همیشه یکی هست 16
چند لحظه انگار همه چي متوقف شد هيچ صدايي نه از من در ميومد نه از
هيراد . جفتمون به هم خيره شده بوديم . داشتم حرفش و تو سرم سبك سنگين ميكردم .
اون چي گفت ؟ واقعا با من بود ؟ قلبم انگار ديوونه شده بود . بدجور تپشاي قلبم
نامنظم شده بود . مطمئن بودم صداي قلبم و ميشنوه . بايد خوشحال باشم ؟ سرمه تو
بايد خوشحال باشي . ديدي گفت دوست داره . زود باش توام يه چيزي بگو . چرا ساكتي ؟
انگار دوباره زمان به حركت در اومد . نفسش و محكم بيرون داد و مثل
آدمايي كه يه بار سنگيني از روي دوششون برداشته شده گفت :
- گفتم . واقعا گفتم .
دوباره نفس عميقي كشيد و لبخندي روي لبش نشست . خوشحال گفت :
- باورم نميشه بالاخره گفتمش .
ولي من هنوزم عين مجسمه داشتم رفتاراش و نگاه ميكردم . از چي تو خوشش
اومده آخه ؟ يعني انقدر ديوونست ؟ كه بين اين همه دختر بياد سراغ تو ؟
گفت
:
- چيزي نميخواي بهم بگي ؟
هنوزم لبخند ميزد . واي اون چال كذاييش دوباره خود نمايي كرد . الان
وقتش نبود . الان كه داشتم تصميم ميگرفتم نبايد چال روي گونت و نشونم ميدادي . اين
انصاف نيست . فكر كن سرمه فكر كن . بايد يه جواب منطقي بهش بدي .
ولي آخه مگه چند بار بهم گفتن دوستت دارم ؟ اصلا مگه چند بار هيراد
اين حرف و بهم زده ؟ اون هيراده . رييسم . كسي كه بهم جا داد . كسي كه بهم كار داد
. كسي كه دوستش دارم . اخم و تخماش و چشماش و اون چال روي گونش و . احساس ميكردم
مغزم از هيجان داره منفجر ميشه .
هنوزم منتظر بود حرفي بزنم ولي من بدون حركت وايساده بودم . يكمي توي
صورتش نگراني رو ديدم . گفت :
- سرمه يه چيزي بگو . قلبم وايساد .
لعنتي قلب منم با اين حرف تو وايساد !
بايد همه چي رو بهش بگم ؟ همين امروز صبح به خودم اعتراف كرده بودم كه
دوستش دارم . چرا انقدر زود همه ي افكارم و به هم ريخت ؟ من ميدونم اين يه بازي
مسخرست . الان ميخنده و ميگه سركارت گذاشتم . آره همينه از هيراد بعيد نيست .
پس نبايد خودم و لو بدم . به خنده افتادم . بيشتر خندم عصبي بود . از
ته دل ميخنديدم . هيراد با ديدن خنده ي من لبخند از روي لبش محو شد . گفتم :
- شوخي قشنگي بود .
هيراد دوباره جدي شد و گفت :
- شوخي ؟ ولي من جدي گفتم .
يهو با اين حرفش خندم جمع شد . نميتونستم بهش از احساسم بگم . آخه بهش
چي ميگفتم ؟ بعدش چي ميشد ؟ اصلا من به اون نميخوردم . گفتم :
- ممنون
.
يه لنگه ابروش و با تعجب انداخت بالا و گفت :
- فقط همين ؟
شونه هام و عصبي بالا انداختم و گفتم :
- بايد چي بگم ؟
- يعني تو هيچ احساسي نداري ؟
پشتم و بهش كردم و گفتم :
- نه ندارم
.
به سمتم اومد . من و برگردوند و گفت :
- تو چشمام نگاه كن و بگو هيچ حسي نداري .
تو چشماش نگاه كردم . ولي نتونستم چيزي بگم . نگاهم و ازش دزديدم .
فشار خفيفي به دستم آورد و گفت :
- من و ببين . سرمه نگاهم كن . بهت گفتم دوستت دارم .
نگاهم و سريع آوردم بالا و گفتم :
- انقدر اين و نگو .
- چرا نبايد بگم ؟ ميدوني چقدر واسش با خودم كلنجار رفتم ؟
- چرا من ؟
لبخندي زد و گفت :
- چرا تو نه ؟
- آخه من كيم ؟
- چرا انقدر خودت و دست كم ميگيري ؟ من كيم ؟
از بين دندوناي كليد شدم گفتم :
- تو هيرادي
.
لبخندش عميق تر شد گفت :
- آره توام سرمه اي .
بعد شمرده شمره همينجوري كه توي چشمام زل زد و گفت :
- كسي كه من دوستش دارم .
براي بار سوم گفت . يعني اگه همون جا سكته ميكردم زيادم بي علت نبود .
سرم و انداختم پايين گفتم :
- ولي من دوستت ندارم .
- مطمئني ؟
فقط سرم و تكون دادم . هنوزم جرات نداشتم بهش نگاه كنم . نفسش و داد
بيرون و آروم گفت
:
- پس حداقل جلوي چشمات و بگير كه باهام حرف نزنن .
چشمام و بستم . دوباره گفت :
- من بهت زمان ميدم . ميتوني باهاش كنار بياي . هر وقت تونستي قبول كني
احساسمو بهم بگو
.
هيچي نگفتم . هنوزم دستام و گرفته بود . با انگشتاش آروم روي دستم و
نوازش كرد و گفت
:
- باشه ؟ قول ميدي كه بهم بگي ؟ آره سرمه ؟
- ولي من
. . .
- هيچي نگو سرمه . اگه راستش و بهم نميگي حداقل دروغ نگو . من منتظرت
ميمونم .
هيچي نگفتم . چقدر مهربون شده بود . كاش قدرت اين و داشتم كه دستام و
از توي دستاش در بيارم . داشت وسوسم ميكرد كه همه چي رو بگم . ولي لبام و رو هم
فشار دادم . بايد مقاومت ميكردم .
دستم و ول كرد و گفت :
- من ميرم . اينجا از اين به بعد خونه ي توئه . اگه چيزي لازم داشتي
دوست دارم بهم بگي
.
نفسم و محكم دادم بيرون . نگاهش كردم . خدارو شكر كه داشت ميرفت .
ديگه بيشتر از اين نميتونستم مقاومت كنم . گفتم :
- واقعا ممنون
.
مظلومانه با لبخندي كه رو لبش بود گفت :
- من كه كاري نكردم . يعني كمترين كاريه كه ميتونستم برات انجام بدم .
چند لحظه ي ديگه هم وايساد . بهم نگاه ميكرد . سرم و با خجالت انداختم
پايين . چند تا نفس عميق كشيد و گفت :
- خوب خداحافظ . يادت نره حرفام .
به سمت در رفت . زير لب خداحافظي گفتم و بعد صداي بسته شدن در اومد .
خودم و روي مبل انداختم . انگار همه ي اين اتفاقا برام تو خواب افتاده بود . كاش
هيچ كس من و از اين خواب شيرين بيدار نكنه . . .
نميدونم چقدر روي اون مبل نشسته بودم و به هيراد فكر ميكردم . كاملا
زمان از دستم در رفته بود . با صداي گوشيم به خودم اومدم سريع از توي كيفم درش
آوردم . شماره ي هيراد بود . يكم مكث كردم ولي بعد تماس و برقرار كردم :
- بله ؟
- يادم رفت يه چيزي رو بهت بگم . فردا نميخواد بياي شركت .
با تعجب گفتم :
- براي چي ؟
- بهت مرخصي ميدم . يكم استراحت كن .
جفتمون سكوت كرديم دوباره گفت :
- نميخوام فردا ذكاوت و ببيني .
فكر همه جا رو كرده بود . خودمم ميترسيدم كه فردا برم شركت . زير لب
گفتم :
- ممنون
.
چند لحظه اي مكث كرد و بعد خيلي آروم گفت :
- كليد خونه رو گذاشتم روي ميز . در و قفل كن و با خيال راحت بخواب . شب
بخير .
- شب بخير
.
تماس قطع شد . نفسم و محكم دادم بيرون . دوباره نگاهم به دور تا دور
خونه افتاد . ميشد گفت كه خونه ي بزرگيه . به سمت راست رفتم . يه راهروي كوچيك داشت
و توش يه در بود . بازش كردم يه تخت خواب دو نفره قهوه اي سوخته اونجا بود كه عسلي
هايي به همون رنگ كنارش داشت . روي عسلي ها آباژورهايي به رنگ صورتي خيلي كم رنگ
بود كه با رنگ رو تختي ست شده بود . يه گوشه ميز آرايشي دقيقا هم رنگ تخت خواب
قرار داشت . طرف ديگه هم مبل راحتي به رنگ صورتي بود . يه گوشه ي ديگه كمد بود درش
و باز كردم خالي بود . تصميم داشتم همون اتاق و براي خودم بردارم . البته اتاقاي
ديگه رو هنوز نديده بودم . به نظر ميومد سه خوابه باشه . هنوز وقت نكرده بودم كامل
به همه جا سرك بكشم . يه در ديگه هم تو اتاق خواب بود . بازش كردم . دهنم از تعجب
باز مونده بود . تا حالا حموم به اين مجللي نديده بودم . با ديدن وان چشمام برق زد
. چقدر دلم ميخواست دوش بگيرم . سريع ساك لباسام و آوردم توي اتاق . دونه دونه
لباسام و تو كمد آويزون كردم و در كمد و بستم . حولم و برداشتم و به سمت حموم رفتم
. وان و پر كردم و توش خزيدم . احساس كردم جون تازه اي گرفتم . همه ي اتفاقا يادم
رفت . به ديواره ي وان تكيه زدم و چشمام و بستم . همه ي خستگيا از تنم بيرون رفت .
انگار با بسته شدن چشمام اتفاقا فرصت مانور پيدا كردن . دوباره ياد
ذكاوت افتادم . دستي به گردنم كشيدم . به حالت وسواس گونه چند بار دستام و از آب
پر كردم و روي گردنم ريختم . دستم و محكم روي محل بوسه اش ميكشيدم . داشت حالم به
هم ميخورد . يهو خودم و شُل كردم و تمام سرم و زير آب فرو كردم . نفسم و حبس كرده
بودم . دلم ميخواست همه ي افكارم و زير آب بشورم .
بعد از چند ثانيه احساس كردم دارم خفه ميشم سريع سرم و آوردم بالا و
چند تا نفس عميق كشيدم . موهام و كه خيس شده بود و روي صورتم ريخته بود و كنار زدم .
اين بار ياد هيراد افتادم . توي وان زانوهام و تو بغلم گرفتم و بهش
فكر كردم . انگار با اعتراف هيراد قلب منم جرات ابراز وجود پيدا كرده بود . دلم
ميخواست بهش بگم كه منم دوستش دارم . ولي همش از آينده اي كه جلوم بود ميترسيدم .
دستي به صورتم كشيدم . دلم نميخواست الان با فكر و خيال خودم و ناراحت
كنم . دوست داشتم از اين اعترافش لذت ببرم . چقدر لحن صداش و دوست داشتم وقتي بهم
گفت دوستم داره . دستم و بالا آوردم و به جاي دستاش كه پوستم و نوازش كرده بود
بوسه زدم .
به خودم اعتراف كردم كه دوست داشتم الان كنارم بود .
فكر كنم نيم ساعتي توي وان دراز كشيده بودم . سريع خودم و شستم و از
حموم اومدم بيرون . گرسنم بود . به سمت آشپزخونه ي اُپني كه درست مقابل در ورودي
بود رفتم . همه چي قرمز و مشكي بود . به سمت يخچال رفتم . خالي بود . آه از نهادم
بلند شد . فكر نكرده بود كه گشنم ميشه ؟ يه لحظه از اين حرفم خجالت كشيدم . چقدر
پررو بودم . خونه به اين خوشگلي بهم داده بود اونوقت بايد فكر شكم گرسنمم ميكرد ؟!
بيخيال غذا خوردن شدم . فردا ميتونستم يه چيزايي بخرم . با همون حوله
ي حموم توي خونه راه افتاده بودم و به همه جا سرك ميكشيدم . حدسم درست بود به جز
اتاق خوابي كه براي خودم انتخاب كرده بودم دو تا اتاق ديگه هم بود . سمت چپ خونه
دوباره يه راهروي كوچيك قرار داشت كه وقتي واردش ميشدي سه تا در روبه روت قرار
ميگرفت . در اول و باز كردم سرويس بهداشتي بود . در دوم توش يه تخت خواب يه نفره و
كمد و يه سري لوازم ديگه قرار داشت كه نظرم و زياد جلب نكرد . در اتاق سوم و باز
كردم . اونم باز مثل اتاق خواب قبلي بود . با اين تفاوت كه اتاق قبلي آبي رنگ بود
و اين اتاق سبز بود . همون بهتر كه اون اتاق و انتخاب كرده بودم . اين دو تا چيز
جالبي نداشت !
به سمت هال و پذيرايي رفتم . از ديدن تلويزيون به وجد اومدم . انگار
من و انداخته بودن وسط بهشت . ذوق كرده بودم . هيچ وقت تلويزيون نداشتم . حالا
انگار خدا داشت به منم نگاه ميكرد . بعد از اون همه بدبختي بالاخره طعم روزاي خوب
و داشتم ميچشيدم . از يه طرف اعتراف هيراد و از طرف ديگه يه خونه ي واقعي حسابي
حالم و جا آورده بود . تا جايي كه ديگه به كار ذكاوتم فكر نميكردم . خواستم به سمت
تلويزيون برم ولي نگاهم به ساعت افتاد 1 نصف شب و نشون ميداد . اصلا متوجه گذشت
زمان نشده بودم . پلكامم سنگين شده بود . ترجيح دادم برم بخوابم . دوباره به سمت
اتاقي كه حالا شده بود اتاقم رفتم !
سريع لباسام و عوض كردم و زير پتو رفتم . تا حالا روي تخت نخوابيده
بودم . از اون همه راحتي لبخندي رو لبم نشست . توي تخت دو نفره غلتي زدم و با
سرخوشي خنديدم . به خوابمم اين چيزا رو نميديدم . چشمام و بستم . دلم ميخواست خواب
هيراد و ببينم .
*****
حدوداي ساعت 11 از خواب بيدار شدم . سريع لباس پوشيدم و از خونه زدم
بيرون . بايد ميرفتم خريد . كل ديروز و هيچي نخورده بودم حس ميكردم معدم داره
سوراخ ميشه . از نگهبان ساختمون آدرس نزديك ترين مغازه رو گرفتم و به راه افتادم .
اتفاقا چندان فاصله اي هم با خونه نداشت . هر مواد خوراكي كه ميديدم ميخريدم . كم
مونده بود از زور گرسنگي همون جا خوراكيارو بخورم . كلي جلوي خودم و گرفتم . با
قدماي سريع به سمت خونه برگشتم . وقتي كليد و توي قفل آپارتمان ميچرخوندم در واحد
رو به رويي باز شد . سرم و ناخود آگاه به سمت در چرخوندم . زني تقريبا 25 - 26
ساله با لبخند از خونه اومد بيرون . منم لبخندش و جواب دادم و سلام كردم . جوابم و
با خوش رويي داد و گفت
:
- شما تازه اومدين تو اين ساختمون ؟
- بله ديشب
.
- صداي اومدنتون و اتفاقا شنيدم . فكر كنم دو نفر بودين . وسايل نداشتين
؟
بهش ميومد از اون زناي فضول باشه . با لبخند گفتم :
- بله دو نفر بوديم.
بعد با گيجي گفتم :
- نه اينجا مبله بود . وسيله ي خاصي نداشتم .
معدم داشت سوراخ ميشد . ميخواستم خداحافظي كنم و برم داخل كه دوباره
گفت :
- اتفاقا ديشب شوهرتون و ديدم . شوهرتون بودن ديگه نه ؟
يا خدا اين و ديگه كجاي دلم ميذاشتم ؟ لبخند مصنوعي زدم . نميدونستم
جوابش و چي بدم . اگه ميگفتم نه اونوقت چه فكري رو من ميكرد ؟ اگرم ميگفتم آره
اونوقت نميگفت پس شوهرت كجاست ؟ دستپاچه شده بودم . دوباره صدايي به جاي خودم گفت :
- بله
.
گند زدي سرمه . دوباره زن لبخندي زد و گفت :
- بهتون مياد تازه عروس و داماد باشين . چند وقته ازدواج كردين ؟
به تو چه آخه ! انگار ميخواست كل شجره نامه ي زندگي من و توي همون
راهرو كشف كنه ! يكمي مكث كردم و گفتم :
- 1 سال
.
معلوم نبود اين دروغا رو از كجا در مي آوردم . دوباره لبخندي زد و گفت :
- آخي . مبارك باشه . من و شوهرمم حدود 2 ساله كه با هم ازدواج كرديم .
خوشحال ميشم در آينده با هم رفت و آمد كنيم .
بايد سريع جيم ميشدم تا بيشتر سر درد و دلش باز نشده و لبخندي زدم و
گفتم :
- حتما . بفرماييد داخل ؟
انگار به خودش اومد سريع گفت :
- ممنون خريد دارم . فقط ميخواستم بگم خوشحالم كه شما همسايمون شدين .
خداحافظ .
- ممنونم . خداحافظ .
من اومدم تو و اونم سوار آسانسور شد و رفت . نفسم و محكم دادم بيرون .
خداكنه فقط يه آمار گيري ساده باشه . وگرنه دستم بدجوري رو ميشد براش . همينجوري
كه كيسه ي خريدارو روي اُپن آشپزخونه ميذاشتم با خودم زمزمه وار گفتم :
- اِ اِ اِ اِ آخه اين چه خالي بود بستي ؟ حالا هيراد و ميخواي از كجا
بياري ؟
انگار همه ي اون حرفا از يه گوشه ي ذهنم كه سعي ميكردم صداي خواستنش و
خفه كنم ميومد . واقعا دلم ميخواست همچين چيزايي باشه . ولي حيف كه همه ي اينا
ساخته ي ذهن خودم بود
.
قبل از اينكه خريدارو جابه جا كنم حسابي صبحونه خوردم . وقتي كامل
انرژي گرفتم يكم به آشپزخونه سر و سامون دادم و به سمت تلويزيون رفتم . روي مبل
راحتي كه رو به روش بود لم دادم و تلويزيون و روشن كردم . نگاهم روي صفحه ي
تلويزيون بود ولي فكرم پيش همسايه اي بود كه بيشتر مثل زنگ خطر ميموند . مطمئن
بودم كه به اين راحتيا بيخيال نميشه و تا ته و توي زندگيمون و در نياره ولمون
نميكنه .
با صداي زنگ گوشيم از جام بلند شدم . از كيفم بيرون آوردمش . اسم
هيراد روي صفحه نقش بسته بود . باعث شد منم لبخندي بزنم . ولي بعد لبخند از رو لبم
محو شد و خيلي جدي جواب دادم :
- بله ؟
- سلام . خوبي ؟
- سلام ممنون
.
- منم خوبم محض اطلاع !
هيچي نگفتم . نفسي كشيد و گفت :
- ديشب راحت خوابيدي ؟ كابوس كه نديدي ؟
- نه راحت بودم . ممنون .
- خواهش ميكنم . چيزي لازم نداري ؟
- نه همه چي هست .
دلم ميخواست ببينم ذكاوت چه برخوردي كرده يا چيزي بهش نگفته . ولي
جراتش و نداشتم . خودشم چيزي نگفت . بعد از يه مكث كوتاه گفت :
- راستي سها اومده بود اينجا . ميخواست ببينتت . من در مورد ديشب چيزي
بهش نگفتم . يعني اطلاعات دقيقي ندادم . ولي گفتم به خودت زنگ بزنه . اگه دوست
داشتي بهش همه چي و بگو
.
- باشه ممنون
.
- خواهش ميكنم
.
دو دل بودم . ميخواستم همه ي جريانات صبح و بهش بگم . يه جورايي بايد
ميگفتم چه گند بزرگي زدم . بالاخره اونم توي اين گندي كه زدم شريك بود ولي زبونم
نميچرخيد . آخر سر هم بيخيال شدم . اگه لازم ميشد بعدا بهش ميگفتم . فعلا كه اين
زنه زياد سيريش نشده . گفتم :
- كاري با من ندارين ؟
- نه مواظب خودت باش .
خداحافظي كردم و گوشي رو قطع كردم . سريع شماره ي سها رو گرفتم . با
دومين بوق گوشي و برداشت . يكم اول باهام دعوا كرد كه چرا بهش نگفتم از انباري رفتم
و بعد از اينكه آروم شد كل جريانا رو براش گفتم . حتي ابراز عشق كردن هيراد و .
وقتي كه شنيد از پشت تلفن جيغي زد كه كم مونده بود پرده ي گوشم پاره شه . نتونستيم
زياد با هم حرف بزنيم . قرار شد توي اولين فرصت دعوتش كنم بياد پيشم كه هم اينجارو
ببينه هم اينكه در مورد همه چي با هم حرف بزنيم .
وقتي گوشي رو قطع كردم به سمت كتابام رفتم . هيچي نبايد مانع رسيدن من
به هدفم ميشد .
فصل دوازدهم
اواخر شهريور ماه بود . امتحاناي پيش 2 رو داده بودم خودم كه خيلي
راضي بودم ولي بايد منتظر جواباش ميموندم . انگار يه بار عظيمي از روي شونه هام
برداشته شده بود . البته مطمئن بودم كه اينم مثل دفعه هاي قبل نتيجه ي خوبي داره .
توي اين مدت اتفاقا خيلي سريع پيش رفته بود .جوري كه فكر ميكردم انگار
يه فيلم ديده بودم و هيچ كدوم از اين اتفاقا براي خودم نيفتاده .
يك هفته بعد از جريانات انباري ذكاوت از اون ساختمون اسباب كشي كرد و
رفت . براي خودمم جاي تعجب داشت ولي از طرفي هم خوشحال بودم . توي اون يه هفته
مدام با ترس و لرز ميرفتم دفتر و برميگشتم . ميترسيدم توي راه پله ها يا آسانسور
ببينمش ولي خوشبختانه همچين اتفاقي نيفتاد . انگار اونم ميلي نداشت كه من و ببينه
. درست يك هفته بعدش خيلي بي سر و صدا رفت . ما خبرش و از عمو رحيم شنيديم . ولي
هيچ وقت لبخند هيراد و وقتي كه اين و شنيد يادم نميره . انگار خيالش از اين بابت
حسابي راحت شده بود . خيال منم راحت شده بود . حس ميكردم ذكاوت چندان پسر بدي نبود
. فقط تحت تاثير الكل قرار گرفته بود . هر چند كه به قول سها اون ظاهر زيادي مودبش
آدم و مشكوك ميكرد . ولي هر چي كه بود گذشت و حالا من ميتونستم با خيال راحت توي
ساختمون دفتر راه برم و از هيچي نترسم . البته گاهي وقتا شبا از خواب ميپريدم و
مدام كابوس ذكاوت و ميديدم ولي جوري نبود كه زياد اذيتم كنه . سها ميگفت به مرور
همه چي يادم ميره . منم داشتم به خودم زمان ميدادم .
هيراد ديگه حرفي از عشق خودش نزد . انگار واقعا داشت بهم زمان ميداد
كه كنار خودم قبولش كنم . ولي از هر فرصتي استفاده ميكرد كه محبتش و بهم نشون بده
. توي اين مدت به جاي اينكه طبق خواسته ي خودم ازش فاصله بگيرم بدتر بهش وابسته تر
ميشدم . آخه مگه ميشد يكي اون همه خوبي و مهربوني رو ببينه و وابسته نشه ؟ واقعا
برام سخت بود كه ازش دور باشم . سعي ميكردم جدي باشم در مقابلش ولي بعضي وقتا خودم
و لو ميدادم . همين وقتا بود كه هيراد با يه لبخند بهم ميفهموند كه اونم از
احساسات من خبر داره . ولي نميدونم اين چه حسي بود كه دلم ميخواست مقاومت كنم .
تقريبا ميشد گفت 3 ماهه كه توي خونه ي هيراد زندگي ميكردم . هر لحظه
واقعا از هيراد ممنون بودم به خاطر اين امنيتي كه برام فراهم كرده بود .
توي اين مدت خبري از مهدي نداشتم . انگار يه جورايي دست از تعقيب من
برداشته بود . از اين لحاظ خوشحال بودم ولي مطمئن بودم كه اتفاق بدي تو راهه .
مهدي آدمي نبود كه به اين زودي عقب نشيني كنه . و اين سكوتش نشونه ي بيخيال شدنش
نبود . احتمالا داشت نقشه ميكشيد برام .
توي اين سه ماه يه جورايي تونسته بودم با همسايه ي فضولم كنار بيام .
گه گاه كنجكاوي ميكرد كه چرا شوهرم و نميبينه منم هزار و يك دروغ براش سر هم
ميكردم . واقعا نميدونستم كه چرا انقدر كنجكاوه كه سر از زندگيم در بياره . خدارو
شكر ميكردم كه تصميم نداشت سري به خونم بزنه . هنوزم به هيراد هيچي در موردش نگفته
بودم . چند باري هيراد تا دم خونه من و رسونده بود ولي از اون شب به بعد حتي يك
بارم پاش و بالا نذاشته بود . دلم ميخواست حداقل يه بار بياد بالا تا من از دست
سوال پيچاي همسايم راحت بشم ولي انگار شدني نبود .
از اكبر شنيده بودم كه حسن داره ازدواج ميكنه . انگار خيلي وقت بوده
كه گلوش پيش دختر خالش گير كرده بوده . مادرشم بالاخره ميفهمه و براش ميره
خواستگاري . انگاري همه چي خوب پيش رفته بود . چون قرار بود خيلي زود بساط عقد و
عروسي رو راه بندازن . كم كم همه ي بچه هاي قديم داشتن سر به راه ميشدن . چه خوب
شد كه استارت اين سر به راهي رو خودم زده بودم ! باباي اكبرم وقتي ديده بود اكبر
حسابي چسبيده به كار يه مغازه براش اجاره كرده بود كه به قول اكبر آقاي خودش باشه
. از طرف ديگه حسن حسابي رفته بود تو نخ سر و سامون دادن زندگيش . منم كه چسبيده
بودم به درس . هر كسي يه جوري سرش گرم بود . كمتر همديگرو ميديديم ولي از همديگه
خبر داشتيم .
روز پنجشنبه بود . راس ساعت 1 مشغول جمع آوري كارام شدم تا زودتر برم
خونه . كيفم و برداشتم و به سمت اتاق هيراد رفتم گفتم :
- من دارم ميرم .
نگاهي بهم انداخت و گفت :
- وايسا ميرسونمت .
- مرسي خودم ميرم .
- تو واقعا هنوز با من تعارف داري ؟ وايسا الان ميام .
بدون اينكه حرف ديگه اي بزنم از اتاقش اومدم بيرون . تا وقتي كه هيراد
حاضر بشه داشتم فكر ميكردم كه براي تولدش كه 27 شهريور بود چي بخرم . به سها هم
گفته بودم ولي هر پيشنهادي به من ميداد رد ميكردم . انگار وسواس گرفته بودم . دلم
ميخواست بهترين كادوي عمرش باشه . صداي هيراد من و به خودم آورد :
- بريم
.
بعد رو به مش حيدر گفت :
- ما داريم ميريم .
- به سلامت بابا
از مش حيدر خداحافظي كرديم و به سمت آسانسور رفتيم . توي آسانسور
همچنان ذهنم درگير بود . وقتي سوار ماشين هيراد شديم گفت :
- چرا تو فكري ؟
- تو فكر نيستم .
يه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- اگه نميخواي نگو .
- چيز مهمي نيست .
هيراد ديگه اصراري نكرد . گفت :
- راستي امتحاناي پيش و كه دادي . كي ميخواي درس خوندن و براي كنكور
شروع كني ؟
اولين باري بود كه هيراد در مورد درس و تحصيلم كنجكاوي ميكرد . واقعا
برام جالب بود گفتم
:
- نميدونم . احتمالا از مهر شروع ميكنم .
- از مهر ؟ دير نيست ؟
- نميدونم ديره ؟
- بستگي داره چه رشته اي دوست داشته باشي.
نگاهش كردم با لبخند گفتم :
- حقوق
.
خنديد و گفت
:
- ميخواي پات و بذاري جا پاي من ؟
- كلا اين رشته رو دوست دارم .
- خوب اگه ميخواستي حقوق قبول شي بايد زودتر از اين حرفا درس خوندن و
شروع ميكردي . البته هيچ وقت دير نيست . برنامه ريزي كردي ؟
با گيجي و تعجب گفتم :
- نه برنامه براي چي ؟
- بدون برنامه كه نميشه . ببين من براي اينكه حقوق قبول شم شبانه روز
درس ميخوندم . يه جورايي مثل خودكشي ميموند . ولي خوب جواب داد .
- يعني انقدر سخته قبول شدنش ؟
- نميخوام بترسونمت . ولي اگه بخواي سراسري قبول شي آره . سخته . بايد
تلاش كني .
توي فكر رفتم . با صدايي كه سعي ميكرد خونسرد نشونش بده گفت :
- البته من ميتونم كمكت كنم . ميتونم يه برنامه ي خوب بهت بدم و حتي اگه
تو درسي مشكلي داشتي كمكت كنم .
نگاهش كردم . بد فكري نبود . توي اون لحظه به هيچي جز قبولي فكر
نميكردم . با لبخند گفتم
:
- ممنون ميشم
.
لبخند شيطنت آميزي نشست رو لبش . انگار به مقصودي كه ميخواست رسيده
بود . گفت :
- من كمكت ميكنم قبول شي ولي توام بايد شرط من و قبول كني .
با شَك گفتم
:
- چه شرطي ؟
- نترس سخت نيست .
- ميشنوم
.
- توام بايد قول بدي كه يه جواب درست و حسابي بهم بدي .
- در مورد ؟
اخماش و كشيد تو هم گفت :
- در مورد حرفي كه سه ماه پيش بهت زدم .
سرم و انداختم پايين . واقعا ميتونستم تا اون موقع جواب درست و پيدا
كنم ؟ آروم گفتم
:
- باشه
.
لبخند زد و گفت :
- خوب معامله انجام شد .
جلوي در خونه پارك كرد و گفت :
- از الان برنامه ريزي رو شروع كنيم ؟
- اوهوم
.
لبخند محوي روي لبش نشست و گفت :
- خوب پس بريم بالا وقت و تلف نكنيم بهتره .
با هم پياده شديم . هيجان داشتم . بعد از سه ماه ميخواست بياد بالا .
با هم به سمت آسانسور رفتيم و توي يه چشم به هم زدن جلوي در خونه بوديم . سريع
كليدم و در آوردم . نميخواستم همسايم هيراد و ببينه . ميترسيدم چيزي بگه كه جلوي
هيراد دستم رو بشه . به محض اينكه كليد و توي قفل انداختم صداي باز شدن در خونشون
و شنيدم . چند لحظه پلكام و بستم با شنيدن صداش ناچارا چشمام و باز كردم و بهش
لبخند زدم . گفت
:
- سلام سرمه جون .
هيراد كه كنجكاو شده بود نگاهش و به هانيه دوخته بود . سريع سلام كردم
و خواستم برم تو خونه كه رو به هيراد گفت :
- شما بايد شوهر سرمه جون باشين نه ؟
هيراد نگاه گنگ و گيجي به من انداخت ولي من سرم و با خجالت انداختم
پايين . آبروت رفت سرمه . اين دختره هم انگار مينشست دم در تا ببينه من كي ميرم و
ميام سريع بپره تو راهرو ! هيراد با صدايي كه معلوم بود خنده اش و كنترل ميكنه گفت :
- بله هيراد كياني هستم .
هانيه لبخندي زد و گفت :
- خوشبختم منم هانيه مرادي هستم . خيلي خوشحال شدم كه ديدمتون .
اميدوارم در آينده بيشتر با هم آشنا شيم .
هيراد از روي احترام سري براش تكون داد ولي من همچنان ساكت و سر به
زير يه گوشه وايساده بودم . هانيه هم سريع خداحافظي كرد و رفت .
دلم ميخواست سرم و بكوبم تو ديوار . پشت سر هيراد وارد خونه شدم .
حالا كاملا لبخند و روي لبش ميديدم . عجب گندي شده بود . انتظار داشتم شاكي بشه يا
باهام دعوا كنه ولي اين برخوردش دور از ذهن بود برام . نميدونم شايد هنوزم انتظار
داشتم همون هيراد اخمو رو ببينم .
در و بستم و سريع به سمت آشپزخونه رفتم . براي فرار از لبخند هيراد
بلند گفتم :
- چايي ميخورين ؟
با خنده گفت
:
- اگه از دست همسرم باشه چرا كه نه .
سرم و برگردوندم به اُپن آشپزخونه تكيه زده بود و با شيطنت به من خيره
شده بود . كتري رو پر آب كردم و گذاشتم روي گاز . هنوزم نگاه خيرش و روي خودم حس
ميكردم . بالاخره طاقت نياوردم و كلافه گفتم :
- قبول دروغ گفتم .
خندش شدت گرفت و گفت :
- من كه چيزي نگفتم .
- چيزي نگفتين ولي نگاهتون . . .
با خونسردي گفت :
- خوب حالا چرا همچين دروغ گنده اي گفتي ؟
شونه هام و انداختم بالا و گفتم :
- از بس كه فضوله . انقدر تند تند و پشت سر هم سوالاش و ميپرسيد كه هول
شدم حسابي . از يه طرفم نميتونستم يه عذر موجه واسه حضورتون توي خونه بيارم . آخه
بار اول ديده بودتون . مغزم كار نميكرد اون لحظه .
- حالا چرا انقدر ناراحتي ؟
- نبايد باشم ؟ طرف هر بار من و ميبينه حال و احوال شوهر فرضيم و ميپرسه .
هيراد از ته دل خنديد . انگار داشت با اين حس كلافه ي من حسابي تفريح
ميكرد نزديكم اومد و گفت
:
- خوب اگه زودتر يه جواب به من بدي شايد شوهر واقعي گيرت اومد .
توي سرم داشتم حرفاش و سبك سنگين ميكردم . يعني اين يه مدل خواستگاري
بود ؟! با تعجب بهش خيره شده بودم . لبخندي زد و گفت :
- خوب بريم سر برنامه ريزيمون .
با اين حرف به سمت پذيرايي رفت و من و با فكر و خيالام تنها گذاشت .
هنوزم تو فكر حرفش بودم . واقعا جدي گفته بود ؟ الان مشكل دو تا شد .
بايد در مورد چيزي فكر ميكردم كه به نظرم غير ممكن بود .
چاي ريختم و بردم تو پذيرايي . هيراد مشغول بررسي كتابام بود كه همون
جا ريخته بودمشون . چايي رو روي ميز گذاشتم و سريع گفتم :
- شرمنده يكم به هم ريختست . الان جمعشون ميكنم .
نگاهم كرد و گفت :
- نميخواد . بيا بشين تا بهت برنامه بدم.
با فاصله ي زيادي كنارش نشستم . مدام كتابارو ورق ميزد و چيزايي رو
روي يه برگه ياد داشت ميكرد . وقتي كارش تموم شد برگه رو مقابلم گذاشت و گفت :
- خوب . اينايي كه نوشتم و تا آخر مهر بايد بخوني .
نگاهي به ليست بلند بالاش انداختم و گفتم :
- اين همه رو ؟ تا مهر ؟
جدي گفت
:
- مگه نميخواي قبول بشي ؟
- چرا ولي من كارم ميكنم .
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- منم وقتي كنكور داشتم كار ميكردم . تازه كار تو زياد سخت نيست . حتي
ميتوني توي دفترم كه هستي درس بخوني البته ساعتاي بي كاريت و . ولي كار من به اين
آسونيا هم نبود .
نگاهش به يه نقطه خيره شد انگار رفته بود به گذشتش . بعد از چند دقيقه
نگاهش و به سمتم دوخت و گفت :
- تو درس خاصي مشكل نداري ؟
با خجالت گفتم :
- عربيم زياد خوب نيست .
- خوب چرا زودتر بهم نگفتي ؟
هيچي جوابش و ندادم دوباره گفت :
- خيلي خوب پس از اين به بعد يه وقتي رو ميذاريم و من بهت عربي ياد ميدم
خوبه ؟
يعني هر دفعه ميخواست بياد اينجا و بهم عربي ياد بده ؟ بهش اعتماد
داشتم . ميدونستم كاري نميكنه كه باعث ناراحتيم بشه ولي بازم با اين وجود خجالت
ميكشيدم كه مدت طولاني باهاش تنها باشم . دستش و جلوي صورتم تكون داد و گفت :
- كجايي ؟ قبوله ؟
- مزاحم
. . .
نذاشت حرفم و كامل كنم گفت :
- تعارفم نداريم !
سكوت كردم . دوباره گفت :
- خيلي خوب . پس يه برنامه هم براي عربيت ميذاريم . اگه بازم مشكلي تو
درسا داشتي بهم بگو
.
سر تكون دادم . چاييش و از تو سيني برداشت و مشغول خوردن شد . نگاهش
دور تا دور خونه ميگشت . شايد داشت فكر ميكرد عجب اشتباهي كردم كه خونه به اين
عروسكي رو دست اين دختره دادم . همينجوري كه اطراف و نگاه ميكرد گفت :
- تو اين خونه رو دوست داري ؟
نگاهم و به خونه اي دوختم كه 3 ماه توش زندگي كرده بودم . واقعا ميشد
گفت اين 3 ماه بهترين روزاي زندگيم بود . لبخندي نشست رو لبم و گفتم :
- آره عاشق اين خونم .
نگاهش و تو چشمام دوخت . لبخندي زد و گفت :
- وقتي اين خونه رو خريدم مدام به اين فكر ميكردم كه بعني قراره با كي
پام و توش بذارم . يه مدت به سرم زده بود كه تنهايي بيام اينجا زندگي كنم . همه چي
هم خريدم خونه رو مبله كردم ولي دلم نميومد تنهايي بيام توش . از يه طرف ديگم مريم
جون تنها ميموند . دلم نميخواست من اين ور تنها بمونم مريم جونم اون ور . ولي از
طرفيم بدجور اين خونه دلم و برده بود . خلاصه تصميم گرفتم درش و ببندم . تا وقتي
با اوني كه دوستش دارم آشنا شم . فقط توي اين مدت يكي رو مياوردم چند وقت يه بار
خونه رو تميز ميكرد
.
گفتم
:
- خوب پس چرا همچين خونه اي رو دادين دست من ؟ الان پشيمونين ؟
لبخندش عميق تر شد و گفت :
- ديوونه شدي ؟ منم وقتي درش و باز كردم كه فهميدم دختري كه دوستش دارم
به جا احتياج داره . پشيمون نيستم .
بهش نميخورد انقدر با احساس حرف بزنه . جفتمون ساكت شديم . من بيشتر
خجالت زده بودم . ولي اون عادي بود . از جاش بلند شد و گفت :
- خوب ديگه مهموني بسه من برم . توام بشين سر درست .
غر غر كنان گفتم :
- از الان ؟
- پس كي ؟تنبلي نكن . زنگ ميزنم چِكِت ميكنم . واي به حالت اگه درس
نخوني .
خوشحال بودم كه انقدر واسش درسم مهمه . لبخندي زدم . اونم با لبخند من
لبخند زد . كنار در وايساده بودم . همينجوري كه دستگيره ي در و گرفته بود . گفت :
- وقتي تنهاييم اينجوري نخند . يهو ديدي نتونستم جلوي خودم و بگيرم .
لبخندم جمع شد . معني حرفش و درست و حسابي نفهميده بودم . مثلا
ميخواست چيكار كنه ؟در و باز كرد و همينجوري كه ميرفت بيرون گفت :
- زياد فكرت و مشغول نكن منظورم لبات بود .
بعد در و بست و رفت . يه لحظه با حرفش داغ شدم . به يه ليوان آب خنك
احتياج داشتم تا حرارت بدنم و كم كنه .
انگار هر روز كه ميگذشت هيراد پررو تر ميشد . لبخندي نا خودآگاه نشست
رو لبم . " نه كه توام بدت اومد ! "
صبح جمعه بود و دفتر تعطيل . طبق برنامه اي كه هيراد بهم داده بود به
شدت مشغول درس خوندن بودم . وقتي به قبولي فكر ميكردم يه حس خوبي پيدا ميكردم و
باعث ميشد سرعت خوندنم و بيشتر كنم .
هنوزم تو فكر خريدن كادوي مناسبي براي هيراد بودم . فقط نميدونستم
بايد چه كادويي بخرم . پيشنهاداي گاه و بيگاه سها هم به كارم نمي اومد . هر چي
باشه اون خونش و بهم داده بود . بايد يه كادويي ميخريدم كه حسابي گرون باشه و به
كارش بياد .
وقتي به خودم اومدم ديدم حدود 10 صفحه از كتاب و ورق زدم ولي هيچي ازش
سر در نياوردم . از بس كه تو فكر خريد كادو بودم . كتابم و بستم و از جام بلند شدم
. چهار روز ديگه تولد هيراد بود و من هنوز هيچ برنامه اي براش نداشتم !
گوشي و برداشتم و به سها زنگ زدم . بهش گفتم بياد پيشم تا با هم يه
فكري بكنيم . خودمم دوباره نشستم سر درسم .
حدوداي يك ساعت بعد سها اومد . بعد از حرفاي متفرقه گفتم :
- سها من هنوز هيچ فكري واسه تولد هيراد نكردم .
سها همينجور كه داشت ميوه ميخورد گفت :
- بابا من كه هر روز بهت پيشنهاداي مختلف ميدم . خودت قبول نميكني .
ديگه نميدونم تو فكرت چيه .
- نميدونم . حالا فرض كن كادو رو هم براش خريدم . كجا بايد براش تولد
بگيرم ؟
- توي خونت
!
يكم نگاهش كردم و بعد گفتم :
- سها چقدر خنگي . مگه من كيش ميشم كه توي خونم براش تولد بگيرم ؟ تازه
من ميخوام كه تو و فريدم توي تولد هيراد باشين .
- خوب ماهارو دعوت كن خونت .
- ولي من نميخوام بفهمه كه اين تولد و من تنهايي براش گرفتم . ميخوام يه
جوري نشون بدم كه همه با هم براش جشن گرفتيم .
- آها ! چقدر سختش ميكني ! من ميگم هيچي براش نخر . روز تولدشم بپر بغلش
و بوسش كن بگو دوستت دارم . به خدا بيشتر خوشش مياد . اينجوري از بلا تكليفيم در
مياد !
كوسَني كه كنارم بود و به سمتش پرت كردم و گفتم :
- باز زدي اون كانال ؟ يه پيشنهاد خوب بده .
سها يكم فكر كرد و گفت :
- خوب يه فكري دارم .
- چه فكري ؟
- ببين باباي فريد يه ويلا داره شمال . ميتونيم بريم اونجا . اينجوري
هيرادم شك نميكنه كه تو خودت اين تولد و راه انداخته باشي .اونجا هم براش كيك
ميگيريم حسابي تولد بازي ميكنيم !
- سها ميخواي اصلا فكر نكن . من اين و ببرم شمال كه ميخوام براش يه تولد
بگيرم ؟ اصلا نميخوام پيشنهاد بدي . پاشو بريم حداقل براش يه كادو بخريم .
- پيشنهادم ميدم بايد فحش بخورم ؟ حالا خوبه خودت هيچ ايده اي نداريا .
بالاخره سها از جاش بلند شد و با هم كل پاساژاي اطراف خونه رو گشتيم .
يه چيزي بدجور تو سرم افتاده بود . ولي خيلي گرون بود . جلوي يه مغازه ي ساعت
فروشي وايسادم و نگاهي به ويترينش انداختم سها اومد كنارم و گفت :
- چرا وايسادي ؟
- دارم به ساعتا نگاه ميكنم .
- چيه ؟ بانك زدي ؟ الان بري تو اين مغازه پول خون باباش و ميخواد ازت
بگيره .
- اشكال نداره
.
- انگار كاملا عقل از سرت پريده ها . ميخواي واقعا براش ساعت بخري ؟
- آره
.
- حالا وقتي مجبور شدي به جاش 1 ماه گرسنگي بكشي بهت ميگم كادوي گرون
خريدن چه عواقبي داره
.
- يكم پول پس انداز كردم با اونا ميخرم .
- پس فكر همه جاشم كردي . خوبه . خوش به حال هيراد .
- سها من بهش خيلي مديونم . در ضمن ميخوام يه چيزي باشه كه هميشه جلوي
چشمش باشه . چي بهتر از ساعت !
سها پوفي كرد و يه گوشه وايساد . هنوزم نگاهم روي ويترين مغازه بود .
بالاخره يه ساعت مشكي رنگ چشمم و گرفت . با سها رفتيم تو . وقتي قيمت ساعت و شنيدم
كم مونده بود مغزم منفجر شه . ولي به قول سها انقدر خوب خودم و حفظ كردم كه ميگفت
فكر كرده بابام يكي از ميلياردراي تهرانه !
نگاهي به ساعت انداختم و يكم به پولام فكر كردم . هر چي پس انداز كرده
بودم و بايد براي خريدش ميدادم . داشتم پشيمون ميشدم از خريدش . البته سها هم توي
اين پشيموني بي تقصير نبود . يه جوري كه معلوم نباشه هي مانتوي من و ميكشيد كه
بريم بيرون و منصرف شم . ولي دقيقه ي آخر تصميمم و گرفتم . من بيشتر از اينا به
هيراد مديون بودم . از يه طرف ديگه كسي بود كه دوستش داشتم . پس لياقت همچين كادوي
گروني رو داشت .
بالاخره ساعت و خريدم و از مغازه اومديم بيرون . سها با چشماي گرد شده
رو به روم وايساده بود . انگار هنوز باورش نميشد كه به خاطر هيراد پول همچين ساعت
گروني رو بدم . بعد از چند دقيقه دوباره به خودش اومد و غر غراش و شروع كرد . ولي
من خوشحال بودم .
كادوي هيراد و توي كشوي ميز آرايشم گذاشتم . حداقل خيالم از اين بابت
راحت شده بود . فقط ميموند محل تولد كه اونم يه فكرايي براش كرده بودم !
*****
- ميشه امروز بياين باهام عربي كار كنين ؟
هيراد يكم فكر كرد و گفت :
- باشه كار خاصي ندارم . ميام .
توي دلم ذوق كردم . بالاخره نقشم گرفته بود . از اتاقش اومدم بيرون و
سر جام نشستم . امروز تولدش بود . قبلا توي خونه ترتيب همه چي رو داده بودم . به
هواي عربي ياد دادن ميومد اونجا و بعد سورپرايز ! دوست داشتم عكس العمل هيراد و در
مقابل كادوش ببينم
.
حدوداي ساعت 5 بود كه هيراد كت به دست از اتاقش اومد بيرون . متعجب
گفتم :
- جايي ميرين ؟
- آره يه كاري پيش اومد . من ميرم كارم و انجام ميدم . احتمال ميدم تا 8
بيشتر طول نكشه . بعدش ميام پيشت با هم عربي كار كنيم باشه ؟
با قيافه ي وا رفته سري تكون دادم و اون رفت . روي صندليم نشستم ولي
حسابي عصباني بودم . خدا كنه حداقل تا 8 بياد . وگرنه اون همه برنامه چيدم همش دود
ميشد ميرفت هوا .
راس ساعت 7 از دفتر زدم بيرون . به خاطر كادوي گروني كه براي هيراد
گرفته بودم پولم ته كشيده بود . دوباره با اتوبوس اين ور و اون ور ميرفتم . به قول
سها كه ميگفت آخر و عاقبت آدم جوگير همينه !
به خاطر نزديك بودن خونه به دفتر ساعت 7:30 رسيدم خونه . سريع لباسام
و در آوردم و دوش 10 دقيقه اي گرفتم . از قبل يه لباس و انتخاب كرده بودم كه جلوي
هيراد بپوشم . يه پيرهن كه بلنديش تا زير زانوم ميرسيد به رنگ سفيد پوشيدم كه يقه
ي شل و آستيناي كوتاه داشت . اون دفعه هيراد گفته بود كه رنگ سفيد بهم مياد . منم
از اين تعريفش سوء استفاده كرده بودم ! يه جفت صندل بدون پاشنه ي سفيد رنگ هم پام
كردم كه حسابي با پيرهنم ست شده بود .
جلوي ميز آرايش نشستم و مشغول آرايش كردن شدم . گه گاه نگاهي به ساعت
مينداختم . راس ساعت 8 آرايشم تموم شد . موهام و يكم خشك كردم و بعد بهش موس زدم و
حسابي با دستم حالتش دادم . خوب و ساده شده بود . توي آينه نگاه آخر و به خودم
انداختم و از اتاق اومدم بيرون .
به سمت يخچال رفتم . كيكي كه روز قبل خريده بودم و از توي جعبه در
آوردم و چند تا شمع تَك روش چيدم و دوباره گذاشتمش تو يخچال . تازه ياد كادو
افتادم . سريع رفتم و از توي ميز آرايشم درش آوردم وگذاشتمش روي ميز پذيرايي .
دوباره نگاهي به ساعت انداختم . 8:30 بود . ديگه كم كم بايد پيداش
ميشد . چند تا شمع بزرگم كه قبلا خريده بودم و چند جاي خونه گذاشتم و روشنشون كردم .
چراغارو خاموش كردم . نور شمع حسابي فضاي خونه رو خوشگل كرده بود .
توي دلم داشتم به خودم ميگفتم كه امشب همه چي رو بهش ميگم . هم اون از انتظار در
مياد هم اينكه توي يه شب قشنگ بهش همه چي و گفتم .
از اين فكر لبخندي روي لبم نشست . دوباره نگاه به ساعت كردم . 8:45
بود . نفسم و محكم دادم بيرون . حسابي استرس گرفته بودم . از يه طرفم هيجان زده
شده بودم .
انگار به پاي اين عقربه ها سنگ آويزون كرده بودن . جون ميدادن تا حركت
كنن .
براي بار صدم يه سر به كيك زدم و دوباره نگاهم و به ساعت دوختم 9 شده
بود ولي هنوز خبري از هيراد نبود . نميخواستم بهش زنگ بزنم . ممكن بود از هيجان
صدام همه چي لو بره . ترجيح دادم بازم صبر كنم .
ساعت 9:15 بود كه زنگ در به صدا در اومد . با خوشحالي از جام بلند شدم
بالاخره اومد . پشت در چند تا نفس عميق كشيدم و در و باز كردم ولي با ديدن هانيه
كه پشت در بود لبخند رو لبم ماسيد گفتم :
- هاني
مطالب مشابه :
خرید اینترنتی مبل راحتی
دارند ولي مبلهاي راحتي و تشكي پايه قيمت يك دست مبل مناسب ساخته استقبال مبل
ولوو B9R :
اين اتوبوس استقبال كردند و با توجه به قيمت بالاتر آنها مبل هاي راحتي خانگي طراحي
مزایای استفاده از کاغذ دیواری.
ارزان تبديل شد كه تنها توسط طبقه كم بضاعت و يا مهمانسراهاي ارزان قيمت استقبال قرار مي
ضوابط طراحي تالارهاي موسيقي
در كشور ما با توجه به علاقه و استقبال فعلي از قيمتهاي شخصي، مبل راحتي
شب زیبا شدن من
سهیلا از این پیشنهاد مهر داد استقبال کرد مبل راحتي هال قيمت تر با
همراز 3
رمان مستي براي شراب گران قيمت و با پدرجون به استقبال مهمان روي مبل راحتيِ هال
همراز 5
رمان مستي براي شراب گران قيمت اتاق روي مبل من بتوانم به راحتي به استقبال همسرم
همیشه یکی هست 16
طرف ديگه هم مبل راحتي به رنگ وقتي قيمت ساعت و شنيدم كم مونده عجب استقبال پر شوري ازش
برچسب :
قيمت مبل راحتي استقبال