به چاه انداختن حضرت یوسف
یعقوب:
الهی توئی خالق کائنات
به مخلوق دادی ز قدرت حیات
بود شمع ایوان تو ماه مهر
شده نقل بزم تو این اخترات
به هابیل و نوح و کلیم و ذبیح
ز هر ورطه دادی تو راه نجات
جبرئیل:سلام علیک ای رسول خدا
گل باغ یعقوب پر ابتلا
خدا گفته گویم تو را این چنین
که ای نوربخش زمان و زمین
تو دردائیل یوحنا کجائید
به بیچارگان دست گیری نما
بده بر فقیران به راه خدا
یعقوب:
ایا نهال گلستان شیث دل پر خون
فدای جان تو ای نور دیدهام شمعون
بروز مهر یکی گوسفند ذبح بنما
برای جیره مستضعفین هم فقرا
مگر که خالق عالم شما جوانانرا
کند محافظ از شر چشم قوم دغا
شمعون:
بیا روئیل تملیخاه یفقل
یهودا دانیال چشم احوال
چرا ای مردهخوار از من جدائید
ز یاری گوسفندی ذبح سازیم
تصدق بر مساکینان نمائیم
مرد فقران:ما غریب و بیکس و بیچارهایم
بینوا و از وطن آوارهایم
میرویم بهر معیشت اینزمان
نزد یعقوب آن عزیز جسم و جان
بلافاصله:
شویم فدای تو یعقوب ای عزیز خدا
بده براه خدا و بده براه خدا
گرسنهایم پریشان بینوا و گدا
مکن ز درگه خود ناامید مسکین را
یعقوب:
فدای جان تو ای نور دیده یوحنا
برو بیار برم قسمت فقیران را
خطاب من به شما ای جماعت درویش
ز دست من بستانید جمله قسمت خویش
فدای جان شما نور دیدههای پدر
بدور هم بنشینید مثل عقد گهر
که من ز دیدن هر یک شوم چو گل خندان
غذا ز مهر تناول کنید فرزندان
عزیز جان دلم یوسف نکو آئین
بیا چو غنچه گل روی دامنم بنشین
ذمیال فقیر:
ای خدا من به جهان مسکینم
الم جوع کند غمگینم
میروم در بر یعقوب زمان
گیرم افطار از آن ماه جمال
بلافاصله:
آل یعقوب به من رحم کنید
سائلم سائلم افطار دهید
کسی جواب من خسته دل نداد خدا
کسی نکرد ز اندوه شادکام مرا
به آب می کنم افطار ای خدای جهان
بگیر داد مرا از پیمبرت زحسان
جبرئیل:
آه ای یعقوب ای یعقوب آه
روزگار خویش را کردی تباه
خشم آوردی خدا را ای رسول
بندهاش را کرده زار ملول
خوف از قهر خداوندت نبود
رحم بر اطفال فرزندت نبود
بر بلا آماده باشد ای نور حق
کشتیت افتاده در بحر فلق
یعقوب:
جبرئیل ای پیک خلاق جهان
زین کلامت آتش افتاده به جان
من نپیچیدم ز امر حق سری
گو شدم مغضوب قهر داوری
گو گناهم چیست ای پیک خدا
تا نمایم توبه هر صبح صبا
جبرئیل:
نبود به جهان گناهت ای سرو مثال
محروم نمودهای ز غفلت ذمیال
دوش از پی قوت بهر افطار دمی
آمد در خانه گشت محروم غمین
حکم است شود بلا برایت نازل
زین قصه بکار تخم افسوس بدل
یعقوب:
ای خالق بینیاز توبه توبه
وی ایزد چارهساز توبه توبه
در حیرتم از روی غفلت کردم
زین آتش جان گداز توبه توبه
یوسف:
الهی بارسال و المرسلات
به حق ذبیحان کوی منایت
به حق خلیل و به طوفان نوح
ز هر ورطه بنما تو راه نجات
عجب خوب خلقت مرا کردهای
بهای سر موی من کاینات
روم سوی بستر بخوابم دمی
که در خواب بینم کمال صفات
شمعون:
آئید برادران بر من
سازید از این قضیه شیون
یعقوب محبت فراوان
با یوسف خود کند عزیزان
او را بنشاندش بزانو
چون دسته گل نمایدش بو
بیزار ز یازده پسر گشت
از یوسف خویش مفتخر گشت
همت مگر این شما ندارید
نخلی ز حسد به بار آرید
فکری ز برای قتل او حال
سازید چرا کنید اهمال
روئیل چه گویی ای برادر
تکلیف چه باشد ای نکوفر
روئیل:
چه از من مشورت کردید گویم
شما را از شما احوال جویم
رویم از مکر در کنجی نشینیم
گل از گلزار مکاری بچینیم
اگر دیگر چنین حرفی بیان کرد
و یا گلزار ما را او خزان کرد
به حیله یوسفش را دور سازیم
پدر را از غمش محجور سازیم
بریمش سوی دشت سوی هامون
ز حلق نازکش ریزیم ما خون
یوسف:
چه خوابی بود ای یاران
که من دیدم به خواب امشب
مگر از چهره اقلیم برچیده نقاب امشب
چه خوابی بود کز این خواب
گردیم چو گل خندان
به بستر آمدم سیار
ماه آفتاب امشب
بلافاصلهمصرع
پدر دیشب به بستر خواب دیدم
یعقوب:
چه خوابی ای گل باغ امیدم
یوسف:
مه و خورشید و اختر خوابم آمد
یعقوب:
یقین آن گوهر نایابم آمد
یوسف:
فلک شد زیر پایم فرش بابا
یعقوب:
نگهدارت شود خلاق یکتا
یوسف:
بکن تعبیر خوابم ای پدر جان
یعقوب:
بکن خواب از برادرها تو پنهان
یوسف:
مگر با من برادرها بکینند
یعقوب:
همه از بهر قتلت در کمینند
یوسف:
چه غم دارم که خالقم پناهیست
یعقوب::
پدر خوابت نشان پادشاهیست
شمعون:
برادرهای نامآور بیائید
همه رخت حسد در بر نمائید
عجب نوروز خوابی دیده یوسف
گمان من شود بگزیده یوسف
کمند طیش در میدان بتازیم
برادروار ما باید بسازیم
یهودا ای برادر چیست تدبیر
شدم از بغض یوسف من زمینگیر
یهودا:
باید با تزویر از پدر دورش کنیم
تملیخاه:
باید از پیکان زهرآلود ما گورش کنیم
روئیل:
مثل سلاخان سرش را از بدن باید برید
شمعون:
باید همچون گوسفندان زیر ساتورش کنیم
یهودا:
گاه میگوید که اختر میکند بر من نماز
گاه میگوید که با ایزد کنم راز و نیاز
روئیل:
گاه میگوید مرا قامت بود چون سرو ناز
شمعون:
گاه میگوید که درهای سماوات است باز
تملیخاه:
مثل عقرب پیکر او را ز کین خواهم گزید
روئیل:
مثل جلادان برای کشتنش خنجر کشید
یهودا:
مثل صیادان برای قتل او خواهم دوید
شمعون:
مثل شیادان گریبانش ز هم خواهم درید
یهودا:
خون یوسف گردن من هر چه خواهد شد شود
تملیخاه
خواهرش افتد به شیون هر چه خواهد شد شود
روئیل
گرچه لرزد پیکر من هر چه خواهد شد شود
شمعون
جهد آرید بهر رفتن هر چه خواهد شد شود
یهودا
برادرهای نامآور بیائید
به نزد باب بابفن گشائید
بلافاصله با پدر
ای پدر خواهش صحرا داریم
شمعون
همگی عزم تماشا داریم
یهودا
کن عنایت تو بما رخصت گشت
شمعون
همه گردیم روان جانب دشت
یهودا
یوسفت نابلد است ای بابا
شمعونده اجازه ببریمش صحرا
یهودا:
چند در خانه تو پنهان داریش
شمعون :
بخورد طعنه ز بیگانه و خویش
یهودا:
جمله گردیم فدایت بابا
شمعون:
ده اجازه ببریمش همراه
یعقوب:
تکلیف برای بردن یوسف چیست
این خواهشتان قرین دلخواهم نیست
در دشت پلنگ و گرگ هارست بسیار
ترسم که شود یوسف زارم ناشاد
شمعون:
تو میدانی که شیر از دست من روباه گردیده
یهودا:
تو میدانی بلندی پیش من کوتاه گردیده
روئیل :
تو میدانی ز اقبالم هما در چاه گردیده
تلمیخاه:
تو میدانی پلنگ دهر تلمیخاه گردیده
شمعون:
پدر ما را به یوسف کن بلاگردان تو از احسان
یهودا:
پدر بسیار بر دست من آن نو بابیه خندان
روئیل:
پدر منت گذار از رفتن صحرا به فرزاندان
تملیخاه:
پدر ما را تصدق کن به یوسف هم بلاگردان
یعقوب:
مگوئید بیهوده در نزد من
ببندید لب از فنون سخن
بود یوسفم نور چشمان تر
ندارم به تن تاب هجر پسر
مراد شما نیست حاصل بدهر
مسازید آزرده جانم دیگر
شمعون:
برادران گرامم به پیش من آئید
دوباره باب حیل را از مهر بگشایید
روید جمله بر یوسف نکوفرجام
ز راه مکر ببوسید دست و پاش تمام
اگر که یوسف دلخسته عرض بپذیرد
رود به نزد پدر اذن آمدن گیرد
یهودا:
ای جان برادر گرامی
بنگر به براداران نامی
ایستاده بخدمت تو بر پا
خواهیم رویم سوی صحرا
صحرا همه هست سبز پرگل
هر سو که روی صدای بلبل
رو جانب باب ای نکوچهر
گیر اذن نشاط از ره مهر
یوسف:
ز شوق وصل ز رندان ابتدا گیرم
روم به نزد پدر اذن آمدن گیرم
بلافاصله با پدر
سلام این شهریار ملک کنعان
یعقوب:
علیک ای یوسف ای ماه درخشان
یوسف:
مرا عرضیست ای ماه نکو رای
یعقوب
بیان کن مطلبت ای جان بابا
یوسف
دلم خواهد که بر عرضم دهی گوش
یعقوب
چه باشد حاجتت سرو قباپوش
یوسف
مرخص کن روم بر سوی صحرا
یعقوب
ندارم تاب دوری تو بابا
یوسف
بزودی باز برگردم پدر جان
یعقوب
از آن ترسم بیفتی چنگ گرگان
یوسف
برادرخا به همراهند یکسر
یعقوب
ترا دشمن بوند ای ماه منظر
یوسف
مفرما کی برادر خصم باشد
یعقوب
کلامت جان بابا دلخراشد
یوسف
ببوسم دست و پایت اذن فرما
یعقوب
چسازم با غم هجر تو بابا
یوسف
دلم مشکن که میخواهم روم سیر
یعقوب
خدایا خیرگردان این سفر خیر
یهودا
پدر ما یازده تن همره هستیم
همه در زور بازو پیل مستیم
به صحرا شیر پیش ماست روباه
چرا از دست گرگان میکشی آه
یعقوب
چه میل گلشن و بستان باغ و بر دارید
برای رفتن این راه توشه بردارید
برای یوسفم ای نور دیدههای پدر
بیا بگیر تو شمعون صبوی شیر و شکر
اگر به دشت شود تشنه این گل خندان
به جای آب تو شیر و شکر باو بخوران
عصا به دست بگیرید جمله فرزندان
روان شوید چو گل از برم سوی بستان
یوسف
چه شد مادر خورد بهرم تاسف
پدر جان کو عصای دست یوسف
جبرئیل
ای نبیالله اعظم السلام
وی امین مدرس غم السلام
بهر یوسف از بهشت ز امر خدا
با دو صد تعجیل آوردم عصا
هدیه خلاق عالم راستان
چند روزی باش با غم توامان
یعقوب
آه گشتم پیر و قدم شد دو تا
میوزد بوی فراق از این عصا
به عصا بنوشته خطی سر به سر
هر که گیرد دست دورست از پدر
سخت میترسم که یوسف از برم
دور گردد روی ماهش ننگرم
نور دیده یوسف نیکو لقا
بین فرستاده خدا بهرت عصا
یوسف
هزار شکر تو ای کردگار ارض و سما
براداران بشتابید جانب صحرا
روان شویم به صحرا و باغ برگردیم
برو پدر تو به خانه که شام برگردیم
یعقوب
روان شوید که وقت وداع جان و تن است
همه به زیر درختی که منزل حزن است
که من ز غم قد و بالاتان نظاره کنم
ز غصه جامه جان را هزار پاره کنم
دینه
خداوندا چه خوابی بود دیدم
ازین خواب از دل و جان نا امیدم
کجائی یوسف ای تاج سر من
بیا جان برادر در بر من
بلافاصله
ای پدر جان خواب دیدم مضطرم
یعقوب
کن بیان خواب ای یگانه دخترم
دینه
چند گرگی رو به یوسف حمله کرد
یعقوب
از کلامت سینهام شد پر ز درد
دینه
میرود اندر کجا آن سرورم
یعقوب
میرود صحرا نهال نوبرم
دنیا
خواهم ای بابا ببینم یوسفم
یعقوب
آی همره تا ببینی یوسفت
دینه
ای برادر میروی اندر کجا
یوسف
میروم خواهر به صحرا از وفا
دینه
از فراقت رنگ دنیا زرد گشت
یوسف
زود میآیم من ای خواهر ز دشت
دینه
مینشین شانه زنم زولف ترا
یوسف
گریه کم کن خواهر نیکو لقا
جبرئیل
آه از آن دم سکینه مضطر
شانه میزد به کاکل اکبر
رفت اکبر ز دست اهل حرم
سوی میدان کشته شد از غم
دینه با یوسف
انیس بیکسان داد از جدائی
محبان آه فریاد از جدائی
یعقوب
روان گردیده سوی دشت هامان
ولی آهسته ره پیمید اکنون
که من بینم قد بالای یوسف
عجب گردیدهام شیدای یوسف
به قربان قد بالات گردم
هلاک نرگس شهلات گردم
بیا روئیل شمعون یهودا
سپارم بر شما من یوسفم را
بدوش خویش بنشانیدش از مهر
مبادا خسته گردد این نکو چهر
شما رفتید جان از جسم من رفت
دریغ ای بلبلان گل از چمن رفت
جبرئیل
شیعیان خاک عزا بر سر کنید
یاد میدان رفتن اکبر کنید
چون علیاکبر به میدان شد روان
شاهدین علیاکبر به میدان شد روان
شاهدین با گریه گفت ای نوجوان
مادرت میمیرد از داغت علی
خواهرت دارد چه رود خون دلی
شمعون
خاطر خود جمعدار ای باب زار
شام میآییم به خانه غم مدا
یهودا
ز سودای جمالت در خروشم
شدی خسته بیا یکدم بدوشم
شمعون
ز شیران باج بگرفته است شمعون
بیا بر دوش من چون شمع اکنون
تملیخاه
از آن ترسم که بر پایت خلد خار
بنه بر دوش عقرب پا قمروار
روئیل
ز سودای جمالت در خروشم
برادر جان بیا یکدم بدوشم
شمعون
برادر نیست پیدا باب پر فن
تو یوسف را چه ماهی بر زمین زن
جبرئیل
شیعیان گردید احوالم تباه
آه کو یعقوب کو یعقوب آه
بنگرد فرزند دلبندش چسان
میخورد سیلی از این بیگانگان
جامه جان چاک سازم زین عزا
یادم آمد یوسف کرببلا
آه از آن ساعت که افتد روی خاک
از دم شمشیر گردد چاک چاک
یوسف
برادران من بیکس چه کردهام به شما
چرا زنید طپانچه به صورتم ز جفا
اگر گناه ز من سر زده غلط کردم
فزون کنید چرا ای برادران در دم
درین میان بیابان پدر ندارم من
عبث عبث به چه تقصیر خوار زارم من
شمعون
تو میگفتی که بخت من بلند است
همای دولتم اندر کمند است
گهی در خواب بینی ماه و ماهی
گهی داری خیال پادشاهی
گهی گویی که اختر سجدهام داد
گهی گویی که طالع مژدهام داد
تو با این کودکی این حرفها چیست
مگر شرم حیا بر چهرهات نیست
ترا سازم هلاک از جور کینی
که تو دیگر چنین خوابی نبینی
یوسف
ای وای برادران زارم
من مادر و خواهری ندارم
آخر به شما منم بردار
خاکم ز چه میکنید بر سر
دست من و دامن تو شمعون
من بیگنهم به حق بیچون
پای تو ببوسم ای یهودا
بین حال من شکسته دلرا
روئیل برس کنون بدادم
از دست شما ز پا فتادم
قربان تو گردم ابن یامین
احوال من شکسته دل بین
بلافاصله
یارب در این بیابان ماندم غریب گریان
ای کردگار سبحان کو باب دلفکارم
دینه
کو یوسف فکارم کو شمع بزم تارم
کو سرو نوبهارم یوسف کجا تو جویم
یوسف
شمعون بیا بسویم بنگر به گفتوگویم
سیلی مزن به رویم کو باب بیقرارم
دینه
یوسف نیامد از بر خاک زمانه بر سر
رفتی کجا برادر یوسف کجا تو جویم
جبرئیل
شیعیان خاک عزا بر سر کنید
یاد صغرا با علیاکبر کنید19
یوسف دلخون ز صحرا بر نگشت
ای عزاداران دل دنیا شکست
بود صغرا بهر اکبر انتظار
گریه میکرد او چه ابر نوبهار
یوسف
بیا بابا ببین حال من زار
به صد اندوه و غم گشتم گرفتار
برادرها من بیکس چکردم
بیا شمعون که من دورت بگردم
ز بس اندر بیابانها دویدم
ز تاب تشنگی بر جان رسیدم
برادر قطره آبی به من ده
مرا از جرعه آبی ساز زنده
شمعون
تو خواهی آب ما جان تو خواهیم
اگر مستغرق بحر گناهیم
بود این کوزه قوت یوسف اما
بریزیم تا خورد خون دلش را
بیا این آب ای جان برادر
مریز از دیده دیگر عقد گوهر
یوسف
وای از عطش مردم
جای آب خون خوردم
حسرت پدر بردم
ای خدا به دادم رس
دنیا
کو برادرم یاران گشتم از غمش گریان
مردم ای مسلمانان ای خدا بدادم رس
جبرئیل
آه یوسف شد ز قحط آب آب
از عطش گردید چون ماهی کباب
ای جماعت خاک غم بر سر کنید
یاد لعل تشنه اکبر کنید
آب نوشید و بگوئید این کلام لعنت اله علی قوم ظلام
یوسف
برادرها بمن کاری ندارید
درین صحرا مرا تنها گذارید
که شاید گرگهای دشت آیند
به مظلومی من رحمی نمایند
بس است آزار من از آنچه کردید
غلط کردم خطا کردم ببخشید
جوانم بینصیبم در زمانه
گذاریدم برم بر سوی خانه
شمعون
که هی هی یوسف مکار پر فن
گریزی تو ز دست یازده تن
ز ضرب تازیانه رفته تابت
تو هم بیعقل مجنونی چه بابت
برای کشتن یوسف کشید تیغ شرار
مباد آنکه بماند به دهر این افکار
یهودا
حیف است بریم از تنش سر
آخر نه بما بود برادر
زین صدمه بدر نمیبرد جان
ورنه سر او بریدن آسان
باید که در رحیل گشائید
رخت از بدنش برون نمائید
چاهیست در این حوالی دشت
باید که به جستجوی او گشت
اما که چه چاه هولناکی
از عمق رسد به پشت ماهی
سازیم چه سرنگون بچاهش
بر عرش رسد فغان آهش
شمعون
عجب فکری نمودی حال اکنون
ز یوسف خون ریختن نیست میمون
به عالم بیگنه کشتن نه بابست
ولی تنبیه مغروران صوابست
نمائید سرنگون در قعر چاهش
بفریادش رسد خورشید و ماهش
یوسف
مرا به چاه نسازید سرنگون از کین
مگر که تنگ بود جای من به روی زمین
دل شما مگر از سنگ خاره میباشد
وگرنه این نه طریق برادری باشد
برادران ز شرار عناد مخروشید
مرا برید بیک قریهای و بفروشید
اگر پدر ز من خسته دل سراغی26 برد
بیان کنید که او را به دشت گرگی خورد
بترسم آنکه درین چاه غم هلاک شوم
خدا نکرده بمیرم بزیر خاک شوم
شمعون
تو در این چاه تخم غم بپاشی
بمیری بهتر است تا زنده باشی
نگون سازید در چاهش عزیزان
خلاصی بهر تو نبود ز احسان
یوسف
مرا چون سرنگون در چاه سازید
چه دست از کشتن من بر ندارید
دهیدم مهلتی با حال غمگین
وصیت بشمرم با ابنیامین27
بیا ای ابن یامین در بر من
بنه بر زانویت از غم سر من
چه برگشتی ز صحرا شاد و خندان
سلام از من برسان بر پیر کنعان
بگو اول پدر آبش ندادند
بجز خنجر جوابش را ندادند
ز بعد از من سر این چه گذر کن
سر این چه نشین و گریه سر کن
برادرهای زار دل غمینم
دلم خواهد شما را سیر بینم
پس از من چون به دور هم نشینید
ز تنهایی یوسف یاد آرید
ز روی جملگی دل پرملالم
حلالم کن حلالم کن حلالم
شمعون
برون کن یوسف از تن پیرهن را
نمایان کن چو برگ گل بدن را
یوسف
مکن بیرون ز جسم پیرهن را
مکن آزار این مرغ چمن را
اگر مردم به جسم من کفن باد
اگر ماندم به جسمم پیرهن باد
شمعون
برادرها در شادی گشائید
برون رخت از تن یوسف نمایید
نگون سازید در چاهش عزیزان
خلاصی بهر او نبود ز احسان
ابنیامین
بده یک لقمه نان ای برادر
برای یوسف محزون مضطر
شمعون
بگیر این لقمه نان ای برادر
ببر از بهر یوسف آن نکوفر
ابن یامین
بردار یوسف محزون مضطر
برایت نان آوردم برادر
جبرئیل
خطاب من به شما حوریان باغ جنان
روان شوید سوی چاه خرم شادان
بیاورید ز فردوس جامه زیبا
دیگر ز مهر طبقهای میوه طوبا
بلافاصله
سلام من به تو ای یوسف نکو آئین
منم رسول خداوندگار جبرائیل
زمان غم به سر آمد مبار خون ز دو عین
بیاد آر ز تنهایی امام حسین
یوسف
علیک من به تو ای پیک خالق یکتا
خوش آمدی به برم مرحبا علیک سلام
درین میانه چاه یاوری ندارم من
به غیر28 ذات خدا غم خوری ندارم من
چوپان
یارب اندرین صحرا نالهای رسد در گوش
از دل فکار من برده است خدایا هوش
بلافاصله
میش و بز همه گریان آهوان همه نالان
در چرا نمیگردند بربر همه گویان
شمعون
خطاب من به تو باد ای شبان نیک لقا
بدانکه گمشده از من دری درین صحرا
فتاده است به این چاه آن در غلطان
اگر ز چاه بیرون شد خبر به من برسان
چوپان
کیست آن در گرامی در جهان....
شمعون
آن بود یوسف عزیز جسم و جان
چوپان
از چه در این چاه او کرده مقر
شمعون
از جفای چرخ بیداد قدر
چوپان
سرنگون شد از جفا اقبال او
شمعون
مختصر آگاه باش از حال او
مالک
عجب زمین فرحناک باشد این صحرا
یقین که میوزد از بوی او نسیم29 بهشت
خوش است لحظه در این زمین فرود آئیم
که خیمه سایه ابر است بزمگه لب کشت
خوشا به حال عزادار شاه کرببلا
اگر که غرق گناهند میروند بهشت
بیار چائی قلیان قهوهای خادم
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
بلافاصله
بدان ای غلام چند سنه قبل از این
گذارم بیفتاد در این زمین
یکی چاه باشد در این مرغزار
بدان آب دارد بسی خوشگوار
برو ای غلام اینزمان با شتاب
از آن چاه آور برایم تو آب
غلام
به چشم ای خواجه والاتبارم
روم از بهر تو من آب آرم
بلافاصله
نمایانست چاه از دور ظاهر
گمانم آنکه دارد آب وافر
نمایم دلو در این چاه پر آب
برآرم از برای خواجهام آب
کنم شکر تو ای خلاق بیچون
به جای آب ماه آمد بیرون
الا ای خواجه والاتبارم
به جای آب بهرت ماه آرم
مالک
این لاله را بگو ز چه گلزار چیدهای
غلام
در چاه آفتاب جهان سر کشیدهای
مالک
به به چه خوش سرشت پری روست این جوان
غلام
انسان نه این به شکل و شمایل مصور است
مالک
روشنتر است عارض زیبایش از قمر
غلام
مادر نزاده است به عالم چنین پسر
مالک
عالم کند خراب اگر خم کند به چهر
غلام
خوبست آنکه تحفه بریمش به شهر مصر
مالک
رویش کبود گشته تو گوئی گرفته ماه
میکرد ناله مثل غریبان به قهر چاه
چوپان
شوم فدای تو ای شیر بیشه هامون
نهنگ قلزم یعقوب حضرت شمعون
بدانکه یوسف دلخسته را بدیده تر
برون ز چاه بیاورده است مالک زعر25
شمعون
خطاب من به تو باد ای امیر تجاران
همین غلام که بگرفتهای ز ماست بدان
بود سه روز که از دست من نموده فرار
بیا چه لولو گوهر به دست ما بسپار
مالک
چشم از ماه عارضش پوشید
بنده تا نرا به ماش بفروشید
بند از دست و پای بردارید
قیمت این غلام فرمائید
شمعون
قیمت این غلام نیکوزاد
بیست درهم بود نه کم نه زیاد
لیک یک عیب دارد او به جهان
کین سیه رو گریز پاست بدان
مالک
با همه عیب خریدم او را
وجه از من بستانید شما
کرده تقدیر چنین قسمت او
همه عالم نبود قیمت او
زین مکان کوچ نمائید تمام
باش مستحفظ این بنده غلام
یوسف
شوم فدای تو ای خواجه وفادارم
من ستمزده یک خواهشی به تو دارم
مرخصم بنما خواجگان خود بینم
ز باغ عارض ایشان دمی گل چینم
مالک
خواجگان با تو ندارند سری
بهر ایشان تو چرا خونجگری
بهر تسکین دل ای ماه لقا
رو ببین خواجه و یارانت را
یوسف
شوم فدای شما ای برادران گرام
به دور من ز محبت شوید جمع تمام
مرا به جای غلامی فروختید آخر
دلم ز ناوک اندوه دوختید آخر
مراعات پدر خود کنید بعد از این
مباد باب نماید بجانتان نفرین
بیا که دست شما را ببوسم ای اخوان
مرا حلال نمایید حرمت سبحان
خوشا به حال شماها که میروید به وطن
من غریب چه سازم اسیر کند و رسن
یهودا
بس است گریه برادر که ما کباب شدیم
ز ماه عارضت از شرم جمله آب شدیم
قضا فکنده تو را اندرین بلیه به دهر
به سرنوشت قضا چارهای نتوان کرد
یوسف
برادران من خونجگر خداحافظ
فلک نموده مرا در بدر خداحافظ
یهودا
برادران همه گردید جای خویش قرار
به ما هنوز نماید نگاه یوسف زار
شمعون
عجب برادر بیرحم و هم گران جانید
کنون ز دست من این وجه اوست بستانید
دو درهم از تو عزیز برادرم روئیل
دو درهم به تو قسمت شدست دردائیل
دو درهم از تو عزیز بردارم تملیخاه
دو درهم به تو قسمت شدست یوحنا
دو درهم به تو جان برادر بنیامین
مباد قصه نمائی بر پدر تلقین
دو درهم ز من خسته دل برادرها
دیگر نمانده زری ما دهیم یهودا را
یهودا
من از زر نمیخواهم برادر
دریغ از یوسف محزون مضطر
جواب باب چون گوئیم شمعون
بیا پیراهنش سازیم پر خون
گریبانهای خود را چاک سازیم
به فرق خویش یک سر خاک سازیم
اگر بابا سراغ یوسفش کرد
بگوئید جمله گرگی پارهاش کرد
بجز این چاره دیگر نداریم
وگرنه نزد بابا شرمساریم
شمعون
برادران گرامم ز راه غمخواری
تمام شال به گردن کنید از یاری
کنید گریه و زاری برای یوسف زار
که اوفتاده به چنگال گرگ آدمخوار
ای برادرم نور بصرم
قربان تو من ای سرو چمن
مالک
تمام روی بره آورید از هر باب
برای رفتن این راه پس کنید شتاب
گروه چاکران از پیر و برنا
مزار آل یعقوب است اینجا
بود این قبر راحیل ای عزیزان
که باشد مادر یوسف به دوران
یوسف
چرا ای مادر دلخون ز یاری
خبر از یوسف زارت نداری
برادرها مرا آزار کردند
گل رویم ز سیلی خار کردند
ببین زنجیر اندر گردن من
برون کردند جامه از تن من
ندارم طاقت دوری تو مادر
مرا در قبر ببر با حال مضطر
غلام
فغان آه کجا رفت غلام کنعانی
گمان آنکه گریخته جوان زندانی
چگونه با تن عریان فرار بنمودی
گمان من که غلام گریز پا بودی
یوسف
امان مادر ز درد بینوایی
غلام
غلام ماه کنعان در کجایی
یوسف
مرا در قبر ببر همراه مادر
غلام
ببینم گر ترا سازم مکدر
یوسف
ندارم طاقتی مادر گریزم
غلام
جوان گر بینمت خونت بریزم
یوسف
ببین مادر شده مجروح دوشم
غلام
رسد آواز کنعانی بگوشم
یوسف
خداوندا مرا بوده چه تقصیر
غلام
چسان بگریختی با کند و زنجیر
یوسف
غلاما رحم کن مادر ندارم
غلام زنم سیلی به رویت ای فکارم
یوسف
به کنعان باب زارم انتظار است
غلام
روان شو مالک بهرت انتظار است
شمعون
ای برادرم نور بصرم
ای عزیز من با تمیز من
یعقوب
یوسفم یاران ز صحرا برنگشت
دنیا
ای خدا از فرغتش پشتم شکست
یعقوب
من نمیدانم چه آمد بر سرت
دینه
ای برادرجان بمیرد خواهرت
یعقوب
دیر شد یوسف نیامد در برم
دینه
ای پدر کو یوسف غم پرورم
یعقوب
غم مخور چون جان شیرین میرسد
دینه
بر لب من ای پدر جان میرسد
یعقوب
گفته بود آیم غروب اندر برت
دینه
این غروب است من به قربان سرت
یعقوب
پس بیا بابا سر راهش رویم
دینه
آی تا جویای احوالش شویم
یعقوب
دیر کردی یوسف نسرین عذار
دینه
ای پدر از دور شد گرد و غبار
یعقوب
کن نظر ای دخترم ای دخترم
دینه
بین برادرهام آیند در برم
یعقوب
شکرالله یوسفم آمد ز دشت
دینه
کاش ای یوسف نمیرفتی به گشت
یعقوب
زین سخن آتش زدی بر جسم و جان
دینه
نیست بابا یوسفم همراهشان
یعقوب
آه ای شمعون شوم پیراهنت
یوسفم کو دست من بر دامنت
شمعون
پدر جان یوسفت را گرگ خورده
به دندان ستم اعضاش برده
بود این پیرهن از مال یوسف
بگیر گردیدهام شیدای یوسف
یعقوب
آه از این خبر روانم سوخت
به خدا مغز استخوانم سوخت
آه کی بود گفت گرگش خورد
آه کی بود گفت یوسف مرد
شمعون
چه در صحرا شدیم از بهر حاصل
شدیم از یوسف زار تو غافل
ربودش گرگ آدمخوار او را
ز هجران برادر میکشیم آه
یعقوب
روید روئیل شمعون یهودا
بگیرید گرگ آریدش ز صحرا
شمعون
برادران همه تیرکمان به چنگ آرید
برای گرگ گرفتن به دشت رو آرید
بلافاصله
گرفتم با کمند خشم گرگی
چه گرگی گرگ خونخوار بزرگی
بلافاصله
پدر این گرگ یوسف را دریده
به دندان ستم اعضاش خورده
یعقوب
چرا ای گرگ یوسف را دریدی
تن پاکش میان خون کشیدی
چرا شرم از رخ بابش نکردی
حیا از جسم بی تابش نکردی
گرگ
مائیم به عالم گل مقصود نچیده
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
سوگند به آئین به اجداد کبارت
من پاره نکردم به خدا یوسف زارت
یعقوب
بگو کارت در این صحرا چه بوده
چرا از تن تو را تابت ربوده
چرا ای گرگ اینسان بیقراری
چرا هر دم کنی افغان زاری
گرگ
ای نبی الله به غم پرورده ام
چند روز است یک برادر یک پدر گم کرده ام
جستجو بودم درین صحرا فدای جان تو
ناگهان افتاده ام در چنگ فرزندان تو
یعقوب
گرگ از بهر برادر در فغان
وای فرزندان بی مهر الامان
مر شما از گرگ کمتر بوده اید
یوسفم را از کفم بر بوده اید
جبرئیل
آه ای یعقوب کم کن شور شین
یاد اور از جوانان حسین
حکم کرده خالق کون و مکان
نام یوسف را میاور بر زبان
یک پسر گم کرده ای با چشم تن
چند می گریی پدر بهر پسر
در زمین کربلا بر ذوالمنن
می کند قربان حسین هفتاد تن
چند باری بر پسر اشک عزا
کن نظر هنگامةکرببلا
یعقوب:
وای وای این دشت پر محنت کجاست
جبرئیل:
آه یعقوب این زمین کربلاست
یعقوب:
کشته ها از هر طرف بینم به خاک
جبرئیل:
آری آری گشته یک سر چاک چاک
یعقوب:
یک تنی بی دست بی سر برملاست
جبرئیل:
هست سقای سپاه کربلاست
یعقوب:
یک جوانی دست و پا از خون حناست
جبرئیل:
قاسم داماد شاه کربلاست
یعقوب:
یک جوانی کشتة تیغ جفاست
جبرئیل:
آن علی اکبر شبیه مصطفاست
یعقوب :
کودکی قنداقه اش از خون تر است
جبرئیل:
طفل بی شیرش علی اصغر است
یعقوب:
یک تنی بینم به خاک خون طپان
جبرئیل:
هست آن سالار خیل قدسیان
یعقوب:
نام او را کن بیان با شور و شین
جبرئیل:
آن شهید کربلا باشد حسین
یعقوب:
آه گشتم آب از این شور شین
صد چه یوسف باد قربان حسین
یا حسین جانم فدای جان تو
من به قربان تو و یاران تو
گریه کن ای شیعه از این ماجرا
یاد آور از حسین کربلا
مطالب مشابه :
سربریدن جوان سوری با چاقوی کوچک(زجرکش)+فیلم
سوری را، که به شدت مورد شکنجه غیرانسانی قرار گرفته است، مانند گوسفند سر می کلیپ سربریدن
قربانی کردن دختران در تایلند(دلخراش)
بسیاری از مذاهب مسلمانان را بخاطر ذبح گوسفند سرزنش می کنند و او را سر بریده . ذبح کلیپ
ما گر ز سر بریده میترسیدیم در مجلس عاشقان نمیرقصیدیم
همه ی شیعیان را چون سر بریدن گوسفند، سر ببرید تا خون سر تا پای آنها را فرا کلیپ
جدیدترین کلیپ واهنگ موبایل
جدیدترین کلیپ واهنگ موبایل صداي گوسفند سر بریدن مجرم توسط رژیم صدام
گزارش فتواهای تکان دهنده تکفیریها؛ از جشن گرفتن در عاشورا و جواز همبستری با همسر مرده تا خوردن گوش
منجی کلیپ. پایگاه بچه همه شیعیان را چون سر بریدن گوسفند، سر ببرید تا خون سر تا پای آنها را
فتوا: نكاح با خواهر مجاز اعلام شد!!!
همه ی شیعیان را چون سر بریدن گوسفند، سر ببرید تا خون سر تا پای آنها را فرا (دانلود کلیپ)
به چاه انداختن حضرت یوسف
بروز مهر یکی گوسفند ذبح بهای سر موی من ورنه سر او بریدن
رمان خون اشام ایرونی -نوشته محمدرضا عباس زاده -قسمت 56
می خواستم از تاک دور بشم و برم تهرون سر از گرفتن کلیپ از سر بریدن سربازها گوسفند سوا می
برچسب :
کلیپ سر بریدن گوسفند