غزل شماره 165 تعداد ابيات 1 - 8 |
زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد |
از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد |
صوفى مجلس كه دى جام و قدح مى شكست |
باز به يك جرعه مى عاقل و فرزانه شد |
شاهد عهد شباب آمده بودش بخواب |
باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد |
معبچه اى مى گذشت راهزن دين و دل |
در پى آن آشنا از همه بيگانه شد |
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت |
چهره ء خندان شمع آفت پروانه شد |
نرگس ساقى بخواند آيت افسونگرى |
حلقه ء اوراد ما مجلس افسانه شد |
گريه ء شام و سحر شكر كه ضايع نگشت |
قطره ء باران ما گوهر يك دانه شد |
منزل حافظ كنون بارگه پادشاست |
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد |
غزل شماره 166 تعداد ابيات 1 - 9 |
دوش از جناب آصف پيك بشارت آمد |
كز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد |
خاك وجود ما را از آب ديده گل كن |
ويران سراى دل را گاه عمارت آمد |
اين شرح بى نهايت كز زلف يار گفتند |
حرفيست از هزاران كاندر عبارت آمد |
عيبم بپوش زنهار اى خرقه ء مى آلود |
كان پاك پاكدامن بهر زيارت آمد |
امروز جاى هر كس پيدا شود ز خوبان |
كان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد |
بر تخت جم كه تاجش معراج آسمانست |
همت نگر كه مورى با آن حقارت آمد |
از چشم شوخش اى دل ايمان خود نگهدار |
كان جادوى كمانكش بر عزم غارت آمد |
درياست مجلس او درياب وقت و درياب |
هان اى زيان رسيده وقت تجارت آمد |
آلوده اى تو حافظ فيضى ز شاه درخواه |
كان عنصر سماحت بهر طهارت آمد |
غزل شماره 167 تعداد ابيات 1 - 7 |
عشق تو نهال حيرت آمد |
وصل توكمال حيرت آمد |
بس غرقه ء حال وصل كاخر |
هم بر سر حال حيرت آمد |
يك دل بنما كه در ره او |
بر چهره نه خال حيرت آمد |
نه وصل بماند و نه واصل |
آنجا كه خيال حيرت آمد |
از هر طرفى كه گوش كردم |
آواز سؤ ال حيرت آمد |
شد منهزم از كمال عزت |
آن را كه جلال حيرت آمد |
سر تا قدم وجود حافظ |
در عشق نهال حيرت آمد |
غزل شماره 168 تعداد ابيات 1 - 8 |
در نمازم خم ابروى تو با ياد آمد |
حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد |
از من اكنون طمع صبر و دل و هوش مدار |
كان تحمل كه تو ديدى همه بر باد آمد |
باده صافى شد و مرغان چمن مست شدند |
موسم عاشقى و كار به بنياد آمد |
بوى بهبود ز اوضاع جهان مى شنوم |
شادى آورد گل و باد صبا شاد آمد |
اى عروس هنر از بخت شكايت منما |
حجله ء حسن بياراى كه داماد آمد |
دلفريبان نباتى همه زيور بستند |
دلبر ماست كه با حسن خداداد آمد |
زير بارند درختان كه تعلق دارند |
اى خوشا سرو كه از بار غم آزاد آمد |
مطرب از گفته ء حافظ غزلى نغز بخوان |
تا بگويم كه ز عهد طربم ياد آمد |
غزل شماره 169 تعداد ابيات 1 - 7 |
مژده اى دل كه دگر باد صبا باز آمد |
هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد |
بركش اى مرغ سحر نغمه ء داودى باز |
كه سليمان گل از باد هوا باز آمد |
عارفى كو كه كند فهم زبان سوسن |
تا بپرسد كه چرا رفت و چرا باز آمد |
مردمى كرد و كرم بخت خداداد به من |
كان بت ماه رخ از راه وفا باز آمد |
لاله بوى مى نوشين بشنيد از دم صبح |
داغ دل بود به اميد دوا باز آمد |
چشم من در ره اين قافله ء راه بماند |
تا به گوش دلم آواز درا باز آمد |
گرچه حافظ در رنجش زد و پيمان بشكست |
لطف او بين كه به لطف از در ما باز آمد |
غزل شماره 170 تعداد ابيات 1 - 8 |
صبا به تهنيت پير مى فروش آمد |
كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد |
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاى |
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد |
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار |
كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد |
به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش |
كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد |
ز فكر تفرقه باز آى تا شوى مجموع |
به حكم آن كه چو شد اهرمن سروش آمد |
ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد |
چه گوش كرد كه باده زبان خموش آمد |
چه جاى صحبت نامحرم است مجلس انس |
سر پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد |
ز خانقاه به ميخانه مى رود حافظ |
مگر ز مستى زهد ريا به هوش آمد؟ |
غزل شماره 171 تعداد ابيات 1 - 8 |
سحرم دولت بيدار به بالين آمد |
گفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد |
قدحى دركش و سرخوش به تماشا بخرام |
تا ببينى كه نگارت به چه آئين آمد |
مژدگانى بده اى خلوتى نافه گشاى |
كه ز صحراى ختن آهوى مشكين آمد |
گريه آبى به رخ سوختگان باز آورد |
ناله فريادرس عاشق مسكين آمد |
ساقيا مى بده و غم مخور از دشمن و دوست |
كه به كام دل ما آن بشد و اين آمد |
رسم بدعهدى ايام چو ديد ابر بهار |
گريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد |
مرغ دل باز هوادار كمان ابروئى است |
اى كبوتر نگران باش كه شاهين آمد |
چون صبا گفته ء حافظ بشنيد از بلبل |
عنبر افشان به تماشاى رياحين آمد |
غزل شماره 172 تعداد ابيات 1 - 8 |
اى پسته ء تو خنده زده بر حديث قند |
مشتاقم از براى خدا يك شكر بخند |
طوبى ز قامت تو نيارد كه دم زند |
زين قصه بگذرم كه سخن مى شود بلند |
خواهى كه بر نخيزدت از ديده رود خون |
دل در هواى صحبت رود كسان مبند |
گر جلوه مى نمائى و گر طعنه مى زنى |
ما نيستيم معتقد شيخ خودپسند |
ز آشفتگى حال من آگاه كى شود |
آن را كه دل نگشت گرفتار اين كمند |
بازار شوق گرم شد آن سر و قد كجاست |
تا جان خود بر آتش رويش كنم سپند |
جائى كه يار ما بشكر خنده دم زند |
اى پسته كيستى تو خدا را دگر مخند |
حافظ چو ترك غمزه تركان نمى كنى |
دانى كجاست جاى تو؟ خوارزم يا خجند |
غزل شماره 173 تعداد ابيات 1 - 7 |
بعد ازين دست من و دامن آن سرو بلند |
كه به بالاى چماناز بن و بيخم بر كند |
حاجت مطرب و مى نيست تو برقع بگشا |
كه به رقص آوردم آتش رويت چو سپند |
هيچ روئى نشود آينه ء حجله ء بخت |
مگر آن روى كه مالند بر آن سم سمند |
گفتم اسرار غمت هر چه بود گو مى باش |
صبر ازين بيش ندارم چه كنم تا كى و چند |
مكش آن آهوى مشكين مرا اى صياد |
شرم از آن چشم سيه دار و مبندش به كمند |
من خاكى كه ازين در نتوانم برخاست |
از كجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند |
باز مستان دل از آن گيسوى مشكين حافظ |
زانكه ديوانه همان به كه بود اندر بند |
غزل شماره 174 تعداد ابيات 1 - 10 |
نه هر كه چهره بر افروخت دلبرى داند |
نه هر كه آينه سازد سكندرى داند |
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست |
كلاهدارى و آيين سرورى داند |
هزار نكته باريكتر ز مو اين جاست |
نه هر كه سر بتراشد قلندرى داند |
تو بندگى چو گدايان به شرط مزد مكن |
كه دوست خود روش بنده پرورى داند |
غلام همت آن رند عافيت سوزم |
كه در گداصفتى كيمياگرى داند |
وفا و عهد نكو باشد ار بياموزى |
و گرنه هر كه تو بينى ستمگرى داند |
به قد و چهره هر آن كس كه شاه خوبان شد |
جهان بگيرد اگر دادگسترى داند |
بباختم دل ديوانه و ندانستم |
كه آدمى بچه اى شيوه ء پرى داند |
مدار نقطه ء بينش ز خال تست |
مرا كه قدر گوهر يك دانه جوهرى داند |
ز شعر دلكش حافظ كسى بود آگاه |
كه لطف طبع و سخن گفتن درى داند |
غزل شماره 175 تعداد ابيات 1 - 11 |
هر كه شد محرم دل در حرم يار بماند |
وانكه اين كارند انست در انكار بماند |
اگر از پرده برون شد دل من عيب مكن |
شكر ايزد كه نه در پرده ء پندار بماند |
صوفيان واستدند از گرو مى همه رخت |
دلق ما بود كه در خانه ء خمار بماند |
محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد |
قصه ء ماست كه در هر سر بازار بماند |
داشتم دلقى و صد عيب مرا مى پوشيد |
خرقه رهن مى و مطرب شد و رنار بماند |
جز دل من كز ازل تا به ابد عاشق رفت |
جاودان كس نشنيديم كه در كار بماند |
هر مى لعل كز آن دست بلورين ستديم |
آب حسرت شد و در چشم گهر بار بماند |
از صداى سخن عشق نديدم خوشتر |
يادگارى كه درين گنبد دوار بماند |
گشت بيمار كه چون چشم تو گردد نرگس |
شيوه ء او نشدش حاصل و بيمار بماند |
بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد |
كه حديثش همه جا بر در و ديوار بماند |
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزى |
شد كه باز آيد و جاويد گرفتار بماند |
غزل شماره 176 تعداد ابيات 1 - 9 |
رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند |
چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند |
من ار چه در نظر يار خاكسار شدم |
رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند |
چو پرده دار به شمشير مى زند همه را |
كسى مقيم حريم حرم نخواهد ماند |
چه جاى شكر و شكايت ز نقش نيك و بدست |
چو بر صحيفه هستى رقم نخواهد ماند |
سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود |
كه جام باده بياور كه جم نخواهد ماند |
توانگرا دل درويش خود به دست آور |
كه مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند |
برين رواق زبر جد نوشته اند به زر |
كه جز نكوئى اهل كرم نخواهد ماند |
غنيمتى شمر اى شمع وصل پروانه |
كه اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند |
ز مهربانى جانان طمع مبر حافظ |
كه نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند |
غزل شماره 177 تعداد ابيات 1 - 9 |
حسب حالى ننوشتيم و شد ايامى چند |
محرمى كو كه فرستم به تو پيغامى چند |
ما بدان مقصد عالى نتوانيم رسيد |
هم مگر پيش نهد لطف شما گامى چند |
چون مى از خم به سبو رفت و گل افكند نقاب |
فرصت عيش نگه دار و بزن جامى چند |
قند آميخته با گل نه علاج دل ماست |
بوسه اى چند برآميز به دشنامى چند |
زاهد از كوچه رندان به سلامت بگذر |
تا خرابت نكند صحبت بد نامى چند |
عيب مى جمله چو گفتى هنرش نيز بگوى |
نفى حكمت مكن از بهر دل عامى چند |
اى گدايان خرابات خدا يار شماست |
چشم انعام مداريد ز انعامى چند |
پير ميخانه چه خوش گفت به دردى كش خويش |
كه مگو حال دل سوخته با خامى چند |
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت |
كامگارا نظرى كن سوى ناكامى چند |
غزل شماره 178 تعداد ابيات 1 - 8 |
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند |
و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند |
بيخود از شعشعه ء پر تو ذاتم كردند |
باده از جام تجلى صفاتم دادند |
چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى |
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند |
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب |
مستحق بودم و اين ها به زكاتم دادند |
هاتف آن روز به من مژده ء اين دولت داد |
كه بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند |
بعد ازين روى من و آينه ء وصف جمال |
كه در آن جا خبر از جلوه ء ذاتم دادند |
اين همه شهد و شكر كز سخنم مى ريزد |
اجر صبريست كز آن شاخ نباتم دادند |
همت حافظ و انفاس سحر خيزان بود |
كه ز بند غم ايام نجاتم دادند |
غزل شماره 179 تعداد ابيات 1 - 7 |
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند |
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند |
ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت |
با من راه نشين باده ء مستانه زدند |
شكر آن را كه ميان من و او صلح افتاد |
صوفيان رقص كنان ساغر شكرانه زدند |
آسمان بار امانت نتوانست كشيد |
قرعه ء كار به نام من ديوانه زدند |
آتش آن نيست كه از شعله او خندد شمع |
آتش آنست كه در خرمن پروانه زدند |
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه |
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند |
كس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب |
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند |
غزل شماره 180 تعداد ابيات 1 - 7 |
نقدها را بود آيا كه عيارى گيرند |
تا همه صومعه داران پى كارى گيرند |
مصلحت ديد من آنست كه ياران همه كار |
بگذارند و خم طره ء يارى گيرند |
خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقى |
گر فلكشان بگذارد كه قرارى گيرند |
قوت بازوى پرهيز به خوبان مفروش |
كه درين خيل حصارى به سوارى گيرند |
يارب اين بچه ء تركان چه دليرند به خون |
كه به تير مژه هر لحظه شكارى گيرند |
رقص بر شعر تر و ناله ء نى خوش باشد |
خاصه رقصى كه در آن دست نگارى گيرند |
حافظ ابناى زمان را غم مسكينان نيست |
زين ميان گر بتوان به كه كنارى گيرند |
غزل شماره 181 تعداد ابيات 1 - 8 |
گر مى فروش حاجت رندان روا كند |
ايزد گنه ببخشد و دفع بلا كند |
ما را كه درد عشق و بلاى خمار كشت |
يا وصل دوست يا مى صافى دوا كند |
مطرب بساز عود كه كس بى اجل نمرد |
وانكو نه اين ترانه سرايد خطا كند |
ساقى به جام عدل بده باده تا گدا |
غيرت نياورد كه جهان پر بلا كند |
حقا كزين غمان برسد مژده ء امان |
گر سالكى به عهد امانت وفا كند |
گر رنج پيش آيد و گر راحت اى حكيم |
نسبت مكن به غير كه اين ها خدا كند |
در كارخانه اى كه ره علم و عقل نيست |
فهم ضعيف راى فضولى چرا كند |
جان رفت در سر مى و حافظ به عشق سوخت |
عيسى دمى كجاست كه احياى ما كند |
غزل شماره 182 تعداد ابيات 1 - 7 |
دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند |
نياز نيم شبى دفع صد بلا بكند |
تو با خداى خود انداز كار و دل خوش دار |
كه رحم اگر نكند مدعى خدا بكند |
عتاب يار پريچهره عاشقانه بكش |
كه يك كرشمه تلافى صد جفا بكند |
طبيب عشق مسيحا دمست و مشفق ليك |
چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند |
ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند |
هر آن كه خدمت جام جهان نما بكند |
ز بخت خفته ملولم بود كه بيدارى |
به وقت فاتحه ء صبح يك دعا بكند |
بسوخت حافظ و بوئى به زلف يار نبرد |
مگر دلالت اين دولتش صبا بكند |
غزل شماره 183 تعداد ابيات 1 - 7 |
مرا به رندى و عشق آن فضول عيب كند |
كه اعتراض بر اسرار علم غيب كند |
كمال سحر محبت ببين نه نقص گناه |
كه هر كه بى هنر افتد نظر به عيب كند |
ز عطر حور بهشت آن نفس برآيد بوى |
كه خاك ميكده ء ما عبير جيب كند |
چنان زند ره اسلام غمزه ء ساقى |
كه اجتناب ز صهبا مگر صهيب كند |
كليد گنج سعادت قبول اهل دلست |
مباد آن كه درين نكته شك و ريب كند |
شبان وادى ايمن گهى رسد به مراد |
كه چند سال به جان خدمت شعيب كند |
ز ديده خون بچكاند فسانه ء حافظ |
چو ياد وقت زمان شباب و شيب كند |
غزل شماره 184 تعداد ابيات 1 - 9 |
طاير دولت اگر باز گذارى بكند |
يار باز آيد و با وصل قرارى بكند |
ديده را دستگه در و گهر گرچه نماند |
بخورد خونى و تدبير نثارى بكند |
شهر خاليست ز عشاق بود كز طرفى |
مردى از خويش برون آيد و كارى بكند |
كسى نيارد بر او دم زند از قصه ء ما |
مگرش باد صبا گوش گذارى بكند |
داده ام باز نظر را به تذورى پرواز |
باز خواند مگرش نقش و شكارى بكند |
كو كريمى كه ز بزم طربش غمزده اى |
جرعه اى دركشد و دفع خمارى بكند |
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب |
بود آيا كه فلك زين دو سه ، كارى بكند |
دوش گفتم بكند لعل لبش چاره ء من ؟ |
هاتف غيب ندا داد كه آرى بكند |
حافظا گر نروى از در او هم روزى |
گذرى بر سرت از گوشه كنارى بكند |
غزل شماره 185 تعداد ابيات 1 - 8 |
كلك مشكين تو روزى كه ز ما ياد كند |
ببرد اجر دو صد بنده كه آزاد كند |
قاصد منزل سلمى كه سلامت بادش |
چه شود گر به سلامى دل ما شاد كند |
يارب اندر دل آن خسرو شيرين انداز |
كه به رحمت گذرى بر سر فرهاد كند |
حاليا عشوه ء ناز تو ز بنيادم برد |
تا دگر باره حكيمانه چه بنياد كند |
امتحان كن كه بسى گنج مرادت بدهند |
گر خرابى چو مرا لطف تو آباد كند |
شاه را به بود از طاعت صد ساله و زهد |
قدر يك ساعته عمرى كه درو داد كند |
گوهر پاك تو از مدحت ما مستغنى است |
فكر مشاطه چه با حسن خداداد كند |
ره نبرديم به مقصود خود اندر شيراز |
خرم آن روز كه حافظ ره بغداد كند |
غزل شماره 186 تعداد ابيات 1 - 9 |
آن كيست كز روى كرم با من وفادارى كند |
بر جاى بد كارى چو من يك دم نكوكارى كند |
اول به بانگ ناى و نى آرد به دل پيغام وى |
وانگه به يك پيمانه مى با من وفادارى كند |
پشمينه پوش تندخو از عشق نشنيدست بو |
از مستيش رمزى بگو تا ترك هشيارى كند |
دلبر كه جان فرسود ازو كام دلم نگشود ازو |
نوميد نتوان بود ازو باشد كه دلدارى كند |
گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام |
گفتا منش فرموده ام تا با تو طرارى كند |
چون من گداى بى نشان مشكل بود يارى چنان |
سلطان كجا عيش نهان با رند بازارى كند |
زان طره ء پرپيچ و خم سهلست اگر بينم ستم |
از بند و زنجيرش چه غم هركس كه عيارى كند |
با چشم پر نيرنگ او حافظ مكن آهنگ او |
كان طره ء شبرنگ او بسيار طرارى كند |
غزل شماره 187 تعداد ابيات 1 - 10 |
سرو چمان من چرا ميل چمن نمى كند |
همدم گل نمى شود ياد سمن نمى كند |
تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف |
او زان سفر دراز خود عزم وطن نمى كند |
چون ز نسيم مى شود زلف بنفشه پر شكن |
وه كه دلم چه ياد از آن عهدشكن نمى كند |
دل به اميد روى او همدم جان نمى شود |
جان به هواى كوى او خدمت تن نمى كند |
پيش كمان ابرويش لابه همى كنم ولى |
گوش كشيده است از آن گوش به من نمى كند |
دى گله اى ز طره اش كردم و از سر فسوس |
گفت كه اين سياه كج گوش به من نمى كند |
ساقى سيم ساق من گر همه درد مى دهد |
كيست كه تن چو جام مى جمله دهن نمى كند |
با همه عطف دامنت آيدم از صبا عجب |
كز گذر تو خاك را مشك ختن نمى كند |
كشته ء غمزه ء تو شد حافظ ناشنيده پند |
تيغ سزاست هر كه را درد سخن نمى كند |
غزل شماره 188 تعداد ابيات 1 - 11 |
در نظر بازى ما بيخبران حيرانند |
من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند |
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولى |
عشق داند كه درين دايره سرگردانند |
گر شوند آگه از انديشه ء ما مغبچگان |
بعد ازين خرفه ء صوفى به گرو نستانند |
جلوه گاه رخ او ديده ء من تنها نيست |
ماه و خورشيد همين آينه مى گردانند |
وصل خورشيد به شب پره ء اعمى نرسد |
كه در آن آينه صاحب نظران حيرانند |
مفلسانيم و هواى مى و مطرب داريم |
آه اگر خرقه ء پشمين به گرو بستانند |
عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا |
ما همه بنده و اين قوم خداوندانند |
لاف عشق و گله از يار زهى لاف دروغ |
عشقبازان چنين مستحق هجرانند |
مگرم چشم سياه تو بياموزد كار |
ور نه مستورى و مستى همه كس نتوانند |
گر به نزهتگه ارواح برد بوى تو باد |
عقل و جان گوهر هستى به نثار افشانند |
زاهد ار رندى حافظ نكند فهم چه شد |
ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند |
غزل شماره 189 تعداد ابيات 1 - 8 |
سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند |
پرى رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند |
به فتراك جفا دلها چو بر بندند بر بندند |
ز زلف عنبرين جانها چو بگشايند بفشانند |
به عمرى يك نفس با ما چو بنشينند بر خيزند |
نهال شوق در خاطر چو بر خيزند بنشانند |
سرشك گوشه گيران را چو دريابند دريابند |
رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند |
ز چشمم لعل رمانى چو مى خندند مى بارند |
ز رويم راز پنهانى چو مى بينند مى خوانند |
دواى درد عاشق را كسى كو سهل پندارد |
ز فكر آنان كه در تدبير درمانند درمانند |
درين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند |
كه با اين درد اگر در بند درمانند درمانند |
چو منصور از مراد آنانكه بر دارند بر دارند |
بدين درگاه حافظ را چو مى خوانند مى رانند |
غزل شماره 190 تعداد ابيات 1 - 9 |
غلام نرگس مست تو تاج دارانند |
خراب باده لعل تو هوشيارانند |
بزير زلف دو تا چون گذر كنى بنگر |
كه از يمين و يسارت چه بيقرارانند |
گذار كن چو صبا بر بنفشه زار و ببين |
كه از تطاول زلفت چه سوگوارانند |
نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس |
كه عندليب تو از هر طرف هزارانند |
ترا صبا و مرا آب ديده شد غماز |
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند |
تو دستگير شو اى خضر پى خجسته كه من |
پياده مى روم و همرهان سوارانند |
بيا به ميكده و چهره ارغوانى كن |
مرو به صومعه كانجا سياهكارانند |
نصيب ماست بهشت اى خداشناس برو |
كه مستحق كرامت گناهكارانند |
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد |
كه بستگان كمند تو رستگارانند |
غزل شماره 191 تعداد ابيات 1 - 12 |
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند |
آيا بود كه گوشه چشمى بما كنند |
دردم نهفته به ز طبيبان مدعى |
باشد كه از خزانه ء غيبم دوا كنند |
معشوق چون نقاب ز رخ در نمى كشد |
هركس حكايتى به تصور چرا كنند |
چون حسن عاقبت نه به رندى و زاهديست |
آن به كه كار خود به عنايت رها كنند |
بى معرفت مباش كه در من يزيد عشق |
اهل نظر معامله با آشنا كنند |
حالى درون پرده بسى فتنه مى رود |
تا آن زمان كه پرده بر افتد چه ها كنند |
مى خور كه صد گناه ز اغيار در حجاب |
بهتر ز طاعتى كه بروى ريا كنند |
گر سنگ ازين حديث بنالد عجب مدار |
صاحبدلان حكايت دل خوش ادا كنند |
پيراهنى كه آيد ازو بوى يوسفم |
ترسم برادران غيورش قبا كنند |
بگذر به كوى ميكده تا زمره ء حضور |
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا كنند |
پنهان ز حاسدان بخودم خوان كه منعمان |
خير نهان براى رضاى خدا كنند |
حافظ دوام وصل ميسر نمى شود |
شاهان كم التفات بحال گدا كنند |
مطالب مشابه :
ادبیات اندرزی تعلیمی
شاهنامه ابيات بسياري را از زبان بزرگمهر و يا پادشاهان و نيز گفته هاي حكيمانه خود در
شعري منسوب به مرحوم حسين پناهي
آن چه بيش از همه در باب وي مشهور شده است ابيات و جملات نغز و حكيمانه اي است كه به وي منسوب
فردوسي و تشویش اذهان عموم
پشيماني از سرودن آن ابيات و جفا در حق محمود و اين چنين با تدبير حكيمانه سلطان لايزال
زیباترین جمله از کیست ؟ برگ 7
جملات قصار , كلام , سخنان مردان بزرگ , جملات حكيمانه , ام و بعضي از ابيات فريدالدين
چند غزل از حافظ
تا دگر باره حكيمانه چه بنياد كند غزل شماره 191 تعداد ابيات 1 - 12 : آنان كه خاك را به نظر كيميا
نمونه سوال دين و زندگي ( 2)
-2 كار حكيمانه چه كاري -5 اشاره به كداميك از دلايل ضرورت معاد دارد؟ و پيام ابيات
راههای رسیدن به شادی
ميتوان يك زندگي حكيمانه و مطلوب از سه مولفه تشكيل شده است كه حافظ در ابيات معروف
اصول مشترک زیست معنوی:(سکوت)
(فايدهاي در سكوت و خودداري از اظهار سخن حكيمانه نيست همانگونه دفتر اول، ابيات:
پروين اعتصامي
و همگان اشعار پروين را مي خوانند و وي را ستايش مي كنند و بسياري از ابيات حكيمانه و
5 - سخن بزرگان و نیکان
جملات كوتاه ، دانشمندان روانشناسی ، سخنان بزرگان و جملات حكيمانه ، جملات حكيمانه ، جملات
برچسب :
ابيات حكيمانه