روزای بارونی 72

سایت همیشگی رمانا کلیک کنید

روزای بارونی72 تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۳ | 23:32 | نويسنده : ♥♥♥مدیریت♥♥♥ با اوج گرفتن هواپیما همه از هم خداحافظی کردن و هر کس به سمت ماشین خودش رفت ... شب خوبی رو کنار هم سپری کرده بودن و حالا می خواستن برن برای تعطیلات عید آماده بشن ...
آرشاویر ماشین رو روشن کرد و با اخم گفت:
- من اگه نخوام تو رو ببرم خونه تون باید چی کار کنم توسکا؟! بابا ایها الناس تو زن منی می خوام تو خونه خودم باشی ... نمی خوام ببرمت خونه بابات ... من زنمو می خوام ... می فهمی؟!!
توسکا اجازه داد تا آرشاویر هر چی دلش می خواد غر بزنه ... اینقدر غر زد تا رسیدن جلوی خونه بابای توسکا ... دستش رو برد سمت دستگیره در و خواست پیاده بشه که دست آرشاویر مانعش شد ... همین که چرخید سمت آرشاویر با دیدن چشمای غرق در اشکش دلش فرو ریخت ... نالید:
- نرو خوب توسکا ... آقا من تعهد محضری بدم بچه نمی خوام حله؟!!! تو فقط بیا تو خونه من ... همین ... ببین ... اصلا ... اصلا بهت دست هم نمی زنم خوب؟!! تو فقط بیا اونجا زندگی کن ... قول می دم کاری به کارت نداشته باشم ... توسکا به جان آرشین برام خیلی سخته ... خیلی خیلی سخته ...
توسکا لبخند زد ... آروم صورت آرشاویر رو نوازش کرد و گفت:
- یه لحظه بمون ... الان بر می گردم ...
و بعد قبل از اینکه آرشاویر بتونه چیزی بگه به سرعت پیاده شد و رفت توی خونه ... قبل از مهمونی همه وسایلش رو جمع کرده بود که آخر شب برگرده خونه شون ... حتی با بابا و مامانش هم خداحافظی کرده بود و حالا هر دو خواب بودن ... آروم و آهسته چمدونش رو برداشت و زد از خونه بیرون ... آرشاویر با دیدن توسکا یه لحظه سر جا خشک شد اما بعدش به سرعت از ماشین پیاده شد و هیجان زده رفت سمت توسکا ... اون چمدون گویای همه چیز بود ... بی حرف توسکا رو کشید توی بغلش و روی هوا چرخوندش ... توسکا جلوی دهنش رو گرفت که جیغ نکشه و فقط خندید ... آرشاویر گذاشتش روی زمین با همه قدرتش بغلش کرد و گفت:
- به خدا نوکرتم توسکا ... نوکرتم ...
توسکا با خنده گفت:
- فدایی داره ... فعلا چمدونم رو بیار و بیا بریم که الان همسایه ها رو زابراه می کنیم ...
آرشاویر هیجان زده چمدون رو برداشت و گفت:
- ای به چشم ... شما جون بخواه ...
همین که هر دو سوار شدن آرشاویر به سرعت راه افتاد و گفت:
- خوب عزیز دلم ... این حقو دارم که بدونم چی شد یه دفعه این بنده حقیر رو به عرش رسوندی؟
توسکا لبخند زد ... دستش رو دراز کرد گذاشت روی دست آرشاویر و با لبخند گفت:
- اون روز که بهم زنگ زدی خبر مهمونی رو بدی یادته؟
آرشاویر دست توسکا رو گرفت ... برد نزدیک لبش و گفت:
- آره عزیزم ...
- همون روز از مطب دکترم اومدم بیرون ... اون گفت ... گفت ما می تونیم بچه دار بشیم آرشاویر ... فقط نیاز به درمان مداوم و زمان داریم ...
آرشاویر هیجان زده گفت:
- جدی می گی؟!!
- آره عزیزم ... البته معلوم نیست کی ... اما بالاخره می شیم ...
آرشاویر آروم دست توسکا رو فشرد و گفت:
- خوحشالم عزیز دلم ... خیلی زیاد ... اما نه به خاطر بچه ... به خاطر اینکه تو داری بر می گردی خونه ... به خاطر اینکه تو خوشحالی و امیدوار ... به خاطر اینکه بازم توسکا خودم شدی ...
توسکا مطمئن بود آرشاویر هر چی که می گه حقیقت محضه ... برای همینم همینطور که خمیازه می کشید خودش رو کشید سمت آرشاویر ... سرش رو گذاشت روی شونه اش و گفت:
- خیلی دوستت دارم .. خیلی زیاد ...
و جواب آرشاویر رو بین خواب و بیداری شنید:
- من بیشتر ... خیلی بیشتر ...


مطالب مشابه :


دانلود رمان

به رمانکده گلها 27 خوش اومدین. امیدوارم لحظات خوبی رو اینجا سپری کنید و تک آهنگهای عاشقانه.




عملیات عاشقانه 8

رمانکده رمان ها - عملیات عاشقانه 8 - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه




عملیات عاشقانه 13 (قسمت آخر)

رمانکده رمان ها - عملیات عاشقانه 13 (قسمت آخر) - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا




روزای بارونی 64

رمانکده رمان ها - روزای بارونی 64 - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه بهترین




روزای بارونی69

رمانکده رمان ها - روزای بارونی69 - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه بهترین




روزای بارونی75

رمانکده رمان ها - روزای بارونی75 - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه بهترین




روزای بارونی 72

رمانکده رمان ها - روزای بارونی 72 - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه بهترین




برچسب :