رمان اتفاق عاشقی11
مانتوم رو تو تنم صاف کردم و نشستم پشت فرمون و رفتم سمت شرکت...تا وارد شدم گوشم زنگ خورد...ااا نازنین بود(نازنین رو یادتونه؟؟؟منشی بابای آرمیلاست...شوهرش هم سامان همکاره آرمیلاست)
من-جانم نازنین؟؟؟
نازنین با لحن ناز و آروم همیشگیش گفت:سلام آرمیلا جان...خوبی؟؟؟
من-ممنون عزیزم...کاری داری؟؟؟بیام بالا؟؟؟
نازنین-شرکتی؟؟؟
من-آره...
نازنین-آخه پدرتون گفتن شاید نیای...گفتم بهت خبر بدم تا بگم امروز ساعت نه یک جلسه مهم داریم که بیای...حالا که دیگه شرکتی...پس میبینمت...کاری نداری؟؟؟
من-ممنون عزیزم...باشه...به امید دیدار...
گوشی رو قطع کردم و لبخند زدم...بابا حق داشت...با اون وضعی که من دیشب اومدم خونه هر کی جاش بود میگفت امروز رو مثل چی استراحت میکنم...
رفتم تو آزمایشگاه و روپوشم رو پوشیدم...اشراقی سمت چپ آزمایشگاه داشت با گوشیش حرف میزد...دیگه اشراقی هم مهم نبود...اون یکی که غرورم رو شکسته بود اما من دیگه اون آرمیلا نیستم...آرمیلایی که غرورش شکست دود شد و رفت هوا...با قدم های محکم رفتم سمت کارام...اشراقی متوجه ام شد اما من خودم رو زدم به کوچه علی چپ...شتر دیدی ندیدی...از تشبیه اشراقی به شتر خندم گرفت...ده دقیقه داشتم به محلول ها ور میرفتم و نتایج رو یادداشت میکردم که یکی از پشت زد تو کمرم...برگشتم و فاطمه رو پشت سرم دیدم...
من-خدا بگم چکارت بکنه فاطمه...
فاطی خندید و گفت:عروس...
خندیدم و گفتم:تو که عروس شدی رفت...
فاطی-غلط کن...من هنوز از اون لباس سفید خوشگل ها نپوشیدم...
خندیدم و گفتم:آدم باش دیوونه...
فاطی-آرمیلا باورم نمیشه چه همچی داره زود زود میگذره...امتحان فردا رو بدیم ترم دو تا مونده به آخرمون تموم میشه...
خندیدم و گفتم:عجب دیوونه ای هستی تو...ترم دوتا مونده به آخر چه صیغه ایه؟؟؟
فاطی لبش رو گاز گرفت و گفت:بلا بدور...صیغه ای نیست که عقدیه...
ابروم رو انداختم بالا و گفتم:چه خبره شیطون شدی؟؟؟
سرش رو انداخت پایین و گفت:دو هفته دیگه جشن نامزدیمه خواهر...
جیغ خفیفی از شادی زدم و گفتم:وای فاطمه راس میگی؟؟؟عزیزمی...
با شادی گفت:فردا باید برم...بعد امتحان...مرخصی رو برام رد میکنی؟؟؟
من-آره راحت باش عزیزم...هر چی باشه نامزدیته دیگه...
زود گفت:تو کی میای؟؟؟
من-چه روزیه؟؟؟
فاطی-امروز دوشنبه است...دو هفته دیگه پنجشنبه مراسمه...میشه بیست و چهارِ هشت...
من-چه باحال...دو چهار تا هشت تا...
دوتایی خندیدیم و فاطی گفت:به چه چیزایی فکر میکنی...حالا کی میای؟؟؟
من-احتمالا سه شنبه حرکت کنم...
فاطی-برو بابا دیره که...
من-نه دیگه زودتر ضایع است...راستی ساعت نه بابا جلسه گذاشته...
فاطی-آره تو برد زده بودن...
بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:یک ربع دیگه...
ده دقیقه نشستیم با هم روی تحقیقم کار کردیم و بعد رفتیم سمت اتاق جلسات...
اشراقی زود تر از ما اومده بود...سامان و چند تا از همکارا هم بودن اما بعضی ها نیومده بودن...همگی نشسته بودیم و هر کی داشت با بغل دستیش حرف میزد...همه که اومدن بعدش بابا اومد و همه بلند شدن...با تعارف بابا دوباره نشستیم و بابا شروع کرد:همکاران محترم خسته نباشید..غرض از این جلسه اینه که تو شهر مشهد یک همایش داره برگزار میشه کهشرکت های بزرگ صادرات و واردات دارو در اون حضور دارن...از ما هم دعوت به عمل اومده تا یک گروه پنج نفره رو از طرف شرکتمون به اونجا بفرستیم...کارا بیشتر اداریه و البته سه جلسه آموزشات پیشرفته هم برگزار میشه...با حضور دو نفر از اساتید مجرب...به همین خاطر من پنج نفر از بهترین ها رو قراره به این سفر بفرستم...انتخاب این پنج نفر با شما...با تعداد آرا...چون نمیخوام جوری بشه که بقیه بگن حق کسی خورده شده...من نام میبرم و شما رای بدید...اما لطفا هر کس رو بر اساس لیاقتش انتخاب کنید نه هیچ چیز دیگه...
همگی در سکوت بهم خیره شدیم...مطمئنا هر کسی مشتاق بود به این سفر بره...بابا بازم بهترین تصمیم رو گرفته بود...
صدای بابا نفس ها رو تو سینه حبث کرد:دکتر اشراقی...
جمعا ده نفر تو جلسه بودیم با اشراقی...اشراقی بهترین بود...دستا رفت بالا...همه ی نفرات رای دادن...
بابا-آقای اشراقی شما به طور قطع در این گروه حضور خواهید داشت...
اشراقی لبخندی زد و سری به علامت احترام اول به بابا بعد هم به جمع انداخت...
بابا-آقای رضایی...
رضایی هم مرد لایقی بود...دستم رو بردم بالا...شش نفر تو سالن بهش رای دادن...
بابا سری تکون داد و گفت:آقای ابراهیمی...
نه ابراهیمی زیاد برای اینکار جالب نبود...بهتر از اونم بود...
ابراهیمی با چهار رای...
بابا-خانم اشتیاق...
نفس تو سینم حبس شد...به کسایی که میخواستن رای بدن بدون هیچ مظلومیتی نگاه کردم...یک نگاه ساده...ابراهیمی رای نداده بود...لبخند زدم...نگاهم به سمت اشراقی رفت...دستاش پایین بود...نگاهم رو که دید لبخندی زد و سرش رو به سمت بابا کرد و دستش رو آورد بالا...ااا...پس کارم رو قبول داشت...
من با هشت رای بعد از اشراقی قرار گرفتم...
بابا-خانم اشتیاق شما هم یکی از افرادی هستید که تو این سفر همراه گروهید...لبخند زدم و و سرم رو برای بابا بعد رو به جمع تکون دادم...چشم تو چشم اشراقی که شدم داشت لبخند میزد...آروم نگاهش رو گرفت به سمت بابا...
فاطی زد تو پهلوم و گفت:ایول...
بابا-آقای صالحی...
سامان...سامان مرد لایقی بود...
هشت رای بدون آقای رضایی...
بابا-آقای صالحی شما هم عضو گروه شدید...سامان لبخند زد...
بابا-خانم نظیفی...
به به فاطی گلم...معلومه که لایقه...
هفت رای...
فاطمه رو به بابا گفت:معذرت میخوام آقای اشتیاق بنده اینجا نیستم...متاسفانه باید برم شهر خودمون...
من ادامه دادم:جشن نامزدی ایشونه...
همه به فاطمه تبریک گفتن...
بابا-تبریک میگم...پس متاسفانه از گروه حذف شدید...آقای داوودی..
به همین روش ده نفر رو گذروندیم و در آخر ما پنج نفر به ترتیب آرا..اشراقی...من...صالحی...زند و رضایی هم با شش رای،گروه پنج نفره ی ما رو کامل کرد...
بابا-خوب از همتون ممنون....غیر از این پنج نفر بقیه میتونن به کاراشون برسن...
پنج نفر باقیمانده بلند شدم که دیدم اشراقی هم بلند شد و باهاشون دست داد...به به به به چه مبادی آداب...منم بلند شدم و از تک تک نفرات تشکر کردم...تو لحظه آخر که فاطی داشت میرفت گفت:امیدوارم سفر خوب و مفیدی برات باشه...
لبخند زدم و گفتم:ممنونم...
وقتی همه رفتن ریاضی در اتاق رو بست و نشست...بابا گفت:اول تبریک میگم بهتون که مورد انتخاب اکثریت آرا قرار گرفتید...دوما...شما باید فردا حرکت کنید تا پس فردا اونجا باشید...یک ماشین براتون کافیه...البته اگه کسی دوست داشته باشه میتونه ماشین خودشم ببره...
بعد با خنده اضافه کرد:بنزینا هم یارانه ای شده دیگه...
هممون لبخند زدیم و بابا ادامه داد:خوب با ماشین کی میرید؟؟؟
گفتم:با ماشین من میریم...
اشراقی سریع گفت:منم ماشینم رو میارم...
ای چندش...بهتر بیار اونو روکش های ماشینم تو رو لمس نکنن...ایــــــش...
بابا-بسیار خوب این از وسیله...هتل و امکانات رفاهیتون محیا است...از موقعیتتون بیشترین استفاده کنن...کاری بکنید که حداکثر سود رو بکنیم...سفرتون در کل پنج روز طول میکشه...دو روز برای کارا و سه جلسه هم که کلاسا...البته بقیه وقت روزایی که کلاس دارید هم صرف کاراتون میشه...براتون موفقیت رو آرزو میکنم...هوای همدیگه رو داشته باشید...خسته نباشید...
همه از جامون بلند شدیم و به سمت رد رفتیم..در رو که بستیم اشراقی با پوزخند گفت:امیدوارم بتونید از این موقعیت نهایت استفاده رو بکنید...
با پوزخند گفتم:شما حواستون به خودتون باشه که وقتی برگشتیم خدای نکرده پشیمون نباشید از اینکه استفاده نبردید...
با همون پوزخند ادامه داد:اولین باره داری به همچین سفرهایی میری؟؟؟
جدی گفتم:اولا لطفا چای نخورده از اول شخص استفاده نکنید...دوما میخواید از تجربیاتم بهره ببرید؟؟؟اوه بله من چندمین بارمه که به همچین سفرهایی میرم...
پوزخند رو صورت اشراقی ماسید...جدی نگاهی به کل صورتش انداختم و گفتم:روز خوش...
بعدش هم رفتم به طرف آزمایشگاه...تو دلم کیلو کیلو قند آب میکردن...ای دمت جیز آرمیلا...بهت افتخار میکنم!!!از خودمم خنده ام گرفت...چه تکبریم دارم...جدی بودنم تو حلقم...
تا عصر نه من کاری به اشراقی داشتم نه اون...با فاطمه گپ میزدم...وقتی داشتم میرفتم خونه گفتم:فاطمه برای امتحان فردا خوندی؟؟؟
فاطی-آره میخواستم فقط یک دور بزنم...
من-پس من ساعت هشت میام دنبالت بریم بیرون...میخوام آخرین شام مجردی دوستم رو با هم بخوریم...
فاطمه خندید و گفت:اوکی،تو هم یک دور بزن کتاب رو...اینو بدیم تموم میشه راحت میشیم...
چشمکی زدم و همونجور که دور میشدم گفتم:ایشالا...پس تا ساعت هشت دم خوابگاه بابای...
فاطی-خداحافظ...
***
مانتو سفیدم رو با شلوار لی سورمه ای و شال سورمه ایم پوشیدم و کیف سورمه ای و کفشم هم اسپرت سفید انتخاب کردم...با وسواس خط چشم باریکی کشیدم و رژ و رژگونه زدم...موهام رو نریختم بیرون...نمیخواستم دیگه...حجاب رو دوست داشتم...حالا از اول چادر نمیپوشم...آرایشم خدایی دوست دارم...این یکی رو از خیرش نمیگذرم...
سویچم رو پرت کردم هوا و دوباره گرفتمش:مامان من رفتم...
مامان-مواظب خودتون باشید...زیادم دیر نکن...
من-باشه...
سوار آزرای تمیزم شدم و رفتم طرف خوابگاه...اونشب خیلی خوش گذشت...دوتامون انگار مجرد بودیم...راحت و آسوده...شب هم اومدم خونه و راحت خوابیدم...
آخرین امتحان رو هم به راحتی دادم...بعدش فاطمه رو بردم ایستگاه راه آهن...وقتی اومدم خونه سریع رفتم حمام و وسایل های سفرم رو آماده کردم و به سرعت از مامان خداحافظی کردم و بسم له گویان از خونه خارج شدم...
ماشین رو جلدی پارک کردم و پریدم بیرون...اشراقی و داوودی هنوز نیومده بودن...اما پنج دقیقه بعد اونا هم اومدن و بعد از خداحافظی با بابا رفتیم سمت پارکینگ...
داشتم سوار ماشینم میشدم که بابا گفت:آرمیلا مواظب باشی ها...خانم زند ایشون رو همراهی کنید...زند که زن مهربونی بود خندید و گفت:بله میدونم آقای اشتیاق...منتظرم بیرون از پارکینگ سوار بشم...
من و اشراقی سوار ماشینامون شدیم و از پارکینگ زدیم بیرون...
رضایی و داوودی سوار ماشین اشراقی شدن و زند هم با من همراه شد...برای بابا یک بوق زدیم و راه افتادیم...سفر ما از الان رسما شروع شده بود....
.
.ضایی و داوودی سوار ماشین اشراقی شدن و زند هم با من همراه شد...بوق زنان راه افتادیم...سفر ما از الان رسما شروع شده بود....
زند-آرمیلا الان چه حسی داری؟؟؟البته تو که تا حالا از این سفرا رفتی ولی منی که بار اولمه دارم از خوشحالی بال درمیارم...
با خنده و تعجب گفتم:انقدر خوشحالی داره؟؟؟
زند-نداره؟؟؟هر چی باشه از بین ده نفر انتخاب شدم دیگه...این خوبه...خیلی خوبه...
لبخند زدم و گفتم:آره راست میگی خیلی خوبه...
ماشین اشراقی جلوم بود و داشت با سرعت پیش میرفت...من و فروزان هم داشتیم با هم حرف میزدیم...وقتی رفتیم تو اتوبان فروزان گفت:آرمیلا از این اشراقی بزن جلو...کیف داره...
خندیدم و گفتم:اتفاقا تو همین فکر بودم...
روژان بشکن زد و صدای ضبط رو بلند کردو منم پام رو روی گاز گذاشتم...
صدای بهنام صفوی ماشین رو پر کرد...
دلم عمریه میگیره بهونه...
میخواد دل بکنه از این زمونه...
تویی فانوس روشن تو شب تار...
واسه این دل سرگشته ی بی یار...
حالا با ماشین اشراقی مماس شده بود...نگاه اشراقی به سمت ما کشیده شد...بازم همون نگاه مغرور مشکی...درست شبیه نگاه خودم...
دیگه وقتشه که بارون بباره...
بریزه رو سر شبا ستاره...
شبای انتظار شبای دلتنگ...
که میزنه به شیشه دلم سنگ...
نگاه اشراقی هنوز روی من بود...دلم یک جوری شد از نگاش...گازش رو گرفتم و کمی ازش جلوتر رفتم...
ای تو هستی این دل شکسته ی من...
نای نفس های خسته ی من...
چشمای در خون نشسته ی من...
ای جــــــــــــــــان...
از تو آینه دیدم اشراقی هم گاز داد...میخواست با ماشین من برابر بشه نه اینکه بزنه جلو...پام بیشتر روی گاز فشرده شد...
من که مست یک جرعه ی ناز نگاتم...
پنجره ی رو به خنده هاتم...
دیوونه ی اسم آشناتم...
ای جـــــــــان...
ماشین اشراقی بهم رسید...نگاه اشراقی و سرنشینای ماشینش به ما افتاد...اون دو تا با پوزخند اما اشراقی...گاز دادم...مطمئن بودم پارس هیچوقت به آزرا نمیرسه...
ای تو هستی این دل شکسته ی من...
نای نفس های خسته ی من...
چشمای در خون نشسته ی من...
ای جــــــــــــــــان...
من که مست یک جرعه ی ناز نگاتم...
پنجره ی رو به خنده هاتم...
دیوونه ی اسم آشناتم...
ای جـــــــــان...
آفتاب داشت غروب میکرد...آهنگ بهنام حال و هوای عادی رو ازم گرفته بودم....صدای ویولن به دلم چنگ میزد...
یک روز گل میکنه غنچه ی رویا...
اگه پا بزاری رو فرش چشمام...
میشینه رو سرم سایه دستات...
میپیچه تو دلم عطر نفسهات...
صدای بلند آهنگ قطعا به گوش اشراقی میرسید...مطمئن بودم...نگاهاش فرق داشت با همیشه...دیگه تنها چیزی که حوصله اش رو نداشتم این بازی بود...بچه بازی ای که...اصلا ولش کن...
خدا کی میرسه لحظه دیدار...
دل از خواب قفس کی میشه بیدار...
هنوز منتظرم خسته و بیتاب...
که شب گم بشه تو خنده ی مهتاب...
اشراقی دیگه عقب مونده بود...صدای ظبط رو کم کردم...
ای تو هستی این دل شکسته ی من...
نای نفس های خسته ی من...
چشمای در خون نشسته ی من...
ای جــــــــــــــــان...
من که مست یک جرعه ی ناز نگاتم...
پنجره ی رو به خنده هاتم...
دیوونه ی اسم آشناتم...
ای جـــــــــان...
ای تو هستی این دل شکسته ی من...
نای نفس های خسته ی من...
چشمای در خون نشسته ی من...
ای جــــــــــــــــان...
من که مست یک جرعه ی ناز نگاتم...
پنجره ی رو به خنده هاتم...
دیوونه ی اسم آشناتم...
ای جـــــــــان...
صدای دست فروزان بلند شد:آرمیلا دمت گرم...
لبخند زدم ولی نه از ته دلم...نمیدونستم قراره تو این سفر چی بشه...
.صدای دست فروزان بلند شد:آرمیلا دمت گرم...
لبخند زدم ولی نه از ته دلم...نمیدونستم قراره تو این سفر چی بشه...
خیلی جلوتر از اونا بودیم...دیگه نمیتونستن بهمون برسن...با خیال راحت مشغول صحبت با فروزان بودم که گوشیم زنگ خورد...مامان بود:جانم؟؟؟
مامان-سلام آرمیلا خوبی؟؟؟
من-سلام مامان،ممنون...
مامان-کجایید؟؟؟
من-تازه صد کیلومتر از تهران دور شدیم...
مامان-مواظب خودتون باشید...آرمیلا،مادر شوهرت بهت زنگ زده بوده گوشیت خاموش بوده...الان زنگ زد اینجا سراغت رو گرفت...یک زنگ بهش بزن...
من-ااا...گوشیم رو ظهر که رفته بودم حمام خاموشش کرده بودم و گذاشته بودمش تو شارژ...باهاش تماس میگیرم...
مامان-از راستین خبر داری؟؟؟
من-چطور؟؟؟
مامان-همینطوری آخه اینجا تماس نگرفت...بابات بهش گفته بود قراره بری سفر...
الکی گفتم:آره میدونه...
مامان-موفق باشید.کاری نداری؟؟؟
من-نه سلام برسون...
مامان-سلامت باشی خداحافظ...
من-خداحافظ...
اووووووفففففف...این بابا هم چه کارا که نمیکنه...البته چه فرقی داره بزار بدونه...
بعد از ده دقیقه گوشی فروزان زنگ خورد...
فروزان-آقای داوودیه...
بله؟؟؟
...
سلام،متشکرم...
...
باشه...هر جا ایستادیم خبرتون میکنم...
...
بله ما جلوتر از شماییم یک یک ربعی...حالا مشکلی نداره...
...
بله...خداحافظ...
من-چی گفت؟؟؟
فروزان-گفت که اولین استراحت گاهی که دیدید بایستیم برای شام و نماز...
من-آره راست میگن خسته شدیم....
یک ربع بعد به مجموعه تفریحی مارال رسیدیم و من نگه داشتم...
از ماشین پیاده شدیم و دو تامون حرکات کششی انجام دادیم تا خستگیمون دربره...فروزان زنگ زد به داوودی و آدرس رو داد...
فروزان-خوب بشینیم؟؟؟
من-نه من میرم دستشویی که بعدش نماز بخونم...نماز میخونی؟؟؟
فروزان-آره اما الان نه...ولی باهات میام دستشویی...
خندیدم و گفتم:پس بیا بریم که تا اونا میان نمازم رو هم خونده باشم...
همینجور که راه افتادیم سمت سرویس های بهداشتی فروزان گفت:فکر نمیکردم نماز بخونی...
لبخندی زدم و گفتم:قبلا یکی در میون میخوندم اما الان چند وقتی هست که همیشه میخونم...
فروزان-هیچوقت به اندازه ی الان با هم برخورد نداشتیم...
من-آره خوب...اما الان از آشناییت خوشحالم...تو دختر خوبی هستی...راستی تو ازدواج کردی؟؟؟
فروزان خندید و گفت:چه دیر پرسیدی...بزار اول یک بیو بهت بدم...من 27 سالمه...پنج ساله که ازدواج کردم...
با تعجب گفتم:واقعا؟؟؟بچه نداری؟؟؟
خندید و گفت:آره واقعا...یک دختر دو ساله دارم...سارا...
من-الان کجاست؟؟؟
فروزان-خونه ی مامان بزرگش...
من-امیدوارم خوشبخت بشی...
فروزان-هستم...من خیلی خوشبختم...
من-پس همیشه خوشبخت بمونی...
خندید و دیگه چیزی نگفت...وضو گرفتم و رفتم سمت نمازخونه و نمازم رو خوندم...
وقتی اومدم بیرون اشراقی و فروزان رو دیدم که پشت یکی از میزهای سمت راست سالن نشستن...رفتم طرفشون و سلام کردم...دو تاشون جوابم رو دادن و فروزان گفت:قبول باشه...
من-قبول حق...
به اشراقی نگاه کردم که با تعجب بهم نگاه میکرد...بی توجه بهش به فروزان گفتم:آقای داوودی و رضایی کجان؟؟؟
فروزان-رفتن نماز بخونن...
ابروم رو انداختم بالا و آهانی گفتم...پس اشراقی نماز نمیخوند که باهاشون نرفته بود...خو به من چه؟؟؟حالا انگار خودم از نه سالگی تا حالا همه ی نمازام رو خوندم...
با فروزان حرف میزدم اما بعضی وقتا سنگینی نگاهش رو روی هردومون حس میکردم...داشت با گوشیش ور میرفت...
داوودی و رضایی با هم اومدن و سلام کردن...ما هم جوابشون رو دادیم...تا نشستن اشراقی بلند شد و گفت:خوب چی میل دارید؟؟؟
همه بهم نگاه کردیم ولی هیچکی هیچی نگفت...اشراقی خندید و گفت:چرا هیچی نمیگید؟؟؟
داوودی بلند شد و گفت:سفارش بدید دیگه...من کباب میخورم...
رضایی هم بلند شد و گفت:منم کباب...زیاد فرقی نداره...
فروزان-من جوجه میخورم...
من-منم جوجه میخوام...
اشراقی-حالا من یک چیزی میخورم دیگه...
تمام مردا با هم رفتن طرف صندوق...من و فروزان بهم نگاه کردیم و خندیدیم...
من-انگار میخوان برن جنگ که سه نفری میرن...
فروزان-حالا دم صندوق سر حساب کردن دعوا میشه...
خندیدیم و گفتم:سارا بهونه ات رو نمیگیره؟؟؟
فروزان-چرا چون تا حالا تنهاش نذاشته بودم...ولی اشکال نداره...
لبخند ملیحی زدم که یکدفعه یاد مامان افتادم...سریع گفتم:شرمنده فروزان جان من باید یک تماس بگیرم...
فروزان-راحت باش گلم...
شماره ی مامان رو گرفتم...بعد از پنج تا بوق برداشت...
مامان-جانم؟؟؟
من-سلام مامان نگین...خوبید؟؟؟
مامان-به به دختر بی وفا...اطلاع میدادی حداقل داری میری سفر...
من-شرمنده مامان...انقدر هول هولکی شد همچی که اصلا وقت نکردم...امروز تا امتحان دادم دوستم رو رسوندم راه آهن بعدش رفتم خونه هول هولکی نهارم رو خوردم بعدش هم رفتم حمام و بعد اومدیم...ببخشید دیگه...
مامان-خدا ببخشه...خوبید؟؟؟کجایید الان؟؟؟
من-خوبیم...حدودا صد و بیستا از تهران دور شدیم...
مامان-کی میرسید؟؟؟
خندیدم و گفتم-نهصد تا دیگه داریم...خدا بزرگه...حدودا ساعت پنج صبح میرسیم اگه توقف هامون زیاد نباشه...
مامان-به سلامتی...کی برمیگردید؟؟؟
من-از فردا پنج روز دیگه میمونیم...در کل شش روز دیگه ایشالا اونجام...
مردها اومدن و اشراقی با چشمای پر از سوال به من خیره شد...محلش ندادم و گفتم: مامان جان دیگه کاری ندارید ؟؟؟
لبخند رو لب اشراقی نشست...نمیدونم چش شده بود؟؟؟
مامان-نه عزیزم...مزاحمت نمیشم...
من-این چه حرفیه؟؟؟مراحمید شما...کاری ندارید؟؟؟
مامان-نه عزیزم...خداحافظ...
من-خداحافظ...
کاش میشد از راستین خبر بگیرم...سرم رو تکون دادم و سعی کردم فکرش رو از ذهنم دور کنم...مگه اون اهمیتی به من میداد؟؟؟خدایا دلم براش...حرفم رو تکمیل نکردم و به خودم توپیدم:آرمیلا آدم باش...آدم...اه...خدا لعنتت نکنه راستین...
اشراقی داشت با مرد ها خوش و بش میکرد...موهای مشکیش رو به صورت فشن ریخته بود رو صورتش...صدای مقتدرش با خنده اش عجین شده بود...چشم ازش برداشتم...دوست نداشتم نقل حرفای مردم بشم...
.گارسون غذا ها رو آورد......دو تا کباب...دو تا جوجه...پنچ تا سالاد و دلستر...
فروزان گفت:پس شما آقای اشراقی؟؟؟
اشراقی خندید و گفت:شبا شام نمیخورم...نوش جانتون...
داوودی زد پشتش و با خنده گفت:بابا رژیمت منو کشته...
رضایی رو به داوودی گفت:همه که عین من و تو نیستن...
خندم گرفت...من و فروزان که زن بودیم و باید اندام برامون مهم تر باشه شبا شام میخوردم بعد این نمیخورد...چشمام زیر چشمی رفت سمت هیکلش...با اینکه دیگه هوای آخر آبان رو به خنکی رفته بود یک تیشرت جذب مشکی پوشیده بود...بازم مشکی...با شلوار کتان مشکی...شش تیکه بودن شکمش به راحتی مشخص بود...بازوهای ورزشکاریش خیلی نما میداد به اندام و قیافش...کت دودیش رو انداخته بود روی صندلی و داشت با سالادش بازی میکرد...
نگاهم رو ازش گرفتم و مشغول غذا خوردن شدم...اصلا هم به این توجه نکردم که باید غذام رو نصفه بخورم برای کلاس...اینکارا برای بچه ها بود...تا جایی که سیر بشم غذام رو خوردم...حواسم بود زیاد سنگین نشم که تو راه خوابم بگیره...
همه غذاهاشون رو کامل خوردن...معلوم بود خیلی گشنه بوده...همه به ظرفای خالیمون خندیدیم و رضایی رو به اشراقی گفت:خدایی تو گشنت نیس؟؟؟
اشراقی با خنده گفت:من دیگه عادت کردم...دلسترش رو برداشت و باقیمونده اش رو سر کشید...
رو به فروزان گفتم:بریم دستامون رو بشوریم؟؟؟
فروزان-آره پاشو....
بلند شدیم و فروزان گفت:میریم دستامون رو بشوریم...شما هم بلند شید که دیگه راه بیافتیم...
همه بلند شدن و ما هم راه افتادیم...فروزان دستشویی داشت برای همین من اومدم بیرون...اشراقی تنها به ماشینش تکیه داده بود و داشت سیگار میکشید و بدجور تو فکر رفته بود...
رفتم طرفش و با پوزخند گفتم:برای سلامتی شام نمیخورید بعدا سیگار میکشید؟؟؟
لبخند زد و گفت:سیگار نه تنها ضرر نداره بلکه همدمه...نباشه نیستم...
ابروم رو انداختم بالا و گفتم:چقدر اغراق...
پکی به سیگارش زد و گفت:برام مهم نیس کسی حرفم رو باور کنه یا نه؟؟؟
مکثی کرد و من رفتم طرف ماشینم،سه قدم رفته بودم که صدام زد:خانم اشتیاق؟؟؟
برگشتم و آروم گفتم:بله؟؟؟
اشراقی-اگه خسته شدید یک زنگ به ما بزنید...خانم زند رانندگی بلد نیستن...یکی از مردا رانندگی میکنه...
چشمام رو روی هم فشار دادم و رفتم تو ماشین...پنج دقیقه بعد همه سوار شدن و راه افتادیم...زیاد طول نکشید که فروزان خوابش برد...با بدبختی برای خودم یک لیوان چای ریختم و تو دستم گرفتمش و با یک دستم فرمون رو نگه داشته بودم...ماشین اشراقی بغل ماشین من بود...اینبار کسی نمیخواست جلوتر بزنه...نگاهی به ماشین اشراقی کردم...داوودی و رضایی هم خواب بودن...اشراقی یکی از دستاش لب پنجره بود و داشت سیگار میکشید....صدای اِبی تو ماشین پخش میشد...
من و حالا نوازش کن...
همین حالا که تب کردم...
......
کم کم چاییم رو میخوردم...تا چاییم تموم شد آهنگ گوشیم فضای ماشین رو پر کرد...صدای ضبط رو کم کردم و هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و به صفحه گوشیم خیره شدم...
اشراقی...
نگاه بهش کردم که گوشیش چسبیده بود به گوشش...تا نگاهم رو دید لبخند زد و من جواب دادم...
.کم کم چاییم رو میخوردم...تا چاییم تموم شد آهنگ گوشیم فضای ماشین رو پر کرد...صدای ضبط رو کم کردم و هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و به صفحه گوشیم خیره شدم...
اشراقی...
نگاه بهش کردم که گوشیش چسبیده بود به گوشش...تا نگاهم رو دید لبخند زد و من جواب دادم...
من-بله؟؟؟
اشراقی-خوبی؟؟؟خوابت نمیاد؟؟؟
من-خوبم...خوابمم نمیاد...
اشراقی-خو منم چایی میخوام...
من-خوب برای خودت بریز...
اشراقی-دستم بنده...
من-دستت برای سیگار بند نیست؟؟؟
اشراقی-اون دم دسته...
من-مگه چایی کجاست؟؟؟
اشراقی-زیر پای آرش...
من-داوودی؟؟؟
اشراقی خندید و گفت:آره همون داوودی...
من-خوب من الان چه کار کنم؟؟؟
اشراقی-بزن کنار تا با هم یک چایی بخوریم...اینا که خوابن...
من-شرمنده من تازه چایی خوردم...
اشراقی-این طوریاست؟؟؟
من-خیلی بدتر از ایناست...
خندید و گفت:تا حالا مهربون ندیده بودمت...
رک گفتم:اگه بخوای اینجوری حرف بزنی از این به بعد هم نمیبینی...
اشراقی-اوه اوه نه من خوب حرف میزنم...عصبانیت ترسناکه...
من-مردا باید از زنا بترسن دیگه...
خندید و گفت:از اون قشری هستی که مردای ز-ذ رو دوست دارن؟؟؟
یاد راستین افتادم...تنها چیزی که نبود ز-ذ بود...حداقل برای من نبود...ولی من دو...ادامه ندادم...نکنه برای کس دیگه ای بود؟؟؟اون شب کجا رفت؟؟؟
اشراقی-کجا رفتی؟؟؟
من-ها..اینجام...
اشراقی-نگفتی....از این نوع مردا دوست داری؟؟؟
من-مرد باید مرد باشه...
اشراقی-راستین مردِ؟؟؟
کپ کردم...راستین؟؟؟به راستین چکار داشت؟؟؟راستین مرد بود؟؟؟بود که با من اینطوری کرد؟؟؟ مرد بود که الان نبود؟؟؟چرا از من به اصطلاح نامزدش سراغ نمیگرفت؟؟؟مگه نمیدونست من سفرم؟؟؟مگه نمیدونست مرد همراهمه؟؟؟چرا غیرت مردا رو نداشت؟؟؟راستین مرد بود؟؟؟
اشراقی-سوالم انقدر سخت بود؟؟؟
من-لزومی نمیبینم که جواب بدم...
اشراقی پوزخندی زد و گفت:پس نیست...
عصبانی گفتم:تو خیلی مردی؟؟؟زنت میدونه الان داری به یک دختر گیر میدی و به شوهرش توهین میکنی؟؟؟
اشراقی-چرا وقتی چیزی رو نمیدونی دربارش حرف میزنی؟؟؟
من-من چی رو نمیدونم؟؟؟
اشراقی-تو چی رو درباره ی من میدونی؟؟؟
من-چرا باید بدونم؟؟؟
اشراقی-تا الکی و اشتباه قضاوت نکنی...
با پوزخند گفتم:چه دلیلی داره درباره ات فکر کنم؟؟؟
اشراقی-آدم بد نیست یک چیزی از زندگی اطرافیانش بدونه....نه کل کلش...یکمی...تو حتی نمیدونستی اسم داوودی آرشه...
من-غیر از محیط کار باهاش کار ندارم...
اشراقی-خوب نیست اینجوری فکر کردن...کمی کنجکاوی خوبه...
من اصلا کنجکاو نبودم...اصلا...درباره ی هیچی...
چیزی نگفتم که گفت:درباره ی خودم بهت میگم تا دیگه اشتباه قضاوت نکنی...
من-من اشتباه نکردم...
اشراقی-چرا اشتباه کردی...
من-خیلی خوب،من یک روز میشینم به حرفات گوش میدم...
اشراقی-خوبه...چایی نمیریزی برام؟؟؟
من-هر جا ایستادی بهت میدم...
بـــــــوق بـــــــــــوق بــــــــــــــوق
سرعت ماشین رو برد بالا و زود جلوم توقف کرد...لبخند زدم...کاراش شبیه بچه ها بود...منم پشت سرش ایستادم و کمربندم رو باز کردم...
من-خیلی خوب،من یک روز میشینم به حرفات گوش میدم...
اشراقی-خوبه...چایی نمیریزی برام؟؟؟
من-هر جا ایستادی بهت میدم...
بـــــــوق بـــــــــــوق بــــــــــــــوق
سرعت ماشین رو برد بالا و زود جلوم توقف کرد...لبخند زدم...کاراش شبیه بچه ها بود...منم پشت سرش ایستادم و کمربندم رو باز کردم...آروم در رو باز کردم...فروزان هنوز خواب بود...اشراقی پیاده شده بود...داوودی و رضایی هم هنوز خواب بودن...فلاسک چای رو برداشتم و پیاده شدم و رفتم طرفش...جلوش که ایستادم با لبخند گفت:بازم سلام...
من-سلام...لیوان که داری؟؟؟
اشراقی-آره الان میارم...خم شد و از تو ماشین لیوان مشکیش رو که خط های خاکستری داشت درآورد و جلوم گرفت...
به ته لیوان نگاه کردم...کثیف بود...رفتم از تو ماشین بطری آب رو آوردم و با نگاه به لیوان گفتم:کثیفه...اول یک آبش بزن...
یکم آب ریختم تو لیوان و منتظر بودم اشراقی تکونش بده و بعد خالیش کنه...اما لیوان هیچ تکونی نمیخورد...سرم رو که آوردم بالا با جفت چشمای براق و خندونش مواجه شدم...زود نگاهم رو ازش گرفتم و لیوان رو از دستش قاپیدم و ابش رو خالی کردم و توش چایی ریختم...سکوت برقرار شده رو دوست نداشتم برای همین گفتم:چرا مشکی؟؟؟
اشراقی به آرومی گفت:چی؟؟؟
من-همه چی...چرا؟؟؟
اشراقی-میفهمی...
لیوان رو که پر از چای شده بود دادم دستش و گفتم:میرم تو ماشین...هر وقت خوردی راهنما بزن تا حرکت کنیم...بی معطلی برگشتم سمت ماشین که گفت:خانم اشتیاق؟؟؟
همونجوری که پشتم بهش بود گفتم:بله؟؟؟
اشراقی-از لطفتون ممنونم...
من-کاری نکردم...آقای اشراقی لطفا عجله کنید دیر نشه...
اشراقی-هر وقت خسته شدی زنگ بزن...شمارم که افتاده...
بدون حرف رفتم و سوار ماشین شدم...
وقتی نشستم سرم رو روی فرمون گذاشتم و چشمام رو بستم...اولین چیزی که اومد تو ذهنم راستین بود...الان کجاست؟؟؟بازم رفته؟؟؟من نیستم کاراش رو راحت انجام میده دیگه...وای خدا چرا از فکرش نمیام بیرون؟؟؟چـــــــرا؟؟؟خدای ا این اشراقی چرا اینجوری شده؟؟؟خواهش میکنم اینجوری امتحانم نکن...من خسته شدم دیگه...نمیخوام این آرمیلای جدید هم شکسته بشه...من نمیزارم...صدای روشن شدن ماشین اشراقی اومد...سرم رو از روی فرمون برداشتم و از داشبورد یکدونه شکلات برداشتم و گذاشتم تو دهنم...ضبط رو روشن کردم و صدای قمیشی پیچید تو ماشین و من ماشین رو به حرکت درآوردم...اینبار اشراقی جلوم بود...تمایلی نداشتم برم جلوش...حوصله ی نگاهش رو نداشتم...حتی به ماشینم....دیگه تنها توقفمون ساعت یک بود که میخواستیم بنزین بزنیم و دوتامون دست و صورتمون رو شستیم تا اگه کمی خواب آلودگی هم تو وجودم هست رفع بشه...
***
تو اون گرگ و میش صبح طلایی گنبد تو چشم میزد...مناره های حرم پاسبان گنبد شده بودن و کبوتر ها دور حرم پرواز میکردن....چشمام دریایی شدن...تمام غم هام اومد تو دلم...نیاز داشتم خالی بشم...فروزان هنوز خواب بود...رفتیم طرف هتلی که برای این گروه رزرو شده بود...دم هتل ایستادیم...بازوی فروزان رو آروم تکون دادم و گفتم:فروزان بیدار شو دختر...رسیدیم...
آروم چشماش رو باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد...خندیدم و گفتم:خسته نباشید...
فروزان-وای تروخدا ببخشید آرمیلا...چشم سارا رو دور دیدم یک خوای درست و حسابی کردم...
با لبخند گفتم:خدا رو شکر...بلند شو برو تو هتل کامل استراحت کن...
نگاهی به ماشین اشراقی کردم...اونم داشت رضایی و داوودی رو بیدار میکرد...همزمان با هم پیاده شدیم و من کش و قوسی به بدنم دادم و اشراقی هم دستاش رو تو هم قفل کرد و به طرف بالا کشید...هر دوتامون با هم گفتیم:خسته نباشید...
خندیدیم و من گفتم:سلامت باشید...
لبخند زد و در صندوق عقب رو باز کرد و مشغول درآوردن وسایل شد...
داوودی و رضایی پیاده شدن...به فروزان نگاه کردم که داشت شالش رو درست میکرد...رضایی اومد سمت ما و مشغول خالی کردن صندوق عقب شد...بهش نگاه کردم...یک مرد حدودا سی ساله با موهای جو گندمی و چشمای قهوه ای...معمولی اما مردونه...سال پیش جشن ازدواجش بود...چقدر خوش گذشته بود...چقدر به زنش میومد....اون روز من فاطمه و ساینا رو هم با خودم بردم...چقدر خندیدیم...اسمش صدرا بود...نگاه کردم به داوودی...اون جوون تر بود...شاید بیست و هفت هشت ساله.... اندام لاغر و موهای قهوه ای تیره و چشماش تو مایه های طوسی بود...بینی قلمی و لبای قلوه ایش تبدیلش کرده بود به یک مرد جذاب و زیبا...همه ی گروه دکتری داشتن غیر از من و داوودی که دو تامون دانشجو بودیم...هم ترم من بود اما تو دانشگاه ما نبود...سابقه ی اشراقی و موفقیت هاش از همه بیشتر بود...بالاخره چند سالی میشد که درسش رو تموم کرده بود...سنش تو مایه های سی و چهار،سی و پنج بود..
اشراقی با تکیه به دیوار هتل داشت سیگار دود میکرد...
نگاهم رو ازش گرفتم و مشغول راست و ریست کردن مقنعه ام شدم...سوییچ رو گرفتم سمت رضایی و گفتم:دیگه زحمت بردنش تو پارکینگ با شما...
با لبخند سوییچ رو گرفت و گفت:چه زحمتی شرمنده که ما همه خوابیدیم شما یک سر تا اینجا روندین...
با لبخند گفتم:نه سخت نبود...دستتون درد نکنه...چرخیدم که نگاهم تو چشمای عصبانی اشراقی افتاد...چش شده بود این؟؟؟نگاه کن تروخدا برای من غیرتی شده...نامزدم عین خیالش نیست بعد یک مرد زن دار غیرتی شده برای من...با پوزخند از جلوش گذشتم و رفتم تو هتل...مسئول هتل پیشدستی کرد و گفت:خوش آمدید...
تا خواستم چیزی بگم اشراقی بغل دستم قرار گرفت و گفت:متشکرم...از شرکت داروسازی اشتیاق اومدیم...
مرد تا اسم شرکت رو شنید گل از گلش شکفت و گفت:من رو ببخشید...الان کلید اتاق هاتون رو براتون میارم...
اشراقی-متشکرم...
رو کردم سمتش و گفتم:منم میتونستم حرف بزنم...
اشراقی-حالا مگه مشکلی پیش اومده؟؟؟
جدی گفتم:خوشم نمیاد کسی تو کارام دخالت کنه...من میخواستم حرف بزنم که شما اومدید...
با اخم رفتم سسمت یکی از مبل های توی لابی که فروزان و داوودی اونجا نشسته بودن و پیش فروزان نشستم...اشراقی هم اومد و پیش داوودی نشست...چند دقیقه بعد رضایی هم اومد و بعدش یکی از کارکنان هتل اومد و گفت:تا اتاقاتون راهنماییتون میکنم...
همگی بلند شدیم و پشت سر مرد راهنما راه افتادیم...آسانسور هشت نفره بود و همگی توش جا میشدیم...دکمه ی طبقه ی هفت رو زد...صدای زن اعلام کرد که رسیدیم...از آسانسور اومدیم بیرون...
مرد-اتاق سی و شش و سی هفت برای شماست...در دو تا اتاق ها رو با کارت مخصوصش باز کرد و به فروزان یک کارت و به رضایی هم یک کارت رو داد...اگه کاری داشتید با شماره ی بیست تماس بگیرید...خوش باشید...من و فروزان زیر لبی و مردها هم بلند ازش تشکر کردن...
رضایی ساک هامون رو برد تو اتاق سی و شش و گفت:دیگه برید استراحت کنید تا صبح...
با خنده گفتم:مگه الان شبه؟؟؟
همه خندیدیم غیر از اشراقی...
زود خداحافظی کردیم و رفتیم تو اتاقامون...تا رفتیم سوگند افتاد رو تخت و گفت:
خوب من یکم بخوابم که فردا باید برم حموم...
آهانی گفتم و ادامه دادم:من همین الان میرم...بعدش میرم حرم...
فروزان با تعجب گفت:خسته ات نیست؟؟؟
من-نه زیاد...دوش بگیرم هم خستگی از تنم میره...بعدش میام میخوابم...
فروزان گفت:هر جور راحتی...
حوله ام رو از تو ساک درآوردم و رفتم حموم....بعد از حموم موهام رو کامل خشک کردم و لباس هام رو پوشیدم...ساعت پنج بود...(با توجه به اینکه مثلا آخرهای آبانه اذان صبح توی مشهد زوده دیگه)چون یک سر اومده بودیم و با سرعت،ساعت چهار رسیده بودیم...
لباس هام رو پوشیدم و آروم از اتاق زدم بیرون...
.صدای دعا کل صحن ها رو فرا گرفته بود...چادر مشکی رو روی سرم نگه داشته بودم...زیاد برام سخت نبود...یکم لیز بود ولی نه در حدی که نشه کنترلش کرد...کاشی های تمیز نور رو منعکس میکردن و همه جا نورانی شده بود....بوی خوب گلاب مشامم رو پر کرده بود....رسیدم به صحن انقلاب....روبروی گنبد...پشتم به سقا خونه بود...صدای صلوات هر لحه از یک جا بلند میشد...صدای اشک و ناله و دعا...قامت هایی که هی بالا و پایین میرفتن...طلایی گنبد جذبم کرد...دیگه نمیتونستم به جایی نگاه کنم....فقط مستقیم تا جایی رفتم که فرش باشه...زانوهام سست شدن...چونه هام لرزیدن...اشک ها توی چشمام جمع شدن...
یاد شخص خاصی نبودم...یاد خودم افتادم....گناه هام...خدایا چقد خطاکار بودم...چقدر وقت شادی های که بهم دادی یادت نبودم...چقدر بد بودم...خدایا میگذری؟؟؟از گناهام میگذری؟؟؟هنوز میتونم پاک باشم....صدای مردی که قرآن میخوند ساکتم کرد...صوتش به لحنی دلنشین بود که ذهنم خالی خالی شد....
ثمَّ تابَ عَلَیهِم لِیَتُوبُوا إِنَّ اللهَ هُوَ التَوّابُ الرَّحِیمُ
اشکام سرازیر شد...عربیم در حدی بود که بتونم این جمله ی ساده رو معنی کنم....خدایا چقد مهربونی....
سپس خداوند به آنها برگشت (توفیق توبه داد) تا توبه و برگشت کنند. خداوند بسیار توبه پذیر مهربان است...
اشکام تو کنترلم نبود...کارام بی اراده بود...یک نیرویی بلندم کرد تا دو رکعت نماز زیارت بخونم...نماز قضای صبحمم خوندم...
بعد از نماز آروم شدم...دیگه خالی شده بودم...از گناه...حس میکردم...اما دلم از دنیاا پر بود...بیشتر از همه از راستین...اسمش دوباره باعث شد اشکم دربیاد...چقد ساده بودم...چقدر زود باور بودم...راستین برای من بود؟؟؟چرا هیچی ازش ندیدم که اینو ثابت کنه؟؟؟خدایا چرا با همه ی کاراش دوسش دارم؟؟؟چرا دیگه هیچ مرد اتفاقی ای رو نمیخوام؟؟؟چرا دوست دارم راستین.....
هق هق حتی قدرت فکر کردن رو ازم گرفت...رفتم طرف ضریح...غلغله بود...هر کاری کردم دستم برسه نرسید...اشکام بازم به سرعت میریختن...لیاقت نداشتم امام رضا نه؟؟؟
سرشکسته اومدم بیرون....دلم بدجور گرفته بود...رو به روی گنبد نشستم و زار زدم...گله کردم...خدایا مگه نگفتی میبخشی؟؟؟لیاقت نداشتم که نرسیدم به ضریح؟؟؟نبخشیدی؟؟؟خدایــــ ــــــــا...
-دخترم...
از پشت چشمای پر اشکم نگاهم به پیرمردی افتاد با موها و ریش های سفید...یک کلاه سبز رنگ و شال گردن سبز رنگ که نشونه ی سید بودنش بود با لباس سفید و شلوار کرم...چقدر نورانی بود....
آروم گفت:اشکات رو پاک کن دخترم...با من بیا...
نمیدونم چرا بلند شدم...چرا اعتماد کردم...اما اون لحظه دنبالش رفتم....صحن به صحن میرفتیم....رسیدیم به یک در کوچیک...مرده رفت داخل...منم دنبالش...صدای عصاش روی پله ها نه تنها اعصابم رو خرد نمیکرد بلکه آرومم کرد...مثل یک بچه ساکت دنبالش میکردم....رسیدیم به یک زیرزمین...همش قبر بود...همش قبر شهید بود...صد متر جلوتر روبه رو یک در چوبی بود...مرد ایستاد...برگشت سمتم و گفت:اون در چوبی رو میبینی؟؟؟
چشمام رو به علامت تائید تکون دادم...نمیتونستم حرف بزنم....
ادامه داد:اینجا دار الزهده...اون در نزدیک ترین مکان به قبر مطهر آقاست...برو دخترم...آقا آوردتت نزدیک ترین جا به خودش...تنهای تنها...برو خودت رو خالی کن...از رحت خدا غافل نشو دخترم...پسر من یکی از ایناست...
به قبرا اشاره کرد و ادامه داد-برای خودش و همرزماش فاتجه بخون...
جفت کرده بودم...صدای عصای مرد نشون میداد داره ازم دور میشه...بازم اشکام سرازیر شد...آروم آروم رفتم جلو...چادرم افتاده بود رو سرشونم...رسیدم به در چوبی...خدایا چه بوی خوبی...روی زانوم افتادم...دستای سردم بازم خنکی در رو حس میکرد...با دستام گلوم رو فشار دادم تا تنها چیزی که اون لحظه تونستم فریاد بزنم رو فریاد بزنم....
یـــــــــــا امام رضــــــــا.....
هق هق گریه ام سکوت دار الزهد رو شکست...صداش زدم...فاتحه خوندم...برای همه دعا کردم...تشکر کردم...دوست نداشتم بلند شم از جام اما وقت رفتن بود...به اندازه ی کافی دیر شده بود...تا ته اونجا رو رو به قبر و عقب عقبکی اومدم...سلام دادم و خارج شدم...آبی به دست و صورتم زدم...هتل زیاد دور نبود...باید پیاده میرفتم تا قرمزی صورتم کم بشه...ساعت هشت صبح بود و من سه ساعت بود که توی حرم بودم....
مطالب مشابه :
رمان سه دقیقه سرعت-7
بـــاغ رمــــــان - رمان سه دقیقه سرعت-7 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان سه دقیقه سرعت-5 و6
بـــاغ رمــــــان - رمان سه دقیقه سرعت-5 و6 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi
·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi - صلوات برا سلامتي امام زمانو
رمان سه دقیقه سرعت-14
·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان سه دقیقه سرعت-14 - صلوات برا سلامتي امام زمانو فراموش نکنین
رمان اتفاق عاشقی11
رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]
رمان قرعه به نام سه نفر 16
رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]
رمان قرعه به نام سه نفر 10
رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]
برچسب :
رمان سه دقیقه سرعت