رمان غم وعشق-5-


*

سارا وسط حرفم جيغ كشيد:
- بنيامين غلط كرده با تو، گمشوو بيرون ....
ديگه خونم به جوش اومداختيار خودم وحرفام دست خودم نبود منم صدام رو كمي بالا بردم وگفتم :
-هي چته وحشي چرا هوار مي كشي ... ببين من كاري ندارم كي غلط كرده وكي غلط نكرده ... الانم خوشحالم نيستم كه تو رو مي بينم فقط براي اين اومدم كه بهت بگم چشمات رو باز كن ببيني كجايي ؟؟؟ پيش كي هستي ؟؟ وبفهمي اون با مامان وبابات فرق داره ... خانوادت نيست كه مجبور به تحمل باشه ... وهرچقدر هم عاشق باشه خسته ميشه .... مطمئنا خيلي بهتر وسر تراز تودارن براش سرودست ميشكنن ... حتي مي تونم بگم تو جلوشون مورچه پردارم نيستي بدبخت ... نگاه كن ... خوب به اطرافت نگاه كن ... سالمي ولي ببين اوردتت بيمارستان خصوصي ،اتاق خصوصي ميتونست به روت بياره كه از خودشم سالم تري .... خانوادش به خاطر تو از كار وزندگي افتادن مطمئنا اگه بخوان سر سه سوت بنيامين رو ازت جدا ميكنن پس برات بهتره قدرشون روبدوني ... نيومدم نصيحتت كنم ،چون لياقتش رو نداري اگه اينجام فقط به فكرابروي پدربزرگم همينو بس . حتي نگران ابروي مامان وباباتم نيستم چون اگه ميخواستن درست تربيتت مي كردن ،بهت ميگفتن شوهرت مامانت نيست كه هميشه باشه ونازت رو بكشه .... سارا به خودت بيا ... به ... خودت ... بياااا . لوس بازياتو جمع كن بچسب به زندگيت ... زندگي خاله بازي وچهارتا رمان عاشقونه وفيلم درام نيست .... وبدون يقين دارم با اين لوس بازيا نه تنها بنيامين عاشقت نميشه بلكه ازت زده هم ميشه ....
سارا باتنفر وانزجار به من خيره شد وگفت :
-ازت متنفرم ... تو پيش خودت چه فكري كردي ...
وسط حرفش اومدم وخونسردانه گفتم :
-منم همين طور عزيزم ... در ضمن من اصلا به تو فكر نمي كنم توي حرفامم گفتم اگه الان اينجام فقط وفقط به خاطر ابروي خودم وپدربزرگه ...
پشتم روبهش كردم وبه سمت در رفتم همين كه دروباز كردم گفت :
-دعا مي كنم بميري ...
به لحن بچه گانه اش با تمسخر خنديدم واخرين نگاهم رو بهش كردم وگفتم :
-به هم چنين ....
واز اتاق خارج شدم ودرو پشت سرم بستم .... با ديدن سيمين خانم واناجون به زور لبخند كجي زدم واقعا كه از روي اين دوتا زن خجالت مي كشيدم سرم رو پايين انداختم وگفتم :
-تورو خدا ببخشيد .... (سرم رو بالا گرفتم وادامه دادم ) شما بهتره كه بريد خون استراحت كنيد من هستم ...
انا جون با لبخند گفت :
-نه عزيزم تو برو خسته اي تازه از دانشگاه اومدي ....
توي دلم هر چي فحش بد وخوب بود به سارادادم ... گفتم :
-نه خسته نيستم .... دستتون درد نكنه شما بريد ... اين طوري من واقعا خجالت ميكشم .
سيمين جون اومد طرفم وصورتم رو بوسيد وگفت :
-عزيزم اين حرفا چيه ؟؟؟ خجالت كدومه منم مثل مادرتون ...
توي دلم زهر خندي كردم وگفتم :خدا نكنه مثل مامانم باشي ...
ولي با لبخند تلخي گفتم :
-لطف داريد شما ... ولي خواهش مي كنم درخواستمو رد نكنيد وبريد ....
انا جون روبه سيمين خانم گفت :
-سيمين جون حالا كه رادا جون هست خيالمون راحته ... توهم بيا بريم بيتا طفلك خونه تنهاست ...
از اين فرصت استفاده كردم وروبه بنيامين كه با بدبختي روي صندلي هاي بيمارستان نشسته بود وداشت به ما نگاه مي كرد گفتم:
-بنيامين جان شما هم بهتر بري خونه واستراحت كني من اينجام ...
بنيامين با چشماي خسته بهم زل زد معلوم بود دودله وبعد گفت :
-نه رادا من هستم ... بهتره تو بري ... خسته اي
مي خواستم بهش بگم چشمت كور ... انتخاب خودته بايدم بموني ... ولي دلم براش سوخت به جاش گفتم :
-بهونه ي الكي نيار ... من كه گفتم اينجا مي مونم ،پس برو
-ولي اخه شما ها كه ...
فهميدم منظورش چيه مي خواست بگه شما ها باهم بديد براي همين سريع گفتم :
-نگران نباش تا توبري استراحت كني اينجام بعدش دوباره بيا كاري بهم نداريم .
بنيامين با ترديد سريع تكون داد وبلند شد ... خوشحال شدم كه نقشه ام گرفت ... داشتن مي رفتن كه انا جون برگشت به آويد گفت :
-تو نمياي؟
آويد با نگاه شيطون ومرموزش منو نگاه كرد وگفت :
-نه مي مونم رادا ممكنه كاري داشته باشه ...
از نگاهش مي تونستم بخونم يه چيزايي فهميده ... انا جون سري تكون داد وبعد خدا حافظي كردن ورفتن ... با اه خسته اي رفتم روي صندلي نشستم كه آويد هم با لبخند كنارم نشست وگفت :
-خوب ... حالا نقشه ات چيه ؟
خودمو زدم به اون راه ونگاه گنگي بهش كردم وگفتم :
-نقشه ؟ كدوم نقشه ؟
آويد نفس عميقي كشيد وبه صندلي تكيه داد درحالي كه روبه رو رو نگاه مي كرد با لبخند هميشگيش گفت :
-مي دوني رادا من بيشتر از چيزي كه فكرش رو بكني تجربه دارم ... بخصوص در مورد خانما .
خنده ام گرفته بود چنان با افتخار حرف ميزد كه هر كي نمي دونست فكر مي كرد جايزه ي نبل رو برده . خنده ام رو كنترل كردم وخون سرد گفتم :
-حالا كه چي ؟
آويد - يعني نقشه ات چيه ؟


باهمون خونسردي گفتم :
-مي خوام برم ... يعني تنهاش بزارم ...
خنده ي ريزي كرد وبلند شد وگفت :
-باشه ... خوبه پس پاشو بريم ...
ازبي خيالي آويد تعجب كردم ولي بعد شونه هام روبالا انداختم وپشت سرش راه افتادم به در خروجي بيمارستان كه رسيديم صداش كردم وگفتم :
-چند ساعت ديگه زنگ بزن به بنيامين ،بگوساراتنهاست ....
دوباره نگاهي به اطراف كردم با ديدن تاكسي جلوي بيمارستان سريع به آويد گفتم :
-خيلي خوب من ديگه بايد برم كم كم ديرم ميشه ،سلام برسون .... خدافظ ....
باسرعت از كنار آويد گذشتم وبه سمت تاكسي رفتم كه يه كسي بند كيفم رو كشيد به خاطر سرعت زيادم نزديك بود با مخ برم زمين كه همون طرف دستمم گرفت با نفس نفس برگشتم عقب كه قيافه ي نچندان خندان آويد رو ديدم يعني توي چشماش عصبانيت بيداد مي كرد ولي لبخندشو به زور حفظ كرده بود نمي دونم اين بشر چرا تعادل رفتاري نداشت ومثل ادم نبود ؟! دستم هنوز توي دستش بود كه با صداي ملايمي البته همراه حرص گفت :
-اولا وقتي خداحافظي ميكني صبر كن جوابتو بگير .... دوما يعني اندازه ي تاكسي ارزش ندارم ؟؟؟ سوما شايد نمي خواي خونتون رو ياد بگيرم ؟
لحنش جوري بود كه ناخوداگاه گفتم :
-من خونه نميرم ... جايي كاردارم بايد برم اونجا ...
يه دفعه عصبانيت چشماش جاشو داد به شيطنت وبا لبخند مرموزي گفت :
-ناقلا نكنه با bfت قرار داري ؟؟؟
چشمام از تعجب چهارتاشده بود ميگم اين تعادل رفتاري نداره ،كسي باور نمي كنه ... آويد همين طور كه دستم رو مي كشيد وبه طرف ماشين ميرفت گفت :
-لازم شد من دوست پسرت رو ببينم ،شايدباهام دوست شديم ... ببين از الان ميگم من نمي تونم با يه دختر باشمااااااااا .
رواني ..... اخه اين جمله اخرت چه ربطي به جمله ي اوليت داشت ؟؟؟؟؟؟
حالاديگه به ماشين رسيديم آويد ريموت ماشين رو زد ومن دستم رو از دستش كشيدم بيرون وبا تخسي وكمي شيطنت يه تاي ابروم رو بالا انداختم وگفتم :
-دوست پسرم دوست نداره منو كنار كسي ببينه .... پس نمي تونم قبول كنم باهات بيام ...
بعد حالت كلافه اي گرفتم وگفتم :
-اصلا حوصله ي دعواي بعدش رو ندارم ...
ابرو هاي آويد خود به خود بالا رفت شيطنت توي چشماش جاشو به تعجب داد وبه سمت من اومد در ماشين روباز كرد وبه زور منو هل داد تو ماشين وگفت:
-پس لازمه ببينمش ....
اينو كه گفت در سمت منو بست وسريع سوارماشين شد خندم گرفته بود چه سريع باور كرد ،ماشينو روشن كرد وروبه من گفت :
-كجا قرار داري ؟؟؟
به زور خندمو جمع كردم وخيلي جدي ادرس دفترو دادم طفلك خانم كاوياني اگه بفهمه دوست پسر من شده حتما كلمو ميكنه ... با صداي آويد به خودم اومدم كه با لحن نيمه جدي گفت:
-رادا تورو بايد مثل بچه ها جيزت كرد ....
بعد نگاهشو سمت من كرد وگفت :
-تواومدي درس بخوني يا پسر بازي كني ...
خيلي جدي برگشتم بهش نگاه كردم وگفتم :
-ببين آويد ... درس جاي خودش تفريحم جاي خودش ....
آويد چپي بهم بست ودوباره به روبه رو خيره شد ودرحالي كه خنده ي ريزي مي كرد گفت :
-حالا مواظب باش تو اين تفريحات سالم بلايي سر خودت نياري يه وقت ....
وخندش به قهقه تبديل شد ومن اون موقع كاملا متوجه رواني بودنش شدم كه ادامه دارد :
-كه با يه بچه ي بي پدربري خدمت جناب فرزانه ...
با اين حرفش مخم سوت كشيد وگفتم :
-آويييييييييييد ؟!
خنده ي بلندي كرد وگفت :
-ببخشيد .. ببخشيد ... اخه اينجايي كه تو ادرسشو دادي همه مجتمع اداريه ... گفتم حالا شايد خونه خالي نباشه ...
چشمام اندازه توپ تنيس شده بود دوباره باداد وتشرگفتم :
-آوييييييد ...
خيلي جدي برگشت تو چشمام نگاه كرد وگفت :
-زهرماروآويد .... !
وبعد دوباره به روبه رو خيره شد وباهمون لحن گفت:
-رادا مواظب خود باش تورو خدا ... پسرا به موقعيت دختر هيچ وقت فكر نمي كنن ...
خنديدم وگفتم :
-خوبه هم جنساتو ميشناسي ....
اونم خنديد وگفت :
-خيلي بيشتر از اوني كه تو فكرشو بكني .... ميشناسمشون .
-اهان بخشيد يادم نبود شما ادم شناسي ...... هم زنا رو خوب ميشناسي هم مردا رو ... .
-البته ... پس چي فكر كردي ؟؟؟


ديگه تا رسيدن به شركت حرفي بين مازده نشد نمي دونم اون به چي فكر مي كرد ، ولي من به دوست دختراش فكر مي كردم ... اونا چه فرقي با من داشتن ؟؟؟ مطمئنا نميشه اسم هرزه رو روي همشون گذاشت ... مي شه ؟ همشون از شكماي مادرشون كه اين جوري نبودن ؟؟؟ بودن ؟؟؟ همه اول به اميد دوست داشتن ودوست داشته شدن جلو ميرن ولي وقتي نابود ميشن ديگه خط ومرزي رو احساس نمي كنن .... اون وقت خودشون رووسط باتلاق مي بينن و هرچي دست وپا بزنن بيشتر توي باتلاق فرو ميرن مگه اين كه خدا بدادشون برسه .... اين سئوال همين جوري توي مغزم رژه ميرفت ،آويد چند تارو به اين باتلاق كشونده ؟خط ومرزش رو شكسته ؟؟؟؟
-اين خيابونه ؟
باصداي آويد به خودم اومدم واطراف رو نگاه كردم سر خيابون دفتر بوديم گفتم :
-بله مرسي همين جاست ...
آويد جلوي ساختمون ايستاد وگفت :
-اين جا قرار داري ...
خنديدم وگفتم :
-اره ... محل كارش اين جاست .....
آويد با كنجكاوي نگاهي به تابلو هاي بيرون انداخت وگفت :
-كدوماست ... ؟
خندم گرفت واحد روبه روي ما مطب يه دكتر پير بود كه سالي يه بار براش مشتري ميومد ... خندم روجمع كردم وگفتم:
-دكتر شهروز نجفي ...
آويد ابروهاشو بالا داد وگفت :
-اوه اوه با دكترا ميپري ....
خنديدم ديگه بس بود هرچه قدر سركار رفت براي همين گفتم :
-اره با دكتر پيرام ميپرم ....
با تعجب وگنگ بهم نگاه كرد وگفت :
-رادا چرا ؟؟؟ تو خيلي براي اين كارا خوبي ...
خنديدم و با بدجنسي گفتم :
-در خوب بودنم كه شكي نيست ولي .... بايد بهت بگم سر كار بودي دكتر بعد از اين ، من اين جا كار ميكنم ....
چشماش اندازه ي توپ تنيس شد وگفت :
-كجا ؟؟ چي كار ميكني ...؟؟
به حالتش لبخندي زدم وگفتم :
-منشيم ... (از توي ماشين به تابلوي خانم كاوياني اشاره كردم ) توي دفتر وكالت زهره كاوياني ...
نفس راحتي كشيد وگفت :
-فكر كردم تو دفتر اين دكتر شهروزه اي ....
بعدم با اخم تصنعي گفت :
-حالا منو سر كار ميزاري ؟؟؟؟ ... منه ساده رو بگو كه باور كردم .
با اين حرف آويد دوتامون باهم زديم زير خنده ...
آويد همون طور كه مي خنديد گفت :
-واقعا فكر كردم دوست پسر گرفتي ...
منم باهمون خنده گفتم :
-واي كه تو چقدر ساده اي ....
آويد حق به جانب نگاهم كرد وگفت :
-قيافه ي خودتو نديدي وگرنه ،خودتم باور مي كردي ....
خندم تبديل به لبخند شد وتوي دلم گفتم :چه قدر ما سرخوشيم ... روبه آويد با همون لبخند گفتم :
-ديگه از اين فكرا نكن من با پسرا ابم تويه جوب نميره ...
چشمك شيطوني زد وگفت :
-اون كه از اولم معلوم بود براي همين تعجب كردم .....
بعد به سمت داشپرت ماشين دلا شد وجعبه كادويي قشنگي روبه سمتم گرفت وگفت :
-ناقابله ....
باتعجب نگاهي به جعبه وبعد نگاهي به آويد كردم وگفتم :
-بابت چي ؟؟
-اولا بگير دستم خسته شد ... دوما هم كادوي قبولي وهم كادوي معذرت خواهي بابت دير تبريك گفتنم
كادورو ازش گرفتم وگفتم :
-مرسي ... راضي به زحمت نبوديم ...
خنديد وباشيطنت نگاهم كرد وگفت :
-زحمت نبود ورحمت بود .... نمي خواي بازش كني ...
لبخندي به روي آويد زدم وپاپيون روي جعبه رو كشيدم ودر جعبه رو باز كردم وبا ذوق گفتم :
-واي چه نازه ...
دسبند ظريف طلا سفيد بود از مدلش خيلي خوشم اومد ولي يه لحظه با ياد قيمتش گفتم :
-آويد مرسي .... ولي نمي تونم قبول كنم ...
آويد با تعجب گفت :
-چرا ؟؟؟


خنديدم وبا شيطنت گفتم :
-دوست پسرم ناراحت ميشه .... راستش خيلي زياده ... يه جورايي معذبم مي كنه
-خانم معذب ديگه از اين حرفا نزن تازه به نظرم كمم بود ... ولي كادو هاي بعدي جبران مي كنم ...
خنديدم وهمين طور كه به دستبند نگاه مي كردم فكر كردم :كادو هاي بعدي ؟؟؟؟ !!!!
از دستبندش خيلي خوشم اومده بود براي همين روبه آويد كه با لبخند بهم نگاه مي كرد گفتم:
-مي تونم دستم كنم ....
چشمكي زد وگفت :
-معلومه ، چرا كه نه ؟
مچ دستم رو با دسبند جلوش بردم ومنتظر بودم با گيجي نگاهي بهم كرد كه خنديدم وگفتم :
-توقع ندار كه قفل به اين ريزي رو خودم ببندم ...
خنديد وگفت :
-پرووو....
بعد هم با ملايمت دسبند رو دور دستم بست ... نگاهي بهش كردم وگفتم :
-مرسي آويد هم براي كادوي زيبات هم براي اينكه رسونديم ...
خنديد وگفت :
-قابل پري دريايي خودمو نداره ...
خندم گرفت آويد رو همه اسم ميزاره .... سري تكان دادم تا خواستم در ماشين رو باز كنم گفت :
-صبر كن ...
با تعجب بهش نگاه كردم كه گوشيش رو برداشت وبعد از چند ثانيه صداي گوشي من بلند شد با لبخندشيطون هميشگيش گفت :
-اين شماره ي منه خوشحال ميشم اگه زنگ بزني ....
وبعد چشكي زد وگفت :
-حالا زود برو كه همه ي كارام مونده ....
-باخنده گفتم :
-رواني ...
-لطف داري عزيزم ....
بعد از خداحافظي وارد ساختمون شدم وآويد رفت ... به دفتر كه رسيدم سريع گوشيم رو در اوردم وبا پدربزرگ تماس گرفتم ،ميدونستم سارا با مامان وبابا تماس ميگيره وبهشون ميگه من چيا گفتم پس بهتر بود من خودم پيش دستي ميكردم ... پدربزرگ كه تلفن رو برداشت سريع همه ي موضوع روبهش گفتم ودر اخر هم اضافه كردم :
-پدربزرگ لطفا اگه باهاتون تماس گرفتن بهشون بگيد من كارو زندگي دارم وراه به راه مزاحم من نشن واينكه من انقدر مشغله ي فكري دارم كه جايي براي لوس بازي هاي سارا نمي مونه ...
پدربزرگم از دست سارا عصباني شد وگفت اگه از طرف بابا اينا باهام تماس گرفتن جواب ندم تا زنگ بزنن به پدر بزرگ ، خودش ميدونه چي جوابشون روبده ...بعد از قطع تلفن با خيال راحت مشغول كارم شدم .... عصر بعد از سرو كله زدن با موكلا خسته وكوفته به خونه رسيدم هنوز كليد رو تو در نچرخونده بودم كه سونيا مثل چي جلو ظاهر شد لبخند كجي گوشه ي لبش بود از بالا تا پايينم رو نگاه كرد منم با تعجب به حركاتش نگاه مي كردم كه با لحن مسخره اي گفت :
-كه سارا بيمارستانه ؟؟؟؟ اخي عزيزم رفتي ديدن آبجيت ؟؟؟؟ .... ببخشيد رادا جون اين سئوالو مي پرسما .... بنيامين جراحي پلاستيك كرده ؟؟؟ اخه بزنم به تخته خيلي فرق كرده بود ... نه كه زشت بشه ها يه دفعه شده بود مثل هلو ..... حالا بيمارستان خوش گذ شششششت ....
چنان ش رو كشيد كه يه لحظه چندشم شد ... نمي دونم چرا امروز هر كي به پست منه بدبخت مي خوره منحرف ميشه .... اون از آويد اينم از سونيا كه منو خسته وكوفته جلوي در نگه داشته .... بي حوصله با دست هولش دادم تو ولي يه كمم تكون نخورد با بدبختي به چشماي بدجنسش نگاه كردم وگفتم :
-جون سونيا اون چيزي كه تو فكر مي كني نيست بزار بيام تو برات ميگم ... به خدا خستم ...
نگاه مارموزش رو بهم دوخت وبا لبخند شيطوني گفت :
-جون خواهر بزرگت .... بايدم خسته باشي ..... بعد اون همه تلاش واتيشي كه سوزوندي .. منم بودم خسته ميشدم ...
انقدر بي حال بودم كه به ديوار كناري تكيه دادم وروي زمين نشستم وبا بي حالي گفتم :
-سوني كم چرت بگو ....
سونيا همون طور كه ايستاده بود از لج با پاش محكم به رون پام زد كه جيغم در اومد ...
-ديوانه چرا اينجوري مي كي كبود شد ...
سونيا هم با حرص گفت :
-رادارررر .... چند بار بهت بگن نگو سوني ...
-تو رو خدا بي خيال سونيا انقدر خستم كه نا ندارم حرف بزنم ...
-اره ديگه منم ....
وسط حرفش پريدموگفتم :
-سونيا، آويد پسر عموي بنيامينه .... همون كه شمالم بود ... سارا دوباره خودشو لوس كرده بوده ،بنيامينم مجبور ميشه آويدو بفرسته دنبالم .....
سونيا با بهت گفت :
-اما اون گفت كه دوستته ...
با بي حاي سري تكون دادم وگفتم :
-حرف زد بابا ... كلا ادمه سر خوشيه ....
سونيا كه فهميده بود موضوع چيه با خيال راحت خنديد ودستو گرفتو كمكم كرد بلند بشم همين طور كه داخل ساختمون مي شديم سونيا با خنده گفت :

-خيالم راحت شد رادا .... گفتم نكنه تو تنها تنها هلو خور شدي ....
با تعجب بهش نگاه كردم كه ريسه رفت از خنده وگفت :
-قولمون سال اول دبيرستان يادته .... چه قدر خل بوديما .....
بعد نگاهي به من كرد وبا شينت خنديد وگفت :
-تصحيح مي كنم .... الانم خليم .
خنديدم وسري تكون دادم لباسام رو همون جا در اوردم وروي مبل ولو شدم باياد اون روز خود به خود خندم مي گرفت ،هيچ وقت اون روز يادم نميره منو سونيا باهم رسيديم مدرسه .... من كه اون روزا كاملا افسرده بودم ،سونيا هم شبش دير خوابيده بود واون روز از شدت خواب چشما باز نمي شد مقنعه ي مدرسش هم كج بود وهمش به من تكيه داده بود با كلي بد بختي بردمش سر كلاس ونشستيم رديف اخر..... من زياد با بچه ها باز نمي شدم سونيا هم با اين كه خيلي دختر شيطون وشاديه اما اونم كم وبيش مثل من بود انگار جفتمون به هم قول داده بوديم كه يه اكيپ دونفره داشته باشيم همينو بس ... الانم كه دانشگاه ميريم همين جورييم .... توي كلاسمون دونفر ديگه هم مثل ما بودن ساميه ومليحه با اين تفاوت كه منو سونيا توي اون سنمون به زور دماغمونم بالا مي كشيديم ولي اونا كلي دوست پسر داشتن وهمش در حال شيطنت بودن همه ي بچه ها اومده بودن به جز مليحه باعث تعجب همه بود اخه ساميه ومليح هميشه باهم ميومدن كسي هم جرئت نداشت از ساميه چيزي بپرسه اخه اخلاقاي خاص خودش رو داشت ، نمي گم بدبود ولي خوب هر كسي باهاش كنار نميومد ... ساعت ده دقيقه به هشت بود كه يه دفعه در كلاس با شدت باز شد بعد هم مليحه مثل مغلا به سمت ساميه حمله كرد وهمين جور كتك كاري مي كردن همه ي ما ها با تعجب داشتيم نگاهشون مي كرديم انقدر توي شك بوديم كه حتي نمي فهميديم كه بايد جداشون كنيم اخه اين دوتا كمتر از گل بهم نمي گفتن .... مليحه ،ساميه رو وسط كلاس كشوند وروش نشست يا موهاشو مي كشيد يا ميزد تو صورتش ساميه هم كم نميورد وموهاي اونو مي كشيد خلاصه وسط اين دعوا ها بود كه يه دفع مليحه با جيغ گفت :
-خيلي كثافتي ساميه ... خيلي حامد براي من بود خودتم ميدونستي ... رفتي چه خري رنگ كردي كه منو ول كرده چسبيده به تو خاك تو سرمن با دوستي مثل تو .... حالا كه اين طوري شد بهتره بهت بگم من به رضا وميلاد نخ دادم كه ولت كردن ... در ضمن امارتم به علي جونت دادم تا بفهمه همچين اش دهن سوزي نيستي ....
خلاصه يكي ساميه گفت يكي مليحه خنده دارترش اينجا بود كه با بردن اسم بعضي از پسرا بچه هاي كلاس حالشون بد مي شد يكي دادش اون يكي بود يكي مامانش يكي ديگه رو خاستگاري كرده بود اون يكي عاشق چميدونم فلاني بود .... خلاصه بلبشويي بود تو كلاس تا معلم اومد معلممون با ديدن بچه ها چشماش چها تا شدبيچاره مثلا مي خواست اينا رو از هم جدا كنه ولي خودشم از كتكا بي نسيب نموند به قول سونيا كه مي گفت جنگل قانون داشت ولي توي اون لحظه مدرسه وكلاس ما قانون نداشت وهمه بهم پريده بودن .... خلاصه مديرمون اومد معلممون رو از زير دست وپاي اون دوتا جمع كرد بعد هم بردشون دفتر سونيا كه كلا خواب از سرش پريده بود گفت :
-فيلم جنايي جالبي بود ... !
وبعد صداش رو عوض كرد وگفت :
-انتقام براي دودر كردن دوست پسر ....
مديرمون هم مليحه رو اخراج كرد هم ساميه رو ... دوسه روز بعد از اون ماجرا يكي از بچه ها داشت براي دوستاش ميگفت كه اين جناب حامد كيه كه اينا سرش دعوا مي كردن تازه اون موقع بود كه مخ ما كامل سوت كشيد اين حامد خان نامزد وعاشق پيشه ي بهاره دختر عموي سونيا بود كه سه سال از ما بزرگ تر بود زماني هم كه مي خواست به منو سونيا بگه داره ازدواج مي كنه با چنان فخري گفت پسره مثله هلوه كه خدا ميدونه ....همون روز بود كه سونيا با حالت خاصي برگشت سمتمو گفت :
-راديييي ،بيا قول بديم كه هيچ وقت ،هيچ وقت سر هيچ هلويي باهم دعوا نكنيم اصلا هم تنها تنها هلو نخوريم اگه خورديم بايد دوتا دوست باشن ... باشه ؟؟؟!!!
خلاصه بدي شهراي كوچيك اينكه همه كم وبيش هم ديگه رو ميشناسن .... براي همين دست حامدم براي بهاره رو شد ... طفلي بهاره چي كشيد اون سال .
ومنو سونيااز اون روز به بعد هر پسري رو كه خوشگل وخوشتيپه مي بينيم به قول سونيا دنبال اين ميگرديم كه كه دوستي مثل خودش دار يانه اگه داره بسم الله ... اگرم نداره كه كلا بي خيالش ..... .....
با صداي سونيا به خودم اومدم كه داشت مي گفت :
-رادا اصلا حوصله ي فردارو ندارم باز با اون نكبت دماغ كنده كلاس داريم .... اه اه اه چندش .... با اون عطري كه ميزنه اييييييي ياد بوش كه ميوفتم حالم بد ميشه ...
خنديدم وگفتم :
-چرا چرت و پرت ميگي ؟؟؟ عطرش به اون خوش بويي ...
سونيا يه حالت خاصي نگاهم كرد كه فهميدم الان بايد حرفشو تاييد مي كردم كه گفت :
-رادا خاك توسر سليقت ،اه اه اه .....
با مسخره بازي گفتم :
-سونا انقدر اه اه اه نكن .... دستشويي همين بغله .....
سونيا كوسن روي مبلو به سمتم پرتاب كرد كه به موقع گرفتمش وابروهامو بالا انداختم وخنديدم سونيا با عصبانيت گفت :
-بايدم بخندي بي ادب ،بي تربيت ... اگه به منير جون نگفتم چه دسته گلي تربيت كرده
با خنده گفتم :
-مرسي عزيزم خودم مي دونم گلم لازم به گفتن نبود ....
-اره جون عمت ... اونم چه گلي ،گل خرزره ....
حالا من كوسنو به سمتش پرت كردم كه اون سريع كوسنو گرفت وابروهاشو بالا انداخت ودوباره چهرشو جمع كردو با بدبختي گفت :
-رادا تورو خدا يه راهي بنداز جلوي پام ، من ديگه قيافه ي اين نكبتو نبينم ،مردشور برده ،بعضي وقتا تيكه هايي مي ندازه كه تا فيهاخالدون (قسمت انتهايي بدن ) ادم ميسوزه ....
بعد كتاباي درس استاد حكمت روروي زمين پرت كرد وهمين جوري كه جلوم روي زمين ميشست گفت :
-چه خبر از سارا ؟؟؟ ديدي اين ملكه اليزابتو يا افتخار نداد .... ؟؟؟ !!!
خنديدم وگفتم :
-چرا اين افتخارو اجبارا كسب كردم .... رفتم دست بوسيشون ... !
همه چي رو براي سونيا تعريف كردم حتي بهش گفتم كه موضوع رو با پدر بزرگم در ميون گذاشتم ... سونيا با حرص بهم زل زد وگفت :
-رادا اخر سر خودم خفت مي كنم ...
با تعجب گفتم :
-وا چرا ؟؟؟؟
-اون جعبه شيريني بخوره تو سر سارا براي من بدبخت ميوردي كه دارم از گشنگي مي ميرم ....
خنديدم وبلند شدم :
-باشه شيكمو،لباسمو عوض كنم ميام برات شام درست ميكنم ....


خنديدم وبلند شدم :
-باشه شيكمو،لباسمو عوض كنم ميام برات شام درست ميكنم ....

داشتم سمت اتاق ميرفتم كه سونيا صدام كرد برگشتم طرفش كه با چشم به مبلا اشاره كرد وگفت :
-لباساتم ببر....
-چشم ....
*******
سركلاس استاد نصيري نشسته بودم واون يه ريز داشت حرف ميزد وماهم بايد از حرفاش جزوه تهيه ميكرديم براي اينكه يه (و) هم توي امتحان جابه جا مي نوشتي نمره كم مي كرد ،براي تنها كلاسي كه بچه ها مشكل جزوه داشتن كلاس اين استاد بود ،ازبس تند حرف ميزد وتند درس ميداد خوش خط ترين جزوه هم به زشت ترين وكثيف ترين تبديل مي شد وهيچ كس به جز صاحبش نمي تونست بخونه براي هين بچه ها سر اين كلاس تنبلي رو كنار ميزاشتن ومثل كامپيوتر كار مي كردن حتي نميشد يه لحظه سرتو بالا بگيري چون عقب مي موندي ....
بعد از تموم شدن كلاس نفس عميقي كشيد م وسرم رو كه از خستگي نمي تونستم روي بدنم تحمل كنمو روي ميز گذاشتم وشروع كردم با دست گردنم رو ماساژ دادن تو دلم هر چي فحش بلد بودم به سونيا دادم كه چرا توي اين كلاس با من نيست با صداي تك سرفه اي بالاي سرم با بيچارگي سرم رو بلند كردم با ديدم هادي كريمي يا به قول سونيا جناب كِرمي نفسم رو فوت كردم بيرون وايستادم همين طور كه مشغول جمع كردن وسايلم بودم گفتم :
-بفرماييد اقاي كريمي كاري داشتيد ؟؟؟
هادي كه انگار هول شده بود با من من گفت :
-من ... من .... راستش ... نه .
با تعجب بهش نگاه كردم يه تاي ابروم رو بالا انداختم وحرفش رو تكرار كردم :
-نه !
بيچاره رنگش پريد وسريع گفت :
نه ... يعني نه اون نه ...
با گيجي بهش زل زدم كه نفس عميقي كشيد وسرش رو پايين انداخت وگفت :
-يعني اره ؟؟؟
سرش رو بالا گرفت هين جوري بي تفاوت زل زدم توي چشماش كه دوباره سرش رو پايين انداخت وگفت :
-ميشه ... زل نزنيد بهم ... راستش ... چشماتون .... از چشماتون مي ترسم ...
همين جوري با تعجب نگاهش مي كردم ، نا خود اگاه ابروهام رفت توي هم .... اگه سونيا بود حتما حقو بهش ميداد ،هميشه مي گفت كسي كه باهات زياد برخورد نداشته باشه وتو زل بزني توي چشماش سردي وبي احساسيت بهش تزريق ميشه وحس بدي پيدا ميكنه ... اوايل ناراحت مي شدم چون اصلا به حرف چشمو، نيروي چشمو اين چيزا معتقد نبودم ولي بعدش كه با بقيه برخورد داشتم تازه به درستي حرف سونيا پي بردم ،ولي تنها كسي كه عكس العملي در مقابل نگاهم نشون نداد آويد بود .... به پشت سر هادي نگاه كردم وبا لحن كلافه ونيمه عصبي گفتم :
-بفرماييد ....
-خانم فرزانه ... من ... حقيقت اينه كه من .....
نفسم رو عصبي بيرون دادم وگفتم :
-اقاي كريمي ... لطفا !! .... من عجله دارم ...
با دستپاچگي بهم نگاه كرد وسريع گفت :
-ببخشيد مزاحمتون نميشم بفرماييد ...
واز مقابل ميز كنار رفت ،كلاس خلوت بود كيفم روكول كردم واز كنارش رد شدم دست خودم نبود از كسايي كه نسبت به نگاهم از خودشون عكس العمل نشون مي دادن بيزار بود به معناي واقعي بيزااااار ...
سريع از كلاس خارج شدم به گوشي سونيا زنگ زدم كه گفت ،توي سلف منتطرمه .
سونيا روي يكي از صندليا پشت به من نشسته بود با كلافگي كيفم رو روي صندلي كناري پرت كردم وروي صندلي جلوي سونيا نشستم كه خنديد وگفت :
-چيه شمرشدي ؟؟؟؟
بعد هم ليوان چايي رو جلوم گذاشت وگفت :
-رفتم برات چايي گرفتم ،بخور آروم مي شي فكر كنم ديگه سرد شده ...
همين طور كه چايي مي خوردم موضوع هادي رو هم به سونيا گفتم ،اونم خنديد وبا ذوق گفت :
-ديدي گفتم ،ديدي گفتم ... از اول هم معلوم بود اين كِرمي دلش پيشه توه حالا چه كِرمي هست ؟خاكي ؟
-سونيا لطفا خفه شو ... خدا نكنه ... هنوزدوترم هم نشده ،كه داريم ميايم دانشگاه ،بعدم پسره بچس هم سن خودمونه ....
سونيا خنديد وگفت :
-اخ ببخشيد يادم نبود شما دنبال پدر بزرگت مي گردي ... خدايي يادته هر موقع بچه ها حرف از دوست پسراشون ميزدن كه يكي دو سال ازشون بزرگ تره با حالت چندشي مي گفتي ، من يه شوهر ميكنم پونزده سال از خودم بزرگ تر باشه ... خدايي مي گن هرچي كه بدت بياد سرت مياد همينه ....
-اه سونيا بس كن ديگه من غلط بكنم بدشم اگه خر شدم تو نزار .... پسره هنوز نمي تونه جلو پاشو ببينه ... بعدشم بنده خدا كه هنوز چيزي نگفته كه منو تو نشستيم ، بريديمو دوختيمو تنش كرديمو فرستاديمش حجله ...
سونيا سوت آرومي كشيد وگفت :
-اوه ،اوه تا كجا هام ميره منحرف ....
بهش اخمکردم
سونيا هم خندشو جمع كرد وصداشو صاف كرد وگفت:
-راستي راديي چه خبر از سارا ؟؟؟
به فكر رفتم الان يه هفته از اون روز مي گذشت فرداي اون روز بنيامين اس ام اس داد وگفت :
-سلا رادا جان سارا رو برديم خونه ببخش بهت زحمت داديم .
همين .... منم فقط نوشتم خواهش مي كنم ديگه نه اون چيزي گفت ،نه من ... رو كردم به سونيا گفتم :
-هيچي فقط همون اس بنيامين ...

نفس عميقي كشيد وگفت :


-اهان .... رادا يه سئوال ،سارا چرا عروسي نمي كنه ؟؟؟ از وقتي كه عقد كردن همش خونه ي بنيامين ايناس فكر كنم فقط براي مهموني ميره خونتون ...
خنديدم وگفتم :
-اره فكر كنم ... در ضمن خونتون نه ،خونشون .... بعدشم مگه خنگه الان خونه ي اونا دست به سياهو سفيد نميزنه ... برخونه ي خودش بايد كار كنه ....
-رادي اون سارايي كه من ديدم شده بنيامينو بده جاش خدمتكار مي گيره ....
خنديدم وگفتم :
-واقعا ....
****
امروز استاد حكمت صبح نمي تونست بياد وساعت كلاسشو براي عصر گذاشت با كلي معذرت خواهي از خانم كاوياني عصر به دانشگاه اومدم سونيا اون روز به خاطر اين كلاس ، پشت سرهم وبدون وقفه كلاس داشت يه ربع به كلاس استادِ واقعا نكبت مونده بود كه وارد دانشگاه شدم مبايلم رو در آوردم وبه سونيا زنگ زدم تا برداشت شروع كرد غر زدن :
-الهي بره زير تريلي هجده چرخ ، الهي مادرش براش يه دختر ترشيده ي زشت بگيره ..... نكبت خاك تو سر ،الهي پاش به صندلي اساتيد گير كنه با مخ بخوره زمين ضربه مغزي شه بميره ... ما راحت بشيم .... خدا .... صدامو مي شنوي منم بندتمااا سونيا
با خنده گفتم :
-سونيا يه دقيقه زبون به دهن بگير ..... كجايي ... ؟؟؟
-من بد بخت تازه از دست استاد حقي راحت شدم تو كجايي ... نگو دفتر كه حال سرو كله زدن با نكبتو ندارم ....
-نه دانشگاهم بيام پيشت يا برم سر كلاس ؟؟؟
يه دفع صداي سونيا اومد كه داشت مي گفت :
-اوه اوه اينو كجاي دلم بزارم ؟
با تعجب گفتم :
-كيو ؟؟؟؟
-هيچي ... تو چي گفتي ؟؟؟
-مي گم بيام پيشت يا برم سر كلاس ؟
نفس عميقي كشيد وگفت :
-نه برو من گير افتادم تا بيام طول ميكشه بچه ها رديف جلو رو مي گيرن نمي تونيم خوب گوش كنيم ....
-باشه پس زود گرفتاريتو حل كن بيا وگرنه ،نكبت ضايعت ميكنه ..... فعلا ...
-فعلا ...
گوشي رو توي جيب بغل مانتوم گذاشتم ودستي به مقنعه ام كشيدم وبا سرعت به طرف سالن كلاسمون رفتم ....
سركلاس دوتا صندلي رديف جلو رو انتخاب كردم خودم روي يكيشون نشستم ،كولمو هم گذاشتم روي صندلي كناري براي سونيا ... بچه ها همه مي دونستن جاي سونيا ست براي همين هيچ كس سمت اين صندلي نميومد .... ساعت هشت بود ولي هنوز نه سونيا اومده بود نه استاد نگران شدم وبهش تك زدم همون موقع سونيا با هادي وارد كلاس شد ،تازه فهميدم موضوع چيه از قيافه ي سونيا كلافگي مي باريد .... پشت سر سونيا هم استاد با چهره ي برزخي وارد كلاس شد همه بچه ها با ديدنش جا خوردن ... هادي به سمت پسرا رفت وسونيا هم كولمو پرت كرد تو دلم وبا حرص نشست وآروم گفت :
-مامانه تو هم شدم .... بايد جواب خاستگارا تو بدم .... !
خنده ي ريزي كردم ولي وقتي چشمم به استاد خورد كه با صورتي لبو وعصباني به ما نگاه مي كرد ،نا خوداگاه خندم جمع شد ... استاد با همون چهره ي برزخي ولبو با حرص واز لاي دندوناش گفت :
-خوش مي گذره خانم شايان ؟؟؟
سونيا خيلي خونسرد توي چشماي استاد نگاه كرد ولبخند نمكي زد وگفت :
-بله استاد ،جاي شما خالي ....
يه لحظه احساس كردم استاد اگه راه داشت ميومد سونيا رو خفه ميكرد با عصبانيت از لاي دندوناش گفت :
-دوستان به جاي ما ...
انقدر عصباني بود كه بچه ها حتي سر كلاس تكون هم نمي خوردن همه با چشماي درشت شده زل زده بودن به استاد ..... بعد از تموم شدن كلاس استاد نگاه خصمانه اي به سونيا انداخت وسريع از كلاس خارج شد با تعجب به سونيا گفتم :
-اين چش بود امروز ؟؟؟
سونيا با خونسردي در حالي كتابش رو توي كيفش جا ميداد گفت :
-من كه از اول گفتم ديونه اس كسي گوش نداد ....
سرم رو كه برگردوندم نگاهم به هادي افتاد كه بانگاه كنجكاوبه من نگاه مي كرد اخمي بهش كردم وايستادم كيفم رو كول كردم وروبه سونيا گفتم :
-اين كنه چي مي گفت ؟
با تعجب سرش رو بالا آورد وگفت :
-كي ؟؟ نكبت ؟؟؟
-نه بابا اين پسر رو مي گم ...
سونيا هم ايستاد وكيفش رو روي كولش انداخت وگفت :
-اهان .... هادي رو مي گي ...
همين طور كه به سمت در مي رفتيم گفت :
-چي بگم مادر ازت خاستگاري كرد منم گفتم ، بزار اول با آقاش حرف بزنم ... دختر اقات به زور خرجمون مي كنه برا همينم رضا (رضايت ) داد منم گفتم پنج شنبه شب با والده بيان ...
صورتمو جمع كردم وگفتم :

-خيلي مسخره اي ، زود بگو ببينم ....

سونيا هم جدي شد وگفت :
-هيچي بابا گفت خودش وقتي تو رو مي بينه هول ميشه نمي تونه بهت بگه براي همين از من خواهش كرد وگفت ،بهت بگم اگه راضي هستي ممانش با مامانت تماس بگيره ... من به جاي تو گفتم نه اونم كه فكر مي كرد دارم از سر بازش مي كنم پيله كرد ...
با عجله گفتم :
-خوب مي گفتي نامزد داره ...
-چقدر هولي تو دختر .... بزار دارم مي گم ،منم با اخلاق گند تو بيشتر از خودت اشنام براي همين گفتم نامزد داري ... اول باور نكرد وگفت حلقه نداره ، منم بهش گفتم رادا دوست نداره چيز زيادي با خودش حمل كنه براي همين نه ساعت ميندازه نه حلقه دست مي كنه ....
-چرا دروغ گفتي ؟؟؟ من كه همش ساعت دستمه ....
سونيا كلافه گفت :
-رادي گير نده پسر انقدر پيله بود، ول كه نمي كرد مجبور بودم يه چيزي بگم بپيچونمش . بعدشم تو كه تو دانشگاه مانتوي استين سه ربع نمي پوشي اگر هم بپوشي ساق دست مي كني ... اون ساقت رو بكش رو دستت ،اصلا چميدونم .... زدم تو ذوق پسر مردم حالا بايد برا ساعت ، جواب پس بدم ...
سونيا ساكت شد منم ديگه چيزي نگفتم وبه راهمون ادامه داديم ... اصلا دوست نداشتم توي دانشگاه برام خاستگار بياد يا از اين پيشنهاد هاي دوستي بي خود بهم بشه ... اگه مي گفتم نامزد دارم هم خودمو راحت كرده بودم هم بقيه رو ....
توي همين فكرا بودم كه مبايلم زنگ خورد از جيب كناري كيفم درش آوردم شماره ي آويد بود يعني چي كار مي تونست داشته باشه ؟؟؟ سونيا كه ديد همين جور دارم به صفحه ي گوشيم نگاه مي كنم گفت :
-رادا اگه مي خواي جواب بده ... بد بخت هلاك شد پشت تلفن ....
به خودم اومدم ودكمه ي وصل رو فشار دادم گوشي رو به گوشم چسبوندم وگفتم :
-الو ...
-سلام ،خوبي ؟؟ چرا دير جواب دادي ؟ سر كلاس بودي ؟
خنديدم وگفتم :
-سلام مرسي تو خوبي ؟ نه سر كلاس نبودم ،دير متوجه زنگ گوشيم شدم ...
سونيا با چشماي وزغي زل زد بهم منم با لبخند براش چشمو ابرو اومدم ساكت باشه ....
-اهان مرسي ... ببخشيد مزاحم شدم
-خواهش مي كنم دكتر جان شما مراحمي ....
خنديد وگفت :
-از دست تو .... كجايي ؟
-دانشگاهم دارم ميرم دفتر چه طور ؟
-هيچي همين جوري پرسيدم ....راستش رادا ، شادي زايمان كرد ه ...
با كمي فكر تازه يادم اومد شادي كيه با خوشحالي گففتم :
-واقعا ؟؟؟ ... به سلامتي .... سالمن ؟؟
-اره خدا رو شكر ... ولي شادي يه كم اذيت شد نمي تونست از خونه بياد بيرون ... رحمش مثل اينكه مشكل داشت ... قراره اخر هفته براي اولين بار با دختر كوچولوش بياد بيرون قراره بريم بيرون براي شام ،شادي هم وقتي فهميد تو اينجايي گفت ،تو ودوستتم بيايد ... براي همين زنگ زدم هماهنگ كنم ... رادا نه نمياري چون هم من ناراحت ميشم هم شادي ،بهونه ي سونيا رو هم نمياري يه ذره باد به سرتون بخوره براي جفتتونم خوبه ...
-اخه ...
-اخه، اما و اگر نداريم پنج شنبه عصر آماده باشيد ميام دنبالتون ساعتشو بهت اس ميدم ... الانم بايد برم مريض دارم ... كاري نداري ... ؟؟؟
-نه مرسي ...
-پس پنج شنبه مي بينمت ... خداحافظ ...
-خدافظ .
وقتي موضوع رو براي سونيا گفتم به جاي نه سريع و با خوش حالي قبول كرد وگفت :
-خدا اين اقا آويد شمارو خير وبركت بده شب جمعه ايه ما هم يه صفايي مي كنيم ....
به خونه كه رسيديم سريع به منير جون زنگ زدم وگفتم ،دوست نداشتم برام حرف وحديثي درست كنن ،منير جون هم گفت مسئله اي نيست چون هم سونيا هست هم دوستاي آويد بعدشم نزديكه عيده هوامون عوض ميشه بريم به سلامت !
تنها مشكلي كه داشتيم كلاس همين استاد نكبت بود من پنج شنبه ها سر كار نمي رفتم ولي به جاش با حكمت كلاس بر داشته بودم ..... سونيا مسخره بازي در آورده بود ومي گفت :
-با شالوبزك ،دوزك كرده ميريم ميشينيم سر كلا س ،اونم كلاس كي ؟ ... نكبت ... ، نكبتم يه ذره صفا كنه بد نيست هر چي باشه بي چاره دل داره .......
بعدش هم خودش ميشست هر هر مي خنديد .... مجبور شدم به آويد اس بدم و بگم كلاس داريم ، ميريم خونه اماده ميشيم ممكنه دير بشه براي همين خودمون ميايم ....
ولي آويد در جوابم نوشت پنج شنبه مطب تعطيله مياد دانشگاه دنبالمون بعد هم ميبرتمون خونه .... هر چي نه ونو نكردم حرف خودشو زد ودر اخر گفت :
-كوچولوي من .... خودم ميام دنبالت مي ترسم تو راه بدزدنت ... اون وقت من چي كار كنم ؟
ديگه خفه خون گرفتم وهيچي نگفتم ... پسره ي پروووو ياد شمال افتادم زماني كه داشت ميرفت اومد تو اشپز خونه وبهم گفت :
-خداحافظ كوچولوي من ...
چقدر ذهنم يه دفعه فعال شد، حتي يادم نميومد ديروز ناهار چي خوردم ،افرين به خودم .... ولي دوباره با ديدن پيامش اخمام تو هم رفت وزير لب گفتم :
-پسره ي پرو ... پس تو كي مي خواي آدم بشي ؟؟؟؟
سونيا باديدنم گفت :
-چيه رادي برزخي ....
بعد نگاهي به گوشيم كه تو دستم بود كرد وگفت :
-كسي چيزي گفته ؟
سرم رو به نشونه ي نه تكون دادم ...


پنج شنبه عصر قبل ازشروع شدن كلاس ،ساعت تموم شدن كلاسمونو براي آويد فرستادم اونم سريع جواب داد ( زود ميام كوچولو ) عصباني شدم نمي دونم چه حكمتي داشت كه هي به من مي گفت كوچولو اين سري ببينمش حسابش رو ميرسم ....
با اومدن استاد ديگه از فكر خارج شدم وبه درسم گوش دادم كلاس كه تموم شد منو سونيا مثل فشنگ راه افتاديم طرف در خروجي ولي يه دفعه كسي منو از پشت سر صدا كرد وقتي برگشتيم با ديدن هادي كه داشت با سرعت به طرف ما ميومد زير لب گفتم :
-بر خرمگس معركه لعنت ...
سونيا هم با لودگي گفت :
-بشمر، يك .... !
سري تكون دادم و بهش گفتم :
-تو برو پيش آويد كفري نشه... منم اين خرمگسو رد كنم ... ميام
سونيا باخنده سري تكون داد وسريع رفت همين كه سونيا رفت هادي رسيد با كلافگي گفتم :
-امرتون اقاي كريمي من عجله دارم ....
با دست راه رو به من نشون داد وگفت:
- بفرماييد بريم خدمتتون عرض مي كنم ...
با بي حوصلگي راه افتادم كه بدون مقدمه شروع كرد :
-مي دونم خانم شايان موضوع رو بهتون گفتن ،حتي به من هم گفتن شما نامزد داريد ولي امروز تصميم گرفتم با خودتون صحبت كنم ،راستش حرف خانم شايان رو باور نكردم ... من خيلي وقته شما رو زير نظر دارم (بهش چشم غره اي رفتم ،چه غلطا پسره ي هيز، ولي اون بدون توجه به من ادامه داد )خيلي از وقارونجابتتون خوشم اومد براي همين تصميم گرفتم پا جلو بزارم...
وسط حرفش اومدم وگفتم :
-بهتره آقاي كريمي ديگه ادامه نديد وقتي سونيا بهتون گفت من نامزد دارم يعني نامزد دارم ... پس من الان دليلي نمي بينم كه شما به اين بحث ادامه بديد ...
به در خروجي رسيديم سونيا وآويد رو ديدم كه كنار هم ايستادن سونيا مي خنديد وآويد هم با شيطنت برام ابرو بالا مي نداخت ... همين طور كه به سمت اونا مي رفتم هادي هم دنبالم ميومد نفس عميقي كشيد وگفت :
-خانم فرزانه من مي دونم شما داريد دروغ مي گيد ....
حالا به آويد وسونيا رسيده بوديم واونا اين قسمت از حرف هادي رو شنيدن روبه آويد سلام دادم وبعد كلافه برگشتم سمت هادي وگفتم :
-اقاي كريمي من چرا بايد به شما دروغ بگم ....
هادي تا خواست حرفي بزنه آويد سريع روبه من با شيطنت گفت :
-رادا تو كه دروغ گو نبودي ،گناه داره بچه ....
هم خندم گرفته بود وهم از چشماي عصباني هادي وحشت كردم .... هادي با عصبانيت گفت :
-شما ؟؟؟
آويد ابروهاشو فرستاد بالا تا خواست جواب بده كيميا يكي از دختر جلفاي كلاس خودشو بين ما انداخت وگفت :
-سلام رادا جون ،سلام سونيا جان خوبيد .... چند وقته نديدمتون ...
منو سونيا از تعجب چشمامون چهار تا شده بود ما تا حالا با اين سلام وعليك نداشتيم چه طور شد يه هو شديم رادا جون ،سونيا جان ؟؟؟ كيميا اصلا منتظر جواب ما نموندوروبه آويد كرد وگفت :
-سلام آقاي ...
منتظر به آويد نگاه كرد تا اسم يا فاميلشو بگه ولي آويد ابرو هاشو بالا انداخت وبا شيطنت زل زد به كيميا ... كيميا از رو رفت وگفت : اسمتون ؟
آويد جدي شد وگفت :
-شايسته ....
كيميا خنديد وگفت :
-چه جالب فكر مي كردم شايسته اسم دختره ؟؟
آويد جدي گفت :
-بله اسم دختره ...
كيميا جا خورد وگفت :
-پس شما ؟؟
آويد :فاميليم شايسته اس ..
خيلي خوشم اومد از حركت آويد سونيا هم با خنده بهم چشمك زد ... كيميا كه بد جور ضايع شده بود خنده ي زوركي كرد وگفت :
-ببخشيد اخه شما بار دومتون بود اومديد اينجا فكر كردم برادر راداجان هستيد اخه اون دفعه باهم رفتيد ...
تعجب كردم ،چه آمار دقيقي هم داشت .... آويد تا خواست چيزي بگه سونيا با لبخند تمسخر آميزي گفت :
-كيميا جان يعني هر كس بياد دنبال كسي .... يعني برادرشه ؟؟؟
كيمي هول كرد وگفت :
-نه منظورم ...
سونيا وسط حرفش پريد وگفت :
-ايشون نا مزد رادا هستن ....
يه لحظه بينمون سكوت بر قرار شد من چشمام از تعجب فكر كنم از توپ تنيس گذشت واندازه توپ واليبال شد ... هادي كاملا جا خورد وشونه هاش افتاد كيميا سعي داشت لبخند زوركي بزنه ... سونيا هم انگار فهميده بود چه گندي زده وسرخ شده بود ... و آويد ... شيطنت تو چشماش بي داد مي كرد خندشو به زور جمع كرده بود واز شدت خنده ي جمع شده سرخ شده بود و گردنش ورم كرده بود وآسمونو نگاه مي كرد سر شو كه پايين آورد ونگاه من ديد ابروهاشو با شيطنت بالا مي داد ولبخند مي زد با سرفه ي كيميا همه به خودمون اومديم كيميا با لبخند اجباري رو به من گفت:
-رادا جان تبريك مي گم ...
كيميا سريع خدا حافظي كرد آويد نگاه خندانشوبه هادي كه هنوز تو بهت بود نداخت وگفت :
-حالا ديگه فهميدي كه من كيم ؟؟؟
بعد هم با ابرو به من اشاره كرد هادي شرمنده سرش رو پايين انداخت وروبه من گفت :
-ببخشيد خانم فرزانه ..... اين مدت مزاحم شدم با اجازه ... خدا حافظ
حتي منتظر جواب نموند وسريع رفت دلم براش سوخت .... نگاه عصبانيم رو به سونيادوختم ، تا خواستم چيزي بگم آويد سريع وبا خنده گفت :
-بدويد كه دير شد ....
آويد با سوزوكيش اومده بود من جلو نشستم سونيا هم پشت همين كه نشستيم سونيا تند وسريع بدون وقفه گفت :
-تورو خدا ببخشيد نمي دونم اين حرفو از كجام دور اوردم يهو زدم .... ولي خوب مجبور بوديم ديگه ... مگه نه ... اينجوري با يه تير چندتا نشون زدم ، هادي ديگه كنه نميشه .... اين دختره هم برامون شاخ نميشد واينكه ميرن پخش ميكنن همه جا از دست خاستگار، ماستگارو پيشنهاد دوستي راحت مي شدي ... آقا آويدم كه كسي نميشناسه براي همين براش بد نميشه ... بازم ببخشيد .
آويد با قهقه گفت :
-نفس بكش دختر ... حالا مگه ما چيزي گفتيم ؟؟؟
سونيا با لحن مظلولنه اي گفت :
-شما نه ... ولي مي دونم رادا مي خواد سر مو از تنم جدا كنه ... رادا من ...
با عصبانيت به عقب برگشتم وهمين طور كه چشم وابرو ميومدم با اخم ميان حرفش اومدم وگفتم :
-مي خواي تمومش كني سونيا ؟!
سونيا طفلك زرد كرده بود آويد كه از تو ايينه قيافشو ديد با خنده گفت :
-دعوا نكن دخترمو .... گناه داره ... بابايي اصلا ناراحت نباش بابات پشتته ...
سونيا كه از ترس من فكرش كار نمي كرد گفت :
-مرسي بابايي ....
بعد تازه فهميد چه گندي زده باز ، آويد دوباره زد زير خنده سونيا سريع گفت :
-ببخشيد تورو خدا اصلا حواسم نبود ....
آويد سري تكون داد وبين خنده گفت :
-عيب نداره ... ولي خدايي يه لحظه فكر كردم بابا شدم ....
سونيا با خجالت ساكت شد منم سري از روي تاسف تكون دادم وآويد همين جوري براي خودش مي خنديد ... به خونه كه رسيديم ، آويد گفت :
-من منتظر ميمونم شما بريد وبرگرديد ..
خواستم تعارفش كنم كه سونيا سريع گفت :
-آويد تورو خدا بيا تو وگرنه من سالم از در اين خونه بيرون نميام ... خواهش ....
آويد خنديد وهمين طور كه كمر بند ماشين رو باز مي كرد گفت:
-نمي تونم رو حرف دخترم نه بيارم ....
بعد هم با خنده روبه من گفت :
-چي كار كردي بد بختو ؟؟؟ كه انقدر ازت ميترسه ....
همين طور كه پيدا ميشدم گفتم :
-اين از باباش نمي ترسه چه برسه به من ....
سريع رفتيم توي خونه به آويد گفتم :
-اگه چيزي مي خوري خودت برو سر يخچال بردار ... تا ما زود اماده بشيم ...
روي مبل لم داد وگفت :
-باشه .... فقط يه كم زودتر كاراتونو بكنيد
گفتيم با شه وبه اتاقامون رفتيم مانتوم رو در آوردم وبه جاش پالتوي كرم تنگم روبا شلوار جين لوله تفنگي وشال كرم قهوه ايم رو هم سرم كردم نيم بوت كرم قهوه ايم روكه كمي پاشنه داشت با كيف ستش پوشيدم آرايش مليحي كردم ساعت ودستبند هديه ي آويدودستم كردم وهمزمان با سونيا از اتاق بيرون اومدم اونم ست مشكي سفيد كرده بود برگشتيم سمت آود كه ديديم سيب به دست داره شبكه ه


مطالب مشابه :


رمان ارمغان باران

با ورود به سایت ما لذت واقعی رمان ایرانی "شايان حالت خوبه رمانسرا,نگاه دانلود,رمان




رمان نوشناز

دانلود رمان های ایرانی،خارجی من: واي شبنم تر و خدا بسّه به شايان که چيزي




شخصيت هاي رمان گناهكار

دنياي رمان-مدل دانلود رمان درباره ی گذشته ام نپرس ايييييييييييييييييييييييي شايان و




رمان لجبازی با عشق

با ورود به سایت ما لذت واقعی رمان ایرانی -نه بايد بياي زشته شايان نگاه دانلود,رمان




رمان یاسمین

رمان ♥ - رمان شايان ذكر است كه ليلي با چند هزار دلار به اين سفر رفته تا به سفارش باب خود




رمان غم وعشق-5-

رمان رمان رمان ♥ - رمان غم وعشق-5- - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی




برچسب :