فصل سوم
"هزارویک شب من"
فصل سوم
((دیدار))
روی تختم نشسته بودم.این یه هفته،خیلی زودگذشت.نمیدونم بابا چی به مامان گفت که یه روزکه برگشتم ازدانشگاه دیدم داره چمدونمومیبنده.
-سلام.داری چی کارمیکنی؟
-مامان:سلام.هیچی دارم چمدونتو میبندم.نمیشه که بدون وسایل بری.
میدونستم ته دلش راضی نیست امادیگه چیزی نگفت.
برگشتمویه باردیگه به اتاقم نگاه کردم.چه شبای که تا صبح توی این اتاق گریه نکردم.چه خاطرات خوبوبدی روتوی این اتاق داشتم.چمدوناموبرداشتمورفتم بیرون.توی این یکی دوهفته ازهمه تقریباخداحافظی کردم.دوستای دانشگاه ،دوستای خودم،فامیل.وقتی مهتاب فهمید چی شده چنان جیغی کشید که گوشم سوت کشید.
توی فرودگاه صباوزهراروهم باخانوادهاشون دیدیم.نکته مشترک هرسه خانواده...چشای خیسوقرمز مادرا ازاشک ،پدرایی که اروم بودن اما دلشون غوغایی بودونمیخواستن گریه کنن،وبرادروخواهرایی که شادوشنگول بالا پایین میپریدنوهمش حرف میزدن.موقع رفتن،پدرمو درآغوش کشیدموسرمو روی سنیه های پهن ومردونش گذاشتن.اروم دم گوشم گفت
-شهرزادم،هرجاباشی بدون که منومادرت بهت افتخارمیکنیم.مواظب خودت باش.
مامان که دیگه جای خودشوداشت.منومادرم خیلی باهم صمیمی بودیم واولین کسی که فهمید من عاشق هومن شدم اون بود!حالاهم فقط گریه میکرد.شایانوهم بغل کردم.دم گوشم گفت
-مراقب خودت باش...ومراقب قلبت...
توی خانواده صباوزهرا هم همین طوربود.موقع رفتن سپهر برادرصبا اومدطرفمون.
-سپهر:داشتین شهرزادخانوم بی خداحافظی داری میری؟
بغلش کردمو بوسش کردم
-اخه توهمش میری اینور،میری اونور.
-سپهر:یادته گفتم خواب دیدم که تو صباازروی یه پل بزرگ وطولانی رد میشین واون طرفش کامران وهومن ایستاده بودن؟
-اره چطور.
-سپهر:دیشبم دوباره دیدم..ما به وسطای پل که رسیدینو دیگه یادم نمیاد.
دوباره بوسش کردمو درگوشش گفتم
-دعاکن خوابت براورده بشه
ده دقیقه بعد ماتوی هواپیما نشسته بودیمو به طرف جایی پروازکردیم که سرنوشت به کمینمون نشسته بود.
*****************
-زهرا:بلندشین رسیدیم.
چشاموبازکردم،ازپنجره هواپیمابه بیرون نگاه کردم.
-ماالان کجاییم؟
-زهرا:دراسمان شهرمیامی.امریکا.
-صبا:اخیش چه خواب خوبی بود.چسبید.
ازهواپیماکه پیاده شدیم به طرف سالن فرودگاه رفتیم.
-ماخواب بودیم توچی کارمیکردی زهرا؟
-زهرا:این رمان رو خوندم.
-قشنگ بود؟
-زهرا:اره امااخرش به هم نرسیدن.چراعاشقا هیچ وقت وصالی توی سرنوشتشون نیست؟
-صبا:شایدچون قشنگیه عشق به نرسیدنشه...
-زهرا:ااااا پس الان زندگیه شمادوتا ازقشنگی شده بهشت.....
منوصبا ساکت شدیم.چمدونامو تحویل گرفتیم.بین جمعیت ونگاه کردم تاببینم هومانو پیدا میکنم یانه.
-صبا:شهرزاداون پسره شبیه هومان نیست؟
نگاه کردم .هومان بودکه داشت برامون دست تکون میداد.ازبین جمعییت که ردشدیم هومان دست به کمرمنتظرما بود.
-هومان:ازآخرین باری که دیدمت بزرگتر شدی و...
-و چی؟
-هومان:خوشگل تر.
اینوگفتواومد جلو وباهام دست داد.صباوزهرا رو به هومان معرفی کردموراه افتادیم طرف ماشین.
-هومان:خب ببینم هرسه تاتون توی یه رشته اید؟
-نه منوکه میدونی،صبا پزشکی میخونه ومیخواد دوره جراحی روبگذرونه،زهرا خانومم که منجمه.
وقتی رسیدیم به خونه هومان،تقریباعصربود.بعدازرد شدن ازحیاط یا بهتربگم باغ به خونه ویلایی ومجللی رسیدیم.ازماشین پیاده شدمو به اطراف نگاهی کردم.خونه توی دامنه یه کوه بود که همش جنگل بود.چشامو بستمو یه نفس عمیق کشیدم.باشنیدن صدای پای کسی چشامو بازکردم.پروین جون مادرهومان بودکه داشت میومد طرفمون.بغلش کرموبوسیدمش.بهمون خوش آمدگفتوباصبازهرا آشناشد.وسایلمونو توی اتاقمون گذاشتیمو به پیشنهادهومان رفتیم کنارساحل که زیاد ازخونه دورنبودو ازخونه صدای موجاش میومد.
دریامواج وطوفانی بود باد شدیدی میوزید.
-هومان:راستی قضیه خونه حله.
-توی زحمت افتادی.
-هومان:نه بابا.من کاری نکردم.یکی ازبهترین دوستام براتون جورکرده.
-صبا:دستش دردنکنه.ازش تشکرکن.
-هومان:راستی اخرهفته مهمونی داریم.
-برای چی؟
-هومان:یه مهمونی دوره ایه.مامان منم که عاشق مهمونی.خیلی خوش میگذره ...بهتون قول میدم که حال میکنید.راستی لباس دارید.
-لباس شب آره ولی فک کنم باید بریم خرید.
******************
-پروین:شرمنده به خدابچه ها...یه کارواجب پیش اومد.
-ایرادی نداره پروین جون.شمابرید.
-پروین:آخه اینجوری خیلی زشته.
-صبا:کجاش زشته.ماهم مثل دختراتون. راحت باشید.
پروین کیفشوازروی میزبرداشتو به طرف دررفت.برای آخرین با برگشتو به هومان گفت:
-هومان دیگه سفارش نکنما.من فردا شب برمیگردم.موظبشون باش.
-هومان:آخه مادرمن ایناتعدادشون بیشتره اینا بایدمواضب من باشن.
-پروین:چرت نگو دیگه سفرش نکنماااا.
-هومان:چشم چشم.شمابرو
وقتی پروین جون رفت هومان برگشتوگفت
-خب بریم رستوران.بریدحاضر شین.
-لازم نیست شام امشب باما.
-هومان:اخه بده شماهامهمونید.
-چیه میترسی چیزخورت کنیم.
-هومان:اووه اووه کی شماها.شماهایه پشه رو نمیتونیدچیزخور کنید چه برسه به من
-هومااااااااااااااااااااااان.
-هومان:خیلی خوب...بریدببینم چی کارمیکنید.
هرسه مون رفتیم طرف آشپزخونه.قرارشد قیمه درست کنیم.
مشغول کار بودیم که هومان اومدبادیدن ما گفت:
-وای خداجون یعنی من اینقدعزیزم که سه تاحوری بهشتی دارن بهم میرسن.
-دیوونه.
-هومان:راستی بعدشام حاضرشین که باید بریم بیرون.
-زهرا:واسه چی؟
-هومان:خریدلباس دیگه
-این موقع شب.؟
-هومان:شهرزادجان اینجا شبوروزنداره.همیشه مغازه هاشوپاساژاش بازن.
بعدازشوخی های صباوهومان غذاروخوردیموظرفاروهم هومان شست.لباس پوشیدیموبه طرف مرکز شهرراه افتادیم.هومان راست میگف بااینکه ساعت12شب بود اما همه مغازه هابازبود.بعازکلی گشتن بالاخره هرسه مون اون چیزی روکه میخواستیم پیداکردیم.بعدازخرید به طرف خونه راه افتادیم.
-صبا:هومان نگفتی شغلت چیه؟
-هومان جون دیوونه شناسه.
-زهرا:جدا؟شماروان پزشکید؟
-هومان:بااجازتون.البته من به هرکی مشکلی داشته باشه کمک میکنم نه دیوونه ها.
-صبا:این راسته که میگن روان پزشکاتوی چشم هرکسی روکه نگاه کنن مشکلشونومیفهمن؟
-هومان:همیشه نه ولی تقریبا
-اگه راست میگی مشکل من چیه.
جلوی درخونه نگه داشتوبه من که زل زده بودم بهش خیره شد.
-هومان:والله ...مشکلت خیلی بزگه تازه یکی دوتاهم نیست.
-مثلا
-هومان:یکیش اینکه مقداری ای کیوت ضعیفه
-بروبا یکی بادتورودرمان کنه.
-هومان:اون یکی مشکلو بعدامیگم.الانم جلسه تمومه لطفاحق ویزتودرکنید بیاد.
بهش نگاه کردم،دستشوگرفته بود طرف من.منم یهو گوششومحکم کشیدم طرف خودموسریع ازماشین پیاده شدم. دادزدو گفت
-مردشورخودتو مشکلتوویزیت دادنتو ببرن.
***********
امروزبعدازظهربلیط داشتیم برای LA.وسایلمونو جمع کرده بودیم وآماده بودیم.صباوزهرا پایین بودنوداشتن به پروین جون کمک میکردن.هومانم توی اتاقش بود.دراتاقشوزدمو بعد هم رفتم تو.داشت کتاب میخوند.
-مزاحم نیستم؟
-هومان:نه اصلا بیاتو.
-wowچه اتاق تمیزی.ازت بعیده!
-هومان:چراچون پسرم؟
-دقیقا
-هومان:ایجارومن تمیزنمیکنم که ساراخدمتکارمون تمیز میکنه.
-گفتم،اصلا بهت نمیادتمیزباشی
-هومان:دستت درد نکنه.
به همه جای اتاقش سرک کشیدم.کتابخونه بزرگی داشت که همش به زبان انگلیسی بود.لب تاپش روی تخت بودو داشت موزیک ارومی رو پخش میکرد.به عکسای روی میزش نگاه کردم...عکسا ازخودشومادرش وخواهرش رکسانا که باهاشون زندگی نمیکرد بود،اماعکس آخر...زودازروش ردشدم اما یهو عین ادمای برق گرفته برگشتم.قاب عکسوبرداشتمو نگاش کردم.چندبارپلک زدم تامطمئن شم درست میبینم.توی اون عکس هومان بین....بین کامران وهومن واستاده بودو دستشوانداخته بود دورگردنشون.سعی کردم صدام نلرزه.پرسیدم
-هو...هومان
-هومان:جانم؟
-اینا.....اینا ...کامرانوهومنن؟
-هومان:کدوم؟آهان اون عکسومیگی؟اره رفیقای صمیمیمن!تمام مدتی که LAبودم باهم بودیم.هروقت که میان میامی میان خونه ما............وای اینقدماهن که حدوحساب نداره
دستام داشت میلرزید."چته؟چرااینجوری میکنی؟خوب ازدوستای هومانن به تو چه مربوط...توچرا هول کردی. این هیچ نشونه ای نیست.عادی باشو هول نشو"این حرفاروداشتم به خودم میزدم.قاب عکسوگذاشتم سرجاشو اومد از اتا ق بیرون.ازخونه زدم بیرونو رفتم توی حیاط....
******************
وقتی اولین قدموگذاشتم روی زمین فرودگاه LAاحساس عجیبی تمام وجودموگرفت.احساسی که هیچ توضیحی براش نداشتم.این احساس وقتی بیشترشد که وارد خونه ای که دوست هومان برامون گرفته بود شدیم.درهمون نظراول هرسه مون خونه روپسندیدیم.احساس راحتی عیجیبی توی اون خونه داشتیم.وقتی روی دیواراش دست میکشیدم تپشهای قلبم بیشترمیشد...توی اون یک هفته ای که هومان پیش مابود کمک کرد تا هم توی دانشگاه ثبت نام کنیم هم با شهرآشناشیم.خونه نیمه مبله بود برای تهیه بقیه لوازم خونه مدام هومان بیچاره رو!ازاین مغازه به اون مغازه میکشوندیم.بالاخره وقتی چیدن خونه تموم شدو دکوراسیونش کامل شد هومان دستی به کمرش زدو گفت
-نه باباایول خوش سلیقه اید...خستگیم دررفت...زهراجان قربون دستت یه لیوان شربت به ما
اون شب هومان غذاروبا ماخوردورفت هتل تافرداصبح برگرده میامی .زهرا روی کاناپه نشستو گفت
-بچه ها زندگی جدیدمون توی آمریکا...لوس انجلس...توی دیارفرشتگان شماها...شروع شد.
ومن نفهمیدم این حرف چقدمعنی داره....نفهمیدم که سرنوشت قرارنیست هیچوقت باماراه بیاد...
کتابامو برداشتمو منتظرصباوزهرا ایستادم.دودقیقه بعد بالا خره پیداشون شدوازخونه زدیم بیرون.ازطرف دانشگاه به صبا برای اینکه رفتوآمدراحتی داشته باشیم،یه BMWمشکی داده بودن.دانشگاهامون فاصله ی چندانی باهم نداشتن .صباوزهراتوی یک دانشگاه بودنومن بافاصله5دقیقه ای توی یک دانشگاه دیگه.
دوماهی ازاومدنمون به LAمیگذشت ودیگه حسابی با بچه ها آشناشده بودم.توی دانشگاه بایه سری ایرانی دوست شده بودم ویه گروه وتشکیل داده بودیم.کیان،بهنام،آرمان،تبسم وهما ومن اعضای این گروه بودیم.هرکدوم ازاین بچه هایه جوری ایرانی بودن.کیان وقتی 8سالش بوداومده بودن امریکا،آرمان وتبسم هرکدوم ازپدرومادری ایرانی بودن،بهنام مثل من بورسیه گرفته بودو اومده بودوهماهم بعدازازدواجش باهمسرش اومده بودن اینجا.توی جمع ما کیان وبهنام فوق شرای کلاس بودن که صباانگشت کوچیکه ایناهم نمیشد.خلاصه گروهمون هم شربود هم خیلی درس خون!
آخرهفته بودو داشتیم TVنگاه میکردیم که یهو تبلیغ یه آرایشگاه کردو صبا هم زد به سرش وهوس کرد بره آرایشگاه!صبادستی به موهاش زده گفت
-میگم بریم آرایشگاه یه خورده موهامونو مرتب کنیم؟
-زهرا:مگه مامدام مهمونی یا دیسکوییم.ماکه همش یادانشگاهیم یاخونه.تازه موهامون که خوبه
-صبا:واخوب اینجاکه ازمقنعه وروسری خبری نیست بعدم تغیروتحول واسه روحیه لازمه
-آخه ماکه اینجاروبلدنیستیم.میریم یه جایی یهوگندمیزنن به موهامون.
داشتیم مدام بحث میکردیم که تلفن زنگ زد،هومان بود.بعدازاحوالپرسی ازوضع درساوزندگی پرسیدوخواست بدونه چیزی کم وکسرنداشته باشیم.صباوزهراهنوزداشتن بحث میکردن که هومانم صداشونوشنید.
-هومان:چه خبره چرا هی قدقدمیکنن!!
-هیچی بابا هوس کردن برن آرایشگاه وتنوعی به موهاشون بدن!اما جایی رو که بلدنیستیم.
هومان:میخوای یه آرایشگاه بی نظیروبهتون معرفی کنم؟مدیرش دوست مامیه!ومادردوستای من کارای آرایشگاهش حرف نداره.
-وای چه خوب شماره ادرسشوبده
بعدازیاداشت آدرس فهمیدم نزدیکه دانشگاهمه.
-هومان:من فردازنگ میزنمو براتون وقت میگیرم اخه سرش خیلی شلوغه ...واسه کی خوبه؟
-هووووم.....پس فردا
-هومان:okپس فردا بریداونجا
-بازم ممنون
-هومان:راستی من آخرماه میام اونجا
بعدازخداحافظی ازهومان رفتم پیش بچه ها
-چه خبرتونه صداتون به گوش هومانم رسید
-صبا:اااهومان بود چی کارداشت؟
-هیچی احوالپرسی.وقتی فهمیددعواتون سرچیه ادرس یه ارایشگاهوداد که ازدوستای پروین جونه .گفت پس فردابریم اونجا.
-زهرا:ایول به هومان که به موقع زنگ زد.
ازماشین پیاده شدمو به اطرافم نگاهی کردم.منطقه گرونی بود.
-پیاده شین مثل اینکه اینجاست.
-زهرا:وای خدای من اینجا که خیلی گرونه...
-نترس هومان فکرجیب ماروکرده حتماسفارشمونو بهشون کرده.
صبادرای ماشین قفل کرده رفتین تو.ساعت5بعدازظهربود .دیراومده بودیم تازیادشلوغ نباشه.داخل آرایشگاه حدود 10تا میزبود،سالن خیلی بزرگی بود که هرطرفش یه سرویسیومیدادن.اون روز5-6مشتری بیشترنبود وخلوت بود.داشتیم به اطراف نگاه میکردیم که دخترجوانی اومدسمتمونو وقتی فهمیدازآشنایان پروین جون هستیم بااحترام مارو به گوشه ای ازسالن راهنمایی کرد.روی تمام درودیوارپربود از عکسهای خواننده های ایرانی وخارجی،اما چیزی که توجه منوصبارو به خودش جلب کرد،عکس کامران وهومن بود که بزرگ تر وتوی قابی زیباتر خودنمایی میکرد.هردو محوتابلوبودیم که خانومی ایرانی بهمون سلام کرد.
-خیلی خوش آمدین.
-صبا:ممنون
-من ترانه هستم درنبودخانوم مدیریت اینجا بامنه.ایشون سفارش شماروکردن وگفتن که شمااومدین ازتون پذیرایی کنیم.
-خودشون نیستن؟
-ترانه:نه عزیزم دخترشون تماس گرفتنو ایشون مجبورشدن برن،امابرمیگردن.
ترانه ماروبه سه خانوم سپردو بعدازکلی سفارش رفت.زهرا تصمیم گرفت که موهاشو که تاکمرش میرسیدو تانزدیکی شانه هاش کوتاه کنه..برای صباهم موهاشوخیلی قشنگ کوتاه کردطوری که وقتی سشوارکشدن به قشنگی کمرشومیپوشوند.اما من ترجیح دادم که فقط مدل بدن نه کوتاه شه.بعدازتموم شدن کار رفتیم پیش ترانه برای حساب.
-ترانه:راضی هستین؟
-زهرا:بله خیلی عالی شد
-ترانه:عزیزم پولش قبلا پرداخت شده.بایدبگم که الان خانوم اومدن ومنتظرشماهستن.
ومارو به طرف یکی ازاتاق هاهدایت کرد.بعدازدرزدن ووارد شدن،زنی باقدمتوسط وموهای قهوه ای وسط اتاق بود وداشت باتلفن حرف میزد.بعد از قطع تلفن به طرف مااومد.
-هومان جان زنگ زدو گفت که شمامیاین.خیلی خوش حالم کردین.
-ممنون باعث افتخارمابود که باشماآشنابشیم.
-ممنون عزیزم خب چه خبر؟پروین چه طوره؟
-ممنون سلام رسوند
-ازموهاتون راضی هستین؟
-صبا:بله ممنونم عالی شد.
هرسه بلندشدیمو تابیشترمزاحم نشیم،اون خانوم هم که انگار آماده رفتن بود اما گفت:
-عزیزم من اسمتونو فراموش کردم....
-شهرزادهستم
-اوه بله شهرزادجان من امانتی برای پروین دارم.اگه میتونیدمنتظر بمونید چون پسرم داره میارتشون.
-چرا که نه حتما خانوم....
-فریده هستم عزیزم.
-پس فریده خانوم مابیرون منتظر میمونیم.
********************
اززبون هومن
پتو رو کشیده بودم سرمو سعی میکردم خوابم ببره اما مگه این سروصدای کتی ودوستش میذاشت.شیطونه میگه بلندشم دستوپاشونوببتدمو دهناشونم ببندماااااااااااااااااااااا.داشتم فک میکردم که چه جوری برم کتی روساکت کنم که مامی زنگ زد.
-سلاااااااااااااااااااااااام بر مامان خوشگل خودم.
-سلام هومن جان ...خواب بودی؟
-نه بابا مگه این دختره خیره سرمیذاره....وای مامان اینم دختربود تو دنیاآورده...الهه عذاب منه.
-مامان:خوبه خوبه توهم الهه عذاب منه....میگم کاری داشتم باهات
-جون دلم بفرمایید.
-امروزکه داری میای دنبالم باید چندتاچیزوباخودت بیاری
-چی مثلا
-یه سری امانتی برای پروین....الان سه تادختر اینجان که ازاقوام پروینن.منم گفتم که توبرداری اوناروبیاری بدم بهشون.
-کجا هست این امانتی ها؟
-کتی میدونه ازش بپرس......(صدای دربلندشدوانگارکسی وارد اتاق مامان شده بود)هومن جان یادت نره ها بلندشوبیا.
-ok momi!
تلفنو قطع کردمو بلندشدمو دستی به سروروی خودم کشیدم.اماده شدم تا برم دنبال مامان...توی آینده نگاهی به خودم کردمو گفتم
-wowخدایا چی آفریدی!درهرحالتی خوش تیپم....
ازاتاق زدم بیرونو رفتم پایین .کتی وانادوستش داشتن سعی میکردن که غذادرست کنن.تمام آشپزخونه رو به گند کشیده بودن.
-وای وای ببین اینا چی کارکردن...حالا تو هنرنمایی نکنی چی میشه؟
-کتی:هومن دارم کیک درست میکنم.
-ااااجدی کیک درست میکنی!صورت وموهاتم آردی شده اونم جزوکیکه نکنه؟
-انا:اااااااااهومی اذیت نکن دیگه خیلی کیف میده بیاتوهم کمکمون کن
-وای نه من این همه مدت طول کشیدحاضرشم....ممنونم من ترجیح میدم برم..آهان راستی کتی مامان گفت که امانتی های پروین جون بدی ببرم.کجاست؟
-کتی:توی کمداتاق منه. اون پایینش.
رفتمو اون چندتا ساکی که مال پروین جون بوده رو برداشتمو اومدم بیرون.هنوزسوارماشین نشده بودم که موبایلم زنگ خورد،کامی بود
-به به برادر هنرمند.یادی ازماکردی؟
-کامران:هومن کجایی؟
-دارم میرم دنبال مامان.
-کامران :سرراهت بیادنبال من.
-مگه ماشینم دستت نیست؟
-کامران:نه باباالن وپدرام برش داشتن ورفتن جایی
-چیییییییی؟صددفعه گفتم ماشین منو نده دسته الن...الان پیچ چرخشم برام نمیاره..
-کامران:نترس پدرام پشت فرمون نشست.
-اصلا ببینم تو چرا صبح ماشینه منو برداشتی؟
-کامران:توکه cdهاتو نمیدی به من منم ماشینتو برداشتم.چقدغرمیزنی بیادیگه منومامانو منتظرگذاشتی...راستی مواظب ماشینم باشیااااااااااااااااااااااا
جلوی استدیو وایسادمو چندتابوق زدم تاسرو کله کامی هم پیداشد.
-کامران:سلام چقددیر کردی...
-خیابوناشلوغ بود بیابشین پشت این گاریت...بدو کلافم کرد اینم ماشین توداری؟
-کامران:چشه مگه حرف نداره
-حرف نداره که هیچ دنده وترمزوگازوفرمونم نداره
کامران نشست پشت فرمونو راه افتاد..
-کامران:این ساکا چیه عقب گذاشتی؟
-مامال مامانه،زنگ زد گفت که فامیل هومان رفته آرایشگاه ایناکه مال پروین جون رو ببرم براش
-کامران:فامیل هومان؟مگه اینجا فامیل دارن؟
-همون دخترا که هومان گفت برای درس میان امریکاومن براشون خونه پیداکردم دیگه.
-کامران:آهان
***************************************
ازسالن آرایشگاه اومدیم بیرونوجلوی ماشین وایسادیم.زهرادستی به موهای لختش کشیدو گفت
-آخیش راحت شدم دیگه دستوپاگیرشده بود اینجوری راحت ترم.
-صبا:چه طوردلت اومد موهای به اون خوشگلی روبزنی؟
-زهرا:باباکلافم کرده بود اینجوری بهتره،تازه دوباره بلندمیشه
-بزاریه خورده بگذره مثل من که موهای بلندمو کوتاه کردم پشیمون میشی...
گوشی صبا زنگ خوردو صبا رفت یه گوشه تا باتلفن صحبت کنه ومنو زهرا هم داشتیم حرف میزدیم که یه ربع بعد فریده جون درحال سفارش به ترانه اومد بیرون.
-فریده:ببخشید منتظرشدین الان میرسه.
-خواهش میکنم.
زهرا آروم گفت
-شهرزاد این خانومو ماجایی ندیدیم؟
-چرابابا ازاون موقع دارم فک میکنم کجا دیدم...میگم زهرا حال عجیبی دارم
-زهرا:چه حالی؟
-دستام یخ کرده وفشارم افتاده..دلم داره شورمیزنه
-زهرا:ای بابا توهم که همش.....
اما دیگه چیزی نگفت باتعجب نگاش کردم به پشت سرم خیره شده بودوهرلحظه چشاش داشت گرد ترمیشد!چشمم افتاد به صبا اونم تلفن دستش بود اماحرف نمیزدو مثل زهرا داشت پشت سرمنو نگاه میکرد.زیر لب گفتم:"مگه جن دیدین؟"وبرگشتم.یه بنزسفید رنگ پشت ماشین ما بافاصله نگه داشتو سرنشینانش ازش پیاده شدن...برای یه لحظه نفس کشیدنو یادم رفت...حتی قلبمم وایستاده بود....سرنشینان ماشین به طرف فریده رفتندوبغلش کردنو بوسیدنش باهزارجون کندن گفتم:کاااااا....کامران....هو...هو...من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
***********************************
اززبون هومن
-کامی تندبرو بابا مامانومعطل کردی....اون وقت میگم گاریه ناراحت میشی..
-کامران:چراغ قرمزه من چطوری تندبرم!همه که مثل تونیستن که اخرین جریمت چقدبود؟
-مرد به جریمه شدنش مرده!!!
5دقیقه بعدرسیدیم به آرایشگاه،کامران ماشینوپشت یه BMWمشکی نگه داشت.کنارماشینه دوتادخترکه یکیشون پشتش به ما بود وایستاده بودنو یکی هم با فاصله داشت باتلفن حرف میزد.حدس زدم که باید همون دخترا باشن.ازماشین پیاده شدیمو رفتیم طرف مامان.موقعی که بغلش کردم،ازروی شونه هاش نگام افتاد به اون سه تادختر که داشتن مارو نگاه میکردن...والبته باتعجب!
-فریده:چقددیرکردین
-تقصیراین گاریه...
-کامران:مامان جونم یه خورده خیابونا شلوغ بود.
-فریده:حالا اون ساکارو آوردی باخودت؟
-بلههههههههههههه
-فریده:بیاین تا باهاشون آشناتون کنم.
ورفتیم پیششون
–مامان:شهرزاد جان؟
دختری که موهای بلندقهوه ای رنگی داشت وپشتش به مابود به آرامی برگشت طرفمون
-جانم؟
-مامان:عزیزم ایناپسرای منن.ایشون کامران پسره بزرگم وایشونم هومن
وبعد هم روکرد به ماگفت
-این خانومای خوشگل ازآشنایان پروینن.ایشون شهرزاد ازاقوامشونه واین دخترای نازم صباوزهرا دوستاشن.
-کامران:خوشبختم دخترا
-منم خوشبختم ازآشناییتون
باخودم گفتم:پس شهرزادتویی که هومان همش ازت تعریف میکردوقرارنبودبیای!"وقتی داشتم باهاشون دست میدادم احساس کردم که هرسه شون مثل یه قالب یخ شدن.
-مامان:هومن اون امانتی هارومیاری؟
-بله حتما.
ساکارو از پشت ماشین برداشتمو بردم ودادم به مامان.
-کامران:خب هومان چطوره؟پروین جون؟
-شهرزاد:ممنون سلام رسوندن
-کامران:این هومان نمیخوادبیادLA؟
-شهرزاد:چرااتفاقاقراره آخره ماه بیاد.
-کامران:چه عالی باهاش خیلی کاردارم.
-مامن:ایناسفارشات پروینه..زحمت بکشیدو بدین بهش
-شهرزاد:حتما،خب امردیگه ای نیست؟
-مامان:خواهش میکنم .اگه کاری داشتین حتمابهم زنگ بزنید اینم شماره موبایلوخونه.
مامان شماره هاروروی یه کارت نوشتو دادبه شهرزاد...شهرزاد به شماره نگاهی کردواروم گفت
-ممنونم.خب ازآشنایی باهاتون خوشحال شدم.
-ماهم همینطور.
نگاهی بهم کردو بالبخند ازمون خداحافظی کرد،صباوزهرا هم که تااون موقع حرف نزده بودن خداحافظی کردنو رفتن.
***********************
سوارماشین شدیمو صبا پاشوروی گازفشاردادو راه افتادازتوی آینه بغل نگام دوباره افتادبهش داشتن مارونگاه میکردن....دو سه خیابون بالاترصباماشینو کنارخیابون نگه داشت.هرسه به جلومون خیره شده بودیم..خیلی سریع اتفاق افتاده بود...صباسرشوگذاشت وی فرمونوزدزیرگریه
-زهرا:یعنی خواب ندیدیم.....یعنی ایناکه مادیدیم همون...کامران وهومن بودن؟یعنی ماتمام مدت توی آرایشگاه مادرشونوبودیم؟
-بی خودنبودکه دلم شورمیزد...
چشاموبستم تااشکام صورتموخیس کنن
روی کاناپه درازکشیده بودمو چشاموبادستمال بسته بودم.طبق معمول سردردداشتمونوراذیتم میکرد.یه خورده بعد زهرااومد.
-زهرا:سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام
-کوفت!
-زهرا:ای باباتوکه بازولوشدی!سرت دردمیکنه؟
-مگه نمیبینی.؟
-زهرا:حتمادانشگاهم نرفتی؟
-نه نرفتم،صباکو؟
-زهرا:امروزتا6کلاس داره.من میرم حموم .ببینم چیزی داریم من بخورم؟
-آره،اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی کتک نوش جان میکنی!
زهراکه رفت حموم دوباره خونه ساکت شد.یک هفته ازاون روزکه هنوزم فک میکنم خواب دیدیم میگذشت.صبا خیلی ساکت شده بود ومنم دیگه حوصله حرف زدن نداشتم.توی این یک هفته اینقدکه گریه کردم که مدام سردرد داشتم.توی این بین فقط زهراهنوزم شلوغ بود،که اونم حفظ ظاهربود.بازم اون روزمثل فیلم اومد جلوی چشمم ودوباره گریه....نمیدونم اون روزباچه نیرویی ایستادمو باکامران حرف زدم!هیچ وقت فک نمیکردم که موقع دیدنشون سرپاوایسم اماحالا...
توی افکارخودم بودم که تلفن زنگ زد.تادستمالوبرداشتم نورچشماموزد...باهزاربدبختی بلندشدو جواب دادم.
-hello؟
-helloکوفت...حالاواسه من انگلیسی حرف میزنی؟؟؟
-وای سلام مامان خوشگلم.شماره روندیدم،چطوری عشقم؟
-مامان:خوبم عزیزم.توخوبی؟صدات چراگرفته است؟
-من؟هیچی سرماخورده بودم دارم خوب میشم.شماخوبید؟بابا؟شایان خوبن؟
-مامان:آره همه خوبن.صباوزهرا چطورن
-عالی(اونم چه عالی بودنی... مرده های متحرک)
بعدازکلی حرف زدن بامامانم،ازش خداحافظی کردم.احساس کردم حالم بهتر شدهطبق معمول مامان آرامش بخش بود.نمیدونم چقداونجا نشستم که صبااومد.طبق معمول این یه هفته زیرلب سلام کردو رفت توی اتاقش.زهرا که ازحموم اومده بودوموهای نمدارشودورش ریخته بودرفت توی آشپزخونه ویه لیوان شربت ریختو خواست ببره واسه صبا که منم باهاش رفتم.
صبا توی اتاقش،کنارپنجره نشسته بودو داشت به بیرون نگاه میکرد.
-زهرا:اجازه هست
-صبا:آره بیاین تو.
زهراشربتوداد دستشو نشست کنارش منم روی صندلی کامپیوتر.
-زهرا:خوب حال رفیق ما چطوره؟
-صبا:خوبم.
-زهرا:ولی این صبای همشگی نیست.نه دیگه شوخی وخنده ای...
-صبا:حوصله ندارم.
زهرا:نه توحوصله داری نه شهرزاد.اصلامگه ماجون نکندیم که بورسیه بگیریم بیایم اینجا تااوناروببینیم.حالا که دیدیمشون دیگه این کارا چیه؟
چشمای قشنگ صباپرازاشک شدوبه زهرانگاه کرد.
-صبا:زهراتونمیفهمی...ما...من کامرانودیدم.کسی که خوابشم رویابودبرام.امااون جلوم وایستاد،ازاون لبخندای قشنگش زد...هنوزم نمیتونم باورکنم.
-زهرا:شماها که قرار بود اینجوری کنین اصلا نباید ازاول میومدین.
بلند شدمو رفتم جلوی صباوروی زمین نشستم ودستاشو گرفتم.
-قربونت برم،خواهرخوشگلم.ماباید خودمونو واسه همچین روزی آماده میکردیم.من نگفته بودم اما کامران وهومن دوستای صمیمیه هومانن.امکان داره بازم ببینیمشون.میدونم سخته.منم هنوزباورم نمیشه .باورم نمیشه اون روز کسی که جلوم بود،همونی بود که به دیدنش توی رویاهم راضی بود.امااگه قرار باشه خودتو نابودکنی به خداقسم برمیگردم ایرانوتوروهم باخودم میبرم.
-صبا:ولی شهرزاد من....
-میدونم باتمام وجودم درکت میکنم.اما تروخداخودتوکنترل کن...به خاطر خودت...به خاطرمن،من خیلی بهت احتاج دارم.
سرمو گذاشتم روی پاهاشو زدم زیرگریه.
*****************
اززبون هومن
وسط اتاقم وایساده بودمو به اطراف خیره شده بودم.ای بابا بازم کتی mp4منوبرداشت...صددفه گفتم برندار،برشم میداری بزارسرجاش اگه فهمید.درکمدمو بازکردم تاتوشو بگردم.پایین کمد،چشمم افتاد به یه جعبه... جعبه ای که اسمشوگذاشته بودم "جعبه نفرت"!روی زمین نشتمو جعبه رو ازکمددراوردم ودرشوبازکردم.تا درشوبازکردم بوی عطر روژان خورد به صورتم.عطری که روزی دوسش داشتم اماحالا داشت حالموبهم میزد.
خیلی وقت بود که بهش سرنزده بودم.توی جعبه هدیه هایی بو که روژان برام خریده بود...زیادنبودن امامن همیشه براش هدیه میخریدم...هرچی که میخواستوخوشش میومد.حیف...
اولیش فاب عکسی بود که عکس منوروژان توش بود.جفتمون داشتیم میخندیدیم.ازدیدن دوباره قیافش حالم بدشد گذاشتمش کنار،بعدی یه دستبند نقره ای بود که توش نوشته بود:ILOVE YOU HOOMAN!اره جونه خودت..تو منو داست داشتی...بهتر بود مینوشتیI hate you hooman!!ازته جعبه عروسک بابانوئل بود که شب سال نو بهم داد و گفت که ارزومیکنه هزارتاکریسمس دیگه هم باهم باشیم.!نشسته بودم روی زمین که کامران اومد توی اتاقم.
-کامران:داری چی کارمیکنی؟چراروزمین نشستی؟
خودشم نشست پیشم.
-اینا یادگاریاشه....کامی همشونو بسوزون!
-کامران:هومن...
-ایناارزش دورریختنم ندارن.بسوزونشون.
-کامران:هرچی توبخوای.ناراحت نباش.الان باید خوشحال باشی که فهمیدی که اون چه جورآدمی بود.
-کامی من 3سال ازبهترین سالای زندگیموبه پاش حروم کردم.اخه چطوردلش اومد.فقط واسه یه روکم کنی؟یه شرط؟اخه چرا من؟
-کامران:الهی بمیرم نبینم که داداشم چشاش پرازاشک بشه...
سرمو گذاشتم روی سینه کامرانو گفتم
- اگه تورونداشتم تاحالا صدباردق کرده بودم.
****************
چمدون کوچیک هومان گذاشتم صندق عقب ونشستموراه افتادیم.
-هومان:عجب ماشینی بهتون دادن!
-مال صباست.
-هومان:ایول حالاصباوزهراکجان؟
-موندن خونه.
-هومان:راستی چقدموهات خوشگل شده بهت میاداااا
-ممنونم.دست آرایشگرش دردنکنه.
-هومان:اخی فریده جون خوب بود؟
-اره پسراشم بهت سلام رسوندن!
-هومان:کامی هومی رومیگی؟اخی چقددلم براشون تنگ شده...
-مثل اینکه کارتم داشتن.
-هومان:جدی
گوشیشودرآوردوشوماره گرفت وشروع کردبه صحبت کردن.بعدازیه خورده حرف زدن فهمیدم داره باکامران حرف میزنه من فقط حرفای هومانو میشنیدم.
-هومان:قبونت دل به دل راه داره.......نه بابا به خداسرم خیلی شلوغ بود...آره آره حتما.هومن چطوره؟....بگو بی معرفت چرا گوشیتوجواب نمیدی؟هفته پیش هرچی زنگ زدم کسی برنداشت؟..الان رسیدم دارم باشهرزادمیرم خونم
-سلام برسون
-هومان:کامران جان،شهرزادسلام میرسونه..سلامت باشی...نمیدونم شایدقبول نکنه حالا میگم.باشه باشه میام پیشتون کاری نداری...بای
-نگفته بودی که ارایشگاهی که ادرس دادی مال مادرکامران وهومنه؟
-هومان:یادم رفت..راستی کامران خیلی سلام رسون.
-سلامت باشن.
-هومان:وای خدادارم میترکم.چقدخوردم.صبادست پختت حرف نداره ماکارانی به این خوشمزگی رو من فقط یه جاخوردم
-صبا:کجا؟
-هومان:خونه کامرانوهومن.کامرانم به این خوبی ماکارانی درست میکنه
نگام افتادبه صبا...خیره به هومان بود...حتی پلکم نمیزد.
-هومان:صباحواست به منه فهمیدی چی میگم.
-صبا:چی نه
-هومان:میگم حتمابایدرازدست پختتوبهم بگب..
-صبا(خندیدوگفت)حتما
-هومان:ازخونه راضی هستین؟
-وای هومان خیلی عالیه.ادم توش احساس راحتی میکنه به قول زهرا ادم دلش نمیادازخونه بیادبیرون...دستت درد نکنه
-هومان:دست هومن درد نکنه...
وسط آشپزخونه ایستادموبرگشتمو نگاش کردم
-هومن؟کدوم هومن؟
-هومان:بابا هومن داداش کامران...من که LAنبودم اون اینجارو براتون پیداکرد...مثل همیشه هم سنگ تموم گذاشته
وای خداجون یعنی این سلیقه هومن؟خدایا اخه چرا داری بامن اینجوری میکنی....حالا میفهمم که چرا اینجارو اینقددوست دارم...
ادامه دارد...
مطالب مشابه :
رمان نقطه پایان 7
علی رو بهش گفتم و اونم قانع شد تا ساعت 8 شب تو خیابونا دور سوگل امشب بریم برای خریدلباس
رمان نقطه پایان
ـ آره مامان,شب میمردم از خستگی!!!سوگند اومد کنارمو گفت: سوگل امشب بریم برای خریدلباس
کسی جاتونمیگیره....
رعنا:باشه منم کمکت میکم شب هومن:بیشتروسایلوکامران خریده!من فقط حوصله خریدلباس
رمان نقطه پایان
ـ آره مامان,شب میمردم از خستگی!!!سوگند اومد کنارمو گفت: سوگل امشب بریم برای خریدلباس
تکامل وظایف مادری در تریمستر اول، دوم و سوم بارداری
زنی که سالها منتظر به دنیا آمدن بچه ای بوده با زنی که در شب اول به خریدلباس
ضرب المثل ها (متل متون ) خروجی از صفحه ی خصوصی mehranian
کنایه ازاین مثل ولخرجی بیش از حد بعضی در خریدلباس و دور تو خونه شام شب و نداره بخوره
رمان نقطه پایان
رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان نقطه پایان - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی ترنم
فصل سوم
هزارویک شب عاشقی من - فصل سوم - اَشکــــــــــهایم هم شبیهـ تو شده اند,گریهـ کــ
برچسب :
خریدلباس شب