رمان یک قدم تا عشق(قسمت پنجم)

بعد بدون اینکه منتظر پاسخی از طرف ندا باشه از کلاس بیرون رفت. ندا در حالی که دستم را می کشید تا از کلاس خارج شویم گفت: فرناز جون در برابر باربد دیگه نمی تونی بی تفاوت باشی.پس بی خود حفظ ظاهر نکن!به قول شاعر رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون

لبخند تلخی زدم و به او گفتم: ندا جان تو هم عادت داری که فقط به ظاهر افراد نگاه کنی؛ در صورتی که از باطن اونها خبر نداری

ندا بی خبر از همه چیز گفت: باطنت رو هم به زودی خواهیم دید

وارد سالن غذا خوری که شدیم.،هر دو سکوت کردیم و با دیدن بارید که روی صندلی نشسته بود و ظاهرا انتظار ما را می کشد به طرفش رفتیم.قلبم مثل طبلی در سینه ام شروع به تپیدن کرد. باز او را دیدم و دستخوش احساسات شدم.با دستانی لرزان صندلی را عقب کشیدم و وجود سست و بی رمق خود راروی آن رها کردم. باربد از جایش بلند شد و در حالی که به موهای پرپشتش دست می کشید گفت:خانم هاچی میل دارند؟

ندا بدون رودر بایسی گفت:یک بندری تندو تیز لطفا

باربد بدون اینکه به من نگاه کند گفت: و شما خانم فاخته؟

در حالی که صدایم آشکارا می لرزیدگفتم: من که گفتم...چیزی میل ندارم

باربد نفس عمیقی کشیدو گفت: هر طور که مایلید

بعد از رفتن او ندا سرش را جلو آوردوگفت:فرناز جون فدات شم اینجا دیگه جای ناز کردن نیست. عزیز دلم باور کن من تا آخرشو خودندم. که تو تنها با نگاه های باربد غش و ضعف می ری پس دیگه .... با آمدن باربد ندا حرفش را قطع کرد.باربد خوراکی ها را روی میز گذاشت و بعد یک صندلی را عقب کشیدو روبه روی من نشست. از گرما و حرارتی که دوباره بر وجودم حکم فرما شده بود،احساس ذوب شدن می کردم. و مدام با دستمالی که دردست داشتم عرق های روی پیشانی ام را پاک می کردم و بود اینکه به اطرافم نگاه کنم سرم را پایین انداخته وبا دسته گلی که روی میز قرار داشت بازی می کردم. یک لحظه احساس کردم که باربد به چهره ام زل زده ناگهان اختیار چشمانم را از دست دادم و درحین اینکه سرم را بالا می بردم نگاهم در نگاه باربد گره خورد.احساسم درست بود اما به محض اینکه من نگاهش کردم خیلی زود نگاهش را از من گرفت و ناگهان ساندویچ در گلویش گیر کرد و به شدت به سرفه افتاد. طوری که ندا نگران از جایش بلند شدو به طرف بوفه رفت و بعد با لیوانی آب به طرف باربد آمد. در یک لحظه به او نگاهی انداختم ،مانند لبو قرمز شده بود خنده ام گرفت و سرم را پایین انداختم و لبخند کوچکی بر لبم نشاندم. ندا از دیدن خونسردی ام حرصش گرفته بود.و از اینکه من نسبت به باربد خودم را بی تفاوت نشان می دادم نگاهی پر از سرزنش به من انداخت و چیزی نگفت. باربد وقتی به حالت طبیعی اش برگشت از خودن بقیه ساندویچش صرف نظر کردو دقایقی بعد با تک سرفه ای سکوت سه نفره را شکست و با صدای آرام و زیبایش گفت:بهتر است هرچه زودتر عنوان تحقیق را تعیین کنیم.ندا حرف او را تایید کردولی من سکوت کردم و آماده شنیدن شدم. باربد خیلی شمرده شروع به گفتن کرد:به نظر من تحقیق را می توانیم با موضوع بیماری آنفولانزا شروع کنیم. بر خلاف اینکه متاسفانه ،همه این بیماری را ساده می گیرند با بی نوجهی نسبت به آن باعث به وجود آمدن بیماری های دیگر هم می شوند.دقایقی بعد باربد صحبتی را تمام کردو با کشدن نفس عمیقی گفت:خب خانم ها نظرتون چیه؟ ندا فوری روبه من کردو گفت: من که مخالفتی ندارم . بعد نگاهش را به من دوخت و حرفش را ادامه داد وگفت:موضوع جالبه در ضمن ما هم می تونیم در کنارش مصاحبه های مختلفی از چند پزشک تهیه کنیم و نظر اون ها را درمورد بیماری و بیماران بدانیم. و هم چنین راه های مقابله با آن را بدست بیاوریم که تحقیقاتمان کامل تر شود. ندا این بار دستانش را در هم قفل کرد و با عجله به من گفت: فرناز جان تو باید مسئولیت مصاحبه ها را قبول کنی چون به راحتی می توانی با فواد و هم کارانش مصاحبه های مختلفی انجام دهی.

باربد حرف ندا راقطع کرد و فورا پرسید:فواد کیه؟

ندا نگاه پر معنایی به من کردو در جواب باربد گفت: فواد برادر فرناز و متخصص اطفاله

باربد با لحن آرامی گفت:که اینطور!من هم می توانم از خواهرم کمک بگیرم و مصاحبه ای با او داشته باشم.

من و ندا نگاه گذرایی به هم انداختیم ،بعد ندا به او گفت: مگر خواهر شما هم پزشکه؟

باربد سرش را چند بار تکان دادوگفت: بله او یک پزشک ماهرو موفقه.

هر کلمه که از دهان باربد خارج می شد انگار یک تکه آتش بود که به سویم پرتاب می شد. به یاد حرف های زشت و رکیکی که به خانواده اش زده بودم افتادم،حالا با شنیدن صحبت های باربد داشتم از شدت شرم می سوختم. نمی دانم چند دقیقه در حال خودم بودم که ندا منو صدا کردوگفت: فرناز جون تو کجایی؟ اصلا هوش و حواست پیش ما نیست.ببینم نمی خواهی نظری در مورد تحقیق بدهی؟ضمن صحبت های ندا بارید نگاهش را به چهره ام دوخت و منتظر شنیدن حرف یا انتقادی از طرف من شد. به زحمت نفس عمیقی کشیدم و با هول و هراس فراوان گفتم: من نظر خاصی ندارم. در مورد مصاحبه هم حتما با فواد صحبت خواهم کرد و از او کمک خواهم گرفت. ندا از لحن گفتار و کلامم لبخندی زد و در حالی که به شدت جلوی خنده اش را می گرفت رو به باربد گفت: خوب آقای آشتیانی ،فکر می کنم دیگه مشکلی نباشه،درسته؟

باربد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: خدا رو شکر نه ان شاءا... از فردا کارمان را شروع می کنیم.

هر سه هم زمان با هم از جای خود بلند و برای رفتن به خانه آماده شدیم . همان طور که داشتم از ندا خداحافظی می کردم باربد با لحن زیبایش گفت: من شما را می رسانم،میرم اتومبیلم را روشن کنم تا بیایید.

و بعد بودن اینکه منتظر جواب من و ندا باشد از سالن خارج شد و به طرف اتومبیل رفت. بعد از رفتن او به ندا گفتم:

تو با باربد برو من می خواهم کمی پیاده روی کنم،فعلا خداحافظ

ندا در حالی که دندانش را به لبش گرفته بود،دستم را گرفت و گفت: اولا که در این هوای سرد نمی تونی پیاده روی کنی! در ثانی اگه تو نیای من هم نمیام.

حرفش را قطع کردم و گفتم:آخه تو به من چی کار داری؟ خودت برو دیگه

ندا بدون توجه به حرفم دستم را کشیدو کشان کشان مرا بیرون برد، چشمانم به اتومبیل افتاد که قلبم فرو ریخت. دستم را با فشار از دست ندا خارج کردم و هراسان از او خداحافظی کردم. و قبل از اینکه ندا بتواند عکس العملی انجام دهد،با گام هایی بلند از اودور شدم تا او مانع رفتنم نشود اما متاسفانه هنوز از در خروجی بیرون نیامده بودم که صدای بوق پیاپی اتومبیل باربد دوباره مرا ترساند. باربد با صدای جادویی اش مرا صدا کردوگفت: خانم فاخته خواهش می کنم سوار شوید.

برگشتم و نگاهش کردم،در نگاهش برق خاصی بود که مرا آشفته می کرد. باربد یکبار دیگر خواهش کرد که سوار شوم،به قدری زبان در دهانم سنگین شده بود که نتوانستم مخالفت کنم. و به ناچار با دستانی که آشکارا می لرزید در اتومبیل را بازکردم و سوار شدم. در دل هزار بار خودم را نفرین کردم که چرا بی جهت و بودن آنکه بخواهم چنین نقطه ضعف بزرگی را به او داده بودم و حالا باید زیر نگاه های او از شرم بسورم و دم نزنم. خاطرات آن روز در ذهنم پررنگ تر می شد و در وجودم شعله می کشید. با دستمالی مرتب پیشانی خیسم را پاک می کردم. هر لحظه که می گذشت بیشتر حس می کردم که ممکن است از شرم و گرمایی که بر وجودم حاکم شده است خفه شوم! ندا دستش را بروی شانه ام گذاشت و گفت: نکنه واقعا زبونتو موش خورده ؟ آخه دختر جون تو امروز چت شده؟

و بعد در حالی که به چهره او دقیق تر شده بود گفت: فرناز جون واقعا مثل اینکه حالت خوب نیست ها...چرا رنگت اینقدر پریده؟

به زحمت آب دهانم را فرو دادم و به زحمت با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفتم: ندا جون چیز مهمی نیست.

این بار نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گرفتم. ناگهان متوجه باربد شدم که از آینه اتو مبیل نگاهم می کند،وقتی نگاهم در نگاه ویران کننده اش گره خورد،نیشخندی به من زد که تمام وجودم یکباره در هم فرو ریخت! گویی می خواست با آن نیشخند پر معنایش به من بفهماند که من علت این بد حالیت را می دانم، من می دانم که در درون تو چه می گذرد.... با فشار دست ندا که بازویم را تکان می داد از عالم پریشان خودم بیرون آمدم. ندا که بدجوری نگران سلامتی من بود با خواهش گفت: فرناز جون می خوای با هم بریم دکتر؟آخه حالت...

حرفش را قطع کردم و آرام به او گفتم:ندا جان باور کن من مشکلی ندارم.نگران نباش

ندا سرش را به گوشم نزدیک کردوآرام گفت:پس مشکل چیز دیگری است! بهتره که من هرچه زودتر پیاده شوم فکر کنم مزاحمتون هستم.

سرم را به جانبش چرخاندم و با جدیت نگاهی به او انداختم و گفتم: ندا

حرفم را قطع کرد ولبخندی به رویم زد و دوباره آرام گفت: رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون

و بعد فوری رو به باربد کرد و گفت:آقای آشتیانی بی زحمت همین جا نگه دارید؟

باربد با تعجب پرسید: خانم کمالی مقصدتان همین جاست؟

ندا با اطمینان گفت: بله از لطفتون ممنون هستم.

با تعجب نگاهش کردم و خواستم بگویم چرا اینجا...که او چشمکی به من زد و از ماشین پیاده شد. بعد از پیاده شدن ندا،باربد با سرعت بیشتری شروع به رانندگی کرد.تنها شدن با او باعث منقلب شدن حالم می شد،طوری که از شدت شرم نمی توانستم سرم را بالا بگیرم،باربد هم با سکوتش مرا بیشتر عذاب می داد. شاید هم او هنوز به خاطر توهین هایی که به خانواده اش کرده بودم از من دلگیر بود. لحظاتی بعد باربد ضبط صوت را روشن کردو طولی نکشید که صدای آرام و دلنشین موسیقی این سکوت زجر آور را شکست.

آسون نمی شم یار کسی من،آسون نمی دم دل به کسی من،مغرور ترین عاشق شهرم،من جز به خودم با همه قهرم،نوازشم کن،نوازشم کن،اگه دوستم داری تو خواهشم کن

چه ترانه ای،زبان حال دل من است یا باربد؟ در حالی که حرصم درآمده بود،دوباره با خودم گفتم: پسر مغرور فکر می کنی کی هستی؟ در همین فکر بودم که ناگهان باربد با طعنه گفت: خانم فاخته...میشه بپرسم چرا اینقدر درهم فرو رفته اید؟ رنگ هم که برچهره نداری؟نکند از اینکه با من تنها شده ای می ترسی؟ یا... شاید یادآوری خاطرات گذشته عذابت می دهد؟از صحبت و لحن کلامش کاملا مشخص بود که می خواهد حرص مرا دربیاورد و با طعنه و کنایه هایش مرا تحقیر کند بنابراین در حالی که سعی کمی کردم بر اعصاب خودم مسلط شوم با لحن جدی به او گفتم: نگه دارید می خواهم پیاده شوم.

باربد برخلاف من با خون سردی ،سوت کوتاهی کشید و گفت: اوه... خانم فاخته ، چرا بدت اومد کمی فقط می خواستم از احوال پریشانت بپرسم با حرص به او گفتم:لطفا هرچه سریع تر نگه دارید،احتیاجی به احوال پرسی شما ندارم. آقای محترم

باربد قهقهه ای سر داد و سپس بدون گفتن کلامی در کناری ترمز کرد،با عصبانیت پیاده شدم و بعد تمام حرصم را روی درب اتومبیل خالی کردم و آن را محکم به هم کوبیدم. باربد شیشه اتومبیل را پایین کشیدو گفت:به سلامت در ضمن یادت باشه از فردا وقتی بهت گفتم سوار شو بدون اینکه جلو دوستت ادا و اطوار در بیاوری فورا می آیی و سوار میشی، این را هم یادت باشه که امروز برای اولین و آخرین بار بود که از تو خواهش کردم تا سوار شوی چون من اصلا اهل خواهش کردن نیستم.

از شنیدن حرف هایش آتش گرفتم و در جواب او با خشم گفتم: من هم اصلا خوشم نمیاد که سوار اتو مبیل تو شوم مگر تو که هستی که می خواهی مرا مجبور کنی؟

باربد در جوابم با لبخندی گفت:من همانم که

یکباره حرفش را خورد اما طولی نکشید که دوباره گفت: من همانم که تو باید تابع حرف هایم باشی،در غیر این صورت بنده هیچ تضمینی نمی کنم که راز نگه دار خوبی باشم. فکر کنم عدم راز داری من برایت عواقب بدی داشته باشد،نه تنها تو را جلو دوستانت رسوا می کنم بلکه انگشت نمای تمام دانشگاه هم خواهی شد!این را در مغزت فرو کن که باربد آشتیانی هرکاری که بخواهد انجام ما دهد! Ok فعلا

اتومبیلش مانند حبابی از مقابل چشمانم محو شد. حرف های او یکباره مثل خوره به جانم افتاد نگاهش سرشار از خشم و کینه بود. این را به یقین میدانستم که او بدجوری از تهمت هایی که نثار خانواده اش کرده بودم به دل گرفته،کاش غرورم اجازه میداد که از او معذرت خواهی کنم شاید با یک معذرت خواهی ساده می توانستم کینه را از دلش پاک کنم تا اینکه تهدیدش را عملی نکند. اوه خدایا!!نکند آبرویم را درکلاس ببرد...نکند مرا جلو ندا سکه یه پول کند ؟ لعنت به من ... نه هزاران بار لعنت به باربد که مرا این گونه بازی داد و خیلی راحت توانسته مرا در دام بیاندازد.اگر من احمق فریب احساسات پوچ خودم را نمی خوردم و به او زنگ نمی زدم،حالا او هرگز به خودش اجازه نمی دادکه به من چپ چپ نگاه کند و یا این چنین مرا خرد و تحقیر کند! وای که حق می دهد که مرا به باد تمسخر بگیرد و هر لحظه با تهدید هایش تن مرا بلرزاند.افکارم مثل طوفانی درهم و برهم شده بود،گیج و مات در پیاده رو راه می رفتم و با هر قدم خود را لعن و نفرین می کردم.سرانجام ساعتی بعد در حالی کهآشفتگی از سرو رویم می بارید به خانه رسیدم که از شانس بدم مامان و باباو فواد هرسه در خانه بودند. به محض رسیدن من با دقت به چهره ام زل زدند،گویی برای اولین بار بود که مرا می بینند.مامان با صدای نگرانی گفت: فرنازجون نکند حالت دوباره به هم خورده است؟بابا حرف مامان را ادامه دادو گفت: رنگ به چهره اش نمانده و لبهایش هم کبود شده! فواد هراسان به طرفم آمد و دستش را روی گونه ام گذاشتو سپس گفت:تب که نداری!پس چرا اینقدر رنگت پریده؟مشکلی برایت پیش آمده؟

سردو بی تفاوت نگاهی به هرسه شان انداختم و گفتم:نگران نباشید کمی سر درد دارم،به گمانم به خاطر فشرده بودن کلاس هاست. حالا هم آنقدر خسته ام که حوصله غذا خوردن ندارم، می دانم که با استراحت کمی حالم بهتر میشود. پس مرا صدا نکنید.

بابا و فواد حرفم را تایید کردند و از من خواستند تا ساعتی استراحت کنم،اما مامان غرغر زنان گفت:تو کی درست و حسابی غذا خوردی که حالا بخوری؟وا... من نمی دونم تو چطوری توی کلاسات ضعف نمی کنی؟برای همینه که بهت فشار میاد و تعادلت به هم می خوره

به طرف مامان برگشتم و گونه اش را بوسیدم و در حالی که صدایم را از بغضی کهنه صاف می کردم به او گفتم:مامان جون ممنون که به فکر من هستی اما باور کنحالا اشتها ندارم و اگر هم غذا بخورم آن هارا پس می دهم،فعلا بهتره کمی استراحت کنمبعدش هم به شما قول میدم غذایم را با اشتهای کامل بخورم.

مامان آهی کشیدو گفت:امید وارم پس برو استراحت کن تا حالت بهتر شود

لبخند تصنعی به او زدم و به طرف اتاقم رفتم.

لباس هایم را در کم تر از چند دقیقه عوض کردم و سپس با تنی خسته خودم را روی تخت رها کردم و سرم را میان دستانم قرار دادم،چشمانم را بهم فشار می دادمو سعی می کردم به هیچ چیز فکر نکنم اما مگر می شد،لحظه ای چهره باربد از خیالم دور نمی شد،تهدید هایش قلبم را به درد آورده بود. با حالتی عصبی به موهایم چنگ زدم و با حرص گفتم:موردشور خودم و عاشق شدنم را ببرن! آن همه خواستگاران آن چنانی را جواب کردم که حالا عاشق کسی شوم که نه تنها احساسی به من ندارد بلکه با دیدن من خشم و نفرت از چشمانش می بارد.

خدایا چرا... چرا باید دل من او را بخواهد؟چرا با یاد آوردی اسم او در خود فرو بریزم قلبم به طپش بیافتد؟ آخه دل معصوم من که گناهی نداره!اون که از همه چیز بی خبره ،چطور باید دلم را قانع کنم تا وجود باربد را نادیده بگیرد.

بغض به کمین نشسته ام را رها کردم و برای دل خودم اشک ریختم،بعد کم کم خواب چشمانم را ربود و مرا به عالم بی خبری دعوت کرد.


مطالب مشابه :


پنجره

رمــــــان زیبــا - پنجره - - رمــــــان زیبــا زندگي شايد همين باشد يك فريب ساده و كوچك




رمان مسابقه ی عاشقم کن(قسمت اخر)

رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان مسابقه ی عاشقم کن(قسمت اخر) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه




رمان یک قدم تا عشق(قسمت پنجم)

رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان یک قدم تا عشق(قسمت پنجم) - بهترین وبلاگ رمان




رمان دختر زشت(قسمت آخر)

رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان دختر زشت(قسمت آخر) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه




رمان کتایون (6)

رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان کتایون (6) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه رمان هوس و




رمان هواتو از دلم نگیر

رمان عاشقانه تا از چک هاش برگشت خورده نمیتونه تخلیه کنه بره ضرر و زیانم از ودیعه اش کم




رمان قصه ی عشق تر گل (4)

رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان قصه ی عشق تر گل (4) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه




رمان هواتو از دلم نگیر

رمان ♥ - رمان هواتو از دلم نگیر نمیتونه تخلیه کنه بره ضرر و زیانم از ودیعه اش کم




برچسب :