رمان وقتي تو هستي

حرفهایی که الان میشنوی امشب اینقدر با خودت تکرار کن که ملکه ی ذهنت بشه می خوام حرفهام و در اینده مو به مو منتقل کنی..
چقدر ادم می تونست گستاخ و بی شرم باشد بر خلاف درون پر هیاهو و معترضم لب گزیدم و در سکوت به ادامه ی صحبتهای رهام گوش دادم:

بهش بگو دوستش دارم خیلی هم دوستش دارم نمی دونم از کی و کجا عاشقش شدم فقط می دونم دیوانه وار می خوامش و عاشقشم .. بهش بگو از وقتی معنی حسم و فهمیدم تنها بودن و خوردن و خوابیدن برام عذاب شده.. بهش بگو دوست دارم وقتی صبح چشم باز می کنم کنارم ببینمش.. بهش بگو دوست دارم وقتی خسته از شرکت به خونه برمی گردم با اغوش باز کنار در ببینمش.. بهش بگو دوست دارم وقتی سر میز میشینم قبل از غذا چشم و لب خندون اون و ببینم و بوسه بزنم .. بهش بگو دوست دارم شب موقع خواب تو بغلم بگیرمش و ببینمش.. بهش بگو من حسودم نمی خوام به کسی غیر من لبخند بزنه.. بهش بگو من زیادی تعصب دارم نمی خوام جز من با کسی نشست و برخاست کنه.. بهش بگو افتخار بده و وارد قلب و خونه م بشه تا من بهشت و براش معنی کنم.. بهش بگو منتظرشم و می میرم براش..
نه دیگه نمی تونستم بیش از این بشینم و بشنوم از زور درد بغض و حسادت در حال انفجار بودم قلب و غرورم و دیدم که همزمان پودر شدن و به هوا رفتن بغض دار گفتم: کافیه باشه .. همون جور که خواستی به همه ی حرفات فکر می کنم انقدر فکر می کنم که هر زمان تو اراده کنی مثل طوطی براش تکرار کنم..
رهام با غم و حزن خاصی که هم در چشماش و هم در لحن صداش نشسته بود گفت:یاسمن عزیزم حالت خوبه..
بغض دار فریاد زدم: به من نگو عزیزم وقتی قلبا به کسی متعهد شدی تو چه جور ادمی هستی هان..؟ یک ادم دیوونه یا یک ادم پست و حقیر..
دستای رهام و دیدم که به نشانه ی تسلیم بالا امدند : باشه.. باشه یاسمن تو اروم باش خواهش می کنم اروم باش..
با چند نفس عمیق بر خود مسلط و اروم شدم و بی توجه به نگاه نگران رهام تلخ گفتم: خب کی باید ببینمش..
رهام استفهام امیز نگاهم کرد: کیو..؟
پوزخندی به گیجی رهام زدم: عروس خانوم و..
رهام سربع سر به زیر انداخت..هر وقت تو حالت خوب باشه..
مگه حالم براش مهم بود حالم از تظاهرش بهم خورد: من خوبم بگو کی..
رهام سر بلند کرد و در نگاهم اروم گفت:هر چه زودتر بهتر..
قلبم تیر کشید اهمیت ندادم و با تعجب به رهامی که از عشق و عاشقی متواری بود ولی اکنون اینچنین برای عشق جلز و ولز می کرد نگاه کردم..
رهام در نگاه متعجبم اسمم و صدا کرد:یاسمن..
از بهت درامدم: برای من هم بهتره هر چه زودتر لطفت رو جبران کنم که دیگه دینی بر گردنم سنگینی نکنه و با اندکی مکث ادامه دادم:برای فردا ساعت چهار کنار تریای دانشگاه باهاش قرار بذار...
و به طرف در ماشین برگشتم قبل از اینکه دستم به دستگیره در برسه رهام بازوم و کشید و در نگاهم گفت: کجا می رسونمت..
با اخم دست رهام و از بازوم جدا کردم: ترجیح میدم تنها برم می ترسم حضور من تو ماشینت برات گرون تموم بشه..
رهام اهی کشید: یاسمن داری اشتباه می کنی..
لحن صدام اروم و محزون شد:ترجیح میدم در اشتباه باشم تا اینکه احمق باشم..
رهام پرشتاب دو کف دستش و دو طرف صورتم گذاشت و با خشم غرید: بس کن یاسمن کاری نکن که به غلط کردن و چیز خوردن بیوفتم..اگه نمی خوای کمکم کنی راحت باش بگو تا من یک فکر دیگه کنم..
دست بلند کردم مچ دستای رهام و گرفتم و دستاشو از گونه هام جدا کردم:نمی خواد فکرتو مشغول کنی کمکت می کنم و برای همیشه برای هم بیگانه میشیم این برای زندگی اینده تو هم بهتره.. فکر نکنم خانومت بخواد قیافه ی من و ببینه چه برسه به..
و دیگه ادامه ندادم با شتاب کوله ام به چنگ گرفتم و با باز کردن در قبل از اینکه رهام به خود بیاید برای اولین تاکسی دست بلند کردم و با توقف تاکسی درون ان خزیدم و از نگاه مات و مبهوت رهام دور و دورتر شدم..
با وضیعت اسفناک به خونه رسیدم خوشبختانه مامان هنوز به خونه نیومده بود با شتاب خودم و به اتاقم رسوندم و بعد از دراوردن پالتو با خوردن دو قرص زیر پتو رفتم و از درد زخمی که به قلب و روحم زده شده بود به خود پیچیدم و با فکر کردن به حرفهای رهام مثل یک ادم سادیسمی بیشتر برای خود درد خریدم..
انقدر در فکر کردن به حرفهای رهام سماجت نشون دادم که از زور سردرد چشمام بسته شد و به خواب رفتم ..

تا غروب در تخت بیهوش افتادم و شاید اگر صدای در و حضور یاسان بالا سرم نبود تا صبح فردا می خوابیدم..به زحمت چشم باز کردم و به یاسان که لبه ی تختم می نشست لبخند کمرنگی زدم..
پاشو تنبل خانوم چقدر می خوابی.. و در ادامه دستش و به طرف شکمم برد و با خنده افزود: نکنه هوس قلقلک کردی هان..
و انگشتاشو روی شکمم حرکت داد.. در خنده و درد دست یاسان و در دست گرفتم: باشه باشه بلند میشم ولم کن..
یاسان دستشو از روی شکمم برداشت : افرین دختر خوب پاشو..
در تخت خودم و بالا کشیدم و در نگاه هیجانزده ی یاسان نگاه کردم: چیه چرا خوشحالی..؟
یاسان شانه بالا انداخت :همینجوری.. تو چرا بی حالی..؟
من هم به تقلید بی تفاوت شانه بالا انداختم و با اشاره به کیسه ی داروها روی پاتختی گفتم: سرماخوردم صبح هم یک امپول بزرگ نوش جان کردم..
یاسان در چشمام دقیق شد: دیگه چی..
برای فرار از سوالهای یاسان از تخت کنده شدم:هیچی..
صدای یاسان منو از حرکت بازداشت: رهام چکارت داشت ..؟
لب گزیدم و با تلاش برای حفظ ارامش ظاهر به طرف یاسان برگشتم: کار بخصوصی نداشت..
یاسان در برابر چشمای پر هراسم ایستاد: راستی..؟ پس چرا اینقدر پیگیر ساعت کلاست بود..؟
کلافه از سوال جواب های یاسان با اخم گفتم:چرا از خودش نمی پرسی..
یاسان در حالی که از کنارم می گذشت زیر لب زمزمه کرد: پرسیدم و البته جواب هم گرفتم..
و در بهت من اتاق و ترک کرد با رفتن یاسان یک سوال بزرگ در ذهنم شروع به درخشیدن کرد" پس یاسان در جریان بود " و با بغض نشسته در گلو با خود زمزمه کردم :پس چرا نخواست جلوی رهام و بگیرد..
با روح و روانی خسته از اتاق خارج شدم با شنیدن تق و توق ظرفها راهم و به طرف اشپزخانه کج کردم در استانه اشپزخانه مامان و دیدم که پای اجاق ایستاده بود با حس حضور کسی برگشت و با دیدن من با لبخندی به طرفم امد: سلام عزیزم چه عجب بیدار شدی دو بار امدم بالا سرت تکون نخوردی..
بوسه ای بر گونه ی مامان زدم: سرماخوردم بعد از کلاس رفتم درمانگاه ..
مامان سر تکون داد: اره کیسه داروهات و دیدم بشین عزیزم برات سوپ درست کردم..
و به سمت میز هدایتم کرد پشت میز جا گرفتم مامان با لمس پیشونیم با لبخندی اطمینان بخش نفس اسوده ای کشید: خدا رو شکر تب نداری..و بار دیگه پای اجاق ایستاد..
برای شام فسنجون درست کردم اما تو سوپ بخور..
خاطره ای در ذهنم نقش بست رهام فسنجون دوست داشت باز یاد رهام باعث شد قلبم تیر بکشد با اهی از فکر او خارج شدم و به مامان که با دقت خاصی مشغول اشپزی بود چشم دوختم..
با صدای پدر نگاه از مامان گرفتم: سلام یاسمن خانوم کم پیدا.. یا خوابی یا سرت تو کتاب خودتو از ما پنهون میکنی چرا دخترم..؟
با لبخند از پشت میز بلند شدم و در اغوش گرم و امن پدر رفتم:سلام بابا خسته نباشی..
پدرم من و از اغوش خود جدا کرد و با نگاهی مهربان در چشمام اروم گفت:حالا دیگه خسته نیستم..
محبت پدر و با بوسه ای پاسخ دادم با صدای یاسان همگی به یاسان چشم دوختیم: باز شما این دختر نازک نارنجیتون و تنها گیر اوردید و یاسان بینوا رو از یاد بردین..
مامان با عشق یاسان و در اغوش کشید: پسر پسر قند عسل..
یاسان در حالی که مامان و در اغوش می فشرد با چشمکی رو به من که شانه به شانه ی بابا ایستاده بودم با شیطنت گفت: دختر دختر تل خاکستر..
با اخم پا بر زمین کوبیدم: مامان ببین قند عسلت چی میگه..
مامان یاسان و از اغوش خود جدا کرد و با مزاح ضربه ای به بازوی یاسان زد: یاسان چرا سر به سر بچه میزاری..
از حرف مامان یاسان و بابا با صدای بلند قهقهه سر دادند و من با اخم بی اعتنا به خنده ی بلند انها از کنارشان گذشتم و به پذیرایی رفتم..
بعد از صرف شام مامان به قول خودش برای تنبیه یاسان شستن ظرفها رو بر عهده ی او گذاشت و من با لبخند پیروزی در میون غرولند یاسان و خنده ی بابا و مامان به اتاقم رفتم...

به محض افتادن در تخت چشم بستم و به خواب رفتم با صدای زنگ ساعت موبایلم چشم باز کرد با یاد کلاس فارموکولوژی اهی کشیدم بی حالتر از ان بودم که حس نشستن در کلاس فارمو رو داشته باشم زنگ ساعت و قطع کردم و دوباره زیر پتو خزیدم..
یاسمن ..یاسمن مگه کلاس نداری..؟

با صدای مامان اندکی لای پلکهام و باز کردم :مامان نمیرم خسته م خوابم میاد..
مامان پتو رو از روی صورتم کنار زد و با لمس پیشونیم نفس اسوده ای کشید..
باشه عزیزم بخواب دو ساعت دیگه تماس می گیرم باز حالت و می پرسم..
در خواب و بیداری سر تکون دادم..
مامان پتو رو تا روی صورتم بالا کشیدو با خداحافظی اتاق و ترک کرد..
با رفتن مامان باز خوابیدم..چند ساعت گذشته بود نمی دونم که با صدای زنگ موبایل چشم باز کردم دست بردم و موبایلمو از زیر متکا دراوردم :بله..
سلام یاسمن ..عزیزم هنوز که خوابی .. پاشو دوش بگیر سرحال بشی بعد یک صبحونه مفصل بخور..
چشم مامان..
قربون دخترم.. کاری نداری..؟
نه مامان خداحافظ..
خداحافظ..
بعد از تماس مامان با کش و قوسی از تخت کنده شدم و حوله بدست به حمام رفتم..بعد از یک دوش حسابی حوله به تن به اشپزخانه رفتم و صبحونه خوردم و بعد از خوردن صبحونه و شستن فنجون های انباشته در سینک به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم و موهام و خشک کردم و باز در تخت دمر افتادم و به حرفهای رهام فکر کردم..
تا ظهر وقت امدن مامان به هر جون کندی بود با یاد رهام وقت گذروندم با امدن مامان از اتاق و فکر رهام دل کندم و به اشپزخانه رفتم و به مامان در اشپزی کمی کمک کردم .. با امدن بابا میز ناهار و چیدم و دور هم ناهار خوردیم..
با نزدیک شدن به ساعت چهار فهمیدم در نهایت نمی تونم از کابوس رویایی با مهرنوش فرار کنم..با درماندگی به اتاق رفتم و نمی دونم بر مبنای چه حسی اما در برابر اینه ایستادم و بیشتر از روزهای قبل به سر و وضم و ارایشم اهمیت دادم بعد از پوشیدن بهترین پالتو و شلوار و شال مناسب با ان با تایید خود دل از اینه کندم و از اتاق خارج شدم در استانه ی اتاق پذیرایی در برابر نگاه پرسشگر مامان و بابا ایستادم..
مامان من با دوستی قرار دارم سعی می کنم زود برگردم..
باشه عزیزم مراقب خودت باش..
پدر در ادامه صحبتهای مامان سویچ ماشین و به طرفم گرفت: بیا با ماشین من برو فقط اهسته برو و مراقب باش..
با حادثه ای که برای یلدا رخ داد من با وجود داشتن گواهینامه می ترسیدم پشت فرمون بشینم با لبخندی دست بابا رو رد کردم: ممنون بابا ترجیح میدم با تاکسی برم..
دیدم که مامان نفس اسوده ای کشید..با خداحافظی کوتاه از خونه خارج شدم و تا رسیدن به ایستگاه تاکسی باز حرفهای رهام و در ذهن مرور کردم..وقتی در تاکسی به طرف دانشگاه می رفتم در دل ارزو کردم ای کاش کسی پیدا می شد که بگوید تموم این اتفاقات کابوسی است که بزودی تموم می شود و من بیدار می شوم اما متاسفانه کسی نبود که این خوش خیالی رو به من هدیه کند..
وقتی تاکسی در برابر در بزرگ دانشگاه ایستاد احساس کردم مسیر طولانی دانشگاه امروز چقدر کوتاه بود.. پول تاکسی رو دادم و باگامهای لرزان در هوای سرد اول ابان سر در گریبان به سوی تریا قدم زنان پیش رفتم..
وقتی در برابر در شیشه ای تریا ایستادم با ذکر نام خدا, خدا رو به کمک طلبیدم که محکم و باشم و در برابر نگاه پرغرور انها نشکنم..در شیشه ای تریا رو باز کرد و در ظهر سرد ابان ماه تریا رو خالی از حضور دیدم تنها رهام بود که گوشه ی دنج تریا سر به زیر فارغ از دنیای اطرافش نشسته بود با نفسی عمیق به سوی رهام رفتم...
هرچه به رهام نزدیکتر می شدم صدای بینوای قلبم محکمتر و بی قرارتر می شد حتی حضورم بالا سرش باعث نشد رهام از دنیای که در ان غرق بود جدا شود..
صدام و صاف کرد:سلام..
با صدای من رهام با شتاب از پشت میز برخاست: سلام .. سلام بفرما بشین..
با سردترین حالت ممکن پشت میز مقابل رهام نشستم..

چی میخوری..؟
دستای لرزانم و از نگاه تیزبین رهام زیر میز پنهون کردم و با تسلط گفتم: لطفا قهوه..

با دستور رهام دو فنجون قهوه و کیک شکلاتی روی میز قرار گرفت..
دست به فنجون نبردم با نگاهی به اطراف رو به رهام کردم:کی میاد..؟
رهام فنجون قهوه اش و در دست نگه داشت: جز تو کسی نیست..
دارم می بینم جز ما کسی نیست من می..
رهام میون حرفم امد: نه یاسمن منظورم اینه.. اینه که منظورم تو بودی..
بیچاره رهام عاشقی هوشش و برده بود و چرت می گفت پوزخندی بر لب نشوندم: معلوم هست چی میگی..؟
رهام بعد از چند نفس عمیق سر بلند کرد و مستیقم در نگاهم گفت:گوش کن یاسمن کسی قرار نیست بیاد..
خشم در وجودم نشست: فکر کردی من بیکارم چرا تماس نگرفتی خبر بدی قرار کنسل شده..
رهام کلافه انگشت اشاره اش و روی لبش گذاشت: یک دقیقه ساکت باش من برات توضیح میدم..
کیفم و از روی میز چنگ زدم: وقت شنیدن توضیخات تو رو ندارم بعد از Ok شدن قرار بعدی خبرم کن..
رهام عصبی مچم و در مشت فشرد:بشین یاسمن ..فقط چند دقیقه بشین..
با اخم بار دیگه مقابلش نشستم..
در سکوت من رهام بی مقدمه لب باز کرد:
من عشق و برخلاف تموم ادما تجربه کردم تا انجایی که من شنیدم و خبر دارم عشق ادما رو جسور و بی باک می کنه اما برای من عشق با ترس همراه بود یک ترس بزرگ..همیشه از عشق فرار کردم از عشق مهرنوش فرار کردم همونطور که از عشق یلدا فرار کردم.. هیچ کس هم پیدا نشد دلیل گریزم و بپرسه تو هم مثل همه نپرسیدی.. اما حالا من برات میگم من از عاشق شدن می ترسیدم چون عاقبت عاشقی بابا و مهرانه و رویا رو دیده بودم..
در بهت به چشمای غمگین رهام زل زدم: چی میگی رهام..
رهام اهی کشید و ادامه داد:حرف نزن یاسمن فقط گوش کن تو اولین و اخرین نفری هستی که حرفهای تلمبار شده ی دلم و می شنوی..
و بعد از مکثی کوتاه افزود: همه ی حرفهای دیروزم برای تو بود چه کسی جز تو می تونست اینقدر اروم و بیصدا وارد قلبم بشه و صاحب خونه ی اون بشه..
این حرف دیگه خارج از باورم بود بی شک رهام قصد داشت با گفتن این حرفها و دیدن عکس العملم ساعتی تفریح کند خشم جای حیرت در وجودم نشست با صدایی کنترل نشده فریاد زدم:
لعنتی بس کن.. این مسخره بازی رو تموم کن..فکر کردی من چی هستم یک عروسک بی دل و بی احساس که هر چی بارش کنی ککش نگزه.. بی رحم چرا فکر نمی کنی منم ادمم.. دل دارم..
رهام بی توجه به میزهای کم و بیش پر شده ی تریا روی میز خم شد و دستش و بر دهانم گذاشت:
فدات شم اروم باش.. بخدا جز حقیقت حرفی نزدم..
با خشونت دستشو از روی لبم جدا کردم..
رهام بی اعتنا به خشم و فریادم کف دستش و نگاه کرد و با لحنی که منو به مرز جنون می رسوند گفت: اخیش پاک شد.. از وقتی وارد شدی رژ پرنگت رو اعصابم بود..
و در برابر خشم و حیرت من کف دستش و به لبش چسبود..
بی شک رهام دیوونه شده بود که بی اعتنا به خشم من و نگاه حاضرین مشغول بوسیدن کف دستش بود..
زیر لب غریدم: رهام بس کن این نمایش مسخره رو..
رهام کف دستش و از لبش جدا کرد: گور بابای سرطان خوشمزه بود مزه شکلات میداد..
در سرمای هوا عرق بر پیشونیم نشست بار دیگه زیر لب گفتم: رهام بس کن..
رهام نگاهم کرد: باشه عزیزم تو حرص نخور و بعد از مکثی کوتاه جدی ادامه داد : داشتم می گفتم نه مهرنوش نه یلدا نتونستند نظرم و جلب کنند و عاشقم کنند فقط تو بودی که با معصومیتت نظرم و جلب کردی..شاید تنها پس از دو هفته از جداییمون فهمیدم حسی که به تو دارم و باعث گرما و ارامشم میشه اسمش عشقه.. اما من از عشق به خاطر خاطرات تلخی که داشتم گریزان بودم.. رهام با اهی دردمند افزود: یاسان میدونه حالا وقتشه تو هم بدونی ..
مامان مهرانه که من دیوانه وار دوستش داشتم مادر واقعیم نبود مادر واقعیم رویا نام داشت رویا وقتی فقط هفت سالم بود فیلش یاد هندوستان کرد و عاشق پسر عموی از امریکا برگشته ش شد و بعد از کلی جنجال و جنگ اعصاب برای بابا و یک پسر هفت ساله از بابا جدا و دربه در غربت شد..

دهانم از حیرت باز و چشمام به غایت گشاد شد..
رهام بی اعتنا به نگاه متعجم ادامه داد: پدر بعد از دوسال جدایی با امید به بازگشت رویا زندگی کرد اما بالاخره در برابر اصرار دوست و اشنا دوام نیاورد و با مامان مهرانه که به خاطر مشکل نازایش از همسر اولش جدا شده بود ازدواج کرد..

گرچه من بعد چند سال طعم شیرین یک خانواده خوشبخت و چشیدم اما در عالم کودکی می دیدم و درک می کردم که برخلاف رابطه محبت امیز و عاطفی من و مامان مهرانه رابطه ی بابا با او چندان دلپذیر نیست.. گاهی هم که از سر بچگی کنجکاوی می کردم و علت رفتار پدر و می پرسیدم مامان مهرانه با ناز و نوازش منو در اغوش می گرفت و با صدای غمگینی در گوشم می گفت:عزیزم برای تو زوده معنی عشق اول و درک کنی..
شاید غم چشمای مامان مهرانه شاید بی قراری بابا برای رویا شاید هم رفتار جنون امیز و فرار رویا نمی دونم اما من با یک ترس بزرگ از واژه ی عشق رشد کردم و بزرگ شدم..حالا در این لحظه از زمان من در جایگاهی ایستادم که روزی بابا و مامان و رویا ایستاده بودند.. هم عاشقم.. هم معنی عشق اول و درک می کنم.. و هم از عشق می ترسم..یاسمن به روح یلدا به روح مامان مهرانه تو تنها عشق و عشق اولم هستی ..
رهام بعد از نفسی تازه کردن ادامه داد:اگر دیروز با ان روش بی رحمانه خواستگاری کردم تنها به دلیل ترسم بود.. ترسیدم به خاطر مسایل گذشته ,به خاطر عشق یلدا بی فکر دست رد به سینه ی داغ عشقم بزنی..
چند روز با خودم فکر کردم و با مشورت با مهرنوش تصمیم گرفتم با واسطه قرار دادن تو و فرض یک شخص سوم تو رو مجبور به شنیدن حرفام کنم این شیو ه ی خواستگاری در حقیقت یک توفیق اجباری می شد که تو بی دغدغه به حرفام گوش بدی و فکر کنی..
باور حرفهای رهام برام سخت و نامانوس بود.. در تاریک روشن ذهنم چهره ی ملیح و متبسم مهرانه خانم نقش بست..
اخرین جمله ی مهرانه خانم در گوشم پیچید..عشق در فرصتهای کم بوجود میاد....چه حرف زیبا و تاثیر گذاری.. شاید این جمله مصداق عشق او و اقای راستین بود شاید نمی دونم..
با صدای رهام تصویر مهرانه خانم در ذهنم مخدوش شد..
یاسمن عشق من چرا حرف نمی زنی..اگر بخوای به خاطر رفتار و برخوردهای گذشته م تلافی کنی باید بگم سخت ترین راه و انتخاب کردی.. سکوت بدترین چیزیه که من نمی تونم تحملش کنم..
سر بلند کردم و در نگاه رهام که حالا یک عشق تازه و زلال در تیرگی ان نشسته بود غرق شدم..اما دیدن این نگاه عاشق هم باعث نشد زجرهایی که از دیروز تا امروز کشیدم فراموش کنم همینطور زجرهای روز عقد و جدایی و شب ازدواج ارام و البته زجر عشق یکطرفه ی یلدای بی گناه رو..
نه نمی تونستم از کنار درد و رنج هایی که حاصل عشق من به رهام و تلخی وسردی او بود ساده و بی خیال عبور کنم..
مثل گذشته ی خودش تلخ شدم و سخت.. دروغ نمیگم درونم هیاهویی به پا بود اما به حرف دل و احساسم ترتیب اثر ندادم و در چشمای منتظر رهام گفتم: حالا با گفتن این حرفها از من چه توقعی داری انتظار داری از خوشحالی اشک شوق بریزم یا کف تریا ولو بشم..
رهام محزون سر تکون داد: نه یاسمن انتظار انجام هیچ کدوم از کارایی که گفتی ندارم فقط می خوام به حرفام فکر کنی و عشق و بی تابیم و باور کنی..
در نگاه محزون رهام با خشم گفتم:پس جواب عشق و بی تابی یلدا رو کی باید می داد هان..
رهام دست دراز کرد و دستهای سرد من و در گرمی دستاش نگه داشت..یاسمن عشق اجباری نیست یلدا برای من فقط یک دوست بود مثل دوستی من با مهرنوش..
کلافه میون حرفش امدم :دیگه چندتا از این دوستها داری که بعدها بشنوم عاشقت بودن..
رهام لبخندی بر لب نشوند و با دنیای از اعتماد به نفس گفت : یاسمن تقصر من نیست که جذابم ..
خندیدم یک خنده ی عصبی..
رهام بی توجه به خنده ی من دستام و به طرف دهانش برد و ها کرد: چقدر دستات سرده یادمه روز عقد هم دستات سرد بود نکنه کم خونی داری عزیزم ..
و باز دستام و ها کرد..

رهام چه دل خوشی داشت امروز.. من کلافه و عصبی بودم و او نگران سردی دستام و کم خونی نداشته ام بود..
با خشونت دستام و از دستاش دراوردم:ول کن رهام اگر اینطوریه تو هم مشکل هیپرتیروییدی داری که همیشه دستات گرم و نمناکه..

از ذهنم گذشت چه خوب داخلی جراحی پاس کردم که پز معلوماتم و بدم و انها رو به رخ بکشم..
رهام مستانه خندید و با شیطنتی که از او بعید بود زیرکانه گفت: باشه خانوم پرستار خودم.. اصلا هر مشکلی تو بگی من دارم فقط خواهشا به خاطر مشکلات ریز و درشتم منو جواب نکن..
اعتراف می کنم بعد از مدتها باز با دیدن خنده ی زیبایش دست و دلم لرزید باید قبل از اینکه بدون فکر جوابی میدادم فرار می کردم..
از پشت میز بلند شدم..
رهام هم به دنبالم بلند شد: کجا می رسونمت..
می خوام تنها باشم..
و قبل از اینکه اجازه ی حرف دیگه ای به رهام بدم از تریا خارج شدم گامهای بلند رهام و پشت سرم احساس کردم..
یاسمن صبر کن..یاسمن..
و دستمو از پشت گرفت کشید.. به طرفش پرت شدم رهام سریع با گرفتن بازوام منو در ایستادن کمک کرد..
چکارم داری..؟
رهام دستاشو پایین انداخت: هیچی می خوام برسونمت..
اخمی به چهره نشوندم: نمی خوام ترجیح میدم تنها باشم..
رهام کلافه دستی در موهایش برد: یاسمن چرا عذابم میدی هان..؟چرا سعی نمی کنی منطقی باشی و من و گذشته ام و درک کنی.. بخدا من مجبور بودم به ان شیوه خواستگاری کنم به نظر خودم تنها راه بود حالا اگه بد و بی رحمانه بود تو ببخش..
گامی به عقب برداشتم و تلخ گفتم: باشه سعی می کنم منطقی باشم و درکت کنم حالا تنهام بذار می خوام فکر کنم..
رهام سر تکون داد: باشه تنهات میزارم فقط قبلش یه چیزی بگم..
استفهام امیز نگاهش کردم..
رهام نزدیکم شد و در حداقل فاصله از من در چشمای منتظرم اروم گفت: هنوز بهت نگفتم خیلی دوست دارم و می خوامت..و با مکثی کوتاه افزود: گفتم..؟
نفس گرم مطبوع رهام صورت سردم و گرم می کرد اگر یک ثانیه بیشتر در برابر نگاه بی قرار رهام می ایستادم همه چیز و رها می کردم و خودم و در اغوشش گم می کردم...
با قدم های بلند و شتابان از رهام و عشقش فرار کردم نمی دونم بر مبنای چه حسی اما اشک ریختم و اسم رهام و بارها زیر لب تکرار کردم..
در تموم طول مسیر به رهام و گذشته اش فکر کردم گرچه حالا دلیل رفتار تلخ و سرد گذشته اش برایم روشن بود اما با این وجود سخت بود او را درک کنم شاید هم چون من هیچ وقت در شرایط او نبودم و زندگی نکردم قادر به درک او نبودم..
اینقدر ذهنم حولو حوش حرفهای رهام می چرخید که متوجه ایستادن تاکسی مقابل در خونه مون نشدم با صدای راننده از دنیای اشفته ای که در ان غرق بودم خارج شدم:خانم رسیدیم..همین جاست دیگه.. ؟
سر تکون دادم و با دادن پول تاکسی با حالی متفاوت یا شاید بدتر از زمان خروجم وارد خونه شدم و سر به زیر مستقیم به اتاقم رفتم..
یک هفته از ملاقاتم با رهام می گذشت عین این یک هفته رو من مثل یک روح سرگردان در خونه می چرخیم و فکر می کردم گویا دیگه ساکن بودن چاره ی مشغله ی فکریم نبود..
روزهای اول مامان با مدارا کردن از کنار من و حالاتم می گذشت روزهای بعد وقتی دید مدارا کردن چاره ساز نیست با نزدیک شدن خواست از دلیل رفتارهای اخیرم سر دربیاورد ابتدا با ناز و نوازش و بعد از یک هفته صبر و دندان رو جگر گذاشتن با اخم و هشدار مصمم از من توضیح خواست..
بالاخره بعد از یک هفته روزه ی سکوت چاره ای جز لب باز کردن ندیدم در حالی که نگاهم و از چشمای منتظر مامان می دزدیم اروم گفتم: می خوام راهنمایم کنی مامان .. من دیگه از تنها فکر کردن خسته شدم .. به بن بست رسیدم..
مامان دستم و در دستش فشرد: بگو عزیزم.. منو دوست خود حساب کن و از دلت حرف بزن.. قول میدم شنونده ی خوبی باشم..

با کلی شرمندگی تردید و کنار گذاشتم و سر به زیر از دلم گفتم: هفته ی گذشته رهام از من خواستگاری کرد.. گفت دوستم داره و منتظرمه..
برخلاف انتظارم مامان دلخور یا حیرت زده نشد: خب تو چی گفتی..
سر تکون داد: هیچی..
چرا..؟
واقعا چرا شاید به علت عشقی که یلدا به رهام داشت شاید به دلیل رفتار گذشته ی رهام بامن یا شاید هم به دلیل سینا..
سر درگم در علت تردیدم شانه بالا انداختم: نمی دونم مامان.. اخه خیلی مسائل وجود داره که باعث شده تو تصمیم گیری دچار مشکل بشم..
برای من بگو چه مسائلی وجود داره..؟
بعد از دقایقی نسبتا طولانی دل به دریا زدم و سکوت و شکستم: قسمت اعظم تردیدم مربوط میشه به یلدا..
مامان استفهام امیز زیر لب اسم یلدا و تکرار کرد ..
ادامه دادم:بله مامان یلدا.. فکر نکنم شما بدونید که یلدا رهام و می خواست و یه جواریی عاشقش بود و حالا من..
مامان با حیرت میون حرفم امد:نه باورم نمیشه.. با اون گریه و بی تابی که رهام روز مرگ یلدا کرد من فکر می کردم این رهامه که عاشق یلداست..
سر تکون دادم : نه مامان اشتباه می کنی..
مامان با غمی غریب در چشماش لب گزید و بعد سکوتی کوتاه چشم در چشم من گفت:یاسمن تو باید من و پدرت و ببخشی..
برای شنیدن حقیقتی دیگر گنجایش نداشتم اما مگر چاره ای داشتم..
چرا مامان..؟
مامان نگاهش و از چشمای منتظر من دور نگه داشت: من و پدرت با برداشتی اشتباهون باعث شدیم علیرغم محبتی که تو چشمات می دیدیم خیلی سریع بعد جور شدن انتقالیت از رهام جدا شی شاید تقصیر ما بود که ناخواسته فرصت عاشقی رو از شما گرفتیم..
مات و مبهوت از حرفهای جدیدی که می شنیدم گفتم: یعنی همه ی تلاش و عجله ی شما برای هر چه سریعتر جدایی من از رهام به خاطر تصور اشتباهتون بود..
ماماه اهی کشید: متاسفم یاسمن.. ما خواستیم قبل بیخ پیدا کردن علاقه ی تو به رهام و قبل از اینکه این علاقه با بی توجهی رهام مواجه بشه تو رو از رهام دور نگه داریم.. ما فقط خواستیم تو اسیب نبینی..
پوزخندی بر لب نشوندم بیچاره مامان و بابا که کوشش باطل کردن و نمی دونستند علاقه ی من به رهام از روز اول بیخ پیدا کرده بود..
یاسمن ناراحتی..؟
چی باید می گفتم.. مگه می تونستم بر انها خرده بگیرم.. نه نمی تونستم.. پس با لبخندی کم جون به چشمای منتظر مامان نگاه کردم : نه مامان ..
مادر من و در اغوش گرفت: فدای دل مهربونت بشم..حالا جواب رهام و چی می خوای بدی..
از اغوش مامان فاصله گرفتم:قرار شد شما راهنماییم کنید..
مامان گونه مو نوازش کرد و با طمنانینه گفت: از قلبت کمک بگیر .. ببین قلبت چی میگه..
سر به زیر گفتم:پس تکلیف سینا چی میشه .. عشق یلدا به رهام چی میشه..
سینا پسر خواهر عزیز منه و من بی نهایت دوستش دارم اما تو مسئول قلب خودت باش نه قلب و خواسته ی بقیه در مورد یلدا هم که خدا خودش سرنوشتش رو رقم زد و با مکثی کوتاه با چشمای تر افزود:گذشته ها گذشته..عشق یلدا هم مربوط به همون گذشته بوده..

تونستی تصمیم بگیری..؟
اروم با شرم گفتم: به قول شما عشقم به رهام بیخ پیدا کرده نمیشه کاریش کرد..

مامان منو در اغوش کشید و غرق بوسه کرد:من فدای شرمت بشم تو کی بزرگ شدی و عاشق شدی که من نفهمیدم..
بیشتر در اغوش مامان فرو رفتم و زمزمه کردم:مامان من اشپزی بلد نیستم رهام هم ..و دیگه ادامه ندادم..
مامان منو از اغوش خود جدا کرد و با هیجان خاصی گفت:غمت نباشه خودم سه سوت ازت یک اشپز قابل می سازم..
به اصطلاحات مامان خندیدم ..مامان شما هم..؟
مامان سر تکون داد: چکار کنم از بس صبح تا ظهر با این دخترهای شیطون سر و کله میزنم صحبت کردنم مثل انها شده..
هر دو خندیدیم بعد از یک دل سیر خنده و هیجان گفتم: مامان..
جانم..
اول فسنجون یادم بده..
برق زیرکی در چشمای مامان درخشید: ای کلک غذای مورد علاقه ی رهامه..؟
با شرم در تایید سر تکون دادم..
با صدای در هر دو به سمت در برگشتیم یاسان با ابروایی درهم فرو رفته ما رو مورد خطاب قرار داد: صدای خندتون خونه رو برداشته..چی بهم میگید که از شکم یاسان بیچاره واجبتره..؟
مامان با عشق به قد و بالای یاسان نگاه کرد و در حالی که از تخت کنده می شد گفت: فدای پسر رعنای خودم بشم.. شکم گشنه ی پسرم چی میل داره..
یاسان لوس شد و مامان و در بغل گرفت: به چه مامان خوشمزه ای ..یه بوس بده یاسان سیر شه.. و لبش و به گونه ی مامان چسوند..
از کنار لوس بازی یاسان و قربون صدقه رفتنهای مامان گذشتم..
ایشش قحطی پسر بیاد ایشااله..
صدای خنده ی بلند یاسان و از پشت سر شنیدم:خدا از دلت بشنوه عروس خانم..کی به ما


مطالب مشابه :


رمان وقتي او آمد13

شادمهر كه ديد به جايي خيره شدم رد نگاهم و گرفت وقتي نگاهم و روي اون رمان لجبازی آقا بزرگ




رمان نازکترین حریر نوازش قسمت5

رمــــانوقتي بلند شدم همه داخل وقتي از ماشين پياده شدم محو تماشاي آن باغ بزرگ شدم و




رمان وقتي او آمد17

رمان وقتي او هر چي پيش خانوم بزرگ نشستم و منتظر شدم تا شادمهر از اتاقش بيرون بياد نيومد




رمان وقتي او آمد16

رمان وقتي او يه لحظه لرز به تنم نشست ولي اهميتي ندادم و منم جزيي از بازيشون شدم . خانوم




رمان وقتي او آمد14

رمــــان ♥ - رمان وقتي او خوشحال شدم چقدر دلم براش - آره فقط خانوم بزرگ بيداره الان تو




رمان وقتي او آمد15

پوريا خنديد و از جاش بلند شد منم از روي نيمكت بلند شدم . وقتي برگشتيم رمان لجبازی آقا بزرگ




رمان وقتي تو هستي

رمان وقتي تو و فرار رویا نمی دونم اما من با یک ترس بزرگ از واژه ی عشق رشد کردم و بزرگ شدم




رمان وقتي او آمد12

میخوای رمان يهو از اين كارش شوكه شدم : 1 ساعتي از هر دري حرف زديم وقتي خانوم بزرگ




رمان وقتی او آمد3

رمان وقتی او تا وقتي شازدشون شم ولي به خاطر مهربونياي خانوم بزرگ لبخندي زوري زدم و از




رمان عاشق اسیر 1

رمان رمــــان ♥ كم كم كه بزرگ شدم اين وابستگي و علاقه وقتي چشمامو باز كردم این




برچسب :