عــــــــــروس شدن سانازوخستگـــــــــــــی من!

سسسسلاااااممم

چطولـــــــــ مطولین دوس جونا؟

منم خوفم.

ازتیتـــــــــــــرآپم،متعجـــــــــــــب نشوید.

الآن میگویم قضیــــــــــــــه را!

اوه ه ه.عجب قهوه تلــــــــــخی حرفیدمااااااااااا!

دیروزبعدمدت ها،ساناز(دوستم)اومدواسه مدل عروس مربی جان.خداییش اصلاانگارقسمت نبودبیــــــــــــــاداااا!

قضیه ازاونجاشروع شده بودکه قبل عید،این آجی سانازم اومده بودمدل رنگ موی من واین شدکه مربیــــــــم ازقیافه ی سانی،خوشش اومدوبهم گفت قیافه ی دوستت نازه.مدل عروسم میشه؟!

سانازم که ازخداخواستــــــــــــــه.دچاراعتمادب نفس کاذبی شدکه حد،نوداشت.(بــــرره ای خوانده شود)!

قراربودبعدعیدبیاد.یه روزقرارگذاشتــــــــــــیم که بیاداماتوراه آمل تصادف میکنن ونشد.دفعه ی بعدی هم که مسئــــــــول آتلیه ای که مربیم میخواست ببره واسه عکس،رفته بودمشهد.این دفعــــــــــــــــــه هم3شنبه قرارشدبیادولی آتلیه بسته بودومربیمم خیلی اعصابش خوردشدتااینــــــــــــــکه بالاخره طلسمش شیکست ومن باورم نمیشدبالاخره جورشد.

هیـــــــــــــچی دیگه...3تامدل عروس،مربیم داشت.بردیمشون آتلیه واسه عکس.البته زن عمــــــــــوی مربیم مزون عروس داره.اونم میخواست که لباسای جدیدشوآلبوم بزنه.

هم مربیم واسه مدل عروسش عکس میخواست هم زن عموش واسه لباس مزونش.

خلاصه عکساروگرفتیم والبته سانی با2تالباس عکس گرفت.یکیش آبی بود.اونم ازاول اصرارداشت که اگه میشه لباسش سفیدنباشه.چون سال دیگه عروسیشه.میخواست واسه مدل عروس شدن،لباسش رنگی باشه که باعکسای عروسی سال بعدش،قاطی نشه ولی خب دست مانبود.

ٱخرسرم نامزدسانازاومـــــــــــدآتلیه دنبالمون وعکساشونوانتخاب کردن واسه چاپ.آخه سانازم میخوادعکساشوچاپ کنه.

دیگـــــــــــه باهم رفتیم.منوسرکوچمون رسوندن وخودشون رفتن ٱمل.

خداییش خیلی خستگی داره دنبال کارای عروس بودنــــــــــــــ.خداروشکرمن خواهرندارم که دنبال کاراش باشم.یعنی عروس بودنم انقدرخستـــــــــــــگی داره؟!

امروزم که یکی ازدوستای دیگه ام که فامیلمونم هست،اومدخونمون تاموهاشوفرکـــــــــــــنم.اعصابموخوردکرده بود.هی برام نازمیکـــــــــــــرد.

بهش گفتم ساعت2میخوایم بریم جایــــــــــــی امااصلاعین خیالش نبود.بااینکه مامی هم آماده شده بودولی اصلاچیزی نمیگفت.مامانم مجبورشدخودش بره تنهایی.

بابلیسم گذاشته روی فرش قشنگ اتاقم،فرشم سوخت.هنوزمامان ندیده.مطمئنم ببینه،اعصابش خوردمیشه.

اصلانم براش مهم نبودکه فرشوسوزونده.به خدامن اگه بودم میرفتم براشون فرش میخریدم.عجـــــــــب خونسردی هستن بعضیــــــــــــا.

انقدحــــــــــــرص خوردم که حدنداشت.

لعــــــــــــنتی.

اینجاش جالب بودکه فکرمیکردم بهم یه شیرینی چیزی میده امادیدم نه.حالامنوباش وقتی گفت چقدرتقــــــــــــدیم کنم؟منم گفتم:اااااا...این حرفاچیه؟!دیدم هنوزحرفمونگفتــــــــــه،خودش گفت شوخی کردم بابا!