قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور

عروسی ترنم و آیدین امشب بود ، آیدینی که ازدواجش با ترنم خیلی عجیب بود .

با پدیده سوار ماشین پارسا شدیم.

پارسا : آبجی چه قدر دلم واسه دست فرمونت تنگ شده ؟

پدیده : پارسا قاطی کردیا ! مردم می گن واسه دست پختت دلم تنگ شده تو میگی دست فرمون ؟

پارسا : آره ، دست فرمون به چند دلیل :

یک ، پارمیس غذا نپخته تا حالا ، یا بهتر بگم بلد نیست بپزه !

دو : دست فرمون پارمیس از همه ما بهتره !

سه : هیجانی که با رانندگی پارمیس کردم تا حالا با هیچ  راننده ای نکردم.

من : دیر شد.

یه خورده دیر به مراسم رسیدیم ، عمو توی یه باغ بزرگ مراسم عروسی رو برگزار کرده بود .زیاد ازجو مراسم خوشم نمیومد ، یه آهنگ تند گذاشته بودن و توی محوطه رقص آدمای زیادی بودن

با پدیده رفتیم طرف راست و پارسا رفت پیش سهند و بقیه ...

سوگند و گیتی هم کنارمون ایستاده بودند.

سوگند : بچه ها ؟یه خبر دسته اول !

گیتی : چی ؟

سوگند : اون پسر خوشکله هست اونجا !

همه ی سرها در جهت دست سوگند چرخید !

سوگند : اسمش ایلیا هس ، ستاره ی امشبه !

واقعا تعجب کرم ، ایلیا اینجا چه کار می کرد ؟ همیشه جاهایی که انتظار نمی رفت سر وکله اش پیدا میشد

گیتی : خیلی خوشگله ، دیگه چی ازش می دونی ؟

سوگند : فقد می دونم اسمش ایلیا هس ، هیچ کس نه فامیل نه سن نه هیچ چیز دیگه ای ازش نمی دونه!

یه پسر خوشگل مرموز ، بین دخترا خیلی طرفدار داره ! همه آرزوی یه دور رقص باهاش دارن !

پدیده در گوشم گفت : فکر کنم توی مغازه دیدیمش!
من : احتمالا!

سوگند : یعنی میشه منم باهاش برقصم ؟

آیدین واقعا خوشتیپ شده بود اما به پای ایلیا نمی رسید . تمنا توی لباس عروس یه خورده ریزه میزه شده بود اما باید اعتراف کنم نسبت به بقیه مواقع خوشگل شده بود !

هوای داخل سالن خیلی گرفته بود ، یه لحظه بوی سیگار استشمام کردم و از اون لحظه مدام سرفه می کردم ، آنقدر بد بود که انگار هوایی برای نفس کشیدن ندارم !افتادم زمین تنها چیزی که دیدم پارسا بود که می دویید طرفم !

از بچگی ، به بوی سیگار حساسیت عجیبی داشتم ،کافی بود فقد یه لحظه بوی سیگار ببرم تا از حال برم یا هوا واسه نفس کشیدن کم بیارم !

توی  باغ بیرون از سالن روی یکی از صندلی ها نشسته بودم، حالم یه ذره بهتر شده بود ، اما نمی دونستم چطور از سالن بیرون اومدم .

پارسا اومد طرفم گفت  بهتری؟

من : آره خوبم ! برو داخل سالن ، فکر کنم یلدا منتظرته !

پارسا : نمیرم حالت خوب نیس!

مجبور شدم از روشم که مدت ها ازش استفاده نکرده بودم استفاده کنم ، توی چشماش ذل ردم ،مثل همیشه راضی نمی شد اما بالاخره بدون هیچ حرفی رفت توی سالن مهمونی !

چشمامو بستمو سرم گذاشتم روی میله بالایی صندلی ! پنج دقیق بعد یه نفر یه کت روم انداخت !

-      از مراسم های عروسی و عذاداری متنفرم!به ویژه مراسم های خانوادگی!

چشمامو باز کردم ببینم گیه ؟ حدسم درست بوده ؟

 درست مثل چند سال پیش دوباره همون چشمای خاکستری جلوم بود !

ایلیا : هوای داخل خیلی گرفته بود ، من واقعا تعجب می کنم که آدمای داخل چه جوری تحملش می کنن !اما شما باعث شدید یه ذره بیشتر بهش توجه کنن !

من : چیز معمولیه برای مردم!اما برای من نه !

ایلیا: برای منم نه !

من : آدم  جالبی هستید ، دوستدارم بیشتر ازتون بدونم !

ایلیا : فقد برای رفع کنجکاوی ؟

من : می دونید که امشب همه ی دخترا درباره ی شما صحبت می کردن ؟

ایلیا : وشما می دونید تمام پسرا توی مراسم راجع به شما صحبت می کردن ؟

من : من ؟

ایلیا : بانوی زیبا ی مهمانی !

من : یه جوری صحبت می کنید انگار از قرون وسطای اروپا اومدید ؟ چرا رسمی صحبت میکنید ؟

ایلیا : امروز صبح خواستید که راحت باهاتون صحبت نکنم !

من : الان می گم راحت باشید و خودمونی صحبت کنید!

ایلیا : باشه!

من : در ضمن باید بگم منم از عروسی و عذاداری متنفرم و بدتر از اون جایگاه عروس و داماده  که ازشون متنفرم!

ایلیا : تشابه سلیقه داریم !

من : شاید به خاطر این هیچ وقت ازدواج نکنم!

ایلیا : می خوای بریم تو ؟

من : بریم !

ایلیا : افتخا یه دور رقص رو..........

من : نمی دم !

ایلیا : واقعا باید امشب ستاره میشدی !اخلاقت واقعا به خصوصه !

من : می دونم !

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

عروسی مسخره هم تموم شد ، منو پدیده هم منتظر روز اول دانشگاه بودیم.یه اس ام اس مشکوک به دستم رسیده بود توی اس ام اس نوشته بود : زندگی همه یه راز هایی داره که آدم خودش از اونا خبر نداره ، اگر دوست داری از اون راز ها خبردار شی بعد از کلاس دانشگاه بیا پشت کلاس ها!

بالاخره روز اول دانشگاه هم اومد ،بهترین لباسا و گرون ترین هاشو پوشیدمو برای اولین بار آرایش کردم و عینک مارکدارمو زدم وقتی از اتاق بیرون اومدم ، پدیده مات بهم نگاه می کرد .

پدیده : نههههه!

من : چی چیو نه ؟

پدیده : چه قدر خوشکل شدی ؟ واقعا خودتی ؟

من : نه من مش کریمم ، پارمیس مرخصی گرفته من واسه یه ساعت اومدم جاش گفت دستمزد خوبی میده ! میدونی که جدیدا اوضاع اقتصادیم وخیمه ماهم بچه و زنو غیره داریم . خدا ....................

پدیده : بسسسسسسسسه ! چقدر چرت و پرت میگی !

من : ا شناختی ؟

پدیده : من رفتم آماده شم باهم بریم !

من : زیاد خوشگل نکنیا ، حوصله ی نعشه کشی ندارم .

پدیده : یعنی چی اونوقت ؟

من : یعنی نمی تونم جسد دانشجو های بی چاره که در راه عشق به پدیده فروزان شهید می شوند رو حمل کنم افتاد ؟

پدیده : من عاشق این شخصیتتم ! یه وقت کانال اروپایی بعد میزنی فارسی باستان و متن ادبی یهویی هم داش مشتی میشی بعد بیرون از خونه و با بقیه ام عین برج زهر ماری ! یعنی من هنوز نتونستم این شخصیت رو موشکافی کنم !

من : خوشحالم ، چون خوشم نمیاد کسی بشناستم !

پدیده : باش من رفتم بپوشم !

پنج دقیقه بعد پدیده هم با تیپ اسپرت بیرون اومد ، باهم سوار فراریم شدیمو رفتیم طرف دانشگاه توی ماشین حرفی از تصمیمم نزدم ، اما منتظر یه فرصت بودم . به دانشگاه که رسیدیم . پیاده شدیمو ماشینو پارک کردم .

پریدم پایینو گفتم : آبجی پدیده شما برو سرکلاس منم الان میام !

با هم رفتیم سر کلاس استاد سر کلاس بود که پدیده گفت : وای !داره اسم می خونه !

در رو بازکردیم که همزمان استاد گفت : Ms .Arya

من : present

استاد: wow , you are ms Arya and she is……….

من:she is padedh frozen

استاد: you speak English very good?

من: thanks . because I practice English with my cousin.

دم در ایستاده بودیمو من با استاد حرف می زدم ، نگاه همه ی دانشجوها مخصوصا پسرا روی منو پدیده بود ، حدس می زدم الان با خودش می گن اینا خواهرن ازبس شبیه همن!

خوشم نمی اومد جلوی اون همه دانشجو وایسم ! گفتم:may I comin and sit?  

استاد: sure

تا آ[ر کلاس نگاه های خیره ی یکی از پسرای کلاس تحمل کردم که واقعا زجرآور بود ! انگار استاد درسو روی صورت من توضیح می داد، چون فوکوس کرده بود روی صورت من !

بعد تموم شدن کلاس به پدیده یه چشمک زدمو با هم با عجله از کلاس رفتیم بیرون!

پدیده : اه ،پسره ی نفهم ! جای تخته ی کلاسو با صورت من اشتباه گرفته!
من : واقعا ! به اینا هم می گن دانشجو!

پدیده : باید بریم !
من: پ ن پ باید بمونیم !

یادم اومد که باید برم پشت کلاسا ، به پدیده گفتم : آجی تو برو خونه ! من یه جایی کار دارم برمی گردم.

پدیده : کجا به سلامتی .

من : سیکرتیه ( سری )

پدیده : آهان !

 منتظر موندم تا پدیده بره ، بعد رفتم پشت کلاسا ، یه مرد با استایل نسبتا خوب وایساده بود!

مرد: امروز واقعا خوشکل شدی !

صدای آیدین آسایش بود و مطمئن بودم که خودشه !

من :  این لوس بازیا لازم نیست آقای آیدین آسایش چرا خودتون رو اذیت می کنید؟

روشو برگردوند و متوجه چشماش شدم که عجیب بود .

آیدین : چه خوب شناختی پارمیس !

من : خانم آریا !

آیدین : بی خیال من اینجوری راحترم !

من: ولی من ناراحتم ! بگذریم چی کارم داشتی ؟

آیدین : شاید برات جالب باشه بدونی تمنا کجاس ؟

من : چرا باید جالب باشه ؟

آیدین : آمرریکاس !

اصلا کاری به  جوابای من نداشت ، حرف خودشو ادامه می داد.

من : چرا باید آمریکا باش ولی اگه هس ، خوشحالم به آرزوش رسید !

آیدین : من اونو نمی خواستم اون فقط یه راهی بود برای رسیدن به تو میدونی من دوستت دارم !

آیدین خندیدو اومد طرفم ، گفتم : مشروب زدی نه ؟

آیدین : نه ! واسه چی ؟ باید بریم جایی !

من:من با تو جایی نمی یام !

آیدین : گوشیشو در آورد و یه شماره گرفت . گفت : الو سلام ، خوبید ؟بله با پارمیس هستم ،ایشون با من نمی یاد ، یعنی اعتماد نداره یه لطف کنید بهش بگید از چیزی نترسه من که هیولا نیستم! وگوشیو داد دستم !

پشت خط بابا بود ک گفت: عزیزم ، پارمیس ؟ با آقای آسایش برو می خواد بهت یه بسته از طرف من بده خوب نتونستم مستقیم بفرستم ایشون زحمتشو کشیدن !

من: بای!

آیدین : حالا دیدی ؟

من : زود بجنب !

آیدین : چشم خانومم !

من : من خانوم شما نیستم ، این چیزا رو باید به تمنا بگید نه من؟

سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ، آیدین گفت : چرا نمی فهمی من دوستت دارم باید به چه زبونی بگم ها ؟ تمنا فقط می خواس به آرزوش برسه هیچی بین من و اون نبود اون می خواست بره آمریکا ولی پدرش نمیذاشت ، قرار گذاشت که با من ازدواج کنه و بره آمریکا و تا منم بتونم با تو ازدواج کنم ! میفهمی یا نه ؟

من: من آوردی تا این چرتو پرتا رو بهم بگی ؟

در یه خونه ی بسیار بزرگ که بی شباهت به قصر نبود پیاده شدیم . آیدین درو برام باز کرد ، گفت : بفرمایید ،عزیزم !

من : خوشم نمیاد. این جا کجاست ؟

آیدین : به زودی میفهمی ؟

از راهرو بزرگ وارد خونه شدیم ، خیلی شبیه قصر بود از لوستر های بزرگ و دیوارای نقش کاری گرفته تا فرش های قدیم و مجسمه های عتیقه ! خوشم اومده بوداما یه لحظه به خودم اومدم و به خودم گفتم : مگه بچه ای یا تازه این چیزا رو دیدی که این جوری ذوق زده شدی ؟ مغرور باش !

آیدین : برو تو !

من : چرا ؟

آیدین : برو میفهمی!

آروم رفتم داخل ، اتاق بزرگ که به نظر قدیمی تر از بقیه قسمت های ساختمان می رسید . یه ساختمان مدرن اما قدیمی !

روی یه صندلی یه پیرمرد نشسته بود !

پیرمرد : خوش اومدی !

من : ممنونم ، اما دوست دارم بدونم کجا هستم و با کی صحبت میکنم !

پیرمرد : خیلی رک صحبت می کنی ، خوشم اومد . من نیما آریا هستم و قاعدتا الان شما باید توی خونه ی پدربزرگ تون باشید !

من : شوخی می کنید ؟ پدربزرگ من مرده ! هرچند که من می دونم زنده اس و نمرده اما بی شک شما نمی تونید باشید ، چه مدرکی دارید که اثبات کنه شما پدربزرگ من هستید ؟

پیرمرد : خیلی عجله می کنی خانم جوان ! من می خوام با شما راحت باشم می تونم راحت صحبت کنم ؟ به من گفتن شما خوشتون نمی یاد غریبه ها باهاتون غیر رسمی صحبت کنند.

من : این مسئله فرق می کنه هر جور راحتید حرف بزنید اما لطفا سریع موضوعو  رو بگید .

پیرمرد حوصله ی شنیدن یه داستان قدیمی رو دارید ؟

من : البته!

پیرمرد : یه پسر جوون خوشتیپ که ترم های آخر دانشگاهشو می گذروند توی دانشگاهشون یه دختر مغرور با چشمای آبی رو می بینه ! دختری که محل به هیچ کدوم از پسرای دانشگاه نمیذاره ! عاشق این دختر میشه و هرچی بهش نامه یا گل  میده اون دختر قبول نمی کنه چون پدرش که یه اروپایی بوده مادرش و اونا تنها گذاشته بود و رفته بود و ااون فکر می کرد که همه ی مردا ها اینطورین ! کار پسر خیلی سخت بود اون باید این طرز فکر و دید دختر نسبت به مردها رو عوض می کرد تا بتونه باهاش ازدواج کنه ! بالاخره بعد از دوسال دختر پیشنهاد ازدواج پسر رو قبول کرد . اونا ازدواج کردن صاحب چهار تا پسر شدن ! اما پسر دوست داشت یه دختر داشته باشن تا زیبایی مادرش رو به ارث ببره !اما اینطور نشد ، دختر و پسر اسم پسرهاشون رو به ترتیب پیمان و پژمانو پویا و پندار گذاشتن !

این دفعه واقعا تعجب کردم ولی فهمیدم که رنگ چشمای من به مادر بزرگم رفته ، چون این داستان ، داستان پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمو ها و پدرم بود.

نیما: زندگی خوب بود تا اینکه دختر دوباره باردار شد و ایندفعه گفتن که بچه دختره ! پسر از خوشحالی تمام وسایل دخترونه گرفته بود و یک اتاق برای دختر بچه ی تو راه درست کرده بود اما وقتی زن زایمان کرد خبری از دختر نبود و یه پسر دیگه به دنیا اومده بود که اسمشو پیام گذاشتن ، مرد همون لحظه از پسر به دنیا اومده متنفر شد طوری که حتی بغلش هم نکرد !

روز ها گذشت و روز به روز مهر زن به پیام  بیشتر شد و دیگه به شوهرش و پسرای دیگه اش توجه نمی کرد ، مرد هم از لج زن یه دختر بچه از پرورشگاه گرفت واسمشورو پرند گذاشت و بزرگش کرد، اما مدتی کوتاهی بعدزن براثر بیماری مُرد . مرد هم که تحمل دوری زن رو نداشت با خواهرش پریسا  که شباهت زیادی به زن داشت ازدواج کرد و از او یک پسر به نام آرش داشت . آرش و پیام تقریبا همس بودند . هر دو باهم بزرگ شدند اما همیشه مثل دشمن خونی بودند . تا اینکه  


مطالب مشابه :


قسمت آخر

ر مثل رمان - قسمت آخر - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است




قسمت اول رمان دختری از جنس غرور.......

ر مثل رمان باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است آن همه اشک را




قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور

ر مثل رمان - قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو




قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر




قسمت ششم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت ششم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست




قسمت چهارم

ر مثل رمان - قسمت چهارم - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است




قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر




قسمت هفتم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت هفتم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست




قسمت سوم دبیرستان عشق

ر مثل رمان - قسمت سوم دبیرستان عشق - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست




برچسب :