رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 17
قسمت هفتم
نمیدونم چقدر گذشته بود که با حس یه مایع سرد روی صورتم آروم چشمامو باز کردم که چشمای نگران یاسی رو جلوم دیدم. دستامو از روی گوشام برداشتمو به دوروبرم نگاه کردم. نه بهزاد بود نه ارسان. با وحشت به دست یاسی چنگ زدمو با هق هق گفتم
-ارسان کو؟حالش بد شد؟ کجاس؟
یاسمین-هیس...آروم باش... بهزاد برش بیرون باهاش حرف بزنه...تو خوبی؟
دوباره به دیوار تکیه دادمو گفتم
-خوب؟
یاسمین-آخه تو مگه به آقا رضا نگفته بودی که ارسان هنوز هیچی نمیدونه و باهاش حرف نزدی؟
-آخه اگه میگفتم به نظرت راضی میشدن؟
یاسمین-خب اینجوریم که بدتر ارسان لج میکنه.
-نمیدونم..دیگه هیچی نمیدونم.
آروم بازومو نوازش کردو با مهربونی گفت
یاسمین-حالا نمیخواد به چیزی فکر کنی..بهزاد آرومش میکنه.
-آروم نمیشه..میشناسمش.
هیچی نگفتو فقط با نگرانی نگام کرد. دستمو گرفت و در حالی که بلندم میکرد گفت
یاسمین-پاشو ببرمت یکم دراز بکش.
هیچی نگفتم همراهش رفتم.
#ارسان#
بهزاد-ارسان...
-بهزاد هیچی نگو...ازش دفاع نکن..کارشو توجیه نکن.
بهزاد-من نه ازش دفاع میکنم نه توجیهش میکنم بلکه خودمم میگم کارش اشتباهه ولی...
-ولی چی؟اصلا ولی ای هم باقی می مونه؟
پوفی کردو به نیمکت پارک تکیه داد. آرنجمو گذاشتم روی پامو سرمو توی دستام گرفتم.
بهزاد-به خاطر تو این کارو کرد.
-هه به خاطر من؟من ازش خواسته بودم؟
بهزاد-نه ولی نمیخواد به خاطر خودش تورو از آرزوهات محروم کنه. میگه ارسان عاشق بچه هاسو من میخوام طعم پدر شدنو حس کنه.
برگشت سمتمو ادامه داد
بهزاد-میگه نمیتونم تحمل کنم که همیشه با حسرت به بچه ها نگاه کنه و آه بکشه.
توی موهام چنگ زدمو دندونامو روی هم فشار دادم...یسنا حق داره..تقصیر خودمه که همیشه با کارام عذابش دادم...
-آرهههه تقصیر خود خرمه...من وادارش کردم.. من احمق...من عوضی.
بهزاد-هیس..چته؟ چرا عربده میکشی؟
-قلبم داره آتیش میگیره بهزاد...دارم دیونه میشم.
نفس عمیقی کشیدو دوباره به روبروش خیره شد.
بهزاد-میخوای چی کار کنی؟
-چی رو؟
بهزاد-همین قضیه رو دیگه..
-کاری لازم نیست انجام بدم.
بهزاد-یعنی چی؟
-یعنی این که من قبول نمیکنم...یعنی این که همه چی از نظر من تموم شدس.
بهزاد-یسنا ول کن نیست.
-منم قبول نمیکنم.
بهزاد-میخوای تموم روزاتونو جهنم کنی؟
-یعنی میگی قبول کنم و با دستای خودم زندگیمو نابود کنم؟
بهزاد-نمیدونم ولی با لجبازیم چیزی درست نمیشه.
-میگی چی کار کنم؟
بهزاد-بشین با یسنا صحبت کن..شاید تو بتونی راضیش کنی.
-از کی از این جریان خبر داشتی؟
بهزاد-دیروز یاسی بهم گفت بعد از ظهرم خودش اومد پیشم.
-توام خیلی راحت قبول کردی؟
نیم نگاهی بهم انداختو آهی کشیدو گفت
بهزاد-مجبورم کرد..داره داغون میشه ارسان.. خیلی صبوره که اینقد خودشو آروم نشون میده وگرنه من میدونم داره از درون آتیش میگیره.
-خودش این آتیش و انداخت به جون هردومون.
بهزاد-تو سعی کن خاموشش کنی.
-اگه نشه؟
آروم زد به بازومو گفت
بهزاد-نترس..یسنا حرف تورو بیشتر قبول میکنه تا ما.
-چه جوری مامان فرح و بابا راضی شدن آخه؟
بهزاد-نمیدونم ولی میدونم فرح به خاطر یسنا کوتاه اومده وگرنه اونم راضی نیست..آقا حمیدم همینطور..فقط به خاطر یسنا سکوت کردن وگرنه به هیچ وجه دلشون با این کار نیست.
-دایی رضام میگفت هم خودش هم زندایی به خاطر یسنا و آیلی کوتاه اومدن.
بهزاد-مطمئنی نمیخوای کوتاه بیای؟
-بهزاد دییونه شدی؟معلومه که مطمئنم.
بهزاد-پس خیلی باید تلاش کنی تا راضیش کنی...خیلی تو کارش مصممه.
پوزخندی زدمو گفتم
-عیب نداره..من از اون مصمم ترم..من یسنا رو آسون بدست نیاوردم که اینقد آسون خوشبختی ای که باهاش دارمو نابود کنم.
هیچی نگفتو فقط آه کشید...نمیدونم چی شد که یسنا این کارو کرد؟ میدونم که رفتارای خودم باعثش شده ولی اینا همه مال قبل بوده و از وقتی فهمیدم عذاب میکشه دیگه سعی کردم خودمو کنترل کنم..یسنایی که اینقد منو دوست داره یسنایی که میدونه چقدر دوسش دارم برای چی حاضر شد همچین کاری رو با زندگیمون بکنه؟ چرا داره پشت پا میزنه به همه چی؟
پشت دستمو گذاشتم روی دهنمو محکم گاز گرفتم..خیلی داشتم خودمو کنترل میکردم که داد نزنم..که خودمو نزنم...درد بدی رو توی قلبم حس میکردم...یه درد شبیه یه غم بزرگ...
#یسنا#
آروم پشت دستمو نوازش کردو گفت
یاسمین-خب یکم بگیر بخواب...آروم میشی.
به زور بغضمو قورت دادمو گفتم
-من خوبم..تو پاشو برو ناهارتو بخور.
یاسمین-بیا بریم برای توام میکشم بخور..حالت بده.
-من هیچی میل ندارم..تو برو بخور.
یاسمین-غلط کردی میل نداشته باشی..پاشو بیا باهم میخوریم.
بعدشم دستمو کشیدو وادارم کرد رو تخت بشینم.
-اه یاسی ول کن میگم میل ندارم.
یاسمین-بی خود..پاشو ببینم.
به زور دستمو کشیدو بردم آشپزخونه. نگاهی به ساعت انداختم..ساعت نزدیک 4 بود.
-یاسی دیر نکردن؟نکنه ارسان حالش بد شده؟
یاسی در حالی که برای هردومون برنج میکشید گفت
یاسمین-ا توام..مگه دختره که اینقد میگی حالش بد شده..نترس هرچی دیرتر بیان بهتره.
-میشه یه زنگ به بهزاد بزنی؟ خیلی نگرانم.
برگشتم سمتمو نگام کرد و سری تکون دادو رفت توی سالن و بعد از دو دقیقه اومد.
-چی شد؟
یاسمین-هیچی هردوشون خوبن...گفت هر وقت آروم بشه میان.
-نمیشه..آروم نمیشه.
یاسمین-تو نمیخواد به این چیزا فکر کنی...غذاتو بخور داری پس میفتی.
بعدشم بشقاب برنج و خورشمو گذاشت جلوم.با بی میلی به غذام نگاه کردم که سریع گفت
یاسمین-خدا شاهده اگه نخوری میام به زور دهنت میکنم.
پوفی کردمو با بی میلی چند لقمه خوردم.
ساعت حدودای 6 بود که بلاخره اومدن ولی بهزاد داخل نیومد. به یاسمین که داشت تند تند دکمه های مانتوشو میبست نگاه کردمو گفتم
-خب بهش بگو بیاد داخل دیگه.
یاسمین-نه دیگه ما میریم.
-ببخشید تورو خدا به خاطر امروز.
یاسمین-دیوونه..این چه حرفیه؟
-مرسی اینقد کمکم میکنی.
کیفشو از روی تخت برداشتو اومد آروم گونمو بوسیدو گفت
یاسمین-خدا بیشتر از همه کمکت میکنه...هرچی میخوای از اون بخواه نه از بندش...
لبخند بی جونی زدمو هیچی نگفتم که سریع ازم خدافظی کردو رفت.نفس عمیقی کشیدمو رفتم سمت آشپزخونه تا غذای ارسان و گرم کنم. بلاخره بعد از دو دقیقه اومد داخل.جلوی آشپزخونه وایستادمو بهش نگاه کردم.
-س...سلام.
هیچی نگفتو بدون این که نگام کنه کتشو در آوردو انداخت روی مبل و خودشم نشست. غذاش که گرم شد سریع براش کشیدمو توی سینی چیدمو براش بردم. سینی رو روی میز جلوییش گذاشتم که نگاهی بهم انداختو از جاش بلند شدو رفت سمت اتاق.
-ارسان..
سرجاش وایستاد ولی برنگشت. به خودم جرات دادمو رفتم نزدیکش.
-توروخدا درکم کن. من به خاطر تو...
یهو برگشت سمتمو با حرص گفت
ارسان-ای تف تو روح من...من ازت خواستم این کارو بکنی؟من بهت گفتم همیچین چیزی میخوام؟
-نه نگفتی ولی من از چشات میخوندم.
ارسان-نه نفهمیدی..نخوندی..من اگه بچه دوست دارم من اگه میخوام پدر بشم بچه ای رو میخوام که از تو باشه...از وجود تو باشه..نه کس دیگه.
-منم نمیتونم توروبه این آرزوت برسونم.
ارسان-پس وقتی نمیتونی منم نمیخوام.
-منم نمیخوام تو همیشه با حسرت به بچه های بقیه نگاه کنی.
دندوناشو روی هم سایید با حرص زل زد تو چشام.
ارسان-داری تلافی میکنی؟
پوزخندی زدمو گفتم
-اینقد بچه به نظر میام؟
ارسان-با این کارت اوج بچه بودنتو نشون دادی؟فهمیدم چقدر زندگیمون برات ارزش داره.
-زندگیمون برام بی ارزش نیست ولی وقتی همه چی کامل که تو کمبود هیچی رو حس نکنی که من کمبود هیچی رو حس نکنم نه که همیشه اه بکشیمو جای خالیه به چیزو تو زندگیمون حس کنیم...این زندگی کامل نیست...این خوشبختی کامل نیست.
ارسان-چی کمه؟چی کم گذاشتم برات؟بهت بی توجهی کردم؟کم بهت محبت کردم؟ هاااان؟
-نه..نه ارسان...تو هیچی کم نزاشتی و برای همین حالا نوبت منه که جبران کنم..منم نیمخوام تو چیزی کم داشته باشی..نمیخوام حسرت بخوری.
ارسان- خیلی خب باشه ولی این فکرو از سرت بیرون کن که من ازدواج کنم.
برگشتو خواست بره که سریع دستشو گرفتمو گفتم
-ارسان بزار راحت باشم..راضی ای که همیشه عذاب بکشمو خودمو سرزنش کنم؟
بی حرکت وایستادو هیچی نگفت ولی یهویی برگشتو فکمو توی دستش گرفتو گفت
ارسان-اگه شده تا آخرعمر عذابت میدمو ازدواج نمیکنم...فهمیدی؟
-خیلی بی رحمی.
ارسان-هه رحم؟مگه تو به من رحم کردی؟
دستشو پس زدمو با بغض گفتم
-لعنتی چرا نمیفهمی...من به خاطر تو این کارو کردم..به خاطر خوشبختی تو.
ارسان-پس اگه این کارو به خاطر من کردی حالا من نیمخوام قبول کنم..مشکلیه؟
-ارسان...
ارسان-ارسان چی؟گفتم نیمخوام این لطفتو قبول کنم..دیگه مشکل کجاس؟
-تو باید قبول کنی.
ارسان-اجباری تو این کار نمیبینم.
-چرا اجبار هست...باید قبول کنی..نمیزام یه بار دیگه آیلی بشکنه.
ارسان-آها پس بگو موضوع من نیستم...موضوع آیلین خانومه...پس چرا بیخودی منو بهونه میکنی؟ بگو آیلی دوست داره توام برای این که دلش نشکنه با وجود من باید باهاش ازدواج کنی...اصلا این وسطم تو مهم نیستی.
-اگه برام مهم نبودی حاضر نمیشدم بازم با وجود یکی دیگه کنارت باشم.
ارسان-به خدا که عقلتو از دست دادی.
-تو دیگه چرا؟تو که دیگه همه اون روزا رو به چشمت دیدی..دیدی چه جوری عذاب میکشیدم..آیلی خواهرمه..نمیخوام تباه بشه..خودت دیدی لرزش شونه هاشو وقتی داشت میرفت..ندیدی؟
ارسان-چرا دیدم...همه رو یادمه ولی خودش خواست کنار بکشه چون من تو رو میخواستم..تورو دوست داشتم و حتی اگه اونم میموند فایده ای نداشت.
-آره ولی من از اول نباید عاشق میشدم..من اشتباه کردم و آیلی تاوان پس داد...اشتباه من بود که عاشق تو شدم.
با این حرفم ارسان ناباور بهم نگاه کرد.
ارسان-یعنی...یعنی پشیمونی از این که عاشق من شدی؟
سرمو با بغض و شدت به معنای نه تکون دادم که با دلخوری نگام کردو برگشتو رفت سمت اتاق.
-ارسان به خدا به قرآن منظورمو بد فهمیدی.
دیگه تقریبا جلوی در اتاق بود که برگشت سمتمو با بغض گفت
ارسان-همینه که فقط به عشقت ایمان دارم وگرنه........
سری از روی تاسف تکون دادو رفت توی اتاق و درو بست. دستمو گذاشتم روی سرمو خودمو روی اولین مبل پرت کردم...یعنی میتونستم راضیش کنم؟اگه قبول نکنه چی؟
سرمو با شدت تکون دادم...نمیخواستم به این چیزا فکر کنم..هنوز خیلی زود برای این که ناامید بشم. از جام بلند شدمو غذای ارسان و گذاشتم توی یخچال و روی مبل دراز کشیدم. میدونستم اگه برم تو اتاق دوباره دعوامون میشه برای همین میخواستم امشب همنیجا بخوابم.
اینقد به چیزای جورواجور فکر کردم که سرم داشت منفجر میشد برای همین سعی کردم چشمامو ببندمو به چیزی فکر نکنم که نمیدونم چی شد که خوابم برد....
مطالب مشابه :
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 17
رمان راند دوم(جلد دوم رمان رییس کیه؟) میگه ارسان عاشق بچه هاسو من آروم پشت دستمو نوازش
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 7
رمان راند دوم(جلد دوم رمان رمان عاشق کردو شروع کرد به نوازش کردن خوب میدونست
رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم )
رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم ) که یک خواهر و برادر عاشق هم شده رمان نازکترین حریر نوازش
رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم )
رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم ) صورتش را نوازش کرد و به نمی امد عاشق و شیفته و
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 19
رمان راند دوم(جلد دوم رمان رمان عاشق و فقط آروم پشتمو نوازش میکرد.به این
رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم )
رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم ) رمان نازکترین حریر نوازش رمان نقاب عاشق
رمان نوتریکا 1 ( جلد دوم )
رمان نوتریکا 1 ( جلد دوم ) پشت دستش را نوازش میکرد. رمان نقاب عاشق
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 26
رمان راند دوم(جلد دوم رمان با حس نوازش دستی روی سرم میکرد ارسان عاشق موهای خیسه
برچسب :
رمان عاشق نوازش جلد دوم