رمان با نگاهت ارامم کن 12 قسمت اخررررررررررررررررررررررررررررر

با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم

-هر کی می خوای باش برام فرقی نداره من می خوام برگردم کشورم

-انی رو اعصاب من راه نرو من می گم تو اینجا م یمونی می مونی

دستمو گرفت و مجبورم کرد روی تخت بشینم ...خودشم روی صندلی نشست و یه پاشو روی اون یکی انداخت

عاشق همین زورگویی هاش بودم ...خل بودم دیگه منم عشق و اینجوری دوست داشتم همراه با غرور و تعصب و غیرت

-خب می شنوم

کلافه گفتم

-چیو می خوای بشنوی

پوزخندی زد

-جسدتو برام اورده بودن

اها پس اینو بگو بی شعور ناراحت بود که نمرده بودم

-چیه خیلی ناراحتی که نمردم

-فقط می خوام جواب سوالمو بشنوم ...اون جسدا مال کی بود ؟

-اووف من ز کجا بدونم مال کی بود ...بعد از این که تو رفتی اونا دست و پامونو و تا تونستن امید و کتک زدن بعدشا که فهمیدن تو پلیسی اتابک سروش و کشت

-خب

-هیچی دیگه تو وسایلم گشتن و تنها چیزی که به دردشون خورد حلقه بود اونو گرفتن و رفتن ...همین ...

-همین ...پس اونجا بهتون بد نگذشته

دیگه خونم به جوش رسیده بود

-ساکت شو رامین تو نمی دونی اون یه هفته چی به سر من و امید اومد ...اون بیچاره دائم به خاطر من کتک می خورد ...شانس اوردیم لحظه اخر تونستیم فرار کنیم وگرنه الان باید ور دل یکی از شیخ های عرب می بودم و ...

با تو دهنی که از رامین خوردم ساکت شدم ...چشماش شده بود دو تا کاسه خون

-اونا غلط می کردن می فرستادنت

از سر جام بلند شدم و به طرف در رفتم

-در و باز کن می خوام برم

-کجا

-امید منتظره

-کوفت و امید ...درد و امید ...تو هیج جا نمیری اگه خیلی دلتنگشی زنگ بزن بیاد اینجا

با این حرفش یه تای ابروم بالا پرید

-زنگ می زنما

-خب زنگ بزن

گوشیمو از داخل جیبم بیرون اوردم و شماره امید و گرفتم

رامین –بذارش رو بلند گو

اخه این چه عادت بدی بود که اینا داشتن شاید ادم نخواد حرفاشونو بشنوی فضول

گوشی و رو بلند گو گذاشتم

بعد از 5 تا بوق بالاخره اقا رضایت دادن گوشی و بردارن

-سلام امید

-سلام انی جون ...رفتی دیدن یار خوش می گذره

زیر چشمی به رامین نگاه کردم که با شیطنت داشت نگاهم می کرد

زهر مار پسره خل داشت بهم تیکه می نداخت و ریز ریز می خندید

-کوفت ...امید بلندشو بیا اینجا

-اوهو خودتو راه دادن که داری مهمون دعوت می کنی ؟

-ئه لوس نشو دیگه بلند شو بیا

-اوکی میام ...اصلا می دونی چیه به خاطر تو نمیام من دلم برای اون سرگرد گند اخلاق تنگ شده

رامین یه لبخند محسوس گوشه لبش نقش بست ولی مثلا می خواست نشون بده که خیلی جذبه داره چون داشت به زور اخمی روی پیشونیش می کاشت

-پس منتظرتیم

-اوکی زود میام تا حالشو جا بیارم

وای امید ساکت باش دیگه چیزی نگفتم و تلفن و بی خداحافظی قطع کردم

با صدای رامین نگاهمو بهش دوختم

بهتره بری تو اتاقت لباساتو عوض کنی

-همین جوری راحتم

-گفتم برو لباستو عوض کن

زیر لب گفتم

-زورگو

فک کنم شنید چون گفت

-همینیه که هست

به حرفش گوش دادم ...در اتاق و باز کرد و من به اتاقم رفتم ...هنوز وسایلم همون طور دست نخورده جای قبلی بود ...مانتومو در اوردم و یه تونیک استین سه ربع سبز پوشیدم ...شالمو از سرم در اوردم و با کش موهامو بالای سرم دم اسبی کردم و قسمتی از موهامو روی صورتم ریختم ...به دور و بر اتاق نگاهی انداختم و نا خود اگاه لبخندی روی لبام نقش بست چقدر این اتاق و دوست داشتم وقتی دوباره به تک تک وسایلم سر زدم ...از سر جام بلند شدم و به طرف پنجره رفتم ...از پنجره به بیرون خیره شده بودم که

نگاهم به امید خورد که از تاکسی پیاده شد

اوف چه خوشتیپم کرده بود

به محض شنیدن صدای زنگ از اتاق بیرون امدم که تو راه پله ها با رامین برخورد کردم ...یه نگاه کلی بهم انداخت

-برو یه چیزی سرت کن

-هااان ؟؟؟

-هان و درد می گم برو یه چیزی سرت کن

نه دیگه حوصله این کارو نداشتم من امید و مثل برادر خودم می دونستم برای همین بی اعتنا به حرف رامین از دستش در رفتم و به سالن رفتم ...الهه جون و روی مبل نشسته بود و روشنک داشت پذیرایی می کرد

-سلام امید خوش امدی

امید نگاهی بهم انداخت

-سلام ممنون

-سلام

با صدای رامین امید از سر جاش بلند شد

-سلام جناب سرگرد

اوووف لحن امید اصلا دوستانه نبود

-خیلی خوش امدین بفرمایید

بابا ادب ...مبادی اداب ...با فرهنگ ...این رامین هم یه چیزیش میشدا قبلا که امید و میدید به خونش تشنه بود اونوقت الان بهش میگه خوش امدی این مارمولک یه چیزی تو سرش هست من مطمئنم ...همه نشسته بودیم

الهه جون –انی جان معرفی نمی کنی

تا خواستم دهن باز کنم به جای من رامین فوری گفت

-مامان ایشون دکتر امید فرهمند شوهر خواهر سابق اناهید هستن

هم چشمای من هم چشمای امید گرد شده بود ...رامین این چیزا رو از کجا می دونست

روشنک –انی مگه تو خواهر داری؟

چی داشتم بگم

رامین – اره یه خواهر بزرگ به اسم ارمیتا درسته انی ...

حالا فهمیدم اون همه چیز و می دونست حالا این طوری داشت اطلاعاتشو به رخ می کشید

الهه جون – جدی ؟ حالا کجاست

امید با صدای پر بغض گفت

-فوت کرده

روشنک –اوه متاسفم چجوری

نه خدایا باز این سوال چه جوابی داشتم که بدم

امید لبخندی زد و گفت 

-داستانش خیلی طولانیه ان شاا... یه فرصت دیگه

واقعا از امید ممنون بودم ...درکش می کردم می دونستم الان تو چه وضعیتی قرار داره خودم بهتر از اونبودم

روشنک – انی یه عکس از خواهرت داری

مگه میشه ازش عکس نداشته باشم ارمیتا جون من بود

امید –عکس نیازی نیست مدل زندشو روبه روتون هست

همه با تعجب داشتن امید و نگاه می کردن که ادامه داد

-اناهید کاملا شبیه ارمیتا ...با این تفاوت که چشم های اناهید خاکستری و چشم های ارمیتا سیاه ...موهای اناهید مشکی و موهای ارمیتا قهوه ای روشن

روشنک شگفت زده گفت

-وای یعنی تنها فرقشون این بوده

-بله درسته

روشنک –یعنی ...

رامین –روشنک کافیه ...راستش من از انی خواستم تا شما رو به اینجا دعوت کنه ...در حقیقت می خواستم هم بابت رفتارم در گذشته ازتون عذر خواهی کنم و هم بابت نگهداری انی تو این چند وقت ازتون تشکر

نه بابا خوشم امد رامین از این کارا هم بلد بود رو نمی کرد

امید لبخندی زد

-کاری نکردم که ...این حرفا چیه انی خواهر خودمه

اون شب امید و رامین تا تونستن با هم حرف زدن و اصلا هم منو ادم حساب نکردن در عوض منم سرم با الهه جون و روشنک گرم بود ...نمی دونم رامین چی تو گوش امید م یگفت که امید هی لبخند می زد و سرشو تکون میداد

صبح با صدای الارم گوشیم بیدار شدم ...تصمیم گرفته بودم یه سری به دفتر بزنم ...موهامو شونه کردم ...لباسامو عوض کردم ... گوشیمو گرفتم و یه زنگ به بهار زدم ...این چند وقت تلفنی باهاش در ارتباط بودم

-الو

-سلام بهار خانـــــــــــــــوم

-به به احوال شما انی جون چه خبر ؟

-سلامتی ...بهار پاشو بیا دفتر که می خوام از دوباره راش بندازم

-خدارو شکر داشتم از بیکاری می پوسیدم

-حالا تو رو خدا نپوس ...هنوز بهت احتیاج دارم

-اصلا امکان نداره یه ذره التماس کن

-روتو کم کن بچه پرو ...ساعت 9 دفتر باش

-اوکی

شالمو سر کردم و کیفمو برداشتم ...اروم اروم از پله ها پایین می اومدم که رامین متوجه نشه چون اگه می فهمید نمی ذاشت بیرون برم ...وارد حیاط که شدم یه نفس راحت کشیدم ...با خوشحالی به طرف در رفتم ...دستمو جلو بردم تا در و باز کنم که با باز شدن در دستم عقب رفت ...امد به سرم از انچه می ترسم ...این ...الان ...این وقت صبح اینجا پشت در چکار می کنه

رامین با بهت داشت نگاهم می کرد ...زبونم بند امده بود

پوزخندی زد و گفت

-کجا به سلامتی؟

اب دهنمو قورت دادم

-میرم دفتر

با خونسردی کنارم زد و به داخل اومد ...دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند

-لازم نکرده

به زور دستمو از دستش بیرون کشیدم

-یعنی چی ؟ول کن دستمو کلی کار دارم

با اخم به سمتم برگشت

-اناهید هیچ خوشم نمیاد یه حرف و دوبار تکرار کنم ...یک دفعه گفتم بدون اجازه من حق نداری پاتو از این خونه بیرون بذاری ...اینو خوب تو اون گوشات فرو کن

با قهر به داخل خونه رفتم ...با دو از پله ها بال رفتم و خودمو داخل اتاقم انداختم ...از حرص نمی دونستم باید چکار کنم ...همون طور وسط اتاق ایستاده بودم که در باز شد و جناب زورگو نزول اجلال فرمودن

-اناهید چرا قهر می کنی دختر خوب

لحنش اروم و مهربون بود ...ولی اصلادوست نداشتم باهاش حرف بزنم

-انی نمی خوای چیزی بگی؟

-تو چرا به من زور می گی مگه من بردتم که باهام اینجوری رفتار م کنی رامین بفهم منم ادمم هیچ خوشم نمیاد یکجا زندانی بشم

اروم به طرفم اومد ...دستشو جلو اورد و خواست بغلم کنه که خودمو کنار کشیدم ...فکر کنم بهش برخورد چون اونم خودشو کنار کشید ...چنگی به داخل موهاش زد

-خیلی خب می تونی بری فقط زود برگرد

هیییییییییی اگه می دونستم با قهر کردن راضی میشی زودتر قهر می کردم ...خوشحال شده بودم ولی اصلا به روی خودم نیاوردم ...بدون گفتن هیچ حرفی از اتاق بیرون امدم ...اصلا دوست نداشتم که باهاش اینجوری برخورد کنم ولی باید تنبیه می شد ... تا ساعت 12 دفتر بودم و با کمک بهار یکم تمیزش کردیم ...ساعت 12:30 بود که بهارو جلو خونشون پیاده کردم و به سمت خونه رفتم ...جلو در خونه که رسیدم گوشیم زنگ خورد ...رامین بود ...از دیدن اسمش روی صفحه گوشیم نا خوداگاه لبخندی گوشه لبم نقش بست ...جواب دادم

-بله

-سلام اناهید کجایی؟

به سرم زد که یکم سر به سرش بذارم

-پشت در خونه یه اقای خشن و بدعنق

با دادی که کشید گوشی و از گوشم دورتر نگه داشتم

-اناهید می گم کجایی؟؟ خونه کی رفتی ؟؟

-غریبه نیست همه خودین نگران نباش

-انی به قران می کشمت

وای من چه حالی میشدم این حرص می خورد ...بدون توجه به حرفاش گوشی رو قطع کردم ...ریموت در و زدم ...ماشین و تو پارکینگ پارک کردم ...همین که از ماشین پیاده شدم رامین و دیدم که داشت با دو به طرف در می رفت

با پیغمبر چقدر هم که عصبانیه ...بلند داد زدم

-رامین کجا میری این وقت ظهر

همون که داشت می دوید یک دفعه وایستاد و با تردید به طرفم برگشت ...تا منو دید منم نیشامو تا اخرین حد باز کردم و دو بار براش ابرو بالا انداختم که یکدفعه مثل رم کرده ها به طرفم دوید ...جیغ بلندی کشیدم خواستم فرار کنم ولی تا بیام بجنبم تو بغل اقا بود ...خواستم خودمو ازش جدا کنم ولی محکم تر چسبیده بودتم

-خب خب می فرمودین خونه کی می خواستی بری

بازم نیشامو باز کردم

-خونه ی اقای بداخلاق

-اهان اونوقت این اقای بداخلاق چه نسبتی با شما داره

حالت متفکری به خودم گرفتم و لبامو به حالت غنچه جمع کردم و جلو وردم

-نومی دونم

با چشمای شیطونش به لبام نگاه کرد ...یکدفعه سرشو جلو اورد و لبای داغشو روی لبام گذاشت ...هنگ کردم ...اروم اروم داشت لبامو می بوسید منم هیچ کاری نمی کردم ...نه اعتراضی نه همراهی ...نه تقلایی انگار مسخ شده بودم ...فقط اون بود که با لبهاش تمام روح و احساس منو به بازی گرفته بود ...یک دفعه سرشو عقب کشید و با شیطنت گفت

-انی خانوم حواست کجاست یه وقت یه همراهی نکنی

تازه به خودم اومدم ...خواستم از بغلش خارج بشم که نذاشت

-اول جواب این همه محبت و بده بعد برو

-عجب گیری افتاده بودما ...همون طور با نگاهش شیطونش داشت نگاهم می کرد ...از ترس اینکه یه وقت الهه جون و روشنک به حیاط بیان و ما رو تو این وضعیت ببینن فوری گونشو بوسیدم

لبخندی زد

-گرچه کم بود ولی خب ما به همینم قانعیم

زیر لب پرویی گفتم ...اونم ولم کرد ولی هنوز دستمو چسبیده بود ...با هم به داخل خونه رفتیم

الهه جون و روشنک تو سالن نشسته بودن وقتی که وارد شدیم با لبخند ما رو نگاه کردن

الهه جون –سلام انی جون بیا اینجا بشین دخترم

-سلام

خواستم دستمو از دست رامین بیرون بکشم که نذاشت ...با هم روی مبل روبه روی الهه جون نشستیم

الهه جون – نظرتون راجع به یه مهمونی چیه ؟

رامین –به چه مناسبت ؟

-برگشتن انی عزیزم مناسبت از این بهتر

روشنک با ذوق دستاشو بهم زد

-وای مامان عالیه

رامین –مامان اگه اجازه بدین جشن نگیریم

الهه جون – یعنی چی رامین همه باد بفهمن که انی زنده هست

-الان نه مامان خودم یه فکرایی دارم

روشنک –چه فکرایی خب بگو ما هم بدونیم

رامین نگاه شیطونی بهم انداخت

وا این چرا اینجوری نگاه می کنه

کمی چشماشو ریز کرد ...سرشو کج کرد و یه تای ابروشو بالا انداخت ...اینقدر نگاهم کرد که جلو الهه جون و روشنک داشتم از خجالت اب می شدم

الهه جون –خوردیش رامین

بعد خودش و روشنک با صدای بلند شروع کردن به خندیدن ...رامین هم دست کمی از اونا نداشت ریز ریز می خندید ...تنها کسی که این وسط داشت از خجال می مرد من بودم ...اینا هم اصلا به روی مبارک خودشون نمی اوردن ...رامین چند تا صرفه کرد که الهه جون و روشنک هم ساکت شدن

الهه جون – خب گل پسرم چه فکرایی داری ؟

روشنک –خواهشا فکرای پلیسی نباشه که حال من بهم میخوره

رامین –نه پلیسی نیست ولی تا چند وقت دیگه همه رو با یه مراسم عروسی سوپرایز می کنیم

روشنک –عروسی کی ؟

رامین زیر چشمی به من نگاه کرد و بعد رو به مادرش و روشنک گفت

-مامان یعنی تو دوست نداری منو تو لباس دامادی ببینی

هــــــــــــان این چی داره می گه

-راستش من و اناهید تصمیم گرفتیم هر چه سریع تر عروسیمونو بگیریم

به من نگاه کرد و ادامه داد

-مگه نه عزیزم

ای درد و عزیزم ...کوفت و عزیزم ...اخ چه حالی میده اینو ضایع کنم ...چرا همیشه این بشر باید زور بگه و منم کوتاه بیام ...لبخندی به روش پاشیدم که نیشاش تا بنا گوش باز شد ...با همون لبخند روی لبم گفتم

-نه منم الان دارم می شنوم

وای مامان نزدیک بود منفجر بشم از خنده ...نیشای رامین فورا جمع شد و یه اخم بزرگ روی پیشونیش نشوند ولی دوباره لبخندی زد و گفت

-انی نمی خواد از مامان خجالت بکشی خودت گفتی که میخوای زوتر عروسی و بگیریم

روشنک هم انگار منتظر بود ...فوری از سر جاش بلند شد و شروع کرد به دست زدن و ذوق کردن بعدشم خودشو پرت کرد بغلم و تند تند صورتمو بوس می کرد ...الهه جون و رامین هم به این کاراش م یخندیدن

الهه جون –پس باید به فکر مراسم باشم باید خانواده انی هم بیان بعد در مورد عروسی صحبت کنیم

رامین – راستش من امروز با پدر اناهید صحبت کردم اونا هم گفتن تا هفته دیگه میان ایران

اصلا از این کار رامین خوشم نیامد نباید بدون اجازه من این حرفا رو می زد و از همه مهم تر با خانوادم تماس می گرفت

دلهره عجیبی داشتم تو فرودگاه منتظر مامان اینا بودیم ...تمام استرسمو روی بند کیفم که تو دستم قرار داشت خالی کردم ...با صدای امید نفس تو سینم حبس شد

-اومدن

امید با شوق به طرفشون رفت ...با دیدن وندادم جون دوباره گرفتم ...از دور دستاشو باز کرد و بلند گفت

-یـــــــــــلدا

دیگه هیچی برام مهم نبود کیفمو روی زمین انداختم ...با دو خودمو به ونداد رسوندم ...خودمو تو بغلش پرتاب کردم ...ونداد هم بدون اینکه فکر کنه کجاییم دائم سر و صورتمو بوس می کرد با صدای بغضی گفت

-کجا بودی خواهرم دلم برات یه ذره شده بود

-منم دلم برات تنگ شده بود وندادم ...داداشم دلم برات یه ذره شده بود

-برای همین بود که همش بهم زنگ می زدی

-به خدا سرم خیلی شلوغ بود

-اخه بی انصاف نگفتی بی تو به من چی گذشت

سرمو کج کردم و با مظلومیت تمام گفتم

-ببخش داداشی

-انی این اقا پلیسه که اذیتت نکرده

نمی خواستم رامین و جلو ونداد خراب کنم مطمئن بودم اگر کوچکترین شکایتی بکنم ونداد عروسی رو بهم میریخت

-نه مگه جراتشو داره

-ئه خاک تو سرش کنن پسره زن ذلیل ابرو بر

مشتی به شکمش زدم که فکر کنم دردش اومد چون فورا دولا شد و شکمش و گرفت

-اهای تو طرفدار کی هستی

همون طور دولا شده با صدای که درد توش موج میزد گفت

-طرفدار تو خر...مرض داری میزنی

-اناهیدم

هی جان صدای مامانم بود ...به طرفش برگشتم و خودمو تو اغوش مادرانش رها کردم ...بوی تن مادرمو به جون خریدم ...نفس عمیقی کشیدم خیلی دلتنگش بودم ...نمی دونم تو این همه مدت بدون مامان چطوری سپری کرده بودم

-مامان

-جونم عزیزم

-ایسان جون بیا یکم منو تحویل بگیر سرخورده میشما

مامان با اخم گفت

-ارسام صد دفعه بهت گفتم بهم نگو ایسان

با خنده بابا از مامان جدا شدم

-خب دخترم نیم خوای خانواده همسرتو به ما معرفی کنی

تازه یاد الهه جون و بقیه افتادم که کناری ایستاده بودن و داشتن ما رو نگاه می کردن یکم خجالت کشیدم ...لبخند ارومی زدم و دست مامان و گرفتم و به طرفشون رفتم ...اونا هم جلو اومدن

بعد از سلام و خوش امد گویی

-خب من معرفی می کنم

دستمو به طرف الهه جون گرفتم

-الهه جون مامان رامین ...اینم روشنک عزیزم خواهر رامین ...وایشون هم جناب رامین بزرگ نیا همسر بنده

الهه جون –خیلی خوش امدین از دیدنتون خیلی خوشحالم

-ئه صبر کنین هنوز معرفی کامل نشده

-ایشون هم بابای عزیز بنده ...ایسان جون مامانم ...با ارشام و ارسام هم که اشنا هستین

روشنک با تعجب گفت

-شما واقعا مادر انی هستین

ونداد چهره ناراحتی به خودش گرفت و گفت

-نه راستش مااین حقیقت و از انی مخفی کرده بودیم انی ...

با داد مامان ونداد ساکت شد

-ونداد کافیه

ونداد با اعتراض گفت

-خب روشنک خانم خب معلومه مادرمونه دیگه ...نگاه کن با همین زورگویی هاش خوب مونده ها ...بهت گفته باشم این خانم صاحاب داره مبادا بهش چشم داشته باشیا

باز این ونداد تو اب نمک خوابیده بود ...بیچاره روشنک ساکت فقط داشت نگاهش می کرد ...با خنده بلند امید و ارشام بقیه هم زدن زیر خنده

مامان –حالا من زورگوام دیگه

ونداد- نه مامان جون ارشام غلط کرد بابا زورگوئه ...ایییی

ارشام گوش وندادو محکم گرفته بود که صدای ونداد در اومد

ارشام –یک دفعه دیگه بگو چی گفتی

-گفتم امید چیز خورد ولم کن دیگه

بابا –ونداد تمومش کن

ونداد –بابا مگه کی شروع شده بود ...هی انی تو چرا لال مونی گرفتی

رامین –ونداد جان دیگه نبینم با خانم من اینطوری صحبت کنیا

ونداد-اوه مای گاد کی میره این همه راهو ...هـــــــــــــــــق...ببی ن ا الان بهت بگم جلوی این خواهر ما از این خودشیرین بازیا در نیار که فردا حریف ان زبون 6 متریش نمیشیا نگاه نکن الان خودشو زده به موش مردگی این از اون چرچیلاست

اخه اینم برادره من دارم عوض اینکه ازم تعریف کنه یه بند داره سرکوب می کنه

رامین نگاهی به من انداخت خنده ای کرد و گفت

-تو نگران نباش من قبلا گربه رو دم حجله کشتم

ونداد-دیگه چی قاتل هم که هستی ...بیا انی شوهرت گربه کشه اخه تو با چه امیدی زن این شدی

دیگه همه پوکیده بودن از خنده تنها کسی که داشت حرص می خورد مامان بود

مامان با لحن معترض گفت

-سام کافیه

همین جمله کافی بود تا ونداد ساکت بشه ...ونداد در حالی که اخم کرده بود با اعتراض گفت

-مامان صد دفعه ...به من نگو سام

بعدشدم با حالت قهر وسایلشو گرفت و به طرف در خروجی رفت

رامین می خواست دنبالش بره که دستشو گرفتم

-کجا

-برم برش گردونم

-لازم نکرده ین فیلمشه

خلاصه بعداز کلی تعارف تیکه پاره کردن همه به خونه الهه جون رفتیم

از خستگی داشتم می میمردم این اریشگر هم دست از سرم بر نمی داشت و هی دستور میداد ...دیگه داشتم از دستش کفری میشدم ...اصلا من منصرف شدم ...کمرم خشک شد روی این صندلی ...ادم اینقدر لس

-خب خانم گل تمام شد

پارچه رو از روی ایینه بردشات

-حالا می تونی خودتو تو ایینه ببینی

خداروشکر معلوم نبود اگه 5 دقیقه بیشتر طولش بده چه بلایی سرش بیارم ...با دیدن خودم توی ایینه تمام غرغرام یادم رفت ...با دهن باز داشتم عکس تو ایینه نگاه می کردم ...وای یعنی این من بودم ...چقدر تغییر کرده بودم ولی دست ارایشکر درد نکنه با اینکه خیلی عذابم داد ولی خیلی عالی درستم کرده بود

روشنک –انی بمیری الهی دلم کباب شد برگرد ببینمت

با لبخند به سمتش برگشتم ...روشنک انگار خشک شده بود ...یکدفعه از جا پرید و جیغ بلندی کشید که بقیه از کارش تعجب کردن

-روشنک چی شده چرا جیع می کشی

-می دونستم تو خوشگل ترین عروس دنیا میشی

با چشمای گرد شده نگاهش کردم

-اینجوری نگاهم نکن خیلی ناز شدی

فروغ خانم (ارایشگر )بلند گفت

-عزیزم عروستون از اول عروسک و ناز بود همه خوشگلی خودشه من که کاری نکردم

به طرف غروغ خانم برگشتم

-نه تا این حد که شما می گین ...دستتون درد نکنه خیلی خوب شده

-خواهش می کنم عزیزم ان شاا... که خوشبخت شی

روشنک – بیا انی باید لباس بپوشی

فروغ خانوم –اره عزیزم برو لباستو بپوش تا تورتم برات بزنم

با کمک روشنک لباسی و که مامان از پاریس برام اورده بود تن کردم ...لباس واقعا زیبایی بود ...دکلته با ذامن دنباله دار که یک طرف قشمت شینش با سنگ کار شده بود ...دوباره روی صندلی نشستم تا فروغ خانم تورو برام بزنه ...تورم هم بلند بود ...هیچ وقت فکر نمی کردم برای عروسیم اینقدر تغییر کنم

-اقا داماد بیرون منتظرن .

فروغ خانم و بقیه رفتن لباس پوشیدن و منو همون طور اون وسط تنها گذاشتن ...با ورود رمین محو هیبت و زیباییش شدم

رامین :

وای خدای من نزدیک بود سکته کنم ...یعنی این پری که جلو روی من ایستاد الهه قلب من ...اناهید منه ...خدایا منو اینجوری امتحان نکن جنبه ندارما رفوزه میشم ...وقتی سرشو پایین انداخت تازه به خودم اومدم که با چه ذوقی نگاهش می کردم ...به طرفش رفت ...دستمو زیر جونش گذاشتم و سرشو بالا اوردم ...با این حال بازم چشماش به زمین بود و منو نگاه نم یکرد ...قربون اون نگاهش ...اخه الهی من فدات شم چقدر خجالتی تا حالا به این فکر نکرده بودم که اناهید من خجالتیه ...سرمو جلو بردم و بوسه ارومی روی پیشونیش زدم که باعث شد نگاه ارومشو به نگاه پرشورم بندازه ...نگاهش با نگاهم در امیخته بود ...دوباره خواست نگاهشو ازم بگیره ولی من اینو نمی خواستم من نگاهشو می خواستم

اروم صداش کردم

-اناهید

چشمان خاکستری زیبایش را به چشمانم دوخت ...چقدر اروم ...چقدر زیبا و خواستنی ...لبخندی زد که باعث شد به روش لبخند بزنم

با صدای فیلم بردار به خودمون اومدیم

-عالی بود تا به حال هچ عروس و دومادی چنین حس و حالی نداشتن ...یعنی بی نظیر بود

اهــــــــــ به تو چه تازه داشتم فیض می بردم ...پرید وسط حس و حالمون ...ایش

از فکرم خندم گرفته بود ...دسته گل و به انی دادم ...دستشو گرفتم تا بریم که یکدفعه متوجه لباش شدم ...اخم بزرگی کردم

انگار از اخمم تعجب کرد که پرسید

-چیزی شده ؟

با حرص گفتم

-این لباست شنل نداره

انگار تازه به خودش امده باشه ..سریع دستشو از دستم بیرون کشید و به طرف روشنک که داشت با شیطنت نگاهمون می کرد رفت 

اناهید :


روشنک-چی شد زن داداش هنوز نرفته برگشتی 


-روشنک رویه لباسمو اوردی ؟


روشنک با دست ضربه ای به پیشونیش زد و گفت 


-اخ اصلا حواسم نبوذ ...اره بیا اوردم ...ب طرف قسمتی از سالن رفت و رویه لباسو برام اورد رویه لباسم کت ساتن سفیدی بود که استینای سه ربعی داشت ...قسمت یقش تور بود که به صورت کج با روبان بسته می شد ...روشنک تو پوشیدن کتک کمکم کرد...وقتی خیالم از پوشیده بودن بدنم راحت شد به طرف رامین رفتم ...بازم داشت نگاهم میکرد


بی حوصله و کلافه گفتم 


-دیگه چیه ؟


-پیچ پیچیه ...پس سرت چی ؟چی باید موهاتو بپوشونه 


پوفی کشیدم و گفتم 


-بی خیال رامین تو ماشین هستیم کی میبینه 


-نچ اینجوری من نمیذارم بری بیرون 


فروغ خانم گفت 


-خب تورشو رو صورتش بنداز تازه قشنگ تر هم هست 


خدا خیرش بده اگه چیزی نم یگفت این ادم یه دنده تا فردا رو حرفش می موند...بعد از ارایشگاه به اتلیه رفتیم تو اتلیه اینقدر عکس گرفته بودیم که رامین کلافه شده بود و دائم غر میزد ...بعد از گرفتن عکسا سوار ماشین شدم 


تو ماشین رامین از شوق و ذوق زیاد دائم بوق می زد و با سرعت لایی می کشید ...منم که عاشق سرعت ...دستشو به طرف ضبط برد و روشنش کرد و بلند داد زد 


-اینم به افتخار خودمون 


بعد شروع کرد به بوق شدن ...از کاراش خندم گرفته بود ...خوشحالب ودم از شادی رامین ...یعنی به خاطر ازدواج با من خوشحال بود یا دلیل دیگه ای داشت ...سعی کردم افکار مسموم و از ذهنم بیرون بریزم و به اهنگ گوش بدم 


مجنــــــــــــــــــون نگاتم


عزیزم عشق من نازنین گل من می خوام تو رو ببینم


می خوام که بیامو یه روزی یه جایی دست تو رو بگیرم


بگی دوستم داری واسه چشمات بمیرم


من که دوست دارم بذار برات بمیرم


عزیزم عشق من نازنین گل من می خوام برات بمیرم


می خوام که بیامو یه روزی یه جایی دست تو رو بگیرم


بگی دوستم داری واسه چشات بمیرم


من که دوستت دارم می خوام برات بمیرم


می خوام برات بمیرم می خوام برات بمیرم


مجنون نگاتم مجنون نگاتـــــــــــــــــــم


دیونه چشاتـــــــــــــــــــــ ـتم


حال من چه خوبه وقتی که باهاتم


عزیزم عشق من نازنین گل من می خوام تو رو ببینم


می خوام که بیامو یه روزی یه جایی دست تو رو بگیرم


بگی دوستم داری واسه چشمات بمیرم


من که دوست دارم بذار برات بمیرم


مجنون نگاتـــــــــــــــــــــ م


دیونه چشاتـــــــــــــــــــــ ـم


حال من چه خوبه وقتی که باهاتم 


(اهنگ مجنون نگاتم از امین فیاض )

دست در دست هم وارد سالن شدیم ...اینقدر به ادم هایی که نیم شناختموش خوش امد گفته بودم خسته شده بودم ...قرار شده بود یه ساعت اول مجلس مختلط باشه ولی بعدش به خواست رامین زنونه مردونه می کرردن ...شوهر منه دیگه دیونست



همین طور که داشتم خوش امد می گفتم چشمم به انتها سالن خورد ...خدای من ...عمو و عمه ...دقیق تر نگاه کردم که نگاهم به نگاه همیشه شیطن علیرضا خورد ...با بهت به طرف رامین برگشتم و نگاهش کردم


لبخندی زد


-شکه شدی ؟


فقط نگاهش کردم


-انی من معذرت می خوام من زود قضاوت کرده بودم ...مامان هم همین طور ما بعدا فهمیدیم که تواون تصادف خود رامبد مقصر بوده نه علیرضا


فقط تونستم بگم


-ممنون ...بهترین هدیه امشب و تو بهم دادی


دستمو گرفت و به طرف خانواده عمو و عمه رفتیم ...رامین با عمو علیرضا و فرهان دست داد و به بقیه به گرمی خوش مد گفت


علیرضا دستشو مشت کرد و مثل پیرزنا به سینش زد


-الهی خیرنبینی ...الهی جیز جیگر بزنی ...خیلی نامردی ...خدا ازت نگذره این درست بود الکی الکی به بهونه من بری پسر مردمو تور کنی مگه بی شوهر مونده بودی


با چشمای گردشده داشتم نگاهش می کردم این داشت چی برای خودش می گفت


-کوفت چشماتو درویش کن دختره چشم سفید مگه خودت شوهر نداری پسر مردم و دید می زنی ایـــــــــــش خاک ب سر


اوه اوه این هنوز زبون داشت با پرویی گفتم


-نه پس فکر کردی به خاطر تو خودمو بدبخت م یکنم ...به هر حال رامین خیلی التماس کرد منم لطف کردم و بهش جواب مثبت دادم ...در ضمن دفعه اخرت باشه با زن مردم اینجوری صحبت می کنی ...



با صدای خنده فرهان سرمو بلند کردم و به رامین که با تعجب به منو علیرضا داشت نگاه می کرد نگاه کردم



فرهان –اقا دوماد زیادی تعجب نکن این دو تا ادم نیستن محاله بهم برسن و یک دفعه مثل ادم رفتار کنن


رامین لبخندی زد و گفت


-اون که صد البته اناهید که معلومه ادم نیست


با حرفی که زد مثل شیربرنج وارفتم


با شیطنت نگاهم کرد


-اناهید من فرشته ست


هــــــــــــی ذوق می کنیم ...به من گفت فرشته ...ولی من تا به حال کوچکترین محبتی بهش نکرده بودم ...از حرفش بی نهایت خوشحال شدم ...اصلا در پوست خود نمی گنجیدم


با صدای بلند شدن اهنگ روشنک به زور من و رامین و به وسط مجلس برد ..با شروع رقص رامین هاج و واج نگاهش کردم ...بابا ایول این رقص هم بلد بود و رو نمی کرد ...اروم کمرمو گرفت و منو به خودش نزدیک کرد و یه دستمو گرفت ...نمی دونم


شاید فکر می کرد رقص بلدئ نیستم که داشت حرکتم میداد ...از بغلش دا شدم و شروع کردم متناسب با اهنگ یکی از بهترین رقصامو به اجرا در اوردم


افتاده نگاهت تو چشم عاشقم


شک نکن هنوزم شبیه سابقم


شک نکن هنوزم می لرزه زانوهام


وقتی که بخوام من کنارت راه بیام


این منم که مستم مست و خراب تو


دوست دارم بدونم دیگه جوابتو


دوست دارم بدونم تو با من هستیو


اشتباه گرفتم تو رو با اون چشات


همون طور که نگاهش می کردم یه دستمو گرفت و یه چرخ زدم ...دوباره نگاه شیطونمو به نگاهش دوختم


وقتی تو چشات زل زدم نشستم


حس می کنم تو دنیای دیگه هستم


منم دوست ندارم کس دیگه رو ببینم


روی هر چشمی چشمام و بستم


جونم واست بگه بگه روک و راست


تو رو می خوام یه جورای خاص


می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس


همون طور که دستمو گرفته بود و همراه با اهنگ م یرقصیدیم لبخندی زد و با شوق نگاهم کرد ...یه چرخ دیگه زدم که متوجه حرکات لبش شدم ...بیشتر دقت کردم


رامین –دوست دارم


جونم واست بگه بگه روک و راست


تو رو می خوام یه جورای خاص


می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس


وای رامین بهم گفت که دوستم داره ...تو بهت حرفش بودم


افتاده نگاهت تو چشم عاشقم


شک نکن هنوزم شبیه سابقم


شک نکن هنوزم می لرزه زانوهام


وقتی که بخوام من کنارت راه بیام


جونم واست بگه بگه روک و راست


تو رو می خوام یه جورای خاص


می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس


لبخند عمیقی زد و اینبار بلند گفت


-دوست دارم اناهیدم


اون کسی که هر روز دیدنش ارزومه


با وجود اینکه همیشه رو به رومه


اون کسی که اسمش بغض تو گلومه


تو هستــــــــــــی بذار بگم من


تو هستــــــــــــــــــی دیونتم من



دستشو دور کمرم حلقه کرد و خودشو بهم نزدیک کرد پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و با چشمای شیطونش تو چشمام زل زد


همراه با اهنگ یه دور دیگه چرخوندتم و باز دوباره به همون حالت برگشتم که اینبار همراه با اهنگ شروع کرد به خوندن


جونم واست بگه بگه روک و راست


تو رو می خوام یه جورای خاص



مطالب مشابه :


رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 1 )

کافی بود تا بسوزم در آتش عشق نگاهت! شدم؛ اونا داد و بیداد رمان سرنوشتم را گم




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم)

رمان پرستش نگاهت خودمم نگران شدم این بچه همینجوری الکی و سر بی دقتی نمیتونست گم




رمان ادم و حوا قسمت ششم

خیره شدم به جهت نگاهش و در حینی که در رو می بستم نگاهت رو بهم رمان سرنوشتم را گم




رمان عشق و خرافات 2

پشت بر در نمودم تا نگاهت به خارج شدم گفتم شش روز در بستر رمان سرنوشتم را گم




رمان با نگاهت ارامم کن 12 قسمت اخررررررررررررررررررررررررررررر

رمان با نگاهت ارامم کن 12 -اناهید می گم از حرفش بی نهایت خوشحال شدم اصلا در




رمان عشق و خرافات 6

دیگر اشکی باقی نمانده گفتم بمن نگاه کن!در بحر نگاهت شدم و در شیشه ای رمان سرنوشتم را




برچسب :