داستان برزو پسر سهراب
به نام خداي داستان برزو پسر سهراب خبرگزاري شاهنامه كنون بشنو از من تو اي رادمرد يكي داستاني پر آزار و درد بدانگه كه برگشت افراسياب ز پيكار رستم دلي پر شتاب كه از بهر بيژن به توران زمين چه امد به روي سپهدار چين بان راه بي ره سر اندر كشيد گريزان ز رستم بشنگان رسيد خود و نامداران چين سر بسر پر از درد جان و پر از كين جگر چو پيران و گرسيوز و شاه چين رسيدند نزديك شنگان زمين بر چشمه ساران فرود امدند يكي ساعت از رنج دم بر زدند شه ترك ناگه يكي بنگريد كشاورز مردي تناور بديد ستاده بدان دشت همچون هيون بتن همچو كوه و بچهره چو خون كشيده بر و ساعد و يال و برز درختيش در دست مانند گرز قوي گردن و سينه و بر فراخ بتن چون درخت و ببازو چو شاخ بدان پهلوي بازوان دراز همي شاخ بشكست ان سرفراز چو افراسيابش بدان سان بديد به پيران ويسه يكي بنگريد بدان نامداران چنين گفت پس كزينسان دلاور نديدست كس مرا سال بگذشت بر چار صد نديدم چنين مرد روز نبرد نه سام نريمان نه گرشاسب بود نه گوش يلان نيز چونين شنود ستاده ست زان گونه بر پهن دشت كزينسان سپاهي بر او بر گذشت نيامد ز ما بر دلش هيچ باك چه ماييم پيشش چه يك مشت خاك بگفت اين و اهي ز دل بر كشيد بكردار دريا دلش بر دميد برويين چنين گفت رو تازيان مر او را بياور به نزدم دوان بدان تا بدانم كه از تخم كيست چه گويد بدين دشت از بهر چيست چو بشنيد رويين پيران چو شير بيامد بنزديك برزو دلير بدو گفت اي مرد دهقان پژوه چه باشي درين دشت بااين گروه شه چين و ماچين همي خواندت بدان تا ازين رنج برهاندت جهاندار افراسياب دلير كه روبه ربايد ز دندان شير چو بشنيد برزوي اواز اوي چوگلبرگ بفروخت از راز اوي برويين چنين گفت كاي بيخرد نيايد ترا خنده زين گفت خود جهاندار دادار و داد آور اوست كه روزي ده بندگان يكسر اوست چه گويي كنون كيست پور پشنگ چرا آمدست او بدين راه تنگ نيايم بگفتار تو پيش اوي كه آيم ز هر بدگمان پيش اوي خروشيد رويين بدو گفت بس نگويد سخن را بدين گونه كس نبيره فريدون بتاج و نگين سر سروران شاه توران زمين ز يزدان مگر روي بر تافتي كزينگونه گفتارها بافتي ز فرمان شه بر متابان سرت كه شمشير يابي تو اندر خورت ز دانا شنيدم بهر روزگار كه فرمان شه را مداريد خوار چو رويين چنين گفت برزوي برز بدو گفت كاي مرد بي آب و ارز هر ان شاه كو دادگستر بود بهر دو جهان شاه و سرور بود نه اين بيخرد كز خرد دور شد روانش بر ديو مزدور شد چه دانش بود با چنان تاجور كه باشد همه ساله بيدادگر سياوش كه از شهر ايران برفت پناه از جهان درگه او گرفت پذيرفتش او را بزنهار خويش كه هرگز نياردش آزار پيش بگفتار گرسيوز شوم روي گران كرد بيهوده دل را بدوي بدژخيم فرمود تا بيگناه سرش ببريد چون كينه خواه كنون تا جدا شد سر او زتن بتوران نيابي تو با شوي زن دو بهره ز توران زمين كنده شد بسا شهريار گزين بنده شد هر ان خون كزين كينه شد ريخته بدين گيتي او باشد آويخته مرا بخت يارست و شاهم خداي ندارم جز او شاه در دو سراي چو رويين بتندي ازو اين شنيد بزد دست و تيغ از ميان بر كشيد بدان تا زند بر سر و يال اوي ز بالاش خون اندر آرد بروي سبك برزوي شير دل تيز چنگ بيازيد بازو بسان پلنگ بدان تا ربايد مر او را ز زين بخواري در آرد بروي زمين بترسيد رويين و از بيم جان به پيچيد ازو روي و شد تازيان كشاورز دنبال اسبش گرفت بتندي همه دشت مانده شگفت ز نيروي فرخنده بخت جوان تكاور بروي اندر امد دوان دم اسب در دست آن نامدار بماند و بيفتاد رويين بزار جهاندار از دور مي ديد ان به پيران چنين گفت كاي پهلوان نه از مردمست اين ز اهريمنست من ايدون گمانم كه بخت منست ازين مرد جنگي نمايد چنان كه در ديده ي رستم ارد سنان كسي اين دو بازو و اين كتف و دوش نديده بچشم و نه بشنيده گوش گمانم كه روز نبرد اين دلير تن و يال رستم در آرد بزير تو داني كه از دانش آگاه نيست بچشمش همان شاه و چاكر يكيست بدين تيزي و تندي و زور و كام سر ژنده پيل اندر ارد بدام مگر آفريننده بخشودمان كه آسان همي راه بنمودمان از آن پس بگرسيوز ديو خوي چنين گفت آن شاه آزرمجوي بنرمي بياور بنزد منش بچربي بدام آوري گردنش مگردان زبان را بتندي بر اوي مبادا كزو رنجت آيد بروي چو بشنيد گرسيوز تند خوي بيامد خرامان بنزديك اوي ورا ديد آشفته چون پيل مست يكي بيل مانند گرزي بدست سپهدارش از دور اواز داد چو لرزان يكي شاخ از تند باد بنرمي بدو گفت كاي نامجوي چرا بر فروزي به بيهوده روي كسي را بدين دشت پيكار نيست همان ميهمان نزد من خوار نيست نخورديم از تو در اين جاي هيچ مگر آب چشمه ازينسان مپيچ بيا تا ترا نزد شاهت برم بدان پر هنر پايگاهت برم سر سروران شاه توران زمين سرافراز گردان ماچين و چين همي راه جوييم از تو كنون نجوييم كين و نريزيم خون نبيره فريدون و پور پشنگ همي راه جويد ازين خاره سنگ چو گرسيوز اين گفت برزوي شير بيامد خرامان چو شير دلير بگردن بر آورد بيل ستبر خروشيد بر سان غران هژبر تو گفتي درختيست ز آهن ببار و يا نره شيريست در مرغزار دلير و خرامان و دل پر ز تاب بيامد بنزديك افراسياب چو آمد بنزدش زمين بوسه داد ستايش گري را زبان بر گشاد جهاندار او را به شيرين زبان نوازيد و بنشاند اندر زمان بدو گفت اي مرد با راي و كام نژادت كدام و چه مردي بنام ز تخم كه اي وز كدامين گهر كه داري در اينجا ز مام و پدر نكرديم بر كشت ورزت زيان دژم روي گشتي چو شير ژيان بدو گفت برزو كه اي نامجوي دلت شاد باد و فروزنده روي پدر را نديدم به چشم از بنه همه سال ايدر بدم يك تنه من و مادرم ايدر و چند زن نياي كهن باز مانده بمن نياي مرا نام شيروي گرد بنخجير شيرش بدي دستبرد كنون پير گشتست و بسيار سال ورا چنبري شد همه برز و يال چنين گفت مادر كه گاه بهار برين دشت بگذشت گردش سوار نياي من آن پير پيروز بخت بنخجير شيران بد و كار سخت ز من آب كرد آرزو آن سوار چه از دور ديدش مرا نامدار بدادم مر او را همي آب سرد نگه كرد بر من دلش شد بدرد فرو ماند بر جاي وز بهر دل فرو شد دو پاي دلاور بگل كجا با دل خويش انديشه كرد سگالش گري پيش من پيشه كرد دگر باره چون ديد چهر مرا يكي چاره اي ساخت مهر مرا ز فتراك بگشاد پيچان كمند در آورد ديواره باره به بند بباره بر امد چو مرغي به پر در اويخت با من گو نامور ز من مهر يزدان بمردي ربود وز انجاي بر گشت مانند دود نديدم دگر چهره ي آن سوار ندانم كجا رفت و چون بود كار بمن بارور گشت مادر ازوي نبودش جز او هرگزش هيچ شوي چو افراسياب اين ز برزو شنيد بكردار گل تازه شد بشكفيد بدو گفت اي گرد پهلو نژاد زمانه ترا داد دولت بداد بيابي ز من دولت و كام تو بشاهي رسد اين سر انجام تو همان كشور و دخترم آن تست همان لشگرم زير فرمان تست ز توران زمين تا به ماچين و چين تو را شهرياران كنند آفرين نه بيند جهان كس به آيين تو سپهر چهارم كشد زين تو زمين هفت كشور ترا بنده شد به پيش تو دولت پرستنده شد ز برزيگري رستي و كار سخت بر آورد بخت تو زرين درخت يكي كار پيش است گر ان كني جهان سر بسر زير فرمان كني جواني و مردي بجا آوري سر دشمنان زير پا آوري يكي سهمگين كار دارم بزرگ كز آن خيره گردد دو چشم سترگ مرا كرد پيري چنان ناتوان ترا هست نيرو و بخت جوان بدانگه كه من چون تو بودم به سال قوي گردن و سينه در خورد يال همه آرزو جنگ شاهان بدي زمانه ز بيمم هراسان بدي دل شير و چنگال ببر بيان ز پيكان تيرم بدي در زيان هم آوردم ار كوه بودي بجنگ ز گرزم شدي نرم چون موم سنگ بميدان نيامد كسي پيش من كه ني جوشنش گشت بر تن كفن كنون پير گشتم سپيده شدم چو چنگ حريفان خميده شدم كنون خود ندارم دل و هوش و سنگ كه در رزم گردان بدارم درنگ يكي آرزو دارم اكنون بدل كزو شير درنده گردد خجل كه بر دست تو نيست اين بس گران نه پيچي به پيكار جنگ آوران يكي مرد از ايران پديد آمده ست كه بند يلان را كليد آمده ست چه هامون چه كوه و چه درياي آب ز گرز و ز شمشير او شد بتاب ز توران زمين نامداري نماند كه منشور تيغ ورا بر نخواند دل جنگجويان ازو شد بدرد نيارد كسي رزم او ياد كرد چه جادو چه ديوو چه شيرو چه پيل چه كوه و چه هامون چه درياي نيل گه كينه در پيش چشمش يكيست كجا گر فراوان و گر اندكيست يكي رخش دارد بزير اندرون به بيشه ز شيران روان كرده خون ابا آنهمه مردي و زور دست ترا زور و مردي چو او نيز هست نه بالاي او زان تو برتر است بمردي ز تو نامور كمتر است بر آنم كه با تو نتابد بجنگ گرش چند در جنگ تيز است چنگ كنون گر تو با او نبرد آوري سرش را ز گردون بگرد آوري ترا باشد اين لشگر و بوم و بر ز درياي چين تا بمرز خزر خداي جهان بر زبانم گواست كه گنج و سراي و سپاهم تراست سپهر و ستاره گواي منست كه اين گفته آيين و راه منست چو برزو ز شاه اين سخنها شنيد چو گل زان سخن چهره اش بشكفيد چنين داد پاسخ كه اي شهريار چه نام است نام گو نامدار چنين گفت افراسياب آن زمان كه آن نامور گرد خسرو نشان تهمتنش خوانند و رستم بنام پدر زال و از پشت دستان سام هميشه نشستش بود سيستان كه بادا هميشه كنام ددان چه گويي كنون چاره ي كار چيست بر اين جنگ بي تو مرا يار كيست چه بايد سلاح و چه بايد سپاه چه سازيم اينرا چگونه ست راه جوان اين سخن چون ز خسرو شنيد بدرد دل از كينه آهي كشيد چنين داد پاسخ به افراسياب كه شاها ازين كار هرگز متاب چو از يكتن اين رنج شايد ترا پس اين پادشاهي چه بايد ترا همانا ترا هيچ اورنگ نيست چو شاهان پيشين دل جنگ نيست كه چندين سخن گويي از يك سوار نترسي ز بيغاره در كارزار چو جنگي نباشد د ل اندر برت چرا تاج شاهي نهي بر سرت بيزدان دادار و روز سفيد بگردون و گردان و تابنده شيد بفرخنده فرخ مه فرودين به آيين بزم و بميدان كين كه گر دل بر اين كار پر كين كنم مر آن مرد را خشت بالين كنم زكين روي ايران چو دريا كنم نشست ترا بر ثريا كنم كنون گر بفرمايدم شهريار نشينم ابر باره ي راهوار بسازيم لشگر به ايران شويم به پيكار آن نره شيران شويم به فيروز بخت شه افراسياب كنم دشت ايران چو درياي آب ستانم ز كيخسرو آن تاج و تخت نمانم به آن بوم شاخ درخت همه بومشان جمله ويران كنم كنام پلنگان و شيران كنم چو افراسياب اين ز برزو شنيد يكي آه سرد از جگر بر كشيد به گنجور گفتش كه ده بدره زر همه تاج و آن ياره ي با گهر ز ديباي زربفت رومي سه تخت ز ياقوت و پيروزه تابان سه لخت دو صد خوبرويان تاتار و چين ز ديبا سراپرده و اسب و زين ز زرين لگام و جناغ خدنگ ركاب دراز و جناق پلنگ دو صد جوشن و تيغ بر گستوان همان نيزه و تير و گرز گران همان گوسفند و بز و بوم و بر همان زر و دينار و در و گهر بياورد گنجور هم در زمان بر شاه تركان و مرد جوان به برزو سپرد آن سراسر همه كه او چون شبان بود و گرگان رمه چو برزو بدان خواسته بنگريد جز از خود بگيتي كسي را نديد ستايش گري را زبان بر گشاد نيايش كنان خاك را بوسه داد
مطالب مشابه :
خلاصه داستان رستم و سهراب
شاهنامه - خلاصه داستان رستم و سهراب - روزی رستم « غمی بد دلش ساز نخجیر كرد.» از مرز گذشت
سهراب
اسطوره های شاهنامه - سهراب - اسطوره های شاهنامه رزم سهراب و گردآفرید هنگامی که ، در جایگاه
رستم و سهراب
شاهنامهی فردوسی - رستم و سهراب - دوستان گرامی و عزیزم در کلاس رستم و اسفندیار
داستان برزو پسر سهراب
به نام خداي داستان برزو پسر سهراب خبرگزاري شاهنامه كنون بشنو از من تو اي رادمرد يكي داستاني
رستم و سهراب
شاهنامهی فردوسی. رستم و سهراب. گفت و گو در بارهی ببر بیان
شاهنامه فردوسی
شعر - شاهنامه فردوسی - شعر . شاهنامه فردوسی. سهراب 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21
فهرست شخصیت های شاهنامه
شاهنامه - فهرست شخصیت های شاهنامه - سام و زال و کیخسروو شاهنامه. سام و زال و رستم و سهراب;
شاهنامه
رستم بود صدا زد سهراب شنبه 25 اردیبهشت بزرگداشت فردوسی بود. خیلی از ما فردوسی را از شعرهایی
شاهنامه
سوگلی - شاهنامه - اين وبلاگ مجموعه اي از فايلهاي تحقيقاتي كوتاه مي باشد.
رزم سهراب و گردآفرید به زبان ساده
تاریخ ما - رزم سهراب و گردآفرید به زبان ساده - تاریخ و ادبیات iauiranian.blogfa.com
برچسب :
سهراب شاهنامه