رمان جدال پر تمنا4
*رمان جدال پرتمنا*
دستمو کشیدم از دست رامین بیرون و گفتم:
- رامین ... اینجا دانشگاست ... سعی کن مراعات کنی ... مسیحی هستم که باشم ... به خودم مربوطه!
- خیلی خوب باشه! به خودت مربوط باشه ... حالا چرا حس می کنم با من قهری؟
چپ چپ نگاش کردم و خیلی راحت خودمو لو دادم:
- خب چرا اون موقع که این آراد داشت نطق می کرد یه کلمه جوابشو ندادی ... من وقتی استاد حضور غیاب کرد فهمیدم تو هستی ...
سرشو با انگشتش خاروند و گفت:
- راستش ...
- راستش چی؟
- عزیزم آخه درست نبود من سر کلاس چیزی بگم ... از همین اول برامون حرف در میارن ...
با غیض گفتم:
- اگه حرف در میارن و درست نیست الان هم درست نیست تو جلوی منو بگیری و باهام حرف بزنی ... دیگه دوست ندارم تو دانشگاه جلوم سبز بشی ... بای ...
بعد از این حرف با سرعت از در کلاس رفتم بیرون ... پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا ... بالای پله ها رسیدم به آراگل و با نیش گشاد گفتم:
- سلام دوستم ...
لبخند زد و گفت:
- سلام چطوری؟ کلاس خوب بود ...
با غیض و غضب گفتم:
- خوب بود اگه این داداش جنابعالی می ذاشت!
دوتایی راه افتادیم سمت پایین و اون در حالی که ریز ریز می خندید و گفت:
- باز چی شده ...
- آراگل یعنی اگه یه روز به عمرم مونده باشه می زنم این داداشتو ناکار می کنم ...
- حتما این کارو بکن اگه تونستی ... راستی یه چیزی می خواستم ازت بپرسم ... تو رزمی کار هستی؟
- آره ... کاراته ...
- اوه اوه! پس داداشم باید حسابی حواسشو جمع کنه ...
با بهت گفتم:
- نگو اون رزمی کار نیست که باورم نمی شه ... اون روز که خیلی حرفه ای عمل کرد ...
با همون لبخند ملیحش گفت:
- من و آراد هر دو جودو کاریم ... من کمربند مشکی دارم ... ولی آراد دان چهار داره ...
وسط پله ها سر جام خشکم زد و گفتم:
- نهههههههههههههه!
خنده اشو قورت داد و گفت:
- چرا ...
- ببینم ! داداشت تا حالا کسیو هم ناکار کرده؟
- فقط یه بار!
- یا مریم مقدس! کیو؟
- یه بار یه پسری تو کوچه مون مزاحم من شد ... آراد هم عصبی شد ... البته مزاحم زیاد داشتم اما این مزاحم بدنی بود ...
با تعجب نگاش کردم که ادامه داد:
- بازومو گرفت کشید سمت خودش ... همون لحظه هم آراد رسید ... خون جلوی چشماشو گرفت و طرف رو داغون کرد ...
- اوه اوه چه خشن!
- آراد همه جور شخصیتی داره ...
با خنده گفتم:
- چند شخصیتیه؟!
- نه دیگه تا ایند حد! منظورم اینه که خیلی مهربونه ... خیلی خوش قلبه ... اما به وقتش خیلی خیلی جدی ... تو اونو توی محیط کار ندیدی! یعنی اصلا یه آدم دیگه می شه ... غد و عبوس! اما تو محیط خونه خیلی هم شوخ و مهربونه ...
- مگه سر کار می ره؟ پس چه جوری می یاد دانشگاه؟
- خب یه نفر رو استخدام کرده که وقتی اون نیست کاراشو می کنه ...
- کارش چیه؟
خنده اش گرفت و گفت:
- ویولت ... تو وقتی شروع می کنی به سوال پرسیدن دیگه باید یه نفر جلوتو بگیره ها! وگرنه تا شب ادامه می دی ...
خجالت کشیدم و دیگه چیزی نگفتم .... دستمو کشید سمت یکی از نیمکت ها و گفت:
- داداش من گالری فرش داره ...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- اهان!
در اصل اصلا برام مهم نبود ... فقط خواستم بدونم این پسر مغرور چی کاره است ... شاید یه روزی به دردم می خورد ... صدای آراد دوباره خط کشید روی اعصاب من ...
- آراگل ... دارم می رم بوفه ... نمی یای؟
آراگل سرشو گرفت بالا ... آراد درست پشت سر من بود ...
گفت:
- سلام داداش ... خسته نباشی ...
- سلام ... ممنون ... می یای؟
خواست بگه نه که سریع گفتم:
- بیا با هم می ریم آراگل ... منم تشنه مه ... هوس قهوه کردم ...
آراگل سرشو تکون داد و بلند شد ... بدون توجه به آراد راه افتادم سمت بوفه کوچیک و جمع و جور دانشگاه ... دوستای آراد رو توی یه نگاه تشخیص دادم .... دو تا پسر که شیطنت از چشماشون می بارید ... سر یکی از میز ها نشسته بودن ... منم نشستم سر یکی دیگه از میزها و گفتم:
- بیا اینجا آراگل ...
آراگل بیچاره به آراد چیزی گفت و اومد نشست روبروی من ... با تعجب گفتم:
- داداشت براش مهم نبود که تو کنار دوستاش بشینی؟ اینطور که من می دونم این مسائل برای شماها خیلی اهمیت داره ...
- اهمیت داره ... درسته! اما بستگی هم داره ... بعضی از این دوستا اینقدر خوب و آقا هستن که دیگه اهمیت موضوع رو از بین می برن ...
- یعنی الان اینا خوب و آقا بودن؟
- نه ... من جواب اون حرفتو دادم ... وگرنه آراد تازه با اینا آشنا شده ... هنوز درست نمی شناستشون. این دو هفته که تو نبودی هر روز می یومدیم بوفه و اون کنار من می نشست دوستاش هم جدا ...
- اهان ... پس الان به خون من تشنه است که خواهرش رو دزدیدم ...
- یه جورایی آره ... آراد روی من خیلی حساسه ... شاید چون قلش هستم ... هر بار که یه خواستگار می خواد برای من بیاد آراد می شه برج زهرمار ...
- ااا چه با نمک! حالا هی از این داداشت نقطه ضعف بده دست من ...
- من برام لذت بخش هم هست که تو باهاش کل کل کنی ... راستش بعضی وقتا حس می کنم زندگیش خیلی یه نواخت شده ... هوس می کنم براش تنوع ایجاد کنم ولی کاری از دستم بر نمی یاد ... حالا تو با این شیطنتات می تونی اونو یه کم از این حالت خارج کنی ...
- ایول ! پس مجوز صادر شد!
- بله ...
- پس بذار کارامو برات بگم ...
اول قضیه امروز و حرفی که بهش زدم رو گفتم ... بعد هم قضیه پنچری ماشینش رو ... دستشو گرفت جلوی دهنش که خنده شو کسی نبینه و گفت:
- پس کار تو بود؟!!!! وای که آراد چقدر حرص خورد ... هم ماشینش داغون شده بود هم پنچر کرده بود ... آخرم زنگ زد اومدن ماشینو بردن ...
- حقشه! تا این باشه منو حرص مرگ نکنه ...
- اما فکر کنم فهمید کار توئه ...
- از کجا؟!
- چون هی زیر لب میگفت ... آدمت می کنم ... من اگه از یه دختر بخورم که آراد نیستم ...
- جدی؟!!!
- آره و من احمق فکر می کردم منظورش همون دعواتونه ...
- خب پس واجب شد ...
هنوز حرفم تموم نمشده بود که یه چیز داغ ریخت روی مانتوم و جیغم رو بلند کرد ...
- وااااااای مامییییی سوختمممممممم!
از جا پریدم و شروع کردم به بالا و پایین پریدن ... آراد بیعشوووور قهوه شو ریخته بود روی مانتوم ... همه داشتن می خندیدن ... دخترا برای اینکه خودشون رو شیرین کنن بیشتر از بقیه میخندیدن ... یه لحظه ذهنم شروع کرد به آنالیز کردن ... این چی کار کرد؟!!!! آراد در حالی که مرموزانه داشت لبخند می زد گفت:
- ببخشید خانم ... پام گیر کرد به پایه صندلیتون ... طوریتون که نشد ؟
اگه الان خودم رو عصبی نشون می دادم اون به هدفش می رسید ... لبخند دلبرانه ای براش زدم .. لبمو یه گاز کوچیک گرفتم و گفتم:
- اوه نه ! فقط یه کم سوختم ... اونم خوب شد ... مشکلی نیست ...
- ولی گویا سر تا پا قهوه ای شدین!
من می دونستم این بی شرف منظورش از قهوه ای چیز دیگه است! نه قهوه! فنجون قهوه ام رو که تازه گرفته بودم برداشتم و در حالی که کمی می رفتم عقب گفتم:
- پاتون به پایه صندلی من گیر کرد؟
اینبار آشکارا خندید و گفت:
- بله خانوم ...
- یعنی اینجوری؟!
و از قصد خودمو گیر انداختم به صندلی سکندری خوردم و فنجون قهوه رو خالی کردم روی صورتش .... یهو همه جا رو سکوت گرفت ... آراد دهنش از حیرت باز مونده بود و قهوه از سر و صورتش می چکید ... نگام افتاد به آراگل ... دو تا دستش رو گرفته بود جلوی صورتش و داشت غش غش می خندید ... از رو ویبره بودن بدنش فهمیدم ... کیفم رو برداشت و گفتم:
- واااای! ببخشید ... پام گیر کرد به پایه صندلیم ...
بعدم خم شدم و در گوش آراگل گفتم:
- من برم خونه لباس عوض کنم ... برای کلاس بعدیم نمی رسم واسه کلاس سومی می یام ... فعلاً
و سریع از بوفه خارج شدم ... کیفم رو گرفته بودم جلوی مانتوم که زیاد مشخص نباشه ... ولی دیگه حرص نمی خوردم ... فکر کرده با کی طرفه! من می شینم نگاش می کنم؟! حالا کم کم می فهمه وقتی بهش گفتم با من در نیفت یعنی چه! پریدم پشت فرمون ماشین و با سرعت نور رفتم خونه ... یه مانتوی سفید پوشیدم ... با شلوار جین سورمه ای ... مقنعه سورمه ای و کفش و کیف سورمه ای ... از تیپم که راضی شدم دوباره پریدم پشت فرمون و تخته گاز رفتم سمت دانشگاه ... باید به کلاسم می رسیدم ... نباید می ذاشتم این پسره پرو به ریشم بخنده ... ماشینو که پارک کردم چشمم خورد به ماشین آراد ... خیابون خلوت بود ... فکری تو ذهنم جرقه زد! باید حالشو می گرفتم ... انگار هنوز خیلی هم خنک نشده بودم ... زیاد وقت نداشتم .... اینبار با چاقوی کوچیکی که تو کیفم بود هر دو لاستیک جلو رو تیکه تیکه کردم و بعد هم خوشحال و سرخوش راه افتادم سمت کلاس ... همین که رفتم تو همون اول روی یکی از صندلی ها نشستم ...
نگار هم پرید کنارم و گفت:
- سلام ... کلاس قبلی نبودی ... کجا غیبت زد؟
- سلام ... لباسم کثیف شده بود رفتم عوض کنم ...
- پس بچه ها راست می گن ...
- چیو؟
- قضیه قهوه پاشی رو ...
اوفففف چه زود همه جا پیچید! لبخندی زدم و گفتم:
- یه تسویه حساب بود ...
- باریکلا ... خوشم می یاد از رو نمی ری ...
- ما اینیم دیگه ...
- کیاراد هم اون ساعت نیومد ...
- خوب لابد رفته خونه دوش بگیره ... بدجور از موهاش قهوه می چکید ...
نگار بلند زد زیر خنده ... توجه همه جلب شد سمت ما ... نگام کشیده شد سمت پسرا ... نگاه آراد اینقدر خشمگین بود که بتونه گوشت تن یه نفرو آب کنه ... اما من عین خیالم نبود ... ترسم ازش ریخته بود و حالا فقط دوست داشتم بکوبمش ... منم شروع کردم به خندیدن تا بیشتر حرصش در بیاد و همینطورم شد ... با اومدن استاد ساکت شدیم و سعی کردیم جدی باشیم ... با درس نمی شد شوخی کرد ...
بعد از اتمام کلاس با سرعت نور پریدم از کلاس بیرون و در همون حال زنگ زدم به آراگل ... جواب داد:
- تازه اومدم از کلاس بیرون ویولت ...
- بدو آراگل ...
- چی شده؟
- بدو بیا دم در تا برات بگم ...
- کلاسم تموم شده ... دیگه باید برم خونه ... آراد منتظرمه ...
- ببین آراد ماشین نداره ...
- یعنی چی؟
- دوباره پنچرش کردم ...
- ویولتتتتتتت!
- حقشه می خواست منو قهوه ای نکنه ...
خندید و گفت:
- خوب توام که همین کارو کردی ...
- درسته! ولی بازم باید خالی می شدم ...
- امان از دست تو .... حالا من که نمی تونم تنهاش بذارم ...
- تو رو مسیح آراگل! با من همکاری کن من گناه دارم ...
- چی کار کنم؟!!!
- زنگ بزن بگو با من می یای ...
- بابا اینجوری دیگه تنوع زندگی داداشم خیلی زیاد می شه ...
هر دو خندیدم و من گفتم:
- خواهشششششششششش!
- تو این آرادو دق ندی که ول کن نیستی ... خیلی خوب وایسا اومدم ...
با هیجان پرشی کردم و گفتم:
- عاشقتم ...
گوشیو قطع کردم و دویدم ... صدای رامین رو می شنیدم ولی اصلا براش وقت نداشتم ... باید زودتر خودم رو می رسوندم به ماشینم و در می رفتم ... ماشین آراد هنوز سر جاش بود و نیومده بود بیرون ... پریدم پشت فرمون ... و ضرب گرفتم تا آراگل برسه ... اونم با سرعت از در اومد بیرون و نشست کنارم ... صورتش از هیجان قرمز بود ... گفت:
- برو ... برو الان می یاد دیوونه می شه ...
سریع راه افتادم و جیغ زدم:
- می خواااااااااااااااامت آراگل جوووووووونم!
یه کم که از دانشگاه دور شدیم آراگل گفت:
- ولی بدجور عذاب وجدان دارم ... گناه داره داداشم ...
- آراگل براش خوبه! اینجوری نشو دیگه ... الان باید بخندی ...
خندید و گفت:
- از کارای تو که خنده ام می گیره ... ولی دلم برای آراد هم می سوزه ... تا حالا هیچ دختری باهاش اینجوری نکرده می دونم الان هنگه ...
- خوب می شه کم کم ... باید عادت کنه ...
آراگل ضربه ای روی دماغم زد و گفت:
- شیطونی دیگه! کاریت هم نمی شه کرد ...
خندیدم و گفتم:
- خوب ... حالا دستور بدین کجا برم ...
- منو یه جا سر راهت پیاده کن ...
- هیشششش! من وظیفمه تو رو برسونم ... من دقم رو سر آراد خالی می کنم ولی خوب توام اینجوری اذیت می شی پس وظیفه منه که نذارم تو اذیت بشی و بخوای سوار تاکسی بشی ...
- بابا بیخیال!
- آدرس!
اسم خیابونشون رو که گفت با تعجب گفتم:
- کدوم فرعی؟
با شنیدن نام فرعی فهمیدم که فقط یه فرعی با خونه ما فاصله دارند ...
حیرت زده گفتم:
- همسایه هم بودیم نمی دونستیم!
با تعجب گفت:
- جدی؟
- اوهوم ...
- ولی ما اینجا خیلی قدیمی هستیم ... چطور تا حالا ندیدیمت؟
- چون ما یه ساله اومدیم اینجا ...
- پس بگو! وای دیگه بدتر هم شد ...
- چرا!
- لابد حالا نقشه های بدتر واسه داداشم پیاده می کنی ...
خندیدم و گفتم:
- آراگل یه سوال ...
- بفرما! باز سوالات شروع شد؟
خنده ام شدت گرفت و گفتم:
- ا! نخیرم ... آراگل داداشت خیلی مسلمونه؟
با خنده گفت:
- یعنی چی؟
- یعنی خیلی مذهبیه؟
اندکی مکث کرد و گفت:
- خب تا تو مذهب رو تو چی ببینی ...
- نمی دونم ... خوب عین اونا که خیلی مذهبی هستن دیگه ... زیادی نماز می خونن ... و کارای سخت سخت می کنن ...
- چه جوری برات بگم؟ آراد نماز می خونه ... روزه می گیره ... و خیلی کارای دیگه ... ولی عقایدش بسته نیست ...
- یعنی چه؟
- یعنی خودشو درست می کنه ولی کاری با بقیه نداره ...
- بازم نفهمیدم ...
- ا ویولت! یعنی دوستاش اصولا پسرای خیلی بازی هستن ... حتی چندین بار توی مهمونیاشون که رفته بعد با خنده گفته چه وضعیتی داشته! اما آراد فقط اعمال خودش رو صحیح می کنه ... یعنی تو مهمونی اونا خیلی هم گفته و خندیده ... اما هیچ کدوم از کارایی که اونا کردن رو نکرده! می فهمی؟
- اوکی اوکی ... آره فهمیدم ...
- آراد عقاید خاص خودش رو داره ... تفریحش جداست ... لذتش جداست ... کارش جدا و دینش هم جدا ...
- چرا زنش نمی دین؟ شاید اینجوری از شر من راحت بشه ...
- اگه به توئه که اون موقع هم ولش نمی کنی ...
دو تایی خندیدم و گفت:
- تو فکرش هستیم ... اما گفته تا بعد از درسش نمی خواد ازدواج کنه ...
- اوووه! دیگه پیرمرد می شه که ...
شونه بالا انداخت و گفت:
- خب دیگه!
به فرعی خونه شون که رسیدیم گفت:
- دستت درد نکنه ... من پیاده می شم ...
پیچیدم داخل فرعی و گفتم:
- نه بابا! می برمت تا دم خونه تون ...
نتونست جلومو بگیره و یه کم که داخل فرعی پیش رفتیم گفت:
- همینه!
جلوی در قهوه ای رنگی ایستادم و با تعجب نگاه به خونه کردم ... یه خونه در به حیاط ...که مشخص بود خیلی هم بزرگه ... ساختمون خونه هم دو طبقه بود ... آراگل گفت:
- اینجوری نگاه نکن ... لابد خونه شما قصره!
- نه نه .... خونه قشنگی دارین ... مال ما هم تقریبا همینطوره ...
- تو تک فرزندی ویولت ؟
- نه یه داداش دارم ... گفتم که بهت! وارنا ...
- آهان آهان ... آخه اینقدر رفتارات عجیبه که بعضی وقتا حس می کنم تک فرزندی ...
- لوسم؟! تعارف نکن راحت بگو ...
با خنده پیاده شد و گفت:
- لوس نیستی ... بامزه ای ... بیا بریم تو ...
- نه ممنون ... مامی الان می یاد خونه ... باید خونه باشم ...
- باشه ... مواظب خودت باش ...
- توام مواظب داداشت باش ...
خندید و سرشو تکون داد ... بوقی زدم و راه افتادم سمت خونه ...
رسیدم خونه لباس عوض کردم و با کله رفتم توی آشپزخونه ... ناهار نخورده بودم و حسابی گرسنه بودم ... مامی بلد نبود غذاهای ایرانی درست کنه ... یعنی به قول خودش هیچوقت نخواسته بود یاد بگیره ... ولی قورمه سبزی داشتیم و این نشون می داد که اِما اینجا بوده ... اِما آشپز و خدمتکار بود ... و هر هفته یه بار می یومد برای نظافت خونه مون ... به درخواست پاپا یه غذای ایرانی هم می پخت و می رفت ... عاشق قورمه سبزی بودم ... سریع برای خودم کشیدم و نشستم سر میز ... اول تند تند مشغول دعا خوندن شدم .... این دعا تو سرم بخوره! اما باید می خوندم وگرنه غذا از گلوم پایین نمی رفت ... بعدش با سرعت مشغول بلعیدن شدم ... صدای مامی از پشت سرم بلند شد:
- چه خبرته دختر؟ یه کم آهسته بخور ...
نگاهی به پشت سرم کردم و گفتم:
- به! سلام لیزا جون ...
- سلام ... این چه وضع غذا خوردنه ویولت؟
- مامی خیلی گشنمه!
- غذا رو باید سی و دو بار بجوی! وگرنه هضم نمی شه ...
- اوه مامی ... می دونم کمک های اولیه رو بلدی ... بس کن دیگه همه حالش به اینه که اینجوری بخورم ...
- اگه دل درد گرفتی مسئولش خودتی ... از دانشگاه چه خبر؟
- خوب بود ... دوست داشتیم!
- مگه تو چند نفری؟
غش غش خندیدم و گفتم:
- من یه ایل دنبال خودم راه انداختم که دور تو بگردم ...
مامی دیگه با این جملات عجیب غریب من آشنا بود ... خندید و سرشو تکون داد ... همه شو که خوردم از جا بلند شدم و گفتم:
- ظرفاش دست مامی رو می بوسه ...
مامان صلیبی روی سینه اش کشید و رو به آسمون گفت:
- یا مریم مقدس این دختر من هیچ موقع زمان مناسب ازدواجش نمی رسه ... خواهشا هیچ مردی رو بدبخت نکن!
جیغ کشیدم:
- مامیییییییییییییییی!
مامی خندید و من رفتم توی اتاق خودم ... گوشیم داشت زنگ می زد ... وای آراگل بود! سریع جواب دادم:
- الو ...
- دختر تنتو چرب کن! داداش من تو رو نکشه خیلیه!
غش غش خندیدم خودمو انداختم روی تخت و گفتم:
- خیلی عصبیه؟
- عصبانی واسه یه لحظه شه ... تازه اگه بدونی چقدر منو دعوا کرد ...
- بیخودددددد با تو چی کار داره؟
- می گه رفتی با دشمن من دوست شدی ...
به دنبال این حرف زد زیر خنده .... منم خندیدم و گفتم:
- وای دشمن هم شدم! آراگل به حرفش گوش ندیا ... تو دوست خودمی ...
- رفتم بهش گفتم تو باید کوتاه بیای ...
با هیجان گفتم:
- خوب؟
- هیچی انگار گفتم سرتو بذار لای گیوتین ... همچین نگام کرد که نگو!
- چه پروئه!
- تو کوتاه بیا دیگه ویولت ... بسه ...
- ببین اگه آراد بیخیال من شد و پا از تو کفشم در آورد من قول می دم دیگه هیچ کاری باهاش نداشته باشم ... نه جواب حرفاشو بدم نه ماشینشو داغون کنم ...
- قول می دی؟
- مغلومه که قول می دم ...
- می بینیم و تعریف می کنیم ...
یه کم دیگه با هم حرف زدیم و سپس گوشی رو قطع کردم ... باید به یه سری از برنامه هام رسیدگی می کردم ...
روز بعد توی دانشگاه همین که وارد کلاس شدم با چشم دنبال آراد گشتم ... ته کلاس نشسته بود و چند تا از پسرها هم دورش رو گرفته بودن ... از ظاهر خودم مطمئن بودم ... مانتوی آبی-طوسی پوشیده بودم ... رنگ چشمام ... با شلوار جین ... می دونستم که به هیچی نمی تونه گیر بده ... نگاهمون به هم خصمانه بود ... انگار داشتیم برای هم شاخ و شونه می کشیدیم ... پشت چشمی براش نازک کردم و رفتم سمت نگار که جا گرفته بود واسم ... همین که نشستم استاد هم اومد و مشغول تدریس شد ... غرق درس شدم و اصلا همه چی از یادم رفت ... عاشق رشته ام بود ... و به قول وارنا ... یه خرخون حسابی! درس برام حسابش از هر چیز دیگه جدا بود ... بعد از اینکه کلاس تموم شد نگار گفت:
- کلاس بعدی یه ساعت دیگه است ... پایه ای بریم بوفه؟
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:
- بذار یه زنگ به آراگل بزنم بعدش می ریم ...
- آراگل کیه؟
- خواهر همین تحفه!
و با سر اشاره کوچیکی به آراد کردم ...
با چشمای گرد و قلبمه شده گفت:
- نههههههه!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- چراااااااااا
- وای یا امام زمون ... چشاتو اینجوری نکن ... دلم قیلی ویلی رفت ...
با خنده گفتم:
- چرا؟
- رنگ چشمات به اندازه کافی عجیب غریب هست ... یه رنگی ما بین طوسی روشن و آبی ... چشمات گرد هم هست ... مورب هم هست ... مژه هات هم عین یه جنگل می مونه که پشت پلکات سبز شده ... همین چشاتو خیلی خیلی وحشی می کنه و تا گردش می کنی دل آدم مالش می ره!
همه اینا رو خودم می دونستم ... ولی با اینحال لبخندی زدم و گفتم:
- اوه! به خودم امیدوارم شم ...
- برام عجیبه ویولت با وجود رنگ روشن چشمات پوستت اینقدر برنزه است ...
- دیگه دیگه! اینم یه مدلشه ...
- یه مدل خاص! چی می گفتیم؟ هااااااااان! تو با خواهر این چی کار داری؟
جریان رو که براش تعریف کردم کلی خندید و گفت:
- پس تو کلا با همه فرق داری! دعوا ... بزن بزن با یه پسر! خدایا!!!!
گوشیمو برداشتم و در حالی که شماره آراگل رو می گرفتم گفتم:
- من اگه کسی پا روی دمم بذاره پاشو له می کنم ...
با دومین بوق جواب داد:
- بله
- آراگل ... بوفه .... می یای؟
از تلگرافی حرف زدن من خنده اش گرفت و گفت:
- آره ... برو اومدم ...
- پس می بینمت ...
گوشی رو قطع کردم و همراه نگار راه افتادیم سمت بیرون ... لحظه آخر که داشتم از کلاس خارج می شدم چشمم افتاد سمت قسمتی که آراد نشسته بود ... ته خودکارشو کرده بود توی دهنش و مشغول جویدنش بود ... ولی نگاهش به من اینقدر موشکافانه بود که فهمیدم داره نقشه می کشه ... داشتیم با نگار می رفتیم که کسی کیفمو کشید ... سریع برگشتم ... رامین بود ...
- سلام ... بی معرفت! چرا جواب اس ام اس منو نمی دی ...
چند باری اس ام اس داده بود ولی حوصله شو نداشتم ... رامین اصلا منو جذب نکرده بود. کیفمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
- چی باید می گفتم؟ حرفی ندارم که بزنم ...
- ویولتتتتت! چرا داری اینجوری می کنی؟ مگه من چی کار کردم؟
- هیچی ... فقط من حوصله ندارم ...
- فقط همینه؟
به ناچار گفتم:
- آره فقط همینه ...
دستمو کشید کنار ... می خواست از نگار فاصله بگیریم ... بچه ها داشتن بد نگامون می کردم ... می خواستم هر چه زودتر ازش دور بشم ... ولی منو محکم گرفته بود ... گفت:
- یه برنامه برای امشب دارم که راحت باعث می شه حوصله ت بیاد سر جاش عزیزم ...
با کنجکاوی گفتم:
- چه برنامه ای؟
- تو فقط قبول کن ...
- خوب باید بدونم چیه ...
- یه مهمونی ... اما نه مثل اون قبلی ... توی این مهمونی فقط چند گروه دختر پسریم ... تولد یکی از بچه هاست ... پارتی نیس ... بزمه ...
- یعنی چی؟
- یعنی بچه ها قراره ساز بزنن و دور هم حال کنیم ...
هیجان زده گفتم:
- جدی؟
چشماش برق زد و گفت:
- آره عزیزم ... پس میای؟
بی اختیار گفتم:
- آره ... چه ساعتی؟
- ساعت هشت خودم می یام دنبالت ... فقط آدرسو برام اس کن ...
- باشه ...
- فعلا بای ...
- بای ...
بعد از رفتن رامین رفتم سمت نگار ... موشکافانه نگام کرد و گفت:
- دوست پسرته؟
با تعجب گفتم:
- نه ... واسه چی؟
- نه؟ پس چرا اینقدر صمیمی بودین با هم؟
- اون فقط دوستمه ... من دوست پسر ندارم ...
- چه فرقی داره؟
چشمکی زدم و گفتم:
- خوب یه فرقایی داره ... رابطه من با پسرا دقیقا عین رابطه ایه که الان با تو دارم ...
- آهان ... همون دوست اجتماعی!
- یه چیز تو همون مایه ها ...
اینم سرپوش خوبی بود که جدیدا دخترا یاد گرفته بودن بذارن روی کاراشون... دوست اجتماعی! ولی حقیقتش این بود که من همین نظرو داشتم ... نه به شکل بهونه! به شکل واقعیت!
*رمان جدال پرتمنا*
مطالب مشابه :
دانلود رمان جدال پرتمنا
دانلود رمان جدال پرتمنا. دانلودرمان جدال پرتمنا [ شنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 12:29 ] [ آیدا ] [ ]
دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر
لینک مستقیم شد :) نام کتاب : جدال پر تمنا. نویسنده کتاب : هما پور اصفهانی کاربر انجمن نود و هشتیا
رمان جدال پر تمنا4
*رمان جدال پرتمنا* 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب ) 62-دانلودرمان( پ )
رمان جدال پر تمنا23
*رمان جددل پرتمنا* 51-رمان جدال پرتمنا. 58-دانلودرمان( اِ ) 59-دانلودرمان
رمان جدال پر تمنا1
51-رمان جدال پرتمنا. 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب ) 62-دانلودرمان( پ )
رمان جدال پر تمنا26
واسه رمان جدال پرتمنا هما پور 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب )
رمان جدال پر تمنا21
تا اون جدال ادامه پیدا کنه 51-رمان جدال پرتمنا. 58-دانلودرمان( اِ )
برچسب :
دانلودرمان جدال پرتمنا