رمان عملیات مشترک2
از قسمت بازرسی خارج شدم .بدجور احساس خستگی می کردم اینجور مواقع حتما باید قهوه می خوردم به کافی شاپ فرودگاه رفتم و گوشه ای دنج نشستم به عادت همیشگی قهوه تلخ سفارش دادم مشغول مزه مزه کردن قهوم بودم که صندلی رو به روم عقب کشیده شد و چهره ای اشنا روی آن جا خوش کرد
ترک پست در حین ماموریت !!!!!!!!!.جالبه کارای عجیبی می کنید
سروان-پستم و تحویل دادم
جناب بازپرس سوالی مونده که بی جواب گذاشته باشم
سروان ایمانی دست به سینه به صندلی تکیه داد همون طور خیره به چشمام گفت:تناقض
زبان مادریم خوبه اما نه تا این حد میشه ترجمه کنید
سروان-تناقض یعنی حرف ادم با رفتارش جور در نیاد
حرف من با رفتارم جور در نمی آد؟
یه چیز این وسط اشتباهه
در حالی که با خونسردی تمام قهوه امو میل می کردم گفتم:مثلا؟
طرز راه رفتن حرف زدن ایستادن نگاه کردن و حتی اندام شما به یه دختر معمولی نمی خوره
به چی می خوره؟
سروان-همین واسم سواله.تو کی هستی؟
در حالی که از سر میز بلند می شدم گفتم:یکتا ثابت فرزند سهراب 25 ساله ایرانی الاصل مقیم انگلستان
بی توجه به حضور سروان ساکم و برداشتم و از کافی شاپ بیرون زدم
سروان در حالی که پشت سرم قدم بر می داشت گفت:یکتا ثابت فرزند سهراب 25 ساله ایران الاصل مقیم انگلستان... این شخص و می شناسی؟
برگشتم و به عکسی که بالا گرفته بود نگاه کردم عکس مایکل دپ بود.چه جالب یعنی اینقدر روابط تهران لندن حسنه شده که اینا هم دنبال قاتل پرنس می گردن
پوزخندی زدم
سروان عکس مایکل را به طرف خودش برگردوند و گفت:قیافه اش شبیه دلقکاست؟
نه
سروان- پس به چی پوزخند زدی؟
به اینکه شماای که نمی تونی جنس دختر و از پسر تشخیص بدی چه جوری این همه درجه کاشتن رو شونه ات.من چه شباهتی به این دارم که نیم ساعت باید الاف سوال جوابای شما می شدم
سروان که عصبانی شده بود گفت:خوب توقع درک ازتون ندارم به هر حال پلیسی فکر کردن تیزی خاص خودش و مطلبه که از مردم عادی توقع همچین درکی را نمیشه داشت
اوه چه به خودشم می نازه
خیلی خوب جناب پلیس حالا که به این نتیجه رسیدین بنده یک فرد عادیم اجازه مرخصی می فرماید
سروان-نگفتی می شناسیش؟
نخیر بازپرس
بدون لحظه معتلی به راه افتادم و از فرودگاه بیرون زدم.تاکسی گرفتم و به سمت خانه ای که واسم محیا شده بود حرکت کردم
مرکز شهر در کوچه باغی بزرگ خانه قدیمی
در را باز کردم .حیاط خانه پر بود برگ های خشک .وسط حیاط حوضی کوچک قرار داشت .سوز بدی می وزید .هوا سرد بود اما خوب من به سرمای شدید عادت داشتم .تمیرنات سختی را در کوهستان های برفی گذرونده بودم .داخل خانه شدم .خونه ی فوق العاده ای نبود اما خوب نمی شد گفت بده.خوبی اش به این بود که همسایه نداشتم اخه شنیده بودم همسایه های ایرانی زیادی به هم ابراز لطف می کنن و کلا دوست دارن سر از تمام جزئیات زندگی هم در بیارن.
لپ تابم را روی میز سالن گذاشتم و کوله پشتی مو روی مبل انداختم.پیش از هر چیز باید فکری برای کنترل خانه می کردم .چند تا دوربین همراه داشتم یکیشون وبالای در ورودی سالن نسب کردم جوری که بشه با اون حیاط و در ورودی را زیر نظر گرفت .از راه پله ها بالا رفتم و دوربین بعدی را روی پشت بام کار گذاشتم .اینجوری تمام راههای ورودی به خانه را زیر نظر می گرفتم .پایین امدم و لپ تابم و روشن کردم خوب خدا را شکر دوربینا کار می کرد.
قرار بود امشب رابط وسایل مورد نیازم و بیاره .به اسلحه عادت کرده بودم پیش نیامده بود که بدون سلاح روزم و شب کنم یه جور احساس نا امنی می کردم اما خوب کار کردن با سلاح سرد را هم به خوبی هفت تیر بلد بودم
لباس عوض کردم و به اشپزخانه برگشتم.در کابینت ها را باز کردم .دستشون طلا مواد غذایی همه نوعش رو به راه بود.عاشق چیپس بودم فقط همین یه ویژگیم به دخترا رفته بود بسته چیپس را برداشتم و توی کاسه ریختم و همونجور که یکی یکی چیپس تو دهنم می ذاشتم و با لذت می جویدم پشت لپ تابم نشستم.
بدجور کنجکاو شده بودم ببینم این سروان ایمانی کیه و چیکارست باید راجبش بیشتر می دونستم چون اونم دنبال مایکل بود.هر چیزی که به مایکل مربوط می شد نباید از چشم من دور می موند.
با نرم افزار مخصوصم به سایت نیرو انتظامی نفوذ کردم .امنیت شبکه اشون بالا بود فکر نمی کردم تا این حد ایمنی سیستماشون بالا باشه اما خوب منم یک هکر معمولی نبودم اموزشهای زیادی را برای نفوذ در سیستم های امنیتی دیده بود .گرچه یک ساعتی وقتم و گرفت اما بلاخره وارد شدم.نام رایان ایمانی را سرچ کردم وصفحه پروندش باز شد
یک چیپس تو دهنم گذاشتم
رایان ایمانی 28 ساله نام پدر شایان درجه سروان
باریکلا چه قدرم که ماموریت موفق داشته.عکسش و ای کاش می شد 2 تا شاخ رو عکسش بزارم .اما حیف که نمی خواستم با این بچه بازیام گند بزنم به اولین ماموریتم
چیزی راجب ماموریت جدیدش پیدا نکردم هیچی.هر چی گشتم به نتیجه نرسید به همین خاطر بیخیال شدم.
سراغ مموری رفتم تا یه بار دیگه جزئیات قتل پرنس را مرور کنم
مموری را به لپ تابم وصل کردم و شروع به مرور اطلاعات کردم
هفته پیش پرنس جیمز در حالی که در پنت هوسه هتل شخصی خودش با معشوقه اش خلوت کرده بود به ضرب گوله تک تیر اندازی که در برج رو به روی هتل کمین کرده بود کشته میشه.ساعت شلیک گلوله 2 ظهر اعلام شده
مایکل دقیقا از روبه روی دوربین بانکی که در طبقه اول برج قرار داشت گذشته بود. اورکتی مشکی با کلاه مشکی به سر و یک ساک بزرگ به دست داشت که بی تردید حامل اسلحه اش بوده.کسی به مایکل شک نکرده چون دوربین برای حفاظت از بانک بوده و مایکل هم بی توجه به بانک به طبقه 20 رفته بود .بعد از شلیک گلوله گارد امنیتی تمام برج را تفتیش می کنن اما خبری از مایکل نبود.اینکه چه طوری فرار کرده رو کسی نمی دونست
عملیات ترور پرنس دقیقا دو روز بعد از سخنرانی پر جنجالش در مورد دجال صورت گرفته بود .این می تونست بی ربط باشه؟
پرنس درست زمانی ترور شده که با معشوقش خلوت خصوصی داشته و خبری از گارد امنیتی نبوده اینو مایکل از کجا می دونسته؟
اصلا پرنس چه طوری رو به روی پنجره قرار گرفته اون که باید روی تخت به عشق بازیش مشغول بوده باشه؟
شیشه های پنت هوس پرنس که ضد گلوله است چه طوری گلوله از شیشه پنجره گذشته؟
ماشاالله اش باش این پرنس جیمز هم که هر دقیقه یکی رو تو بغل گرفته ادم نمی دونه تمرکزش رو روی کدوم معشوقش بزاره ؟
اینا سوالاتی بود که در کنار پیدا کردن مایکل باید به جواب می رسیدن.وسوال مهمتری که جدیدا ذهنم و مشغول کرده بود این بود که سروان ایمانی به چه جرمی دنبال مایکل می گرده
ساعت تقریبا 7 شب بود که رابط امد.رمز و گفت و در حیاط را باز کردم .ماشین را داخل حیاط پارک کرد چندین جعبه از ماشین بیرون آورد و وارد سالن شدیم
پسر-فکر نمی کردم شخصی را که قراره ملاقات کنم یه دختر باشه و اونم دختری به این زیبایی
شنیده بودم پسرای ایرانی کمی بی جنبه هستن اما دیگه تا این حدش و انتظار نداشتم
سعی کردم درگیری ایجاد نکنم و به همین خاطر حرفش و نشنیده گرفتم مشغول بررسی اسلحه ها شدم
یه کلت کمری لوگر.. خوش دست بود خوشم امد .یک اسلحه امریکایی scar که مزیتش اتوماتیک کار کردنش بود به علاوه یک m16که فکر نمی کردم به کارم بیاد اما خوب هدیه رو که پس نمی فرستن یک اسلحه تک تیر انداز همراه با جلیقه ضد گلوله مدرن و چند ردیاب.سلاح سرد هم چیزای را که نیاز داشتم فراهم کرده بودن
درسته می تونی بری
پسر-می خوای بمونم از تنهایی درت بیارم زیبای آرام
کلت کمریم هنوز دستم بود با ته اسلحه محکم به شکمش زدم و گفتم:این زیبا زیادی هم آروم نیست
پسر-چه مرگته وحشی
تا وقتم را به خاطر گوشمالی دادن تو هدر ندادم گمشو
پسر به در رسید یه لحظه یاد ماشین افتاد
صبر کن
پسر- چیه پشیمون شدی؟
ساکت باش و کاری نکن طوری ساکتت کنم که دیگه هیچ وقت قدرت حرف زدن پیدا نکنی
پسره ساکت شد
ظهر از تلوزیون دیدم پلیس های رانندگی اینجا در مورد طرحی به نام زوج و فرد حرف می زدن این چه طرحیه؟
پسر-اهان ماشینا محدودیت رانندگی دارن پلاکای زوج و فرد روزای خاصی می تونن بیرون برن
اوکی-ماشینی که اوردی فرد یا زوج؟
پسر-زوج
یه ماشین با پلاک فرد هم می خوام
پسر-چه کاریه یه پلاک فرد واست میارم
چیزی که خواستم و فراهم کن
پسره اخمی کرد و بیرون رفت .خوشم از پلاک جعلی نمی امد ماموریتم بزرگ تر از این حرفا بود که با پلاک جعلی در خطرش بندازم.
از طریق منابع اطلاعاتی توی انگلیس واسم پیام دادن که یکی از زیردستای مایکل دستگیر شده تنها اطلاعاتی که تونستن ازش بیرون بکشن اینه که مایکل فردا توی برج....یک قرار ملاقات داره.
خوشحال شدم پیدا کردن ردی از مایکل توی این شهر بزرگ کار آسونی نبود اما نه مثل اینکه شانس با من بود و اولین نشونه بدون تلاش من به دستم رسیده بود
توی نقشه تهران سرچ کردم و ادرس برج مورد نظر را پیدا کردم. به دوربین های راهنمایی رانندگی وصل شدم(البته بگم اینم کار راحتی نبود و کلی وقت گرفت)در انجا دوربینی را که برج مورد نظر را در تیر رس داشت پیدا کردم و به دقت تمام خیابان ها و راهای ورودی برج و چک کردم.برج 25 طبقه که قرار ملاقات مایکل در طبقه 20 بود.
خوب کار امشبم تمام شد تا فردا صبح ساعت 10 که جناب مایکل را توی برج سوپرایز کنم وقت آزاد دارم.
کمی با کانالای تلوزیون ایران ور رفتم و خودم و مشغول کردم تا اینکه چشمام سنگین شد خوابیدم . صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم صبحانه مفصلی خوردم و به سمت چمدان لباسام رفتم اول جلیقه ضد گلوله رو پوشیدم یک تونیک مشکی با شلواری تنگ به تن کردم روش یه اورکت مشکی انداختم با شال کارم نمی شد یه کلاه مشکی سرم کردم و موهام و کاملا پوشندم توی اینه نگاهی به خودم انداختم. کلت و زیر اورکتم گذاشتم وسایلی که فکر می کردم بهشون احتیاج دارم مثل دستگاه وضوح صدا و ریکوردر میکروفون بند مخصوص و چند گلوله و ...توی کوله پشتیم ریختم و راهی شدم جلوی برج توقف کردم ماشین و دقیقا رو به روی در خروجی که در پشت برج بود پارک کردم.به سمت اسانسور رفتم و دکمه طبق 25 را زدم .از اونجا راه پشت بام و پیش گرفتم.در پشت بام بسته بود به کمک یک انبردست با مهارت در و باز کردم. و داخل شدم . به سمت لبه کناری پشت بام رفتم سر خم کردم و پنجره واحدی را که مایکل قرار بود انجا بره پیدا کردم.ساعت 10:10 دقیقه بود تا حالا حتما باید رسیده باشه . هدفون مخصوصم و به گوش زدم ریکرودر و توی جیبم گذاشتم و بند مخصوم و به کمر بستم و اون سرش و وصل کردم به هوا کشی که نزدیک به لبه پشت بام بود کوله پشتیم و دو کول روی شانه انداختم و پایین رفتم اهسته پاهام و به دیواره ساختمان زدم و آرام آرام پایین رفتم تا به پنجره مورد نظر رسیدم ریکوردر صدا را به پنجره چسباندم و جوری که خودم تو دید نباشم به دیوار ساختمان چسبیدم و بند دور کمرم رو محکم کردم تا از این پایین تر نرم (عملا از ساختمان اویزون شده بودم).مشغول انجام وظایف بودم که حس کردم طناب داره تکون می خوره نگاهی به بالا انداختم
با دیدن چهره سروان ایمانی جا خوردم.سروان چاقویی را روی طناب گذاشته بود و جوری گارد گرفته بود که یعنی می خواد طناب و ببره
سروان با صدای ارومی که من بشنوم گفت-از روز اولی که تو فرودگاه دیدمت فهمیدم یه ریگی تو کفش داری.می گی کی هستی یا بند و ببرم ؟
حالا خوبه پنجره دوجه داره بود و صدا داخل نمی رفت
ادامه دارد
لجم گرفته بود با چشمای پر از خشمم به سروان نگاه می کردم اونم همین طور.دلم می خواست می رفتم بالا و حالیش می کردم خراب کردن ماموریت من یعنی چی؟
ریکوردر و از پنجره کندم و تو جیبم گذاشتم اگه بالا می رفتم بی شک باید جوابی واسه اویزون موندنم از ساختمان پیدا می کردم که هر جوابی احمقانه قلم داد می شد مگر اینکه یا می گفتم از خلافکارم یا رک و راست می گفتم افسر ویژه انگلستانم اونم می گفت فدای چشم و ابروت بیا ببرمت زندان مهمونی .خلاصه صلاح و تو برگشتن روی پشت بام ندیدم.از اینورم تنها آپارتمانی که بهم نزدیک بود آپارتمان مایکل بود نمی تونستم داخل شم مایکل نباید من و می شناخت و از اون مهم تر نباید بو می برد کسی در تعقیبشه
واسه همین یکم کمر طناب و شل کردم و سه طبقه دیگه پایین رفتم و سریع طناب و محکم کردم
سروان با خشم گفت:از جایی که هستی تکون نخور یه ذره پایین تر بری طناب و می برم که تا جایی که جا داره پایین بری
لبخندی زدم و با یه حرکت غیر قابل پیشبینی از جانب جناب سروان با کف پا شیشه رو به رو را شکستم و وارد اپارتمان شدم
زخم شدن پام و احساس کردم اما فرصت فکر کردن به زخم پا را نداشتم
واحد منزل مسکونی بود با شکستن پنجره زن جوانی از اشپزخانه بیرون دوید و با دیدن من جیغ زد سریع به سمت در خروجی رفتم .دکمه اسانسور را زدم گیر کرده بود پایین نمی امد .کار سروان بی همه چیز بود تو دلم چند تا فحش انگلیسی بهش دادم به سمت راه پله دویدم که صداش از پشت طنین انداز شد
سروان-یه قدم حرکت کن تا یه گلوله خرجت کنم
دوست داشتم بگم درد صداتو پایین بیار مایکل می شنوه
سروان اهسته تر گفت:برگرد
نمی دونستم می دونه مایکل توی این برج یا نه ... اما خوب بی دلیل که اینجا نیامده حتما می دونه
سروان-دستات و بگیر بالا و برگرد
اهسته و خونسرد برگشتم.و شانه ای بالا انداختم
سروان-خلع سلاح
اسلحه را گوشه راهرو البته نه خیلی دور ....نزدیک دیوار پرت کردم
سروان که دید تسلیمم جلو امد تا تقتیشم کنه.توی یه حرکت با ضربه ای که با پا به دستش زدم اسلحه از دستش پرتاب شد اونم نامردی نکرد و به من حمله کرد مچ دستم و گرفت و به عقب برگردوند حالا دستم پشت کمرم بود و سروان هم پشت سرم ایستاده بود.حرکت کنی مچ دستت شکسته
راست می گفت دستم و جوری پیچونده بود و از پشت گرفته بود که با کوچکترین حرکتی دستم می شکست.
حالا همتون شاهد باشین من نمی خوام با این درگیر شم این خودش دلش می خواد زور آزمایی کنه.صورت زیبایی داشت حیفم می آمد چند ماهی از نعمت صورت بی بهره اش کنم اما خودش نذاشت.
پام و بالا اوردم و با زانو ضربه ای محکم به صورتش زدم انقدر محکم که از شدت ضربه پرت شد عقب و مچ دستم رها شد.سریع به سمت اسلحه ام رفتم و برداشتمش و دویدم در اخرین لحظه نگاهی به صورت سروان انداختم بدجور از قیافه افتاده بود زانوم به صورتش اسیب رسونده بود از بیبی اش هم خون می امد اما بچه پررو دست بردار نبود بلند شد و دنبالم کرد .من بدو .. سروان بدو. بلاخره فاصله ام باهاش زیاد شد به در خروجی رسیدم سریع سوار ماشین شدم و با سرعت زیادی حرکت کردم. سروان و دیدم که با بی سیم داشت گزارش می داد ای بمیره شماره ماشین و برداشت. کمی که دور شدم ماشین و توی یه کوچه پارک کردم و پیاده راه افتادم . سر و وضعم لو رفته بود اورکت و در آوردم با تنیک کمتر تو چشم بودم. به سر کوچه که رسیدم واسه اولین ماشینی که دیدم دست بلند کردم و بالا پریدم
درست مدل ماشین و ندیدم اما خوب مثل ماشین خودم شاسی بلند بود
جوان راننده با دیدنم گفت:امروز فرشته ها از خدا مرخصی گرفتن؟
متوجه منظورش نشدم فقط گفتم حرکت کن
پسر-اوه چشم فرشته خانم
اهسته رانندگی می کرد من باید هر چه زدتر از اونجا دور می شدم
میشه سریعتر رانندگی کنی
جوان که معلوم بود می خواد خودی نشان بده سرعت گرفت
پسر-چشم فرشته عزیز
کمی که دور شدیم ازش خواستم نگه داره
پسر-کجا حالا در خدمت باشیم
نه ممنون باید پیاده شم
پسر-اخه همینجوری؟؟؟؟؟؟؟؟
کیف پولم و بیرون اوردم و چند هزار تومان روی داشپورت گذاشتم
پسر-کرایه اش پول نیست؟
با تعجب برگشتم و گفتم:پس چیه؟
پسره پررو پررو –بوسه
حالا من هی نمی خواستم از چک و لگد استفاده کنم خودشون نمی ذاشتن
پسره-زود دیگه
با انگشت اشارم اشاره کردم نزدیک بیاد جوون زبون بسته هم صورتش و نزدیک اورد مشت محکمی روانه صورتش کردم و گفتم:بوسه های من این شکلیه
اخ خون دماغ شد اصلا حواسم نبود انگشتر دستمه....چیکار می شد کرد اتفاقی بود که افتاده
پیاده شدم و اینبار واسه تاکسی های آرم دار دست بلند کردم. تاکسی ایستاد و سوار شدم ادرس را دادم و حرکت کردیم
سه چهار کوچه مونده به خونه پیاده شدم و بقیه راه و دویدم .سرکوچه اینه به اصطلاح ارایشیم و در آوردم و پشت سرم و چک کردم کسی تعقیبم نمی کرد .به داخل کوچه رفتم و سریع خودمو داخل خانه انداختم.
ادامه دارد
یه راست رفتم سراغ جعبه کمک های اولیه...بتادین,گاز استریل,چسب و بیرون آوردم .رفتم سمت حمام ...شلوارم و بالا دادم .. چشمم به مچ پام افتاد که با شیشه بریده بود.بتادین و ریختم روی زخم ....واکنشم در مقابل سوزش زخمم فقط بستن چشمم بود به دیوار حمام تکیه دادم.امروز فاجعه بود فاجعه, به عملیات خودم که نرسیدم هیچ حالا دیگه سروان ایمانی هم دنبالم بود .
زخمم را پانسمان کردم و بیرون امدم.لباسم و عوض کردم.ریکوردر را به لپ تاپ زدم و هدفونم و توی گوشم گذاشتم صدا ناواضح بود اما به کمک نرم افزار وضوح صدا ,صدا را تا جایی که بشه تشخیص داد چی میگن واضح کردم.
دعوتنامه ها را به سر شاخه ها بده, اصل کاری ها, بقیه مهم نیستن.زیر مجموعه را نمی خواد دعوت کنید .رمز هر نفر متفاوته دقت کن.تو لیستی که بهت دادم جلوی اسم هر نفر رمز مخصوص به خودشون و نوشتم همون و بهشون بده.نگهبان ها هم فقط کسای را راه می دن که رمزشون درست بگن.
بله حتما
همین جا صدا قطع شده بود.ای لعنت به تو سروان اگه مزاحم ماموریتم نمی شدی می دونستم اوضاع از چه قراره و مهم تر از اون مایکل و گم نمی کردم.
به عادت همیشگی موقع فکر کردن با یک دستم زیر چونه رو لمس می کردم .چیکار باید می کردم؟؟؟؟؟؟؟
تنها راهی که داشتم این بود که به همون برج برگردم و هرطور شده خودم و به داخل واحدی برسونم که صبح مایکل اونجا قرار داشت .بی شک اونجا می تونستم سرنخ های پیدا کنم که من و به هدفم نزدیک تر کنه...شاید بتونم یکی از اون دعوتنامه ها را پیدا کنم ..از تاکیدی که مایکل برای حفظ امنیت مهمانی داشت معلوم بود که قرار اتفاقات مهمی توی اون مهونی بیفته
می تونستم با برنامه ها و نقشه هام اوضاع را تحت کنترل بگیرم اگر و فقط اگر سروان ایمانی تو این جریان مداخله نمی کرد.
برنامه هام و تنظیم کردم.با رابط که حتی اسمش و نمی دونستم تماس گرفتم و خواستم تا یک ساعت دیگه یک ماشین دیگه واسم فراهم کنه.
سر یک ساعت ماشین و آورد....با این قیافه نمی تونستم دوباره برگردم به همون حوالی.به سمت اینه رفتم مو مصنوعی و بیرون اوردم و روی سر گذاشتم.لنز مشکی به چشم زدم و رنگ پوستم و با استفاده از کرم پودر تغییر دادم.همیشه از آرایش کردن بدم می آمد و اصولا هیچ وقت اینکار و نمی کردم اما تو اون شرایط باید با گریم تغییر قیافه می دادم.
مانتویی به رنگ توسی پوشیدم و شلوار جین به پا کردم کلاهی به رنگ ابی نیز به سر کردم وکمی از مو ها رو توی صورتم ریختم که قابل شناسایی نباشم.
قبل از حرکتم باید می فهمیدم چند نفر توی اون واحد مسکونی سکونت دارند. شماره تلفن برج را از اطلاعات تلفنی گرفتم. با موبایل با نگهبانی برج تماس گرفتم.
نگهبان-بله
سلام
نگهبان-سلام بفرماید
لحن معترضی گرفتم و گفتم:اقا من از ساکنین طبقه 19 هستم می خواستم بدونم اپارتمان طبقه 20 چند نفر ساکن داره که این همه سر و صدا ایجاد می کنن؟
نگهبان که مرد ساده ای بود گفت:خودتون که بهتر می دونین خانم من چند روزی را جای دایی ام امدم اطلاع ندارم.
خوب زنگ بزن ازش بپرس؟
نگهبان-چی بپرسم؟؟؟؟
اینکه طبقه 20 چند ساکن داره؟
نگهبان-باشه باشه چشم شما 5 دقیقه دیگه زنگ بزنید
باشه
تلفن و قطع کردم و درست 5 ذقیقه بعد زنگ زدم.
نگهبان با لهجه با نمک خودش گفت:شما خانم خجسته هستین؟
اره خجسته هستم
نگهبان-بله خانم ...دایی جانم گفتن اقای مهندس به تنهایی در طبقه 20 زندگی می کنند.
باشه ممنون
تلفن و قطع کردم .وسایلی که لازم داشتم و توی یک کیف ریختم و به حیاط رفتم سوار ماشین شدم و دوباره به سمت برج برگشتم.
3 خیابان پایین تر ماشین و کنار زدم و ایستادم.لپ تاپم را بیرون آوردم و با اون به دوربین ها راهنمایی رانندگی که برج را در تیررس خود داشتن وصل شدم.کمی به اطراف برج نگاه کردم.چند نفری به نظرم اون اطراف مشکوک می گشتن حدس زدم باید پلیس باشن با لباس های مبدل.با دیدن سروان ایمانی حدسم به یقین تبدیل شد کمی دوربین و زوم کردم که مطمئن بشم خود سروانه که بللللللللله خودش بود.زیر چشمش سیاه شده بود و بینیش ورم داشت... به این می گن پلیس وظیفه شناس با ا وجود ینکه داغونش کرده بودم بازم سر پستش مونده بود.
از اونجایی که مطمئن بودم قیافم قابل تشخیص نیست به سمت برج رفتم و ماشین و توی یکی از کوچه ها پارک کردم.
حاالا وقت این بود که هر طور شده اون اقای مثلا مهندس را پایین می کشیدم.یک خط جدید رو گوشیم انداختم دستگاه مبدل صدا را روی دهنه گوشی نسب کردم.از کارایی این دستگاه خوشم می آمد صدای زنانه را به مردانه تغییر می داد.مجددا با نگهبانی تماس گرفتم.
نگهبان-بله
سلام
نگهبان-سلام اقا
میشه لطفا به اپارتمان طبقه 20 اطلاع بدید که من پایین منتظرم و باهاشون کار مهمی دارم.بگین مربوط به جشنه.
نگهبان-چه جشنی؟
شما بگید خودشون متوجه میشن
نگهبان-خوب فامیلی شریفتون؟؟؟؟
بگید پالتو مشکی پوشیدم و یه کلاه مشکی به سر دارم و یه چتر توی دست چپمه کنار تیر چراغ برق سر کوچه ایستادم
نگهبان-باشه
((اطلاعات اشتباهی داده بود تا اقای مهندس حسابی دنبالم بگرده و از اونجایی که به جشن اشاره کرده بود و به نظر می رسید این مهمانی اهمیت ویژه ای براشون داشته باشه مطمئن بودم به این زودیا بی خیال پیدا کردن اقای مشکی پوشه چتر به دست نمی شه.))
به سمت برج رفتم . فاصله سروان با من زیاد بود.اما از همون دور سنگینی نگاش و احساس کردم که در عرض یک دقیقه سبک شد مثل اینکه قیافه ام واقعه به بی راهه برده بودش که نگاه ازم گرفت
به لابی برج رفتم و منتظر شدم اقای مهندس بیرون بره .شبه قیافه ای را از مردی که با مایکل صحبت می کرد توی ذهن داشتم همین برای شناسیش کافی بود اخه برج کاملا در سکوت فرو رفته بود و همه مشغول خواب نیمروزی شون بود.مردی از اسانسور پیاده شد به چهره ای که در خاطر داشتم شباهت داشت.بیرون رفت.منم تا چشم نگهبان و دور دیدم سریع سوار اسانسور شدم و به طبقه 20 رفتم.
انبردستی مخصوصم و بیرون آوردم اما از اونجا که قفل خونه ضد سرقت بود با انبر دستی کارم نمی شد ابزار پیشرفته تری لازم داشتم.از تو کیفم وسیله مخصوص را که شبیه برگه ای کاغذ بود بیرون آوردم.برگه ای مقوایی مانند که به شدت زبر بود .با برگه به میان در کشیدم و بعد از چند لحظه در باز شد.اهسته داخل شدم و در را بستم.
بی درنگ به داخل اتاق ها رفتم میز و گشتم اما چیزی پیدا نکردم.تنها چیزی که نظرم را جلب کرد کشویی بود که درش قفل بود.قفل را با مهارت بدون اینکه بشکنه باز کردم .پاکت های قرمز رنگی که بدون شک همون دعوت نامه ها بودند. یکی از دعوتنامه هایی که سر پاکتش باز بود و از قرار معلوم متعلق به خود جناب مهندس بود را از پاکت بیرون کشیدم و با گوشیم از صفحه عکس گرفتم.دوباره دعوتنامه را توی پاکت قرار دادم و به حالت اولیه توی کشو گذاشتم .
از خانه بیرون زدم.داشتم از لابی هتل بیرون می آمدم که دیدم اقای مهندس داره از نگهبان در مورد تلفنی که شده بود می پرسید.از برج خارج شدم .دقیقا از کنار سروان رد شدم .حس کردم داره از پشت سر نگاهم می کنه
سروان-این بوی عطر اشناست.
فهمیدم پلیس زرنگ از روی بوی ادکلن من داره شناساییم می کنه (اخه همیشه عادت داشتم از یه مارک ادکلن استفاده می کردم )
ادامه دارد
مطالب مشابه :
رمان عملیات مشترک 10
رمان عملیات مشترک 10 رایان از کامیون نگاه کردم.چند متر بالاتر کنار ماشین پلیسی
رمان عملیات مشترک1
رمان عملیات مشترک1 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عملیات مشترک. لباس پلیسی
رمان عملیات عاشقانه
رمان ♥ - رمان عملیات رمان قلب مشترک یکی از مهم ترین علایق من بعد رشته خودم پلیسی که
رمان عملیات مشترک2
رمان عملیات مشترک2 - رمان+رمان ایرانی رمان عملیات مشترک. هر حال پلیسی فکر کردن
رمان عملیات عاشقانه 1
رمــــان ♥ - رمان عملیات یکی از مهم ترین علایق من بعد رشته خودم پلیسی که رمان قلب مشترک
رمان عملیات عاشقانه 10
رمان عملیات عاشقانه 10 - رمان+رمان ایرانی رمان عملیات مشترک. یعنی هیچ وقت به پلیسی
رمان عملیات عاشقانه 1
دنیای رمان - رمان عملیات رمان زندگی غیر مشترک. بعد رشته خودم پلیسی که اگه پدرم
رمان عملیات عاشقانه6
رمــــان ♥ - رمان عملیات عاشقانه6 یعنی هیچ وقت به پلیسی فکر ♥ 166- رمان تولد مشترک
رمان عملیات عاشقانه 12
رمان عملیات عاشقانه 12 - رمان+رمان رمان عملیات مشترک. هیچوقت عاشق پلیسی نبودم
رمان عملیات عاشقانه
رمان زندگی غیر مشترک. عشقی پلیسی سعی کردم طنز هم داشته دیگر قسمت های رمان: رمان عملیات
برچسب :
رمان پلیسی عملیات مشترک