .به اندازه ی همه ی سالهایی که می شد جوانی کرد و عاشق شد ، عاشق ِ حنانه شده بود و این دوری داشت از پا می انداختش یاد ِ عکسی که توی اتاقش دیده بود یکدم از جلوی چشمانش کنار نمی رفت و وقتی به یاد ِ کبودیهای تنش می افتاد دلش فشرده می شد و می خواست او را توی اغوشش بگیرد و ببوسد منتها فقط با فکرش سر کرده بود به خیالش با این قهر داشت دلبری می کرد .


اما عاقبت کم اورد وطاقتش طاق شد چهارشنبه شب به پوری زنگ زد و قضیه ی قهر کردن حنانه را با کلی سانسور برای تعریف کرد و گفت : میشه خونتون یه مهمونی بدی تا من به این بهونه ببینمش

پوری با خنده گفت: فکر نمی کردم انقد بی عرضه باشی ... یک هفته س باهاش قهری ؟! اخه چرا ؟

پیروز کلافه و بی حوصله گفت: نشد اشتی کنیم دیگه ... پس من بهش بگم فردا شب خونتونیم ؟!

-اره ... راستی شاید خاله اینارم گفتما ...

-بگو ... راستی پوری می خوای برای شام از رستوران کباب و جوجه بیارن ؟

-دیگه چی ... تشریف بیارین اقا داماد !

ابتدا می خواست تلفنی در مورد فردا شب به حنانه بگوید اما دلتنگی امانش را بریده بود پس زنگ زد
به شکوفه و ادرس غرفه را گرفت و ظهر روز بعد راهی ِ نمایشگاه شد . پیراهن جذب طوسی و جین سیاه تن کرد و هر کس از کنارش رد می شد تا چند لحظه مشامش از ادکلن تندش پر می شد . برای دیدن حنانه سراپا شور و هیجان بود و لبخند از روی لبش دور نمیشد .

توی غرفه غیر از حنانه دختر و پسر جوانی هم حضور داشتند . چند لحظه دور ایستاد و حنانه را سیر تماشا کرد . تیپ ساده ای زده بود مقنعه و مانتوی سورمه ای اما رژ صورتی ِ خوشرنگش از انجا هم دل می برد لبخندهایش هر رهگذری را جذب می کرد مخصوصا پسرها را ...

تازه متوجه حضور چند پسر دانشجوی جوان مقابل غرفه شد ، غیظ کرده زیر لب گفت"از کی تا حالا پسرا رمان خوون شدن " و یاد خودش افتاد که به بهانه ی خرید رمان رفته بود تا با حنانه حرف بزند .جلو رفت هنوز حنانه متوجهش نشده بود و داشت کتابی را برای مشتری توی پلاستیک می گذاشت . پسر میخ ِ صورت ِ حنانه شده بود . پیروز با غیظ رو به پسر گفت:کتابی که خریدین چی هست؟

حنانه به طرفش چرخید و حیرت کرد . پسر با خنده گفت: نمی دونم برای مامانم خریدم !

حنانه خطاب به دختر دیگری که در غرفه بود ، گفت: اینو حساب کن من باید برم بیرون

ارمان نصرتی سریع واکنش نشان داد و گفت : کجا خانم فراهانی؟

پیروزسریع دستش را جلو برد و رو به ارمان گفت: سلطانی هستم ...نامزد ِ خانم فراهانی !

حنانه لبخند کمرنگی زد و ارمان شگفتزده دستش را نگاه کرد و سریع گفت : بله بله ... خوشبختم اقای سلطانی ،خوش امدین

پیروز گفت : شرمنده قصد مزاحمت نداشتم !

ارمان با زبان بازی پاسخ داد: این چه حرفیه ... صاحب اختیارین ...خانم فراهانی بفرمایید !

حنانه با اجازه ای گفت و کیفش را برداشت و از غرفه بیرون زد . پیروز متحیر از اینهمه خونسردی اش ، به محض اینکه از راهروی غرفه بیرون زدند ،پرسید: می دونستی دارم می ام !

-نه !

پیروز سعی می کرد ، توی شلوغی کنارش قدم بردارد .

-اخه خیلی خونسردی !

حنانه بی انکه نگاهش کند گفت: منتظر بودم یه راهی پیدا کنم از غرفه بزنم بیرون یه چیزی بخورم ،گرسنمه !

پیروز نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: وقت ِ ناهار ِ بریم یه چیزی بخوریم !

حنانه حرفی نزد اما وقتی از شبستان خارج شدند ، مقابلش ایستاد و بی مقدمه گفت : اینجا چکار داری ؟
اگه ماه و فلک و کامی و سایت بازی در نیارن دو تا پست دیگه در راهه
پیروز دست پیش گرفت و اخمالود نگاهش کرد و گفت:این چه طرز حرف زدنه؟

حنانه بی تفاوت گفت: قراربود همو نبینیم پس یه چیزی شده که اومدی اینجا !

پیروز سعی کرد عصبی نشود .

-بریم ناهار میگم ...

بعد گردن کشید به اطراف ُ پرسید: این طرفا سالن غذاخوری نداره ؟

حنانه به او که همچنان اطراف را برای پیدا کردن سالن غذاخوری می گشت خیره شد و لبخندی گذرا زد و گفت: بیا از اینطرف!

پیروز دوشادوشش راه می رفت و زیر چشمی نگاهش می کرد اما حنانه محلش نمی داد ، از توی
کیفش عینک افتابی اش را دراورد و به چشمش زد . پیروز سکوت را شکست و گفت: چه خبرا؟

حنانه از پشت عینک نگاهش کرد و طعنه زد : از چی چه خبر ؟

پیروز مکثی کرد و پرسید: دیگه تب نکردی ؟

حنانه نیمچه لبخندی زد و گفت : خوشبختانه عامل استرس و تنشم دیگه نیست و حالم خیلی خوبه !

پیروز با بی خیالی گفت: خوبه خدارو شکر!

حنانه کنایه امیز گفت : البته اگه امشب تب نکنم ، خوبه !

-چطور؟

حنانه نگاهش کرد و گفت: اخه عامل تب ،الان بغل دستمه !

به چادرهای ویژه ای که مخصوص رستوران بود رسیدند . پشت یکی از میزهای گرد پلاستیکی نشستند و پیشخدمت خیلی زود با منو به طرفشان امد .

پیروز اهسته سرش را جلو برد و به او که با دقت منو را می خواند گفت: اخ گفتی تب ... من الان کوره ی اتیشم !

حنانه با تمسخر نگاهش کرد و بی توجه به فاصله ی کم ِ صورتشان گفت : چرا اونوقت ؟

پیروز زل زد به لبش و کنایه زد : پلنگ صورتی ام انقد صورتی نبود ...!

و بعد به چشمانش خیره شد که اول شرمزده پایین افتاد و بعد با خشونت پرسید: برای چی اومدی اینجا ؟

پیروز با خونسردی لبخند زد : شب خونه ی پوری دعوتیم !

حنانه پوزخندی زد و گفت: اِ ... اینو تلفنی ام می تونستی بگی ...واسه چی اومدی اینجا !

پیروز دیگر کم اورد و با حرص گفت : حیف که مامانم گفت وگر...

حنانه پقی زد زیر خنده ... تا به حال جلوی پیروز نخندیده بود یعنی او فرصت خندیدن نمی داد .دندانهای سفیدش یکدست می درخشید و چشمانش براق تز از همیشه به نظر می رسید .پیروز بی
اعتنا به علت خنده اش دوباره بل گرفت و اهسته پچ پچ کرد :جووون ...بده لباتو بخوریم جا ناهار !

حنانه خنده اش را قورت داد با اینحال هنوز چهره اش متبسم بود .

با تمسخر ادایش را دراورد و گفت "حیف که مامانم خواسته " خودت خنده ت نمی گیره هر دفه همینو
می گی .. !

پیروز به چشمانش زل زد و بی مقدمه گفت : دلم برات تنگ شده بود.

سکوت طولانی بین شان با صدای پیشخدمت شکسته شد .

-چی میل دارین ؟

حنانه هل شد و با تته پته گفت: برنج ِ ... نوشابه با برنـ ...

پیروز سریع و محکم گفت : دو پرس شوید باقالی با مرغ و نوشابه و سالاد و ماست !

همینکه پیشخدمت رفت . حنانه اهسته گفت : من انقد پول ندارم
پیروز پوفی کشید و با ناراحتی گفت : حنانه من ... می تونی منو ببخشی ؟!


نگاهش کرد و چون بهت و ناباوری را در نگاهش خواند دست کرد توی جیبش و از داخل کیف پولش

یک دسته پول که با کش لوله شده بود را در اورد و گفت : اینا پولای توئه ... بخدا حنا ... فقط می خواستم لجتو درارم ...منه احمق ...


حنانه جدی شد و گفت : چرا ؟ ...چرا می خواستی لجمو دراری ...مگه از من چه بدی دیده بودی ؟!


پیروز به صندلی اش تکیه زد . نمی خواست حالا که قضیه ی امیر افشین را رو کند ... نه حالا که دیگر مطمئن شده بود افکارش در مورد حنانه توهم بوده ... باید اول دل شکسته اش را به دست می اورد ...


با من من گفت : فک کن یکی پشتت زده بود ... یعنی بد گفته بود؟


-کی ؟


پیروز پوفی کشید و گفت : ای بابا ...یکی دیگه ...


حنانه با سماجت گفت : حالا اون یکی اومده گفته حرفاش دروغ بوده ؟


پیروز به ناچار گفت: اره اره ... ببین حنانه ...من می خوام همه چی رو جبران کنم ... می خوام ... اصلا بیا یه فرصت دیگه به هم بدیم ... بیا تو این چند ماهه باقی مونده همو بهتر بشناسیم !


حنانه به صندلی اش تکیه زد و گفت : تو ...تعادل روحی نداری ...یه روز خوبی یه ساعت بد ... یه هو مهربون میشی و منو می خوای بعد من خراب میشم و تو ازم متنفری ... مشگلت واقعا چیه ؟ دارو مصرف می کنی ؟


-دارو ؟ چه دارویی ؟


-چه می دونم ... داروی اعصاب ... شکست عشقی خوردی بعد اثر داروت که میره من میشم خراب و وقتی تازه خوردی من میشم دختر خوب که باید ترو ببخشم ؟


پیروز ناخواسته خندید و گفت : نه به ولله ... بعدشم من نمی خوام همین حالا منو ببخشی ... کم کم ... اما بهت قول میدم رفتارمو جبران کنم !


حنانه زهرخندی زد و گفت : توام رفتارتو جبران کنی بازم مشگل من برطرف نمیشه !


پیروز حیرتزده گفت: چه مشگلی ؟


-من هنوزم بچه ی طلاقم ...


پیروز به لبخند تلخش نگاه کرد و بی پروا گفت : حنانه من دوستت دارم ... حس می کنم دارم بهت علاقمند میشم ...به من فرصت بده می شه ؟!


حنانه باور نمی کرد ... اگر قسم می خورد بازم هم باور نمی کرد چون قلبش او را نمی خواست منتها افکار خوبی به ذهنش زده بود پس سکوت کرد و اهمیتی به حرفهای پیروز نداد ... توی دلش گفت"وقت تلافیه "


همان موقع غذایشان را اوردند و پیروز که از سکوت ناگهانی حنانه تصور دیگری داشت با مهربانی گفت : اصلا شوید باقالی دوست داری ؟!


سرش را تکان داد و به پیروز که ظرفش را مقابل خودش گذاشت و مرغش را بیرون کشید تا استخوانهایش را بیرون بکشد نگاه کرد دیگر این کارها دور از انتظار بود برای اینکه خونسردی اش را نشان دهد پرسید: مهمونی امشب به چه مناسبته ؟


-یه مهمونی معمولیه ...پوری خواست خودش زنگ بزنه اما من ...(نگاهش کرد و باز تکرار کرد) ولی من دلم برات تنگ شده بود می خواستم ببینمت ...بیا حالا راحت بخور ... سالادو ماستم بخور !


هر چه پیروز صادقتر مهربانتر و نزدیکتر می شد حنانه سختتر و دورتر می شد اما نمی خواست او بفهمد نقشه های جانانه ای برایش داشت . غذا را در ارامش خوردند و بلافاصله بعد از اتمام غذا

،حنانه برخاست . پیروز حیرتزده با دهان پر گفت : کجا پاشدی ... سالادت ... غذاتم که درست نخوردی؟!


-باید برم نصرتی گیر میده !


پیروز مقابلش ایستاد و گفت : پس شب چکار می کنی ؟


-من ساعت 7 از اینجا می رم خونه ،شما ...


پیروز با خنده گفت : شما کیه ؟


حنانه لبخندی زد و گفت : تو منظورمه !


پیروزدستش را پیش برد و مقنعه اش را جلوی سینه اش مرتب کرد که حنانه سرخ شد و برای اینکه زودتر برود گفت : ادرس رو برام اس کن خودم می ام !


پیروز دستش را گرفت و گفت: چی می گی خودم می ام دنبالت !


حنانه تعمدا خودش را به او نزدیکتر کرد و نگاه جذابش را توی چشمانش دوخت که دل پیروز هری ریخت و لبخند را به لبش و تب را به نگاهش داد اما اهسته پچ پچ کرد: نمی خواد پیروز جان من به تنهایی رفت و امد کردن عادت دارم ...حتی شبم شده که مجبورم کردن تنها برگردم خونه ...با آژانس ... !


پیروز یکه خورد و از خجالت سرخ شد اما ملتمسانه گفت: حنا ببخش دیگه ... خواهش می کنم !


حنانه تبسمی زد و گفت: خیله خب ...ساعت 8 بیا دنبالم !


خواست برود که دستش محکمتر از پیش توی دست پیروز بود با چشمانش به دستشان اشاره کرد و گفت:باید برم!


-حنا بخشیدیم دیگه !؟


-باشه ...باید برم پیروز!


-صبرکن پول غذا رو حساب کنم می ام تا غرفه تون!


حنانه صبر کرد و در دل گفت" دوماه و نیم زندگیم و جهنم کرده ،حالام توقع داره به یه "ببخشید" برم تو بغلش ، محاله ببخشمت"


برو بچ اگه من نیومدم بدونید مشگل از کامیه اهل بدقولی نیستم ... شرمنده و مرسی بابت پیغاما
حنانه ساعت 7 خانه بود روز شلوغ و خسته کننده ای را گذرانده بود و حالا هم که برمی گشت خانه ، ارمان کلی غر زده بود که چرا بیشتر نمی ماند . از انطرف رفتار امروز پیروز حسابی ذهنش را درگیر کرده بود اما به قدری در موردش منفی فکر می کرد که بی شک ، برچسب بیمار به او زده بود .با خودش می پنداشت که وقتی او مهربان می شود حاصل قرص یا داروییست که مصرف کرده و وقتی انطور بیرحم و طعنه زن می شود به خاطر اینست که تاثیر داروهایش رفته ... بعید هم نبود او بیماری روحی داشته باشد .

همین بود که نمی توانست حرفهایش را جدی بگیرد .

شکوفه که فهمید او برای شام مهمان خانه ی پوری است؛ وادارش کرد تا لباسهایش را بیاورد تا ارایشش کند ،برای همین سریع دوش گرفت و از میان لباسهایش یک سارافون سنتی کرم رنگ را که حاشیه ای از بته جقه با ترکیب سه رنگ نارنجی ، سبز کله غازی و نخودی داشت ،را انتخاب کرد و شال و شلوار را هم به پیشنهاد شکوفه سبز کله غازی برداشت با یک کیف سنتی ِ رنگارنگ ...

شکوفه هم برای ارایش ،نارنجی را برای رژ و رژگونه ، و سبز دودی را برای سایه انتخاب کرد که چشمانش را مخمورتر نشان می داد موهایش را هم از فرق باز کرد که بی نهایت با تیپ و صورتش هماهنگ شده بود . کارش حرف نداشت به قدری لایت ارایش می کرد که اصلا به نظر نمی امد ارایش خاصی داشته باشد در صورتی که ارایش کامل را داشت .

بعد روی زیر سارافونی سبزش سارافونش را پوشید و دکمه هایش را طبق نظر ِ شکوفه نبست و در اخرین لحظه به جای پوشیدن شلوار؛ دامنی با طرحی شلوغ که رنگ غالبش سبز تیره بود ، را پوشید که خیلی شیکتر به نظر می رسید.

جلوی آینه که ایستاد شکوفه در حال جمع کردن وسایلش گفت: هر کی ندونه فکر می کنه چقدر این لباسا گرونه ... اینا رو از یکشنبه بازار خریدی دیگه ، نه ؟!

حنانه سرتکان داد و تا شالش را روی سرش انداخت صدای پرسام را از جلوی در ِ حیاط شنید که صدا زد: ابجی ... ابجی ... شوهرت اومد !

حنانه حیرتزده گفت: پرسام که پیروز رو ندیده ... پس ...

شکوفه تند تند اتاق را مرتب کرد و گفت: حتما از ماشینش فهمیده ...برو تعارفش کن بیاد تو !

حنانه زیر لب گفت : ماشینشم ندیده !

شکوفه شنید و اهسته تر گفت: ای بابا ... بابات واسه ش تعریف کرده ...برو دیگه !

و مقابل آینه با وسواس خودش را بررسی کرد . حنانه خنده اش گرفت و همراه هم از خانه بیرون زدند . حنانه اول بیرون رفت و چشمان مشتاق پیروز از دیدنش برق زد و لبخند عمیقی روی لبش نقش بست . شکوفه که جلوی در ایستاد لبخندش کمرنگ شد و مودبانه سلام و احوالپرسی کرد و بلافاصله رو به حنانه گفت: بریم حنانه جان!

حنانه سر تکان داد و رو به شکوفه و پرسام خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد . شکوفه ماتش زده بود ،حرفهای حنانه را به یاد اورد که می گفت"پیروز منو نمی خواد " اما ظاهرا که خیلی هم خاطرش را می خواست . انها دور شدند و او زیر لب غرزد"دختره ی بی لیاقت ... نمی دونم منتظر کیه ؟ پسر به این خوبی "

از پیچ کوچه که رد شدند پیروز کمی خم شد تا دستش را که روی پایش بود بگیرد و حنانه را از افکارش بیرون کشید .

-کجایی جیگر ؟

حنانه نگاهی به دستش انداخت و اهسته گفت: همینجا !

پیروز چشمکی زد و زمزمه کرد : چه جیگری شدی حنا ... حنانه ی سلطانی !

-سلطانی ؟ تا یک هفته پیش که ...

پیروز با کلافگی دستش را رها کرد و گفت: اره تا یه هفته پیش من احمق بودم !

به نگاه رنجیده ی حنانه زل زدو ادامه داد: حنا بس کن دیگه ... اصلا فکرشم نمی کردم انقد کینه ای باشی !

حنانه بغض کرد و به خیابان خیره شد و لحظه ای هر دو سکوت کردند .

-دوماه و نیم بد کردی هر چی خواستی گفتی هر تهمتی بود و نبود زدی ... حالا توقع داری با یه ناهار خر بشم بگم بخشیدم ...

پیروز تته پته کرد و گفت: خب نه ... اما اجازه بده جبران کنم ... اینو که قبول داری ...؟ من باید جبران کنم ؛اما برای جبران کردن وقت میخوام ...زمان!
دل حنانه شکسته بود و یا این حرفها و وعده وعیدها خام نمیشد اما برای اجرای نقشه اش لازم بود کمی با او مدارا کند . می خواست طوری نقره داغش کند که دیگر هیچوقت از ذهنش نرود با خودش می گفت " همه به من بد کردن و پیروز از همشون بیشتر ... دیگه نمیذارم حقمو بخورن ُ تحقیرم کنن"



پیروز از سکوت حنانه دلخور شد و پخش را روشن کرد . بالاخره حنانه سکوت را شکست و گفت: یه جا نگه دار شیرینی بخریم دست خالی که نمیشه رفت .



نیش پیروز شل شد و با مهربانی گفت : چشم عزیزم ... پس دیگه اشتی شدیم ،هوم؟!



حنانه لبخندی به رویش زد و در دل گفت" داغت می کنم حالا زمان بده نشونت میدم"



بارسیدن به خانه ی ویلایی پوری که در محله ی شمال شهر قرار داشت ، حنانه ناامیدانه اندیشید" اینا

هیچ چیشون به ما نمی خوره همون بهتر که باهاش تموم کنم" و بی اختیار گفت: خداییش تو باید با یکی ازدواج کنی که همین دوروبرا زندگی کنن ... ما اصلا هیچ چیمون به هم نمی خوره ...!



پیروز اخمالود نگاهش کرد و گفت: منظور؟



-خب ... ما کجاییم شما کجا !



پیروز نفس صداداری کشید و گفت: بهت حق میدم کم بهت نیش و کنایه نزدم ... هر قدر می خوای ...



حنانه سریع گفت: نه نه ... من کاری به گذشته ها ندارم ... اما گاهی بهت حق میدم که منو به عنوان نامزدت قبول نداری ...اخه ما ...



پیروز نگاه عمیقی به چضمان شکرد انگار می خواست صداقت کلامش را بسنجد و مطمئن شود او

قصد کنایه زدن ندارد ، بعد بی اعتنا به اینکه توی ماشین و توی کوچه هستند و او را جلو کشید و لبش را روی لبهای حنانه گذاشت . خیلی کوتاه ... سرش را عقب برد و زمزمه کرد : من فقط اینو می دونم که عاشقت شدم ... نمی دونم چرا انقد شدید اما دوستت دارم هیچی ام برام مهم نیست ...

خونتون ... نامادریت ... هیچی ... فقط حس می کنم هیچ کسو غیر از تو نمی خوام ... من که از ازدواج فراری بودم حالا حس می کنم تو تنها زنی هستی که می تونی تو زندگیم باشی ... به خدا به خاک پدرم قسم دروغ نمیگم ...



باز سرش را جلو برد و توی نگاه تبدار حنانه زل زد و پچ پچ کرد : عاشقم کردی حنا ...



و حریص و داغ لبهایش را بوسید . اینبار قصد ول کردنش را نداشت ... و اصلا اهمیتی نمی داد که

توی کوچه هستند و ناگهان با صدای ماشینی که پارک می کرد به خودش امد و آنا را با نگاهی خصمانه و بدتر از ان خاله را با چشمانی سرزنش امیز جلوی دید که توی ماشین خودش ان دو را

مثل عقاب نگاه می کنند .



حنانه شرمزده اعتراض کرد : هر کای می خوای می کنیا ...پاک ابرومون رفت حالا چه فکری می کنن!



پیروز نیشخندی زد و گفت: ابرومون رفت ؟! گور ِ باباش ... دختره ی عقده ای انگار ارث باباشو خوردم ... محل سگ ندی بهشا !



حنانه با خودش گفت" سیزده بدر که خوب باهاش عکس انداختی "



اما سکوت کرد و همراه هم پیاده شدند . آنا با نگاهی تمسخر امیز سرتاپایش را برانداز کرد و فریده

هم با لحنی طعنه امیز گفت: خدارو شکر روزی رو دیدم که صحیح و سالمی ...



و به سلام شرم الود و اهسته ی حنانه جواب نداد اما پیروز عمدا گفت: خاله جون حنانه بهتون سلام

کرد !



فریده با حرص لبخندی زد و گفت: حنانه خانم میگیم مردا اتیششون تنده ...شما چرا انقد بی ملاحظه ای ... اینجا تو کوچه جای ...



و استغفرالهی بر زبان اورد و رو به آنا که هنوز هم نگاهش رنگ تحقیر داشت ،گفت : بریم مادر ...



پیروز محکم دست حنانه را گرفت و رو به خاله گفت : شما بفرمایید ...



و عمدا صبر کرد تا انها داخل شوند . بعد رو به حنانه گفت: من شرمنده حنا جان ؛خاله م از جای دیگه سوخته بود تو به دل نگیر !



حنانه لبخند کمرنگی زد و گفت: من که به نیش و کنایه شنیدن عادت دارم پیروز جان !



و پیروز باز اختیار از کف داد و همانجا توی کوچه او را به اغوش کشید و بی اعتنا به غرغرهای حنانه محکم نگهش داشت و اینبار با بوقهای پی در پی ِ ماشین فرینوش و شوهرش ، از هم جداشدند

و برعکس ِ خاله ، اندو برایشان سوت و کف زدند و حنانه غرید :میشه بریم تو !



پیروز با خنده گفت: صبر کن بچه ها ماشین ُ پارک کنن با هم بریم تو!





برخلاف انتظار حنانه داخل خانه ،به سادگی از مبل و اثاث پرشده بود . هیچ تجمل و زرق و برقی در کار نبود و شوهر پوری با اینکه پزشک بود اما خیلی ساده و بی شیله پیله رفتار می کرد.



ظاهرا انها اخرین افرادی بودند که داخل شدند چرا که قبل از انها پیمانه و نو عروسش و پروانه امده بودند . حنانه ازدیدن هنگامه کاملا جا خورد ، ظرف همین مدت کمی که با بهداد نامزد بودند حسابی

تغییر کرده بود. موهایش را یکدست بلوند کرده بود و ارایش غلیظی به صورتش بود که البته خیلی خوشگلتر شده بود واز ظواهر امر پیدا بود که پیمانه بیشتر از قبل از عروسش بیزار است .

حنانه کنار بهنوش و فرینوش جا خوش کرد و پیروز برای سلام و احوالپرسی به اشپزخانه و نزد پوری رفت تا شخصا از او بابات امشب تشکر کند که متوجه غرغرهای پیمانه شد .



-دختره ی عقده ای فقط منتظر بود یکی بیاد بگیرتش بعد بپره تو ارایشگاه خودشو اینجوری درست کنه ... ازش متنفرم !



فرحناز با مهربانی گفت: مادر جون جونن دیگه ...تو دخالت نکن اصلا شاید بهداد خواسته اینجوری ارایش کنه ... تو حرف نزنی ها!



-بره بمیره ...اشغال ِ عقده ای ... والا حنانه هم نوعروسه ...



پیروز با خنده مداخله کرد و گفت: حنانه تکه ....



پوری سوتی کشید که فرحناز چشم غره رفت و پیروز با خنده ادامه داد: پیمانه این همون دختره س ... بهداد چه بهش ساخته ؟



فرحناز چشم و ابرو امد و اشاره کرد "هیچی نگو" اما پیمانه بدتر بغض کرد و گفت:دلم میخواد قید بهداد ُ بزنم بسکه از این عفریته بدم می اد دختره ی عقده ای ... قدر زنتو بدون ...این عقده ای تو نامزدی اینجوری می کنه وای به وقتی که زن ِ بهداد بشه !



پیروز برای ارام کردنش با دلجویی گفت:ای بابا پیمانه برو خدارو شکر کن که پسرت زن گرفت، حالا اینم این مدلیه دیگه حتما بهدادم دوست داره دیگه ... اگه می رفت با این آکله های توی خیابون می گشت خوب بود؟



پیمانه لب ورچید و آه بلندی کشید . فرحناز سریع گفت: مادر جون یه ذره هم پسرت رو مقصر بدون ...تا پیروز نخواد حنانه نمی تونه بیشتر از این ازاد باشه ...



پیروز دیگر نماند و به سمت پذیرایی رفت و در کمال بهت و ناباوری آنا را درجمع دخترها دید که با محبت به حنانه چسبیده بود .



از حرصش عمدا حنانه را فراخواند و با هم روی یک از مبلهای دو نفره نشستند . حنانه گفت: وا زشته پیروز ...



پیروزغر زد: نمی خوام پیش ِ اون دختره بشینی !



حنانه نگاه کرد و گفت: بعد میگی نیش و کنایه نزن ... حالا آنا جون سیزده سهم شما بود حالام سهم من بشه مگه بدِ ؟

-حنانه !؟؟
حنانه برخاست و گفت: ضمنا مهمونی زنونه مردونه شده زشته تو اومدی چسبیدی به من !

و دور شد و نگاه ِ پیروز با سنگینی ِ نگاه آنا در امیخت . توی چشمانش برقی بود که معنایش را نفهمید به هر حال ذهنش رفت به اخر شب و خلوتی که با حنانه خواهد کرد و دلش لرزید .

هنگامه با ذوق و شوق ، بی اعتنا به نگاه های تلخ و سرد مادرشوهرش ، داشت برای دخترها از
لباس عقدش می گفت و در مورد ارایشگاهی که دیده و خلاصه باعث شده بود تا حواس دخترها شش دانگ جمع او باشد .

موقع شام که شد پوری با دخترهایش و شوهرش بابک میز را چیدند و اجازه نداد کسی کمکش کند . پیروز عصبی از نگاه های وقتو بی وقت آنا ، حنانه را صدا زد و وقتی نزدیکش شد ،غرلندکنان
گفت: خوشم نیومد با این دختره حرف زدی آ!

حنانه حیرتزده گفت: کیو میگی ؟ منظورت آناست ؟!

-بله !

حنانه پوفی کرد و پیروز باز غر زد: وایسا ببینم ...

-می خوام برم دستشویی !

-می برمت!

حنانه خندید.

-کجا ؟ دستشویی!

پیروز جلوتر راه افتاد و داخل راهرویی ، در ِ دستشویی را باز کرد و او را کشید داخل، نگاه حنانه
حیرتزده به اتاق بزرگی که پارکت شده بود و میز بزرگ ارایشی در ان قرار داشت ،خیره ماند.

-اینجا کجاست ؟ میگم دستشویی دارم پیروز!

پیروز به در ِ دیگری که دست چپ بود اشاره کرد و با خنده گفت: خداییش اتاق به این باحالی حیف نیست بی استفاده بمونه !

و بی هیچ حرفی چسبید به حنانه و گرم و داغ بوسه بارانش کرد ، در بی هوا و عمدا باشدت باز شد و آنا در استانه ی در ظاهر شد پیروز با چهره ای غضبناک به صورت خونسرد و نیشخند آنا زل زد و بی انکه از حنانه فاصله بگیرد ، گفت: هیچ معلوم هست چته؟

آنا بی اعتنا به چهره ی سرخ و شرم الود حنانه که پشت پیروز پنهان شده بود زل زد و طعنه زد: واقعا که ... عین ندید بدیدا...

پیروز اهسته تر غرید: آنا خیلی داری سوسه می یای ها... چته از سر شب مثل جغد ما رو می پای ...!

آنا با چشمان گرد شده از تعجب ، گفت: خیلی بی چشم رویی اگه کلیه داداش من نبود که الان سُر مُر
گنده جلوی من نبودی ...!

پیروز با خونسردی نیش زد:چیه خیلی سوختی نه ؟ توقع داشتی بیام ترو بگیرم !

حنانه هاج و واج نگاهی به پیروز و نگاهی به آنا انداخت که معلوم بود از خشم و حقارت در حال انفجار است و بغض الود و خشمگین نجوا کرد : خیلی پستی ... خیلی ...

و بعد رو به حنانه با حرص گفت: حرفام یادت باشه ...!

این را گفت و از اتاق بیرون زد . پیروز به حنانه زل زد و سریع پرسید: چه حرفی ؟ این اشغال چه حرفی بهت زده ؟

حنانه حیرتزده گفت: پیروز درست نبود باهاش اینطوری حرف بزنی

-تو هنوز بچه ای نمی دونی این چشه ...از کجا سوخته و دلش پره ... حالام جواب منو بده ... این چه حرفی زده!

حنانه تکانی خورد و گفت: هیچی ... به قول تو چرت و پرت ... ضمنا بار ِ اخریه که منو اینطوری ...

پیروز با خشونت گفت: من هر کاری بخوام می کنم ...ضمنا تا اخر همین ماهم عقد می کنیم !

حنانه پوزخند زد: نه بابا !

پیروز ابروهایش را در هم کرد و غضب الود گفت:بله ... یعنی چی ؟

حنانه ترسید.نباید نقشه اش لو میرفت برای همین خیلی مظلوم گفت: مگه قرار نبود نامزدیمون تا اخر ِ ماه رمضون باشه ؟

پیروز عصبی تر از پیش گفت: حنا من دارم بهت می گم عاشقتم بعد تو ... برو دستشویی زود بیا بیرون ... اَه!

و زیر لب غر زد: گیج می زنه ...من میگم عاشقتم این ... برو دیگه چرا منو نگاه می کنی !

حنانه با دلخوری گفت: گیجم خودتی که همه رو گیج می کنی !

پیروز بیرون امد و کنار در منتظرش ایستاد و با خودش گفت"شب بهت میگم حنا خانوم ... "

و نفس خشم الودش را بیرون کشید و از تصور حرفهایی که ممکن بود آنا به حنانه گفته باشد اعصابش به هم ریخت . نباید آنا می فهمید که حنانه همان دختریست که دنبالش بودند .
قبل از سوار شدن حنانه جلوی در ، ان هم جلوی خواهرهایش گفت که "منو برسون خونمون " و

پیروز هم گفت" حالا میریم " وقتی سوار شدند بازهم جلوی مادرش گفت" منو می رسونی خونه؟"
و پیروز طاقت نیاورد و با خشونت گفت: نه نمی برم !


فرحناز از برخوردش با حنانه جا خورد و گفت: وا پیروز جان چرا این جوری حرف می زنی با بچه م !


پیروز غر زد:مامان هی نگو" بچه م" الان فکر می کنه جدی جدی بچه س الکی شوهرش دادن !


فرحناز رو به حنانه خندید و گفت: مادر مگه نمی بینی پسر ِ من بچه س میگه بیا ، بیا دیگه !


حنانه از توی اینه چشم غره ای به پیروز رفت که او هم درست مثل بچه ها چغلی اش را کرد و گفت: مامان بهم اخم کرد!


فرحناز از بازی ان دو خنده اش گرفته بود و حنانه به ناچار برای شب به خانه ی انها رفت اما با خودش فکر کرد" اتفاقا بدم نیست ... از اون لحاظ هم به من وابسته بشه"


وقتی به خانه رسیدند فرحناز خیلی زود شب بخیر گفت وبه اتاقش رفت ، حنانه می خواست دست پیش بگیرد که دید پیروز بد جوری اخم کرده و همینکه وارد اتاقش شدند ،غر زد: یعنی چی هی میگی "منو ببر خونمون" ؟


-چون تو ...


-من چی ؟ مثل اینکه واقعا گیج می زنیا ... نامزدیم نامزد!


و در حالیکه بلوزش را در می اورد غرلندکنان گفت: بهداد ِ ریقو دو روز نیست نامزد کرده یه هفته س زنش شبا پیشش بوده


حنانه پوفی کشید و گفت: برای ما که هنوز همو نمی شناسیم این کارا زوده !


منتظر یک جواب ِ درست و درمان بود که پیروز خیلی حق به جانب گفت: برای اینکه منو بهتر بشناسی میگم، لطف می کنی دیگه دامن نمی پوشی حتی اگه زیرش ساپورت پات بود!


حنانه با غیظ گفت: توام برا اینکه منو بهتر بشناسی میگم ، من ادم ِ خجالتی ای هستم هی جلومن بی لباس نگرد ...!


پیروز با خنده گفت: حالا زیرش چیزی هست یا نه ؟


حنانه برافروخته و عصبانی گفت: دارم باهات حرف می زنما !


پیروز روی تخت نشست و او را هم دعوت به نشستن کرد و گفت: خیله خب بگو می شنوم !


حنانه شالش را دراورد و گفت: اولیش اینه که در مورد عقد کردن فعلا دست نگه دار ... حداقل اجازه بده این روی خوبتو یه چند وقت ببینیم !


پیروز صاف نشست و نگاهش کرد و گفت:باشه ... اصلا تا اخر ماه رمضون طبق قرارمون نامزد می مونیم ...اما جان ِ پیروز ضدحال نزن بذار نامزد بازیمونو بکنیم !


حنانه با خجالت زیاد توی چشمان پرتمنایش زل زد و گفت: پس میشه برق ُ خاموش کنی ... ضمنا ... پسر خوبی ام باش من دلم نمیخواد خیلی با هم ...


پیروز پیشانی اش را بوسید و گفت: باشه حنا خانوم حواسم هست ...
+++++++++++++++


یکشنبه نزدیک غروب بود که پیروز به سمت هفت حوض می رفت ، زنگ نزده بود به حنانه که بگوید به دنبالش می رود اصلا قراری هم نداشتند اما با اتفاقی که افتاده بود ،پیروز فرصت را برای خلوت کردن با حنانه مغتنم شمرد به فروشگاه که رسید ،متوجه حنانه شد که ریموت فروشگاه را زد و بعد به طرف پسری رفت که روی ویلچر نشسته ، او را هل داد و با هم همراه شدند . حسی سمج وادارش کرد تا تعقیبش کند . از اینکه حنانه فروشگاه را به خاطر پسرجوان بسته بود و خیلی صمیمانه با او همراه بود حس بدی داشت می خواست همه ی ان حسهای گذشته را پس بزند ،مخصوصا بعد از نزدیکی پنج شنبه و شب رویایی و قشنگی که با هم داشتند و دوستت دارم هایی که هر دو به هم گفته بودند ،دیگر نمی خواست به حنانه شک کند اما ...


صبر کرد و حنانه بعد از طی مسافت کوتاهی جلوی خانه ای ایستاد و پسر کلید خانه را دراورد و

حنانه هلش داد تو ... قلبش داشت از حرکت می ایستاد باور نمیکرد حنانه با یک پسر غریبه داخل خانه شد ... واقعا نمی دانست چه کار کند پیاده شد و با خودش گفت"باید بدونم اینجا چه خبره "


اما هنوز قدم از قدم برنداشته بود که حنانه از خانه خارج شد و با دیدنش حسابی جا خورد و از چهره اش افکارش را خواند.


نگاهش پربود از شک و ظن ... برای همین با لبخندی خونسرد به جانبش رفت و سلام کرد.


پیروز توی چشمانش زل زد و زور زد چیزی از این نگاه ارام بخواند .حنانه گفت: این طرفا؟


-اینجا کجاست ؟


و به خانه ی محمد اشاره کرد.


-خونه ی ممد ... همون محمد منظورمه !


پیروز اخموتر از قبل گفت: تو گفتی منم باورم شد اونوقت با همین می رفتی درکه و دربند و سینما؟... خدا بد نده چش شده ؟


حنانه خصمانه تر از او با چشمان اشکبار پاسخ داد : محمد چند ساله که تصادف کرده با منم هیچ وقت هیچ جا نرفته ... توچی ...؟ خدا بد نده، باز قرصاتو نخوردی من شدم خراب و هرجایی ِ خیابونی !


و از کنارش رد شد . پیروز پشیمان از افکاری که گرچه به زبان نیاورد اما حنانه فهمید و به رویش اورد . دستش را گرفت و مقابلش ایستاد .


-من به تو گفتم هر...


حنانه در حالیکه اشک می ریخت گفت: نگفتی اما نگات از صدتا فحشم بدتره ...ضمنا دنبال من راه نیفت برو زنگ اون خونه رو بزن اول مطمئن شو راستشو گفتم و بعد ببین که مادرش و پدرش خونه بودن و من فقط یه لحظه رفتم توی راهرو که با مادرش سلام و احوالپرسی کنم ...


به چشمان پشیمان پیروز زل زد و با تاسف سری برایش تکان داد و ادامه داد: چرا میخوای ادای ادامای عاشق ُ خوب ُ دربیاری پیروز ... تو عاشق منی ؟ اینجوری ؟ ... نخواستم ... نخواستم !


پیروز دستش را محکمتر گرفت و نگهش داشت و زیر لب گفت: حنانه زشته تو کوچه ایم ها !


و اطراف را زیر نظر گرفت و او را دنبالش تا ماشین کشاند و سوارش کرد .


حنانه باز گفت: چرا نمیری ببینی و بپرسی ؟ برو دیگه !


پیروز شرمنده و سر به زیر گفت: خیله خب ...باورم شد ... منو ببخش !


-نبخشم چی ؟


-متاسفم حنانه به خدا خب ... تو درمورد محمد یه جور دیگه حرف زده بودی من اصلا فکر نمی کردم که این پسره محمد باشه ... خواهش می کنم ببخش !


حنانه اشکهایش را ، اشکهای تمساحش را پس زد و فکر کرد "خوب ضایع شدی ؛خوب پیشم شرمنده شدی ... می سوزونمت پیروز ... صبر کن فقط "


و بعد با اخمی ساختگی نگاهش کرد و گفت: برای چی اومدی دنبالم ؟


پیروز ناراحت از چشمان بارانی اش گفت: باید بریم خونه و با هم بریم یه جا!


-دقیقا کجا ؟


-پدر بزرگ هنگامه فوت کرده ب


مطالب مشابه :


آمار و ارقام نهایی جام رمضان 92 بندرترکمن

هتل پارس آرایشگاه یارجان محمد ایری - آنا مصطفوی - امیر فلاحی -ایلیاد کر .




سال نو مبارک

انا هم اسلایس آرایشگاه پارمیس. مامان ثمین. نی نی. پارس تولز زیباسازی




سرو سامون گرفتن اقوام سارا 83

اومده اینجا ملت هی عروسی و عقدی میگیرن تو شهر سارا اینا در سرزمین پارس ارایشگاه انا




28 ماهگیت با تاخیر مبارک عزیز دلم

کردم و اومدم قرار بود با خاله زیبا بریم آرایشگاه و شب رو هم که خونه آنا; كيميا پارس




رمان نیش - 8

رمان الهه پارس به خودش امد و آنا را با نگاهی خصمانه بعد بپره تو ارایشگاه خودشو




رمان غم نبودت - 25

رمان الهه پارس غزل_انا رو هم چیزی نیاز نداشتم فقط باید میرفتم ارایشگاه یه صفایی به




رمان غم نبودت - 18

رمان الهه پارس _سلام انا یه ارایشگاه خوبی نزدیکای خونه بود.رفتم اونجا .انقد شلوغ




رمان نیش - 1

رمان الهه پارس آنا هم که دختربود و او کلا اوووف کتاب فروشی ِ یا سالن ارایشگاه !




نگاهی به گرایش دختران به رفتارهای پسرانه

کرد و دیگر به جای آن که با پدر به آرایشگاه مردانه بروم با مادر به خرید پارس پور نازلی




برچسب :