در توصیف مسجد
منارهها یکییکی سر از خاک بلند میکنند تا لات و هبل و عزا، در سایههای بلند منارهها محو شوند.
محرابها آغوش میگشایند تا بوی بهشت، نفسهایمان را از رسیدن آکنده کند.
اذان در مأذنهها طنینانداز میشود تا جانمان از آرامش لبریز شود.
مسجد، بوی اسلام است که همچون نسیم صبح، وادی به وادی، عطر بهار را به ارمغان سرزمینهای کافر آن سوی آبها میرساند.
مسجد، سلام خداوند است که خوشترین زمانها را لبخند لبهایمان میکند.
صدای اذان، دلنوازترین آهنگ بیداریست که جانها را لبریز شور میکند.
تنها حریم امنی که در میان این همه دود و سرب و ماشین و خیابانهای پی در پی میتوان سراغ گرفت، خلوتگاه بیآلایش مسجد است؛ حریمی که هم خلوتگه عاشقان است و هم محل تجمع اهل دل.
مسجد، خانه خداوند است؛ خانهای که در دنیا بنا شده است و دنیا را نفی نمیکند؛ نه رنگ خانقاه به خود میگیرد و نه بوی عزلت دیرهایی که گوشهنشین غارهای تنهایی شدهاند.
هم جایگاه جانهای آزاده است و هم خلوتگاه اهل راز. جایی است که هر کس را با هر رنگ و بویی، به یکدله شدن و یکرنگ شدن با دیگران دعوت میکند.
کاشیهای آبی محرابش، بوی زلال آب میدهد و گل بوتههای نقش بسته بر کاشیهایش، بهشت مجسم است. از این همه زیبایی تا تالارهای کافر شاهانه، فرسنگها فاصله است.
همیشه میتوان بیواسطه، خداوند را در هوایش نفس کشید.
میتوان بیآنکه پرنده شد، آسمان را بوسید.
میتوان عاشق شد؛ بیآنکه پای آینهای در میان باشد.
هوای زلالش، همیشه از عطر نماز سرشار است.
تنها فصلی که میتوان در مسجد پیدا کرد، بهار است؛ بهاری که از آغاز، خزانی را به یاد نمیآورد.
آسمانش، همیشه لبریز از ستارههای خوشبختی است. آسمانش، نزدیکترین آسمانها به زمین است.
مسجد، نزدیکترین جاده به خداوند است؛ جاده نزدیکتر از آسمانها؛ تنها جایی که برای آفتاب شدن سراغ دارم محراب، معطر از نفس جبرئیل مسجد است؛ جایی که به خورشید، نزدیکتر از ایوانهای لبریز آفتاب است. شبستان مسجد، از ماهتابهای پرفروغ نمازهای شب لبریز است.
مسجد، اولین نقطه برای پرواز است؛ جایی است که از پرندهها به آسمان نزدیکتر است.
دریای بندگی
حمیده رضایی
همین که دیوارها در صدای اذان میپیچند، همین که دیوارها هم دست به دعا برمیدارند، همین که از لابهلای گلدستهها، صدا چون پیچکی سبز، تناور میشود، همین که عطر نیایش میپیچد و صدا بلندتر میشود، تمام خشت خشت مسجد، تمام طارمیها، تمام گلدستهها و منارهها و تمام حجرهها، بوی عقیق میگیرند.
چراغ روشن، راه روشن، هوا روشن؛ آمیخته است با صدای اذان و مسجد ـ این چهار دیوار سپید و پاک، همرنگ بالهای گسترده ملایک، این چهار دیوار قد کشیده تا مرز ملکوت، این چهار دیوار مقدس، این چهار دیواری که تو را از قفس خلاص میکند و پرندگی را در لابهلای بالهای پروازت زمزمه میکند.
امروز روز پیوند توست به این چهار دیوار شگفت؛ این چهار دیواری که تو را و بندگیات را به نحوی دیگر به خاطر میآورد. باید صدای اذان را نزدیکتر بشنوی! باید بروی و در اسلیمی نقشهای دیوار؛ دنبال بوتههای بهشت بگردی.
باید غبار از زاویههای این چهار دیوار بزدایی و در هوای یکدست آن نفس تازه کنی!
باید دستهایت را بلند کنی تا تمام شاپرکان حوالی، بر شاخههای دستانت بنشینند!
باید این چهار دیوار شکفته در زمین ـ این تکه بهشت ـ را خوب حس کنی!
باید از تمام خشت خشت مسجد، چراغهای ایمانت را بیاویزی!
اینجا، دستهای نیایشت به آسمان میرسند.
اینجا، در صفاصف نماز، نزدیکتر از همیشه بوی بهار را حس میکنی؛ مشامت لبریز از عطر بال زدن ملائک است. صدای اذان میپیچد؛ ثانیههایت را لابهلای روزمرّگیهایت میپیچی و تهی میشوی از خویش.
راه میافتی؛ گامهایت شتاب میگیرند، قلبت تندتر میزند، نفست لبالب میشود.
صدا از منارهها بالاتر میرود؛ بال میگیری. مسجد روبهرویت، در رنگینکمانی از نور غوطه میخورد.
خود را به دریایی از بندگی میزنی. سالهاست، همه روزهایت را چون صدایی سرشار از منارههای بلند مسجد آغاز میکنی.
آکنده از عطر همبستگی
محمدکاظم بدرالدین
عطر آشنای عالم قدس را از در و دیوار این قطعه از بهشت، میتوان بویید. احساسهای دستهجمعی از گلهای سجاده، همراه «قد قامت الصلوة»، برمیخیزد. انتخابی از بهترین گامهای ایمان در این مکان صورت گرفته تا فضای مسجد، آکنده از همبستگی شود.
چشمهایی که فردا میخواهند به بهشت بنگرند، شاید طاقت تماشای آن همه زیبایی را یکجا نداشته باشند! اینجا مقدمهای است که نگاهها عادت کنند و زمینه برای نمازگزاران سالک، فراهم آمده باشد. مسجد، یعنی مکانی که در آن گلچینی از تواناییهای جوان و جوانهای توانا گرد هم میآیند تا همه با هم، نسخهای از آخرت جاوید را برای جماعت، قرائت کرده باشند.
گرد هم میآیند تا اقتدا کرده باشند به سورههای اتحاد و به پاکیهای با هم بودن.
صفی از فرشتگان هم در آذینبندی مسجد، با خداییترین رنگ، مشغولند. مسجد، یعنی خانهای برگزیده، با چراغهایی در دل، دور از تعلّقات کوچه و بازار.
مؤمنان، خودبینی را بیرون مسجد میریزند تا به سوی خدابینی رهنمون شوند. با پای راست، قدم در عرصه مقدس عرش مینهند؛ با زمزمه «اللهم افْتَحْ لی ابوابَ رَحْمَتِک» سبکبالترین روحها را میتوان در محیط مسجد دید. برخی با نمازِ «تحیت» به استقبال «تکبیرة الإحرام» جماعت رفتهاند.
اکنون جماعت برپا شده؛ اما فرصت باقی است، همچنان شتابهای پرشور گامها میآیند و خود را به «انّ اللّه مع الصابرین» میرسانند. اندکی بعد، قله چشمنواز بالندگی در مذهب، از سلامهای پس از نماز خواهد رویید، مصافحههایی که قوتبخش دلهای نیکان است. آباد باد این لحظهها که از هر کدامشان، روشنی میتراود. پر شعف باد، این نردبان صعود و ترقی که نامش نماز جماعت است!
دروازه تطهیر
خدیجه پنجی
اینجا مسجد است؛ خانه قدیمی دوست؛ بینهایت عشق و دلدادگی، در هوای یکدست بندگی، اینجا محل تمرین پرندگی روح در جریان خاضعانه تن، رها شدن از بار تعلقها و شناور شدن در خلسهای عاشقانه در بارش یکریز فرشتههاست.
اینجا خانه مهربانی و امن خداست؛ دور از تمام رنگها و ریشهها، دور از فریبندگی زرق و برقها، حل شدن در طعم خوش نیاز، سیر در کوچههای ملکوت، کوچهگردی عرش با قدمهای مناجات، در نشئه بیخویشی خود، رها شدن در «او» در نهایت سادگی و خلوص، همنشینی با دوست، در یک گفتوگوی صمیمانه و دوستانه.
اینجا مسجد است؛ دروازه تطهیر، شروعی دوباره از خود، پلکانی تا کمال. اینجا نقطه آغاز است؛ آغاز خالی شدن از لذتهای حقیر دنیا، برخاستن از خاکستر معصیتها، شروعی برای همنشینی با فرشتگان، پوشیدن ردای خلیفة اللّهی، در سجده بیامان ملائک.
چه ساده مرا خواندهای به خانه خود و من که آهوانه رها میشوم در دامنههای مناجات! من، پرندگیام را رها میکنم تا آفاق توحیدی سلوک. چقدر هوای تو خوب است! چقدر مهربانیات، نزدیک و فراگیر! اینجا، چقدر آرامش جریان دارد!
رها شدهای در من، چون نسیمی سبکبال. رها میکنی مرا از خویش. میوزد نور تو در دالانهای تودرتوی درونم. مرا تا تو راهی نیست؛ با دقایق دلنشین و آسمانیِ نماز، با صدای ملکوتی اذان. مرا خواندهای به خانه خویش؛ به باغ نیایش، به آرامگاه نغمههای مهربانی دیرسال، به بهشتی از کشف و شهود. مرا خواندهای به خانه «حضور»، به آنجا که ابراهیم را خواندی، به محل عروج پیامبر، از فرش تا عرش. مرا خواندهای تا همنوا باشم با گلدستههایی که در مناجات همارهات، ایستادهاند به تسبیح.
مرا خواندهای تا در باران یکریز توبه، تطهیرم کنی. سادگی خانهات، با این کاشیکاریهای آبی رنگ، با طاقهای فیروزهای، با محراب ساده و روحانی؛ سادگی خانهات را دوست دارم.
با نغمه عطرآگین اذان، مرا خواندهای تا آرام آرام رهایم کنی در جذبهای لاهوتی؛ آرام آرام رهایم کنی در هوای «وَحدَهُ لا إله إلا هُو».
موسیقی ملایم اذان
علی سعادتشایسته
صدای صبح میآید.
صدای صبح و پنجرههای رو به تجلی میآید.
گلدستهها، دست به دعا شدهاند تا بیکران. گلدستهها، صدایی شدهاند ملایم و آرام و میروند تا سلام پنجرهها را به خدا بدهند.
بیدار شو! این خانه، این اوج، تو را میخواند. دستهایت را به موسیقی آب ببخش! کوچهها را گام به گام بخند و به خانه خدا قدم بگذار! اینجا مسجد است و ملائک، با بالهای گسترده سلامت میدهند.
اینجا مسجد است و نوای ملایم اذان و دعا، بر شانههایت دست میکشد.
اینجا مسجد است؛ پر از آبی کاشیها و فیروزهها؛ پر از پنجرههای باز. پاهایت را بر این فرش مقدس ـ بر بال فرشتگان ـ بگذار تا به آسمانی که در این نزدیکی است، بروی؛ تا به خدایی که در این نزدیکی است، سلام دهی!
بال بگشا! میتوانی آسمان فیروزهها و کاشیها را ببینی. میتوانی صدای بال فرشتگان را بشنوی که بر فراز دستهایت میگردند. میتوانی بشنوی که صدایت به خدا میرسد. میتوانی بشنوی که خدا جوابت را میدهد و دستهایت را میتوانی ببینی که از آنچه ناچیدنی، آکنده است.
اینجا مسجد است و نوای ملایم اذان و دعا، بر شانههایت دست میکشد؛ مثل صدای صبح، مثل صدای صبح و پنجرههای رو به تجلی.
خانه آسمانی
اعظم سعادتمند
همه از یک قبیلهایم، چرا که رو به یک قبله میایستیم.
بوی اذان که میپیچد در کوچه باغهای شهر، از یاد میبریم این یکی خانزاده است و آن یکی چوپانزاده.
قطبنمای چشمهایمان به یک سو خیره میماند؛ قامت میبندیم زیر گنبدی که تا خدا فاصلهای ندارد و میچرخیم در مدار ملکوت. پیشانی میگذاریم بر خاک تا به یاد آوریم از خاکیم و به خاک بازمیگردیم.
بالهای قنوتمان را همصدا پرواز میدهیم؛ چون پرندگانی که بال به بال هم هجرت میکنند به دوردست آسمانها.
اینجا خانه آسمانی ماست در زمین، دلت اگر برای آسمان تنگ است، بیا و لختی بنشین زیر سایه گلدستههایش تا گلویت قناری اندوه را رها کند. اینجا آشیانه مرغانی است که خسته از پرواز، بر فراز قلهها و دشتها، به جستوجوی پرواز دیگری آمدهاند؛ نه پی آبند و نه دانه، به جرعهای حقیقت دلخوشند.
اینجا خانه بندگانی است که رها شده از ستایش خدایان رنگ رنگ و به ریسمان تسبیحی، گره میزنند و دستهایشان را به نام یگانه پروردگار.
هوای این خانه، از تنفس نیایش معطر است. اگر دل بسپاری به وسعت سجادهها، دیگر نه سقفی میبینی و نه دیواری؛ تا چشم کار میکند، راه هست برای دویدن؛ تا چشم کار میکند، ستاره هست برای بیداری چشمهایت.
اینجا اگر دیواری هست، برای جدایی ماست از هیاهوی رنگ و نژاد و قبیله. اگر سقفی هست سایبان جانهای خسته ماست از حرارت خورشیدهای دروغین. نمازهایت را میهمان مسجد باش.
پژواک نیاز...
الهه قربانی
شب فرامیرسد و قلبم در دالانهای بلند و تاریک نهانم غریبانه میتپد. کوچه پس کوچههای آشنای دلم، بوی غریب غربت گرفتند و احساسم، رنگ حسرت. مسافرانی ناآشنا میهمان جانم هستند.
«نمیدانم که سرگردان چرایُم گهی نالان، گهی گریان چرایُم»
کجاست همزبانی، همدمی، آشنایی که مرا به خویشتن خویش بازگرداند و تکیهگاه استوار قامت شکسته روحم شود؟
خداوندا! مرا دریاب.
پروردگار روشنیها! وجود سرگشتهام را به نور وجودت، مشعشع گردان. خالق بینیاز بنده نواز! بنده غرق نیازت را به نگاهی بنواز و کار مرا به میزان عنایتت روا ساز؛ نه به قدر اطاعتم.
«در عشق تو گه مست و گهی پست شوم وز یاد تو گه نیست، گهی هست شوم
در پستی و مستی اَرْ نگیری دستم یکبارگیای نگار، از دست شوم»
... و صدایی، تار و پور وجودم را لرزاند! گویا کسی مرا میخواند؛ آوایی روحانی که بر قلب ناآرامم، درمان و بر زانوان سست و ناتوانم، توان میبخشد!
«دل عاشق به پیغامی بسازد خمار آلوده، با جامی بسازد»
نوایی روحبخش، از گلدستههای باصلابت توحید برخاست و با حلاوت، بر دلم نشست: «حی علی الصلوة» «حی علی الصلوة». عزم رفتن کردم. دل به جذبه و عرفان حضرت دوست بستم، از قید و بندهای دست و پا گیر دنیا رستم و از قید علایق گسستم. باید دل را سلیم کرد تا به حق تسلیم نمود. باید از خود رهید تا از غربت، به قرب رسید. گویا قدم بر بال ملائک نهادهام. از خاک تا افلاک پر گشودهام. رو به سوی پارهای از آسمان کردهام که از گوشه گوشهاش، شمیم معطر بهشتی به مشام میرسد.
«در بادیه وصال آن شهره نگار جانبازانند، عاشقان رخ یار
ماننده منصور انا الحق گویان در هر کنجی هزار سر بر سر دار»
اینجا کجاست؟
مسجدی در کوی یار، قبلهاش ابروی دلدار و سنگ بنایش محبت رسول پروردگار و علی، حیدر کرار.
سرایی ساده و بیریا، صمیمی و دلربا، با گلدستههای فیروزهای که سرفرازانه، سر بر آسمان نیلی یگانگی میسایند و عاشقانه، تسبیح و تنزیه حق جل جلاله را میسرایند!
اینجا قطعهای از بهشت است؛ جایی که یادآور نخستین سرای سفیر عشق و دوستی، حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله است که نخستین رسالتش هنگام ورود به مدینه منوره، اقدام به بنای این جایگاه والا و مقدس بود، تا عاشقان دلباخته، پروانهوار، پیرامون شمع تابان وجودش گرد آمده و از پرتو آفتاب رحمانی مستفیض شود. مسجد، یادآور میعادگاه بزرگمرد تاریخ، اول مظلوم عالم، امیر ولایت و مظهر عدالت، علی علیهالسلام است که با علم و آگاهی، در محراب آسمانی عشق، قامتِ سپید دیدار بست و در سجده سبز خویش، سجاده آبی ایمان و سیمای آفتابی قرآن را به خون سرخ، گلگون کرده، عاشقانه به دیدار یار شتافت.
صدای تکبیر مؤذن، یادآور بلال است و دیار مدینه.
لحظه، لحظه جاودانه حضور و حضوری جاودان است؛ نیت، نیت عشقبازی با آن دلبر یگانه مهربان و وضو، دست شستن از بیگانگان.
خالصانه قدم در سرای پر محبت دوست مینهی و در قبله، جز رخ زیبای دلدار نمیبینی. اینجا چشمها عیان میبینند و گوشها، فقط حقیقت را میشنوند و دلها به راستی گواهی میدهند!
در قنوت تمنا، دست از دو عالم فرو میشویی و قرب دوست را میجویی. چشم از اغیار فرو میبندی تا دیدگانت به رخ یار، باز شود؛ تا نمازت نردبانی شود برای رسیدن به آسمانها و رهایی از خاک.
«نردبانهایی است پنهان در جهان پایه پایه تا عنان آسمان»
خداوندا! به حق سرور آزادگان دو عالم، حضرت سیدالشهدا علیهالسلام ، همواره آزادگی را بر بندگی و ایمان را بر بیایمانی غلبه بخش.
مهمان خداوند
امیر اکبرزاده
دری به روی تو گشوده شده است. این خانه، همیشه میزبان قدمهای توست.
این خانه، همیشه میزبان دلتنگیهای تو است.
این خانه، خانه خداست و تو مهمان خداوندی. مسجد پناهگاه امن دلتنگیهاست؛
تکهای از بهشت است بر روی زمین. خشت خشت آن را با نور بنا کردهاند. مسجد، قرارگاه دلهای پریشان است؟
پلی است برای بیواسطه به خدا رسیدن. مسجد، دارالمؤمنین امت و قبلهگاه دلهای عاشق. مسجد، قطبنمایی است که جز سمت رستگاری را نشان نمیدهد. فرشتگان مقرّب درگاه الهی، بال میگسترانند بر درگاه مساجد تا خاک پای مهمانان را توتیای چشمان فلک کنند. مسجد، قرارگاه نزول آیات رحمت است بر دلهای مشتاق.
مساجد، هنوز در خاطرات خویش، به یاد میآورند صدای اذانی را که از حنجره علی علیهالسلام به گوش میرسید. مساجد، خانههای خداوندند بر زمین؛ خانههایی که میزبان بندههای دلدادهاند.
... و تو وارد میشوی به بهترین خانهای که انتظارت را میکشد و بر سر خوان سخاوت کسی مینشینی که خانهاش سرپناه، برای توست.
جلوه عشق
الهه قربانی
مسجد، ای جلوه عشق خدایی!
سوی تو میآیم
سرشار از نغمه الهی
میراند دست غیبی، بلم کوچک زندگیام را
به ساحل بیکران امن و رهایی!
مسجد، ای جاری همیشه! چه زلال، چه باشکوه و سرافرازی!
زلالی چون چشمهسار!
باشکوهی چون گلزار!
سرافرازی چون کوهسار!
گستردهای بزم عشق، بر مستان روزگار!
مسجد، ای تجلی عشق جلی بر نبی صلیاللهعلیهوآله !
سوی تو میآیم فارغ از اغلال زمینی
و سوار بر بال ملائک بهشتی
مشتاقانه سوی تو پر میکشم به فضیلتهای معنوی
سوی تو میآیم؛
همچون قطرهای که عاشق رسیدن به دریاست
در هر گوشه از بهشتت، پرتو خدا پیداست.
تو جلوهگاه روی دوستی
تو آرامشی
بیا به مسجد برویم؛ که حرم امن یار است
و معبد عاشقان دلدار
بیا به مسجد برویم...!
تا رسیدن
فاطمه عبدالعظیمی
گام برمیداری به سمت خانه خدا.
به تپش میافتد ضربانهای بیقراریات.
از خود بیخود میشوی؛ به هیچ چیز فکر نمیکنی؛ جز رسیدن.
بالهایت سیمرغگونه به سمت قاف حرکت میکنند.
آسمان، در چشمهایت خلاصه میشود.
سجادهات را در دشت وسیع عبادت میگسترانی.
الله اکبر؛ الله اکبر.
زمزمههایت، شیرینتر از همیشه، نزدیک میکند تو را به خدا.
بالا میروی؛ بالاتر.
چیزی به رسیدن نمانده است.
از زمین جدا میشوی، شبیه جدا شدن ریشه درختی.
دوباره بالا میروی.
ابرها را با تمام وجود حس میکنی.
آسمان، چکه میکند به روی گونههایت
و تو هنوز بالا میروی.
صدای آشنایی به گوشت میرسد،
خوش آمدی. به خانه امن عبادت!
رسیدی؛ با گامهای ارادهات.
مسجد از حضور تو سرشار شده است و به خودش میبالد.
خانه دل
یاسر بدیعی
در کوچه پس کوچههای محله عشق؛ آنسوتر از طاق کبود بازارچه، قامت سروی است برافراشته بر آسمان نیلی شهر؛ از بلندای آن، ندایی برخاسته است.
دلنشین، نشسته بر جانهای خسته از خاک که به شوق بوییدن گل، رخ میشویند، با شبنم نمناک، وضو میگیرند و با قلبی سرشار از نیاز، به سوی نماز میشتابند.
به کنار گلدستههای نیلوفری، نگینی است درخشان بر بام خانه عشق که کبوتران سپیدبال را سر سفره بیآلایش خویش میهمان میکند و زیر آن گنبد کبود، دلهایی است به زلالی آب و پاکی رود، به دعوت ندای ملکوتی مؤذن برای تسلیم در برابر معبود تنگاتنگ یکدیگر ایستادهاند و قامت بستهاند به ستون سبز نماز.
چه زیباست ترنم دلنشین «اللّه اکبر»، بر بلندای آسمان خانه عشق! چه زیباست ساقه نیلوفری قنوت که از دستان نمازگزاران، به اوج نیاز میرسند و در لحظهای بعد، بر خاک خلقت بوسه میزنند.
اینجا همه نور است و سرور. اینجا خانه دل است و خانه حضور.
اینجا مسجد است؛ خانه پاکان، خانه خدا... .
دعوت سبز
الهه قربانی
به میهمانی نور میروم
جشن آینههاست.
قلبم به رنگ عشق...
و دستانم
از تمنا لبریز...
به قصر بلوری آیات
پردههایی از یاس
فرشها جنس شفق
سقف تا نور خدا در پیوند...
از شوق
قلبم پروانه میشود...
و احساسم
دو بال فرشته...
در گلو
غنچههای راز میشکفند
تا در حضور
هدیه سازند...
به میهمانی نور میروم
به مسجد...
از آسمان،
مرا فرا میخوانند
گلواژههای عشق...
و من
به صد سکوت،
پاسخ میدهم: «لبیک؛ اللهم لبیک»
جاری بهار...
الهه قربانی
باز هم دل را بهاری کردهای
مطالب مشابه :
میرازایی ، حسینی و اسدی مندی
سيدا (سامانه مهندس علیرضا میرازی که خزانه دار سازمان هستند به عنوان رئیس حوزه گنبد منصوب
براي هر شيعه بويژه جواناني که کم اطلاع هستند بسيار جالب است که بدانند
اهل سنت خراسان شهرستان خواف مولوی رحیمی - براي هر شيعه بويژه جواناني که کم اطلاع هستند بسيار
مبتكرانه ترين سازه های بلند 2012 - تصویر
انجمن علمی عمران گرگان - مبتكرانه ترين سازه های بلند 2012 - تصویر - مطالب علمی و پژوهشی
اميدواريم روزي اين لطف حسين را جبران كنيم
هذانِ سَيّدِا شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّهِ. • گنبد طلايي •
اربعين حسيني
هيئت مذهبي دانشجويي ثامن الائمه دانشگاه آزاد واحد گنبد; وَ جَعَلْتَهُ سَيِّداً مِنَ
شهید سرافراز حاج سيد مرتضي آويني
حديث سيّدا كهول اهل را اوایل پیروزی انقلاب با ساخت چند مجموعه درباره غائله گنبد
در توصیف مسجد
حديث سيّدا کبوتران سپیدبال را سر سفره بیآلایش خویش میهمان میکند و زیر آن گنبد کبود
برچسب :
سيدا گنبد