هوس و گرما(14)
هوس و گرما(14)
آرتا
_متاسفم.نمیتونم بیام.
دستی توی موهام کشدیم واقعا همینو کم داشتم.از اون سمت تلفن هنوز هم طرف در حال اصرار بود.آرشام و مهرداد اومدن کنارم و هی با چشم و ابرو میگفتن قبول کن.کم مونده بود خودشونو خفه کنن.ولی من حوصله ی اون کارو نداشتم.برای معروف شدن که آهنگ رو نخونده بودم.
_این کار هم به نفع شماست هم به نفع ما.مردم ازمون درخواست کردن تا شما رو دعوت کنیم.لطفا پیشنهادمون رو قبول کنین.
_ممنونم ازتون.ولی واقعا الان در شرایطش نیستم.
پسره از اون سمت نفس عمیقی کشید و گفت:
_پس اگه نظرتون عوض شد با این شماره تماس بگیرید.
ازش خداحافظی کردم و گوشی رو دادم به آرشام.اون هم شماره رو یادداشت کرد.بعد از قطع شد تلفن بود که سیل نصیحت هاشون سمت من اومد.
آرشام:آخه برادر دیوونه ی من.میخوای چهره ی مردمیتو خراب کنی؟
مهرداد:وقتی مردم توی یک شبکه ی بین المللی دعوتت کردن نمیتونی درخواستشونو رد کنی.
روی مبل لم دادم و فقط نگاهشون کردم.
فشار دوتاشون داشت میزد بالا.حرکاتشون خنده دار شده بود.
آرشام:بیا و به خاطر من این یه بار و قبول کن
_آرشام چرا متوجه نیستی.الان نه روحیه شو دارم نه شرایطشو.
مهرداد با عصبانیت در حالیکه سعی میکرددر عین حال لحنش مهربون باشه تا من ناراحت نشم گفت:
_د بابا روحیه ی چی دیگه؟میخوای بری 5 دیقه اونجا حرف بزنی.روحیه و شرایط میخواد چیکار.
آرشام هم که معلوم بود کنترلشو از دست داده گفت:
_من که میدونم همش به خاطر اون دختره ی مزخرفه.مرد به این گندگی رو با عشوه هاش گرفته توی مشتش.دختره ی.....
خشم همه ی وجودمو گرفت...بلند شدم رفتم سمتش..هردوشون ترسیدن..مشتمو بردم بالا تا بکوبم توی صورتش...ولی........یقه شو گرفتم و دهنمو بردم کنار گوشش....واز بین دندون های روی هم فشرده شده با لحنی تهدید آمیز گفتم:
_دیگه این حرفت تکرار نمیشه...وگرنه چشم روی همه چیز میبندم...به عنوان برادر بزرگترم احترام خودتو نگه دار.
سرمو آوردم عقب و یکی از ابروهامو دادم بالا و گفتم:
_افتاد؟
به هم زل زدیم ولی چیزی نگفت.یقه شو ول کردم واز کنارشون رد شدم و از پله ها با عصبانیت رفتم بالا.چطور به خودشون جرات میدن در مورد کسی که من میپرستمش اینطوری حرف بزنن.مشتمو کوبیدم به دیوار.
امروز صبح نتونسته بودم برم کارخونه.احساس میکردم از ندیدن وستا عصبی شدم....دوست نداشتم دیشب با اعصابی خراب از جشن بره بیرون.....امیدوارم حداقل بیشتر درکم کنه...یاد صحنه ای افتادم که زدم توی صورتش....روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم.چهره ی متعجبش همش جلوی چشمام بود...وستا اگه قبولم نکنی نابود میشم......
الان باید حتما ببینمش...اگه حتی از دور نتونم ببینمش دیوونه میشم...از جام بلند شدم..
وستا
اینبار تاخیر نداشتم...نیمخواستم برم کارخونه..ولی تصمیم گرفتم به بی تفاوت بودنم ادامه بدم....از کنار هر کی که رد میشدم یه پچ پچی میشنیدم.بعضی ها میگفتن خوش به حالش...یا معلوم نیست دختره چیکار کرده که ارم از این خوشش اومده...یعنی باهاش رابطه داشته...بهش نمیومد از این دخترا باشه...از آن نترس که های و هوی دارد...دختر نجیبیه حتما آقای ارم برای همین جذبش شده...
هرجور حرفی میزدن.یه عده حرفای مثبت و یه عده شدیدا کوبنده....وقتی توی اتاقش ندیدمش نمیدونم چرا دلم گرفت...دیروز داشتم ازش فرار میکردم ولی امروز میخواستم ببینمش...دستمو گذاشتم روی صورتم....چرا از اینکه منو زد دلگیر نیستم.....افکار مزاحمو زدم کنار و شروع به کار کردم....
ساعت 2 بعد از ظهر شد ولی خبری از اومدن آرتا نبود....خیلی بی فکر بود.باید حداقل بهم خبر میداد که نمیاد..حالا من جواب کسایی رو که باهاش کار دارن چی بدم....بیشتر از هرچیزی از این ناراحت شدم که با اون اتفاقات دیشب امروز تنهام گذاشت و نیومد...باید پشتم میموند و ازم حمایت میکرد...به حمایتش نیاز داشتم.گوشیم زنگ خورد.آروین بود.
_بله؟
_سلام وستا جان.
_سلام آروین.خوبی؟
_ممنون تو خوبی؟
_آره عزیزم.
_عمو و بقیه خوبن؟
_اونا هم خوبن....دیشب خوش گذشت وستا....
سکوت کردیم..ذهنم پرکشید طرف اتفاقات دیشب...رقصیدنم با آرتا.......
آروم گفتم:آره خوب بود...
_امشب میام دنبالت با هم برگردیم....
_نه آروین...امشب خودم بر میگردم..
با لحنی آروم گفت:نمیخوای با کسی حرف بزنی.
متعجب گفتم:آروین من یه دختر ضعیف نیستم...نگران هیچی نباش...
_باشه.هرجور راحتی...ولی فردا شب با هم برمیگردیم.
_باشه.
_خسته نیستی؟
_واسه ی چی؟
_من موندم تو کار این آراتا.تا به حال ندیدم مهمونی برای یه کارخونه توی روزی غیر تعطیل باشه.
_من زیاد خسته نیستم.ولی از کنار هرکی که رد میشم در حال خمیازه کشیدنه.
خنده ی آرومی کردم.اونم خندید
_الان اونجاست؟
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:نه نیومده.احتمالا امروز نمیاد.
_خودش داره خستگیشو برطرف میکنه...خب فعلا وستا جان.کاری نداری عزیزم؟
_نه آروین.خیلی خوشحال شدم.به بقیه هم سلام برسون.
_حتما.مواظب خودت باش.
_تو هم همینطور.خداحافظ
_خداحافظ
چقدر این آروین خوب بود....همه ی حالت های منو درک میکرد.تمام کار های اون روز آرتا رو لغو کردم.وقتی ساعت کاریم تموم شد از
ساختمان اومدم بیرون و رفتم سمت پارکینگ ماشین ها...هنوزم حرف های بی ربط در موردم ادامه داشت و از اینور اونور شنیده میشد.بی توجه داخل پارکینگ شدم.هیچکس نبود.سوار ماشین شدم...موقعی که داشتم ماشینو میبردم بیرون چشمم به یه سمندی افتاد...فاصلش ازم دور بود....قلبم تند زد...از این فاصله حس کردم آرتاست.ولی آرتا که سمند نداشت..اگر هم میخواست کارخونه بیاد حتما میومد داخل ساختمان.مرض که نداشت اون جا بشینه..عجیب بود که نگاه اونم سمت من بود...ماشینم از پارکینگ خارج شد و دیگه چیزی ندیدم....
رسیدم خونه..سعی کردم مثل چند روز پیش خودمو خوشحال نشون بدم...نمیخواستم بابا مامانمو اذیت کنم.من تنها فرزندشون بودم...میدیدم که از افسرده شدن من اونا پیر شدن..
_سلام مامان گلم.
_سلام عزیزم.
رفتم کنارش و گفتم:شام چی داریم؟
_عدس پلو دخترم..همون غذایی رو که خیلی دوست داشتی امشب برات پختم.
در حالیکه میرفتم توی اتاق گفتم:پس بابا کجاست؟
_رفته خونه عموت.قرار بود ما هم بریم که گفتم تو برگردی خسته ای باشه واسه یه شب دیگه.
سرمو تکون دادم و در اتاق رو بستم..رفتم جلوی آینه.مقنعه مو در آوردم.دست کشیدم روی گردنم...دلم براش تنگ شده بود...ولی گردنبندم.....گردنبندم کجاست........قلبم داشت میومد توی دهنم...روی زمین دنبالش گشتم....بعد از چند دیقه آه بلندی کشیدمو به خودم لعنت فرستادم که انقدر حواس پرت شدم.خودم دیشب داده بودمش به رها.غم دوری اون گردنبند منو گرفت.عجیب بود.ولی من توی نبود آرتا به اون گردنبند دل بسته بودم.
صبح طبق روال همیشه از خواب بیدار شدم..آرایش مختصری کردم و مانتوی قهوه ای کوتاهمو که حالت اسپرت داشت به همراه شلوار جین روشن پوشیدم.موهامو بیشتر از روزای قبل دادم بیرون..امروز آرتا میومد؟اگه نیاد دیگه این دفعه مجبورم غرورو کنار بزارم و بهش زنگ بزنم.قرار مهمی داره.شاید برای اون اهمیتی نداشته باشه.ولی برای مهندسای کارخونه و تضمین آینده ی کارخونه خیلی مهمه.
به امید دیدن دوباره اش ولی با ظاهری خونسرد وارد ساختمان شدم.هنوز هم حرفایی زده میشد.انقدر حرف بزنن که بمیرن.به من چه.انقدر مردم ما بیکارن که سرشون توی زندگی اطرافیانشونه برای همین از زندگی خودشون غافل میشن..خیلی زود بود.برای همین انتظار هم نداشتم آرتا باشه.کیفمو گذاشتم روی میزم و نشستم روی صندلی.نیم ساعت بعد بود که صدای در رو شنیدم.آرتا بود که با ظاهری مرتب وارد شد.ولی خواب آلودگیشو من حس میکردم.شلوار جینی پوشیده بود و تیشرتی هم به تن داشت.مثل یه جوون 25 یا حداکثر 26 ساله شده بود...چقدر دوسش داشتم.از جام بلند شدم.با لبخندی نگاهم کردو گفت:
_سلام خانم خانما.صبحت بخیر.
حالت دفاعی گرفتم و گفتم:
_آقای ارم شما نباید....
خندید دستشو تکون و در حالیکه به سمت اتاقش میرفت گفت:
_باید حد خودمو نگه دارم.میدونم.
لبخندی روی صورتم اومد ولی با برگشت ناگهانی اون درجا خشک شد..آروم اومد به سمتم و روی میزم خم شد.در حالیکه صورتش
نزدیکم بود گفت:
_امروز خیلی خوشگل شدی.مواظب باش ندزدمت.
چشمکی زد و رفت.بیشهــــــــــور.اینطو ری نمیتونستیم ادامه بدیم.مثلا من میخواستم به این رو ندم ولی خودش بدون هیچ توجهی از
سمت من داره تا نا کجا آباد میره.نشستم روی صندلیم.ولی دوباره از اتاق برگشت بیرون.از جام بلند شدم.فکر کردم بازم میخواد شوخی کنه.ولی قیافش خیلی جدی بود.با لحنی محکم گفت:
_موقع برگشت صبر کن با هم بریم.من میرسونمت...باید باهات حرف بزنم.
خواستم اعتراض کنم و بگم من با تو هیچ قبرستونی نمیام که درو بست و رفت توی اتاقش.با خودش داشت چی فکر میکرد.من در برابرش
عمرا کوتاه بیام.وقتی موقع برگشت دید که تنها میرم و بهش محلی هم نمیزارم متوجه میشه.ساعت 10:30 بود که پرونده ای رو براش
بردم.روی صندلیش لم داده بود و به من که از در وارد شدم زل زده بود..دوباره به لباس هاش دقت کردم.چشمام گرد شد.با تعجب گفتم:
_آقای ارم..امروز چرا اینطوری لباس پوشیدید؟
سرشو کج کردو گفت:خوشت نیومد؟قبلا میگقتی خیلی بهم میاد.
بدون توجه به حرفاش سعی کردم لحنمو جدی تر کنم تا انقدر خودمونی نشه و گفتم:
_اما شما نیم ساعت دیگه یه قرار مهم دارید و قراره ساعت 12 با هم ناهار هم صرف کنید.این لباس در شاَن همچین جلسه ای نیست.
هنوزم مثل بچه ای که هیچی از این حرفا حالیش نمیشه به من نگاه میکرد.بابا این که باید خودش ختم اینکارا باشه..از جاش بلند
شد.ناخودآگاه یه قدم از کنار میزش رفتم عقب تر...قلبم تند تند میزد...اومد نزدیک تر...رفتم عقب تر......نه نباید میفهمید میترسم...خشن نگاهش کردمو سر جام ایستادم تا بفهمه با کی طرفه..ابرویی بالا انداخت و بازم اومد نزدیک تر....اه لعنتی این چرا اصلا منو جدی نمیگیره....اومد کنارگوشم آروم گفت:
_تو نگران این چیزا نباش.
و رفت به سمت کمدی که اصلا در دید نبود.بازش کرد...توش چند دست کت و شلوار بود...گفت:
_خیالت راحت شد؟
_برای خودتون گفتم.
و بدون حرف دیگه ای از اتاق اومدم بیرون...دقیقا نیم ساعت بعد مهمونا رسیدن.یک مرد حدودا 35 ساله با قیافه ای شاداب
و ........نمیدونم...یه حس بد.....
یه دونه محافظ هم با خودش آورده بود به همراه یه مرد کت و شلواری دیگه.به آرتا زنگ زدم و خبر رسیدنشونو دادم.براشون از سر جام بلند شدم...وخوش آمد گفتم..مرد با نگاهی خریدارانه منودید زد.سرمو انداختم پایین.منشی رییس بودن این دردسر ها رو هم داره.آرتا از اتاقش اومد بیرون...و وقتی نگاه اون مردو متوجه من دید با ابروهایی بالا پریده به من نگاه کرد.کت اسپرت مشکی ای به همراه همون شلوار جینش به تن داشت.رفت سمت اون ها و بهشون خوش آمد گفت وبا هم رفتن توی اتاق.بادیگاردش بیرون نشست.در برابر بادیگارد آرتا که از وقتی اومده بود کارخونه همیشه پشت در اینجا می ایستاد هیچی نبود.برای خودم تو ذهنم تجسم کردم این دو تا با هم درگیر شن.سوسک میشه این بنده خدا..خندم گرفت.بادیگراده با جدیت منو نگاه کرد و روی صندلی نشست.بی جنبه.سرمو کردم توی کامپیتور و به کارم مشغول شدم.نیم ساعتی گذشته بود...دیگه داشت حوصلم از این مردک یخ سر میرفت.آرامش نداشتم.بابا شاید من میخواستم حرکات موزون از خودم در بیارم.یا دست بندازم جای بند لباس زیرمو بخوارونم.تو دو دقیقه نباید از جات تکون بخوری.صدایی از توی اتاق آرتا اومد...خود آرتا بود
_با زبون خوش برو بیرون.
_آقای ارم.ایشون هم منظور بدی نداشتن.خب بلاخره از این اتفاقات پیش میاد.
آرتا صداشو برد بالا و گفت:
_غلط کرده اصلا حرف همچین چیزیو بزنه.آقا اشتباه اومدی.بفرمایین بیرون.
سر حای خودم لرزیدم.تا به حال صدای آرتا رو اینطوری نشنیده بودم...وحشتناک بود.بادیگارد مرده از جاش بلند شد.بادیگارد آرتا هم اومد.همزمان در اتاق باز شد.آرتا بود که داشت به سمت بیرون اشاره میکرد تا اون دو نفر برن بیرون.مرد 40 ساله که فامیلیش شهابی بود گفت:
_درخواست من اصلا بی جا نبود.مثل اینکه شما در جریان خیلی از چیز ها نیستید.
آرتا زد به سیم آخر و خواست بره سمت مرده و بکو به تو صورتش که دو تا بادیگارد جلو دویدن و یکی آرتا رو گرفت و یکی آقای شهابی رو دور کرد.آبدارچی هم اومده بود دم در و با تعجب نگاه میکرد..نفهمیده بودم دعواشون سر چیه.
آرتا داد زد:آخه مرد حسابی...به خودت نگاه کن بعد اون پیشنهاد و بده.حداقل حرمت نگه دار وقتی بار اول گفتم حرفتونو پس بگیرید و تکرارش نکنید ساکت شو.
آرتا داغ کرده بود..سرخ سرخ بود...دلم میخواست الان بغلش کنم و ببرمش توی اتاق...داشتم دیوونه میشدم.
_شما هنوز بچه اید برای اینکار ها.
آرتا با تمسخر خندید و گفت:باز تو داری به کی این حرفو میزنی.اون کارخونتو باخودت یه جا میفرستم روی هوا.من اگه بخوام میتونم کاری کنم که دیگه توی ایران و توی هیچ کشور دیگه ای نتونی حتی یه سیب زمینی خرید و فروش کنی.
بلاخره اون ها از ساختمان رفتن بیرون.آرتا دستی توی موهاش کشید و با عصبانیت نفسشو فوت کرد.اومد سمت منو داد زد:
_بزن تو اون موهاتو.خجالت نمیکشی با همچین مانتوی کوتاهی میای سر کار.حق نداری دیگه اینطوری لباس بپوشی.
فقط با تعجب نگاهش کردم.بغض اومد توی گلوم.چطوری جرات کرد با من اینطوری برخورد کنه.از هرجایی که عصبانی بود نباید...بدون اینکه چیز دیگه ای بگه رفت توی اتاقشو درو نسبتا محکم بست.خوردم کرد با این حرفش.مگه من چطوری لباس پوشیده بودم.تیپم خیلی هم بد نبود.ساده تر از سال پیش بود که با هم میرفتیم بیرون.نشستم سرمیزم ولی دیگه حواسم به هیچی نبود.نه من ناهار خوردم نه اون دیگه از اتاقش اومد بیرون.ساعت 6 بود که دیدم دوباره در باز شد.این بار آروین اومد داخل.با تعجب گفتم:آروین اینجا چیکار میکنی؟
_سلامت کو دختر؟
_سلام.
_بهت دیروز گفته بودم که میام.
زدم به سرمو گفتم :آره راست میگیا.اصلا حواسم نبود.
حس کردم یکم بهش برخورد که قرارمو باهاش یادم رفته بود.باابروش به اتاق آرتا اشاره کردو گفت:
_داخله؟
_آره.
_خیل خوب.برو بهش بگو امروز یکم زودتر میری.تا به حال که مرخصی نگرفتی؟حوصله ندارم اینجا بمونم.
_نه تا به حال مرخصی ساعتی نگرفتم
حالا مگه چند روز بود که آرتا اومده بود.تو دلم نیشخندی زدم.آرتا صبح ازم خواسته بود باهم برگردیم.اگه آروینو ببینه فکر کنم آتیش بگیره.رفتم پشت در اتاقش و در زدم.بعد از اینکه اجازه داد وارد بش رفتم داخل.حالش شدیدا گرفته بود.در حال برداشتن وسایلش بود.در همون حال به من گفت:
_وستا تو هم برو وسایلتو بردار دیگه حوصله ندارم بیشتر بمونم.اگه کاری هم مونده بزار برای فردا
با اعتماد به نفس گفتم:
_شزمنده آقای ارم.اومده بودم ازتون بخوام اگه میشه بزارید من مرخصی ساعتی بگیرم.
با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:برای چی؟مگه اتفاقی افتاده؟
_نه.چیزی نشده.پسر عموم اومده دنبالم.میخوایم زودتر برگردیم.
اخماش رفت توی هم و گفت:صبح قرار گذاشتیم با هم برگردیم
پست پنجم وپست آخر
.....................................
_من همچین چیزی یادم نمیاد.شما حرفتونو زدید ورفتید توی اتاق.فرصتی برای حرف زدن من نگذاشتید.ولی ایشون دیروز با من هماهنگ کرده بودن.
با عصبانیت گفت:برو بهش بگو بره خودت بر میگردی.
_نه همچین چیزی نمیشه.
تهدید آمیز گفت:نمیشه؟
_خیر.
گوشیش و وسایلشو گذاشت روی میز و در حال نشستن روی صندلیش گفت:
_هیچکس زودتر از ساعت کاری حق نداره از کارخونه خارج بشه.تو هم برو سمت کارت.
با تعجب نگاهش کردم.باور نمیکردم بخواد همچین کاری بکنه.اونم زل زد به من.
_نشنیدی چی گفتم؟تا آخر ساعت باید تو کارخونه بمونی.
با عصبانیت رومو برگردوندم و خواستم از اتاق خارج بشم که گفت:
_صبر کن.یه چیز دیگه.هیچ فرد دیگه ای جز کارکنای کارخونه حق نداره توی ساختمون ها باشه.
برگشتم و گفتم:اما صندلی های توی کارخونه برای نشستن مردم و کسای دیگه هم هست.
_رییس اینجا منم.امشب قانون اینه.میتونی بری.
از اتاقش خارج شدم.و درو بستم.با خشونت روی صندلی نشستم.آروین که با تعجب به حرکات من زل زده بود از روی صندلیش بلند شد و اومد سمتم و گفت:
_چیشد؟
خیلی خلاصه گفتم:نمیزاره؟
_یعنی چی؟
_صبح بهم گفته بود با هم برگردیم الان که فهمید تو اومدی و میخوام با توبیام حرصش گرفته.تو برو توی ماشین بشین من تقریبا نیم ساعت دیگه میام
_غلط کرده..مگه شهر هرته.
خواست بره سمت اتاق آرتا که سریع بلند شدم و گفتم:
_خواهش میکنم آروین.زود میام.
کلید ماشینو گرفتم سمتش/آروین هم بعد از نگاهی که به من انداخت کلید و گرفت واز ساختمون خارج شد.روی صندلی نشستم و نفسمو دادم بیرون.هیچ کاری نداشتم..گوشیمو در آوردم و رفتم توی بازی انگری بردز.نیم ساعت گذشت ولی هیچ خبری از رفتن نبود.بیچاره آروین صداش در نیومد.بهش اس دادم:ببخشید طول کشید.یکم دیگه منتظر بمون زود میام.
بعد از چند لحظه جوابش اومد:خودتو ناراحت نکن.جام خوبه.
دقیقا سرساعت 7 وسایلمو برداشتم.دیگه حق نداشت چیزی بگه.ساعت کاری تموم شده بود.اون هم در تاقشو باز کرد.با صدایی که توش حسادت موج میزد گفت:
_انگار خیلی عجله داری تا بری پیشش.
برای اینکه حرصشو در بیارو گفتم:بله رییس.
و در حالیکه میرفتم سمت در گفتم:با اجازه تون
حتی ایست نکردم که چون آرتا رییسه اول اون خارج بشه.با سرعت بالا رفتم سمت ماشین. آروین توی ماشین نشسته بود و سرش روی فرمان بود.در زدم.سرشو بالا کرد.آرتا هم وارد پارکینگ شد.به ما نگاه کرد.آروین درو باز کرد.داخل ماشین شدم.آرتا هم با عصبانیت در ماشینشو باز کرد سوار شد و با سرعت از پارکینگ خارج شد.آروین به آرومی ماشینو حرکت داد.
_مثل اینکه خیلی عصبی شده بود.
آروین بود که اینو گفت.سرمو تکو دادمو گفتم:آره.خیلی زیاد.
_نمیدونم چرا.داره دلم براش میسوزه...حس خیلی بدیه که کسی رو دوست داشته باشی ولی اون سوار یه ماشین دیگه بشه.درکش میکنم.
چشمامو بستم.از این حرفا خوشم نمیومد.
_رابطه ات سر کار با آرتا چطوره؟
_پوز خندی زدم و گفتم:
_فوق العاده اس.
بهم نیم نگاهی انداخت..بینمون سکوت شد.بعد از چند دقیقه دوباره به حرف اومد.
_شب مهمونی کارخونه که چیزی نشد؟
نمیخواستم دیگه چیزی از رابطم با آرتا بهش بگم.اینطوری آروین خیلی اذیت میشد.
_نه.اتفاق خاصی نیفتاد.
_خوبه.
از چیزای دیگه هم حرف زدیم.بعضی از اتفاقات مهمونی رو هم بهش گفتم.آخرش کنار خونشون نگه داشت و گفت:امشب خونه مایین.
_ولی مامان به من چیزی نگفته بود.
_ناراحت میشی از اومدن به خونه ی عموت.
_این چه حرفیه میزنی آروین.خیلی حرفت برام گرون تموم شد.
_منظوری نداشتم.
مدتی بود که خونه ی عمو نیومده بودم.خیلی زشت بود که به عمو سرنزده بودم.درسته امشب هم با اتفاقات عجیب امروز بی حوصله بودم ولی لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم...شب خوبی رو کنار خونواده ی عمو داشتم.ساقی هم بود
مطالب مشابه :
درخواست تنها (رمان آرتا)
كلبه ي رمان خوانها - درخواست تنها (رمان آرتا) - خلاصه ي رمان ها به همراه دانلود آنها - كلبه ي
هوس و گرما(16)
رمان رمان ♥ - هوس و گرما(16) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان آرتا گفت:
هوس و گرما(14)
رمان ♥ - هوس و گرما(14) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان آرتا _متاسفم.نمیتونم بیام.
هوس و گرما(10)
♥ رمان رمان رمان ♥ - هوس و گرما(10) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی
دانلود رمان عاشقانه آرتا
دانلود رمان عاشقانه آرتا. دانلود رمان صدای عشق "جلد اول و دوم " (درخواستی) بنرهای
هوس و گرما(13)
رمان ♥ - هوس و گرما(13) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان _آرتا برگشته
هوس و گرما(5)
هوس و گرما(5) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان آرتا برگشت عقب به سمت مرال گفت:
هوس و گرما(3)
رمان رمان ♥ - هوس و گرما(3) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان آرتا: احیانا
برچسب :
دانلود رمان آرتا