رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 4


خودموانداختم روی صندلی ماشینوگفتم: وای پارسا وقتی خاله صدامون کرد توی اتاق داشتم پس میوفتادم .ولی نمی دونم جریان ما روازکجا فهمیده ؟
با شیطنت گفت:ازحرف من فهمید که گفتم نمی ذاری ازچند متریت رد بشم.
تازه دوزاریم افتاد ، پهلوشوبا حرص نیشگون گرفتم گفتم :نمی شد جلوی زبونتوبگیری ؟
پارسا:عزیزم این زبون یه شب به نفع من کارکرده ، اونم که تومیگی جلوشو بگیرم؟!
- خوب کبکت خروس می خونه ها !
پارسا: بـــــــــله . اونم چه خروسی .
- یه جوررفتارمی کنی که احساس می کنم منوفقط برای این چیزها دوست داری !
پارسا : این چیزها والبته چیزای دیگه !!!
- پارســـــا ...
پارسا : زن گرفتم که لذت شو ببرم.خواهش می کنم یه کم منودرک کن.لطفا"دیدتم مثبت کن !
- منکه جنبۀ مثبت نمی بینم .
پارسا : عزیزم من این همه بخاطرت صبرکردم.اطراف من پراززن ودختره.خواهش می کنم محبت موزیرسؤال نبر.من تا حالا خودمونگه داشتم فقط برای اینکه دلم فقط وفقط تورومی خواد ، پس این فکرهای چرت وازسرت بریزبیرون...
*****
به خونه رسیدیم . پارسا تا بخواد ماشینوتوی پارکینگ بذاره بدورفتم بالا وشیرجه رفتم توی حمام.سریع دوش گرفتم.پارسا چند ضربه به درحمام زد.دوش آبوبستم گفتم:بـــــــله ؟
صداش اومد که گفت : پروا خانم بازچه نقشه ای کشیدی ؟!!
خنده م گرفت: طفلی روبد جورچزونده بودمش .گفتم: نترس بابا الان میام بیرون.ازبس امشب رقصیدم خیس عرق شدم .
با صدای نسبتا" بلند گفت : اگه سنگم ازآسمون بیاد نمی تونی ازدستم دربری یا !
ده دقیقه بعد ازحمام دراومدم . پارسا توی اتاق کناری سرسجاده نشسته بود. وارد اتاق خوابم شدم... یه ملافۀ (ملحفه) بزرگ روی تخت پهن کرده بود...لباس خوابموبه تن کردم . راستش خودمم دیگه بی طاقت شده بودم.روی صندلی روبروی آینه نشسته بودم وداشتم موهاموبا سشؤارخشک می کردم.وارد اتاق شد ودروپشت سرش بست... یه رکابی وشلوارک پاش بود .اومد پشتم ایستاد وموهاموگرفت توی دستش . ازتوی آینه نگام کرد ، لبخند زد... دل ضعفه گرفتم...اومد کنارم یه دستشوانداخت زیرزانوم ودست دیگه شوپشت کمرم .مثل پرکاه بلندم کرد گرفت توی بغلش ...گفتم : پارسا خواهش می کنم چراغوخاموش کن..
همونطورکه داشت تمام هیکلمو با ولع براندازمی کرد گفت :لطفا" خواهش نکن که محاله این منظرۀ بدیع وبی نظیروازدست بدم !
با گونه های گلگون گفتم: پارسا خیلی بی تربیتی !
آروم لبهاموبوسید وگفت :می دونم عزیزم.دیگه باید به بدترازاینا عادت کنی !
به طرف تخت رفت برد منوخوابوند روی تختخواب ... با التماس گفتم : پارسا خیلی روم فشاره . فقط این دفعه.
درحال درآوردن لباسهاش گفت : عزیزم فشارهای اصلی که هنوزمونده !
وقتی دید رنگم بدجورپریده گفت: باشه به شرطی که آباژورها روروشن کنم.
فکرکردم دیدم ازهیچی بهتره ! سرموبه نشونۀ موافقت تکون دادم . برگشت رفت به سمت کلید پریز.ازپشت داشتم نگاش می کردم.وای خداجون خودموبهت سپردم... ازدیدن هیکلش دلم قیلی ویلی می رفت.خودمم نمی دونم چه مر گم شده بود ! چراغ اتاقوخاموش کرد ودرعوض آباژورهارو روشن کردش...لحافوتا گلوکشیده بودم روم... قبل ازاینکه روی تخت بخوابه لحاف روازروم برداشت انداخت روی عسلی پایین تخت . دلم داشت ازحلقم خارج می شد. اومد کنارم درازکشید . نوراتاق خیلی کم هم نبود وبه وضوح می تونستم ببینمش.آرنج دستش چپشوگذاشت بالا سرم روی متکام ودست راستشوگذاشت روی رون پام.لباس خوابم خیلی کوتاه بو ووقتی درازکشیدم همون یه ذرۀ پاهامم که پوشونده بود،ریخت بیرون...گونه هام به شدت گل انداخته بود.صورتشونزدیک صورتم آورد . مثل همیشه یه بوسۀ شیرین وآروم ازلبهام گرفت.دستشوگذاشت زیررونم وپاموبلند کرد گذاشت روی رون پای خودش... شروع کرد به بوسیدن لبهام.دستهاموگذاشتم روی سینۀ ستبرش وآروم نوازش می کردم.چشمهای خمارش سرخ شده بود ونفسش به شماره افتاد. ناخوداگاه بوسه هاشوهمراهی کردم.هرلحظه فشاردستش روی بدنم محکم ترمی شد.ازروی لبهام اومد پایین وچونه موبوسید ویواش سُرخورد روی گلوم. یه کم گلوموبوسید وشروع کرد به مکیدن ...می ترسیدم جاش کبود بشه... با ناله گفتم : پارســـــــا ....
با صدای بم گفت :هـــــــــــــوم .
دوباره گفتم : پارسا با توأما !
سرشوآورد بالا وگفت: چی شده عزیزم؟!
گفتم:پارسا نکن ، گردنم کبود میشه .
از لبام یه بوسۀ محکم گرفت ، بی شرف دوباره سرشوبرد زیرگلوم وهی می رفت پایین تر.یقۀ لباس خوابموبا دستش کشید پایین بعد چند لحظه گازگرفت ، یه جیغ خفیف کشیدم ...
با صدای کشدارگفت : جـــــــــــــون ...
یه کم تقلا کردم . با یه حرکت لباس خوابموازتنم درآورد. خودموجمع کردم ودستهاموگرفتم جلوی بالاتنه م...دستهاموگرفت زد کنارگفت: چیوداری ازکی قایم می کنی ؟ منکه همه جاتودیدم...احساس می کردم یه وزنش ده برابرشده.نفسم داشت بند میومد.فکرنمی کردم انقدرسنگین باشه !
بیشتزازیکساعت باهام کلنجاررفت که به قول خودش روم بهش بازبشه ! خودمم دیگه حال تقلا کردن نداشتم وبدنم کرخت وبی حس شده بود. یه دفعه یه درد خیف احساس کردم.کم کم زیادترمی شد وبا هرتکون وحرکت درد توی تمام بدنم پخش می شد.اشک ازچشمم سرازیرشد . سرموبه متکا فشارمی دادم وگریه می کردم.پارسا دهانشوبه گوشم چسبونده بود وقربون صدقه م می رفت... .وقتی دید واقعا" دارم زجرمی کشم سرشوبلند کرد ونفس زنان گفت : عزیزم پاشو.دیگه ادامه نمی دم. باشه برای بعد.
با دستپاچگی گفتم: نه پارسا ! خواهش می کنم تمومش کن.من تحمل ندارم دوباره این عذابوازاول تحمل کنم. توبه گریۀ من کاری نداشته باش کارخودتوبکن ! ... قبول نمی کرد ... بالاخره با بدبختی راضیش کردم...با ناخنهام روی شونه هاشومی خراشیدم ولباموبه دندون گرفته بودم...ناگهان با آخرین فشارصدای جیغم اتاقوبرداشت.کم کم همه چیزتیره وتارشد.فقط گرمی خون رواحساس کردم ودیگه چیزی نفهمیدم ...
**********
 
احساس سرگیجه می کردم . چشمهاموبازکردم.هوا روشن شده بود . می خواستم بلند شم بشینم... درد بدی زیردلم پیچید ؛ دوباره به حالت اولم برگشتم.ازیک طرف درد اذیتم می کرد ، ازطرفی به شدت ازپارسا خجالت می کشیدم.هرچی اون بی قید وبند می شد وسربه سرم می ذاشت من بیشترمؤذب می شدم.بدبختیم که یکی دوتا نبود !
با ناله گفنم:خدا جون غلط کردم شوهرکردم ! اگه فکراینجاشوکرده بودم صد سال این اشتباه ونمی کردم !!!
با شنیدن صدای پای پارسا خودموبه خواب زدم.لحاف کاملا"روموپوشونده بود... وارد اتاق شد. بدون اینکه به لحافم دست بزنه کنارم درازکشید وآروم صدا زد: پروا،،،پروا خانم،،،خانمی پاشودیگه ...
کاملا"حس می کردم روی صورتم زوم کرده. گونه هام گل انداخته بود.گرگ ترازاین حرفا بود که نفهمه بیدارم !!!
تُن خنده توصداش بود ، با بدجنسی گفت : حالا که بیدارنمی شی بذارروتوبازکنم یه کمی نگات کنم !!!
دستش که به لحافم خورد با گفتن ههههههههههه دستموبه لحافم گرفتم ، زود چشمهاموبازکردم وبا دلهره نگاش کردم... بی شرف داشت می خندید .همچین نگام کرد آب شدم ! صورتموبا دستهام پوشوندم وسرموتوی سینه ش فروکردم . اصلا" روم نمی شد نگاش کنم...بغلم کرد ، روی موهاموبوسید وگفت : اِاِاِ... از من خجالت می کشی؟! دستهاتوبردارببینمت...وقتی دید انتظارش بی فایده ست ، دستهامو از صورتم کنارزد ؛ وادارم کرد توی صورتش نگاه کنم ... با لبخند قشنگی گفت : خسته نباشی خانمی ... دستشوانداخت دورکمرم می خواست بکشه توی بغلش که دوباره زیردلم تیرکشید وناله کردم . یه دفعه رنگش پرید... حالت نگاهش عوض شد ، تند تند روی گونه مو بوسید وگفت : عزیزم ببخش انقدراذیتت کردم. دیگه تا خودت نخوای بهت دست نمی زنم ؛ می دونم ازم بدت اومده. باورکن خودمم پشیمونم ...
حسابی حال واوضاعش به هم ریخته بود. با دیدن حالت صورتش درد خودم یادم رفت . یه جوری باهام حرف میزد انگارشوهرم نبوده.دیدن کلافه گیش ناراحتم می کرد... با دلجویی گفتم : عزیزم این چه حرفیه می زنی .من خودم ازت خواستم تمومش کنی ... حالاأم بروبیرون می خوام لباس بپوشم .
ازروی تخت بلند شد وبه طرف دراتاق رفت قبل ازخارج شدن گفت : صبح خودم لباسهاتوتنت کردم.انقدربی حال بودی که متوجه نشدی ! بعد خارج شد ودروبست ... لحافموزدم کنار... یه تاپ وشلوارک تنم بود.حتی لباس زیرهامم پوشونده بود.وای خدای من داشتم پس میوفتادم.آخه منه خرچطورنفهمیدم لباس تنمه.دیدم وقتی نذاشتم لحافوبزنه کنار، یه جوری خندیدا ، نگولباسهاموتنم کرده بود. چند دقیقه بعد با یه لیوان شیروعسل وارد اتاق شد . نشست کنارم روی لبۀ تخت وبا خندۀ کنترل شده گفت : عزیزم لباساتوپوشیدی ؟!
سرموانداختم پایین گفتم: پارسا خیلی بدی !
با خنده گفت:اینوکه خودمم می دونم ! سردختربه این نازنازی وخوشگلی همچین بلایی آوردن فقط کاریه آدم بد می تونه باشه !
درهمون حال کمکم کرد بشینم ولیوان وبه دستم داد گفت: بخورعزیزدلم ، رنگت بدجورپریده ... یه کم چشیدم صورتموجمع کردم گفتم : پارسا خیلی شیرینه نمی تونم بخورم... دستشوآورد جلوگفت به زورم شده بخورش برات خوبه.
می خواستم دوباره امتناع کنم که با دیدن اخمش پشیمون شدم ... تا آخرین قطره شونخوردم چشم ازم برنداشت .
لیوان خالی روگرفت گذاشت روی میزپاتختی ... بهم نزدیک شد ، کنارم درازکشید...با احتیاط بغلم کرد آروم کمرمودلمو ماساژ داد.با تمام وجود عطرتن شو به ریه هام می فرستادم ومست می شدم. دستشولابلای موهام فروبرد ودم گوشم زمزمه کرد . . .
به نگاهی یارا
غم دل را بنشان
گل رویت بنما
درعوض جان بستان
همچوشمع سحری سوزم ازاین عشق نهان
 
 
خدای من چه صدای گرم ودلنشینی داشت .
 
بی تویک دم ، ای جانِ جان دم نزنم درجهان
سر زپا نشناسم ازشوق روی تو
سر فرو کِی آرم جزابروی تو
خودموبیشتربهش چسبوندم . بیشترازهمیشه بهش نیازداشتم. خدا می دونه که چقدراین موجودعزیزودوست داشتم .
نورِچشم من ، خاک کوی تو
هرشب ای مهِ من
دارم با توسخن
کِی به پایان می آید شب هجرانت یارم
یک جلوه نما ؛ پیش ازآن کزغم آید جان برلب ما
آروم موهاموهمچنان نوازش می کرد وبا صدای گرم ودلنشینش می خوند
برشبِ من گر گذری ، همچو پیک سحری ، غمِ دل ببری
برشامم بتاب ، ای ماهِ شبم
ازهجررخت ، درتاب وتبم...
( آهنگ شمع سحری از سالارعقیلی)
 
حسابی که آروم شدم گفت : فکرکنم کم کم سروکلۀ ساغرپیدا بشه .
- مگه قراره بیاد اینجا ؟
پارسا : آره عزیزم ؛ مگه یادت نیست مادرشوهرت دیشب چی گفت ؟!!
با به یاد آوردن دیشب لبخند روی لبهام نشست وگفتم : فکرنمی کردم خاله انقدرسرسخت باشه !
نفس شوبا صدا بیرون فرستاد وگفت : همین سرسختیش باعث شد دیشب حسابی اذیتت کنم.
سرموتوی سینۀ برهنه ش فروکردم وگفتم : این چه حرفیه .اتفاقا" غیرازسانس آخرش حسابی بهم خوش گذشت !
روی موهاموبوسید وزیرلب گفت : عذرمی خوام عزیزدلم.منوببخش .
ازجام بلند شدم . پارسا گفت : کجا میری ؟
گفتم: می خوام برم دوش بگیرم .
ازتخت که پایین اومدم دوباره زیردلم تیرکشید . دستموروی دلم گذاشتم خم شدم وآروم گفتم : وایـــــــــــــــی ...
ازجاش خیزبرداشت بغلم کرد وبا نگرانی گفت : هنوزدرد داری ؟
سعی کردم لبخند بزنم .گفتم: خیلی کمترشده.مثل دیشب نیست .
کاملا" مشخص بود عذاب وجدان داره... با ناراحتی گفت : بمیرم من که انقدرعذابت دادم.
با عصبانیت گفتم : بارآخری باشه که این حرفومی زنیا .
سعی کردم عادی راه برم. به سمت حمام حرکت کردم.پشت سرم داشت میومد ودستشوازدوطرفم نگه داشته بود یه وقت نیوفتم زمین... با خنده گفتم : باورکن حالم خوبه .انقدرشلوغش نکن.
پارسا : می خوای بیام کمکت کنم دوش بگیری ؟!
فکرکردم بازداره سربه سرم میذاره ولی وقتی به چشمهای نگرانش نگاه کردم متوجه شدم واقعا"نگرانه.انگاراسترس چند روزۀ من به اون منتقل شده بود.
- نه عزیزم طوری نیست . خودم می تونم.
پارسا : پروا زیردوش آب سرد نریا. بدنت اسپاسم می کنه .
- نه خیالت راحت باشه با آب گرم می شورم.
پارسا : مواظب باش سرت گیج نره بخوری زمین.
برگشتم به سمتش گفتم : پارسا می ذاری برم حموم یا نه ؟
درحالیکه نگرانی توی چشمهاش کاملا" مشهود بود گفت : خیالم راحت باشه ؟
با لبخند سرموتکون دادم ورفتم داخل حموم.حسابی خودموشستم.زیاد نمی تونستم سرپا بایستم.جلوی آینه خودمونگاه کردم .گردنم کبود شده بود. خدا کنه کسی نفهمه ! سریع شستم وتوی حمام خودموخشک کردم وازحمام خارج شدم.یه تاپ وشلوارک شیری رنگ پوشیدم ودوباره روی تخت خوابیدم هنوزچند دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ آیفون بلند شد . وصدای ساغراومد که با پارسا سلام واحوالپرسی کرد. یکراست به طرف اتاق خواب اومد.تا وارد شد فورا"خودشوبه تخت رسوند.روی لبۀ تخت نشست.می خواستم بلند بشم که اجازه نداد.دستهاموگرفت وگفت : حالت خوبه ؟
سرموتکون دادم وگفتم : خوب شدم !
با صدای آروم گفت : خیلی اذیت شدی نه؟
- آره خیلی . فکرنمی کردم اینطوری باشه !
ساغر: یعنی اصلا"بهت خوش نگذشت ؟!
با خنده گفتم : اگه بگم نه ، دروغ گفتم .
به گلوم اشاره کرد وگفت : بله ، ازاینجات معلومه .
دستموگذاشتم روی گلوم سرخ وسفید شدم... ساغربا مهربونی دستموفشرد وگفت : خودتواذیت نکن.برای من این چیزها عادیه !
با مِن ومِن گفتم : ساغر..اوم .. تو ... توچرا مثل من نشدی ؟
ساغر: منظورت چیه مثل تونشدم ؟!
- آخه فردای عروسیت که اومدیم پیشت توخیلی ریلکس بودی ، ولی من به زورراه می رفتم !
ساغر: پروا جون همه که جنسیت شون مثل هم نیست . مال من راحت بود وزیاد اذیت نشدم. بعدشم این داداشت نمی دونی چه کارکشته ای بود که ! یک دفعه تمومش نکرد.تا خودِ صبح طولش داد ! بعدش انقدرخسته بودم که وقتی تموم شد به پنج مین نرسیده خوابم برد !!!
هردوزدیم زیرخنده. یه دفعه صدای پویا اومد.حسابی دستپاچه شدم...به ساغرگفتم : خواهش می کنم بروبگوپروا خوابه ، نذاربیاد تو آبروم میره.
پروا سریع ازاتاق خارج شد ومنم چشمهاموبستم وسعی کردم به چیزی فکرنکنم که استرس نگیرم !
ازدست این پویای چرچیل اومد به سمت اتاق وروبازکرد.ساغرم پشت سرش دائم می گفت: پویا صبرکن.پروا تازه خوابش برده ؛ بیدارش نکن.
مجددا" صدای پویا اومد که گفت : بیدارش نمی کنم ، می خوام فقط ببینمش ومتعاقبش صدای بازشدن دراومد. به زورخودمونگه داشته بودم.روی لبۀ تختم نشست. به وضوح سنگینی نگاهشوحس می کردم.دستشوکشید روی موهام . صورتمونوازش کرد ودستش اومد پایین رسید به زیرگلوم.درست همونجایی که کبود بود.داشتم پس میوفتادم . روبه ساغرگفت : فکرنمی کردم پارسا انقدروحشی باشه !!! بعد روم خم شد پیشونیموبوسید وزیرلب گفت : الهی داداش قربونت بره .
صدای خندۀ ساغراومد که گفت : آقا پویا خودتومثل اینکه یادت رفت ها چه بلایی سرمن آوردی ؟!
با وارد شدن پارسا پویا جواب ساغرونداد وبه پارسا گفت: مرد حسابی آخه آدم با ناموس خودش ازاین کارا می کنه ؟!
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیرخنده ... پویا نگام کرد گفت : اونوقت همه به من می گن روباه ... ببین چطوری خودشوزد به خواب که نفهمیدم !
دوباره خم شد صورتموببوسه.دستهاموانداختم دورگردنش وگفتم : بالاخره خواهرتوأم دیگه.
درگوشم آهسته گفت : ببینم این حیوون خیلی اذیتت کرد ، نه ؟!
بهش چشم غره رفتم . فهمید عصبانیم با خنده گونه مومحکم بوسید وموذیانه به پارسا گفت : ببینم دیشب به پروا با آرپیجی حمله کرده بودی ؟!
پارسا مات شده توصورت پویا ... پویا که دید شوک زده وگیج نگاش می کنه به گلوی من اشاره کرد گفت : چیکارش کردی به این روزافتاده ؟!
داشتم ازخجالت پس میوفتادم.پویا اصلا"حیا نداشت وهرچی که به دهنش میوفتاد می گفت ... ساغردرگوشش چیزی گفت که پویا ازکنارم برخاست وگفت : ما دیگه بریم... با خداحافظی ازما رفت وبه ساغرگفت : توی ماشین منتظرم... پارسا به ساغرگفت : مطمئنی نیازنیست ببرمش دکتر؟
ساغر: مثلا"خودت دکتریها !
پارسا : درسته ؛ ولی تخصص من چیزدیگه ایه . دراین مورد هیچ آگاهی ای ندارم.
ساغر: نه احتیاج به دکترنیست.فقط یک هفته ای نباید بهش نزدیک بشی ورابطه داشته باشی.تا می تونی بهش چیزای گرمی بده بخوره.عمه براش صبحونه گذاشته...و بعد ازحداحافظی رفت ...
**********
 
بعد ازرفتن پویا وساغربه آشپزخونه رفتم.پارسا بادیدنم صندلی روکنارکشید وبعد ازریختن دوتا فنجون چای مقابلم نشست.خیره شده بود به صورتم . با کنجکاوی گفتم : چیزی شده ؟
پارسا : بهترشدی ؟
- آره باورکن خوبِ خوبم.
پارسا : هنوزم درد داری؟
- نه ، هِی داره کمترمیشه .
نفس راحتی کشید وبا گفتن خداروشکریه لقمۀ بزرگ کره عسل داد دستم وگفت : بخور...هنوزتموم نکرده یه لقمۀ دیگه داد . همچین نگام می کرد جرأت نمی کردم بگم نمی خورم ! هنوزازگلو پایین نرفته بود ظرف کاچیوگذاشت جلوم. با دیدنش خنده م گرفت . پرسید : به چی می خندی ؟
- یاد فردای عروسی پویا افتادم .
پارسا : حالا چی شد یاد اونا کردی ؟!
- اخه وقتی برای پویا وساغرصبحونه بردیم ؛ پویا پرسید کاچی برای چیه؟ درسا هم گفت : دلیل علمیشوبروازپارسا بپرس.
با خنده گفت : خب بعدش چی شد ؟
- هیچی دیگه ؛ پویا می خواست زنگ بزنه به تووازت بپرسه ولی ساغرپیش دستی کرد، بردش بیرون بهش گفت .
پارسا که دیگه حسابی خنده ش گرفته بود پرسید : عکس العملش چی بود حالا ؟
- وقتی دید داریم بهش می خندیم گفت: ایشالا شمام عروسی کردین خودم براتون کاچی وازاین چیزا میارم.
خندۀ پارسا صدادارشد وگفت : پروا این داداشت آبروحیثیت برای آدم نمی ذاره . خدا نکنه یه سوتی بگیره دیگه فاتحه ت خونده ست !
- ولی خیلی مهربونه. بهترین دوستیه که توی زندگیم داشتم.
کمی فکرکرد وگفت : همیشه آمارخواستگاراتوبهم می داد.باورکن می مَردم وزنده می شدم تا جریان به خیربگذره . برای منم مثل برادره .
دوباره یه لقمه تخم مرغ عسلی بهم داد گفتم : وای بسه دیگه دارم می ترکم .
چنان چشم غره ای بهم رفت که لال شدم وبه زورخوردم. دیدم اگه ولش کنم ، تااون همه روبه خوردم نده ول کنم نیست ! زودی یه لقمۀ بزرگ گرفتم دادم دستش گفتم : بیا تونمی خوری به من نمی چسبه.
یه جوری نگام کرد که یعنی خرخودتی !!!
بالاخره نجات پیدا کردم.رفتم روی کاناپه نشستم... ازآشپزخونه خارج شد به سمت اتاق خواب رفت وبا یه جعبۀ کوچولوتوی دستش برگشت...چشمهاموتیزکردم ومنتظرنگاش می کردم.ازحالتم خنده ش گرفت واومد روبروم ایستاد.طاقت نیاوردم ازجا برخاستم دستمودرازکردم ازش بگیرم ! با خنده گفت : ببینم کی بهت گفته این مال شماست ؟!
دستشوگرفت پشتش قایم کرد ومنم با سماجت چرخیدم دورش ومی خواستم به زورازش بگیرم ! حسابی داشت تفریح می کرد ومی خندید.روبروش ایستادم ، مثل بچه ها لبهاموجمع کردم گفتم : می دونم مال منه ! می خوامش !!!
درحالیکه جعبه روبهم می داد گفت : این چشم روشنی ودراصل رونماته !
با تعجب گفتم : رونما دیگه چیه ؟!
با حالت خاصی نگام کرد وگفت : رونما یعنی اینکه بالاخره من تن وبدن خانم مودیدم وخانم خوشگلم دیگه راست راستی خانمم شد .
گونه هام گل انداخت . لبموگازگرفتم سرموانداختم پایین. دستشودورشونه م انداخت ومحکم به خودش فشارداد وزیرلب گفت : عزیزدلم آدم که ازشوهرش خجالت نمی کشه . صد بارم گفتم لبهاتوگازنگیر. حالا بازش کن ببین خوشت میاد یا نه ؟ ولی اول حدس بزن توش چیه ؟
با به یاد آوردن کادونیشم تا بناگوش بازشد وخجالت ازیادم رفت !! بعد ازاینکه جعبه روتکون دادم گفتم : طلا یا جواهره ؟
با اینکه برام زیاد خریده بود ولی نخواستم توی ذوقش بزنم.راستش زیاد اهل زیورآلات نبودم ؛ ولی همچنان خودمومشتاق نشون دادم...ابروهاشوبه نشونۀ "نه" بالا برد وکمی فکرکردم.جعبه کمی سنگین بود گفتم : هان ! فهمیدم ساعته ... دوباره ابروهاشوداد بالا .
گفتم : پس چیه که نه طلا وجواهره ونه ساعته وتوی این جعبۀ کوچیکم جا شده وسنگینم هست ؟!
گفت: خب بجای اینکه به مغزت فشاربیاری بازش کن !
با نهایت کنجکاوی آهسته بازش کردم. یه دسته کلید توش بود . گرفتم بالا روبروی چشمم یه دفعه برق ازسرم پرید . با هیجان گفتم"ماشین"
ازلبخندش فهمیدم حدسم درست بوده ... پریدم هوا که یکدفه دلم تیرکشید واحساس کردم کمی ازم خون اومد . ناخوداگاه خم شدم ودستموروی دلم گذاشتم. پارسا حسابی دستپاچه شد وبدون اینکه متوجه باشه سرم فریاد کشید .آخه حواست کجاست ؟ به فکروضعیت ت نیستی . حتما" باید یه بلایی سرت بیاد تا مواظب خودت باشی ؟
با شنیدن صدای فریادش بغض کردم.کلافه دستی توی موهاش کشید وبا یه حرکت روی دستهای قدرتمندش بلندم کرد وبه سمت اتاق خواب برد.می خواست بذاره روی تخت که دستهاموسفت دورگردنش حلقه کردم وگفتم : نه !
با چشمهای پرسشگرنگام کرد وپرسید چرا ؟!
- خودم می خوابم . توبذارتم زمین !
پارسا : یعنی چی بذارمت زمین ؟
- خب دیگه.گفتم که خودم ...
پارسا : تا نگی چرا ، زمین نمی ذارمت .
ناراحتی چند لحظه پیش یادم رفت . با نازگفتم : چه بهتر! اینجا رو ازهمه جای دنیا بیشتردوست دارم .
با چشمهای پرالتهاب نگام کرد گفت : که بیشتردوست داری ؟!
- اوهوم ...
پارسا : پس صبح کی بود می گفت "بعد ادامودرآورد وگفت" خدایا غلط کردم شوهرکردم . چه اشتباهی کردم ...
با عصبانیت گفتم : کی به توگفته بود گوش وایسی ؟!
پارسا : من چه می دونستم توقراره با خودت میتینگ بذاری !
- پارســـــــــا ..
پارسا : جونم ؟
شروع کردم به تقلا کردن وگفتم : بذارم زمین . پشیمون شدم.
پارسا : نه دیگه . اگه بذارمت فقط روی تخت می ذارمت .
دوباره بهش چسبیدم گفتم : نه !
دیگه واقعا" هنگ کرده بود ... گفت : چرا نه ؟!
دستهاموازدورگردنش بازکردم وهمونطورکه توی بغلش جا خوش کرده بودم سرمو انداختم پایین وشروع کردم با ناخنهام بازی کردن وگفتم : آخه ... آخه می دونی ؟
توی بغلش تکونم داد وگفت : چی شده ؟ داری نگرانم می کنی ها .
- آخه یه کم ازم خ...خو..خون اومد .
داشتم می مَردم.سرم تا آخرین حد پایین بود.ای کاش وادارم نمی کرد بگم ...روی موهاموبوسید وزیرلب گفت : بمیرم که این بلا روسرت آوردم .
سرموگرفتم بالا توی چشمهاش نگاه کردم وگفتم: مگه نگفتم این کلمه روتکرار نکن؟ بابا توشوهرمنی. بهم تجاوزکه نکردی انقدرعذاب وجدان داری آخه !
صورتشوچسبوند به گونه م وگفت : دیگه بهت دست نمی زنم عروسکم !
تودلم گفتم یه دفعه بگومن خاک برسرشدم دیگه !!! کاش نمی گفتما ! حالا خودم چطوری جلوی خودموبگیرم با این هلویی که دم به ساعت می خواد جلوم رژه بره ؟؟؟!!! چه بدبختی ای گیرکردما !!! حالا ولش کن . بعدا" یه نقشه ای چیزی براش می کشم که یه جوری ازراه به درِش کنم !!
همونطورکه توی بغلش بودم چرخید سمت دستشویی گفت : نمی خواد حموم کنی ، مریض میشی. همین جا خودتوبشوری کفایت می کنه.الان برات لباس میارم .
وارد دستشویی شدم . پس این درد کِی می خواست دست ازسرم برداره ؟
پارسا یه تی شرت وشلوارراحتی نسکافه ای برام آورد پوشیدم.ازدستشوییکه خارج شدم گفت: برواستراحت کن خسته ای ...راست می گفت واقعا"خسته بودم.سرم به بالشت نرسیده خوابم برد...


مطالب مشابه :


پست13و14(قسمت اخر )رمان نیازم به تو

پست13و14(قسمت اخر )رمان نیازم به تو « نیازم به تو» "مریم" ( ادامۀ لحظه های دلواپسی )




پست 11و12رمان نیازم به تو

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




پست پنجم رمان نیازم به تو

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




نیازم به تو (5)

رمان نیازم به تو(ادامه لحظه های دلواپسی) رمان




رمان نیازم به تو (ادامه لحظه های دلواپسی)2

تمام حقوق وبلاگ متعلق به نویسنده‌ی آن می باشد :: طراح قالب: مجله رمان طنز وسرگرمی




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 4

رمـانخـــــــــــانـه - رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 4




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 3

رمـانخـــــــــــانـه - رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 3




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 6

رمـانخـــــــــــانـه - رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 6




برچسب :