رمان باده 56

من :همینجوری ...هرچی باشه مادر من خواهر دایی شاهرخم بود ...خیلی براش عزیز بود ..
مثل شما که بابا خیلی برات عزیزه 
امیرعلی : چرا این موضوع کشش میدی ...به منو تو چه که حاملس
اخمامو کشیدم تو هم گفتم :به تو ربطی نداره چون مادرت خدارو شکر صحیح سالم کنارته تو این خونه 
ولی مادر منو فرستاد زیر اون خاک سرد 
....پاشدم گفتم :امیرعلی تو هیچ وقت نمیتونی بفهمی من چی میگم ...چون نمیخوای بفهمی ...اصراری هم ندارم که منو بفهمی ....چون اصلا" برام مهم نیستی 
از جلو چشمای متعجبش رد شدم رفتم تو اشپز خونه 
بغضمو قورت دادم 
سرمو 
گرفتم بالا تا اشکام نریزه 
ناهید یه لیوان اب گرفت طرفم 
گفت : بیا این جا بشین 
لیوان اب گرفتم رفتم نشست رو صندلی 
تا نصفه ابمو خوردم 
لیوان گذاشتم رو میز . 
سرمو گذاشتم رو میز 
کشیده شدن دست عمه رو موهام حس کردم گفت : دختر گلم چرا خودت عذاب میدی
سرمو بلند کردم گفتم دارم اتیش میگیرم عمه ....نمیدونید تو دلم چه خبر ...نمیدونید وقتی بخاطر اون زن زد تو گوش من چه جوری شکستم .
اون وقت شوهر من امیر من میگه به تو چه که حاملس 
عمه : باده به جان خودت که خیلی برام عزیزی ایرج خودشم داره عذاب میکشه 
اشکامو پاک کردم گفتم :معلوم ...از عذاب زیادشه بچه پسـ
دست امیرعلی اروم نشست جلو دهنم 
بازومو گرفت بردم از اشپزخونه بیرون

 

 

بازومو گرفت بردم از اشپزخونه بیرون 
دستشو از رودهنم ورداشت در یکی از اتاقارو باز کرد فرستادم تو اتاق خودشم امد تو اتاق در بست 
از ش فاصله گرفتم گفتم : چته چرا اینجوری میکنی 
دستاشو زد به کمرش خواست بیاد جلو 
رفتم نزدیک پنجره گفتم: نیا جلو بو میدی . 
یه خنده عصبی کرد گفت : بو میدم اره 
زد تخت سینش گفت : لامصب این همون ادکلانی که عاشق بوش بودی . 
حالا از بوش بدت میاد اره 
رومو ازش برگردوندم گفتم : برو بابا 
باده تو خجالت نمیکشی اینجوری حرف میزنی ..یعنی چی بچه پس انداخته 
عصبی برگشتم طرفش گفتم: چیکار کرده پس ننداخته 
کلافه سرشو تکون داد گفت :من میگم چرا جلو مامان من همچین حرفی میزنه .
دوست داشتم 
با غصه نشست رو تخت صورتشو با دستاش پوشند گفت : باده جمع کن این مسخره بازی...
دستاش که رو صورتش بود برد توموهاش برگشت طرف من گفت : باده بزار منم اون بچه حسش کنم ...اون بچه مال منم هست که تو شکمه تو 
چرا یه کاری میکنی از اون بچه ...از بچه خودم بیزار بشم که با بوجود امدنش تو رو از من گرفت .
انقدر با غصه این حرفو زد دلم براش اتیش گرفت . 
نگامو ازش گرفتم رفتم نشستم لب پنجره 2ماه از اون روز گذشت ...2 ماه از روزی که امیرعلی اونجوری با غصه بهم گفت نذار از بچه خودم که با بوجود امدنش تورواز من گرفت متنفر بشم گذشت ...اون روز بدون این که جوابشو بدم از اتاق زدم بیرون. 
امیرعلی هم دیگه طرفم نیومد ...فقط نگاه دلخور سرزنش بارش روم بود ....دست خودم نبود ...حا ل خرابم دست خودم نبود ...مگه میشه من امیرمو نخوام ...نخوام برم کنارش ...نرم بغلش...دلم براش له له میزد ...ولی دست پام نسبت بهش کشش نداشت تو این 2ماه حالت تهوع پدرمو در اورده بود ..بوی غذا بهم میخورد حالم بد میشد 
به جای که وزن زیاد کنم ...وزن کم کرده بودم رفته بودم تو 3ماه انقدر بالا اورده بودم ...هیچی نخورده بودم 2 کیلو وزنم کم شده بود .
مجبور شدم این ترم از دانشگاه مرخصی بگیرم ...با این وضعیتم نمیتونستم برم دانشگاه
از پدرم دیگه حرفی زده نمیشه ...به هیچ وج امیرعلی اوردن اسم ایرج مقدم تو خونه قدغن کرده ....اینو وقتی داشت با عمه تنها حرف میزد شنیدم گفت : مامان جان به هیچ عنوان اسم دایی ایرج جلو باده نمیاری....به هیچ عنوان تو این خونه نمیخوام بیاد ...نه زنگی نه خبری ..هیچی.. 
از وقتی فهمیده مهتاب حاملس داغون شده ...عوض شده ...بد اخلاق شده . 
وقتی یاد حاملگی مهتاب میفتم تمام سیستمای بدنم میریزه بهم ...در اتاق زده شد

عمه با یه سینی امد تو اتاق 
پتو کشیدم رو سرم گفتم : عمه ببرش بیرون دیگه جون بالا اوردن ندارم .
اروم پتو از رو سرم کشید گفت : ببین عزیزم گذاشتم یخچال یخ کرده دیگه بو نمیده همونجور که دکترت گفت 2تا قاشق بخور یه زره هم خودت هم بچت جون بگیری 
پاشدم نشستم عمه سینی گذاشت رو پاش قاشق زد تو برنج خورشت ماسیده 
با قیافه درهم قاشق از دستش گرفتم گذاشتم دهنم ...غذا ماسید تو دهنم گفتم :عمه اینو من چه جوری بخورم 
عمه : بخور عزیزم داغش کنم بوش میخوره بهت حالت بد میشه 
به زور نصف غذا خوردم لیوان اب ورداشتم تا اخر خوردم 
عمه : نمیخوری دیگه 
سرمو تکون دادم گفتم : نه 
در اتاق زده شد هانیه امد تو با خنده گفت : سلام بر مامان کوچلو.... مادربزرگ جوان 
عمه سینی گذاشت رو عسلی رفت هانیه بغل کرد گونشو بوسید 
گفت : خوبی دخترم 
هانیه : ممنونم راحله جون شما 
خوبی 
عمه : قوربونت برم 
هانیه امد طرفم گفت : تو چطوری دختری لوس
موهای بافته شدش که کنارش انداخته بود کشیدم گفتم: لوس خودتی 
هانیه در کیفشو باز کرد گفت :یه چیزی برات اوردم 
سرمو کردم تو کیفش یه لباس بچه کوچلو از کیفش در اوردم یه پیراهن دخترونه صورتی 
با ذوق گفتم : اخ جونم چه خوشگله 
هانیه : خیلی نه لباس بچه گیهای منه میخوام اگه بچت دختر بود بدمش بهت ....حورا که یه رستم زاید
داشتم لباسرو میدیدم گفتم : هانیه تو انقدری بودی 
هانیه :اره چه خوشگل بودم
عکس بچه حورا بببینم 
گوشیشو در اورد عکس پسر حورا رادوین نشونم داد گوشی از دستش گرفتم گفتم : خدای من چه بزرگه 
هانیه : 4کیلو بود 
شبیه امید 
هانیه : وای باده منو مامانم امید با مامان امید پشت در اتاق عمل بودیم در باز شد پرستار با بچه امد بیرون 
روشو که زدیم کنار دیدمش انگار امید کوچلو کردن خوابوندن اون تو 
فتوکپی برابر اصل امید 
بود 
من : اره خیلی شبیهش 
هانیه : حالا چهرش باز عوض شده تو 10 روزگیش خیلی شبیه امید بود 
گوشی گرفتم طرف هانیه گفتم : هانیه دارم میپوسم تو خونه 
هانیه پاشد گفت: پاشو بریم بیرون 
من : کجا 
هانیه : هرجا که هوای خوب باشه 
سرمو تکون دادم 
پاشدم 
رفتم دستشوی مسواک زدم

 

 

 

 

 


مطالب مشابه :


هکر قلب(2)

رمان ♥ - هکر قلب(2) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی رمان تراکم تنهایی,




رمان دختران زمینی،پسران آسمانی (قسمت آخر)

رمــــان ♥ ♥ 224 - رمان حصار تنهایی معرفی رمان تراکم تنهایی.




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 19 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 19 ) - میخوای رمان بخونی؟ معرفی رمان تراکم تنهایی.




رمان باده 56

رمــــان ♥ - رمان باده 56 - میخوای رمان بخونی؟ معرفی رمان تراکم تنهایی. معرفی رمان لیلی بی




جایی که قلب انجاست 7

رمــــانتراکم مواد غذايي پر بود سامان در حالي که جيب هايش را از رمان حصار تنهایی




رمان آی پارا 6

رمــــان ♥ از تراکم درختها هم کم شد . ♥ 506 - رمان درپی تنهایی ♥ 507 - رمان




رمان در امتداد باران (32)

رمان خانه کنی بهتره شروع کنیم و گرنه بهتره بازم تنهایی درس این تراکم تنهایی.




طول عمر باتری گلکسی اس 4 بالاتر است یا وان اچ‌تی‌سی؟

و بغض تنهایی رمان های گلکسی اس 4 با وجود صفحه نمایش با تراکم و رزولوشن بسیار بالا




برچسب :