آیین من (5)
سهارو
بردم مهد کودکی که مربیش میشد دخترخاله ی شادی ،خودمم با خیال راحت رفتم
بیمارستان....دکتر افیونی اتند جدید بخش بود که نه منو می شناخت نه آئینو وقتی وارد
کلاس شدم خودمم نفهمیدم که اتنده...و بدون سلام رفتم سرجام نشستم...چند لحظه خیره و
عصبانی بهم زل زدو بعدهم اتیکتمو خوند._خانوم دکتر؟!
طرف صحبتش من بودم ،آروم
گفتم:بله؟
_شما چندروز یه بار میاین سرمورنینگ و کلاساتون؟
خواستم بگم به تو
چه اما یه دفعه به ذهنم رسید شاید اون اتند جدیده باشه.چیزی نگفتم
_شاید لازم
باشه خودمو معرفی کنم...احتمالا مادرتون گفته با غریبه ها حرف نزنین...
بقیه به
زور داشتن جلوی خندشونو می گرفتن.آئین اصلا منو نگاه نمی کرد.
_اتند جدید بخش
هستم و فک کنم شمارو تاحالا ندیدم...میشه دلیل غیبتتون رو توضیح
بدین؟
_خب....ببخشید من نمی دونستم...من دیروز مریض بودم...
_باشه..اما
انتظار نمره ی خوبی رو از من نداشته باشین...
فوق العاده حرصم گرفته بود کاش
حداقل آئین سکوت نمی کرد وبدتر سرافکنده م نمی کرد.
بهش پوزخندی زدم که فهمید و
با چشم غره درسو شروع کرد.نوبت آئین بود بره مورنینگ بده...رفت پشت میز
کنفرانس...عادتش بود که خیلی موقع مورنینگ تند تند حرف می زدو به اتند نگاه نمی
کرد.
_آقای دکتر کسی دنبالتونه؟
آئین مکثی کردو روبه دکتر افیونی
گفت:بله؟
_چرا انقد تند...یه کم آرومتر...من این جوری هیچی نمی فهمم!
لحن
دکتر استهزاآمیز بود...یعنی که توهیچی بارت نیستو از اینجور چیزا!
_اتندای دیگه
که مشکلی نداشتن...
_خودت می گی اتندای دیگه...
وقتی بی توجهی آئینو دید فک
کنم خیلی بهش برخورد:نمی تونی مورنینگ درستو حسابی بدی دیگه نیا...
_اومدن و
نیومدن منو شما تعیین نمی کنید...
و باز بی توجه ادامه داد.درسته که خیلی تند می
گفت اما ما دیگه به نحوه ی مورنینگ دادنش عادت کرده بودیم.
دکتر افیونی با حرص
نگاهشو گرفت،راستش منم یه کم ناراحت شدم به هر حال اون اتندمون بود.و ماها دانشجوش
محسوب می شدیم... یا این که آئینم یک سال دیگه تخصصشو می گرفت در هر صورت اونم
دانشجوش بود.
+++++++
دخترخاله ی شادی با سها که بغلش بود اومد جلوی
در...
_وای...خوابیده؟
رعنا خیلی آروم گفت:آره...از اول تا آخرش خواب
بود...خیلی آرومه...آدم دلش ضعف می ره..
خندیدمو گفتم:آره...خیلی آرومه...
در
حالیکه سعی می کردم بیدار نشه از آغوش رعنا گرفتمش....یه تکونی خورد اما بیدار
نشد...صورتمو به صورت خنکش چسبوندمو کلاهشو سرش کردم تا باد تو گوشاش
نره...
_راستش...به من نگفتید شهریه ش چه قد می شه..
_این چه حرفیه...اصلا
قابلتونو نداره...
_رعنا خانوم تعارف نکنید...
_چه تعارفی...جدی
گفتم...
_نه دیگه..نمی شه...خواهش می کنم مبلغ شهریه شو بگید....
شماره حساب
مهدکودکو هم ازش گرفتم یک راست رفتم خونه.خیلی خسته بودم...اما یه عالمه کار ریخته
بود رو سرم...عصر مهمون داشتم چندتا از دوستامو دعوت کرده بودم.با این حساب فقط وقت
داشتم که برم یه دوش کوچولو بگیرم.
سهارو رو جاش روی زمین خوابوندمو خودم رفتم
حموم...داشتم سرمو می شستم که صدای گریه شو شنیدم...هول کردمو خیلی سریع خودمو آب
کشیدمو اومدم بیرون مدام گریه ش بلند تر می شد...حوله مو با عجله دور خودم پیچیدمو
رفتم سراغش...از گریه ی زیاد داشت می افتاد به سرفه کردن..نشستم کنارشو بغلش
کردم...چندلحظه گریه ش بی وقفه بود اما کم کم گریه ش آرومتر شد.لبمو به گلوش
ساییدم..در تقلاهایی که واسه آروم کردنش کرده بودم جلوی حوله م باز شده
بود...
متوجه نگاه گرسنه ش شدم تا اومدم حوله رو جمعو جور کنم نک سینمو کرد تو
دهنش....یه لحظه خشکم زد...راست نشسته بودم...مدام مک میزد...قلبم داشت می اومد تو
دهنم...باور نمی کردم اون حس مادرانه ی شیرینی رو که یه دفعه توی ذره ذره ی بدنم
ریخت....دستمو رو گونه ش کشیدم با پنجه های کوچیکش چنگ زده بود به سینه م که نکنه
چیزی رو که نداشتم ازش دریغ کنم....!
دلم براش سوخت داشت محکم مک می زد اما من
که چیزی نداشتم بهش بدم...آروم شیشه شیرشو برداشتمو دهنشو از سینه م جدا کردم...با
چشماش به صورتم خیره شد...سر شیشه شیرو جلوی دهنش گرفتم...خیلی گرسنه بود اما
امتناع می کرد می دونستم شیر مامان می خواد نه ازین شیر های قلابی ..
_خوشگل
خانوم دیدی که من شیر نداشتم...این شیرو بخور...این خیلی خوشزه ست...
نگاهی به
سینه م انداختو با اکراه دهنشو به سمت شیشه شیر برد...پیشونیشو بوسیدم
_آخیش...همه
ی خستگیام رفت...چون تورو بوسیدم...خانومی من....
حالا دیگه حس یه مادرو درک می
کردم...چه قدر از خدا ممنون بودم...سها یه هدیه بود...
+++++
با دوستام کلی
شلوغ بازی در آوردیم...آهنگ گذاشته بودیم، رقصیده بودیم..خیلی به همه خوش گذشته
بود،حدود ساعت نه بود که همه شون رفتن شادی خیلی اصرار کرد که بمونه خونه رو باهام
تمیز کنه اما نزاشتم...یه دامن سفید پوشیده بودم که تا روی زانوم بود و چین چینی
بود!با یه تاب دوبنده ی مشکی....همهی ضرفارو جمع کردم بردم آشپزخونه...خیلی کثیف
کاری شده بود...یه جاهم از خامه ی روی شیرینی ریخته بود و من مجبور شدم اون قسمتو
تمیز کنم...تقریبا همه جا تمیز شده بود...رفتم توی اتاق هنوز صدای ماهواره بالا بود
منم داشتم لب خوانی می کردم...آهنگ آرش بود که خیلیم رقص داشت!
سها چشاش باز بود
و داشت انگشت اشارشو می مکید...طاقت نیاوردمو چند بار بوسیدمش که صدای اعتراضش بلند
شد...خندیدمو ولش کردم...رفتم سراغ کمدو لباس خونمو از کمد برداشتم...تابمو در
آوردمو اومدم دامنمو بکشم پایین که یه دفعه در اتاق باز شد....
آئین:مهمان داشتی؟
-آره.
آئین:ببین قبلان هم بهت گفت بودم مراقب رفتارت باش، تا وقتی که با من زندگی میکنی نمیتونی هرجور خواستی رفتار کنی.
معنی حرف هاشو نمیفهمیدم، چکار؟مهمانی گرفتن که این حرف هارو نداره؟یا شایدم. .
-اگه منظورت رفتار صبح فکر نمیکنم حرکت یا حرف نه بجایی زده باشم که منجرب شرمندگی شما شده باشه، اگر هم برای مهمونی خواستم حال و هوامو عوض بشه از دوستم خواستم دوره هم باشیم. و برگشتم که برم ناگهان جرقی توی ذهنم زد نکنه اون فکر کرده مهمانهای من پسر هم بودن که سریع برگشتم گفتم:در ضمن من مثل شما نیستم که از حریم خونه سؤٔ استفاده کنم. با تمام وجود احساس کردم که داغ شده و کاملا عصبانیه اما به روی خودش نیاورد و گفت:
شکر خدا که وسایل منو جم کردید؟
-بله توی اتاق بغلی، در ضمن لطف کنید از این به بعد در بزنید و وارد اتاق بنده بعثهید.
پوزخندی زد و گفت:چشم.
دیگه نمیخواستام باهاش کلّ کلّ کنم، نه حوصلشو داشتم نه توان نه دلیلی برای این کار میدیدم، میخواستم دیگه کاری به کارش نداشته باشم و به زندگی خودم برسم و خودم رو برای آینده آماده کنم، وجود سها منجرب میشد که انگیزه بیشتری برای رویا رویی با آینده داشته باشم دیگه تنها نبودم و از این موضوع خوشحال بودم.
از خستگی زیاد به راحتی خوابم برد. صبح سر ساعت بیدار شدم، نمیخواستام دیگه دیر برسم باید یه برنامه ریزی دقیق میکردم، سها رو آماده کردم و خودم هم آماده شدم، از خونه که بیرون میرفتم آئین هنوز نرفت بود، عجیب بود اون همیشه زود از خونه میرفت و دیر میآمد اما امروز. . .نمیدونم چرا دلم آشوب شد. سها رو گذشتم مهد و خودم هم رفتم بیمارستان.
مهرداد:سلام خانوم دکتر، خوب هستید؟
-سلام مهر خوبی؟
مهرداد:خوبم شما چطوری؟
تازه یادم افتاد که از ماجراهای این چند روز با مهرداد صحبت نکردم، اما وقت هم نبود.
-خبر که زیاده اما وقت کمه حالا بعدا صحبت میکنیم فعلا.
اونروز از شادی خبری نبود، نمیدونم کجا غیبش زده بود، کلاس هم که سوت و کور بود از آئین هم خبری نبود، همش دلم شور میزد یعنی چی شد، یادم افتاد که اون این روزها سرش شلوغه و باید به کارهاش برسه. دلم واسهٔ سها لک میزد، حوصله هم نداشتم، رفتم دنبالش و باهم رفتیم خونه. چقدر این ناز و آروم بود، تصمیم گرفتم زندگی خودم رو بکنم، سها داشت با اسباب بازی هاش بازی میکرد و منم مشغول غذا درست کردن بودم.سرم به کار خودم بود که زنگ خونه به صدا در اومد. دلم ریخت، این موقع روز؟مطمئن بودم اتفاقی رو به رخ دادن، وای خدا یا، نای تکون خوردن رو نداشتم. یعنی کی میتونست باشه؟
-بله؟
منم مامان باز کن. نفس راحتی کشیدم و در رو باز کردم، برای چند دقیقه چشم همو بستم نفس عمیق کشیدم ولی میدونستم که مادرم با دیدن سها این آرامش الان من رو بهم میریزه و خودم رو آماده جواب گویی کردم.
-سلام مامان، چه عجب از این ورا؟
مامان:سلام خانوم، مادر خبری ازتون نیست دلم فکر شد
-مامان جون میدونید که گرفتاریم منم که هرروز زنگ میزنم بهتون، حالا بفرمائید تو
مامان وقتی وارد خونه شد با ناباوری یک نگاه به سها و یک نگاه به من کرد.
مامان:آهان پس گرفتاریتون این بود.بچه یه کدوم دوستت؟
از اینکه مامان فکر میکرد سها بچه دوستمه کمی خوشحال شدم چون حوصلهٔ بحث رو نداشتم و مطمئن بودم که مخالفت میکنن و با آئین هم صحبت میکنن، پس ترجیح دادم تا آئین موافقت نکرده و رضایتش رو الام نکرده چیزی بهشون نگم، که بحثو عوض کردم و گفتم:
-اسمش سها است. بابا چطور بودن؟همه خوبن؟
مامان:همه خوبن مادر. میدونم که گرفتارید، حالا به ما سر نمیزنید هیچ اما به خانواده آئین حتما سر بزنید، هرچی باشه خانواده شوهران حالا فکر میکنن تو نمیخوای و نمیذاری برید اونجا.
-سعی میکنم اما خود آئین هم تمایلی نشون نمید نمیتونم که زورش کنم
مامان دقیق تر نگاهی بهم کرد و ادامه داد:این وظیفهٔ تو هست که اون رو ببری اینجوری هم پیش خانواده شوهرت عزیز میشی هم اثر مثبت رو آئین میذاره.
نمیدونم چرا ولی از حرفهای مامان خواندم میگرفت با لبخند گفتم باشه چشم.مامان خیلی نموند به قول خودش اومده بودم یه سری بزنم، چقدر دوست داشتم هنوز تو همون خونه باهاشون زندگی میکردم، حیف.
اون روز آئین ظهر خونه اومد. تعجب کرده بودم اونم از اولین نگاه فهمید چون تا منو دید گفت:
تعجب کردی؟آهان نکنه باید قبل از توی خونه اومدن هم در بزنم و خندید خیلی خوشحال و سر حال بود.
-با ما ناهار میخوری؟یه لحظه نگاه متیجبش رو احساس کردم
آئین:با شما؟
-آره دیگه من و سها و لبخندی زدم
آئین:آهان، آره میخورم اتفاقا گشنمه
-تا دست ووو صورتت رو میشوری آمادس
نمیدونم چرا اما برای چیدن میز کلی وسواس به خرج دادم، با اینکه میدونستم هیچ کدوم از این کارا آثاری نداره اما. . .نمیدونم شاید هم برای اثبات خودم بود. موقع غذا خوردن هیچ صحبتی نشد، فقط غذا که تمام شد تشکر کرد.میز رو که جمع کردم چایی ریختم که ببرم توی حال، از دیدن صحنهای که جلوی چشمم بود اشک توی چشمم جمع شد نمیدونم اشک شوق بود یا حسرت، آئین داشت با سها بازی میکرد و اون رو گذشته بود تو بغلش، تا منو دید سها رو زمین گذشت و لبخندی زد، اومدم طرفم چاییش رو برداشت و به اتاق رفت.
شیرینی این صحنهرو تا ساعتها احساس میکرد که دوباره آئین با رفتارش اون رو زهر کرد. عصر بود که آمادهٔ رفتن شده بود. چقدر خوشتیپ شده بود، کت و شلوار خاکستری با کراوات خاکستری روشن، چقدر بهش میآمد، اما کجا داشت میرفت نکنه، نفسم گرفت، دیگه زمان حقیقت رسیده بود مطمئن بودم، امروز قراره محضر دارن، به خودم جرأت دادم و لرزان گفتم:
-تبریک میگم.
برگشت و نگاهم کرد، معنی نگهش رو نفهمیدم شاید یهجور تشکر بود یا. . . توی این فکرها بودم که گفت:
soshyan s_شاید دو،سه روزی نیام...بیمارستانم مرخصی گرفتم...گفتم که ...اگه مامان بابا چیزی گفتن براشون یه جوری توضیح بدی...بگو رفته مسافرت...نمیدونم خودت یه چیزی سرهم کن...
نگاهمو که تار شده بود ازش گرفتم صورتمو به صورت سها چسبوندمو گفتم:بهتره خودت بهشون خبر بدی...چون این دیگه وظیفه ی من نیست...من یه لطف بزرگ همینطوری دارم بهت می کنم...دیگه ماستمالی این گندات با خودت....
نگاهش عصبی شد...چشماشو چند لحظه روهم گذاشت و چند قدم تا یک قدمی من برداشت و صورتشو آورد جلو.... شکه شدمو سرمو بردم عقب...اما اشتباه کردم چون می خواست سهارو ببوسه که سها هم روشو برگردوندو صورتشو به شونه ی من چسبوند.تو دلم قربون صدقه ی سهارفتم...حالش گرفته شد نگاه تحقیرآمیزی به من انداختو از در رفت بیرون...خیلی خودمو کنترل کرده بودم که نیفتم گریه...تا صدای ویراژ ماشینشو شنیدم روی زمین نشستم و زدم زیر گریه...سها وحشت زده شده بود اونم افتاد گریه....سعی کردم جلوی گریه مو بگیرم اما نمی شد....سهارو تکون میدادم تا شاید آروم بشه...اما نمی شد صدای گریه ش کل خونه رو گرفته بود... کلا با دیدن وضعش خودبه خود ریزش اشکام قطع شد گذاشتمش رو زمینو سریع رفتم دنبال شیشه شیرش...
++++++++++
دو سه روزش تبدیل شد به یک ماه...یعنی سه روز بعدش برگشت چون مامان باباش می خواستن برن سوئد اما با رفتن اونا خیالش راحت شدو یه روز چمدونشو جمع کرد ورفت...حتی ازم خداحافظی هم نکرد...بعد از بدرقه ی مامان شهلا و آقای دکتر با من برگشت خونه...سرحالی رو تو صورتش می دیدم....شاداب بود و حتی اصلا براش نبود که داره با من حرف می زنه...
رفتیم در خونه ی شادیو سهارو ازش گرفتم...چون هنوز خانواده هامون از وجودش چیزی نمی دونستن.آئین چند لحظه به سها نگاه کردو لپشو کشید.بعد هم ماشینو روشن کرد...خیلی تعجب کردم که با من اومد تو...لباساشو عوض کردو اومد توی هال...بدون هیچ حرفی سهارو از بغلم گرفت و نشست روی مبل،لبشو گذاشت رو موهای کم پشت سها و گفت:خانوم خانوما حالش چه طوره و آروم شکم سهارو غلغک داد که باعث شد سها با شوق بخنده و به خودش بپیچه...نمی دونم چرا دلم نمی خواست سهارو بغل کنه،حس می کردم ممکنه اونو ازم بگیره...وقتی نگاه ثابتمو دید رو خودش بهم نگاه کرد...احتمالا ازین همه خاموشیم خیلی متعجب شده بود چون از وقتی برگشته بود حتی یه کلمه هم به جز دادن آدرس شادی بهش نگفته بودم...نگام پراز کینه بود پر از درد،همه ی اینارو فهمید...اما هیچی نگفتو به بازیش با سها ادامه داد...
رفتم کنارشو سهارو با حرص ازش گرفتم سها هم زد زیر گریه،آئین با تعجب به صورتم خیره شد...که یعنی حالت خوبه؟یه روانپزشک بدنیستا...
_بچه رو کشتی....
در حالیکه سها تو بغلم بود به اتاق خودم رفتم...اولین بار بود که حوصله ی گریه های سهارو نداشتم...اولین بار بود که هیچ حسی به سها نداشتم یعنی کلا به هیچ کس....فقط بغضمو قورت می دادم....
نمی دونم کی خوابم برده بود وقتی بیدار شدم ساعت از نه هم گذشته بود...روی تخت بودم اما سها....تا اونجاکه یادم میومد سها هم تو بغلم بود...یه لحظه یخ زدم از جام پریدمو اطرافمو نگاه کردم...سها روی رخت خواب کوچولوش بود...اما چرا اونجا؟...
مگه توی بغل خودم نبود....گیج شده بودم رفتم داخل هال....همینطور که داشتم چرخ می خوردم یه تیکه کاغذو روی میزتلفن دیدم...
نمی دونم کی برمی گردم...
دستمو گرفتم جلوی دهنم...قطره های داغ اشک می چکید روی برگه و جوهر خودنویسو پخش می کرد....واسه اینکه صدای زجه هام بلند نشه کف دستمو گاز می گرفتم...یه چک سفید امضا شده هم کنار برگه بود...
_عوضی...عوضی...
آره بعد ازون رفت...چون بخش اورولوژیم تموم شده بودو رفته بودم بخش روان که یه بیمارستان دیگه داشت دیگه حتی توی بیمارستان هم نمی دیدمش....آره رفتو بعد از یک ماه برگشت یعنی درست دوروز قبل از برگشتن مامان شهلا و آقای دکتر...
با مهرداد و سها رفته بودیم سینما شامو هم بیرون خوردیم...ساعت هشت و نیم بود که مهرداد جلوی خونه پیادم کرد ورفت.سها خوابش برده بود و مثل همیشه انگشتش توی دهنش بود نمی دونستم واسه ترک این عادتش چی کار کنم...هرکس یه چیزی می گفت...مامان می گفت به انگشتش فلفل بزن!قضیه رو تو این مدت به مامان گفته بودم،اول خیلی مخالفت کرد اما هرجور شده راضیش کردم حالا هم عاشق سها شده بود...کلیدو انداختمو در حیاطو باز کردم یه لحظه خشکم زد ماشین آئین توی حیاط پارک شده بود...ضربان قلبم تند شد،خدا می دونست چه قدر دلم واسش تنگ شده بود...انگار با دیدن ماشینش همه ی کینه ای که ازش داشتم پاک شد...Lady of redموقعی که داشتم از پله ها بالا می رفتم هیجان تمام وجودم رو گرفته بود از رویارویی با آیین بعد از این همه مدت اضطراب داشتم .
وارد خونه که شدم اثری از آیین نبود . احتمال دادم که بیرون رفته باشه هوایی بخوره . وارد اتاق شدم و سها رو همون طور انگشت به دهن تو تختخواب گذاشتم و روشو پوشوندم .
لباسمو عوض کردم .
صدای در اومد . برگشتم و ایین رو تو چارچوب در دیدم . خدای من دلم ضعف کرد . چقدر چهره اش خسته بود ولی جذاب با یه ته ریش که خواستنی ترش کرده بود
لباس اسپرت راحتی پوشیده بود . نگاهی بهم کرد و سلام داد .
خیلی سرد جواب سلامش رو دادم ...
چه عجب ؟
با بی رحمی تمام گفت : الانم که اومدم واسه تو نیومدم مامان بابا امشب پرواز دارن
یخ کردم از تو خرد شدم . دوباره نرسیده منو تحقیر کرد . ولی به روی خودم نیاوردم جواب دادم : می دونم
نگاهش رو ازمن گرفت و سمت سها رفت همین طور که خواب بود گونه اش را بوسید . می خواستم مانع این کارش بدم چون ته ریش داشت و می ترسیدم صورت سها زخم شه .
شایدم حسودی ام می شد ..
به آشپزخانه رفتم تاچایی آماده کنم ...
با سینی چای و یه مقدار کیک خونگی وارد هال شدم . رو مبل نشسته بود . ظاهرا داشت تلویزیون نگاه می کرد ولی تو افکارش غرق بود . حتما هنوز هیچی نشده دلش واسه آتوسا تنگ شده بود .
چای رو بهش تعارف کردم برداشت و تشکر کرد
احساس کردم موضوعی عذابش میده پرسیدم : آیین چیزی شده ؟
نگاهم کرد نگاهی فقط از سر نگریستن خیلی بهش احتیاج داشتم دلم می خواست بهش می گفتم آیین . آیین من ! من از تو نگاهی به اندازه ی دیدن می خوام کاش می فهمیدی
خیلی ناگهانی و بی مقدمه گفت : آتوسا حامله اس
چایی پرید تو گلوم با چشمای اشکبار نگاهش کردم طاقت این جمله رو نداشتم ...
به سختی گفتم : خوب مبارکه این که ناراحتی نداره
غضبناک نگاهم کرد : سمانه تو واقعا نفهمی یاخودت رو به خنگی می زنی ؟
مبهم نگاهش کردم
- خوب ما هنوز که زیر یه سقف نرفتیم این بچه همه چیز رو خراب می کنه ...
زیر یه سقف نرفتین پس تو این مدت ؟
- من با آتوسا زندگی نمی کردم تنها بودم ..
شوک دوم بهم وارد شد یعنی آیین انقدر از من متنفر بود که حاضر شده تو این مدت تنها زندگی بکنه ولی با من نباشه ؟
با تته پته گفتم : خوب حالا می خواین چی کار کنین ؟
- آتوسا می خواد نگرش داره ولی من موافق نیستم باید صدق شه
چقدر راحت حرف می زد انگار داشت واسه ی خواهر نداشته اش درد و دل می کرد
براق شدم ...
آیین تو چقدر سنگدلی چطور دلت میاد با یه طفل معصوم اینکارو کنی ؟
- تو مثل انیکه هیچی حالیت نیست ما با وجود این بچه نمی تونیم . ازدواج با آتوسا کار زمان بریه من اگه بخوام اون بچه رو نگه دارم باید از تو جدا شم
پوزخندی زدم و عصبی گفتم : پس بگو همه ی این حرفا رو زدی که بگی طلاق ؟ آره ؟ من عمرا بذارم . حتما همه ی اینا هم یه سری خالی بندی بود که منو خام کنی ؟ آره ؟
من راضی به طلاق نیستم ...
عصبی گفت : من دروغ نگفتم آتوسا واقعا حامله اس می خوای باور کن می خوای نکن من نمی دونم اون دوست پسر خوش تیپت چطوری تو رو با این اخلاق گندت تحمل می کنه
- دهنت رو ببند . اون لیاقت داره . همین اخلاق به ظاهر گند من از سرت هم زیاده
خیلی خودش رو کنترل کرد که بهم سیلی نزنه
- چقدر تو با آتوسا فرق داری ...
ای لعنت به این آتوسا که همه اش داره منو با اون مقایسه می کنه .
از هر دست بدی از همون دست می گیری آقا آیین مطمئنا اونم داره جواب قربون صدقه هات رو میده من که مشکل ندارم بخوام یه ریز به تو بپرم
پوزخندی زد و گفت : به همین خیال باش که بخوام قربون صدقه ات برم
زهرخندی زدم و گفتم : فکر کرده تحفه اس
++++++++++++++++++++ ...
موقع رفتن به فرودگاه برای بدرقه ی مامان و بابای آیین مامان و بابای خودم نیومدند
چون دیروقت بود سختشون بود . سها رو سر راه به مامان سپردم چون دیروقت می شد بچه بیخواب میشد
تو ماشین یه کلمه هم حرف نزدیم خیلی تو هم بود
ظاهرا حرفاش در مورد بارداری آتوسا صحت داشت چون واقعا فکرش مشغول بود چند بار نزدیک بود تصادف کنیم که گفتم : اگه اوضات رو به راه نیس من رانندگی کنم که اونم با عصبانیت گفت : من جونم رو دوست دارم
مرده شورت رو ببرن
پرواز 2 ساعت تاخیر داشت تو این 2 ساعت تو کافی شاپ فرودگاه نشسته بودیم . نزدیک نیم ساعت بود که داشتیم درو دیوار رو نگاه می کردیم تا اینکه آخرش حوصله ام سر رفت و گفتم :
- آیین ؟
mahsa.nadi آئین:بله؟
-حالا میخوای چه کار کنی؟انگار اصلا حواسش نبود.
آئین:چی رو؟
-اه چقدر خنگ به همین زودی یادش رفت، همین قضیه حاملگی.
آئین:برات مهم؟تعجب کردم توی صداش نفرت نبود حتا شاید درماندگی هم بود، نمیخواستام توی این وضعیت باهاش بحث و دعوا کنم آروم گفتم:
-خوب آره، بلا آخر این موضع رو زندگی من هم تاثیر میذاره.
سریع برگشت نگاهم کرد، چشماش عصبی شد روی کلامش هم تاثیر گذشت. ببین سمانه یک بار میگم برای همیشه دیگه هم دوست ندارم ازم بپرسی، من سر قولم هستم اینو بفهم زیر قولم هم نمیزنم پس الکی نگران نباش روی اعصاب منم نرو.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، بهم اطمینان داده بود اما غرورم هم لهٔ کرده بود. فقط آروم گفتم:بیشتر از این از من انتظار نداشته باش، خوب. .
که دیگه نزاشت ادامه بدم و کنترلش رو از دست داد. سمانه تو خودت رو به خریت میزانی یا واقعا نمیفهمی، فکر کردی من لیلی به لالات میزارم دیگه هیچ تقصیری نداری، من اگه هیچی نمیگم و کوته میام فقط بخاطر اینکه نا مرد نیستم، میفهمی اگرم فکر کردی دارم باج میدم یا مجبورم اشتباه کردی چون از اولش هم میدونستی که آیندهٔ رابطهٔ منو تو چی خواهد شد.
خشکم زده بود انگار از خواب بیدر شده بودم، یجوریا بهش حق دادم اما از اینکه فکر میکرد خیلی مرد خندم گرفته بود پوزخندی زدم.اومد جواب بده که مسافرها رسیدن و وقت نکرد جوابم رو بده. اون شب کلافه بود برای همین زود خونه برگشتیم.از فکر داشت کلافه میشد. سها رو گذشتم بخاب و لباسم رو عوض کردم. نمیدونم دلم براش میسوخت اما کی بود دلش واسه من بسوز، رفتم چایی درست کردم و بهش دادم، میخواستم مثل مهمان باهاش رفتار کنم.
-چیزی لازم نداری؟
نگاهی عمیقی بهم کرد و گفت:نه مرسی
-پس شب بخیر.نزدیکهای اتاق بودم که گفت:سمانه؟
-بله؟
آئین:داری میری بخوابی؟
-نمیدونم.
آئین:تو . . تو، بین گفتن و نگفتن مانده بود که دل رو زد به دریا و گفت. تو اگه جای من بودی چکار میکردی؟
دلم گرفت از من نظر میخواست، خوشحال شدم که داشت باهم درد و دل میکرد و هم اینکه نظرم براش مهم بود.
-من چی میتونم بگم
آئین:شرایط واقعا سخته، ببین سمانه و بلند شد اومد نزدیکتر، واسه امشب ببخشید نمیخواستام منت بزارم یا اینکه فکر کنی دارم دست بسرت میکنم که زودتر. . .حرفش رو قاطع کردم و با اینکه بوقز وحشتناکی گلوم رو گرفته بود به سختی گفتم:
-اگه تنها راه اینه که الان از هم جدا بشیم من مانع نمیشام و روم رو برگردوندم که برم که گفت:
نه سمانه گفتم من سر قولم هستم، جدایی کمکی نمیکنه حتا اگه همین الان هم جدا بشیم باز هم نمیشه، و آروم تر گفت اون بچه نمیتونه به دنیا بیاد.چقدر دل سنگ بود همینطور که پشت بهش بودم شب بخیر گفتم.
خدا میدونه که چه حالی داشتم اون شب، اونقدرها هم که میگفت مرد نیست، فرقی نمیکنه واگر نه همین الان منو از این خونه بیرون میکرد، نفهمیدم کی خوابم برد، اما از خواب پریدم که صبح بود، احساس کردم اتفاقی افتاده، آره سها، سها کجاست؟همونجری رفتم بیرون از اتاق که دیدم آئین و سها دارن بازی میکنن و میخندن.
-این اینجاست دلم هزار راه رفت
آئین:خواب بودی صدای گریه اومد دیدم قطع نمیشه اومدم دیدم خوابی، آوردمش با خودم بیرون
-آخ گشنشه، اومدم برم شیشه شیرشو بیارم که گفت، بهش دادم.با تعجب بهش نگاه کردم.
آئین:هم ناز هم تو دل برو، مهرش به دل میشه. نمیدونم چرا از این حرف ذوق کردم.
آئین چند بر اون روز منو غافلگیر کرد. هم صبحانه حاضر کرده بود، هم شیر سها رو داده بود، و از همه عجیب تر با اینکه بعد از ظهر بود اما هنوز خونه بود.اون روز کلی با سها بازی میکرد و نسبت به دیروز سر حالتر بود، حدس زدم شاید خبر خوشی بهش رسیده باشه، برام مهم نبود مهم این بود که به سها داره خوش میگذار و برای یک روز هم توی این زندگی آرامش داریم توی این فکرها بودم که تلفن خونه زنگ زد، توی آشپزخونه بودم داشتم آسران آماده میکردم واسه همین آئین برداشت وقتی به حال اومدم هنوز گوشی دستش بود اما حرف نمیزد، رنگش پریده بود یه لحظه گوشی از دستش افتاد و مثل دیوونهها دیوید بیرون خونه نفهمیدم کی ماشین رو روشن کرد و رفت.
خدایا یعنی چه اتفاقی افتاده.
خدا میدونه چه حالی بودم، چکار میتونستم بکنم، از کی میتونستم کمک بگیرم، اون شب تا نیمههای شب بیرون بودم که اومد، فکر نمیکردم که بیاد، سریع رفتم توی حال، همینجوری که به زمین نگاه میکرد روی مبل نشست انگار که توی این دنیا نبود رفتم نشستم روبروش.
-آئین چی شده؟هیچی نمیگفت هرچی میپرسم حرفی نمیزد.آئین تورو خدا حرفی بزن رفتم براش یه لیوان آب آوردم اما نخورد برای آخرین بر با صدای بلند گفتم:میگی چی شده یا نه؟
باورم نمیشد زد زیر گریه از میون حق هقش فقط تونستم بفهمم که میگه آتوسا رفته.خشکم زد یعنی چی؟نمیفهمیدم؟
-یعنی چی؟کجا رفته؟چرا رفته؟اما اون فقط با صدای بلند گریه میکرد نمیدونم چرا منم گریم گرفت بین اون اشکها فقط میگفتم آئین آروم باش، نمیدونم کی بود آروم شد و فقط یواش اشک میریخت.
سمانه حالا چکار کنم؟همش تقصیر من، و دوباره با فریاد گفت همش تقصیر من.گیج شده بودم
-یعنی چی؟چی تقصیر توئه؟برای اولین بر بود با من در دل میکرد
آئین:دیروز بهش گفتم من بخاطر تو هر سختی کشیدم حالا هم از تو میخوام از شعر این بچه خلاص بشیم و بعد از ازدواج وقت هست، این بچه الان فقط کار خراب کنه همین، اما اون گفت نمیتونه وجدانش اجازه نمیدین کار رو بکنه هرچی گفتم گوش نکرد گفتم، منم گفتم اگه جدی بر خورد کنم کوتاه میاد، گفتم پس هر وقت تصمیم گرفتی که از این بچه دل بکنی با من تماس بگیر، از دیشب تاحالا تماس نگرفت دلم شور زد اما میدونستم مقرور و زمان میبره اما امروز مادرش زنگ زد و گفت رفته، سمانه اون چون از من نا امید شد و از ترس برادر هاش رفته حالا چیکار کنم، و دوباره صدای گریهاش بلند شد.
خدا یا چی داره پیش میاد. خدایا حکمت این کارها چیه.
Lady of redفردای اون روز آیین رفت تا آتوسا رو پیدا کنه . واقعا براش نگران بودم . خودم داشتم از درون می سوختم ولی دم نمی زدم . بیشتر نگرانی ام بابت آیین بود . چهره اش واقعا داغون شده بود ..
اونشب آیین به خونه بر نگشت . یه شب شد یه هفته - یه هفته شد یه ماه ولی خبری از آیین نبود . تو این یه ماه به مامان گفتم که دوست آیین فوت شده رفته شهرستان . مامان هم یه بوهایی برده بود ولی به روی خودش نیاورده بود . سها دیگه داشت دندون در می آورد
و مدام گریه می کرد . از این دندون گیرا براش خریده بودم خیلی خشوگل بود رنگش سبز کاهویی بود و شبیه یه دست بود ولی دائم می انداختش زمین منم مدام می رفتم می شستمش و میدادم دستش
تو این مدت مهرداد خیلی بهم لطف می کرد نمی دونم چرا احساس می کردم نگاه هاش به من عوض شده . نگاهاش از نوعه دیدن بود ....
من نمی خواستم اتفاق تازه ای بیافته با اینکه ایین نبود و می دونستم پیش آتوساس ولی هنوز دلم پیشش بود و نمی تونستم اجازه ی ورود یه کس دیگه ای رو به حریم دلم بدم .
من عاشقانه آیین رو دوست داشتم و خوشبختی شو می خواستم . یه روز که کارم تو بیمارستان تموم شد با شادی داشتیم میومدیم بیرون که مهرداد اومد
سلام و علیک دوستانه ای با من و شادی کرد : خانوما افتخار میدین برسونمتون؟
البته بیشتر طرف حسابش من بودم
- من که افتخار میدم
و با شیطنت رفتم طرف مهرداد و رو به شادی کردم : تو افتخار نمی دی بهش عزیزم ؟
شادی خنده ی نمکی کرد و گفت : آخه باعث زحمته ...
مهرداد با تواضع گفت : باعث افتخاره خانم
و راه افتادیم به این فکر کردم که چقدر مهرداد و شادی به هم میان . از این فکر لبخند بزرگی لبم رو گرفت وقتی مهرداد در ماشین رو باز کرد با زیرکی پریدم صندلی عقب و گفتم :
من که می خوام عقب بشینم خیلی گرممه می خوام پاهامو دراز کنم
شادی موند
اومد عقب بشینه که اروم طوری که مهرداد نشنوه گفتم : خجالت بکش مگه مهرداد مسافرکشه که عقب می شینی ؟
- آخه من روم نمی شه
- بیخود حالا یه بار من خواستم عقب بشینما
مهرداد هم تعجب کرد ولی سوار شد . تو راه کلی بگو و بخند کردیم البته مهرداد بیشتر با شادی حرف می زد و او را می خنداند منم از این موضوع کلی کیف کردم . سر راه سها رو هم ازم مهد گرفتیم .
چون خونه ی شادی از ما دورتر بود از مهرداد خواستم اول منو برسونه چشم غره ای از تو آینه بهم رفت گویی فهمید چه آشی واسش پختم .
شادی سرخ شد . منم اونا رو تنها گذاشتم . مهرداد رو خوب می شناختم می دونستم به این راحتی ها دم به تله نمیده ولی خوشحال بودم ..
عصر بود تنها بودم سها هم خواب بود بی حوصله بودم دلم شدید هوای آیین رو کرد . وارد اتاقش شدم و خودم رو رو تختش انداختم . با این که بیش از 1 ماه خونه نبود ولی هنوز بالش بوی خوش ادکلنشو می داد ...
با بوش مست شدم و خوابم برد نمی دوهنم چقدر خوابیده بودم که با تکان های کسی بیدار شدم ... سمانه سمانه
وای چه خواب شیرینی بود آیین بود خودش بود چه لذتی داشت ...
ولی نه خود آیین بود به خودم اومدم و جیغ زدم
- آیین تویی ؟ چه بی خبر ؟
خودمو جمع و جور کردم اونم کنار رفت . همون طور که رو زمین نشسته بود گفت : همه چی تموم شد
و زانوهاش رو بغل کرد .
اولش خوشحال شدم فکر کردم رابطه اش با آتوسا تموم شده ولی بعدش یاد بچه شون افتادم و با صدای نسبتا بلندی گفتم : بالاخره کار خودتو کردی اون بیچاره رو کشتین ؟
چشماش پر اشک بود .
- سمانه من از اون روز دنبال آتوسام به همه ی شهرستانا سر زدم الز هر کی بگی سراغشو گرفتم .سمانه من نتونستم پیداش کنم سمانه من نمی تونم خودمو ببخشم . اگه آتوسا بلایی سرش اومده باشه من می میرم
بی اختیار کنارش نشستم سرشو تو بغلم جا دادم . مخالفتی نکرد و شروع کرد به های های گریه کردن هیچ چیز برای یه مرد سخت تر از این نمی تونه باشه ./
- آیین من مطمئنم آتوسا سالمه هیچی اش نشده اینقدر خودخوری نکن آیین دنیا که به آخر نرسیده
عصبی سرش رو از دستم کشید بیرون و فریاد زد .
از چیزی که نمی دونی حرف نزن . تو تا به حال عاشق شدی که بفهمی چه سختی کشیدنیه ؟
می خواستم بگم اره الاغ عاشق توی کله خر شدم عاشقتم که هیچی بهت نمی گم عاشقتم که بهت خیانت نکردم کاش می فهمیدی
ولی هیچی نگفتم و ترکش کردم .
یه هفته تمام آیین تو خونه بود . حرفی نمی زدیم . مدام راه می رفت و به جز غذایی که به زور می بردم اتاقش چیزی نمی خورد . تارک دنیا شده بود . حتی حوصله ی سها رو هم نداشت . تو اون یه هفته بیشتر از اون یه ماه و نیم بهم سخت گذشت ...
تا این که بعد از یه هفته از اطاقش اومد بیرون mahsa.nadi1 آئین:سلام، صبح بخیر. تعجب کردم و زیر لب گفتم: علیک سلام. سها داشت برای خودش بازی میکرد که یک راست رفت طرف سها و باهاش شروع به بازی کردن کرد. چقدر ذوق کردم.
-صبحانه نمیخوری؟
آئین:اگه هست آره.
-آره هست.
صبحانه که خورد لباس پوشید و رفت. دلم نگرفت نمیدونم چرا خوش حالم بودم. طولی نکشید که برگشت اصلا نفهمیدم چرا رفت بیرون، همینجوری نشست بود تلوزیون میدید اما حواسش جای دیگه بود. خواستم از این حال بیاد بیرون رفتم پیشش سها هم توی بغلم بود.
-آئین؟
آئین:بله؟
-میشه حواست به سها باشه تا من برم بیرون و برگردم.نمیدونم چی شد که سریع برگشت و نگاهم کرد
آئین:بیرون؟چطور؟
-یکم خرید خونه دارم.
آئین:همه باهم میریم.
-آخه خریدم زیاده میترسم حوصلت سر بره
آئین باز متعجب گفت:مگه چه خبر؟
-هیچی آخه از وقتی که اومدیم توی این خونه هیچ کس از خانواده هارو دعوت نکردیم آرومتر گفتم وقت هم نشد واسه همین گفتم الان که امتحانها تمام شده و دیر نشده دعوت کنیم
آئین:خریدت زیاده باهم میریم.از خوشحالی داشتم بال در میاوردم، پس من میرم آماده بشم.روز خوبی بود کلی خرید کردیم سها هم همش توی بغله آئین بود. خونه که آمدیم آئین انگار دیگه حوصله نداشت و به تنهایی نیاز داشت واسه همین به اوتقش رفت و دیگه هم در نیامد.اون شب زود رفتم که بخوابم چون فردا کلی کار داشتم.
فردا صبح زود بیدار شدم و شروع به کار کردم اول خونرو تمیز کردم کار خونه که تمام شد دیدم آئین دست به سینه تکیه داده به دیوار و داره منو نگه میکنه، لبخند زدم.
-سر صدای من بیدارت کرد؟
آئین:نه دیگه باید بیدار میشودم، کمک نمیخوای؟
-نه مرسی، میرم صبحانه آماده کنم.
آئین:باشه، سها کجاست؟
-هنوز خواب.
داشت میرفت به طرف اتاقم که ایستاد و گفت:اجازه هست برم توی اوتاقت؟لبخندی زدم و رفتم به آشپزخانه.توی فکر بودم که صدای آئین و سها رو شنیدم داشتن میخندیدن و با همون شلوغی به آشپزخانه اومدن. بعد از صبحانه من سخت مشغول غذا بودم که دیدم آئین لباس پوشیده و سها هم توی بغلش.
آئین:ما میریم بیرون چون اگه خونه بمونیم این وروجک همهٔ خونرو دوباره به هم میریزه. از خوشحالی داشتم بال در میاوردم با ذوق تمام گفتم
-خوش بگذره مواظبش باش. آیین:هستم.
بعد از رفتن آئین سخت مشغول کار بودم ذهنم درگیر بود، الان ۸ ماه از رفتن آتوسا میگذشت و تا الان حتما اون بچه به دنیا آماده بود. محبتهای آئین به سها بیشتر بر همین اصل بود، اون سها رو جای دختر یا پسر داشتی که تا به حال ندیده بود میدید. من به همین راضی بودم، همین زندگی رو دوست داشتم هرچند در اون نشانیی از علاقهٔ آئین به من نبود اما همین که با آرامش در کنار هم بودین احساس خوشبختی میکردم. اما اگر روزی از آتوسا خبری بشه چی؟ صدای زنگ منو از فکر کشید بیرون.
-بله؟منم مادر باز کن.مامان بود حتما اومده بود کمک من اما من که دیروز گفتم میخوام خودم تنها کار هارو انجام بدم.
مامان:سلام
-سلام مامان حرف گوش نکن خودم
مامان:خدا رو شکر مادر امروز سر حالی. حرف مامان دو پهلو بود در این مدت اون متوجه نارحتی من بود.
-آره دیگه تجربهٔ اولین مهمان داری سر حالم کرده.
مامان:آئین خونه نیست؟و نگاه متیجبش رو به من دوخت
-نه سها رو برده بیرون که خونرو به هم نریزه و خندیدم. مامان هم خندهای از سر خوشحالی و آرامش زد و گفت کار خوبی کرد، ماشاالله خیلی به فکر.آئین و سها که برگشتن آئین خیلی سر حال بود و من باید این آرامش و سر حالی رو مدیون سها میبودم. شب خوبی بود، به همه خوش گذشت و همه از مهمان داری من تعریف میکردن. مهمانها که رفتن آئین از من تشکر کرد و رفت که بخاب.
وای خدای من چقدر خسته بودم صبح اصلا حوصلهٔ بیمارستان رفتن و کلاس رو نداشتم، داشتم با خودم قر میزدم که کسی به در زد.
آئین:سمانه زود آماده بشید تا بریم دیگه
اون هنوز خونست، از فکر اینکه منتظر من بود انرژی گرفتم و سریع سها رو آماده کردم و خودم هم آماده شدم، توی راه به بیمارستان هیچ حرفی نزدیم، وقتی داشت ماشین ر پارک میکرد مهرداد رو دیدیم اون هم مارو دید برای چند لحظه همینجور مات مارو نگاه میکرد و بعد هم سریع به داخل رفت آئین نگاهی معنی دار به من کرد و بعد پیاده شد گیج شده بودم، معنی رفتار مهرداد رو نمیفهمیدم
mahsa.nad
iاز همه بدتر معنی نگاه
آئین رو هم متوجه نشدم، با همان حالت گیج پیاده شدم. آئین مثل همیشه تنها به سمت
کار خودش رفت و من هم همینطور. توی این فکرها بودم که کسی من رو از پشت صدا زد
((خانوم آزادی))در حین برگشتن گفتم بفرمائید؟ که چشمم به مهرداد افتاد.
-مهراد
توئی؟
مهرداد:آره تعجب کردی؟
-آره.خوبی؟
مهرداد:تعجب واسه چی؟نه به خوبیه
شما.معنی این حرفش رو نمیفهمیدم.
-آخه به فامیل صدام کردی، خوب پس خدا رو شکر
خوبی.
مهرداد:خوب اگه خدا بخواد مشکلتتون حل شده.
-این حرفها یعنی چی
مهرداد؟
مهرداد:کدوم حرف ها؟من که حرفی نزدم؟. گیج شدم از حرفاهای که مهرداد
میزنه
-تو خوشحال نیستی؟
مهرداد:من کی باشم که خوشحال باشه یا نه.
-مهر
این حرفها چیه تو از برادرم هم به من نزدیکتری. موج عصبانیت رو تو چشماش
دیدم.
مهرداد:بهتره به کارتون برسید خانوم آزادی درست نیست اینجا ایستادید و
رفت.
-مهر وایسا ببینم این حرفها یعنی چی؟همونجا ایستاد و بر
نگشت
مهرداد:ببین سمانه چه خوشمون بیاد چه نیاد ما دیگه نمیتونیم مثل قبل باشیم
چون اون شوهر تو و بهت احتیاج داره و الان هم از همیشه بیشتر روی تو حساس شده من
نمیخوام سؤٔ تفاهم پیش بیاد و منجرب دلخری بین شوماها بشم پس بهتر مراقب رفتارم
باشم.اصلا نمیفهمیدم معنی این کارا چیه:
-مهرداد ولی تو مثل برادرمی، این حرفا
این کنا یها چی؟
مهرداد:اینها کنایه نیست، واقعیتی، هنوزم میتونی روی کمکهای من
حساب کنی، خداحافظ.
خدایا چرا نمیشه من یک روز کامل نفس راحت بکشم، همینطور گیج
و درمانده رفتم سر کلاس. آئین مثل همیشه زودتر از من سر کلاس بود، بدون نگاه به اون
رفتم سر جام نشستم که نگاه سنگینش رو برای اولین بار سر کلاس روی خودم حس کردم.چند
لحظه نگاهمون به هم بود که استاد وارد کلاس شد. بعد از کلاس واسیلم رو که جمع کردم
کمی طول کشید آئین زودتر از من بیرون رفته بود. از کلاس که بیرون اومدم دیدم
ایستاده، با تعجب نگاهش کردم.
آئین:تا کلاس بعدی ۱ ساعت بیکاریم
-آره.صدام
کاملا بی حوصله بود. داشت تلاش میکرد حرفی بزنه.
آئین:خوب اگه بخوای میتونیم
بریم سلف یا اینکه کتابخونه؟
-بریم یه چیزی بخوریم.
نزدیکترین میز رو انتخاب
کردیم و نشستیم آئین رفت که چای بگیر، داشتم به اطراف نگاه میکردم که چشمم به
مهرداد افتاد، سریع بلند شد فکر کردم داره میاد طرف من داشتم بهش لبخند میزدم که از
در رفت بیرون، آئین هم چای هارو گرفته بود و داشت میامد طرفم که نگاه من رو دنبال
کرد و مهرداد رو دید. بعد از چند دقیقه که در سکوت گذشت و آئین تصمیم به شکستن این
سکوت گرفت چون متوجه شد من اقدامی برایش نمیکنم.
آئین:مهرداد رو خیلی وقت
میشناسی؟
با تعجب نگهش کردم آئین اون رو مهرداد صدا کرد:خیلی وقت از بچگی، تو
اون رو میشناسی. همینطور که داشت چای میخورد:
آئین:آره چند تا کار تحقیقاتی باهم
انجام دادیم، پسر خوبیه.داشتم شاخ در میاوردم چطور مهرداد به من چیزی نگفته
بود.
-پس چرا اون روز خونه ما اونقدر باهم سرد برخورد کردید انگار که اصلا هم
دیگرو نمیشناختید؟
آئین:اون روز من خیلی حوصله نداشتم، مهرداد هم پسر ملاحظه
کاری واسه همین منو به حال خودم گذشت. جرقی توی ذهنم زده شد و کمی آرومتر که آئین
شک نکنه پرسیدم:
-با هم صمیمی هستید؟
آئین:نه خیلی
-یعنی رابطه تلفنی
ندارید؟
آئین:تلفن هم رو بخاطر هماهنگی کارها اون زمان داشتیم اما بعد از اون
تماسی باهم نداشتیم.واقعا تعجب کرده بودم در تمام این مدت مهرداد هیچ چی به من
ناگفته بود از آئین توقع نداشتم چون در این مدت با من صحبتی نکرده بود اما ..
.حرفهای آئین به نظرم مشکوک اومد. . نکنه. . .
-حالا چی شده از مهرداد
میپرسی؟
آئین:همینطوری برام جالب بود همدیگرو از کجا میشناختید
-اینو که روز
مهمانی باید متوجه میشدی
آئین:آره خوب. ولی جالبه. . و حرفش رو. ادامه نداد
داشتم از فضولی میپکیدم
-چی جالبه؟
آئین:این که مهرداد یه دختر به این خوبی
رو این همه سال بشناسه و بعد تا حالا مجرد باشه؟تنم داغ کرد هم خجالت کشیدم هم توقع
این حرف رو نداشتم، اصلا چی شده که آئین این حرف هارو میزنه.
-ما مثل خواهر
برادر بزرگ شدیم و سرم رو انداختم پائین
آئین:اون که درست اما دلیل نمیشه،
مهرداد پسر باهوشیه، و سرش رو برگردوند به سمت پنجره نگاهش رو دنبال کردم، نگاهش به
مهرداد بود که در حیاط داشت با بچهها حرف میزد. آئین ببرگشت و من رو نگاه
کرد.
آئین:پسر خوبیه و نگاهی معنی دار به من کرد
-آره. منم نگاهش کردم،
نمیفهمیدم، مطمئن بودم چیزی میخواد بگه.دوباره به مهرداد که در حیاط بود نگاه کرد و
صریح گفت.
آئین:دوستش داری؟ و سریع برگشت نگاهم کرد. برای چند لحظه نفسم توی
سینهام حبس موند، و چند بار این سوال توی مغزم پیچید، این حرف یعنی چی نای صحبتی رو
نداشتم
-یعنی چی؟و با صدای بلند تری گفتم میفهمی چی میگی. آئین به اطراف نگاه
کرد تا ببین کسی متوجه ما شده یا نه.
آئین:یواشتر، ببین سمانه تورو نمیدونم اما
مهرداد رو مطمئنم که تورو دوست داره این رو از همون روز اول که دیدمش فهمیدم و همهٔ
کارهایی که حاضر شد بخاطر تو انجام بده، من نمیخوام مانع خشبختید بشم، این زندگی
نیست که تو با من داری، خودتم گول نزن مگه چقدر میتونی اینطوری ادامه بدی با یه
آدمی که نه براش احساسی مونده نه امیدی به زندگی داره،
خواستم حرفی بزنم که
نزاشت و گفت:ببین سمانه بهت دارم میگم فقط به فکر خودت باش و یه فکری به حال زندگیت
بکن، و پاشد رفت.سرم رو توی دستم گرفتم، چقدر بدبخت بودم، فکر میکردم همهچیز داره
درست میشه، همهچیز داره خوب پیش میره اما اون. . .
مطالب مشابه :
رمان آیین من
رمان ♥ - رمان آیین من - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی
رمان آیین من (1)
رمان آیین من (1) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان همین طور برای خودم لقمه می
آیین من (7)
آیین من (7) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان و با سلیقه ی من برای مامان
آیین من (3)
آیین من (3) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان نه فقط برای من بلکه برای خودتم
آیین من (قسمت آخر)
آیین من (قسمت آخر) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان دکتر آیین ذره ای برای من و
آیین من (4)
آیین من (4) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان نمیدونم چرا اما برای یک لحظه خودم و
آیین من (13)
آیین من (13) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان آیین من, رمان آیین من برای
آیین من (12)
آیین من (12) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان سوال بشم و زندگیم رو برای همه
آیین من (5)
آیین من (5) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان شده باشه، اگر هم برای مهمونی
برچسب :
دانلود رمان آیین من برای موبایل جاوا