هوس وگرما8
برعکس
انتظاری که داشتم همه چی آروم شده بود.درسته که آروین بازم یکم ناراحت بود
ولی خیلی نشون نمیداد.امیدوارم کاملا این موضوع رو فراموش کنه.فرداش منو
آروین و ساقی رفتیم بام تهران.پدر مادرا هم که مثل همیشه موندن خونه.بخاطر
بد بودن حال عمو نمیتونستن جایی برن.عمو نه میتونست غذای بیرونو بخوره نه
زیاد یبرون بمونه.بدنش ضعیف شده بود.
رفتار
آروین باهام خیلی فرق نکرده بود.هنوزم خیلی بهم توجه داشت و مراقبم
بود.سوار تله کایبنم شدیم.خیلی خوش گذشت.تا 13 بدر هر شب بیرون بودیم و
آروین دورمون میداد.شب های بعدی پدرومادر ها هم اومدن.البته عمو رو هم به
سختی بردیم.حداقل بنده خدا روحیش باز شد.چقدر میخواد تو خونه بخاطر مریضیش
بمونه.فکر میکردم 13 بدر بر گردیم گرگان.چون با این اتفاقات اصلا احتمال
نمی دادم آروین با بابام در مورد موندن حرف بزنه.ولی حرف زد بابامم قبول
کرد که بمونیم ولی خیلی زود برگردیم.اولین سالی بود که بدون مامانو بابا
میخواستم برم 13 بدر.همه ی این چیزابه خاطر مریضی عمو بود.خیلی بد شد.کاشکی
میتونستیم خونوادگی دور هم باشیم و خوش بگذرونیم.
شب
قبل از اینکه بریم زود خوابیدیم تا برای فردا صبح سرحال باشیم.وسایل هم که
با من نبود.ساقی چیزایی رو که لازم بود ببریم جمع کرد.ساعتمو روی 7 صبح
کوک کرده بودم.همزمان با ساقی بیدار شدم.رفتیم توی آشپز خونه.مامان و زن
عمو هم بیدار شده بودن.ولی آروین هنوز خواب بود.ساقی رفت تا بیدارش کنه.منم
نشستم تا صبحونمو بخورم.
بلاخره با کمی تاخیر راه افتادیم.از بس این ساقی فک زد.باغ بابای ملیکا لواسان بود.آروین خودش آدرس باغو میدونست.
زیاد
از حد داشت از تو آینه بهم نگاه می کرد.مطمئنن همشم به خاطر امروز و آرتا
بود.میخواست ببینه چه احساسی برای دیدن آرتا دارم.سرایدار درو برامون باز
کرد.آروین براش چند تا بوق زد.تعدادی ماشین یه گوشه پارک شده بودن.ما هم
همون جا پارک کردیم.بعد از پیاده شدن به همراه ساقی میخواستم برم که آروین
دستمو از پشت گرفت.با تعجب نگاش کردم.ساقی هم برگشت با تعجب منو نگاه
کرد.ولی وقتی دید آروین دستمو گرفته یه لبخند مرموز زد و رفت.اون لبخندت
آخه برای چی بود.
_نمیخوای دستمو ول کنی آروین؟
بدون اینکه حرفی بزنه دستمو گرفت و خودشو بهم نزدیک کرد و راه افتاد.
واویلا.چیکار میخواد بکنه.منم ناچار همراهش رفتم.فقط بهش زیر لبی گفتم دیوونه ی روانی.
اون
سمت باغ یه چند نفری نشسته بودن.ولی تعدادشون خیلی زیاد نبود.ملیکا و
آرشام وقتی مارو دیدن به سمتمون اومدن.در حالیکه چشمشون به دست منو آروین
بود.
ملیکا:سلام بچه ها.چرا انقدر دیر اومدین؟
آرشام
هم سلام کرد.با هردوشون احوال پرسی کردیم.وملیکا منو ساقی رو به همراه
خودش برد تا به بقیه معرفی کنه.البته بیشتر منو.چون انگار ساقی و آروین همه
رو میشناختن.قبل از رفتن آروین گفت:
_بعد از اینکه آشنا شدین هردوتون بیاین پیش من.
صدای من در نیومد ولی ساقی گفت باشه.
به همراه ملیکا رفتیم.با چشم دنبال آرتا بودم.ولی هرچی گشتم پیداش نکردم.ساقی آروم از ملیکا پرسید:
_پس ساشا کجاست ملیکا؟
ملیکا هم با خوش رویی گفت:پیش قصاب وایساده داره به تمیز شدن گوسفندا نظارت میکنه.
سریع رو به ما گفت : برم ملیکا رو ببینم یادم رفته یه چیزیو بهش بگم.
و به سمت ساشا که حالا کنار ملیکا رسیده بودو داشت باهاش حرف میزد و اینور اونورو احتمالا به خاطر ساقی نگاه می کرد رفت.حواسم به اون دو تا بود که حس کردم به سمت آروین کشیده شدم.با تعجب به سمت راستم نگاه کردم.دست آروین بود که داشت منو به سمت خودش میکشید.برگشتم سمتش تا یه چیزی بهش بگم که آرتا رو از دور دیدم.در حالیکه داشت کاملا این سمتو نگاه میکرد راه میرفت.هول کردم.خواستم دستای آروینو باز کنم که محکم تر نگه داشت.
آروین:انقدر تکون نخور وستا.باهات کاری ندارم.فقط میخوام ببینی آرتا در برابر اینکار چه عکس العملی نشون میده تا با چشم باز تصمیم بگیری.
راست میگفت.باید ببینم آرتا چیکار میکنه.اگه یکم حسادتشو تحریک کنم برای خودم خوبه.حداقل اینطوری زودتر میفهمم واقعا چه احساسی به من داره.
همه در کمال خوش رویی با آرتا برخورد کردن.پول احترام میاره دیگه.کمتر از این نمیشه انتظار داشت.سونیا خودش به سمت آرتا رفت و اونو بغل کرد.چشمامو بستم.از دیدن کسی دیگه تو بغل آرتا دیوونه میشدم.هنوز هیچی نشده فکر میکنم اون جا برای منه.آرتا هم با خوش رویی با همه احوال پرسی کرد.سمت ما که میومد دست آروین دورم محکم تر شد.داشت اعصابم به هم میریخت.نمیخواستم دستش جلوی آرتا دور کمرم باشه.ولی نمیشد کاری کرد.چون وقت هیچ عکس العملی رو نداشتم.آرتا با نگاهش که همراه با موشکافی و عصبانیت بود به چشام نگاه میکرد.
اومد روی تخت کنارمون نشست.آروین برای اینکه با آرتا دست بده مجبور شد دستشو از دورم باز کنه.واین موجب ی لبخند محو روی صورت آرتا شد.
آرتا:سلام آروین.خوبی؟
آروین:سلام.ممنون.حال تو خوبه آرتا؟چرا دیر اومدی؟
آرتا:شرمنده سر صبح یکم کار داشتم برای همین دیر رسیدم.
دست همدیگه رو بعد از چند ثانیه ول کردن و بعد از اون آرتا دستشو به سمت من گرفت.منم باهاش دست دادم.
آرتا:قدم رنجه فرمودین وستا خانم.خیلی خوش اومدین.
_مرسی.
دست آروین دوباره دورم حلقه شد واین اخم روی چهره ی آرتا رو دوباره برگردوند.
برخلاف اینکه سر هیچ میزی زیاد نمینشست پیش ما موند و با آروین مشغول صحبت شدند.منم که اونجا نقش بوقو ایفا میکردم.آرتا بعد از چند دیقه گفت:
_مثل اینکه حوصلتون سر رفته وستا خانم.بهتره شما برین پیش بچه ها.
آروین هم ناچارا دستشو از دور کمرم باز کرد.با خوشحالی از آرتا تشکر کردم و به سمت ساقی و چند تا از دختر پسرای دیگه رفتم.
طاها هم بینشون بود.پس چطوری من اینو ندیده بودم.با همشون آشنا شدم.
طاها:کجا بودی وستا خانم؟داشتم از ساقی خبرتونو میگرفتم.
_پیش پسر عموم نشسته بودم.
با دست اون سمتو نشون دادم.ولی نه آرتا اونجا بود نه آروین.خندشون گرفت.
با خنده گفتم:نمیدونم کجا رفت.تا 5 دیقه ی پیش که همون جا داشت با آرتا حرف میزد.
چشمم به آرتا خورد که رسیده بودکنار سونیا و به اجبار سونیا پیشش نشست با هم حرف میزدنو میخندیدن.پسره ی دیوونه.به من اخم میکنه خودش با دخترا گپ میزنه.
همه گرم حرف زدن بودن که طاها اومد کنارم و دم گوشم آروم گفت:
_اون سمت باغ تاب داره.دوس داری بریم اونجا؟
یه
نگاه به بچه ها کردم دیدم همه غرق حرف زدنای خودشونن.آرتا هم که پیش سونیا
بود.وقت برای اینکه اونو به طرف خودم بکشم هم زیاد داشتم.آروینم که معلوم
نیست کجا غیبش زد.حالا میریم تابو میبینیم و بر میگردیم دیگه.براش یه لبخند
زدم و باهم راه افتادیم به سمت اون طرف باغ.
طاها:پس درست حدس میزدم.تو یه دختر بزرگ ولی با روحیه و اخلاق بچه گونه ای.
_آره.توی این دوبار دیدارمون خوب منو شناختی.
طاها:آدمای متفاوت همیشه توی ذهن میمونن.
_مرسی نظر لطفته.
آروم داشت تابو با پاهاش تکون میداد.خودشو بهم نزدیک تر کرد ولی نه اونقدر که من بخوام اعتراضی بکنم.
طاها:ملیکا در مورد من با شما حرف زد؟
بهش نگاه کردم و با بیخیالی گفتم:آره
طاها: و جواب شما به درخواست من؟
_ملیکا بهتون نگفت؟شرمندتونم ولی من نمیتونم درخواستتونو قبول کنم.
طاها سرشو گرفت بالا و گفت:منم انتظار ندارم به این زودی باهام باشی.میدونم به دست آوردنت سخته.
دستشو آروم آورد سمت رون پام قبل از اینکه بهم برسه گفت:
_ولی من واقعا میخوامت.
در عرض صدم ثانیه مغزم دستور بلند شدن داد.نزاشتم به پاهام دست بزنه.با صدای نیمه بلند گفتم:
_مواظب رفتارتون باشین.
اونم بلند شد کنارم وایساد و گفت:
_ اگه مواظب نباشم چی میشه؟فکر نمیکنم اینجا اون صدای خوشگلت به کسی برسه.من آدم بدی نیستم خوشگل خانم.ولی تو خیلی لجبازی.فکر نمیکنم تا این حد از پسرا فراری باشی.
خواستم عقب برم ولی اون دستشو آورد جلو تا منو بگیره.این خونواده کاملا دیوونه و مست بودن.نباید میزاشتم بهم آسیبی برسونه.
_ از جونم چی میخوای دیوونه.اذیتم کنی آروینو صدا میکنم.
آروم خندید و گفت:آروین اینجا هیچ کمکی نمیتونه بهت بکنه.اون اینطرف باغ نمیاد.
_خیلی کصافطی.خودتو مودب وآروم نشون میدادی ولی یه تیکه آشغالی.خیلی زودتر از اونچه که فکرشو میکردم ذات کثیفتو نشون دادی فقط موندم چرا ملیکا از تو حمایت میکرد.
طاها:پس تو هنو پسرا رو نشناختی.هیچ دختری نمیتونه پسرا رو بشناسه.من هیچوقت از یه دختر خوشگل نمیگذرم.خودت خواستی بهم درخواست رد بدی تا به این روز کشیده بشه.
از پشت خوردم به یه درخت.اونم چسبیده بود بهم.با خشم زل زده بودم بهش و دنبال راه فرار بودم.چشمامو بستم.داشت صورتشو میاورد نزدیک..ولی..........
سنگینیش دیگه احساس نشد.چشمامو باز کردم.آرتــــا
یقشو گرفتو کوبوندش به یه درخت دیگه.از بین دندونای قفل شدش گفت:
_که تو از یه دختر خوشگل نمیگذری؟آره ؟
یه مشت خوابوند تو صورتش.طاها که شوکه شده بود با وحشت گفت:
_چرا اینطوری میکنی آرتا؟من فقط میخواستم..
آرتا اومد وسط حرفشو بلند داد زد:
_خفه شو تا دندوناتوخورد نکردم.هر غلطی که میخواستی بکنی.....ولی حواست باشه طرف وستا نمیای فهمیدی؟
یه دونه دیگه مشت محکم خوابوند تو صورتش داد زد:فهمیدی عوضی؟برو هر غلطی میخوای بکن.ولی از 10 فرسنگی وستا هم رد نمیشی.
طاها که از اون هیکلش عجیب بود جلوی آرتا مثل موش بشه گفت:باشه.باشه...
آرتا:گورتو گم کن.اگه بفهمم به وستا نزدیک شدی یا تهدیدی کردیش میدونی که چیکار میکنم؟
سرشو برد کنار گوش طاها و با خشونت گفت:نابودت میکنم.
بعد یقه شو ول کردو گفت:گمشو
من با تعجب فقط نظاره گرشون بودم.طاها سریع رفت.این آرتا چقدر وحشتناک بود.من تا به حال این اخلاقاشو توی گرگان ندیده بودم.همه از ش حساب میبردن و میترسیدن.اومد نزدیک من.وای.حتما الان نوبت من بود.اومد روبه روم وایساد و چند دیقه با خشم نگام کرد وگفت:
_بلاخره گیرت انداختم.
_ دِ آخه من چند بار بهت بگم انقدر دورو اطراف اون پسر عموت نچرخ؟هان؟میخوای با اعصاب من بازی کنی؟
هلش دادم عقب الان بهترین موقعیت برای اذیت کردنشه و اگه واقعا بهم علاقه داشته باشه گرفتن اعترافش.
_منم یه بار بهت گفته بودم به تو هیچ ربطی نداره.
دستشو کشید توی موهاش وبعدش انگشت اشاره شو گرفت جلوی صورتم و با عصبانیت گفت:
_همه چیز به من مربوطه.
بعد دستاشو گذاشت روی قفسه سینم و منو چسبوند به درخت و گفت:پس انقدر با من لج نکن.
با لجبازی گفتم:برا چی همه چیزم به تو مربوطه هان؟چرا وقتی یه پسری بهم نزدیک میشه اینکارو میکنی؟تو خود درگیری داری.......مطمئنم الان داری فکر میکنی چه جوابی بهم بدی.
تو چشای هم دیگه نگاه کردیم.چشمای اون با کلافگی روی دو تا چشام میچرخید.سرشو انداخت پایین و گفت:داغونم نکن وستا.ببند اون چشاتو.داری زندگیمو ویران میکنی.
خواست بره.ولی نباید میزاشتم.این آخرین روزی بود که توی تهران بودیم.پشتش به من شده بود.نباید فرصتو از دست میدادم و بعدا حسرتشو میخوردم.حالا کاملا فهمیدم اینم دلش گیره ولی اعتراف نمیکنه.باید از زیر زبونش بکشم.
_توی زندگی من دخالت نکن.من هرکاری خودم بخوام میکنم.اگه بخوام با آروین میمونم.باهاش ازدواج میکنم.میشم مال اون.پس تو هم دســـــ.......
با عصبانیت برگشت طرفم.یا قمر بنی هاشم.این چرا چشاش سرخ شد.محکم چونمو گرفت توی دستشو و گفت:جرات داری یه بار دیگه تکرار کن.فقط جرات داری یه بار دیگه بگو مال کی میشی؟
با سر تقی گفتم:مال هر کی که دلم بخواد.من خودم تصمیم گیرندم.
از چشاش داشت خون میزد بیرون.اروم لبامو بوسید و محکم بغلم کرد.کنار گوشم گفت:
_تو غلط کردی مال کسی دیگه جز من بشی.تو مال منی فهمیدی؟فقط مال من.حالا که با اون چشات در عرض 1 ماه خاکسترم کردی نمیزارم بری.
دستشو محکم دورم حلقه کرد و کنار گوشم آروم گفت:
_بگو که مال منی؟من تورو از دست نمیدم.تو هم اعتراف کن.میخوام این حرفو از تو هم بشنوم.
منو از خودش جدا کرد و تو چشام خیره شد.بلاخره اعترافو گرفتم.تو دلم عروسی بر پا بود.نمیتونستم لبخندمو کنترل کنم ولی گفتم:من مال خودمم.
آرتا که خندمو دید دستشو گذاشت رو صورتمو گفت:
_شیطون شدی کوچولو.میخوای با زور مجبورت کنم این حرفو بزنی؟
من به کسی که میخواستم رسیدم.اعترافشو گرفتم. تونستم.....
خواست صورتشو بیاره نزدیک که خودمو کشیدم عقب و گفتم:
_هی داری چیکار میکنی؟
با چشمای خمارش گفت:میخوام ببوسمت تا احساس منم تو وجودتو جاری بشه و اعتراف کنی.میخوام اولین بوسه ی بعد از ابراز علاقمو بهت بدم.
حالا وقتش بود.اخمامو کردم تو هم وگفتم:
_تو با خودت چی فکر کردی؟که من میام دوس دخترت میشم تا تو هروقت خواستی باهام حال کنی و هروقتم عشقت کشید با فرناز و دخترای دیگه باشی؟
اونم جدی شد و گفت:
_این چه حرفیه میزنی وستا؟
_خودتم خوب میدونی چی میگم؟فکر کردی نمیدونم هرشب با یه دختری.هر شب یه دختریو میگیری تو بغلت؟هر شبــــ.....
انگشت اشارشو گذاشت روی لبمو آروم گفت:هیـــــــس.نگو خانمم.من توی این دو هفته از نبودنت داغون شدم.تا وقتی تو هستی اونا برام هیچ ارزشی ندارن.هیچی نیستن.تو الان 1 ماهه که خانم قلب منی.یه هفتس که طرف هیچ دختری نرفتم چون تو داشتی روی جسم و فکرم فرمانروایی میکردی.حالا که اعتراف کردم باید کامل همه چیو بگم.من فقط تو رو میخوام وستا.جسم تو,روح تو, فکر تو,قلب تو همه چیزتو میخوام.بودن تو همه چیزو جبران میکنه.من خیلی سریع عاشق شدم.ولی میدونم واقعیه.دنیا رو به پات میریزم وستا.
معلوم بود الان خیلی تحت تاثیره منم تو هپروت بودم.غرق حرفاش و عطر وجودش شده بودم آروم گفتم:
_پس هیچوقت دیگه هیچوقت به هیچ دختری نزدیک نشو.من خیلی حساسم.خیانت خیلی اذیتم میکنه.
با شیطنت تو چشام نگاه کرد و گفت:
_دیدی تو هم اعتراف کردی دوسم داری؟
خندم گرفت راست میگفت حرفام همه بوی دوست داشتن و عشقو میداد.با همون لبخند گفتم:
_پس قول میدی؟
اونم لبخند زدو آروم بغلم کرد و کنار گوشم گفت:آره خانمم.قول میدم.دیگه هیچکس جز تو آرومم نمیکنه.دستشو روی کمرم نوازش گونه کشید کنار گوشم گفت:تو با این مانتوی نازک سردت نمیشه تو این هوا اومدی بیرون.یه لباس کلفت تر میپوشیدی.
با خنده گفتم:نگران نباش.من همیشه داغم.هیچوقت سرما رو حس نکردم.
سرشو یکم ازم جدا کرد و زمزمه گونه با چشمایی خمار گفت:
_آره تو همیشه داغی...داغ تر از هر چیزی...
و آروم لباشو گذاشت رو لبام و حرکت داد.غرق شده بودیم.دستشو گذاشت پشت سرم و به کارش ادامه داد.بعد از چند لحظه ازم جدا شد و گفت:دیگه مال من شدی.هیچکس نمیتونه تو رو ازم بگیره.
بهم لبخند زدو گفت:حالا بریم؟
منم با لبخند گفتم:بریم.فقط نمیخوام الان کسی مارو با هم ببینه.و چیزی بفهمه.
با اخم گفت:چرا خانمم؟تو که قراره زن خودم بشی.
_الان آمادگیشو ندارم.خواهش میکنم.
با همون اخمش گفت:باشه.پس من اول میرم.بعد از 5 دیقه تو هم بیا.وای به حالت اگه بری سمت آروین یا هر پسر دیگه ای.حواسم کاملا بهت هست.
با لبخند بهش گفتم:اخماتو وا کن دیوونه.بهت نمیاد.
اونم
خندید و گفت:باید مواظبت باشم.خودم پسرم میدونم هم جنسام چه حسی دارن پس
باید حواسم باشم تا گلمو ندزدن.هر کی نزدیکت بشه یا تو نزدیک کسی بشی
گناهکار یا بی گناه بیچارش میکنم.باشه؟
_گفــــــتم من هرکاری بخوام میکنم.برام قانون نزار.
آرتا هم دستشو دور کمرم حلقه کرد و بوسه ی نرمی روی گونم گذاشت و گفت:
_منم گفتم دیگه همه چیزت مال منه.بدون خواست من نمیتونی کاری کنی.
_به همین خیال باش.
آرتا کمرمو ول کرد و در حالیکه میرفت گفت:میبینیم خانم کوچولو.حواست باشه
_کجا بودی تو دختر؟یهو غیبت میزنه چرا؟
_رفته بودم پشت باغ.خیلی منظره ی قشنگی بود.یه تاب خیلی خوشگلم داشت.تو اونجا رو دیدی؟
ساقی:معلومه که دیدم.
بعد در حالیکه دستمو میکشید گفت:
_بیا که این آروین دیوونم کرد از بس گفت وستا کجاست؟من اونو به تو سپرده بودم.شده شبیه عزرائیل.
نگاهمو دورو اطراف چرخوندم تا آرتا رو پیدا کنم.اول طاهارو دیدم که یه گوشه تنها نشسته بود.و چشمش به سمت من بود.صورتش از دور خیلی معلوم نبود کتک خورده.وقتی دید دارم نگاش میکنم روشو کرد به یه سمت دیگه.آرتا رو پیدا کردم.کنار آرشام و دو تا مرد کت و شلواری و خیلی شیک دیگه وایساده بود و داشت صحبت میکرد.سن اون دو تا تقریبا زیاد بود.هر چی دقت میکنم میبینم آرتا تو این جمع از همه سرتره.هم از لحاظ قیافه هم تیپ و اُبُهت.حواسش به این سمت بود.رسیدیم کنار آروین.آروین با اخم نگام کردو گفت:
_مگه نگفتم شما دو تا از کنارم تکون نمیخورین؟پس تو کجا غیبت زده بود؟
ساقی:خیلی اخلاقت گند شده ها آروین.فقط گیر میدی امروز.منکه پیش ملیکا بودم.الانم باید برم پیشش داشتیم حرف میزدیم.تو هم بیا ساشا کارت داشت.
آروین چپ پچ نگاش کرد دست منو گرفت و گفت:
_باشه.تو برو منو وستا هم الان میایم.
بعد از اینکه ساقی رفت منو برد یه گوشه و گفت:
_کجا بودی؟
اینم امروز بدجور سه پیچ شده ها.:
_حوصلم سر رفته بود.رفته بودم جاهای دیگه ی باغو ببینم.
آروین:احتمالا با کسی دیگه اونجا نرفته بودی؟
مشکوک میزد.انگار داره بازجویی میکنه.با تردید گفتم:
_نه.کی میخواست باهام بیاد؟خودم تنهایی رفته بودم.ساقی که اینجا بود.
آروین با یه نگاه تیز بهم گفت:
_ولی من چیز دیگه ای دیدم.قبل از تو دقیقا طاها و آرتا هم از همون قسمت باغ اومدن بیرون.
چشاشو ریز کرد و ادامه داد:
_طاها چرا صورتش قرمز شده بود.خیلی هم وحشت کرده بود.آرتا برای چی انقد دیر اومد؟اون پشت چه خبر بود وستا؟
سعی داشتم دستامو از دستش بکشم بیرون.ولی اون محکم اونا رو نگه داشته بود.مثل اینکه همه چیزو دیده بود.باید چی بهش میگفتم.سرمو انداخته بودم پایین و دنبال یه جواب خوب میگشتم که یه سایه رو کنار خودم دیدم.
_چیزی شده آروین جان؟
صدا صدای آرتا بود.از فرصت استفاده کردم و سریع دستمو از دست آروین کشیدم بیرون.سرمو که بالا کردم متوجه نگاه خشمگین دوتاشون به همدیگه شدم.دوئل نکنن یه وقت که من حوصله ی عزاداری ندارم.
آروین درحالیکه از رو نرفته بود دستشو انداخت دور کمر من و منوبه خودش نزدیک کرد و رو به آرتا گفت:
_نه.برای چی مشکل پیش بیاد؟اتفاقا همه چیز خوبه.داشتم با وستا گپ میزدم.
چشمای آرتا در حالیکه عصبی به نظر میرسید روی دستای آروین و کمر من لغزید.
بعد از چند ثانیه که چهرش آروم شد یه لبخند به آروین زدو گفت:
_شما همیشه انقدر با هم راحتین؟
آروین هم با بدجنسی تمام لپمو بوسید و گفت:
_صمیمیت ما از اینم بیشتره.چطور آرتا جان؟ اوه اوه.یه حسی بهم میگفت اگه الان این همه آدم اینجا نبودن آروینو سر به نیست میکرد.اگه ازش نخواسته بودم بقیه متوجه نشن الان میتونست جواب آروینو بده.ولی من منظورم آروین نبود.چون آروین میدونست که من آرتا رو میخوام.پس اشکالی نداشت اگه جلوش حرفی میزد.
دست آروینو از دور کمرم باز کردم و به جای آرتا من حرف زدم:
_آروین دیگه داری زیاد از حد با آرتا شوخی میکنی.الان حرفاتو باور میکنه.
آروین ابروهاشو انداخت بالا و گفت:مگه دارم شوخی میکنم؟
از این بحث مسخره خسته شده بودم.آرتا با کمال آرامش دستمو گرفت و گفت:
_چیزی بیشتر از یه شوخی نمیتونه باشه.چون من اگه حرفتو به عنوان یه شوخی باور نکنم اتفاقات خیلی بدی برات میفته.
پس بلاخره سلاحشو رو کرد.به آروین نشون داد که الان من مال اونم.دو تاشون با خشم زل زده بودن به همدیگه.دیگه کاملا داشتن به هم نشون میدادن که اصلا از همدیگه خوششون نمیاد.یه قطره افتاد روی صورتم.سروم بالا کردم ببینم از کجاست که دیدم همه دارن بالا رو نگاه مکنن.هوا بارونی شده بود.میخواست بباره.حالا باید چیکار میکردیم.خواستم یه چیزی بگم که دوباره چشمم افتاد به این دوتا که همینطور خیره خیره داشتن با چشماشون برای هم دوئل میکردن.هنوز دهنمو باز نکرده بودم که آرتا دستمو کشید و گفت:
_بریم عزیزم.میخواد بارون بباره.خیس میشی.
برگشتم به آروین نگاه کردم.سرشو از عصبانیت گرفت بالا و به اسمون نگاه کرد.آرتا با عصبانیت رومو برگردوند این طرف و گفت:نگاش نکن.بهت گفته بودم پیشش نری.
_مجبور شدم..
_هـــــیس.نمیخواد چیزی بگی.خودم دیدم.
دستمو کشید و ما هم به همراه بقیه که بخاطر ریزش بارون به سمت داخل خونه میرفتن حرکت کردیم.نزدیک خونه که رسیدیم دستمواز دستش بیرون کشیدم و رفتم پیش ساقی که کنار در وایساده بود.کنارش وایسادم.آرتا از کنارم رد شد رفت تو خونه.
ساقی در حالیکه اطرافشو نگاه میکرد گفت:پس چرا آروین نیومد؟مگه با هم نبودین؟الان بارون شدید میشه.
_نمیدونم.نگران نباش.
بادست آروینو نشون دادم که آروم داشت به سمت خونه میومد وگفتم:
_ببین اونجاست داره میاد.بریم تو خونه.
ساقی هم که خیالش راحت شد گفت:بریم.
با هم وارد خونه شدیم.همه خیلی زود حیاطو ترک کرده بودن.این هواشناسی هم که هیچوقت درست نمیگه.گفته بود فردا بارون میادنه امروز .بیچاره اونایی که الان تو خیابونان.نه بهتره بگم بیچاره ملیکاشون که الان تمام وسایلاشون تو حیاط خیس میشه.همه یه جا مستقر شدن.منم برای پیشگیری از هرگونه برخورد دوباره ای رفتم کنار ساقی و دوستاش نشستم و یه نفس راحت کشیدم.
بحث سر این شد که الان چیکار کنیم؟یه عده میگفتن چون بارون گرفته دیگه برگردیم.ولی بیشتریا میگفتن مهم دور هم بودنه.ما که صبح تو اون هوای باز بودیم تا غروب هم تو خونه میمونیم شاید بارون بند اومد.غذا رو هم که قبلا سفارش داده بودن.آرات هم بین اونایی بود که میگفت بمونیم.بلاخره تصویب شد.برای همین مستخدما سریع شروع به چیدن نهار روی میز کردن.ساعت 1 بعد از ظهر بود.
مشغول صحبت با ساقی و دوستاش شدم.اونا از گرگان میپرسیدن و من هم جوابشونو میدادم.در مورد خیلی چیز های دیگه هم حرف زدیم.برای نهار هم هر کسی رفت برای خودش غذا کشید و برگشت سرجاش.ذهنم خیلی مشوش شده بود.اتفاقات داشت همه پشت سر هم میفتاد.اومدن آرتا به گرگان.کاراهای عجیب و غریبش.احساس خوشایند من نسبت به کارهاش.اعتراف عمو به خاطر کاری که در گذشته در حق ما کرده بود و مریض شدنش.برگشتن آروین از آلمان.رفتن به تهران.دیدن دوباره ی آروین.در کمال نا باوری آشنا بودن ساقی با برادر آرتا.ابراز علاقه ی آروین به من.و رد کردن درخواستش.وحالا هم اعتراف به عشقی که هم من مطرحش کردم هم آرتا.درحالیکه هیچ کسی همچین انتظاری رو از ما دو تا نداشت.
سرمو یه درو چرخوندم.آروین پیش یه دختره که باهاش هنوز آشنا نشده بودم نشسته بود ودختره اونو به حرف گرفته بود.طاها که اصلا نبود.ملیکا در حال گفت و گو کردن با فامیلاشون بود.بابا مامانشم همون جا بودن.ساقی داشت با ساشا حرف میزد.آرتا هم که....داشت منو نگاه میکرد.وقتی متوجه شد دارم نگاش میکنم بهم لبخند زد.منم بهش لبخند زدم ولی توجهم به کناریش جلب شد.
ازم این دختره ی لوس بود.سونیا.خودشو چسبونده بود به آرتا.ولی از این خوشحال شدم که آرتا اصلا بهش محل نمیده و تمام حواسش به منه.
یه نیشخند زدمو باخودم گفتم مطمئنن یه روز انقدر آرتا رو دیوونه ی خودم میکنم که همه دهنشون باز بمونه.هیچکس نمیتونه جلوی منو بگیره.بعد از چند دیقه ملیکا آهنگ گذاشت و صداشو بلند کرد.افراد توی خونه دو دسته شدن.سن بالا ها دور هم نشستن و مشغول گفت و گو شدن.و جوون تر ها هم رفتیم سمت بازتر سالن و شروع به رقص و پای کوبی کردیم.البته من یه گوشه نشستم.وسطو خیلی شلوغ کرده بودن.آرتا داشت بد نگاه میکرد این طرفو.معلوم بود داره از همین الان خطو نشون میکشه که نرم وسط.سونیا باز چسبیده بود بهش.ساقی در حالیکه اون وسط مشغول هنرنمایی بود به منم اشاره کرد برم برقصم ولی باسر گفتم نه.آروین هم با اون دختره که هنوز اسمشو نفهمیدم وسط داشت میرقصید معلوم بود دختره خیلی بهش سه پیچ شده که آروین با این اعصاب خرابش رفته وسط.ملیکا اومد سمتم و تقریبا با فریاد بخاطر بلند بودن آهنگ گفت:
_وستا جون چرا نشستی عزیزم.بیا وسط.زود باش.
بلند شدم مانتومو در آوردم خدارو شکر از زیر یه تاپ مجلسییه خیلی خوشگل به رنگ قهوه ای پوشیده بودم. آرتا در حالیکه سونیا به زور دستشو گرفته بود .اومدسمتم.داشتم با اخم نگاش میکردم تا حساب کار بیاد دستش.قبل از اینکه به همراه ملیکا برم آرتا دست سونیا رو از دور بازوش باز کرد و دستای منو گرفت تو دستش و رو به ملیکا گفت:من با وستا کار دارم.تو و سونیا برین وسط.
قیافه ی سونیا رفت توهم و با بد اخلاقی و صدای لوسی رو به آرتا گفت:
_نه عزیزم.منم پیشتون میمونم تا کارتو بگی بعد باهم بریم وسط.
ملیکا که حوصلش از حرفای ما سر رفته بودگفت:
_هر کاری دوست دارین بکنین.فقط زودتر تصمیمتونو بگیرین بیاین شما هم برقصین
آرتا نشست روی مبل و دست منم کشید پایین تا کنارش بشینم.سونیا هم خواست بیاد اون طرف آرتا بشینه که آرتا گفت:
_سونیا جان من با وستا چند تا حرف خصوصی دارم بهتره تو بری وسط تا حوصلت سر نره.
نیشم باز شد.خودش داشت سونیا رو از سرش باز می کرد.سونیا با دلخوری یه باشه ی اجباری گفت و رفت.منم نگاهمو دوختم به جمع رقاص های وسط .کم مونده بود سرجای خودم بندری بزنم.نرقصیدنم بد دردیه ها.آرتا با انگشت شصتش دستمو نوازش کردو گفت:
_انقدر وول نخور دختر.الان نمیتونی بری برقصی.اون وسط خیلی شلوغه.هروقت خلوت تر شد با هم میریم.
مطالب مشابه :
هوس وگرما6
دانلودکتاب. آرتا برگشت عقب به سمت مرال گفت: _خودمم خیلی دوست دارم بیشتر اینجا باشیم.ولی
هوس وگرما4
دانلودکتاب. آرتا دستشو ول کرد گفت:یه بار دیگه دورو ور این خانم بپلکی با آسفالت یکیت میکنم.
هوس وگرما13(قسمت آخر)
دانلودکتاب. آرتا هم سلام کرد و با هم دست دادن شایان:بی معرفتا یواشکی با هم دوست میشین و
هوس وگرما8
دانلودکتاب. آرتا بدون اینکه سرشو برگردونه یه نفس عمیق کشید و گفت: _الان مثل یه دیوونه شدم
هوس وگرما9
دانلودکتاب. _آرتا داری زیاد از حد حساسیت نشون میدی. با عصبانیت گفت:من خودم بهتر میدونم
هوس وگرما3
دانلودکتاب. شایان از دور رو به آرتا گفت زودتر بیا دیگه میخوایم بریم. آرتا هم از همین جا
هوس وگرما7
دانلودکتاب. به سمت چپ نگاه کردم.آرتا و فرناز هم داشتن مثل ما میرقصیدن.قیافه ی آرتا با
بازگشت دوباره!!
معرفی چند سایت برای دانلودکتاب. ۲-دانش آموزان ٬همکاران ومدیریت محترم آموزشگاه علمی آرتا.
برچسب :
دانلودکتاب آرتا