سکوت شیشه ای

مات به آدم هایی نگاه میکردم که نگاهشون به من خریدارانه بود. سرم به دوران افتاده بود. یوسف رو پشت هاله ای از خاطرات می دیدم. صداش و فریادهاش روز آخر جلوی چشمم زنده بودند. سرش پایین بود و به من که مات وجودش بودم نگاهی نمیکرد. نمیدونستم با هیجانم چطوری مقابله کنم. حس شیرینی توی جونم می جوشید. فکر اینجا رو نکرده بودم . شهره دستم رو کشید و من رو کنار خودش نشوند. هنوز محو حضور یوسف بودم که صدیقه خانم مجلس رو به دست گرفت و گفت:
-سالهای ساله که همدیگه رو میشناسیم مستانه با شهره من هیچ فرقی نداره... پسر منم یه عمر غلامی دختر شما رو میکنه... یوسف درس خونده است و میدونم دوست داره مادر بچه هاش تحصیل کرده باشه
آقاجون گفت: مستانه منم توی پر قو بزرگ شده... نمیخواستم به این زودی ها شوهرش بدم و باید بگم یوسف رو مثل پسر خودم دوست دارم
یوسف بی توجه به بحث ها ساکت نشسته بود. من هم که تازه از شوک اتفاق های افتاده در اومده بودم به حرفهای بقیه گوش میکردم. وقتی به خودم اومدم که همراه یوسف روی تخت توی حیاط نشسته بودیم تا به قول بزرگترها حرف بزنیم و بیشتر آشنا بشیم. یوسف نفس عمیقی کشید و گفت: من به خواست خودم اینجا نیستم و میدونم که شما ها به خواست خودتون نیومدین.... میدونم که میخواین درس بخونین.... اگر از ترس بقیه میخواین جواب مثبت بدین بهتره ندین... بهتره بدونین من کس دیگه ای رو دوست دارم کسی که....
دوباره یه نفس عمیق کشید.... حرفهاشو زده بود حالا نوبت من بود با دستم چادرم رو مرتب کردم و تا خواستم حرف بزنم حرفهای یوسف توی روز آخر توی گوشم پیچید. بخار من ، من رو رد میکرد دلم گرفته بود ... بعض توی گلوم بود... گفتم:
-من از ترس هیچ کس جواب منفی یا مثبت نمیدم... برخلاف شما من ساکت نمی شینم بقیه برام تصمیم بگیرن
کارهامو خودم میکنم ... من با عقل و شعورم شما رو رد یا انتخاب میکنم
فکر کنم یوسف از حرفهای من جا خورد... تغییر چهره اش رو به وضوح می دیدم.
-مستانه خانم... بهتره بدونین اگه با من زندگی کنید من اون شاهزاده سوار بر اسب رویاهاتون نیستم... من کس دیگه ای رو دوست دارم
وقتی در مورد افسانه حرف میزد بغض و غم خاصی توی صورتش جا میگرفت چند دقیقه ای به سکوت گذشت... یوسفی که جلوی من نشسته بود با یوسفی که از پشت تلفن می شناختم زمین تا آسمون فرق داشت. دلم میخواست براش افسانه بودم تا مثل قبل باهام برخورد میکرد نه مثل یه سربار یا یه آدم مزاحم
-میتونم رو جواب منفی شما حساب کنم؟ هر بهانه ای خواستین بیارین
-شما که انقدر خوب دستور میدین چرا انقدر راحت میذارین بقیه براتون تصمیم بگیرن.. خب میرفتین با کسی که دوست داشتین عروسی میکردین
-فکر کردین به میل خودم نرفتم یا بقیه نذاشتن
بعد تن صداش کم شد و گفت: خودش نخواست
حق داشت خودم یوسف رو پس زده بودم... عجب خواستگاری شده بود... خودم رقیب خودم بودم
-نمیتونم قولی بهتون بدم.. هیچ بهانه ای برای رد کردن شما ندارم
با صدای شهره حرفمون نصفه کاره موند
-بسه دیگه.... بقیه اش باشه واسه بعد
یوسف دستی توی موهاش کشید و گفت: ببخشید و به داخل برگشت
-خوشت اومد ازش؟
نگاهم هنوز به مسیر رفتن یوسف بود
-چی؟
-یوسف رو دوست داری؟
-باید فکر کنم
-فکر چی؟ خره میشی زن داداشم.... ببین من با این وضعم اومدم اینجا
**

بعد رفتن خواستگارا توی اتاق وا رفتم... توی سرم پر از فکر هایی بود که ناخواسته به وجود میومدن و با یه علامت سوال بزرگ محو میشدن... فکرهایی که ازشون میترسیدم و از بعضی از اونها شاد میشدم
روی همون تختی نشستم که ساعتی پیش با یوسف روش نشسته بودیم. آقاجون یک هفته وقت گرفته بود تا جواب بده و جواب نهایی رو به خودم واگذار کرده بود
باد خنکی که میومد از التهاب درونم کم میکرد
-داری بهش فکر میکنی؟
با شنیدن صدای علیرضا برگشتم
-نمیدونم به چی فکر میکنم
-وقتی بیاد رقیب خوبی برای من میشه
و لبخندی زد
-از حرفهای مهتاب میترسی.... از چشم و هم چشمی
-مهتاب و حرفهاش ترس نداره... من واسه تو میترسم و نگران آینده تو ام... میدونم داشتن اسم همسر دکتر وسوسه کننده است ولی این پسر تو اروپا زندگی کرده ، شاید بعد ها چیزهایی ازت بخواد که باب میلت نباشه من حسادت نمیکنم تو مثل خواهرم میمونی برام ارزش داری یوسف مثل من دوست مسعود خدابیامرزه و الان همون دوست خواستگارته
یوسف برادر شهره است برادر کسی که مثل مهتاب که نه میدونم بیشتر از اون دوستش داری... ولی مستانه اینم بدون یوسف آخرین مردی نیست که قراره توی زندگیت ببینی... میدونم مهتاب و مادرت اذیتت میکنن و تورو تحت فشار گذاشتن تا ازدواج کنی ولی بدون بگی نه آقاجون حمایتت میکنه و این نه گفتن هیچ خدشه ای به این دوستی به این رابطه بین دوتا خانواده وارد نمیکنه
بعد تنهام گذاشت ... حرفهاش آرومم میکرد اگر که فقط مستانه بودم ... اگر فقط یوسف برادر شهره بود ولی نه وقتی که 8 ماه بند بند وجودم گرفتارش شده بود حس خفگی داشتم چیزی که میخواستم شده بود ولی نه اون صورتی که دوست داشتم
سرم رو بلند کردم و به سیاهی شب خیره شدم نمیدونستم اگر جواب رد بدم سالهای عمرم بدون یوسف چطور میگذره چطور میتونم خودم رو ببخشیم که تا یه قدمی یوسف بودم و نخواستم.... من الان افسانه نیستم ... من فقط مستانه بودم، مستانه کشمیری حالا که یوسف قرار بود بقیه عمرش رو با مستانه باشه چرا باید این شانس رو از خودم میگرفتم
از طرفی فکر جواب مثبت دادن اذیتم میکرد یوسف من رو نمیخواست و هیچ تضمینی وجود نداشت یوسف مستانه رو بپذیره و افسانه رو فراموش کنه
یه ترس تلخ و گزنده.... وسوسه ای که رهایم نمیکرد... مثل دست و پا زدن توی یه باتلاق که هرچی بیشتر تقلا میکردم بیشتر فرو میرفتم
یه علاقه عمیق که وجودم رو به آتیش کشیده بود ولی میترسیدم از چیزی که میتونست پیش بیاد... خسته بودم ، دلم میخواست زمان به عقب بر میگشت و هیچ وقت پای یوسف به زندگی من باز نمیشد
بدون اینکه شام بخورم به اتاقم رفتم... خودم رو حبس کردم و سعی کردم یه دلیل منطقی برای خودم پیدا کنم تا بتونم هم خودم و هم خانواده رو مجاب کنم که یوسف رو نمیخوام...هربار که توضیحی پیدا میکردم و سعی در منطقی جلوه دادنش داشتم نگاهم به تلفن میخورد و دست و دلم میلرزید...حرفهای علیرضا بدتر گداخته ام کرده بود و آرزوی داشتن یوسف رو برام بزرگتر کرده بود
**شش روز گذشت .. تو این شش روز به لطف آقاجون هیچ کس حرفی نزد و گذاشتن تا خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم. ساعت از 5 گذشته بود .. هوا هنوز تاریک نشده بود تصمیمم رو گرفته بودم و نمیدونستم واکنش بقیه نسبت به حرفی که میخواستم بزنم چیه... ولی مهم این بود خودم تصمیم گرفته بودم.... بلند شدم و به طبقه پایین رفتم
آقاجون و علیرضا مشغول حرف بودند... مهتاب تازه مهشید رو خوابانده بود و مامان هم لباس های شسته شده مهشید رو تا میزد... مسعود اولین نفری بود که متوجه من شد
-ااا خاله اومدی
با صدای مسعود همه سرها به طرفم برگشت... با صدای خفه شده ای گفتم:
-آقا جون میشه باهاتون حرف بزنم؟
آقاجون لیوان چایی اش رو روی میز گذاشت و گفت: بگو دخترم
-راستش من خیلی فکر کردم.... به همه چی.... میدونم تصمیم عاقلانه است... من میخوام بگم که...
نفسم رو بیرون دادم و گفتم: اگه شما اجازه بدین من حرفی ندارم
صدای خنده و خوشحالی مهتاب و مامان مهشید رو بیدار کرد. علیرضا با نگرانی خاصی نگاهم میکرد نمیدونم به چی فکر میکرد. ولی تنها چیزی که توی اون لحظه برام ارزش داشت از دست ندادن یوسف بود. اگر من مستانه بودم، مستانه ای که از پشت چند تا سیم و به اسم افسانه یوسف رو دلبسته کرده بود قطعا توی زندگی میتونستم دلش رو به دست بیارم
آقاجون بغلم کرد و پیشانیم رو بوسید و گفت: مبارک باشه دخترم
تبریک ها برام مهم نبود، مهم داشتن یوسف بود... التیام بی قراری من... قرار بود فردا صدیقه خانم برای گرفتن جواب بیاید و من موافقتم رو بر خلاف خواسته یوسف اعلام کرده بودم
**
دوباره همه جمع شدند... قرار ها باید گذاشته میشد به اصرار مامان تونیک و شلوار سفیدی پوشیده بودم که با شال شیری رنگم خودم رو مثل تازه عروس ها درست کرده بودم یوسف توی کت و شلوار طوسی رنگی که تنش بود بی نظیر شده بود... عصبی به نظر میرسید ولی هیچ کس به استرس داماد توجهی نداشت من تمام محاسبات یوسف رو به هم ریخته بودم و حالا یوسف وارد بازی احمقانه من شده بود
مهریه ام یک جلد کلام ا... محید آینه و شمعدان و یک سفر حج قرار داده شد. آقاجون اعتقاد داشت مهریه هیچ تضمینی برای خوشبختی کسی نیست. قرار عقد و عروسی هم برای عید قربان که یک ماه دیگه بود گذاشتند... یک ماه....30 روز.... فقط 30 روز دیگه مانده بود تا همسر یوسف بشم
**
در رو که بستم تازه متوجه شدم من و یوسف تنها شدیم... تازه فهمیدم اینجا دیگه خونه پدریم نیست تازه فهمیدم رویای افسانه بودن تموم شده
یوسف گره کراواتش رو شل کرد و گفت: خیالت راحت شد
از لحنش رنجیدم ولی حرفی نزدم
-بهت گفته بودم با من به آرزوهات نمیرسی
و به اتاق خواب رفت و در رو کوبید. نگاهم به لباس سفیدی بود که روی تنم خود نمایی میکرد فقط اون بود که باور داشت من یه تازه عروسم... یوسف هیچ علاقه ای به داشتن من، مستانه نداشت کاش میشد افسانه باشم تا یوسف با آغوش باز پذیرایم میشد
به اتاق خواب رفتم. یوسف با کت و شلوار روی تخت دراز کشیده بود با دیدنم چشاشو بست و گفت:میخوام بخوابم
نگاهم به دستمال های سفید روی میز کنار تخت افتاد. با چه امیدی انتظار یه شب وصال رو میکشیدن یوسف از همین الان موضع خودش رو مشخص کرده بود. از کشوی دراور لباس های راحتی رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم حتی جلوی چشمان بسته اش لباسمو عوض کنم
یوسف انتخاب خودم بود با چه خیال خامی وارد زندگیش شدم. تو دوران نامزدی سعی میکردم باهاش تلفنی حرف نزم. وقتی هخم که جلوی اجبار خانواده قرار گرفتم تا برای شام دعوتش کنم از تلفن طبقه پایین استفاده کردم در حالیکه سعی میکردم لحن و حالت حرفهام شاد باشه و لحنم با افسانه فرق داشته باشه... دستمالی هم روی دهنی گوشی گذاشتم تا.....
یوسف فقط صدای من رو از پشت تلفن خراب اتاق خودم شنیده بود ، تلفنی که حتی کسایی که صدامو میشناختن توی تشخیص صدای من دچار اشتباه میشدن
لباسمو عوض کردم و لباس عروس رو روی مبل انداختم

لباسمو عوض کردم و لباس عروس رو روی مبل انداختم
سرم رو پایین انداختم و به اتاق خواب رفتم... یوسف هنوز روی تخت بود با روشن شدن چراغ گفت: خاموشش کن
مطیعانه گوش کردم و به طرف تخت رفتم... روش نشستم و به آرامی دراز کشیدم... بادکولر تشک رو خنک کرده بود از برخورد تن داغم با تشک سرد مور مورم شد. یوسف بلند شد و گفت:
-باشه همین جا بخواب... من میرم بیرون... فقط راه نیفتی دنبال من
از روی تخت بالش رو برداشت و رفت. سرم رو زیر پتو کردم و برای بخت نابود شده خودم اشک ریختم... اصلا خوابم نمیبرد. بلند شدم و نگاهم رو به ساعت دوختم... از 5 گذشته بود... چیزی به قضا شدن نمازم نمونده بود... نمیدونستم باید یوسف رو برای نماز بیدار کنم یا نه.... با برخوردی که الان می دیدم نمیدونستم اصلا نماز خون هست یا نه.... با اینکه نخوابیدم بودم احساس خستگی نمیکردم بیشتر سرخورده بودم تا خسته!
از اتاق بیرون رفتم... یوسف کتش رو در آورده بود و روی زمین خوابیده بود از حالتی که به خودش گرفته بود فهمیدم سردش شده. به اتاق برگشتم و پتوی نازکی رو رویش کشیدم. ناخواسته دستم رو به طرف موهاش برده. از توی صورتش موهاش رو کنار زدم. پیشانیش سرد بود. کاش توانایی اش رو داشتم تا حقیقت رو بهش بگم
وضو گرفتم و نماز خوندم. از خدا میخواستم تا کمکم کنه... تا بتونم با برخورد های یوسف کنار بیام... بعد از نماز سجاده ام رو جمع کردم. یوسف هنوز خواب بود نمیدونستم به سوالات مامان و بقیه در مورد شب اول عروسیم و ... چه جوابی بدم... دلم نمیخواست بدونن به یوسف تحمیل شدم... زیر کتری رو روشن کردم میدونستم مامان 9 نشده اینجاست باید حداقل ظاهر ماجرا رو حفظ میکردم
-یوسف.... یوسف
چشاشو باز کرد. با دیدنم اخمی کرد و گفت: ساعت چنده؟
-از 6 گذشته
-واسه چی انقدر زود بیدارم کردی؟
-باید حرف بزنیم
-ترسیدی فرار کنم؟
-نه... ترسیدم بقیه بیان... مثلا الان همه میان برای پاتختی... من چیکار کنم....
-هیچی بشین پیش بقیه جشن بگیر
-چی رو؟
-بدبخت کردن من رو
رویم نمیشد حرفی که باید رو بزنم... نمیدونستم از کجاش شروع کنم
انگار فکرم رو خوند که گفت: بهت گفته بودم من شاهزاده ات نمیشم... زندگی با کسی که دلش جای دیگه است سخت تر از اینی که تو تصور کردی... اگر دیدی اومدم خواستگاریت واسه این نبود بقیه برام تصمیم میگیرن.. چون به هر دری زدم تا پیداش کنم نشد... هرچی دانشگاه بود که توش رشته اونو درس میدادن گشتم نبود... چون خواهر مسعودی لی لی به لا لات میذارم ولی بهتره بدونی نمیخوام به معنی واقعی کلمه شوهرت باشم... تو برام مثل یه بچه تخس میمونی تحملت از چیزی که فکرشو میکنی سخت تره و باید بگم فکر دلبسته کردن یا پایبند کردن من رو از سرت بیرون کن... برای اون چیزی که باید دیشب اتفاق می افتاد آمادگی ندارم و هر وقت تونستم اقدام می کنم... ولی نگران نباش انقدر ها هم پست نیستم مشکلت رو برطرف میکنم
بعد منتظر حرفی از من نشد و بلند شد.. به طرف دستشویی که رفت مکثی کرد و گفت:
-برای پتو ممنون.... ولی بهتره دیگه تکرار نکنی... اینها روی من تاثیر نداره
چند دقیقه بعد از دستشویی بیرون اومد. به اتاق خواب رفت و چند لحظه بعد صدام کرد. به اتاق رفتم روی تخت نشسته بود و انگشت سبابه اش رو بین بقیه انگشت هاش گرفته بود و داشت توی کشو دنبال چیزی میگشت.
-برشون دار.... الان همه فکر میکنن دیگه دختر بچه نیستی
دستمال های خونی روی میز رو برداشتم و نگاهم به مسیر خونی بود که از بین انگشت هاش بیرون زده بود

یوسف چه بازی رو با من شروع کرده بود. دستمال ها رو توی صورتش پرت کردم و گفتم: ممنون پس 9 ماه دیگه براشون بگو یه بچه هم بیارن
-کی گفته تو قراره همین دیشب حامله بشی؟
ساکت شدم حق داشت ، آیه نازل نشده بود من هم مثل شهره تو همون سال اول بچه دار بشم.
-میتونی ادامه درست رو بهونه کنی
-چرا با من اینجوری میکنی؟
-چه طوری؟ گفتم که دوست ندارم ازدواج کنم... نمیدونم دو دوتای تو به کدوم چهار رسید که حاضر شدی با من ازدواج کنی
-باید چیکار میکردم؟ وقتی اومدی خواستگاری باید فکر اینجاشم میکردی
-آفرین خوشم میاد زبون داری حرف بزنی
رد خون از مچ دستش رد شد و روی آستین پیراهن سفیدش ریخت... ناخواسته مشتی دستمال کاغذی برداشتم و گفتم: با خودت چیکار کردی؟
حرفی نزد آروم انگشت هاشو باز کرد و دستمال ها رو دور زخم دستش گذاشتم.... نمیدونستم تفسیر درست کارهاش چیه و باید چه برخوردی بکنم چند لحظه بعد بلند شد و به حمام رفت. تا دوش گرفتن یوسف تخت رو مرتب کردم و لباس ها رو از روی مبل جمع کردم. با شنیدن صدای یوسف با حوله به طرف در حمام رفتم اندی لای در رو باز کرد و گفت: ممنون
حوله رو گرفت و در رو بست. به آشپزخانه برگشتم تا چایی دم کنم... شاید اعصاب به هم ریخته ام رو تسکین میداد.. چایی دم کشید و یک لیوان برای خودم ریختم....محو قرمزی چایی بودم که یوسف در حالیکه حوله تنش بود و موهای خیسش رو با دست تکون میداد از اتاق بیرون اومد
-جلوی باد نمون... سرما میخوری
-ممنون.... سرت به کار خودت باشه... بهتره به من کارهام توجه نکنی
-چرا یه کار میکنی ازت متنفر شم؟
-جدا؟ داری متنفر میشی.... خوبه... من که گفتم مرد آرزوهات نمیشم
با صدای بلندی گفتم: ازت متنفرم
حرفم رو زدم و به اتاق خواب رفتم و در رو محکم بستم... دلم نمیخواست مقابلش ضعف نشون بدم... کارهایی میکردم که از شخصیت افسانه بعید بود و همین کارها باعث تنفر عمیق یوسف میشد.
مثل خودم نبودم... مثل افسانه... دیگه حجب حیایی نمونده بود... تو این یک ماه نامزدی بارها با هم بحث کرده بودیم . بالش رو توی بغلم گرفتم و گریه کردم.... فقط اشک ریختم... حس سرکوب شده ای توی قلبم بود و دلم میخواست حرف دلم رو میزدم ولی یه ترس نمیذاشت... ترس از آبروم!!
کار من از نظر خانواده یه شیطنت ساده نبود که به راحتی بشه ازش گذشت...بلند شدم و صورتم رو شستم... دوست نداشتم با چشمای خیس اشک جلوی بقیه ظاهر بشم
توی دستشویی بودم که صدای زنگ در بلند شد... توجهی نکردم و مشت هامو پر از آب سرد میکردم و به صورتم می پاشیدم... یوسف در رو باز کرد... صدای خنده و کل کشیدن بقیه میومد.... شهره و شریفه و صدیقه خانم با مامان و مهتاب اومده بودند.... از دستشویی بیرون اومدم... نگاه همشون به من خیره شد... انگار دنبال تغییر بزرگی توی من بودن... شهره که دوقلو باردار بود به سختی به سمتم اومد و گفت: تبریک میگم مستانه جان... حالا دیگه خانم شدی
بغضی که از دیشب توی گلوم بود دوباره سر باز کرد.... همه جا خوردن حتی یوسف.... بی پروا اشک می ریختم... صدیقه خانم با نگاه پرسشگری به یوسف گفت: ببینم کاریش کردی؟
-نه مادر من.... نمیدونم چشه
شریفه خندید و گفت: ای بابا... چرا هول برتون داشته من و مهتاب هم فردای عروسی گریه میکردیم و دلمون خونه بابامون رو میخواست....فقط این شهره ور پریده شنگول بود
از حرف شریفه شهره سرخ شد و بقیه خندیدن.... حتی من که داغون شده بودم
**
مراسم پاتختی هم گذشت... خیلی زود دانشگاه من شروع شد و این پاگشا کردن ها هم به آخر رسید... یوسف هنوز جدا از من میخوابید... چیزی که آزارم میداد این بود که همه تصورات من و باورهای من از یوسف اشتباه از آب در اومده بود.

خودم به تنهایی همه کارهای دانشگاه رو کردم... یوسف سه شب توی هفته رو توی بیمارستان شیفت بود... و بهم گفته بود اگه دوست دارم میتونم برم خونه پدرم... دلم نمیخواست ، تنها بودن توی خونه بهتر بود... بقیه شب هایی هم که بود با شب های قبلش هیچ فرقی نداشت.... روزها پشت سر هم میومدن و میرفتن... من و یوسف به ظاهر زن و شوهر بودیم در اصل دوتا همخونه بیشتر نبودیم...
مثل همیشه یوسف سه شنبه ها خونه بود.... تازه از مطب برگشته بود و داشت سرش رو با تلویزیون گرم میکرد.... بهم گفته بود سیره و میلی به شام نداره.... زیر گاز رو خاموش کردم و با جزوه هام پشت سرش روی زمین نشستم و سعی داشتم خودم رو برای امتحان پس فردا حاضر کنم... بچه های دانشگاه وقتی فهمیدن شوهرم پزشکه کلی به حالم غبطه خوردن ولی خبر نداشتن این شوهر من با همه شوهرها فرق داره.... حوصله درس نداشتم از وقتی که ازدواج کرده بودم دست و دلم به درس نمیرفت... با صدای زنگ تلفن از خلسه خودم بیرون اومدم... یوسف بی تفاوت به تلویزیون زل زده بود....
سلانه سلانه به طرف تلفن رفتم
-بله؟
-مستانه.... مادر... به یوسف بگو خودشو برسونه بیمارستان.... همونی که خودش کار میکنه.... شهره داره درد میکشه انگار وقتشه.... بگو بیاد
از حرف زدن صدیقه خانم هول شدم
-باشه الان چشم
بعد گوشی رو بین زمین و هوا معلق نگه داشتم و گفتم: یوسف پاشو بریم بیمارستان.... شهره حالش خوب نیست انگار وقتشه به دنیا بیان
یوسف که آرامشش رو با تند تند حرف زدن من از دست داد سریع بلند شد و لباسش رو عوض کرد
چادرم رو از روی چوب لباسی برداشتم که گفت: تو کجا؟
-میخوام بیام...
-نمیخواد... بشین درستو بخون... آپولو که هوا نمیکنیم... بیای دست و پا گیر میشی.... مگه نگفتی امتحان داری بشین درستو بخون... خبری شد بهت زنگ میزنم... کارمون تموم شد میام دنبالت ببرمت پیش شهره
با اینکه دلم میخواست برم ولی از اینکه فکر امتحان پس فردای من بود حس کردم خون توی رگ هام داغ شد... حس شیرینی توی جونم جون گرفت... چادرم رو روی مبل انداختم و رفتنش رو نگاه کردم... یه حال خاصی داشت وقتی رفت انگار شده بود همون یوسف پشت تلفن.... من بی توجه به حال شهره توی رویاهای خودم دست و پا میزدم....
چند ساعتی گذشت.... با اینکه سعی میکردم تمام حواسم رو به درسم بدم ولی چهره یوسف و نگرانی حال شهره نمیذاشت... صدای زنگ در من رو از جام پروند... نصفه شب بود ... یوسف که کلید داشت پس کی میتونست باشه
بلند شدم و در رو باز کردم.... مهتاب و مسعود بودن
-سلام میذاری بیایم تو
-سلام اینجا چیکار میکنید؟
-چیکار میکنم؟؟.... یوسف زنگ زد به علی گفت مستانه تنهاست برین اونجا من تو بیمارستان کار دارم... علی ما رو رسوند رفت... گفت خودتون باشین تا مستانه معذب نباشه
نمیدونستم با این هیجانات امشب چیکار کنم... اینکه یوسف نگران من بود برام جالب بود... خیلی شب ها میشد تا صبح تنها بودم ولی کار امشبش رو نمیتونستم باور کنم
مهتاب مهشید رو روی تخت ما توی اتاق گذاشت و گفت: بیا ببینم... از زندگیت راضی هستی؟
-آره مهتاب... چرا راضی نباشم
-مستانه خر نشی بچه دار بشی ها... فعلا زوده... بذار مهشید و بچه های شهره از آب و گل در بیان بعد... تو که درس داری مامان و صدیقه خانم هم از پس اون دوتا بر بیان هنر کردن منم که می بینی ... رو هیچ کس حساب نکنی ها
چه دل خوشی خواهر من داشت ... من هنوز جسمم دست نخورده بود و اون حرص بچه نیومده رو میخورد...
مسعود روی کاناپه خوابش برد... پتویی روش کشیدم و گفتم: نگران نباش.... فعلا به بچه فکر نمیکنم...
-اذیت نمیشی بعضی شبها میره بیمارستان
-نه... مشکلی ندارم... راستی مسعود اذیتت نمیکنه... با مهشید کنار اومد؟
-آره.... باورش شده هردوشون رو به یه اندازه دوست داریم دیگه بهونه نمیگیره...

با یه دسته گل وارد اتاق شهره شدم... توی لباس صورتی بیمارستان با مزه شده بود... صورتش خندون بود... نگاهم به دوتا تخت نوزاد کنارش افتاد...
-مستانه یه دختر یه پسر... خدا رو شکر به حرفت گوش کردم دوتا اسم انتخاب کردما
دخترش خواب بود ولی پسرش بیدار بود و دست و پا میزد
-حالا چی میذارین اسماشونو
-اسم پسرم رو میذاریم....سعید و اسم دخترم رو....... سهیلا
توی عمق نگاهش چیزی بود که من رو میترسوند... سهیلا... سهیل... پس هنوز به یادش بود... حرفی نزدم و تبریک گفتم... دلم نمیخواست به چیزی جز دوتا فرشته که جلو روم بودن فکر کنم...
-راستی با یوسف خوشبختی... تونسته اون دختره رو فراموش کنه
-نمیدونم شهره.... زمان همه چی رو حل میکنه
-مستانه بهش وقت بده... یوسف پسر چشم و گوش بسته نبود، تو فرنگ کلی دختر رنگ وا رنگ دیده ولی نمیدونم اون عفریته چیکارش کرد هوایی شد... یوسف اینی نیست که تو الان داری می بینی... دختره پاک دیونه اش کرده....
-شهره نیومدم این ها رو بشنوم
-چی بگم والا... تو دوست صمیمی من هستی و اون برادرمه.... از اینکه هردوتون دارین آب میشین عذاب میکشم... خدا بیچاره کنه اون دختری که یوسف رو هوایی کرد
نمیتونستم بگم نفرین نکن... اون دختر به قدر کافی بیچاره شده... با اومدن بقیه حرفهامون نصفه کاره موند... انقدر شوق اومدن دوتا بچه ها یوسف رو عوض کرده بود که حد نداشت... سر سمیه یوسف ایران نبود ولی در مورد سعید و سهیلا یه حس دیگه ای داشت... سمیه هم اوایل با یوسف غریبی میکرد و بعد یه مدت با یوسف کنار اومد... با چنان عشقی بچه ها رو بغل میکرد که انگار سالهاست حسرت داشتن بچه رو داره... برای من مهم نبود اگر یوسف همین الان هم از من بچه میخواست قید همه چی رو میزدم تا برای داشتن یوسف همه کار بکنم بچه که سهل بود....
-مستانه جون انشالله کی نوبت شما میشه
حرف شریفه رو نشنیده گرفتم و فقط به زدن لبخند اکتفا کردم.... نمیدونستن هنوز برادرشون باورش نشده ازدواج کرده و مثل یه پسر بچه رفتار میکنه.... وقت ملاقات که تموم شد با یوسف راهی شدم بریم خونه... توی ماشین سرم رو به شیشه تکیه دادم و به خودمون فکر میکردم
-بهش حسودیت شد؟
-به کی؟
-شهره
-برای چی؟
-تو هم بچه میخوای؟
-فکر میکنی الان وقت بچه دار شدن ماست؟
-نمیدونم فقط سوال بود سختته جواب نده
-من وقتش رو ندارم... دانشگاه من چی میشه
-یه سال نرو
-مگه فقط به اینه... دنیا بیاد دردسرش بیشتر هم میشه
-من داره سنم میره بالا
سنم میره بالا... حرفهای روز آخرش... نمیدونم چرا برای به کرسی نشوندن حرفهاش موضوع سنش رو مطرح میکرد
-خب من سنم پایینه
-تقصیر من نیست تو بچه ای.... باید بچه دار شیم.... فکر نکن چون دوستت ندارم قراره از وظایفت بگذرم...
-کی حرف از وظیفه میزنه.... شما اول وظایف خودتو یادبگیر بقیه اش پیش کشت...

چشاشو ریز کرد و گفت: دلت میخواد ببرمت ماه عسل
-هیچی نمیخوام
-باشه خودت خواستی
سرعت رو بیشتر کرد... ترسیده بودم... نمیدونستم باید چیکار کنم.... نمیخواستم نشون بدم از سرعت زیاد میترسم..
وقتی رسیدیم خونه خیالم راحت شد... چادرم رو در آوردم و برای گرم کردن نهار به آشپزخانه رفتم...
-مستانه.... شلوار من کو
-کدومش
-همون سورمه ای که تو خونه می پوشم
-کثیف بود انداختم تو رخت چرک ها
-چرا اجازه نگرفتی
-نمیدونستم واسه انجام وظایفم باید اجازه بگیرم
روی کلمه وظایف تاکید خاصی کردم... حرفی نزد و به اتاق خواب رفت... قابلمه ها رو روی گاز گذاشتم و زیرشون رو روشن کردم... تا گرم شدن نهار وقت داشتم سالاد درست کنم...
بعد از نهار که دیگه عصرونه شده بود بلند شد و گفت: من میرم مطب بعدشم بیمارستان کاری نداری؟
-نه.... شام بدم ببری؟
-نمیخواد فکر نکنم میلی به شام داشته باشم....میخوای بگو ببرمت خونه بابات
-نه نمیرم... مسعود اونجاست برم نمیذاره درس بخونم
-میگم چرا تو نمیری ولی مهتاب خانم یه سره اونجاست....
-نمیدونم از خودش بپرس
-باشه دیدمش می پرسم... من رفتم
وقتی رفت دفترمو رو گوشه ای پرت کردم و به حرفهایی که امروز توی ماشین میزد فکر کردم.... اصلا نمیشد یوسف رو برای حتی ثانیه بعد پیش بینی کرد.... بی خیال درس شدم و تلویزیون رو روشن کردم.... با اینکه برنامه خاصی نداشت ولی از هیچی بهتر بود....
**
شب یلدا رسید... مامان دو سه روزی بود زنگ میزد تا برای شب یلدا بریم اونجا... از وقتی من و یوسف عروسی کرده بودیم دیگه شبی نبود که یا صدیقه خانم خونه ما نباشه یا مامان و آقاجون اونجا نباشن.... نمیدونستم یوسف میخواد چیکار کنه ... میترسیدم قول بدم و یوسف برخورد بدی باهام داشته باشه... منتظر بودم از مطب برگرده تا بدونم برنامه اش چیه....
دستمال دستم بود و اتاق رو تمیز میکردم..... صدای کلید و بعدش در باز شد... یوسف بدون اینکه نگاهم بکنه سلامی کرد و به اتاق خواب رفت....
پشت سرش به سمت اتاق خواب رفتم همین که در رو باز کردم گفت:
-کجا... دارم لباس عوض میکنم
-یعنی ازم خجالت میکشی؟
-تو فکر کن میکشم... چیکار داری؟
-مامان اینا واسه شب یلدا دعوتمون کردن چی بگم
-چی میخوای بگی
-نمیدونم.... بگم میایم یا نه
در رو باز کرد و گفت: بگو میایم ولی زیاد نمی مونیم
-قراره نمونیم پس چه رفتنیه
-من کار دارم اون شب... ولی میریم که دلخور نشن
-باشه... پس میگم میایم

بلند شدم و به مامان زنگ زدم... وقتی گفتم میایم خیلی خوشحال شد میدونستم غرق در لذت میشد من رو کنار یوسف می دید....
شب یلدا لباس ساده ای پوشیدم و با یوسف به خونه آقاجون رفتیم... خیلی وقت بود تو جمع صمیمانه ای نبودم... شهره که تازه فارغ شده بود حسابی شیطنت میکرد... دیگه مثل قبل نبود و همه از پشت پرده ادب با هم برخورد نمیکردن.... رابطه ها گرم تر بود انگار همه تازه شده بودن... مسعود هم با سمیه بازی میکرد و کلی خوشحال بود که کسی رو هم سن و سال خودش داره....
آقاجون برای همه فال گرفت
یوسف خیلی مردونه و مهربون برخورد میکرد و طوری با من حرف میزد انگار نه انگار مشکلی هست... هرچند توی نگاه شهره و علیرضا نگرانی بود ولی نمیخواستم بهش توجهی بکنم.... تازه ساعت 10 شده بود که یوسف با اشاره به من گفت بریم
مامان ناراحت شد و گفت: کجا تازه سر شبه.... میخواین کجا برین؟
-ببخشید مادر من کار دارم خونه... نمیخواستم اینجوری بشه ولی خب ببخشید
صدیقه خانم گفت: تو برو بذار مستانه بمونه.... فردا آقات میارتش
حرفی نزدم و ملتمسانه نگاهش کردم
-نه مامان جان... بذار بریم دیگه.... ماشاله انقدر شلوغ هست ما به چشم نیایم
علیرضا اومد توی حرف و گفت: چیکارشون دارین... تازه عروسی کردن شاید میخوان تنها باشن
مهتاب حق به جانب گفت: والا از اولش همش تنها بودن
بالاخره جمع رضایت داد و با یوسف از همگی خداحافظی کردیم... تمام مدت مسیر برگشت به خونه ساکت بود و حرف نمیزد... من هم حرفی برای گفتن نداشتم...
وقتی رسیدیم بدون اینکه منتظر حرفی بشم به اتاق رفتم و بعد عوض کردن لباسم گفتم: من میرم بخوابم...
-کجا؟
-مگه کار نداشتی... من رفتم بخوابم
-باشه برو... خوش بگذره
-به تو بیشتر
چراغ رو خاموش کردم و توی تخت فرو رفتم.... تازه گرم خواب شده بودم که حس کردم کسی جز من روی تخت دراز کشیده... نفس های داغی به صورتم میخورد.... چیزی که احساس میکردم با عقلم جور در نمیومد
-مستانه
صدای یوسف مثل یه نجوای خواستنی شده بود
هیچ دلیلی برای پس زدنش نداشتم... نمیدونستم من رو پذیرفته یا از سر یه تکلیف یا هوس اومده پیش من....
-امشبت قراره تموم نشه
دلم لرزید... حالت صداش مثل وقتی بود که افسانه بودم... آروم توی آغوشش غرق شدم... ولی کاش نمیومد
**
لیوان آب رو روی کابینت گذاشتم و به دیشب فکر میکردم.... با اینکه دیر بود ولی اتفاق افتاد... صدای یوسف و اینکه افسانه رو صدا میزد عذابم میداد... حس سوزشی توی دلم بود و بی رمقی پاهام .... تقلاهام که میخواستم فرار کنم و اون که فقط تو وجود من رویای افسانه رو باور میکرد.... دلم میخواست افسانه باشم ولی نمیشد... حالم به هم خورد و سریع به دستشویی رفتم... انقدر عق زدم که حس کردم معده ام هم داره بالا میاد...
لعنت به تو یوسف با من چیکار کردی.... خودش مثل یه بچه آروم خوابیده بود... پتو رو روی نیم تنه برهنه اش انداختم و خودم به حمام رفتم... سیل آب داغی که به تنم میخورد آرومم میکرد با اینکه خودم داغ بودم و زیر آب داغ ایستاده بودم می لرزیدم... سرم گیج میرفت... حس ضعف داشتم... دوش گرفتم و از حموم بیرون اومدم... یوسف انگار تازه بیدار شده بود... روی تخت نشسته بود و داشت دکمه پیراهنش رو می بست.... بدون اینکه نگاهی به من بکنه گفت: بلد بودی چیکار کنی توی حموم؟
هیچی نگفتم و سعی کردم جلوی بغضم رو بگیرم
-مستانه
با حرفش دیگه نشد خودم رو کنترل کنم
-چیه.... چی میخوای... چی از جونم میخوای... به لذتت با افسانه ات رسیدی... ولم کن دیگه
صدام مثل جیغ بود.... کبودی های روی تنم... حس تلخی که داشتم
بلند شد و بدون توجه به تن خیس و حوله ام بغلم کرد
-منو ببخش.... باور کن سخته فراموشش کنم.... دیشب اونو می دیدم نه تورو... دیشب حرفهات و صدای نفست مثل اون بود..... بهم وقت بده.... افسانه کسی بود که... مستانه منو ببخش.... کمکم کن فراموشش کنم
سرم روی سینه اش بود... نمیدونستم چیکار کنم.... یوسف... تو با من چکار کردی....

آروم تر شده بودم و کمتر باهاش دعوا میکردم... مثل قبل با حرفهای نیش دارش اذیتم نمیکرد و سعی داشت با محبت به من افسانه رو فراموش کنه.... تازه شده بود شوهر ایده آلی که دلم میخواست...واقعه اون شب باز هم تکرار شد ولی اینبار کشش دو طرف بود... اینبار نه افسانه ای بود و نه میل به افسانه.... نمیدونستم این آرامش زندگیم تا کی میتونه ادامه داشته باشه..... یوسف بیشتر وقتش رو با من میگذروند و این آرومم میکرد... هر وقت دلش میگرفت تنهاش میذاشتم چون میدونستم هنوز هم خودم رقیب خودمم... هنوز نتونسته بود افسانه رو فراموش کنه.... یک سال از ازدواج ما گذشت.... چیزی به تموم شدن درس منم نمونده بود.... یوسف اصلا با کار کردن من مشکلی نداشت و با کمک یکی از همکاراش قرار بود بعد از درسم تو یک دبیرستان دخترونه مشغول به کار بشم.... شهره که بچه هاش از آب و گل در اومده بودند هوس درس خوندن کرد... بعد سالها کتاب ها رو بیرون کشید و قرار شد با کمک من درسش رو ادامه بده.... از اینکه نمیخواست وقتش رو به بطالت بگذرونه خوشحال بودم.... یوسف و امیر هم استقبال خوبی کردند.... سعید و سهیلا روز به روز شیرین تر میشدن... مهشید هم بزرگ شده بود و مسعود دیگه بهانه نمیگرفت.... سمیه دختر شریفه هم از اول مهر مدرسه میرفت... زندگیم تازه به آرامش نسبی رسیده بود....
لباس ها رو تا زدم و خوشحال از فکرم در مورد خوب بودن زندگیم به کارهای خونه میرسیدم...
-به به خانوم خانوما..... خسته نباشی
-سلام یوسف جان.... شما هم خسته نباشی... بشین برات چایی بیارم
-نه مرسی یه لیوان آب بده مردم از گرما
بعد از چند لحظه با یه شربت خنک بالا سرش ایستادم..
-دستت درد نکنه مستانه....
-خواهش میکنم
اومدم لباس ها رو بردارم که گفت:
-مستان بشین کارت دارم
کنارش نشستم و منتظر بودم حرفش رو بزنه.... دوباره جرعه از شربتش خورد و گفت:
-مستانه ما یه سال شده عروسی کردیم نه؟!!
-آره... یه ماه نگذشته از سالگرد عروسیمون
-اگه یه چیز بخوام نه نمیگی؟
-چی؟
-بچه
-یوسف هنوز زوده من درسم مونده میخوام برم سر کار
-مستانه ولی من بچه میخوام... تا کی باید بچه های بقیه رو بغل کنم.... من همسن علیرضام ولی بچه اون مدرسه میره و من اصلا بچه ندارم
-ما دیرتر از اونها عروسی کردیم ها
-مستانه قول میدم هم به کارت برسی هم درست
-چطوری؟ میخوای 9 ماه رو تو نگهش داری
-یعنی میخوای بگی نه
-نمیدونم یوسف
لبخند شیطونی زد و گفت: باشه تو ندون... خودم یکی میذارم تو دامنت
-ااا ....... نامرد نشو...
-همینی که هست
میدونستم هرچی بیشتر اصرار بکنم بد تر توی تصمیمش جدی میشه
شانه هامو بالا انداختم و لباس ها رو از روی مبل برداشتم تا توی دراور بذارم
خم شده بودم و داشتم لباس ها رو مرتب میکردم که یوسف من رو محکم بغل کرد
-نه یوسف...
-دقیقا آره یوسف


مطالب مشابه :


رمان پرنیان سرد

توی سکوت مشغول خوردن به آب سرد عاشقانه,دانلود رمان,خواندن رمان




سکوت شیشه ای

بادکولر تشک رو خنک کرده بود از برخورد تن داغم با تشک سرد رمان سکوت دانلود,تک سایت,رمان




پرنیان سرد 1

پرنیان سرد 1 - میخوای رمان بخونی؟ چند لحظه ای سکوت کرد و گفت: دانلود رمان عاشقانه




سکوت شیشه ای

با ورود به سایت ما لذت واقعی رمان ایرانی سکوت نکن رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه




دانلود رمان حرف سکوت

دانلود رمان چشمان سرد دانلود رمان حرف سکوت. سلام این وبلاگ فقط وفقط برای دانلود رمان




رمان پرنیان سرد

رمان پرنیان سرد - roman دانلود آهنگ 32- رمان سکوت شیشه




دانلود رمان سکوت و فریاد عشق

دانلود رمان سکوت دانلود رمان چشمان سرد سلام این وبلاگ فقط وفقط برای دانلود رمان




رمان چشمان سرد_ 4

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان چشمان سرد_ 4 زیردستش رو مجبوربه سکوت دانلود رمان.




رمان آتش دل(تینا عبدالهی)

كلبه ي رمان خوانها خلاصه ي رمان ها به همراه دانلود آنها مبارزات آزاد و سلاح سرد




برچسب :