خاطرات 5
من و مدرسه
كم كم به روز رفتن به دبستان آماده ميشدم. خيلي هيجانزده بودم. همانطور كه قبلا گفته بودم دبستان ما همان مدرسهاي بود كه آن مرد نيكوكار يعني ((حاجينيكعهد)) تاسيس كرده بود. در آن زمان نام دبستان ((توحيد)) بود. يكبار ديگر آدرس آنرا اعلام ميكنم. انتهاي خيابان آيتاللهسعيدي بعد از مسجدموسيبنجعفر، نرسيده به ميدان آيتاللهسعيدي.(شرح عكس: دبستان توحيد)
نام مدير مدرسه را به خاطر نداشتم، يعني هيچكس نام او را نميدانست، ولي بچهها او را ((مديركچل)) صدا ميزدند! و به همين نام معروف بود.
نام ناظم اول ما آقاي ((پوربهمن)) بود تا جايي كه بخاطر دارم خيلي آدم با شخصيتي بود. ناظم دوم ما متاسفانه اسمش را بخاطر ندارم ولي ايشان را نيز به نام ((نيمكچل)) صدا ميزدند. شغل دوم ايشان آرايشگاهي بود. بخاطر دارم بچههايي كه موي سرشان بلند بود، يك ماشين دستي به دست ميگرفت و باصطلاح سر آنها را چهارراه درست ميكرد. يعني دو جاده بزرگ كه همديگر را قطع كرده بودند در سر آنها ايجاد مينمود. بچههايي كه با اين سر خجالت ميكشيدند به بيرون از مدرسه بروند، پيش ناظم نيمكچل ميرفتند و ايشان در قبال گرفتن 5 ريال، موي آنها را ماشين ميكرد. يعني ايشان اول سر بچهها را نيمهكاره ماشين ميكرد و سپس با گرفتن مبلغي پول، كلا سر آنها را اصلاح مينمود. اين عمل آقاي ناظم مرا به ياد فيلم((پسربچه)) ساخته چارليچاپلين مياندازد.
در يكي از صحنههاي فيلم، چارلي به پسر بچه ميگويد شيشه پنجره ها را بشكن و بعداز اين كه پسر بچه با سنگ شيشهها را ميشكند، چارلي با وسايل شيشه بري كه همراه داشت بصورت دورهگرد وارد صحنه ميشد و اهالي محل هم مجبور بودند شيشههاي شكسته را بيندازند!
اولين معلم ابتدايي دقيقا نام آنرا بخاطر دارم، نام او ((مدرس)) بود. قيافه ايشان هم به ياد من هست. قد بلند، خوشرو و بسيار مهربان، مانند پدر.
دركلاس دوم خانمي به نام ((صادقي)) آموزگار من بود. ايشان نيز خانمي مهربان بود، اما چنانچه متوجه ميشد شاگردان از اخلاق ايشان ميخواهند سوء استفاده كنند برخورد مينمود. اين خانم معلم در سال 1342 روسري سرش ميكرد. يعني با حجاب سر كلاس حاضر مي شد. از نظر اخلاقي خيلي متين بود. يادم ميآيد ظاهرا ايشان در آن زمان تازه استخدام شده بودند و بنظر ميرسيد هنوز ازدواج نكرده بودند. اخلاق ايشان در مقايسه با ديگر خانمهاي معلم خيلي فرق ميكرد. در آن زمان خانمها با آرايش وارد مدرسه ميشدند و شوخيهاي زيادي با معلمهاي مرد انجام ميدادند. ولي اين خانم اصلا با آنها فرق داشت. خيلي علاقمندم اين خانم را در اين زمان ببينم. اگر زنده هستند خداوند انشاءالله به ايشان عمر طولاني همراه با عزت مرحمت كند و اگر خداي ناكرده از اين دنيا رفتند رحمت برروح ايشان باد.
به جرات ميتوانم بگويم اين دو معلم كه خدمتتان عرض شد بهترين معلمهاي دوران ابتدايي من بودند.
در طول شش ساله تحصيلي، معلم هاي مختلف به من درس دادند. آقايي به نام(( حجازي)) در كلاس چهارم به من درس ميداد. ايشان بسيار با جذبه بود و تقريبا قيافه او مانند ساواكيها بود. سر كلاس سيگار ميكشيد و برخوردهاي خشني با دانشآموزان داشت. يادم ميآيد يك بار من و تعدادي ديگر از دانشآموزان را به كنار تختهخواست و سئوالات درسي را از من و ديگر دانشآموزان كرد. بعضي از سئوالات را نتوانستيم جواب بدهيم. ايشان ابتدا همه را به صف كرد و به ناگاه با كف دست به پيشاني يك، يك دانشآموزان زد. شدت اين ضربات به اندازهاي بود كه ديوار گچي پشت سر ما فرو رفت. يادم ميآيد در فصل زمستان بعضي از بچهها را براي تنبيه صدا ميكند. ما از فرصت استفاده ميكرديم قبل از اينكه چوب به دستمان بخورد براي اينكه درد چوب خوردن كمي كاهش داشته باشد، دست خود را آغشته به گچ ميكرديم. آقاي حجازي( معلم مربوطه) متوجه ميشد و امر ميكرد كه سريع به حياط مدرسه برويم و دستمان را به برف آغشته كنيم و به كلاس برگرديم. اين امر سبب ميشد كه درد چوب را بيشتر احساس كنيم.
يكي ديگر از تنبيهات، گذاشتن سه خودكار بيك در ميان انگشتان دست بود. درد خيلي زيادي داشت.موقعي كه اين خودكارها لاي انگشتان گذاشته ميشد، دو طرف خودكار را بوسيله دو دستش فشار ميداد. بنظر من اين يك نوع شكنجه بود.
تنبيه ديگر زدن چوب به روي دست بود. زدن چوب به كف دست معمولي بود ولي ضربه روي دست به استخوانها آسيب وارد ميكرد كه در نتيجه درد بيشتري را بوجود ميآورد.
در طول تحصيل آنچيزي كه من متوجه شدم اين بود كه تنبيه آنقدر بايد ادامه پيدا كند كه منجر به اشك ريختن محصل شود. بسياري از بچهها غرور داشتند. مثلا من يادم هست، يك همكلاسي داشتيم كه نام او غلام عموشيخي بود. البته اين شخص بعدها بعد از انقلاب به جرم قاچاق مواد مخدر اعدام شد. اين شخص 35 چوب به كف دستش خورد كه سرانجام به گريه افتاد. به محض اينكه غرور او شكسته شد و اشك او جاري گرديد چوب زدن را قطع كردند. آيا او تربيت شد؟!
خاطره ديگر؛ يادم ميآيد در زمان قديم قبل از اينكه وارد كلاس بشويم همگي به چندين صف تقسيم ميشديم و بعد از دعا كه عمدتا دعا براي شاه بود، به سر كلاسها ميرفتيم. يك خاطرهاي در اين زمينه دارم كه گفتن آن خالي از لطف نيست.
فكر ميكنم كلاس ششم ابتدايي بودم. مدرسه دخترانهاي جنب مدرسه ما بود بطوريكه پنجره آن به روي حياط مدرسه باز ميشد. يك ناظمي داشتيم به نام ((معينيان)). ايشان مرتب چشمش به پنجره روبرو بود. هنگاميكه دعا توسط يكي از بچهها قرائت ميشد، بچههاي ديگر باهم آن را تكرار ميكردند. يادم هست اين قسمت دعا را بچهها تكرار ميكردند ((خدايا شاهنشاه آريامهر ما را از گزند حوادث در امان قرار ده)) موقعي كه همه داشتن آنرا با صداي بلند تكرار ميكردند، من به جاي تكرار دعا با صداي بلند خطاب به ناظم فرياد ميزدم ((يك چشمت به ما و يك چشم ديگرت به دخترهاست)). فكر نميكردم در آن سرو صدا ناظم بفهمد كه من چه گفتهام. البته فكر ميكنم مبصر ها اين گفته مرا به او گزارش كردند. پس از اينكه دعا تمام شد، هيچوقت اين جمله را يادم نميرود، او گفت: حاجيقرباني دولابي رديف 20 فوري بيايد بالا. من بالا رفتم. دستور داد فلك را بياورند. بمانند دوره قاجار پايم را به فلك بستند. ناظم (معينيان) با چوب به كف پايم حمله كرد. اول خيلي احساس درد كردم ولي بعد از اينكه 10 تا چوب خوردم پايم باصطلاح سر شده بود ديگر احساس درد نكردم. در حين كتك خوردن صداي جيغ دخترها را ميشنيدم كه به ناظم دشنام ميدادند كه اي بيرحم اين كار را نكن چرا ميزني؟!
خلاصه بعد از اينكه حدود 20 چوب به پايم خورد از زمين بلند شدم. ولي همانطوري كه گفتم پايم سر شده بود درست به مانند اينكه پايم خواب رفته باشد. فرداي آن روز هم پايم ورم كرده بود.
همانطوريكه در بالا ذكر شد به جز خانم صادقي و آقاي مدرس معلم هاي دبستان ما انسانهاي شريفي نبودند. يادم ميآيد يك معلم بود به نام آقاي سعيدي. چون پاي او لنگ بود اورا ((سعيدي شله )) ميناميدند. اين فرد يك انحراف داشت كه بين تمام بچهها وحتي كادر مديريت انحراف او مشخص شده بود ولي متاسفانه هيچگونه برخوردي از مقامات بالا با اوصورت نميگرفت. ايشان با هر بچه خوشگلي كه در كلاس بود ارتباط انحرافي خود را برقرار ميكرد. كاري كه او با بچهها انجام ميداد باصطلاح گز رفتن بود. اين عمل به اين صورت بود كه او كنار بچه مينشست و پايش را به پاي بچه فشار ميداد و يا احيانا دستش را به پاي او ميماليد.اين عمل معروف به گز رفتن بود. يادم هست با يكي از بچهها چنين عملي را انجام داد ولي بچه آن عمل را براي والدين خود تعريف كرد. پدر او به همراه برادر بزرگ و فاميل هاي ديگر به مدرسه حمله كردند و ((سعيديشله)) را از مدرسه بيرون آوردند و سوار ماشين كردند و به بيابانها اطراف بردند و خلاصه كتك مفصلي به او زدند كه قادر به ايستادن نبود. چند روز بعد از طرف آموزش و پرورش به جاي ديگر منتقل گرديد.
همانطوريكه عرض كردم غير از خانم صادقي معلمان خانم و آقا از نظر اخلاقي مشكل داشتند. طرز لباس پوشيدن خانم معلمها با اينكه ما بيشتر از 11 سال نداشتيم ولي تحريك آميز بود. دامن هاي ميني ژوب كه يك وجب از زانوشان بالاتر بود وضعيت نامناسبي را در مدرسه ابتدايي پسرانه بوجود آورده بود. معلم هاي مرد و زن همديگر را به اسم كوچك صدا ميزدند. حتي در حياط مدرسه باهم بصورت مختلط واليبال بازي ميكردند. يك آقامعلمي به نام ((توسنگ)) داشتيم كه خيلي بيحيا بود. درحين بازي، خود را عمدا به بغل خانم معلمها ميانداخت و همگي با صداي بلند ميخنديدند. ميگفت با شما تصادف كردم و آنها هم ميخنديدند. خانم معلمها هم اورا ((توسي)) مخفف توسنگ صدا ميكردند. خلاصه خانم معلمي كه مينشست همه جايش پيدا بود حساب كنيد چه وضعي در مدرسه ايجاد ميكرد. روي اين حساب است كه من انقدر از خانم صادقي نام ميبرم كه به نظر من يكي از پاكترين خانم هاي آموزگار در آن زمان محسوب ميشد . باز هم اميدوارم هركسي در هرجاي اين دنيا اين نوشته را ميخواند اگر آدرسي از ايشان دارد مرا مطلع نمايد.
يك خاطره خنده دار از دوران ابتدايي خدمتتان عرض ميكنم: سال ششم ابتدايي بودم. پشت ميز يك شرطبندي با يكي از همشاگرديها انجام دادم. داستان به اينصورت بود: صحبت شد كه اگر كسي در جا ميزي ادرار كند 2 ريال برنده ميشود. صحبت از دل و جرات بود. من شير شدم و فقط براي اينكه ثابت كنم نترس هستم اين كار را كردم. طرف مقابل كه اسمش كاملا در ذهنم باقي است. خيلي ناراحت شد از اينكه من شرط را برنده شدم. فورا نامردي كرد گفت: آقا اجازه، حاجقرباني زير جا ميزي ادرار كرد. من خيلي از اين كار تعجب كردم كه چگونه او مرا لو داد. معلم با عجله بسوي ما آمد و وقتي ما وقع را ديد خيلي عصباني شد. من گفتم آقا در بادكنك آب كرديم و بادكنك تركيد و آبش خارج شد. معلم با عصبانيت بيشتر گفت : پسر! معلوم است كه اين شاش است و فوري يقه من را گرفت و با اردنگي از كلاس خارج نمود. ظاهرا بعد از اخراج من از كلاس از مبصر ميخواهد كه مرا به اتاق مدير مدرسه ببرد و ماجرا را به او بگويد. من همينطور كه بيرون كلاس ايستاده بودم ديدم مبصر آمد به من گفت بايد به دفتر مدير مدرسه برويم. من از او خواهش كردم كه اين كار را نكند و به او گفتم به معلم بگويد من او را به دفتر مدير بردم و ناظم و مدير مشغول تنبيه او شدند. مبصر اول قبول نكرد ولي بخاطر دوستي كه با هم داشتيم حاضر شد اين دروغ را به آقا معلم بگويد. بعد از چند دقيقه من وارد كلاس شدم در حاليكه فيلم آمده بودم كه تنبيه شدم و دستم را بعنوان اينكه چوب خوردم بالا و پايين ميآوردم. معلم با تعجب پرسيد: مدير گفت كه سر كلاس بيايي؟ من گفتم : بله ، بعد از اينكه آقاي ناظم چندين چوب به دستم زد گفت بروم سر كلاس. معلم با ناراحتي گفت : خيلي خوب،برو سر جايت بتمرگ. ولي دلش طاقت نياورد و با يك اردنگي مرا همراهي كرد.
بعد از اينكه زنگ تفريح زده شد و معلمان در دفتر جمع بودند، ظاهرا ماجرا را براي معلمهاي ديگر تعريف ميكند. آقاي مدير و ناظم به معلم گفتند چرا شاگرد را به دفتر معرفي نكرديد؟ كه آموزگار با تعجب گفت اين كار را كردم و ظاهرا شما نيز او را تنبيه كرديد. هم مدير و هم ناظم از اين ماجرا اظهار بياطلاعي كردند. اينجا بود كه معلم به كلك من و مبصر آگاهي پيدا كرد.
خلاصه،موقعي كه زنگ تفريح تمام شد و همه به كلاس وارد شديم، معلم با عجله وارد كلاس شد هنوز برپا گفتن مبصر به پايان نرسيده بود كه چشمتان روز بد نبيند، معلم با يك چك و يك لگد مبصر را از كلاس بيرون انداخت و فوري بسوي من حمله كرد كه من نيز بدون اينكه دست معلم به من برسد فوري از كلاس فرار كردم.
القصه، فوري دستور دادند از مدرسه خارج شوم و فردا پدر يا مادرم به مدرسه بيايند. بنده نيز به مادرم گفتم بدون اينكه به پدر بگويي فردا بيا مدرسه با شما كار دارند. مادر بنده خدا گفت ديگه چكار كردي؟ درپاسخ گفتم هيچي مثل اينكه در مورد درس ميخواستند با شما صحبت كنند.
فرداي آنروز مادر به مدرسه آمد، مدير ضمن بيان ماجرا پرونده تحصيلي مرا به مادرم داد كه مرا در يك مدرسه ديگري ثبت نام نمايد. من از مادر خواستم ماجرا را براي پدر تعريف نكند. خلاصه اسم بنده در مدرسه ديگري به نام(( مترجم الدوله)) ثبت گرديد.
اجازه بفرماييد كه از تكاليف شب عيد نيز براي شما عرض كنم.
در آن زمان تكاليف شب عيد خيلي زياد بود. معلم ميگفت از اول كتاب تا جايي كه درس داده چند مرتبه بنويسيم. يا مقداري جمع و تفريق هم به ما تكليف ميكردند.
به محض اينكه آخر اسفند، ما تعطيل ميشديم، خود من شخصا در هيجان بازي بودم. حتي به منزل نميرفتم كه كيف مدرسه را در خانه قراردهم. يك زميني پشت منزل ما بود. از همان بياباني بند كيف را ميگرفتم و دور سرم ميچرخاندم و به حياط منزل پرت ميكردم و تا شب به بازي مشغول ميشدم.
القصه، كل تعطيلات عيد را به بازي مشغول بودم. حالا مطلبي كه ميگويم تصور بفرماييد كه چگونه بوده: در نظر بگيريد 13 بدر تمام شده ساعت حدود 10 شب است. من تكاليف عيد را تازه ميخواهم انجام بدهم!!
اجازه بفرماييد يك فضا را براي شما تجسم كنم: تصور بفرماييد 2 روز قبل از عيد و 13 روز بعد از عيد به پايان رسيده، غروب روز جمعه است و سيزدهبدر نيز به پايان رسيده، خودتان تصور كنيد كه شب غمانگيزي است.
در اين حالت هميشه تصور ميكنم كه چرا هميشه غروبهاي جمعه انقدر غمانگيز است؟ بعضي از مؤمنين عقيده دارند چون جمعه به پايان رسيده و امامزمان نيامده غروب جمعه غمانگيز بنظر ميآيد. اما بنظر من غمانگيز بودن غروب جمعه بدليل اين است كه از زمان بچگي در ذهن وجود داشته كه روز بعد بايد به مدرسه برويم، اين غم از همان زمان در اذهان بودهاست.
اجازه بفرماييد بعنوان تنوع يك غروب جمعه را براي شما بيان كنم:
تصور بفرماييد: اواخر آذر ماه است، غروب روز جمعه است، يك قبرستان متروكه در يكي از روستاهاي دور افتاده است، سوز سرما ميآيد. مقداري برگ زرد ازمعدود درختان ميريزد، از دور صدايي ميآيد، نگاه مياندازي 5 نفر، سر يك تابوتي را گرفتند و سه، چهار زن چادر مشكي نيز به دنبال جنازه در حركتند. ملاحظه بفرماييد كه آن روز چقدر ميتواند غمانگيز باشد.
القصه،كلمات را درشت، درشت مينوشتم كه تعداد صفحات بيشتر شود. ضرب و تقسيم را الكي حل ميكردم. مثلا تقسيم را در خارج قسمت يك عدد بيربط قرار ميدادم كه با كمي دقت معلم متوجه ميشد كه هيچگونه فكري در اين مورد صورت نگرفته است.
شنبه بعد از تعطيلات يكي از بدترين روزهاي من محسوب ميشد. معلم بعداز سلام و احوالپرسي ميگفت تكاليف خود را روي ميز بگذاريد. موقعيكه نوبت به دفتر من رسيد معلم در حال خط زدن تكليف چشمش به رج زدنها و همچنين اعداد من درآوردي افتاد. شايد ملاحظه اين ايام را كرد كه مرا تنبيه نكرد ولي دلش طاقت نياورد و كلمه ((موش)) را به من خطاب كرد.
به همين دليل در اكثر سالها در خردادماه تجديد ميشدم و حداقل 2 يا 3 درس را مجبور بودم كه در شهريور ماه مجددا امتحان بدهم. در طول تابستان نيز براي اينكه در آن دروس تجديدي تقويت شوم به كلاس تقويتي ميرفتم. يكي از اين كلاسها ي تقويتي در اول خيابان غياثي بود كه آقايي به نام فقيه دزفولي اداره ميكرد. ايشان پيش نماز مسجد مهدوي در همان حوالي بود. تابستانها در همين مدرسه درس ميخوانديم تا شايد بتوانيم در امتحانات شهريور ماه قبول شويم. يادم ميآيد پسر آقاي فقيه دزفولي هم در مدرسه ما بود . در آن زمان ايشان خيلي مذهبي بود به اين دليل؛ اول صبح كه قرآن قرائت ميشد، بعضي از بچهها با هم صحبت ميكردند. ايشان خيلي عصباني ميشد و فرياد ميزد چرا بي احترامي به قرآن ميكنيد؟ تعجب است همين بچه مذهبي بعدها توسط سازمان مجاهدين(منافقين) جذب ميشود و يكي از اعضاي آن سازمان ميشود. بعدها توسط ساواك دستگير مي شود و به تلويزيون آورده ميشود و مجبور ميشود بر عليه سازمان مطالبي را بگويد. بعدها من مطلع شدم خواهرش هم جزو اعضاي سازمان ميشود و بعد از انقلاب اسلامي هر دو ضد انقلاب ميشوند.
خلاصه، با هر شرايطي بود با نمرههاي ناپلئوني و غيره وارد دبيرستان شدم. نام دبيرستان ما ((اخباري)) بود. آدرس آن ميدان شاه سابق و قيام فعلي بود. اين دبيرستان ملي بود. يعني پولي بود. مانند غير انتفاعي كه الان وجود دارد. يادم هست مبلغ دويست و پنجاه تومان شهريه گرفتند. سال ورود به دبيرستان سال 1348 بود. نسبت به مدرسه دولتي، معلمهاي مجربتري داشت. در دبيرستان هم مانند دبستان شيطنت داشتم ولي كمتر. همكلاسيهايي داشتم كه با بعضي از آنها هنوز هم ارتباط دارم. اخيرا يكي از آنها به نام اكبر پناهي فوت نمود. يكي ديگر به نام علي كريمي هنوز هم با ايشان ارتباط دارم. آقاي اخباري خودش اين دبيرستان را تاسيس كرده بود و مجاور اين دبيرستان نيز يك دبيرستان دخترانه به مديريت خانمش بود. اكنون اين دبيرستان به نام دبستان 15 خرداد نامگذاري شدهاست.
در اين ايام در سن جواني بودم. يكي از همشاگرديها يك كتاب از مرحوم شريعتي در روزنامه پيچيده بود. ميگفتند اگر اين را ساواك بگيرد حداقل 10 سال حبس آن است. قرار شد كه يك شبه بخوانم و تحويل ايشان بدهم. نام كتاب (تشيع علوي و تشيع صفوي) بود. با عجله همان شب آن را خواندم و با ترس و لرز تحويلش دادم. روز ديگر يك كتاب متعلق به شهيد هاشمينژاد بود به نام ((مناظره پيرمرد و دكتر)) آن را نيز دو روزه تمام كردم. كم كم با او دوست شدم. قرار گذاشتيم جهت شنيدن سخنراني دكترشريعتي به حسينيه ارشاد برويم. فكر ميكنم اوائل سال 1349 بود. تقريبا ساعت 4 بعدازظهر خودمان را به حسينيه ارشاد رسانديم. اولين بار بود كه حسينيهارشاد را مي ديدم. داخلش صندلي بود و زن و مرد غاطي بودند. مردها جلو و خانمها عقب حسينيه نشسته بودند. همگي جوان و عمدتا تيپ دانشجو و حداقل اواخر دبيرستان. يادم هست بحث ايشان راجع به حضرت علي بود. سخنان ايشان در من كه آن موقع شايد 15 سال بيشتر نداشتم خيلي جذاب بود.پاي منبر بيشتر واعظان بزرگ آن موقع تهران را رفته بودم. از مرحوم فلسفي تا عبدالرضا حجازي و كافي و خيليهاي ديگر ولي سخنان ايشان در مورد ائمه خصوصا حضرت علي خيلي جذاب بود.
از آن به بعد با دوستم قرار ميگذاشتيم و تقريبا هر وقت حسينيه ارشاد برنامه بود به آنجا ميرفتيم. در يكي از همين سالها وقتي طبق معمول به آنجا رفتيم ديديم نيرويهاي شهرباني و نظامي اطراف حسينيه جمع شدهاند و مردم را متفرق ميكردند بعدا معلوم شد كه حسينيه ارشاد را ساواك تعطيل كردهاست.
خلاصه، بعد از مدتي متوجه شدم كه دوستم ديگر به دبيرستان نميآيد و هميشه اسمش جزو غائبين ثبت ميشود و بعدا ديگر اسمش خوانده نميشد. بين بچهها شايع بود كه ساواك ايشان را گرفته است.
تا سيكل دوم در دبيرستان اخباري درس خواندم و سپس براي ادامه تحصيل در مدرسه سنايي واقع در خيابان قوامي(شهيد تاجيك) ثبت نام كردم. سطح علمي آن مدرسه و معلمان آن نسبت به دبيرستان اخباري پايين تر بود. دقيقا سال پنجاه و سه در دبيرستان سنايي ثبت نام كردم.يكي از هم مدرسهايهاي من در دبيرستان سنايي آقاي محمد بنا(مربي نامدار كشتي فرنگي) بود. ايشان نيز مانند آقاي علي پروين دولابي نبود ولي بزرگ شده دولاب بود.البته ايشان دو، سه سال از من كوچكتر بود. معلم ورزش ما به آقاي بنا كه در آن زمان جوان بي نام و نشان بود ماموريت داد كه بچههاي با استعداد در زمينه كشتي را انتخاب كند. ايشان نيز در اين زمينه با علاقه استعداديابي ميكرد. از خصوصيات ايشان جدي بودن در كارش بود.يكي ديگر از خصوصيات ايشان ضد چاپلوسي و باصطلاح امروزي ضد پاچهخواري بود. خصوصيتي كه هر كسي در دولاب زندگي كند آنرا كسب خواهد نمود. بعد از مدتي ايشان عضو تيم ملي كشتي فرنگي شد و سرانجام به مدل نقره جهاني دست يافت.
بعد از مدرسه سنايي به دبيرستان ابوريحان وارد شدم و ديپلم خود را از آن دبيرستان دريافت نمودم. تا بعد بدرود.
مطالب مشابه :
چگونگی تکثیر یک کتک زن // بحثی در باره تنبیه بدنی دانش آموزان
بدني هم مي كردند و اگر تنبيه آنها نبود فلك كردن در محيط " چوب معلم گل است ، هر كس
معلم نقاشی
تركهي تنبيه, تركهي انار بود. كه در شهر من درختش فراوان بود. در مدارس آتن چوب و فلك بود.
خاطرات 5
تنبيه ديگر زدن چوب به روي فلك را بياورند را به دفتر مدير بردم و ناظم و مدير مشغول تنبيه
مکتب خانه هاي تهران به روايت «محمود كتيرايي»
از ابزارهاي مكتب داري چوب و فلك(14) و از واجبات آن تنبيه و كتك بود.
خاطره از سهراب
تركهي تنبيه, تركهي انار بود. كه در شهر من درختش فراوان بود. در مدارس آتن چوب و فلك بود.
مكتب خانه ي « دزك » به روايت «علي رحم شايان دزكي»
هيزم ، چوب و يا تنبيه شاگردان تنبل و پر شيطنت به وسيله ي چوب و فلك كه
اعمال فشار و استرس در مدارس از تنبیه بدنی مشکل ساز تر است !
ناظم جلو همه دانش آموزان او را به چوب و فلك مي بست نادري از تنبيه بدني جاي چوب و فلك
رعايت حقوق کودکان در عهد قاجاريه!
فلك كردن يك اين نوع تنبيه تا سالهای منتهی میخواباندند و با ترکه چوب نازكي كه از قبل
مكتب خانه هاي دهكرد[شهرکرد]به روایت«سیّدکریم نیکزاد امیر حسینی دهکردی»
تنبيهات بدني سخت از قبيل چوب و شلاق زدن و حبس و فلكه نمودن و غيره از تنبيه فلك اجرا مي
برچسب :
تنبيه چوب و فلك