رمان از خیانت تا عشق8

به مامان نگاه کردم…برای اولین بار با داد تو روی مادرم حرف زدم


-من به چه زبونی بگم نمی خوامش؟اصلا به شما چه من می خوام چکار کنم؟عجب غلطی کردم خونه رو فروختم…مامان اگه بخواین اینجوری تو زندگیم دخالت کنین میذارم میرم


مامان بلند شد و با بغض گفت:مادر نیستی که بفهمی من چی میگم


با داد گفتم شما هم من نیستین که بفهمین وقتی میگم نمی خوام یعنی چی؟

تمومش کنید…شما پدر و مادر منید یا اون….


-من نگرانتم برادراش تهدید کردن


پوزخندی زدم


-کردن که کردن…مثلا می خوان چه غلطی بکنن؟


بلند شدم ..گوشیم رو برداشتم …


-سمیر می ترسم بلایی سرت بیارن…خب اونا هم حق دارن…مردم براشون حرف درآوردن که مگه دخترشون چشه که یه ساله شوهرش نرفته سراغش


به سمت در اتاقم رفتم و گفتم :برام مهم نیست مردم دربارش چه فکری می کنن


مامان با بهت گفت:اون هنوز زنته


در اتاق رو باز کردم به طرف مامان برگشتم و گفتم:زن بودنش به این نیست که اسمش هنوز تو شناسنامه امه…زن بودنش به اینه که اسمش تو قلبم باشه که نیست ..


-بابات دیگه از دستتون خسته شده


موهام رو با چنگی که بهش زدم عقب فرستادم


-خوشحال میشم اگه دیگه تو زندگیم دخالت نکنین


در اتاق رو محکم بستم …


یه روز که خودم می خواستم فراموش کنم بقیه نمیذاشتن….عجب زندگی من داشتم…


همین جور که زیر لب به خودم و نادیا و زندگی بدوبیراه می گفتم در رو باز کردم ورادر خیابون شدم…


زندگی گند تر از این نمیشه….


هنوز چند قدمی جلو نرفته بودم که به یکی خوردم…


نگاش که کردم یه زن بود….


این زنا قدر خراب شدن که عمدی تو روز روشن خودشون رو تو بغل مردا پرت می کنن

چی عوض شده…زمونه؟مردا؟زنایا گرگا؟


با خشم گفتم :مگه کوری خانم؟


سرش رو که بالا آورد و نگاهم به چشای قرمز و صورت خیسش که افتاد …پشیمون شدم که چرا تند رفتم…


اما باز یه چیزی گفت سمیر اینم فیلمشه باور نکن….


با اخم نگاهم کرد و گفت:بر فرض من کورم چرا شما چشاتونو باز نکردین که بهم نخورین؟


عجب رویی داشت…دلم می خواست یه پررو نثارش کنم اما باز گفتم بی خیال ارزشش رو نداره با این جنس دهن به دهن بشم


سعی کردم حرفام ملایمتر باشه اما میدونستم که هیچ تغییر تو لحنم نشده

-بهر حال من حواسم نبود اما یه خانم بهتره وقتی تو خیابون راه میره حواسش رو جمع کنه که تو بغل یه مرد نره


پررو پررو تو شچام نگاه کرد و گفت:منتظر بودم شما بگین..چشم فقط شما هم بهتره یاد بگیرین چطوری با یه خانم حرف بزنین


همین دیگه دربرابر اینا اصلا نباید کوتاه اومد…


نگاهی با تحقیر بهش کردم….پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم…میدونستم با این کارم بدجوری می سوزونمشامروز امیر شیفت نیست پس حتما خونه اس….گوشیم رو از جیبم درآوردم


با کمی بالا پایین کردن لیست مخاطبین دستم رفت سمت اسم امیر


بعد از دو بوق جواب داد


-سلام پسر گل گلاب خوبی


-سلام امیر می تونی بیای بیرون یکم بچرخیم


بعد از کمی مکث گفت باشه کجایی؟


-آدرس رو برات اس می کنم…فعلا


-باشه …فعلا


سریع آدرس رو براش اس کردم و آروم آروم توی پیاده رو قدم میزدم…


من و امیر چند سالیه که با هم دوست بودیم….از سال اول دانشگاه…


پسر خوب و با معرفتی بود….اما هیچ وقت رفت و آمدمامون به خونه همدیگه کشیده نشد….هیچکدوممون پیشقدم نشدیم و انگار اینجوری هردمون راحت تر بودیم…همیشه همدیگر رو بیرون از محیط خونه ملاقات می کردیم


حرکت کردم سمت یکی از تختایی که توی محوطه بودن…از دور امیر رو دیدم که داره بهم اشاره می کنه…آره خب مزیتش اینه وقتی رستورانی رو انتخاب کردم که نزدیک خونه اشونه مسلما اون قبل از من میرسه….


راهم رو سمت امیر کج کردم….


-سلام خوبی


-سلام چه عجب یادی کردی از دوستان…


کفشام رو از پام کندم و کنارش روی تخت نشستم


-هیچی گفتم یه آب و هوایی عوض کنم یه دو هفته دیگه که ماه مبارکه رمضانه و گشتن با تو حرام


صدای قهقه اش بلند شد…با دستش محکم به شونه ام کوبید


-حالا گشتن با من حرام شده


دستام رو دو طرف تخت گذاشتم و به تختای خالی نگاه کردم…با خنده گفتم


-آره دیگه من هر وقت کنارت نشستم بعدشرفتم استغفار کردم


-برو تو هم اینهمه واسه من جانماز آب نکش پسر


-بالاخره از ما گفتن ….چکارا می کنی؟


-هیچی فعلا خبری نیست…دست و بالم خالیه


وقتی می گفت دست و بالش خالیه یعنی جدیدا با دوست دخترش تموم کرده و دنبال کیس جدیده


ما با این همه تضاد راحت با هم دوست بودیم …شاید چون هیچ کدوممون کاری به مسائل هم نداشتیم…

البته منکر این نمی تونم بشم که گاهی وقتا شیطون تو جلدش میره و قصد اغفال کردن من رو داره


با ضربه ای که به شونه ام خورد نگاش کردم


-چته شونه ام خورد شد


با شیطنت نگاهم کرد و گفت:امشب خونه پارسا جمع میشن دو سه تا از بچه ها بساط بزم هم مهیاست نمیایی؟همه چی هست؟و چشمکی زد


سرم رو با تاسف تکون دادم


-واقعا لذت می بری از این رابطه ها؟


نفس عمیقی با لذت کشید و گفت:مگه من مثل توام که بگم فقط حلال بهم مزه میده…بابا مهم لذتیه که آدم بهش دست میده حالا چه فرقی می کنه زنت باشه یا نباشه…تازه تو اگه نگران حالا و حرومشی یه صیغه بخون حالت و ببر و برو


محکم پس گردنش زدم


-بعضی وقتا خیلی مزخرف میشی امیر…حس می کنم بنده غریزه اتی


دهنشو کج کرد و گفت برو بابا تو هم ….غریزه هم جزیی از زندگیه باید بهش رسید


-غریزه یه جزء ِ اما تو کردیش کل زندگیت


با دلخوری گفت:چرت نگو تقصیر منه که همه زندگیمو میذارم کف دستت…


برای عوض کردن بحث و اینکه بالاخره من چکار به زندگی اون دارم…اون برای من یه دوست خوب هست و مابقی زندگی به من ربطی نداره


گفتم:امیر دنبال یه وکیل خوب می گردم


اخمش رو باز کرد


-واسه چی؟


کوتاه و مختصر و مفید گفتم:طلاق


خواست چیزی بگه اما انگار اون هم یادش اومد که نباید خط قرمزها رو رد کنه برای همین ساکت شد

یه هفته ای می شد که تلفنی با مژده در ارتباط بودم و یکی دوبار هم بیرون رفتیم…


از اول هم غیر مستقیم گفته بود روابط ما در همین حد خواهد بود…


حداقلش با این حرفش باعث شد یکم خوش بینانه تر بهش نگاه کنم…


اما خب باز این توی ذهنم می یومدکه شاید اینا هم روششه برای خام کردنم


تو اتاقم روی تختم دراز کشیده بودم و اسی که مژده فرستاده بود رو می خوندم…


یه دو بیتی عاشقونه….بی حوصله غلتی توی تخت زدم و گوشی رو روی پاتختی گذاشتم…


هنوز سرجام دراز نکشیده بودم که در اتاق باز شد…


من نمیدونم به چه زبونی باید به سمیح بگم که در اتاق رو نزده باز نکنه


-سمیر مهرسا سراغت رو می گیره میایی باهاش حرف بزنی؟


یه چند دقیقه ای توی ذهنم دنبال اسم مهرسا گشتم…یه دفعه ای یاد قول و قرارم با خودم برای رو کردن شخصیت آجی نتی سمیح افتادم…


سریع از روی تخت بلند شدم


-تو برو من الان میام


سریع بلند شدم و دنبال سمیح سمت اتاقش رفتم…


پشت میز کامپیوتر نشستم…


تایپ کردم


-سلام مهی خوبی؟


-سلام آقا سمیر مهی کیه؟


-مهی مخفف اسم بانوی منه….خب تویی دیگه خانم


-ههههههههه جدی چه باحال


-باحالتر از اینم میشه اگه بخوای و یه شکلک موذی هم کنارش گذاشتم


-ما هر چی آقامون بگه راضیم و یه شکلک مظلوم هم گذاشته بود


آره جون خودت تو مظلومی


-بهت نمیاد مظلوم باشی


-اتفاقا خیلی مظلومم


نگاهی به پشت سرم که در بود کردم…سمیح هم روی تختش نشسته بود و کتابی تو دستش بود..


-مظلوما خوردنین


به صندلی تکیه دادم و منتظر شدم تایپ کنه…


-منم خوردنیم


آره جون خودته…همین جوری پسرای مردم رو از راه به در می کنین دیگه…


یه صدای تو سرم گفت شایدم تویی که داری دختر مردم رو از راه به در می کنی


همین فکر باعث شد بنویسم


-از همین الان بگم فکر و خیالی واسه این رابط ما نکنیا…میدونم که خودتم میدونی این نوع رابطه ها الان باب شدن و کسی هم به کسی کاری نداره….اوکی…منم تا وقتی مجردم اینجام


حس می کردم تعجب کرده…شاید غیرعادی بحث رو عوض کرده بودم


-باشه


***********************


بعد از اینکه دوش گرفتم و شامم رو خوردم…لپ تاپم رو باز کردم..


آیدیم رو آن کردم….بعد رفتم سراغ وبلاگم تا به روزش کنم


چراغ داداش سمیح هم روشن شد


سریع براش نوشتم:سلام داداش سمیح گلم


-سلام آجی خوبی؟


-من خوبم…داداشت خوبه..خبری نیست ازش؟


-اونم خوبه


گپ زدن با داداشش رو دوست داشتم…آدم باحالی به نظر می رسید…


-کنارته؟


-نه …می خوای بگم بیاد


چرا که نه …دوست داشتم باهاش گپ بزنم…خصوصا بعد از یه روز پر کار خسته کننده …یکم شیطنت بد نبود


کنار درمانگاه به طرف مژده برگشتم

-امروز بیکاری؟

لبخندی زد و گفت:تقریبا

-باشه پس عصر میام دنبالت یه ساعتی بریم جایی بشینیم یه گپی بزنیم

-نمی خواد بیایی آدرس رو برام بفرست خودم میام

-باشه پس فعلا….

دستم رو برای ماشینی که به سمتم می میومد بلند کردم….

سوار که شدم آدرس رو گفتم و گوشیم رو باز کردم تا میلام رو چک کنم….

یه ده روزی بود که با مهرسا حرف میزدم…بالاخره بعد از کلی مخ زنی قبول کرد ببینمش…

الان سه تا از جنس مونث اوی زندگیم وجود داشتن….سه تاشون رو خودم به اراده ام وارد زندگیم کردم…

اما کدومشون رو فعلا خوشم میاد هیچ کدوم….از سه تاشون به یه اندازه خوشم نمیاد…

شاید نادیا کمی بیشتر از بقیه نفرت انگیز باشه

اما خب همین مژده و مهرسا که قبول کردن دوست پسر داشته باشن دخترای خوبین؟

من برای چی دارم این رابطه ها رو با جنسی که میگم ازشون خوشم نمیاد برقرار می کنم؟

اصلا خوب بودن یعنی چی؟

ملاک خوب بودن آدما چیه؟

ماشین که توقف کرد کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم

همین که حرکت کردم سمت در…در ساختمان روبرویی باز شد…یه دختری با مانتو شلوار مشکی و مقنعه مشکی …جلوی موهاش هم کمی بیرون زده بود..

قبل از اینکه نگاهش بهم بیفته نگاهم رو ازش گرفتم و کلید رو به در زدم….

همین که وارد خونه شدم با صدای جیغ ستاره مواجه شدم…

پشت سرم پناه گرفت البته بدون اینکه با من تماسی داشته باشه…

گیج نگاه کردم که ببینم این اول صبحی اینجا چکار میکنه و کی دنبالش کرده که با قیافه عصبانی سمیح مواجه شدم..

-جرات داری بیا اینور

-جرات دارم و نمیام …عقل حکم می کنه سرجام بمونم

این دو تا که اصلا انگار نه انگار من اینجام….سلام کردن که بخوره تو سرشون دیگه

به طرف ستاره برگشتم

-تو اول صبحی اینجا چکار می کنی؟

سمیح:یه بار دیگه به وسایل من دست بزنی تو میدونی و من

سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم:دختر تو کی می خوای بزرگ شی…چکار به وسایلش داری ،حالا چکار کردی؟

ستاره که دید سمیح رفت داخل ..راست ایستاد…نیشخندی زد و گفت:هیچی یکم تو کامیپوترش فوضولی کردم همین

با شیطنت چشمکی زدم و گفتم:چی پیدا کردی حالا؟

خندید و گفت:این دیگه بماند جناب سمیر خان

یه تار از موهای جلوی سرش که روی صورتش افتاده بود رو محکم کشیدم که جیغش بلند شد

-این بخاطر این بود که سلام نکردی…حالا بگو اول صبحی اینجا چکار می کنی؟

ابرویی بالا انداخت و گفت:مثل اینکه اصلا تو این خونه زندگی نمی کنی که خبر نداری….خاله سفره قرار بندازه امروز و همه زنا و دخترای فامیل هم دعوتن…بعد با شیطنت اضافه کرد فکر کنم خبرایی هم باشه

سرم رو با تاسف تکون دادم و سمت ساختمون حرکت کردم و همونطور که پشتم به اون بود و سمت در حرکت می کردم گفتم:حالا تو هم اول صبحی یعنی اومدی کمک

در رو که باز کردم دیدم نه بابا انگار فقط این نیست بلکه اکثر دخترای فامیل اینجا بودن…یه نگاه سرسری به همشون کردم و سلامی دست جمعی دادم و حرکت کردم سمت اتاقم…

با وجود اینهمه سر و صدا فکر نکنم بتونم راحت بخوابم

در اتاقم رو قفل کردم…لباسام رو عوض کردم …گوشیم رو دستم گرفتم ببینم مهرسا آن هستش یا نه

سرو وصدای دخترا و صدای خنده اشون تو اتاق هم واضح شنیده می شد…

یکی نیست به اینا بگه خنده اشون رو جمع کنن…

دختر هم دخترای قدیم….خودم از حرفی که زده بودم خندیدم…

بله مهی خانم هم آن هستش

چند دقیقه ای مکث کردم ….چرا باید آن باشه…

اون که گفته بود فعلا با کسی غیر من و سمیح و گاهی دوستش پری با کسی نمی چته…الانم که اونطور که گفت سرکاره..

با بدبینی با خودم فکر کردم نکنه دروغ گفته و دوست پسر داره…خب اون گفته بود دوست پسر داشته و تموم شده

اون گفت و تو هم باور کردی….؟سمیر چقدر ساده ای تو

قبل از اینکه چراغش رو روشن ببینم دوست داشتم باشه اما الان یه چیزی داشت توی ذهنم وول می خوره ….که برای چی وقتی کسی نیست ان هستش؟اینم تو زرد از اب دراومداز اول باید می فهمیدم همین که اینقدر زود پا داد جنسش درست نیست….

از مژده هم زده شدم…اونم یکی مثل همین دیگه…

وقتی دختری دوست پسر می گیره معلوم جنسش چیه دیگه؟

واقعا هدف دخترا از دو.ست پسر داشتن چیه؟

چه خوش خیالن دخترا که فکر می کنن دوست پسرشون به فکر ازدواج باهاشون میفته

مژده رو که خودت پیشنهاد دادی…گفتی آشنایی برای ازدواج…خب اونم نمی خواسته همچین موقعیتی رو از دست بده…

مهرسا چی؟اون رو که نگفتم قصد ازدواج باهات رو دارم…اون چرا؟

شیطنت؟

همین شیطنتا ممکنه به ضررشون تموم بشه

تقه ای ریزی به در زده شد

-کیه؟

-دایی مامان گفت بیام پیشت

گوشی رو روی تخت گذاشتم و بلند شدم تا در رو باز کنم

به محض اینکه در رو باز کردم سریع پرید تو اتاق

بعد هم خودش رو رسوند به تخت و شیرجه زد سمت گوشی

دوباره در رو قفل کردم…لبخند رو لبم نشست….

اینم از بچه های این دور و زمونه…عشق تکنولوژی

خودمو روی تخت پرت کردم و سریع گوشی رو از دستش قاییدم

با جیغ گفت:دایی می خوام بازی کنم

محکم لپشو بوسیدم و گفتم خب بازی کن اما با گوشی نه

روی شکمم نشست و گفت دایی تو هم مثل بابام بد شدی

آروم چونه اشو فشار دادم و گفتم آره دیگه وقتی گوشی ندیم دستت یعنی بدیم

پیام اومد

-سلام سمیر خوبی؟

به خانم بعد یه ساعت تازه متوجه شد من هستم…معلوم نیست سرش با کی گرم بوده

من واسه چی دارم باهاش حرف میزنم اصلا…مگه برای رو کردن شخصیتش جلو سمیح نبود…خب تا همینجا کافیه…

حالا باز یه مدت دیگه باهاش حرف بزنم ببینم چجور آدمیه…

بی حوصله نوشتم:سلام بد نیستم

-ممنون منم خوبم

پوزخندی زدم…تابلو بود حالت خوبه نیاز به پرسیدن نبود….

سبز بودن یه چراغ باعث شده بود…دیگه دلم نخواد باهاش حرف بزنم…حتی دیگه دلم نخواد ببینمش

چه ذهن مزخرفی شده که به روشن و خاموش بودن یه چراغ بند ِ

*********

-پری من دوست ندارم برم ببینمش همش تقصیر توئه بذار بهش بگم من نمی خوام ببینمت

پری محکم رو سرم کوبید و گفت:خنگه خدا من میدونم آخرش از بی شوهری رو دستم می مونی

پوزخندی زدم …من از اولی چه خیری دیدم که از دومی ببینم…اما نمی تونستم منکر این شم که آدما با هم فرق داره…

یکی مثل همین پسر خونه روبرویی که اینقدر خوبه….حالا خودمم نمی دونم چطور فهمیدم خوبه

شایدم دلم نمی خواست این پسره رو ببینم چون چت کردن باهاش فقط واسه سرگرمی بود…دلم نمی خواست فکر دیگه ای در مردم بکنه…

بعدش حس می کردم اگه ببینمش به حسم نسبت به پسر خونه روبرویی خیانت می کردم..

-کجایی مهری تو هپروتی؟

-پری تو نمی فهمی…من نمی خوام مردم در موردم فکر بدی بکنن..تو که موقعیتم رو می دونی…بعدش اگه به گوش فریبزر برسه…میدونی که مجبور میشم دوباره برگردم پیششون…توی این دو ماهه هر روز منتظرم یهو فریبرز بیاد بگه اثاثتو جمع کن برگردیم خونه…بعدش می ترسم سمیر فکر کنه من دختر بدیم که قبول کردم ببینمش

همونطور که تابه رو وسط میز گذاشت و ظرف نون رو هم کنارش گذاشت گفت:الان املت رو بزن تو رگ…بعد واسه تو هم یه فکری می کنیم…بعدش هم اینقدر فکر نکن که تو با بقیه فرق داری

میدونستم اینا رو میگه که من خیالم راحت شه…اما خودم که نمی تونستم منکر دید مردم به منی که تنها زندگی می کنن بشم…

لقمه ای درست کردم و سمت دهنم بردم…اما قبل از اینکه لقمه رو به دهنم ببرم گفتم:پری بعد از ظهر همسایه روبرویی سفره دارن…دعوت کرده …می مونی باهم بریم؟

پری با شیطنت خندید و گفت:چجوری تو رو دعوت کردن؟تو که دو ماه بیشتر نیست اینجایی

لقمه ام رو قورت دادم

-همه ساکنین مجتمع رو دعوت کردن…فکر کنم کل ساکنین این خیابون رو دعوت کرده…

پری با خنده گفت:پس بگو چرا چشات چراغونی شده می خوای بری خونه یار…به نظرم می تونی دل مامانش رو بدست بیاری و عروسشون شی

-تو هم دلت خوشه…اون که تا حالا یه بار درست حسابی نگاهم نکرده…تازه قضیه برخوردمون رو هم که بهت گفتم

بعدش من نفهمیدم تو آخرش منو می خوای به کی شوهر بدی…از یه طرف میگی قبول کنم با سمیر برم بیرون از یه طرف میگی واسه مامان این پسره که حتی هنوز اسمش رو نفهمیدم دلبری کنم

پری لقمه بزرگی رو جلو دهنش گرفت و گفت:از ما گفتن…بهتره دو تاشون رو نگه داری تا ببینیم خدا چی قسمت یم کنه

-کوفت کن نمی خواد به من پیشنها بدی-یعنی چی چرا؟


-خب از اول مگه قرار نبود رابطه ما در حد همین چت باشه؟


دلم نمی خواست برای دیدنش زیاد اصرار کنم …هوایی میشه فکر می کنه آدم خیلی مهمیه


-اوکی…کاری نداری باید برم؟


-نه ،میری سرکار؟


تی شرتم رو پوشیدم ….گوشی رو توی دستم جابه جا کردم و تایپ کردم


-نه با دوست دخترم قرار دارم


-آهان


-خب امری نیست


-نه …بای


-بای…


به ساعت نگاه کردم….سه بعد از ظهر بود…بهتر بود قبل از اینکه خونه شلوغتر از این بشه و مهمونای مامان بیان برم بیرون…


در اتاق رو که باز کردم نگام افتاد به عمه و دخترش و بچه اش…خاله هام و دختراشون…زن عموهام و ….اصلا کلی جمعیت بودن…


سعی کردم یه جوری با همه اشون سلام علیک کنم…بعد از کلی سلام علیک کردن نگاهم به مانیا افتاد…


لبخندی زدم و گفتم خوبی ؟خبری نیست ازت


سری تکون داد و گفت ممنون …با درسام سرگرمم


-تو و سمیح با این درس خوندنتون آخرش منو دق مرگ می کنید …بابا الان دیگه

تابستونه امتحاناتون هم تموم شدن دیگه


ستاره از وسط جمعیت بلند گفت:همه که مثل تو نیستن…الانم که دو نفر زرنگ می بینی می خوای مثل خودت تنبلشون کنی


نگاش کردم و گفتم تو حرف نزنی من نمیگم لالی می دونم زبونت چه درازه


لبخندی به مادرم که لبش رو گاز می گرفت و اشاره می کرد که جوابش رو نداد زدم و رو به همه گفتم


-من دیگه برم قبل از اینکه خانمای دیگه بیان …بای


تو حیاط مهیار و سمیح ایستاده بودن و حرف میزدن


-سلام مهی جان


دستم رو فشرد و با لبخند گفت:سمیر حس کردم دخترم اینجوری اسمم رو مخفف نکن


خوشم نمیاد حالا خوبه من بهت بگم سمر


-تو جرات نداری بگی


بعد رو به سمیح گفتم :شما چرا اینجا ایستادین؟نکنه مجلس زنونه و مردونه اس


قبل از اینکه سمیح چیزی بگه مهیار با خنده گفت:نه بابا زنونه اس ما هم می خوایم بریم منتظرم سمیرا وروجک رو بیاره با خودمون ببریم


-باشه پس من رفتم


سمیح:تو باهامون نمیای بریم خونه عمو


-نه من بیرون کار دارم…فعلا


آدرس کافی شاپی همین نزدیکی رو داده بودم…اصلا هم برام مهم نبود که کسی من رو با مژده ببینه


چه بسا هم می خواستم ببین…


دلم می خواست من هم کارش رو تلافی می کردم


اما میدونستم هیچ وقت مثل اون نمی تونم باشم


من آدم اینجور اشتباهات نبودم


زیر لب زمزمه کردم


خیانت دیدم وُ گفتم : تلافی می کنم من هم


اگر با دیگری باشم؛ سبک تر می شود دردم


خیانت کردم اما تو؛ ز من با طعنه پرسیدی :


چرا با اینکه بیزاری دچار ترس و تردیدی؟


خیانت کردی و چون ابر؛ به شَکَّم گریه باریدم


خیانت کردم وُ اشکی به چشمانت نمی دیدم


تلافی کردم و دردی فزون گردیده بر دردم


درونت از غمم خالیست ؛ خیانت من به خود کردم


گناهت گردنم مانده ؛ چه تاوانی که پس دادم


چه کردم با خیالاتم ؛ نخواهد رفت از یادم .


مطالب مشابه :


رمان *ازخیانت تا عشق*(2)

رمان *از خیانت تا عشق (جلد یک)* رمان *ازدواج صوری* رمان *طالع ماه* رمان *حریم و حرام* رمان *تلافی*




از خیانت تا عشق 3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 3 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




از خیانت تا عشق 6

مهرسا حرفی که سمیر بهم زد درست مثل این بود که از یه پرتگاه به تماشای ایستاده باشی و یکی بی




رمان از خیانت تا عشق2

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان از خیانت تا عشق2 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق




از خیانت تا عشق 17

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 17 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




از خیانت تا عشق 16

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 16 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




رمان از خیانت تا عشق1

رمان از خیانت تا عشق1 به همه چي فکر کردم و بيشتر از همه به عشق از هر چي عشق بود بيزار




رمان از خیانت تا عشق8

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان از خیانت تا عشق8 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق




رمان از خیانت تا عشق12

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان از خیانت تا عشق12 رمان نفرتی از عشق(SHeiDA.SH و Melika1998.




برچسب :