رمان شب های تنهایی (قسمت پنجم)


نزديك ظهر بود و تازه به خانه بازگشته بود . دوساعت در دانشگاه كلاس داشت و دوساعت نيز براي گرفتن بليط هواپيما معطل شده بود ، اما با وجود خستگي بسيار ، خيلي خوشحال بود . مي دانست بنفشه چقدر هيجان زده خواهد شد و از اين بابت احساس غرور مي كرد . دو ماه از شروع كلاسهايش در دانشگاه مي گذشت و اكنون روز هاي سرد ماه آذر فرا رسيده بود . البته براي سفر به شيراز زمان بدي نبود ، زيرا هواي شهر هاي جنوبي در اين فصل از سال ، لطيف و دلچسب است . هنوز لباسهايش را عوض نكرده بود كه صداي تلفن بلند شد. با خستگي روي كاناپه افتاد و گوشي را برداشت و گفت : بفرمايين .

-         سلام ياس ، خالت خوبه ؟

-         سلام استاد حالتون چطوره؟

آقاي شهريار استاد خوشنويسي او پشت خط بود كه او تا دو ماه پيش نزد او آموزش خط مي ديد .

-         متشكرم تو چطوري ؟

-         خوبم استاد . خوشحالم كه صداتونو مي شنوم .

-         اوضاع دانشگاه چطوره ؟ مشكلي نداري ؟

-         نه ، خيلي عاليه .

-         يه كاري برات دارم ياس .

-         كار ؟

-         البته دوست داري كار كني ؟

-         چه كاري ؟

-         تعداد هنرجو زياده. مي خوام توي آموزشگاه يك كلاس براي تو داير كنم ، البته اگه موافق باشي .

ياس خوشحال از شنيدن اين حرف با هيجان گفت : آه خداي من ، خيلي عاليه. فكر مي كنين از عهده اش بر ميام ؟

-         تو بهترين هنرجوي من بودي ياس ، كارت از نظر من صد در صد مورد قبوله.

-         متشكرم كه به من اعتماد مي كنين.

-         پس موافقي ؟

-         البته .

-         بيا آموزشگاه تا با توجه به ساعت هاي درسي دانشگاهت براي كلاست برنامه ريزي كنيم.

-         همين امروز بعد از ظهر ميام .

-         خوبه منتظرت هستم .

وقتي گوشي را سر جايش گذاشت ، از فرط خوشحالي در پوستش نمي گنجيد . فرصت مناسبي فراهم شده بود تا هم خود را بيازمايد و هم از با تنهايي اش كاسته شود . بجز ساعات درس در دانشگاه كه سه روز در هفته را پر مي كرد ساير اوقات هفته را بيكار بود و با اين فرصت جديد مي توانست علاوه بر كاري مفيد در اوقات فراغتش با استاد شهريار نيز در ارتباط باشد و هرچه بيشتر از او بياموزد.

طبق قراري كه با استاد شهريار گذاشته بود ، بعد از ظهر همان روز به آموزشگاه رفت . پس از كمي گفتگو در اين مورد و با توجه به برنامه ي درسي ياس ، سه روز در هفته و هر بار دو ساعت زمان آموزشي برايش تعيين شد كه او را خوشحال تر كرد و قرار شد از دو هفته ديگر و پس ازپايان گرفتن ثبت نام ها ، كارش در آموزشگاه آغاز شود.

پس از ترك آموزشگاه ، يكراست به خانه ليلا رفت . همين امشب بايد بنفشه را در جريان اتفاقات قرار مي داد . ليلا و بهرام در بالكن نشسته بودند و باران ملايمي را كه مي باريد تماشا مي كردند و قهوه مي خوردند كه صداي زنگ در بلند شد . ليلا براي گشودن در از جا برخاست و به هال رفت و از پشت آيفون پرسيد : كيه ؟

-         منم مادرجون .

-         بيا تو عزيزم .

ودكمه  را فشرد . لحظاتي بعد در سالن گشوده شد و ياس به داخل آمد . ليلا در آن جا به انتظارش ايستاده بود جلو تر آمد و در جواب سلام او گفت : سلام خوشگلم خوش آمدي .

صورتش زير باران گل انداخته بود و او را دوست داشتني تر نشان مي داد . در اين هواي دلپذير و عاشقانه فاصله بين آموزشگاه تا خانه ليلا را پياده طي كرده بود و اكنون كمي احساس سرما مي كرد . بهنام بنفشه درست به همين علت نتواسته بودند تنها نشستن در خانه و تماشاي اين هواي مطلوب را از پشت پنجره تحمل كنند و ساعتي پيش از خانه بيرون رفته بودند . ليلا حوله اي را به دستش داد و گفت : موهاتو خشك كن دخترم سرما مي خوري .

ياس مشغول خشك كردن موهاش شد و پرسيد : بنفشه خونه نيست ؟

ليلا گفت : با بهنام رفته بيرون. من و بهرام خونه تنهاييم .

او در بالكن صداي صحبت آن دو را مي شنيد . ياس باز هم از شنيدن نام او حال دچار حال غريبي شد . از شب تولد ليلا يك ماه و نيم مي گذشت و او در تمام اين مدت با وجود سعي تمامي كه كرده بود هيچگاه نتوانسته بود از انديشيدن به اين پسر غافل شود . او تما روح و احساس دختر را تسخير كرده و تبيدل به معبودي بيهمتا در قلب پر احساس او شده بود.

-         اگر سردته توي سالن مي شينيم .

-         نه سردم نيست .

-         پس من برات يه قهوه درست مي كنم . برو بالكن ، بهرام اونجاست .

-         متشكرم مادر .

و به سوي بالكن رفت . بهرام با ديدن او از جا برخاست و پاسخ سلامش را داد .  سخي صورتش او را مانند دختر بچه هاي ملوس كرده بود و بهرام از ديدن اين چهره كودكانه به وجد آمد . اين دختر حقيقتا يك موجود يگانه و بي نقص بود و او به اين موضوع كاملا واقف بود و دوستش مي داشت . براي چند لحظه به چهرهي دلفريب او خيره ماند و سپس پرسيد : حالت خوبه ؟

ياس تبسمي كرد و گفت : ممنونم تو چطوري ؟

 و در مقابلش نشست . بهرام سري تكان داد و گفت : خوبم.

هر دو دلي پر عشق و بي قرار داشتند ، اما نمي دانستند كه در اين لحظه چه بايد بگويند . بدون شك هيچ يك نمي توانست از درون پر غوغايش حرف بزند .  بهرام از شنيدن جواب منفي او و جريحه دار شدن احساس و غرورش مي ترسيد و ياس هيچ اميدي به عشق او نداشت و احساس علاقه ي خود را يكجانبه و بي فايده مي ديد ، اما اين طور آرام و خاموش نشستن عذاب آوربود. بهرام با آن كه برنامه ساعات درسي يسا را از حفظ بود به خاطر اين كه حرفي زده باشد گفت : فردا كلاس داري ؟

آره. ساعت يازده و نيم .

-         خوش به حالت . من ساعت 8 بايد سر كلاس باشم .

-         فكر مي كنم فردا بايد روز پر كاري داشته باشي . نه؟

-         آره از ساعت 8 صبح تا ساعت پنج و نيم  بعد از ظهر پشت سر هم كلاس دارم .

-         رشته تحصيليتو دوست داري ؟

-         البته . من در اولين انتخابم قبول شدم .

-         رشته مشكلي رو انتخاب كردي .

-         تو چي ؟ چرا شيمي ؟

-         به خاطر پدرم . اون دوست داشت من شيمي بخونم.

بهرام لبخن تلخي زد . جالب اين كه او هم به خاطر پدرش رشته پتروشيمي را انتخاب كرده بود . البته بين اين دو تفاوت زيادي وجود داشت . ياس به خاطر علاقه ي زيادي كه به پدرش داشت اين رشته را انتخاب كرده بود و او به خاطر تنفرش از پدر .

در اين لحظه ليلا با فنجاني قهوه به بالكن باز گشت و آن را مقابل ياس گذاشت و كنار او نشست .ياس لبخندي زد و تشكر كرد . نگاهي به ساعتش انداخت و چون هوا رو به تاريكي مي رفت پرسيد : معلوم نيست بنفشه و بهنام كي بر مي گردند ؟

- هر جا باشن براي شام پيداشون مي شه .

 - بنابراين امروز نمي تونم بنفشه را ببينم .

-  چرا نمي توني عزيزم ؟ بايد براي شام بموني .

متشكرم مادرجون ولي نمي خوام باز مزاحم بهنام بشم .

-         بهرام گفت : من بعد از شام مي رسونمت خونه .

ليلا با قاطعيت گفت : شما هيچ جا نمي ريد امشب بايد هردوتون اينجا بمونيد . مي تونيم بعد از شام يك جشن كوچولو ترتيب بديم .

-         عمه جون من فردا ساعت 8 صبح كلاس دارم .جزوه هامو نياوردم .

-         فردا صبح زود مي توني بري خونه و جزوه هاتو برداري . دلم مي خواد يه شب دور هم جمع باشيم و خوش باشيم. اشكالي در اين كار هست ؟

-         به چه مناسبتي ؟ براي جشن گرفتن بايد علتي وجود داشته باشه .

-         به علت اين كه تو بعد از مدتها بدون اين كه من تلفن كنم اومدي به ديدنم . دليل مناسبيه ؟

-         عمه دارين به من كنايه مي زنيد ؟

-         نه عزيزم . فقط خوشحالم كه پيشم هستي ، ديگه عذر و بهانه هم نيار خب ؟

بهرام چاره اي جز اطاعت نداشت . ليلا تنها كسي بود كه او هميشه در برابرش تسليم شده بود . در اين زن چيزي بود كه او را به فرمانبرداري وا مي داشت .  از آن دسته زنان حكومت طلب و پر جذبه نبود، بلكه دل نازك و پر محبتش باعث مي شد كه بهرام هميشه از او اطاعت كند و موجب رنجشش نشود .  ليلا به ياس نگاه كرد و گفت :تو هم عذر نيار چون من ازت خواهش مي كنم كه بموني .

-         چشم مادرجون .

                    *   *   *   *                                       

ياس كه به كمك ليلا در آشپزخانه شتافته بود و بهرام نيز در بالكن سرش را روي ميز گذاشته و به خواب رفته بود كه بنفشه و بهنام از راه رسيدند. دختر از فرط شادي سر از پا نمي شناخت و مغلوم نبود كه بهنام چه خبر غيرمترقبه اي به او داده بود كه اين چنين هيجانزده اش كرده بود . هر چهار نفر در آشپزخانه جمع شدند تا سالاد درست كنند . ليلا از بنفشه پرسيد :

-         روي بهرام پتو انداختي ؟

بنفشه سري به علامت مثبت تكان داد و گفت : مثل اين كه خيلي كمبود خواب داره .

ليلا به بهنام نگاه كرد و گفت : اون چشه بهنام ؟

او شانه اي بالا انداخت و گفت : نمي دونم حرف كه نمي زنه ، اما خيلي عوض شده ، ديگه سر تمرين نمي ره ، حتي توي خونه هم ساز نمي زنه . شبا خيلي دير بر مي گرده خانه ، اغلب كسل و بي خوابه ، غذاي درست و حسابي نمي خوره ، چند بار باهاش صحبت كردم ، ولي لعنتي هيچي نمي گه ، همه رو مي ريزه توي دل صاحب مرده اش .

ليلا گفت : شايد عاشق شده .

بهنام پوزخندي زد و گفت : بهش گفتم مثل سگ پاچمو گرفت .منم فكر مي كنم چيزايي باشه ، اگرچه يه وقتايي به اين نتيجه مي رسم كه هيچ دختري نمي تونه توي اين دنيا اونو عاشق خودش كنه .

قلب ياس از شنيدن اين سخنان به درد آمد . آيا بهرام عاشق شده بود ؟ آيا هر شب تا ديروقت اوقاتش را با دختري سپيري مي كرد ، در حالي كه ياس به او مي انديشيد و جز او نمي خواست ؟ اي كاش مي دانست در دل او چه مي گذرد . شايد آنگاه با اين قضيه راحت تر كنار مي آمد .

-         روابطش با بهمن چطوره ؟

-         خيلي بد مثل گذشته . اصلا حاضر نيست باهاش حرف بزنه .

-         از جهاتي هم حق داره . بهمن در حق او خيلي بد كرده .

-         مي دونم عمه ، اما پدر واقعا پشيمونه ، داره همه سعيشو مي كنه تا به بهران بفهمونه كه دوستش داره .

-         راهش غلطه . بهرام با پول راضي نمي شه . اون محبت بهمنو مي خواد . مهم اينه كه بهمن به كارش بيشتر از شما اهميت مي ده .

-         من كه نمي دونم بايد چه كنم . بين اين دو تا گير كردم و دارم ديوونه مي شم .

-         به هر حال ادامه ي اين وضع براي بهرام خطرناكه ، حيفه اين جوون توي اين اوضاع غرق بشه و كسي كاري براش انجام نده .

-         اما عمه جون خودش نمي خواد . با كسي حرف نمي زنه و از هيچ كس كمك قبول نمي كنه حتي از مني كه برادرشم .

در همين لحظه بهرام وارد آشپزخانه شد و صحبت آنان نا تمام ماند. ليلا كنارش نشست و بوسه اي مهربان به گونه اش زدو پرسيد :

-         خوب استراحت كردي ؟

-         اصلا نفهميدم كي خوابم برد . خيلي خسته بودم.

-         الان چي ؟

-         كاملا شارژم و در اختيار شما .

ليلا لبخندي از سر رضايت به لب آورد و گفت : خدا رو شكر شما ما آماده اس .

-         من ميزو مي چينم.

ليلا ابرويي بالا انداخت و گفت : هوم ! عاليه .

و بهنام گفت : منم كمكش مي كنم . خانما لطفا آشپزخانه را ترك كنند.

آن سه از آشپزخانه خارج شدند ، در حالي كه هر پنج نفر مي خنديدند. ليلا در سالن به تماشاي تلوزيون نشست و بنفشه نيز به همراه ياس به اتاقش رفت . ياس روي لبه ي تخت نشست و به او كه مو هايش را در مقابل آينه شانه مي كرد گفت : مثل اين كه با بهنام حسابي خوش گذرانده اي نه؟

-         اين پسر معركه است ، آدمو با كاراش هيجان زده مي كنه ، شايد به عجيب و غريبي بهرام نباشه ، ولي به هر حال اونم برادر بهرامه .

-         حالا كه ذوق زده شدي بذار دو تا خبر خوبم من بهت بدم تا حسابي حال كني .

بنفشه با كنجكاوي گفت : دو تا خبر خوب ؟

ياس به علانت تصديق سري تكان داد و بنفشه به او نزديك شد و گفت : خب بگو كه طاقت ندارم .

-         خبر اول اين كه امروز استاد شهريار با من تماس گرفت .

-         استاد خوشنويسيت ؟

-         آره ؟

-         چه كار داشت ؟

-         برام يه كار دست و پا كرده .

-         كار ؟

-         آره ، قرار توي آموزشگاه خودش به عنوان مربي كا كنم . سه روز در هفته و هروز دو ساعت .

بنفشه با هيجان گفت : محشره دختر . خيلي خوبه . از بيكاري نجات پيدا مي كني .خوشحالي نه ؟

-         البته .ديگه حوصله ام توي خونه كمتر سر مي ره . تازه اگر با استاد در ارتباط باشم مي تونم چيزاي جديدي ازش ياد بگيرم و اشكالاتمو بر طرف كنم.

-         خيلي برات خوشحالم ياس .

-         متشكرم و اما خبر دوم ، مي دونم كه خيلي خيلي خوشحال مي شي .

-         بنفشه با بي قراري گفت : خوب بگو ديگه .

ياس با مكثي گفت : اينكه...... اينكه......

اما حرفش را ناتمام گذاشت و از جا برخاست و گفت : يه دقيقه صبر كن .

و به سوي كيفش رفت و آن را نزد بنفشه آورد و گفت : چشماتو ببند و دستاتو باز كن .

بنفشه خنديد و گفت : عجب دختري هستي تو .

وبعد چشمانش را بست وكف دستش را به سوي او گرفت . ياس بليط ها را كف دست او گذاشت و گفت : حالا چشماتو باز كن .

بنفشه با ديدن بليط ها با شوق گفت : بليط هاي شيرازه ؟

ياس به علامت تصديق سري تكان داد و او با خوشحالي غير قابل وصفي گفت : خدا جونم خيلي عاليه .

سپس با خواندن زمان پرواز پرسيد : پس فردا ؟

ياس باز هم سري جنباند . بنفشه از شدت هيجان در حال انفجار بود . با ولع بسيار او را بوسيد و گفت : متشكرم ياس ، خيلي خوشحالم .

-         منم خوشحالم كه تو همراه مني .

-         مطمئنم كه خيلي خوش مي گذره .

-         منم مطمئنم . همه جارو زير پا مي گذاريم .

-         مي خواي حسابي آش و لاشم كني ؟

-         خيلي هم دلت بخواد .

در همين لحظه چند ضربه به در خورد و متعاقب آن بهنام وارد شد و گفت : خانما تشريف نميارين ميز شام چيده شده .

آن دو برخاستند و در حالي كه به سوي او مي آمدند لبخندي زدند و بهنام ادامه داد :

فكر مي كنم اگه يه روز بيكار بمونم گارسوني بهم بياد وبه بنفشه نگاه كرد و لبخندي زد و گفت : نه قربان ؟

بنفشه خنديد و گفت : تو ديوونه اي بهنام . آخه اين حرفا چيه كه مي زني ؟

بهنام خنديد و گفت : مي خوام خيال خودمو راحت كنم كه تو تحت هر شرايطي همسرم مي موني .

بنفشه با اعتراض گفت : خيلي بدجنسي !

بعد به ياس نگاه كرد و گفت : بعد از اين همه سال هنوز به من اعتماد نداره .

حرفش دور از انتظار بود . او هيچگاه در جمع محبتش را نسبت به بنفشه ابراز نمي كرد اما با خود انديشيد ياس با ديگران فرق دارد و خودماني است . ياس در حالي كه به همراه بنفشه مي خنديد گفت : نمي دونم امروز بعد از ظهر بيرون از خانه چه بلايي سر شما دو تا آمده ، ولي مي دنم كه امروز خيلي شارژيد .

سپس لبخند محجوبي زد و افزود : اميدوارم كه هميشه خوش باشيد .

بهنام نيز لبخندي زد و تشكر كرد و هر سه از اتاق خارج شدند . ليلا با اشاره به ميز شام رو به دختر ها گفت : ببينين چه برادرزاده هاي با سليقه اي دارم .

آن دو ميز شام را با سليقه بسيار تزيين كرده بودند . يك گلدان بزرگ كه مخلوطي از رز هاي سفيد ، سرخ و صورتي بود در وسط ميز گذاشته شده بوند. روي سالاد ، خورش و پلو را با انواع سبزيجات تزيين كرد و ترتيب يك دسر ژله اي را هم داده بودند .دو شمه نيز در دو سوي ميز روشن كرده بودند . هر دو سر ذوق آمده بودند ، مثل شب هايي كه در خانه هر دو حال داشتند و ميزي شاعرانه براي خود مي چيدند . غذاي مورد علاقه شان را درست مي كردند و تا نيمه هاي شب به شادي مي گذراندند . امشب نيز هر دو سر كيف بودند . بهرام در ابتدا كمي كسل به نظر مي رسيد اما پس از آن چرت نيم ساعته ، اكنون كاملا قبراق و سرحال به نظر مي رسيد . بنفشه و ياس با ديده ي تحسين و تعجب به ميز شام و سپس آن دو نگاه و از آندو تشكر كردندو ليلا كه بيشتر از سايرين خوشحال بود دختر ها و پسر ها را به نشستن دعوت كرد . در حين صرف شام بنفشه گفت : ياس امروز بليط گرفته ، ما پس فردا مي ريم شيراز .

بهرام بيشتر از ليلا و بهنام متعجب شد . آن دوازقبل مي دانستند كه دختر ها چند روزي به شيراز خواهند رفت و فقط از ناگهاني بودن اين سفر تعجب كردند ، اما بهرام راجع به اين قضيه چيزي نمي دانست ، با اين حال چيزي نپرسيد . ليلا لبخندي زد و به ياس گفت : اميدوارم خوش بگذره .

-         ممنونم كاش شما هم با ما مي آمديد .

-         يه وقت ديگه حتما اين كار رو مي كنم . حالا چند روز مي مونين؟ سه روز .

بهنام از بنفشه پرسيد : منم با خودت مي بري ؟

-         نه مي خوام مجردي سفر كنم ، به دور از هوياهوي زندگي مشترك .

سايرين به اين حرف خنديدند و بهنام گفت : جوري حرف مي زني كه انگار هفت هشت تا بچه دور و برت را گرفتند و وقتي براي سر خاراندن نداري .

بنفشه با شيطنت گفت : تو يكي واسه هفت پشتم كافي هستي عزيزم .

بهنام با دو دست روي سرش كوبيد و گفت : آه خدا جون من عجب جونور وحشتناكي هستم كه اي دختر نازنينو به تنگ آورده ام .

بقيه باز هم خنديدند و او رو به ياس گفت : مواظب نامزد شيطون من باش ، مي ترسم دور از چشم من عاشق يه مرد شيرازي بشه و از دستش بدم.

ياس لبخندي زد و گفت : مطمئن باش اين كار رو نمي كنه ، چون هيچ وقت نمي تونه مردي به خوبي تو پيدا كنه .

بهنام با شيطنت پرسيد : خودت چي ؟ نكنه موقع برگشتن يك همشهري دلداده همراهت باشه ؟

ياس از اين حرف جا خورد . البته بهنام شوخي كرده بود ، اما او انتظار چنين حرفي را نداشت . قلب بهرام از شنيدن اين حرف تير كشيد . براستي اگر چنين مي شد او بايد چه مي كرد  ؟اگر در حال حاضر چنين مردي وجود داشت و ياس به او دلبسته بود براي او از اين عشق آتشين چه باقي مي موند ؟ پاسخ سوالتش را چگونه بايد مي يافت ؟ به ياس نگاه كرد او سر به زير انداخت و گفت : دست بردار بهنام اين حرفا چيه ؟

اما اين پاسخ بهرام را راضي نكرد و دل پر التهابش را آرام نكرد .

پس از صرف شام ، دخترها ميز را جمع كردند و ظرف ها را شستند . سپس همگي در سالن دور هم جمع شدند و جشن كوچكي بر پا كردند . بهرام خواهش ليلا را براي اين كه كمي سه تار بزند ، نپذيرفت و در عوض شطرنج بازي كردند و با كيكي كه ليلا قبل از شام پخته بود از خود پذيرايي كردند . بهنام پي در پي تقلب مي كرد و ديگران را به اعتراض وا مي داشت ، اما بهرام تنها كسي بود كه توجه آن چناني به بازي نداشت و در نهايت نيز امتيازش از همه كمتر مي شد . در دفعات پيش او هيچ گاه به كسي باج نداده بود و مچ بهنام را نيز هميشه در حين تقلب مي گرفت ، اما امشب كمي سر در گم بود و فكر آن دلداده شيرازي كه بهنام در باره اش از ياس پرسيده بود راحتش نمي گذاشت .


مطالب مشابه :


اندکی در باب رمان «صد سال تنهایی»

اندکی در باب رمان «صد سال تنهایی» تکرار افراد در دوره های زمانی مختلف نمایان می




نقدی بر کتاب صد سال تنهایی از ترانه جوانبخت

ویژگی های رمان صد سال تنهایی اثر گابریل گارسیا مارکز گابریل گارسیا مارکز در رمان صد سال




نگاهی به رمان صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز

سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در طی سال های جنگ از زنهایی رمان صد سال تنهایی با روایت




رمان شب های تنهایی (قسمت سوم)

دانلود تیتراژ برنامه تحویل سال 1390 دانلود تیتراژ برنامه ماه رمان شب های تنهایی ( قسمت)




صد سال تنهایی اثر: گابریل گارسیا مارکز

صد سال تنهایی دارد؛ زیرا رمان صد سال تنهایی او های گابو با انتشار صد سال




رمان شب های تنهایی (قسمت بیست و سوم)

رمان شب های تنهایی (قسمت بیست و سوم) الان تو در كنارمي ، اما من از د.و سال ديگه مي ترسم .




رمان شب های تنهایی (قسمت پنجم)

بعد از اين همه سال هنوز به من اعتماد نداره . رمان شب های تنهایی ( قسمت)(نرگس عینی)




برچسب :