رمان عشق فلفلی فصل 1
فصل اول.....
قسمت 1
با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه...اونم بی هیچ
حرف بلند شد و نشستم کنار سوگل.دستمو دور شونش حلقه کردم .سرشو گذاشته بود روی میز
و زار زار اشک میریخت...دهنمو بردم نزدیک گوشش و گفتم:«سوگل این امتحان اونقدر هم
مهم نیست که تو داری براش گریه میکنی.....»
_چی
چی رو مهم نیست.....گفت تو معدل تاثیر داره.
_هنوز اول ساله جای جبران
هست...
_وای تیام تو که مثل من گند نزدی پس حرف نزن.
سرمو عقب اوردم سعی
کردم ناراحت نشم....اروم
سرشو بالا اورد تو چشمای قهوه ای تیرش که قرمز شده بود نگاه کردم و گفت:ببخشید....
_برو بابا.
همدیگه
رو بغل کردیم و اون همانطور که دماغشو میکشید بالا گفت:«تیام...تو تاحالا تک
اوردی...نیاوردی نمیدونی من چه دردی دارم»
دستمو لای موهای خرمایی پر پشتش کردم
و گفتم:«دبیرستانه و تک اوردنش»
_دیوونه.
سرشو از روی شونم برداشت که در با
یک حرکت باز شد و شیدا و باران هم اومدند تو....با صدای بلند خوندند:
گریه نکن
زار زار...
میبرمت بازار...
میفروشمت دوهزار...
دوهزار قدیمی....
به
زن عباس قلی....
میخرم ازش یک بطری...
و با خنده به طرف سوگل اومدن.....و
مشغول بهم ریختن موهاش شدن اونم با جیغ اعتراض میکرد......
وقتی اون دوتا هم
درکنار ما نشستند شدیم 4 نفر روی یک نیمکت و نزدیک بود من از این طرف
بیوفتم.....
باران:«بچه ها قراره امروز حسام بیاد دنبالم...دوست دارم شماها هم
ببینینش........سلیقمو
ببینین»
شیدا با خنده گفت:«سلیقه تو که معلومه ...یا یک مرد چاق و شکم گنده و
کچل و قد کوتاه ...یا یک پسرک جفاد(جواد)هست با موهای کفتری و شلوار
کردی..»
باران:«خیلی بیشعوری شیدا.»
شیدا:نظر لطفته.
من:«باران.....یعنی
جدی پدر مادرت موافقن؟یعنی میخوای به این زودی عروس شی؟»
_نه به این زودی
زود....حالا نامزد بشیم....بعد کنکور دیگه...
شیدا:«اخر قضیه اشناییتونو برام
تعریف نکردی»
باران:طولانیه یک وقت مناسب الان زنگ میخوره..
شیدا:«پیچوندنت
تو حلقم»
سوگل:«پاشین بینم پرس شدم»
شیدا:«باید عادت کنی به پرس شدن...دو روز دیگه میری خونه
شوهر...مادر شوهر میاد میشینه روت حرف نباید بزنی»
سوگل:«حالا کسی نمیخواد بره
خونه شوهر.»
باران با جیغ گفت:«چرا من میخوام»
باران و شیدا از روی صندلی
نیمکت بلند شدند و به نیمکت بغلی رفتن.منم رفتم روی نیمکت جلویی و صبا اومد کنار
سوگل.
میزه دوم میشستم.....زنگ خورد و بقیه دانش
اموزان وارد کلاس شدند......غزل کنارم مینشست..دختر
خوبی بود ولی کمی تنبل.
اون زنگ حسابان داشتیم.....معلم مردی قد بلند و با
هیکلی ورزیده که عشق خیلی از بچه ها به خصوص شیدا شده بود.....هر وقت او وارد کلاس
میشد..هوش و حواس همه میپرید.....با صدای تقه در همه درجای خود نشستندوارد کلاس شد
بدون نگاه به بچه ها به سمت میزش رفت.کیفش را که مطمئن بودم چرم اصل هست رو روی
میز گذاشت و زیر چشمی همه ی بچه ها رو نگاه کرد.و بیشتر از همه روی شیدا خیره
ماند..چشمم به حلقش خورد که توی دستش برق میزد....یک حلقه تقریبا ساده و شیک.یعنی
ازدواج کرده....پس چرا تا هفته پیش دستش نمیکرد......نگاهم
به سمت شیدا کشیده شد اونم انگار متوجه حلقه شده بود چون اخماش رفت تو هم....قیافش
بامزه شده بود.
یکی از بچه ها از اخر کلاس داد زد و گفت:«اقا مبارک باشه
شیرینیش کو»
اینبار همه بچه ها چشمشون به دست اقای یوسفی خیره ماند و شروع کردن
به دست زدن....
اقای
یوسفی:بسه اینجا کلاس درسه نه مجلس عقد کنون.
یکی دیگه از بچه ها:اقا ما که
مجلستون نبودیم بزارین اینجا خوش باشیم.
اقای یوسفی ناگهان به سمت من چرخید و
گفت:شکیبا....برو مسئله
های امتحان هفته پیش رو حل کن.
_من ؟
_شکیبا دیگه ای هم
هست؟...
_نه.
_پس پاشو .
برگه رو از توی کیفم کشیدم و بلند شدم مانتوم رو
صاف کردم و رفتم پای تخته......ماژیک مشکی رو برداشتم و
شروع کردم به حل مسائل....
***
با صدای زنگ ...صدای جیغ بچه ها هم رفت
هوا...کیفمو برداشتم و رفتم سر میز شیدا...قیافشو به حالت مسخره ای ناراحت کرده
بود و گفت:«دیدی ترشیدم تیام»
_خجالت بکش دختر.
سوگل:«چه حلقه ی خوشگلی
داشت.»
شیدا:خفه شو.
سوگل:چپه شو.
_بچه ها بیاین دیگه......
سوگل و
شیدا و باران همراه من به دم در رفتیم....
شیدا:
اق داداش اومدن...دیگه من برم.
شاهین جلو اومد و بلند گفت:سلام.
همگی سلام
کردیم و شیدا سریع خداحافظی کردو رفت...سوگلم
همراه سرویسش رفت و باران هم منتظر حسام موند و منم پیاده رفتم....هوا گرم بود و
پیاده روی ادمو کلافه میکرد.کولمو انداختم روی دوشم و رفتم به خونه.
مسافت خونه
تا مدرسه کم بود ولی خیلی پیچ در پیچ بود...
من
تیام هستم...تیام شکیبا....دختری قد بلند و تقریبا خوش اندام....البته بقیه اینو
میگن چون شکم و پهلو ندارم.....صورت فوق معمولی دارم...دوتا چشم مشکی نه خیلی بزرگ
و نه خیلی کوچیک و دماغ و دهن متوسط...رنگمم که گندمیه..نه خوشگلم نه زشت....از
خودم راضیم.........وضع
درسام...در این 3 سال دبیرستان نمره زیر 16 نداشتم......یک برادر دارم به اسم
فرهاد.....رسیدم به
خونه...
کلید رو کردم داخل قفل و وارد شدم....صدای دعوای مامان و بابا کل خونه
رو برداشته بود....حیاط بزرگ و با صفایی داشتیم....خاطرات کودکیم هم فت و فراوون
بود رفتم داخل خونه در اتاقشون بسته بود و صدای جیغ و داد مامان میومد.فرهاد هم
نشسته بود روی مبل و درحال فوتبال نگاه کردن بود.
_سلام.
_سلام.
_مگه
امروز دانشگاه نداشتی.
_حالش نبود.
_به خدا
این ترم میوفتی فرهاد.
_مهم نیست.
_خجالت بکش.
_فکر کن کشیدم که
چی؟
_فری حالت خوب نیست.
رفتم داخل اتاقم جنگ اعصاب هنوز ادامه داشت...اتاق من کنار اتاق مامان
اینا بود.
مامان با داد:«ندیدی اون زن داداشت چطوری لباس میپوشه....همه لباساش
بالای 500....600 تومنه اون وقت من یک 50 تومنی برای یک مانتو میخوام بهم
نمیدی.....عجب زمونه ای .
_زری خانم.....من یک کارمند سادم.....ماهی 300 تومن
میگیرم تو این گرونی از کجا 50 تومن برات بیارم.
هرروز یا یک روز درمیون این
جنگ برپابود ...و همیشه هم بابا کنار میومد.تازگی ها توقعات مامان داشت زیاد میشد
و بابا از پسش برنمیومد...فرهاد هم به مامان رفته بود کارنمیکرد و پول
میخواست..
لباسامو در اوردم و یک لباس راحتی پوشیدم که تلفن خونه زنگ خورد
با این سر و صداها ...هیچکس صدای تلفن رو
نمیشنید...از زیر خروار ها لباس پیداش کردم..شماره خونه عزیز جون بود.
_سلام
_سلام تیام جان خوبی مادر؟
_مرسی..شما خوبین؟عمو خوبن؟
_خوبن
مادر...فرهاد خوبه؟مامان خوبه؟بابا خوبه؟
_اره همه خوبن...
_سر
نمیزنی به ما دیگه.
_مدرسه ها شروع شده و درس ومشق نمیزاره.
_نکه تو تابستون
خیلی میومدین.
_عزیز جون...تیکه نندازین فداتون بشم میدونید که
دلیلشو...
عزیز اهی بلند کشید و گفت:امشب یک سر بیاین اینجا...
_برای
چی؟
_خونه مادربزرگ رفتن هم سوال داره.
_نه عزیزجونی..منظورم
اینه کسی هم اونجاست.
_همین خودمونی ها.
_عزیز میدونی که مامان من زن عمو رو
ببینه عصبی میشه.
_وقتی بفهمه کی داره میاد عصبی نمیشه.
_کی مگه قراره
بیاد.
_دیگه من برم کارامو بکنم.شب ساعت 9 منتظرتونم.
_خداحافظ
.
_خداحافظ.
یعنی کی قرار بود بیاد....سر
و صداها خوابید....از
اتاق رفتم بیرون مامان با خوشحالی در حال سرخ کردن گوشت ها بود باباهم روی مبل
کنار فرهاد نشسته بود.
_سلام بابا.
_سلام عزیزم.
مامان:کی اومدی
؟
_سلام.نیم ساعتی میشه.
_پس بیا کمک غذا درست کن
_چشم.
با اینکه از
خستگی داشتم میمردم رفتم داخل اشپزخونه و مشغول درست کردن سالاد شدم بعدشم بقیه
غذا رو درست کردم و سفره انداختم.همه نشستن پای سفره.
من:عزیز جون زنگ زد و گفت
امشب بریم خونشون.
مامان:دیشب خونشون بودیم که.
با اینکه مامان از خونواده ی
بابا بدش میومد ولی عزیز جون استثنا بود و عاشقش بود.
بابا:میگفتی هر شب که
زحمت نمیدیم.
من:گفتن همه خودمونی ها هم میان.
_اگه اون پری گور به گوری هم
باشه که من نمیام.
بابا:زری.!
من:عزیز جون گفت یک کسی هست که اگه بفهمین کیه
حتما میاین.
مامان:کی؟
من:نمیدونم.
بعد از تموم شدن غذا ظرف ها رو بردم
توی اشپزخونه و مشغول شستن شدم.بقیه هم رفتن خوابیدن بعد از تموم شدن ظرفهابه
اتاقم رفتم و شروع کردم به درس خوندن.اولین هفته از ماه ابان بود.....درس ها سنگین
نشده بود ولی باید از همین اول شروع میکردم تا ساعت 6 درس خوندم و بعدش هم رفتم
حموم...ساعت 7 و نیم بود که مامان گفت حاضرشم.....
مانتو
خاکستریم رو همراه شلوار لی و شال مشکیم سرم کردم و رفتم دم در مشغول پوشیدن
ادیداس هایی که مطمئن بودم تقلبیه و به اصرار مامان خریدمشون شدم...فرهاد
هم اومد کنارم نشست و مشغول کفش پوشیدن شد.
_چرا کتونی میپوشی.؟
_میخوام برم
فوتبال.
_مگه خونه عزیز نمیای؟
_نه حسش نیست.
_حتی
اگه مرواریدهم باشه؟
_اونا که نمیان.
_شاید اومدن.
فرهاد دست از بستن
بندهای کفشش کشید و گفت:بگوجون من؟
_چرا قسم بخورم...
فرهاد کفشاشو دراورد و
انداخت اونطرف و کفش اسپرتاشو در اورد از کارش خندم گرفت وقتی خندمو دید اونم
خندید و لپمو کشید و گفت:عشقمی.
_من یا مروارید؟
_هردوتون.
از جا بلند
شدم...و رفتم لب حوض نشستم اونم دنبالم اومد ولبه پله نشست و باداد گفت:بیا مامان
دیگه.
مامان روسری
ساتنشو روی سرش صاف کرد و کفش های پاشنه 10 سانتی شو که از بدترین جنس بود رو پاش
کرد.از نظر مالی وضعمون بد بود ولی مامان همیشه سعی داشت بگه ما خیلی با کلاسیم.با
صدای بوق ماشین از لب حوض بلند شدم و رفتم سمت در ...درو
باز کردم که چشمم به پرایدمون خورد...نورش افتاده روی صورتم.دستمو جلوی چشمم گرفتم
و رفتم سمت ماشین درو باز کردم و گفتم:سلام .
_سلام .بازم دیر
اومدم؟
_نه...خیلی هم به موقع اومدین.
_امیدوارم نظر مامانتم همین
باشه.
لبخندی به بابا زدم و همون موقع مامان سوار شد.کیفشو گذاشت روی پاش و
گفت:این نورتو خاموش کن چشمم کور شد.
بابا:اگه خاموش میکردم که جلوی پاتونو
نمیدیدن.
فرهاد سوار شد و رفتیم به طرف خونه عزیز.
خونه عزیز نزدیک حرم (حرم
امام رضا(ع))بود...و از
خونه ما تا اونجا خیلی راه بود......45 دقیقه ای تو راه بودیم و غر غرهای مامان رو
تحمل کردیم تا رسیدیم.بابا ماشینو یک کوچه عقب تر پارک کرد و پیاده رفتیم به سمت
خونشون. مامان با دیدن ماشین آزرای عمو اینا فحشی به انها داد واخماش رفت توهم و
زنگ زدیم....عزیز تند
درو باز کرد و رفتیم داخل...با اینکه نزدیک حرم بود ولی از آپارتمان های شیک و
لوکس بود...عمو اینو واسه ی عزیز خریده بود به عنوان هدیه روز مادر..چون هم عزیز
راحت باشه هم نزدیک حرم...طبقه اول بود و ماهم از اسانسور استفاده نمیکردیم...
مامان به در زد و وارد شدیم....صدای همهمه خبر از جمعیت زیادی که داخل بودند
میکرد..خوبه عزیز گفت خودمونی ها...اول که عزیز جون دم در ایستاده بود.....یکی از
عادت های خوبشون این بود که مهمون میومد چه غریبه چه اشنا میومدن دم در..بابا رفت
داخل..عزیز جون بغلش کرد و سریع از بغلش درش اورد و مامان را در اغوش گرفت و بووسه
ای بر پیشونیش زد و بعدش هم فرهاد و من....عزیز
جون قدش از من خیلی کوتاه تر بود و من تا کمر باید خم میشدم....بوسه ای به گونه
گوشتی اش زدم و اون هم سرمو بوسید....کنار عزیز عمو سعید ایستاده بود.....قد بلندی
داشت و ریش بلند....قیافه جالبی نداشت ولی مثل بابا اخلاقش عالی بود باهم دست
دادیم .کنار عمو زن عمو پریچهره ایستاده بود ...قیافش دمغ شده بود معلوم بود باز
مامان بهش تیکه انداخته.....زن عمو واقعا زن مهربونی بود ولی یک اخلاق بد داشت که
زیادی پز میداد...با اونم دست دادم.کنار زن عمو عمه سمیرا ایستاده بود ..35 سالشه
و تازه 1 ساله ازدواج کرده....2 هفته بود عمه رو ندیده بودم چون اونا مسافرت
بودن....عمه رو بغل کردم و مشغول بوس و ماچ.
عمه:چه بزرگ شدی تو این 2 هفته که
نبودم عمه قربونت بره..
_خدانکنه ...خوش گذشت؟
_جای شما خالی.
_شوهر به
جای ما.
عمه بیشگونی از پهلوم گرفت ....کار همیشگیش بود....در
کنار عمه فرزاد شوهرش ایستاده بود...دکتر
عمومی بود...اخلاقش درحد تیم ملی بد بود.....اه
اه...با سر جواب سلاممو داد ..کنار فرزاد بد عنق عمو سهیل ایستاده بود...30 سالش
بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود...یک رستوران بزرگ توی شاندیز داشت که همیشه ما رو
مجانی مهمون میکرد.عمو مردانه گونمو بوسید .کنار عمو ...مروارید ایستاده بود قبل
اینکه مروارید رو بغل کنم.نگاهم به سمت فرهاد چرخید که جلوتر بود و داشت با بقیه
سلام و علیک میکرد..لپاش گل افتاده بود و نیشش باز بود...
_سلام
تیام جان.
دوباره چرخیدم سمت مروارید.دختر خوبی بود.هم از نظر اخلاق هم
قیافه.
صورت کشیده ای همراه ابروان پیوسته و دو تا چشم عسلی درشت و بینی قلمی و
لبان برجسته خوش فرم....19 سالش بود و ترم اول پزشکی...بغلش
کردم بوسش کردم.
_خوبی مروارید ؟
_ممنون...مروارید همیشه لبخند میزد و این
صورتش رو جذاب تر میکرد..
کنار مروارید هم مهدی ایستاده بود ..اونم دبیر فیزیک
بود و 30 ساله و مجرد....خیلی بد اخلاق بود و وقتی
شوخی میکرد ادم حالش بهم میخورد...
بعد از اونم فامیل های دور که خودم خوب خوب
نمیشناسمشون.
خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی با کسایی که حتی یکبار توعمرم
ندیدمشون ...میرم داخل
اشپزخونه..عمه نشسته و داره سالاد درست میکنه...
_کاری نیست؟
_چرا تیام
جون....همون سینی چای رو میبری ...مروارید
پیش دستی برد.
_چشم.
سینی چای رو برداشتم ...سنگین
بود با هزار زحمت...رفتم
بیرون از گوشه ی سالن شروع کردم...حالا خدا را شکر همه جا رو صندلی چینده بودند و
نیاز نبود خم شم...
اولین نفر که نمیدونم کی بود رد کرد و گفت نمیخوره..نفر
بعدی.کوروش اقا بود که میشد برادر زاده عزیز جون 60 سال را داشت ... بچه هاش تازه
از المان برگشته بودند و به علت مریضی زن کوروش خان همه پاشدن اومدن مشهد پابوس
امام رضا....استکان چای
رو برداشت و گفت:شما باید دختر اقا سعید باشی درسته؟
_نه من دختر اقا سینام.
_واقعا؟
به مروارید اشاره کردم و گفتم:اون دخترعمو سیناست.
_پس تو تیامی.
تعجب کردم که بشناسم.یکدونه قند برداشت و روبه یک خانمی که
کمی ازش دورتر نشسته بود گفت:هستی خانم.....این تیامه.
زن هیکل ریزه میزه ای
داشت....ابتدا اخمی کرد و سپس لبخند زد و گفت:بیا اینجا ببینم.
گیج شده
بودم..اینا چی میگفتن.به اون چند نفری که در اون فاصله نشسته بودند چای رو تعارف
کردم و رفتم طرف زنی که انگار اسمش هستی بود
مطالب مشابه :
رمان عشق فلفلی
رمان عشق فلفلی. فصل 1 با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار
رمان عشق فلفلی فصل 1
رمان رمان ♥ - رمان عشق فلفلی فصل 1 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
رمان عشق فلفلی فصل4
رمان عشق فلفلی فصل4. قسمت 15 همون موقع کوروش خان گفت:تیام خانم تشریف
رمان عشق فلفلی 16
رمان ♥ - رمان عشق فلفلی 16 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان
رمان عشق فلفلی فصل 3
رمان عشق فلفلی فصل 3. امیر روی مبل رو به روییم نشسته بود.و با دست بهم اشاره
برچسب :
رمان عشق فلفلی