غروب آخر
غروب آخر
بعضي شعرها بدجوري توحافظه آدم لنگرمي اندازند هميشه وقتي چشمم به غروب
مي افته مخصوصاً به اون سرخيش ، شعرهاي غمگيني كه تويك گوشه ذهنم لحاف
بي خيالي رو سركشيده ، يكدفعه مثل اسفند رو آتيش ميپره بيرون امروزم ازاونروز
هاست با غروبي زيبا ولي هركاري كردم نشد يك شعرشاد بخونم همش اين شعر
مي اومد سرزبونم توهم بخونش شايد دوستش داشته باشي: <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
غروب آخرين ديدار لبهاي تومي لرزيدو
اشك غم ميان جام چشمان تو مي جوشيد
كنارهم ميان جاده هاي آشنا آرام ميرفتيم
نگاهت كوچه هاي آشنا راسخت مي كوبيد
دلم سخت آزرده بودنگاهت خيره شدبرمن
واشكي گرم روي گونه هايت ريخت ومنهم
گريه سردادم لبت لرزيدو دست توگل گريه
زچشمان غمينم چيد بمن گفتي كه من رفتم
ومن ازپشت موج اشك تصوير تورا تا دور
مي ديدم كه از من دورتر مي گشتي
دلم مي خواست از ژرفاي دل فريادبرآرم
زود برگرد، زود برگرد، زود برگرد
وليكن بغض راه گفتنم رابست چه بدرود
غم آ لودي، زود برگرد، زود برگرد
*********************************************************
مطالب مشابه :
شاد و مست
عشق+شعر - عشق+شعر می زنم کبریت بر تنهایی ام تا بسوزد ریشۀ بی تابی ام
غروب آخر
هاست با غروبي زيبا ولي هركاري كردم نشد يك شعرشاد بخونم همش اين شع ر
برچسب :
شعرشاد