یک شب ارامش 10
گوشی رو از گوشم فاصله دادم. صدای جیغش که خوابید با عصبانیت گفتم: زهر مار ... چه مرگته؟ ... گوشم کر شد
لیلا کمی صداش رو پایین آورد و گفت: میدونی چندبار زنگ زدم؟ معلومه حسابی سرت گرم بوده ها
گفتم: اونجوری که تو منو غال گذاشتی حقت بود دیگه هیچوقت جوابتو ندم.
لیلا لحنش عوض شد و با خنده ریزی گفت: چی شد؟ ... تو پرو بال اونو چیدی یا اون مال تورو؟
با خنده گفتم: مگه قرار بود همچین کاری بکنیم؟ ... من فکر کردم ما رو تنها گذاشتی که حرفای عاشقانه بزنیم
لیلا زیر لب فحشی بارم کرد و گفت: خوب بگو چی شد دیگه؟
گفتم: اتفاق خاصی نیوفتاد لیلا ... رفتیم شام خوردیم ... یه کم حرف زدیم ... البته نه در مورد اون چیزایی که تو فکر میکنی
لیلا پوفی کشید و گفت: یعنی هیچ حرفی بهت نزد؟
-مستقیم نه
هیجان بهش برگشت و گفت: یعنی غیر مستقیم گفت؟
-یه چیزایی در مورد اینکه موضوع احسان اذیتش میکنه گفت ... والبته فهمیدم که شماره نریمان رو از روی گوشیم پاک کرده
لیلا در حالی که سعی میکرد صداش رو کنترل نکنه گفت: وای ... مارال ... دیدی گفتم؟ ... گفتم از تو خوشش میاد
-لیلا ... خواهش میکنم ... اگه به تو باشه تا فردا منو شوهر میدی ... من
هنوز نمیدونم قصدش چیه ... اصلا ممکنه بخواد فقط بهم نزدیک بشه ...
یه رابطه ی کوتاه مدت
پوفی کشیدم و ادامه دادم: باربدی که من میشناسم اهل عاشقی نیست ... اونم به این سرعت ... ظرف چند ماه
لیلا خندید و گفت: حالا چرا انقدر نا امیدی؟ ... نترس عزیزم ... تو هم بالاخره شوهر میکنی
با کلافگی گفتم: خفه شو لیلا ... فردا میام دنبالت بریم چند جا سربزنیم ... برای نامزدی مهرداد هنوز لباس نخریدم
-باشه ... عصری بهم زنگ بزن ساعتش رو هماهنگ کنیم ... کاری نداری؟
گفتم: نه
با خنده گفت: برو بخواب ... احتمالا امشب رویا میبینی
با لودگی گفتم: تا چشمت در بیاد
بعد از خداحافظی از لیلا باز رفتم تو فکر.تو دلم چند تا فحش آبدار بهش دادم که دیگه با این حرفاش ذهن منو مشغول نکنه.***
روز بعد با باربد رفتم کارخونه. اصلا به روی خودش نیاورد که شماره ی نریمان رو از گوشی من پاک کرده .
منم ترجیح دادم چیزی نگم. البته اگه میگفتم هم اتفاقی نمیوفتاد. مثلا قرار بود بابت کارش عذرخواهی کنه؟
احساس میکرم کم کم اون مارال مقرراتی که به هیچکس اجازه نمیداد توی
کوچکترین مسائلش خللی ایجاد کنه داره تبدیل میشه به کسی که هیچ چیز و هیچ
کس براش مهم نیست جز یه نفر.
این حس همراهم بود اما مدام میخواستم ازش فرار کنم. بعد فکر میکردم پس دلیل
تغییر رفتارت چیه مارال؟ ... چرا وقتی میبینیش دلت میلرزه؟
موقع برگشتن بهش گفتم که قراره برای مراسم نامزدی مهرداد برم خرید. هر چقدر
اصرار کردم که با تاکسی تا خونه ی لیلا برم قبول نکرد و من رو
رسوند. بعد هم با گفتن مواظب خودت باش ازم خداحافظی کرد.
وقتی رفت برای اولین بار حس کردم یه چیزی کم دارم. جمله ی مواظب خودت باش
چندین بار توی ذهنم تکرار شد. سرم رو گرفتم رو به آسمون و با
عجز گفتم: خدایا ... منو از این بلاتکلیفی نجات بده
یه تک به لیلا زدم که سریع در و باز کرد و سوئیچ ماشینم رو داد دستم. ترجیح دادم نگم با باربد اومدم.
حوصله ی لودگیاش رو نداشتم. واقعا کلافه و بی حوصله بودم.
تقریبا سه چهار ساعتی توی خیابونها و پاساژها گشتیم تا تونستم یه پیراهن بلند مشکی رنگ پیدا کنم. تن خورش خیلی خوب بود.
از طرفی هم توی قسمت جلوش سنگ کاریهای خیلی ظریف و قشنگی شده بود. آستینهای
حلقه ای داشت و یقه اش با حالت کیمونویی زیر گلو چفت میشد.
توی همون لحظه که دیدمش عاشقش شدم. واقعا قشنگ بود. لیلا هم پسندید. بعد هم یه جفت صندل مشکی پاشنه بلند خریدم.
حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه.مهرداد هم اونجا بود و داشت یه سری سفارشات به مامان میداد. طفلک مامان
لباسم رو درآوردم و بهشون نشون دادم. مامان خیلی ازش خوشش اومده بود. خود
مامان از همون روز خواستگاری پارچه خریده بود و سپرده بود که
خیاطش براش یه لباس محشر بدوزه. اهل خرید لباس آماده نبود. همیشه میدوخت. به خیاط خودش بیشتر اعتماد داشت.
مهرداد هم کلی از انتخاب و سلیقه ام تعریف کرد.
دو روز بعد رو سرکار نرفتیم. نه من و نه بابا. باربد گاهی زنگ میزد و به
بهانه های مختلف باهام حرف میزد. بابا هم سعی میکرد تلفنی کارهاش رو
روبراه کنه. عمو اسفندیاری اجازه نداده بود بابا بره شرکت و خودش مسئولیت کار هردوشون رو قبول کرده بود.
روز نامزدی، مهرداد از اول صبح کلافه بود. مدام دور خونه رژه میرفت.
حدود ساعت 1 بعد از ظهر مهشید رو برد آرایشگاه. منم رفتم دنبال لیلا و با هم رفتیم آرایشگاهی که آشنای خودم بود.
کارش رو خیلی قبول داشتم. لیلا برای عروسی اقوامشون لباس خریده بود. برای همین دیگه لباس نخرید. لباسش خیلی قشنگ بود.
با اینکه ظهر بود خیابونها شلوغ بود و تقریبا یک ساعتی طول کشید تا به آرایشگاه رسیدیم.
مهری خانوم خجالتمون داد و مشتریش رو سپرد به شاگردش و اومد سراغ ما. به
پیشنهاد مهری خانوم من موهام رو رنگ فندقی گذاشتم و لیلا هم ریشه
هاش رو رنگ کرد.
به خاطر یقه ی لباسم ترجیح دادم موهام رو بالا جمع کنم. مهری خانوم هم یه
مدل شلوغ خیلی قشنگ برام بست. لیلا موهاش رو اتو کشیدو یه قسمتهایی رو
هم بافت. آرایش هر دومون رو ملایم انجام داد. بعد از تموم شدن کارمون
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم: اوه ... دختر چی شدی؟ ... جای پژمان خالی
نیشخندی زد و گفت: تو هم خوب مالی شدیا ...
خندیدم و خودم رو توی آیینه نگاه کردم. لباسم خیلی بهم میومد. آرایشم هم
واقعا قشنگ شده بود. با مهری خانوم حساب کردم .مانتوم رو تنم کردم و شالم
رو
انداختم روی سرم. به لطف اون همه تافت موهام تکون نخورد خوشبختانه.
دلم نمیخواست با اون وضعیت و اون کفشهای پاشنه بلند رانندگی کنم اما چاره ای نبود. کسی نبود که بیاد دنبالمون.
سالنی که برای مراسم انتخاب کرده بودن تقریبا نزدیک بود اما با اون وضعیت
خیابونها حدود چهل دقیقه تو راه بودیم. جلوی در تالار هم برای جای پارک
مشکل پیدا کردیم. از قرار پارکینگ پر بود.
یکی از خدمه ی تالار ماشینها رو هدایت میکرد تا جا به جا بشن و راه رو بند
نیارن. بالاخره بعد از کلی بوق کشیدن و عقب جلو کردن تونستیم جای پارک
پیدا کنیم.
اعصابم پاک به هم ریخته بود. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم . هردو پیاده شدیم
و رفتیم به سمت ورودی سالن. خبری از مهرداد نبود. احتمالا رفته بودن
آتلیه .
کمی که جلوتر رفتم بابا و عمو اسفندیاری رو دیدم که داشتن حرف میزدن و همزمان به مهمونها خوشامد میگفتن.
عمو امجد و باربد هم کنارش ایستاده بودن. با دیدنش یه لحظه قلبم وایساد.
توی اون کت و شلوار واقعا نفس گیر شده بود. لیلا رد نگاهم رو دنبال کرد و
بعد
زیر گوشم گفت: کوفتت بشه ایشاالله
بدون توجه به چیزی که گفته بود لبخندی اومد رو لبم. رفتم سمتشون و با همه
احوالپرسی کردم. باربد دستم رو فشار داد و با لبخند خیلی آروم گفت: چه
خوشگل شدی
منم در جوابش لبخندی زدم و به همراه لیلا وارد سالن شدم. تقریبا شلوغ شده
بود و بیشتر میزها پربود. نگاهی با اظراف چرخوندم. از توی سینی شربت که
دست یکی از خدمه بود لیوانی برداشتم و یه نفس سر کشیدم.
توی مهمونیهای خانواده ی ما یه سری چیزها به شدت رعایت میشد و من این و
خیلی دوست داشتم. مثلا اینکه در عین حال که ما تو فامیلمون خیلی با هم
راحت بودیم و دختر و پسر نداشتیم اما هیچوقت هیچکس از حد خودش تجاوز
نمیکرد. سرو مشروب هم به شدت ممنوع بود. اصلا هیچکس توی فامیل اهل
مشروب نبود و این رو یه مسئله ی قبیح میدونستن. پیر و جوون هم نداشت.
بعد از خوردن شربتم راه افتادیم سمت رختکن و لباسهامون رو درآوردیم و
آویزون کردیم. لیلا نگاهی به گوشیش انداخت و با کلافگی گفت: ای بابا ...
این
پژمان تا امشب منو زهرم نکنه که ول نمیکنه.
رو کردم به آیینه و خودم رو نگاه کردم. رژ لبم رو تجدید کردم و گفتم: بهت
که گفتم ... آدمی نیست که بشه باهاش موند ... قبل از اینکه دیر بشه همه چیز
رو تموم کن
لیلا سرش رو تکون داد. گوشیش رو خاموش کرد وانداختش توی کیفش. بعد هم لبخندی زد و گفت: بعدا در موردش فکر میکنم ... امشبو بی خیال
با هم راهی سالن شدیم و با هر کس که میشناختیم احوالپرسی کردیم. خانواده ی
مهشید هم گرم صحبت با اقوام خودشون بودن. بالاخره تونستم مامان رو
کنار خاله زهره و رعنا جون و مینا خانوم پیدا کنم. اشاره ای به لیلا کردم و گفت: بیا بریم اون سمت
بعد از احوالپرسی و خوشامد گویی به مینا خانوم و رعنا جون خاله رو بغل کردم و گفتم: کی اومدین خاله جون؟
خاله بوسیدم و گفت: امروز بعد از عزیزم.
نگاهی به دور و بر کردم و گفتم: بچه ها کجان؟***
نگاهی به دور و بر کردم و گفتم: بچه ها کجان؟***
-نشد بیان ... میدونی که ... موقع درس و دانشگاهشونه
لبخندی به روش زدم. میدونستم مهران اهل این نیست که برای همچین مهمونی از اصفهان بکوبه بیاد
اما مطمئن بودم ماندانا به خاطر مهرداد نیومده.
خیلی وقت بود که مهرداد رو دوست داشت اما مهرداد بهش رو نمیداد. یعنی فقط براش یه دختر خاله بود. نه بیشتر
نگاهی به میز مامان انداختم. دوباره مشغول صحبت بودن. منم راه افتادم و توی سالن چرخیدم و به بقیه اقوام خوشامد گفتم.
بیچاره لیلا هم مدام دنبال من بود. بالاخره روی یه میز خالی نشستیم و مشغول پذیرایی از خودمون شدیم.
دختر و پسرهای فامیل اون وسط میرقصیدن. صدای موزیک خیلی زیاد بود.
نگاهی اطراف چرخوندم. لیلا هم مشغول بررسی مهمونها و غیبت کردنشون بود.
در ظاهر گوشم پیش اون بود. گاهی سری به نشونه ی فهمیدن تکون میدادم
اما واقعیت این بود که همه توجه ام به در بود. چرا نمیان داخل؟
سرم رو به شدت تکون دادم تا این فکر مسخره از ذهنم بره بیرون.
به من چه ربطی داره؟
خوب مگه کارای تو به اون ربط داره که مدام توشون سرک میکشه؟
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. من چمه؟ ... چرا اینجوری شدم؟ چه مرگم شده که چند روزه مدام فکرم پیش اونه؟
حتی صدای لیلا هم نتونست منو از فکر بکشه بیرون.
آره ... تقصیر لیلاست ... با اون حرفای مزخرفش ... به خاطر اونه که حساس شدم ... وگرنه من همون مارالم ... همون مارال همیشگی
یه صدایی توی ذهنم بهم پوزخند زد.
لیلا در مورد احسان هم همین رو میگفت... تو احساست عوض شد؟
سر خودم داد کشیدم ... خفه شو دیگه ... الان اصلا وقت فکر کردن به این چیزا
نیست ... باربد همون پسر مغروریه که مدام میخواست حرص منو دربیاره.
اینم یه نقشه ی جدیده ... اما ...من گولشو نمیخورم ... نمیذارم بیشتر از این بهم نزدیک بشه
سعی کردم محکم باشم
مثل قبل ... مثل اونموقع که دوستای دانشگاه بهم میگفتن بابای بچه ها.
مثل اونموقع ها که نمیذاشتم کسی تو کارم دخالت کنه ... همون مارال مستقل
به خودم که اومدم نگاهم هنوز روی در بود. کلافه پوفی کشیدم ... لعنت به من
سعی کردم سر خودم رو با لیلا گرم کنم. چند دقیقه بعد افسانه و بردیا و بهنام و شهلا هم وارد شدن.
با دیدنشون رو به لیلا گفتم: تو بشین من یه سلامی بکنم برمیگردم
لیلا با سر باشه ای گفت و شروع به کندن پوست میوه اش کرد. رفتم سمت در و با
افسانه و شهلا روبوسی کردم و با بهنام و بردیا دست دادم. راهنماییشون
کردم سمت میزشون و با گفتن با اجازه رفتم سمت میز خودمون.
از کنار میز مامان که رد شدم پرسیدم کاری داره یا نه
اون هم گفت که خدمه به همه کارها میرسن
روی صنلی خودم که نشستم متوجه شدم شهلا و افسانه رفتن به سمت میز مامان.
چند دقیقه بعد بابا هم همراه عمو اسفندیاری و عمو امجد وارد شد. باربد همراهشون نبود.
نگاهم روی بابا افتاد که با دست بهم اشاره کرد برم طرفش. به لیلا نگاه کردم حواسش به من نبود.
با گفتن الان برمیگردم از جام بلند شدم و رفتم سمت جایی که بابا ایستاده بود.
کمی از عمو اسفندیاری فاصله گرفت و اومد طرفم. آروم زیر گوشم گفت: کادو خریدی؟
با شنیدن این حرف یهو وا رفتم ... وای ... نه ... چرا به ذهنم نرسیده بود باید کادو بخرم؟ ... حواسم کجا بود؟
صدای توی ذهنم گفت: یعنی نمیدونی حواست کجا بوده؟
توجهی بهش نکردم و مثل آدمهای گنگ به بابا زل زدم.
بابا سری به طرفین تکون داد و از تو جیبش یه جعبه درآورد و بدون اینکه کسی ببینه گرفت سمتم
نفس حبس شده ام رو دادم بیرون. لبخند اومد روی لبم. جعبه رو از بابا گرفتم و
ازش تشکر کردم. بابا چشمکی بهم زد و رفت سمت میزی که آقایون نشسته
بودن.
همین موقع صدای بوق و هلهله بلند شد.انگار مهرداد و مهشید اومده بودن. با عجله رفتم سمت میز و جعبه رو گذاشتم تو کیفم.
موج جمعیت سرازیر شد به سمت در که عروس و داماد ازش وارد شدن. من و لیلا هم رفتیم سمتشون.
دور و برشون شلوغ بود. اما بالاخره تونستم خودم رو بکشم جلو. مهشید رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم. بعد هم مهرداد و بغل کردم و گفتم:
تبریک میگم داداشی ... خوشبخت بشی
منو به خودش فشار داد و روی موهام رو بوسید و با لحن با مزه ای گفت: شما؟
اخمی کردم و با مشت زدم تو بازوش و گفتم: خوبه ... هنوز زن نگرفته ما رو فراموش کردیا
خندید اما مهشید به وضوح قیافه اش در هم رفت. پشت چشمی برام نازک کرد. این چش شد؟ ... حرف بدی زدم؟ ... فقط یه شوخی بود
از بغل مهرداد اومدم بیرون و خودم رو از جمعیت کشیدم بیرون. کنار لیلا ایستادم و تماشاشون کردم تا توی جایگاهشون نشستن.
مهشید خیلی ناز شده بود. مهرداد هم با اون تیپ و قیافه تو اون کت و شلوار به شدت دختر پسند بود.
لبخندی روی لبم اومد که صدایی از کنار گوشم شنیدم.
-خیلی به هم میان
در حالی که به سختی چشم از عروس و داماد میگرفتم برگشتم سمتش.
کنارم ایستاده بود. یه لیوان شربت دستش بود و داشت محتویاتش رو تو لیوان میچرخوند
. طرف توهم زده ... احتمالا عادت داره همیشه لیوان مشروبش رو بچرخونه
لبخند نیم بندی زدم و گفت: آره ... خیلی
چشمهاش رو تنگ کرد و با شیطنت گفت: چرا دمغی؟
تو چشمهاش زل زدم و با آرامش گفتم: نه ... دمغ نیستم ... یه کم دلم گرفته
لبخندی زد و با همون شیطنت اما با صدای خیلی آرومی گفت: نگران نباش ... انشاالله قسمت تو هم میشه
یه لحظه از حرفش جا خوردم ... اما خودم رو نباختم ... نفسم رو دادم بیرون و گفتم: منو اشتباه گرفتی آقا***
لبخندی زد و با همون شیطنت اما با صدای خیلی آرومی گفت: نگران نباش ... انشاالله قسمت تو هم میشه
یه لحظه از حرفش جا خوردم ... اما خودم رو نباختم ... نفسم رو دادم بیرون و گفتم: منو اشتباه گرفتی آقا***
بعد هم راه افتادم سمت میز خودمون. صدای خنده ی ریزش رو از پشت سرم میشنیدم. باز داشت موش و گربه بازی میکرد
سر میز که نشستم دیدمش که رفت پیش بردیا و بهنام و روی میز اونها نشست.
محو دیدن خنده هاش بودم که لیلا زیر گوشم گفت: هی من بگم عاشق شدی ... تو لجبازی کن ... حرف مفت بزن
برگشتم سمتش و گفتم: بی خیال لیلا ...
لیلا نیشخندی زد و ابروهاش رو بالا داد. بعد هم بلند شد و دست منو کشید و گفت: نامزدی برادته ها ... مثل آدامس چسبیدی به صندلی
راست میگفت ... حق داشت.
بلند شدم و دنبالش رفتم وسط سالن.
مهناز خواهر کوچیکتر مهشید هم به همراه دختر عموش وسط بودن و چند نفری از اقوام ما و اقوام اونها که من نمیشناختمشون
من و لیلا هم بدون توجه به اطراف شروع کردیم به رقصیدن و اون وسط هم با هم درد و دل میکردیم.
نگاهم افتاد روی مهناز که بادیدن من چیزی تو گوش دختر عموش گفت و راه افتاد سمتم.
هیچ از کارش خوشم نیومد. دختره ی بی تربیت
لبخندی به روم زد و گفت: خسته نباشی ... خوبی؟
منم لبخندی تحویلش دادم و گفت: خوبم ... ممنون ... شما چطورین؟
من منی کرد و گفت: یه دقیقه میای اینطرف ... کارت دارم مارال جون
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: باشه ... بریم
دستم رو کشید و از پیست رقص فاصله گرفت. روبروم ایستاد و گفت:
میگم مارال جان ... یه چیزی میخوام بپرسم ... اما نمیخوام برات سوء تفاهم بشه ...
اخم ظریفی کردم و در حالی که هر لحظه تعجبم بیشتر میشد گفتم: خواهش میکنم ... بپرس
نگاهی اطراف چرخوند و با چشم اشاره ای به میز باربد کرد.قری به گردنش داد و
گفت: راستش ... دختر عموم میخواد بدونه اون آقای جوون کیه؟
با تعجب نگاهم رو از باربد برگردوندم سمتش. دهنم باز موند ... چه فعال ... هنوز دو ساعت از شروع مهمونی نگذشته
نگاهی به دختر عموش کردم. بدجوری تو فاز رقص بود. طفلک انگار روحشم از ماجرا خبر نداشت.
برگشتم سمتش و زل زدم تو نگاه منتظرش. دستهام رو روی سینم گره زدم و با طمانینه گفتم:
اون سه تا آقایی که اونجان ... همشون صاحب دارن ... به دختر عموت بگو دور و
برشون نپلکه ... خانوماشون ببینن بد میشه ... آبرو ریزی میشه
طفلک یهو رنگش پرید. با تته پته گفت: راست میگی؟ ... پس چرا تنهاست؟
به تو چه ... دختره ی فضول ... میذاشتی از راه برسی بعد دنبال تور کردن پسرای مردم باش
نیشخندی زدم و گفتم: طفلی خانومش بارداره ... نمیتونه زیاد تو مهمونیها شرکت کنه ... انشاالله بعدا میبینیش
یهو وارفت. به زور لبخندی به روم زد و گفت: چه جالب ... نمیدونستم ... باشه ... بهش میگم
بعد هم با سرعت صوت از کنارم دور شد. لبخندی نشست روی لبم.
خواستم برگردم سر میز خودمون که دیدم باربد داره با همون شیطنت ذاتیش بهم لبخند میزنه.
با نگاهش به مهناز اشاره کرد و با لبخند سری برام تکون داد. اخمی کردم و یه چشم غره حوالش کردم.
خندید و روش رو برگردوند.
یعنی فهمید؟ ...
آخه دختره ی دیوانه ... از کجا میخواد بفهمه؟
پس چرا اینجوری کرد؟
چجوری کرد؟ ... شاید اصلا منظورش اون چیزی نباشه که تو فکر میکنی
پس چی؟ ... منظورش چی میتونه باشه آخه؟
با صدای مهرداد سرم رو آوردم بالا.
-نمیای بریم برقصیم خواهر کوچیکه؟
لبخندی بهش زدم و گفتم: برو ... تو دیگه صاحب داری ... از یه کیلومتریت هم نمیشه رد شد
اخم مسخره ای کرد و گفت: عیب نداره ... تو بیا ... من بعدا دم صاحبم رو قیچی میکنم
از حرفش جا خوردم. چشم غره ای بهش رفتم که صدای خنده اش بلند شد.
رفتم سمت مهشید و بلندش کردم تا با هم برقصیم. اینطور که از اول کار معلوم بود با این مهشید خانوم به مشکل بر میخوردیم
چند دقیقه ای با هم اون وسط رقصیدیم. بقیه هم دست میزدن و صدای صوت گوش فلک رو کر کرده بود.
خیلی بهم چسبید. رقصیدن با مهرداد رو دوست داشتم
مدام مسخره بازی درمیاورد. بالاخره وقتی نفسم به کل قطع شده بود از پیست اومدم بیرون و خودم رو انداختم روی صندلی.
لیلا نگاهی بهم کرد.خندید و گفت: خودتو خفه کردیا ...
بعد هم با ناز ادامه داد: باربد هم همش چشمش اون وسط بود
با این حرفش یه دفعه برگشتم سمتش
گفتم: راست میگی؟
نیشخندی زد و گفت: حالا از ذوق مرگی نمیری یهو ... دروغم چیه؟***
سرم رو برگردوندم و نگاهی به میزشون کردم. نبود.
با تعجب نگاهم رو اطراف چرخوندم . چند متر اونطرف تر دیدمش. جلوی مهناز ایستاده بود و با لبخند به حرفاش گوش میداد.
نفسم رو با شدت فرستادم بیرون. واقعا که این مهناز چقدر هم به حرف من گوش کرده بود. یعنی انقدر بد دروغ میگفتم؟
برگشتم سمت لیلا و گفتم: فعلا که میبینی با مهناز خانوم خوش و بش میکنن.
لیلا چشمهاشو تنگ کرد و گفت: داری حسودی میکنی؟
پوزخندی زدم و گفتم: دیوونه شدی؟ ... به کی باید حسادت کنم؟ ... اصلا برای چی باید حسادت کنم؟ ... میدونی که من آدم حسودی نیستم لیلا
-آره ... میدونم ... ولی انگار عوارض عاشقی داره رو مغزت تاثیر میذاره
با اخم گفتم: بس کن لیلا ... نمیدونم چرا سعی داری موضوع رو انقدر عاشقانه
جلوه بدی ... من حسادت نمیکنم ... بهت نشونش دادم تا بفهمی خبری از
عاشقی نیست ... باربد از هیچ دختری نمیگذره.
لبخندی رو لبش نشست و گفت: من که ندیدم چیزی بگه... فقط داره گوش میده ...
بعد یه قیافه ی مظلوم به خودش گرفت و گفت: خوب چیکار کنه؟ ... به دختره بگه برو ... من اجازه ندارم با کسی حرف بزنم.
با اخم بهش نگاه کردم که خندید و گفت: والا
سعی کردم دیگه به سمتشون نگاه نکنم اما واقعا نمیشد. یه جور حس کنجکاوی به شدت قلقلکم میداد.
به زور سرم رو بلند کردم و نگاهی بهشون انداختم. باربد نگاهش به من بود و داشت لبخند میزد.
بهش بی توجهی کردم و با آرامش سرم رو برگردوندم و مشغول تماشای وسط سالن شدم که دختر و پسرها هنوز توش وول میخوردن.
یه لحظه یه جرقه تو ذهنم زده شد ... وای ... نه ... اگه مهناز بهش بگه من چی گفتم چی؟
از فکرش هم راه نفس کشیدنم تنگ میشد ... نباید انقدر راحت خودمو لو میدادم ... نه ... نباید میفهمید
به خدا اگه بهش بگه خودم رو از لوستر اتاقم حلق آویز میکنم.
دوباره با شدت سرم رو برگردوندم سمتشون. انگار بالاخره مهناز دست از سرش برداشته بود.
بهنام کنارش ایستاده بود و چیزی بهش میگفت و همزمان هردوشون میخندیدن
دلم شور میزد. یعنی بهش گفته؟ رو کردم به لیلا و گفتم: لیلا
همونطور که چشمش وسط سالن بود گفت: هوم
-منو نگاه کن
برگشت سمتم و گفت: چیه؟
گفتم: من یه کاری کردم
با تعجب نگاهم کرد و گفت: چیکار
دستهام رو به هم مالیدم و گفتم: قول میدی دوباره اراجیفت رو شروع نکنی؟
لیلا اخمی کرد و گفت: بنال
گفتم: مهناز آمار باربد رو ازم خواست.
لیلا کمی خودشو به جلو خم کرد و گفت: خوب؟
-خوب منم خواستم دمش رو قیچی کنم ... گفتم ازدواج کرده ...
چشمهای لیلا هر لحظه بیشتر رنگ تعجب میگرفت. ادامه دادم:
-ازم پرسید چرا تنهاست .. منم چیزی به ذهنم نرسید ... گفتم خانومش بارداره ... نتونسته بیاد
حرفم که تموم شد تو چشمهای گشاد شده ی لیلا نگاه کردم . بعد از چند دقیقه بالاخره زبون باز کرد و گفت: یعنی خاک بر سرت
اخمی کردم و گفتم: مرض ... بی تربیت ... حیف الان وقتش نیست ... وگرنه ادبت میکردم
لیلا نگاهی به باربد کرد و گفت: اگه بهش بگه چی دیوونه ؟
با عجله گفتم: خوب من چمیدونستم میره سر حرف رو باهاش باز میکنه؟ ... دختره ی کنه
لیلا گفت: ببخشید ها ... مارال جون ولی وقتی بهت میگم عاشقی نگو نه ...
مارالی که من میشناختم از این کارهای احمقانه نمیکرد ... خوب دختر خوب ...
فردا پس فردا خواهرش بهش میگه که باربد زن نداره ... اونوقت میفهمه که دروغ گفتی که
با کلافگی گفتم: اون که مهم نیست ... اگه به باربد گفته باشه من چه توجیهی برای این کارم بیارم؟
همین موقع لیلا با عجله روش رو برگردوند سمت من و گفت: اومد ... اومد ... داره میاد اینجا ... گاومون زایید مارال
با وجود استرسی که رفتار لیلا بهم میداد سعی کردم آروم باشم.
چند تا نفس عمیق کشیدم . یه جرعه از شربتم رو خوردم و تکیه دادم به صندلی و نگاهم رو انداختم روی بقیه مهمونها
چند لحظه بعد صدای باربد رو از بالای سرم شنیدم.
-میشه اینجا بشینم خانوما؟
با تردید سرم رو آوردم بالا و نگاهی بهش کردم. چشمم افتاد به لبخند پر از شیطنتش . وای ... نه ... مطمئنم بهش گفته
با شک نگاهی به لیلا کردم که لبخند زورکی زد و گفت: اختیار دارین ... بفرمایید خواهش میکنم
باربد صندلی کنار من رو عقب کشید و روش نشست . لیوانش رو گذاشت روی میز. رو کرد بهم و با طمانینه گفت:
-چرا اینجایی؟ الان باید اون وسط باشی
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. گفتم: اون وسط خیلی شلوغه ... زیاد حوصله ی شلوغی رو ندارم
لبخندی به روم زد و گفت: میخوای با هم بریم؟
با تعجب بهش نگها کردم .تو این اوضاع وقت گیر آورده بود. لبخند زورکی زدم و گفتم: نه ... ممنون ... فعلا همینجا جام راحته
با آرامش از روی صندلی بلند شد و دستش رو دراز کرد به سمتم و با حرص گفت: چرا نه ؟ ... اگه من دعوتت کنم چی؟
آب دهنم رو قورت دادم . عصبانی بود؟ به خاطر دروغی که گفتم؟ به خاطر پروندن مهناز؟
نتونستم نگاه پر از حرصش رو تاب بیارم ... نگاهم رو دزدیدم و گفتم: ممنونم ... ولی من عادت ندارم زیاد برقصم ... به خصوص با آقایون
راستش رو گفتم.عادت نداشتم با هر مردی برقصم.تنها مردایی که باهاشون رقصیده بودم مهرداد، بابا و البته احسان بودن
نمیتونستم تاثیر حرفم رو تو صورتش ببینم .چون نگاهم روش نبود.
متوجه شدم که کمی خم شد . و بعد صداش رو زیر گوشم شنیدم:
-جدا؟ ... چه جالب ... یادمه تو مهمونی ما با احسان رقصیدی
آخ ... درست دست گذاشت روی هدف. سعی کردم خودم رو نبازم. با خونسردی گفتم: میدونی که ... اونموقع احسان برای من با همه فرق داشت
میدونستم این حرفم عصبانیش میکنه. ترجیح دادم نگاهش کنم تا بتونم بفهمم چه عکس العملی نشون میده.
خوشحال بودم از اینکه عصبانیش کردم. به خاطر تمام کارهایی که کرده بود. بلاهایی که سرم اورده بود باید حرص میخورد.
هرچند ته دلم راضی نبود ولی بعد از دیدنش با مهناز دلم میخواست خرخره اش رو بجوئم.
کمرش رو صاف کرد. نفس عمیقی کشید و بدون اینکه چیزی بگه رو به لیلا کرد و
با لخند مصنوعی گفت: با اجازه خانوم بعد هم بدون توجه به من رفت سمت میز
بابا.***
راستش رو بگم از بی توجهیش یه کم جا خوردم. اما طبق معمول منتظر بودم یه جایی این حرفم رو تلافی کنه .
رابطه ی من و باربد شده بود یه بازی موش و گربه ی درست و حسابی
من هنوز مطمئن نبودم از من چی میخواد یا اصلا براش چی هستم
به شدت میترسیدم ... از اینکه مثل بقیه باشم ... سرگرمی باشم.
اون شب دیگه باربد باهام هم صحبت نشد... حتی نگاهم نکرد ... به وضوح میفهمیدم از حرفم ناراحت شده
بعد از شام و گرفتن چند تا عکس با مهرداد و مهشید به بهانه ی رسوندن لیلا زودتر از همه از سالن خارج شدم .
قرار بود که پدر و مادر لیلا هم بیان که کاری براشون پیش اومده بود. برای همین من رسوندمش خونه.
لیلا باهام سرسنگین بود. از برخوردم با باربد ناراحت بود. اصلا باهام حرف نمیزد.
نزدیک خونه بودیم که بهش گفتم: لیلا خانوم ... میشه بفرمائید چرا قهر تشریف دارید؟
با ناراحتی برگشت سمتم و گفت: من کاری ندارم که شماها چیکار میکنید ...
هرچقدر دلتون میخواد تیکه بار هم کنید ... اما مارال خانوم ... با غیرتش
بازی کردی ... یعنی خورد شدنش رو ندیدی؟ ... لحظه ی آخر واقعا دلم میخواست بزنم لهت کنم
اخمهام رو کردم تو هم و گفتم: یه جوری از غیرت حرف میزنی که انگار زنش رو
تو بغل یکی دیگه دیده ... انقدر بی عقل نباش لیلا ... انقدرا هم که تو فکر
کردی من براش مهم نیستم ... اون عادت داره مدام دخترا رو دور خودش ببینه
... غیرت میرت خرجشون نمیکنه ... نگران نباش
لیلا سری از روی تاسف تکون داد و گفت: نمیفهمی مارال ... انقدر تو این چند
سال مردها رو مثل تاعون از خودت دور کردی که نمیفهمی این حرفی که
زدی برای کسی که یه حسی بهت داره چقدر سنگینه
با کلافگی نفسم رو دادم بیرون. مدام حرف خودشو میزد. اون حس باربد رو درک میکرد اما من نه؟ ... مگه میشه؟ ...
جلوی خونه پیاده شد و با سردی گفت: مرسی که رسوندیم
گفتم: لیلا خانوم ... هیچی تو این دنیا ارزش ناراحتی رو نداره عزیزم ... ناراحت نباش ... پوستت خراب میشه ها
لبخندی گوشه ی لبش نشست و گفت: به خدا خیلی خری
بعد بدون اینکه صبر کنه من جوابش رو بدم در رو بست و راه افتاد سمت خونه.
تو دلم بی تربیتی بهش گفتم و راه افتادم.
جلوی لیلا به روی خودم نیاوردم اما خودمم یه حال بدی داشتم. نمیدونستم چی ... اما حس خوبی نبود
وقتی رسیدم خونه هنوز کسی نیومده بود.
سریع دویدم سمت حموم و خودم رو به دوش آب گرم مهمون کردم. سعی میکردم به چیزی فکر نکنم اما نمیشد.
فکرش یه لحظه راحتم نمیذاشت. چرا این حرف رو زدم؟
تقصیر خودشه ... هرچی من میگم احسان برام تموم شده باز حرف اونو وسط میکشه.
از حموم اومدم بیرون. موهام رو خشک کردم. لباس پوشیدم و به خاطر خستگی زیاد سریع روی تخت ولو شدم. فکر رو کنار زدم و سعی کردم بخوابم
روز بعد رو تماما تو خونه استراحت کردم. مامان هم به خاطر خستگی تصمیم گرفت هیچ کاری انجام نده و بخوابه.
مهرداد نهار رو مهمون خانواده ی مهشید بود.
بابا هم یه سری قرار کاری داشت که برای رسیدگی بهشون رفته بود.نمیدونم چرا از اینهمه روز خدا قرارهاش رو گذاشته بود روز جمعه.
قرار بود شنبه همه از جمله عمو امجد و عمو اسفندیاری و بابا به همراه من و باربد برای رسیدگی به یه سری کارها بریم کارخونه.
برای همین شب زود به اتاقم رفتم.گوشیم رو چک کردم.سایلنتش کردم و خوابیدم.
ساعت حدود 3 عصر بود که از کارخونه زدیم بیرون. انقدر حرف زده بودم که فکم درد میکرد.
بابا هم با من اومد کارخونه .چون خودش حوصله ی رانندگی نداشت. بعد از بیرون اومدن از همه خداحافظی کردم.
رو کردم به باربد و گفتم: خسته نباشی
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: ممنون ...
بعد با صدای بلند رو به همه گفت: خدا نگهدارتون
بعد از شنیدن جوابش با عمو اسفندیاری راه افتادن سمت ماشین باربد. هنوز تو
شوک بودم. چرا اینجوری کرد؟ ... یعنی هنوز دلخوره؟ ... آخه ...
اون که عادت نداشت قهر کنه... هر چقدر هم که عصبانی میشد بعد از چند ساعت میشد همون باربد همیشگی
با نگاه متعجبم بدرقه شون کردم. بابا هم با عمو امجد خداحافظی کرد و راه افتاد سمت ماشین من
همزمان گفت: مارال ... کجایی تو ... چرا نمیای؟
نگاهم رو از ماشین باربد که حالا از جلوی دیدم محو شده بود گرفتم و راه افتادم سمت ماشین.
تمام طول راه یه حس بد تمام وجودم رو گرفته بود.
مدام فکرم درگیر حرفای لیلا بود . یعنی راست میگفت؟ من با غیرتش بازی کرده بودم؟
یه صدایی تو ذهنم مدام میگفت: دختره ی دیوونه ... خوب معلومه که بازی کردی ... یادت نیست بعد از فهمیدن جریان نریمان چیکار کرد؟
یادت نیست چجوری دکش کرد؟ ... یادت نیست به چه کارهایی دست زد تا نتونی بری سر قرار؟
هرجوری تونست بهت فهموند براش مهمی اما توی بی فکر مدام تو بدبینی دست و پا میزنی ...
هر آدمی یه روز ممکنه عوض بشه ... تازه .. توکه از باربد چیزی ندیدی؟
به صرف اینکه چند تا دختر دور و برش دیدی در موردش قضاوت کردی ... بعد از قضاوت دیگران در مورد رابطه ات با احسان ناراحت میشی
سرم به شدت درد میکرد. نمیدونم چه مرگم بود ... ناراحت بودم ... از خودم دلخور بودم ... از احسان دلخور بودم ...
انگار قلبم نامنظم میتپید
بعد از رسیدن به خونه یه مسکن خوردم و به تختم پناه بردم.
اما فکر باربد یه لحظه راحتم نمیذاشت.دلم میخواست بهش زنگ بزنم. احساس میکردم به شنیدن صداش احتیاج دارم.***
اون روز تا شب فکرم به شدت درگیر بود. درگیر حرفی که زده بودم. درگیر حرفهای لیلا.
نکنه حق با لیلا باشه ... نکنه انقدر ناراحتش کردم که دیگه ... وای ... مغزم داره از کار میوفته.
بد جوری توی برزخ گیر افتاده بودم
ترجیح دادم برم تو آشپزخونه و به مامان کمک کنم تا شام رو آماده کنه. اینجوری حداقل فکر باربد یه مقدار از سرم میپرید
مامان برای شام ته چین مرغ درست میکرد. منم بهش ملحق شدم.
مرغها رو از توی قابلمه درآوردم و شروع کردم به ریش ریش کردن گوشتش. اما فایده ای نداشت.
نمیتونستم فکرم رو از کار امروز بارید منحرف کنم. مدام سر خودم تشر میزدم
که چرا انقدر برام مهم شده؟ چرا از کم توجهیش عصبی میشم؟ چرا عادت
کردم مدام دور و برم باشه.
من که اینجوری نبودم ... من توی زندگیم به هیچکس احتیاج نداشتم. آدم وابسطه ای نبودم. چه بلایی سرم اومده بود؟
حرفهای لیلا مدام تو گوشم اکو میشد. تو دلم چند تا فحش بارش کردم و ظرف مرغها رو گذاشتم کنار دست مامان.
داشتم دستهام رو میشستم که صدای در اومد. سرکی کشیدم که بابا رو توی ورودی دیدم.
مامان هم دستهاش رو شست و با هم راهی سالن شدیم. کیف بابا رو گرفتم. یه سری اوراق دستش بود. گرفتشون سمتم
با تعجب گفتم: اینا چیه؟
بابا کتش رو درآورد و آویزون کرد. بعد رو کرد به من و گفت: یه سری اوراقه ... باربد امروز جا گذاشته بود ... فردا براش ببر
از شنیدن این حرف یه حس عجیبی پیدا کردم. گفتم: بابا ... من ببرم؟
بابا روی راحتی نشست و گفت: اشکالی داره؟
-مگه خودش نمیاد؟
سرش رو به پشتی تکیه داد. معلوم بود خسته است. گفت: نه ... یه چند روزی نمیاد
تپش قلبم نامنظم شد. با عجله پرسیدم :چرا؟ ... واسه چی نمیاد؟
چشمهاش رو باز کرد و یه نگاه معنی دار بهم انداخت. فهمیدم سوتی دادم.
سریع خودمو جمع و جر کردم و گفتم: اینجوری کارهای اون هم میوفته گردن من
دوباره برگشت به حالت قبل و گفت: نمیدونم چرا نمیاد ... حتما میخواد استراحت کنه
با شونه هایی افتاده برگشتم سمت اتاقم. کاغذ های توی دستم رو پرت کردم روی تخت و با کلافگی کنارشون نشستم.
یعنی چی نمیاد؟... میخواد تلافی کنه؟ ... شاید انقدر دلخوره که نمیخواد منو ببینه.
تو دلم به خودم امیدواری دادم که فردا میرم دیدنش. میرم خونه اش. به بهانه ی دادن اوراق کارخونه باهاش حرف میزنم.
چند لحظه حالم بهتر شد اما دوباره ناامیدی اومد سراغم.
من تا فردا دیوونه میشم ... اگه نفهمم دلیل رفتار امروزش چیه تا فردا میزنه به سرم
هزار جور ترفند به کار گرفتم تا با وسوسه ی تلفن زدن بهش مقابله کنم. اون شب با وجود خستگی تا حدود 4 صبح بیدار بودم.
خوابم نمیبرد. هیچ وقت همچین حال وحشتناکی رو تو زندگیم تجربه نکرده بودم.
حدود ساعت 7 بود که مثل دیوونه ها از جام پریدم. یادم افتاد باید برم خونه ی عمو اسفندیاری
نگاهی به ساعت کردم.
آخه کدوم دیوونه ای این موقع میره در خونه ی کسی؟
میخوای بری بیدارش کنی؟ احتمالا فکر میکنه زده به سرت
با نا امیدی گفتم: خوب همچینم اشتباه نمیکنه
برای وقت کشی بلند شدم و رفتم حموم. حدود یک ساعتی خودمو معطل کردم.
اومدم بیرون و سعی کردم با وجود آشوب درونم با آرامش موهام رو خشک کنم. آرایش کردم و با وسواس مشغول انتخاب لباس شدم.
یه مانتوی کوتاه آبی کاربنی انتخاب کردم. جین و شال مشکی و کفش پاشنه بلند ورنی سورمه ای.
آماده شده بودم که برم بیرون. کیف و گوشیم رو برداشتم. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک 10 بود. با ترافیک این موقع حدود 11 میرسم.
خیابونها تقریبا شلوغ بود. اما من سعی میکردم آرامش خودم رو حفظ کنم. نمیدونم چرا هرچی نزدیک تر میشدم نفس کشیدن برام سخت تر میشد.
جلوی آپارتمان 5 طبقه عمو اسفندیاری نگه داشتم. چند تا نفس عمیق کشیدم. پیاده شدم و زنگ طبقه ی همکف رو زدم. در باز شد. رفتم تو.
وارد لابی که شدم در باز شد و عمو اسفندیاری اومد بیرون. با لبخند سلام کردم و اون هم با مهربونی احوالم رو پرسید.
گفتم: مینا خانوم نیستن؟
-نه عزیزم ... رفته بیرون ...
بعد با خنده اضافه کرد: دنبال کارهای زنونه
گفتم: میشه لطف کنید باربد رو صدا کنید؟
عمو گفت: باربد خونه ی خودشه ... طبقه ی چهارم
لبخندی زدم و گفتم: قرار بود این اوراق رو براش بیارم ... مثل اینکه جا گذاشته بود
عمو با چشم اشاره ای به آسانسور کرد و گفت: برو بالا ... بهش بده ... بعد بیا پایین یه چایی با هم بخوریم
همونطور که میرفتم سمت آسانسور گفتم: چشم عمو جان ... مزاحمتون میشم
دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر شدم.عمو هم ایستاد. وارد آسانسور که شدم رفت تو.
دکمه ی طبقه ی چهارم رو زدم و با تردید نگاهی به آیینه کردم.
همه چی خوبه ... آروم باش مارال ... انگار داری میری سلاخ خونه
در آسانسور باز شد. بیرون رفتم و نگاهی به سالن انداختم. فقط یه در بود. یه در ضد سرقت خیلی خوشگل.
درست مثل در خونه ی عمو اسفندیاری و بردیا و بهنام که توی همین ساختمون زندگی میکردن.***
با تردید زنگ در رو زدم.
چند لحظه ای منتظر شدم. خبری نشد. دوباره زنگ رو فشار دادم.
کم کم داشتم استرس میگرفتم که صداش رو شنیدم
-اومدم
چند لحظه بعد در باز شد و قیافه ی خواب آلودش جلوی چشمم ظاهر شد.
با یه شلوار گرمکن و تیشرت خاکستری. هیچ وقت این شکلی ندیده بودمش.
سلیقه اش حتی توی انتخاب لباس راحتی هم حرف نداشت.اولش یه کم تو شوک بودم.
اما بعد خنده ام گرفت. قیافه اش واقعا دیدنی بود.یکی از چشمهاش رو باز کرد.
بعد از چند لحظه ی خیلی کوتاه به خودش اومد و با تعجب گفت: مارال؟
لبخندی زدم و گفتم: سلام
سریع خودشو کشید عقب و گفت: یه دقیقه صبر کن ... الان میام.
در رو باز گذاشت و رفت
چند لحظه ای بیرون منتظر شدم تا بالاخره با صورت شسته و حوله ای که روی
دوشش بود اومد جلوی در و گفت: خوبی؟ ... اینجا چیکار میکنی این وقت
روز؟
برخوردش از چیزی که فکر میکردم بهتر بود.انگار اون نبود که دیروز اصلا محلم نذاشته بود.
کاغذها رو گرفتم سمتش و گفتم: مثل اینکه اینها رو جا گذاشته بودی ... بابا داد که برات بیارم
از دستم گرفت و گفت: ممنون ... تو زحمت افتادی
بدون توجه به تعارفش گفتم: قرار نیست بیای شرکت
سرش رو از توی کاغذها برداشت و به چشمهام نگاه کرد. رنگ نگاهش عوض شد.
انگار تازه دلخوریش یادش اومده بود. گفت: چیه ... دلت برام تنگ شده؟
از سوالش یه کم جا خوردم. اما خودم رو نباختم . گفتم: خواستم دلیلش رو بدونم
سری تکون داد و با خونسردی گفت: یه کم خسته ام ... فعلا هم تو شرکت سرمون خلوته ... میخوام چند روز استراحت کنم ... شاید برم مسافرت
از شنیدن این حرف اون هم با این لحن یه کم حالم گرفته شد.
سرم رو تکون دادم و گفتم: باشه ... خوش بگذره ...
کمی من من کردم تا چیزی بهش بگم.اما وقتی هیچی به ذهنم نرسید گفتم: من دیگه برم ... یه کم کار دارم
وارد آسانسور شدم که صدام زد. برگشتم سمتش . تکیه اش رو داده بود به در و با شیطنت نگاهم میکرد. باز رنگ عوض کرد.
نگاه منتظرم رو که دید گفت: میومدی تو یه قهوه میخوردیم ... نترس ... تنهایی نمیخوردمت
اخم ظریفی کردم و گفتم: از تو هیچی بعید نیست ... کلا خطرناکی
دکمه ی طبقه همکف رو زدم. همزمان که در بسته میشد لبخند مرموزی رو لبش نشست.
سعی کردم نادیده اش بگیرم. فاصله ی طبقه ی چهارم تا همکف رو به این فکر میکردم که چجوری چند روز بدون اون تو شرکت سرکنم.
به طبقه ی همکف رسیدم. جلوی در ایستادم. در که باز شد چشمم افتاد به سینه ی ستبرش که بالا و پایین میشد.
سرم رو آوردم بالاتر و به چشمهای خندونش نگاه کردم. نفس نفس میزد.
همه 4 طبقه رو دویده بود؟ ... تو این فاصله ی کم؟
با تعجب نگاهی بهش کردم .کمی خودم رو عقب کشیدم و با یه اخم ظریف و صدایی که پر از تعجب بود گفتم: اینجا چیکار میکنی؟
خودش رو کمی جلو کشید و اومد تو. اینکارش باعث شد کمی خودم رو عقب تر بکشم و تقریبا گوشه ی آسانسور کز کرده بودم.
آب دهنم رو قورت دادم و تو چشمهاش نگاه کردم. سعی کردم لبخند مرموز گوشه ی
لبش رو نادیده بگیرم اما قلبم به معنای واقعی داشت از سینه ام میزد
بیرون.
گفتم: چیزی رو فراموش کردی؟
دستش رو گذاشت کنار سرم . دکمه ی طبقه چهارم رو زد. در که بسته شد سرش رو نزدیکتر آورد و گفت: آره ... فراموش کردم.
توی یه حرکت ناگهانی لبش رو روی لبم قفل کرد.
مغزم برای یک لحظه از کار افتاد اما سریعا به خودم اومدم و دستهام رو گذاشتم روی سینه اش و هلش دادم عقب.
فایده ای نداشت. فقط یه کم حرکت کرد. با همه توانم تقلا کردم که یه جوری خودم رو از دستش نجات بدم .
هنوز تو شوک کارش بودم اما نمیتونستم همونجوری بدون هیچ عکس العملی سر جام وایسم.
سعی کردم از زیر دستش در برم. اما باز هم بهم اجازه نداد. در مقابل هیکل اون من واقعا نتوان بودم.
با صدای خشک زن که طبقه ی چهارم رو اعلام کرد ازم جدا شد و با همون لبخند
تهوع آور بهم خیره شد. در باز شد و باربد خودش رو کشید بیرون.
در مقابل چشمهای گرد شده ی من دکمه ی همکف رو زد و با دستهای گره شده روی
سینه اش تا بسته شدن در نگاهم کرد. با همون چشمهای پر از شیطنت.
نمیدونستم حالم چجوریه . اصلا قیافه ام چجوریه . اصلا نمیفهمیدم کجام
در که بسته شد پاهام سست شد. تحمل وزن خودم رو هم نداشتم. روی دیواره ی
آسانسور سر خوردم و نشستم. با چشمهای گرد شده توی آیینه نگاهی به
خودم انداختم.
دستی روی لبم کشیدم. باورم نمیشد. مطمئن بودم این یه خوابه ...
هنوز مغزم نمیتونست اتفاقاتی رو که افتاده حلاجی کنه. حتی نمیتونستم کوچکترین عکس العمل نشون بدم. تمام بدنم قفل شده بود.
با باز شدن در آسانسور بی توجه به قولی که به عمو اسفندیاری داده بودم دویدم سمت در و خودم رو رسوندم به ماشین.
با دستهای لرزونم توی کیفم رو گشتم. بعد از زیر و رو کردن کیفم بالاخره سوئیچ رو پیدا کردم.
پشت فرمون نشستم و استارت زدم. حتی یادم رفت کمربندم رو ببندم. نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم.با سرعت صوت از اونجا دور شدم .
میخواستم از اونجا فرار کنم. از اون خونه. باربد چیکار کرد؟
نفسهام به شماره افتاده بود. چرا اینکار رو کرد؟
برای چند لحظه ازش متنفر شدم. از همه اجناس مذکر بیزار شدم.
مدام دستم رو با شدت روی لبم میکشیدم.
کم کم حلقه ی اشک توی چشمهام پیدا شد. صدای زنگ تلفنم مدام روی اعصابم بود.
چند کیلومتری که دور شدم کنار خیابون ایستادم. ماشین رو خاموش کردم و سعی کردم تنفسم رو منظم کنم.
گوشیم رو از کیفم کشیدم بیرون . نگاهی به صفحه اش انداختم. با دیدن اسمش روی صفحه دوباره همه هیجانی که فروکش کرده بود به خونم برگشت
گوشی رو پرت کردم روی صندلی و سرم رو تکیه دادم به پشتی. بالاخره صدای زنگ
قطع شد. چند لحظه ای چشمهام رو بستم و سعی کردم به کاری که
کرد فکر نکنم.
صدای زنگ پیام گوشیم بلند شد. با رخوت دستم رو دراز کردم سمتش. بازم خودش بود***
با تردید دستم رو کشیدم روی اسمش . پیام رو باز کردم
مارال خانوم ... جواب بده ... نگرانت شدم ... اینجوری رانندگی نکن ... خطرناکه
یعنی چی؟ ... داشت من رو مسخره میکرد؟ ... آخه وقاحت تا چه حد؟
هه ... خطرناک ... نه ... هیچ چیز خطرناکتر از تو نیست ... این تویی که خطرناکی
دوباره استارت زدم و راه افتادم سمت خونه. عصبانیتم بیشتر شده بود. فکرم به حدی درگیر بود که نمیفهمیدم از کدوم خیابون میرم.
ماشین رو با بی حوصلگی توی کوچه پارک کردم. با عجله کلید انداختم و رفتم تو.از حیاط گذشتم و وارد خونه شدم
سری اطراف چرخوندم. خدا رو شکر ... انگار کسی خونه نبود. خودم رو رسوندم به اتاقم و در رو محکم به هم کوبیدم.
کیفم رو پرت کردم روی تخت و گوشیم رو هم انداختم روش.
کلافه بودم. مدام طول و عرض اتاق رو بالا و پایین میکردم. نمیتونستم بشینم. حتی نمیتونستم یه لحظه یه جا وایسم.
مدام اون صحنه برام تکرار میشد. چشمهای خندونش
چشمهام رو بستم. نفسم رو فرستادم بیرون.
میدونستم ... میدونستم تلافی میکنه ... میدونستم شکستن غرورش رو بی جواب
نمیذاره ... حرفم رو تلافی کرد ... اما چرا اینجوری ؟ ... چرا؟
اون تو تلافی کردن بی پروا بود ... از هر روشی استفاده میکرد ...
کارهایی میکرد که من نمیتونستم ...
به خودم اجازه نمیدادم ...
به شخصیتم اجازه نمیدادم ...
واسه همین اون همیشه یه قدم از من جلوتر بود ... همیشه بهم بدهکار بود و من نمیتونستم با هیچ روشی طلبم رو وصول کنم.
یه چیزی گوشه ی ذهنم میگفت این تلافی نبود ...اون هیچ وقت برای تلافی دست به همچین کاری نمیزنه.
-پس چی؟ ... واسه چی همچین کاری کرد؟ ... واسه ی چی به خودش اجازه داد اینجوری به من توهین کنه؟
-شاید یه پیام بود ... یه پیام واضح ...
واسه اینکه دیگه نتونی خودت رو به کوری بزنی ... به کری بزنی
بگی حسی نیست ... چیزی نیست ... بازیه
بگی چیزی تو دلت نیست ... خودتو گول بزنی
سرش داد کشیدم: من خودمو گول نمیزنم
-میزنی ... تو مدام تو فکرشی ... اما میگی حسی نیست ... چرا از فکرش فرار میکنی؟ ... شاید میخواست نشون بده که اونم فکرش پیش توئه
-اینجوری؟ ... اینجوری نشون بده؟ ... حما
مطالب مشابه :
لباس های جلو باز مجلسی دنباله دار 93
پیراهن مجلسی آبی کاربنی ای با تاپ. نوشته ترین مدلهای لباس بچگانه،آرایش و میکاپ عروس
مدل لباس جلو باز و دنباله دار مجلسی 2014
آبی کاربنی جدید،کت و دامن مشکی رسمی خیلی شیک،کت و شلوار قهوه ای با لباس بچگانه،آرایش
پیراهن مجلسی بلند دنباله دار زنانه
پیراهن مجلسی آبی کاربنی بلند,مدل لباس مجلسی بلند با پارچه حریر آرایش و مدل شنیون
یک شب ارامش 10
هنوز لباس آرایش کردم و با وسواس مشغول انتخاب لباس شدم. یه مانتوی کوتاه آبی کاربنی
برچسب :
آرایش با لباس آبی کاربنی